در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل اول

سرای وحشت و اقتدار

پیکری سیاهپوش، پوشیده شده در لباسی که با وزش باد به جریان تندی درآمده بود، باوقار خاصی به طرف یک خانه ی بزرگ حرکت می کرد؛ البته نمیشد نام آن را خانه گذاشت ... "وحشتگاه" اسم بسیار مناسبتری برای آن به نظر می رسید. این خانه در شهرکی مرگخوارنشین در جنگلی در آلبانی قرار داشت. مردم معمولی نمی دانستند که چه سری در این جنگل وجود دارد؛ اما همه این را به خوبی می دانستند که هر کس وارد آن شود، دیگر برنخواهد گشت. از زمان های قدیم افسانه هایی مبنی بر اینکه در این جنگل افسون ها و جادو هایی شوم وجود دارد، بر سر زبان ها بود. مادر ها برای خوابیدن بچه هایشان این داستان ها را نقل می کردند و گهگاهی نیز نوجوان ها در مورد حقیقی بودن یا نبودن آن ها از والدین خود سوال می کردند و همیشه هم جواب های یکسان و مشابهی می شنیدند:

_ نمی دونیم ...

البته آنها جرأت تحقیق کردن درباره ی این موضوع را هم نداشتند.

مدتی پیش رسانه های آلبانی خبری را با این موضوع پخش کرده بودند:

خداوند سارقان منابع ملی را مجازات کرد.

چندی پیش یازده جسد در حاشیه ی جنگل پیدا شد. بر روی بدن آن ها با خون نوشته شده بود: دنیا از وجود چنین موجوداتی پاک خواهد شد!

برخی معتقدند این پیام از طرف خداوند خطاب به کسانی است که قصد غارت منابع ملی را دارند؛ اما در مورد صحت این شایعات هیچ مدرکی در دست نیست.

این پیام کوتاه جامعه ی آلبانی را به اغتشاش کشیده بود. این حرف را اکثریت مردم پذیرفته بودند؛ اما حقیقت چیز دیگری بود. آن ها به حاشیه ی جنگلی نزدیک شده بودند که تاریکی در برابر آن روسفید میشد. آن ها در خیال خود فکر می کردند که با این منابع چوب دست نخورده بسیار پولدار می شوند؛ اما دست سرنوشت بدترین عاقبت را برای آن ها رقم زده بود. از بخت بسیار بد آن ها، مرگخواران آن ها را دیده بودند و بدترین بلاها را بر روزگارشان آورده بودند تا درس عبرتی برای دیگر مردم شوند تا دیگر به این جنگل نزدیک نشوند. بدن های آن ها پس از ساعت ها شکنجه ی سخت و طولانی ریز ریز شده بودند؛ ولی بعد به دستور سرکرده ی آنها ، لردسیاه ، به حالت معمولی در آمده بودند تا جادوگران دیگر بویی نبرند؛ زیرا لرد سیاه قصد نداشت فعلاً مخفیگاهش را لو دهد؛ اما چیزی که کارشناسان را متعجب کرده بود، ترس موجود در چهره ی آن ها بود و البته پیامی که با خون بر روی بدن های آن ها نوشته شده بود. درست بود که ولدمورت قصد نداشت مخفیگاهش را لو دهد، اما با این وجود هیچ گاه از پراکندن مایه ی ترس و وحشت بین مردم دست برنداشته و همیشه از آن لذت می برد.

... و اما دلیل همه ی این نابسامانی ها شهرکی بود که شنل پوشی به نام لرد ولدمورت هم اکنون در حال راه رفتن در آن بود. به محض اینکه نگاهش به کاخ خودش افتاد، به یاد  سختی هایی افتاد که در راه ایجاد این شهرک تحمل کرده بود. با به یاد آوردن این موضوع لبخندی شیطانی بر روی لبانش نشست.

******************

سلسله مراتب ساخت این شهرک از زمانی آغاز شد که هفده ساله شد و به بلوغ کامل جادویی رسید. در همان روز کتیبه ای از جدش سالاز اسلیترین به او رسید که در آن به حقایق زیادی پی برد. در ابتدا فهمید که وارث او و از نسل و خون اوست. فهمید که بین جد او و گودریگ گریفیندور چه گذشته است. فهمید که چه وظیفه ای در نابود کردن نسل گودریک دارد. فهمید که باید با گشودن دوباره ی در تالار اسرار، دنیا را از خون کسانی که اصل و نسب جادویی نداشته باشند، پاک کند و ...

... و هم چنین فهمید که شهرکی در دل جنگل آلبانی وجود دارد که اصالتاً متعلق به اوست و جز او کسی قادر به ورود به آن نیست؛ اما او جدش سالاز را هم فریب داده بود. خون خودش را به نشان مرگخواران انتقال داده بود تا تداعی کنندة وجود او در بدن آن ها شود. بدین ترتیب مرگخوارانش را هم به آنجا راه داده بود. در طی تحقیقاتش در سال آخر هاگوارتز رمز جاودانگی را فهمیده بود و اولین جاودانه سازش را ساخته بود؛ اما قصد او چیزی بیش از این بود. اولین جاودانه سازش چون حاصل جوانی و بی تجربگی او بود،  بیشترین ضربه را به او زده بود؛ ولی با این وجود قدرتش از بقیه کمتر بود. او برای اینکه می خواست اولین جاودانه سازش در صورت نابودی خود او، در این دهکده فعال شود، زحمت زیادی کشیده بود. جادویی را اجرا کرده بود که در صورت نابودی بدنش، جاودانه ساز های دیگر به ترتیب قدرت، از زیاد به کم، فعال شوند و قدرتمند ترین جاودانه سازش را در این دهکده مخفی کرده بود. جایی که مطمئن بود از هاگوارتز هزار برابر امن تر است. در یک سالگی هری پاتر، که از او شکست خورده بود، قدرتمندترین جاودانه سازش در این دهکده فعال شده بود. قدرت جادوییش مثل چراغی بود که در دل روشنایی بدرخشد؛ اما به دلیل کمبود جادوگر در آلبانی این مسئله زیاد به چشم نیامده بود. البته آلبوس دامبلدور به این موضوع پی برده بود، ولی تلاش هایش برای ورود به این منطقه بدون نتیجه مانده بود. درباره ی این موضوع همیشه به خود می بالید. زمانی که دامبلدور مرد، از آن جا که کس دیگری از وجود این محل اطلاعی نداشته، اطمینان یافته بود که جاودانه سازش دست نیافتنی شده بود. مرگخوارانش هم  چیزی از جاودانه ساز نمی دانستند و اگر هم می دانستند جرأت خیانت نداشتند. در زمان غیبت ولدمورت، کوییریل که در سفر بود، به طور اتفاقی گذارش به آلبانی افتاده بود و به علت نزدیک بودن هتلش به جنگل، هاله ای جادویی را احساس کرده و به دل جنگل رفته بود و ولدمورت هم او را تسخیر کرده بود. دومین نفری که گذارش به این مکان افتاده بود، پیتر پتی گرو نام داشت که پس از فرار از هاگوارتز، در شکل و شمایل موش و در فاضلاب، از یک موش دیگر شنیده بود که منطقه ای وجود دارد که آن ها هرگز نمی توانند به آن نزدیک شوند. او هم که بوی جادو را حس کرده بود، به خدمت اربابش رفته بود. نفر بعد هم برتا جورکینز بود که بیشترین کمک را در رساندن اخبار روز به ولدمورت کرده بود. با استفاده از همین اطلاعات و البته کمک پیتر از وجود خدمتکاری وفادار به نام بارتی کراچ آگاه شده و توانسته بود با او ارتباط برقرار کند و ...

... و توانسته بود برگردد ...

وقتی که لرد سیاه برگشت و قدرتش را دوباره به دست آورد، باز هم دست از کار نکشید. جادوهای دفاعی این مکان خود به اندازه ی کافی قوی بودند، اما با این وجود وحشتناک ترین و سیاهترین و شیطانی ترین طلسم های حفاظتی را که می شناخت، بر روی ان اجرا کرده بود که امنیت آن را کاملاً تضمین می کرد. هر کس جز مرگخواران به این منطقه نزدیک میشد، سرنوشت خوبی برایش رقم نمی خورد!

علاوه بر تمام این ها برای ساختن یا به عبارتی دیگر برای بازسازی این شهرک هم زحمات زیادی را متحمّل شده بود ...

در ابتدا این شهرک از استخوان، گوشت و پوست های پوسیده و لجن ساخته شده بود. او هم با وجودی که از این ها خوشش می آمد؛ اما شرایط خوبی را برای اقامت طولانی در این منطقه مشاهده نکرده بود. هیچ وقت فراموش نمی کرد که چگونه خود و چند تن دیگر از یارانش که لجیلیمنسی بلد بودند، پنجاه مهندس مشنگ را ذهن روبی کرده بودند تا جدید ترین شیوه ها و متدهای روز را از آنها بیاموزند و هم چنین بهترین نظم را در ساخت خانه ها اجرا کنند. آن ها همه ی مواردی را که از ذهن مهندسین بیرون کشیده بودند، انجام داده بودند؛ اما نه با دست ... بلکه با جادو ...

آن ها همه ی موادی را که در تخریب اولیه ی شهرک باقی مانده بود، به همراه خود مهندسین (!) در آتشی سوزانده و با خاکستر آنها این شهرک را دوباره ساخته بودند. چیزی که در این شهرک مهم بود، نظم فراوان خانه ها و امنیت بیش از حد شهرک بود. در بالای شهرک قصر خود ولدمورت قرار داشت که هر انسانی با نگاه کردن به آن از ترس به خود می لرزید. بالای شهرک خانه های بهتری قرار داشتند؛ اما هرچه به ابتدای شهرک نزدیک می شدیم، از مرغوبیت خانه ها کاسته می شد. مرگخواران با یکدیگر تفاوت داشتند ... آنها با توجه به رتبه و درجه شان اسکان داده می شدند ...

******************

با یادآوری این خاطرات تلخ و شیرین، لبخندی شیطانی بر روی لبانش نقش بست. در این مکان همه چیز به سیاهی می زد ... حتی یک اشعه ی نور هم در روز به این جا نمی رسید ... درختان به سیاهی می زدند ... زمین خشک و سیاه بود ... آسمانِ جادویی، سیاه بود ... خانه ها سیاه و خاکستراندود بودند ... حتی ساکنان آن هم سیاهپوش بودند ... این دهکده در وحشت و ترس بی مثال بود ... حقیقتاً اینجا سرای وحشت و اقتدار بود ...

لرد سیاه با وقار شیطانی و خاصش که حالت بسیار شومی را در ذهن بیننده تداعی می کرد، به طرف قصر خود در حال حرکت بود. پس از بازگشت دوباره اش، هر روز مقداری پیاده روی می کرد تا سلامتی دوباره اش را تا حدودی به دست آورد و مقداری هم موثر بود. وقتی که به درِ قصر خود نزدیک شد، در خود به خود باز شد. دو مرگخواری که وظیفه ی نگهبانی در کنارِ در را بر عهده داشتند، تعظیم بلند بالایی انجام دادند و یکصدا گفتند:

_لرد سیاه جاودان باد!

جاودانگی!!! چیزی که در این دنیا بیش از هر چیز دیگری آن را می خواست و آن را برای خود نهادینه کرده بود.

بدون اعتنا از کنار آن ها رد شد و به راه رفتن به سمت تالار مخصوص خود ادامه داد. در راه هرکس که او را می دید، تعظیم می کرد و می گفت:

_لرد سیاه جاودان باد!

مستقیم رفت و بر صندلی مخصوص خود که در سطح بالاتری نسبت به زمین قرار داشت، نشست. بر روی این صندلی احساس قدرت و اقتدار می کرد؛ اما این را هم می دانست که اقتدار واقعی وقتی حاصل می شود که هاگوارتز را در اختیار داشته باشد. سال ها پیش می خواست به هاگوارتز بیاید تا از آن جا دریچه ای به این مکان باز کند که با مخالفت شدید دامبلدور، موفق به انجام این کار نشده بود. این کار شدیداً موجب عصبانیت او شده بود؛ اما کاری از عهده ی او بر نمی آمد؛ در نتیجه با خود عهد کرده بود که تا دامبلدور زنده است حکومت جهانی خود را برقرار نکند و حالا دستیار اعظمش اسنیپ، این مشکل را برای او حل کرده بود؛ به همین منظور بود که بالاترین درجه را نزد لردسیاه در اختیار داشت. لرد سیاه به خاطر هوش سرشارش، وظیفه ی نقشه کشی حملات را به او می سپرد. ولدمورت حتی به مقام وزارت هم توجهی نداشت؛ گرچه برای تشریفات به درد مي خورد.

_پیتر!

_بله سرورم!

جلو آمد، تعظیمی کرد، جمله ی احترام را گفت و پس از بوسیدن لبه ی ردای او، منتظر شد تا ولدمورت فرمانش را صادر کند. در حضور ولدمورت همیشه از ترس به خود لرزیده بود.

_دستت رو بیار جلو.

با ترس و لرز جلو آمد و دستش را جلو گرفت.

ولدمورت همیشه از این ترسی که در وجود دیگران ایجاد می کرد، لذت می برد. در ذهنش بر سوروس تمرکز کرد و نشان سیاه را لمس کرد. وقتی که این نشان سیاه را لمس می کرد، از آن احساس خاص و شیطانی که در او به وجود می آمد، بسیار لذت می برد.

******************

دستیار اعظم لرد سیاه بود. وظیفه ی بسیار خطیری برعهده داشت که هزاران بار آرزو کرده بود که هرگز به دنیا نیامده بود تا چنین وظیفه ای را بر عهده گیرد. در افتادن با لرد سیاه کار راحتی نبود، چه به صورت آشکار و چه به صورت مخفیانه!!!

احساس سوزشی را در ساعد چپش احساس کرد. دوباره از جانب لرد سیاه احضار شده بود. خانه ی او نزدیکترین خانه و مجلل ترین خانه پس از قصر ولدمورت بود؛ زیرا بالاترین مقام را داشت. مقامی که همه ی مرگخواران به آن غبطه می خوردند و همینطور مقامی که مرگخواران دیگر را وادار به احترام گذاشتن به او می کرد. به دلیل کمی مسافت و نزدیکی خانه، سریع خود را رساند ... هر کس که او را می دید، چوبش را به نشانة احترام نظامی جلوی صورتش می گرفت؛ اما افرادی مثل بلاتریکس و دالاهوف و ... از انجام این کار واقعاً ناراحت می شدند؛ ولی چاره ای جز اطاعت از لرد سیاه و احترام گذاشتن به اسنیپ نداشتند. سوروس بدون اعتنا به دیگران مستقیم به تالار اصلی ولدمورت رفت. به محض وارد شدن، تعظیم بلندبالایی کرد و گفت:

_لرد سیاه جاودان باد!

سپس جلو رفت و لبه ی ردای او را بوسید و گفت:

_سرورم، کاری با من داشتید؟

_نقشه ی حمله رو چی کار کردی؟

_سرورم، دو هفته اس که دارم روش کار می کنم. بالاخره تونستم آمادش کنم.

_خب ... برنامه تغییر کرده! دیگه اون نقشه ای که کشیدی به درد نمی خوره!

اسنیپ که شوکه شده بود، گفت:

_اما قربان ... میشه دلیل این کارتون رو بپرسم؟

_فقط به خاطر اینکه تو سوروسی ... باشه ... اگه هر کس دیگری این سوال رو می پرسید، عاقبت بدی در انتظارش بود ...

_خیلی ممنون سرورم!

_دلیلش اینه که می خوام خودمم توی حمله حضور داشته باشم.

_اما قربان ... شما نباید واسه ی یه پسر هفده ساله ی پررو خودتون رو خسته کنید.

_دوران دست کم گرفتن اون دیگه گذشته ... خودت هم اینو خوب می دونی ... توی این سه روز باقی مونده یه نقشه ی جدید ازت می خوام.

_اما قربان من چه جوری توی سه روز ...

_حرف نباشه ... مرخصی!

_بله قربان ... هر چی شما بگید.

... و با تعظیمی دیگر از تالار خارج شد ... پس از خروج از تالار، در جایی که مطمئن بود کسی او را نمی بیند، به خود اجازه ی لرزیدن و ترسیدن داد. قسمت مهم مأموریتش تازه آغاز شده بود. اگر در حمله، لرد سیاه هم حضور می داشت، خطرناک میشد؛ البته نه برای خودش، برای کسی دیگر ... نباید به لردسیاه اجازه ی جولان دادن می داد.

******************

پس از خروج سوروس، مرگخواری دیگر به نام مدی مک لاگن وارد تالار شد و پس از تشریفات خاص گفت:

_سرورم ... خبر خوبی دارم!

_بنال!

مک لاگن با شور و اشتیاق خاصی گفت:

_قربان ... من تونستم اسکریمجيور رو تحت طلسم فرمان بگیرم.

در دل به حماقت این مرگخوار خندید.

در کسری از ثانیه طلسم شکنجه را بر روی او اجرا کرد: کروسیو!

مرگخوار بیچاره از درد فریاد زد؛ ولی لرد سیاه کسی نبود که دلش برای کسی بسوزد:

_تو فکر کردی کارآگاه باسابقه ای مثل اسکریمجيور تحت طلسم فرمان تو قرار می گیره؟

... و سپس طلسم شکنجه را از روی او برداشت تا حرف بزند.

_اما قربان من امتحان کردم ... هر کاری که گفتم انجام داد ...

_گولت زده ... به همین راحتی! می تونی امتحان کنی. بهش دستوربده همین حالا خودش رو بکشه!

مک لاگن هم این کار را کرد ... طلسم بین آن ها ارتباطی جادویی برقرار کرده بود؛ اما هر چه به او دستور می داد، با مقاومت سرسختانه ی اسکریمجيور رو به رو شد و در پایان هم او طلسم را پس زد و ارتباط جادویی را کاملاً و برای همیشه قطع کرد. مک لاگن فهمید که گول خورده است ... و از اینکه همان موقع که با حیله وارد دفتر اسکریمجيور شده و از پشت او را تحت طلسم فرمان قرار داده بود، او را نکشته بود، سخت پشیمان شد. با شرمساری از اربابش عذرخواهی کرد و پس از تحمل چند دقیقه شکنجه ی دیگر، با تعظیمی مجدد از سالن خارج شد.

با خروج مک لاگن از تالار، ولدمورت به نقشه های خود و هم چنین اهداف کوتاه مدت و بلند مدتش فکر کرد. اگر نقشه ها درست پیش می رفتند، سه روز دیگر به آرزویش که همان نابودی هری پاتر بود، می رسید. در هنگام فکر کردن به این موضوع، لبخندی شیطانی بر روی لبانش بود و سپس به صورت ناخودآگاه خندید. غافل از اینکه این خنده دل تمام مرگخواران و به طور کلی هر موجود زنده و غیرزنده ای که در تالار حاضربود را از ترس به لرزه می انداخت ...

"خنده ی شیطانی لرد ولدمورت"

 

گزارش تخلف
بعدی