در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل شانزدهم

جشن عروسی


عصر آن روز خانواده ی ویزلی به همراه هری، هرمیون، لوپین، تانکس، فلور و چند تن از سران محفل از جمله کینگزلی و مودی به کوچه ی دیاگون رفتند تا هم لوازم مدرسه را خریداری کنند و هم برای عروسی خرید کنند. همگی سوار ماشین های وزارت که برای انتقال آنها آماده شده بود، شدند. در حیاط پشتی میخانه، مودی به ترتیب خاصی به آجرها ضربه زد تا دریچة ورود به کوچة دیاگون باز شود. کوچه ی دیاگون به طرز عجیبی خلوت بود؛ اما کثرت ماموران امنیتی کاملاً محسوس بود. حدود پنجاه کارآگاه در آنجا حضور داشتند و منتظر کوچکترین تحرک یا صدایی بودند که نشان از حضور مرگخواران داشته باشد. هری به بقیه نگاهی کرد و گفت:

_من میرم گرینگوتز ... می خوام یه خورده پول از حسابم بردارم.

خانم ویزلی با دلواپسی و دلسوزی مادرانه اش گفت: پس بذار بیل هم باهات بیاد.

فلور با شنیدن این حرف اخم کرد. هری با دیدن اخم او گفت: نه! شاه داماد کارهای مهمتری دارن!
... هری با لبخندی شیطنت آمیز این را گفت و سپس به فلور اشاره کرد. این موضوع باعث خندة همه شد و در این حین فلور و بیل رنگ به رنگ می شدند. در نهایت تصمیم گرفته شد که هری به همراه کینگزلی به بانک بروند. وقتی آن دو به سمت بانک حرکت کردند، اتفاقی که هری از آن می ترسید، افتاد. جینی جلو دوید و مشتاقانه گفت: منم می خوام بیام!

هری گفت: اوه!!! جینی!!! میای چی کار کنی؟؟؟ اگه با بقیه بری، اونوقت اونا می تونن از نظراتت برای خرید استفاده کنن؛ ولی من که چیزی نمی خوام بخرم ... بهتره که با اونا بری!!!

جینی قاطعانه جلو رفت و با لجبازی مخصوص خودش گفت: چه بخوای، چه نخوای من میام!!!

پس از کمی بحث و جدل، هری مجبور شد کوتاه بیاید و به جینی این اجازه را بدهد.

******************

نگاهی به صندوقش انداخت. صندوقش در حال خالی شدن بود. هری تمام موجودی صندوق را در کیفش ریخت و صندوق را خالی کرد. مبلغی را که برداشته بود، حدود سه برابر سالهای گذشته بود. روزی این صندوق پر از پول بود؛ اما حال دیگر خالی شده بود. پس از این کار، راهنمای هری به او گفت: آقای پاتر! مدیر بانک، آقای کوچ کارتون داره ... لطفاً با من بیاین ...

هری با تعجب به دنبال او وارد واگن شد. واگن آن دو را به اتاق مدیر بانک برد. واگن دیگری هم بقیه را بازگرداند. اتاق مدیر بانک اتاقی بسیار زیبا و پر زرق و برقی بود. چندین قطعه الماس زیبا و گرانبها بر روی یک تابلوی نقش برجسته به نمایش گذاشته شده بود. اشیای گرانبهای بسیار زیادی در جای جای اتاق دیده میشد و اشیای باستانی فراوانی نیز بر روی دیوارها آویخته شده بود؛ ولی اتاق به طرز وحشتناکی تاریک بود ... اتاق در عمق زیادی در زیر زمین، بدون هیچ پنجره و نورگیری جا داشت. نور اتاق را فقط سه شمع تامین می کردند که البته در این کار ناموفق بودند.

مدیر بانک، آقای کوچ، با لبخندی که ناشی از ملاقات هری بود، گفت: سلام آقای پاتر!

_سلام!
آقای کوچ دستش را جلو گرفت و خودش را معرفی کرد: رابرت کوچ هستم؛ رییس بانک!

هری با او دست داد و با جدّیت گفت: منم هری پاتر هستم ... از آشنایی با شما خوشبختم ...

رابرت کوچ با خوشرویی گفت: من هم همینطور ... آقای پاتر خواستم شما رو ببینم تا از جریان ارث و میراثتون باخبر بشین ... باید بدونین که با هفده ساله شدنتون خونه ی شماره ی 12 گریمولد پلیس به شما رسیده و همچنین خونة پدریتون توی گودریک هالو؛ ضمناً مردم گودریک هالو و بقیة جادوگرا براتون هدایا و نامه هایی دادن که وزارت توی حساب شماره ی 220 به نام شما ذخیره کرده. آقایان جرج و فرد ویزلی در حسابی که به نام شما باز کردن، مقداری پول ذخیره کردن ... آقای آلبوس دامبلدور هم در وصیتنامشون همه ی ثروتشون رو به مدرسه ی هاگوارتز بخشیدن؛ ولی چوبدسیشون رو واسه ی شما گذاشتن!

هری با حالتی متعحب و البته متأثر و غمگین گفت: اگه مشکلی نیست می خوام ببینمش!

رابرت کوچ، رییس بانک، با خوشرویی گفت: بله ... حتماً ... بفرمایین ... اینم چوبدستشون!!!

 آقای کوچ چوبدست دامبلدور را از یک صندوقچه بیرون آورد و به هری داد. هری آن را گرفت و با بغض به آن چشم دوخت. این چوبدست زمانی در دست بزرگترین جادوگر قرن بود؛ ولی الآن ...

هری خودش را لایق این چوبدست نمی دانست. چوب دامبلدور را در جیبش قرار داد تا آن را به ابرفورث بدهد. سپس رو به رئیس بانک گفت: ممنونم ... اگه میشه همه ی دارایی من رو توی حساب شخصیم واریز کنین و بقیه ی حسابهام رو ببندین!

هری لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد: میشه هدیه هایی رو که مردم بهم دادن ببینم؟

آقای کوچ با خوشرویی پاسخ داد: حتماً!

کوچ بلافاصله صدا زد: ماتریک ... آقای پاتر رو راهنمایی کن!

... و سپس ادامه داد: ضمناً آقای پاتر! می خواستم کلیدهای بقیه ی حساباتون رو بهتون بدم؛ ولی دیگه لازمشون ندارین؛ چون می خواین حساباتون رو ببندین؛ ولی فعلاً این کلید اتاق هدایاتونه. فقط یادتون باشه وقتی خواستین حساب رو ببندین باید کلید رو پس بدین!

هری کلید را از آقای کوچ گرفت و با لبخندی تصنعی گفت: حتماً! خیلی ممنونم از لطفتون!

هری از مدیر بانک خداحافظی کرد و به همراه جنّی که ماتریک نام داشت، به صندوق شمارة 220 رفت. باز هم همان راهرو های خسته کننده ی بانک گرینگوتز و سرعت بالای واگن ها که در بدتر شدن حال هری کم تأثیر نبودند؛ البته او چندان هم از سرعت بدش نمی آمد! وقتی به صندوق مورد نظر رسیدند، جن با کلیدی که از هری گرفته بود در صندوق را باز کرد.

باورش نمیشد ... با کوه بزرگی از هدایا رو به رو شده بود. هدایایی از قبیل سکه های پول، شمشیر، گل های جادویی و انواع چیزهای دیگر و البته تعداد بسیار زیادی چوب جادو!!!

هری که از دیدن این همه چوب جادو در صندوقش تعجب کرده بود، تصمیم گرفت تا تمام هدایا و نامه ها را با خود بیاورد و فقط پول ها را به حسابش منتقل کند. با کمک ماتریک هدایا را تا پیشخوان بانک آورد و در یک بسته ی بزرگ جای داد؛ سپس هری با طلسمی آن را از روی زمین بلند و به خودش متصل کرد. در همین حین هرمیون، رون و بقیه ی ویزلی ها هراه با لوپین و تانکس را دید که وارد بانک شدند. قبل از اینکه آنها شروع به صحبت کنند، هری توضیح داد: اینا هدایای مردم هستن که وزارت توی یه حساب واسم جمعشون کرده ...

... و با این توضیح کوتاه، مختصر و مفید، خودش را از سیل عظیم سوال های آنها خلاص کرد.

******************

هری و دیگر کسانی که به مدرسه می رفتند، کتابهای پرواز و دفاع در برابر جادوی سیاه را از فلوریش و بلاتز خریدند. هری فهمید که در غیاب او نامه های هاگوارتز فرستاده شده و نامة او هم در دستان خانم ویزلی بود. سپس به ردافروشی مادام مالکین رفتند و هری و هرمیون و رون و فرد و جرج و جینی هر کدام یک ردای رسمی و یک ردای رقص خریدند؛ البته هزینة همه ی آنها را با وجود مخالفت های شدید خانم و آقای ویزلی، هری پرداخت کرد.

چشم هری به مغازة الیواندر، چوبدست ساز معروف، افتاد که تعطیل بود. تعطیلی مغازه ی او در چنین موقعی که نزدیک به شروع سال تحصیلی هاگوارتز بود، بسیار مشکوک به نظر می رسید و به احتمال زیاد عامل آن ولدمورت بود. در گوشه ای از کوچه، جاروفروشی قرار داشت که چندین نفر جلوی آن جمع شده بودند. هری و بقیه به سمت جاروفروشی حرکت کردند. از پشت ویترین مدل جدید جاروی آذرخش که تندباد نامیده میشد، را دید. در زیر آن تأییدیة فدراسیون بین المللی کوییدیچ به چشم می خورد. قیمت آن بسیار زیاد بود. هری سه جاروی نیمبوس 2005 برای رون و هرمیون و جینی خرید. خانم ویزلی وقتی این موضوع را فهمید، قشقرقی به راه انداخت که در تاریخ خانواده ی ویزلی کم سابقه بود؛ ولی با وساطت دیگران این موضوع خاتمه یافت و علی رغم ناراحتی خانم ویزلی، هری توانست سالم به خانه برگردد. روز بعدِ خانواده ی ویزلی هم در شادی گذشت. هری مدام با خود فکر می کرد که آیا پس از جنگ بزرگِ پیشِ رو هم، وضع این خانواده همینطور باقی خواهد ماند یا خیر؟!

روز عروسی فرا رسید. صبح زود چند نفری از خانوادة فلور به بارو آمدند. خانم ویزلی برای رضایت آنها همه کار می کرد؛ به گونه ای که همه از مهمان نوازی خانم ویزلی تعریف می کردند. هرمیون و چند دختر از خانواده ی فلور مشغول آرایش خود بودند و جینی هم در اتاقی دیگر مشغول همین کار بود. هری هم در دلش به این حساسیت های آنها می خندید. وقتی هم که به تیپ رون نگاه می کرد، به نظر می رسید که او پخته تر و باوقارتر شده است.

رون با مشاهده ی وضعیت هری گفت: رفیق حالت چطوره؟؟؟ سرحال به نظر نمی رسی!!!

هری پاسخ داد: نه! چیزی نیست! فقط داشتم فکر می کردم.


رون با کنجکاوی و البته اندکی هم نگرانی پرسید: می تونم بپرسم در مورد چی فکر می کنی؟

هری سعی کرد تا احساس و فکرش را بروز ندهد؛ در نتیجه برای رد گم کردن گفت:

_داشتم فکر می کردم چرا اینقدر دخترا سر ظاهرشون حساسن؟! راستش یه جورایی خندم می گیره!

_من بیشتر خندم می گیره ... مثل اینکه خوششون میاد تو دید باشن؛ مثل جناب فرد برگزیده!

هری گفت: نه بابا!!! تو که می دونی!!! حاضرم تمام زندگیم رو بدم تا دیگه بهم نگن فرد برگزیده!!!
(ش.ن: حالا فهمیدم تو قسمت حالگیری از اعضای سایت در مورد هری پاتر چی بنویسم!)

رون اندیشمندانه گفت: می دونم! یه بار از پروفسور دامبلدور شنیدم که می گفت: شهرت مثل عسله؛ شیرینه؛ اما اگه توش غوطه ور بشی چنان بهت می چسبه که اعصاب و روانت رو بهم می ریزه و رهایی ازش هم واست سخت میشه!

هری بااندوه گفت: این حرفشو شنیده بودم! اون پیر خردمند همیشه حرفای قشنگی میزد!

رون که می خواست بحث را عوض کند، پرسید: کدوم لباس رو بپوشم به نظرت بهتره؟

هری پاسخ داد: یه نصیحت برادرانه! در اینجور موارد همیشه بذار هرمیون برات انتخاب کنه!

_نه! خب می خواستم با یه انتخاب خوب بهش بفهمونم که خیلی هم بدسلیقه نیستم ... آخه می دونی که ... به همه چیز من گیر میده!


هری لبخندی زد و سعی کرد به رون دلداری بدهد: اون بهت گیر میده چون دوستت داره!

رون با ناامیدی گفت: امیدوارم!


_به عشق هرمیون ایمان داشته باش ... اون دختر خوبیه ... یادت میاد اولین باری که اونو دیدی به من گفتی این دختر دلش زیادی پاکه؟ فقط یه دل پاک می تونه یه عشق پاک رو تو خودش داشته باشه!

رون با لبخندی از دلداری هری تشکر کرد. با حرفهای هری مقداری روحیه گرفته بود. بهترین لباسی را که داشت، انتخاب کرد؛ ولی یک پارگی کوچک در آن وجود داشت. هری با دیدن آن ناراحت شد و پرسید: آه ... رفیق ... چرا ردای رقص جدیدتو نمی پوشی؟؟؟

 رون جواب داد: آخه ما که همش نمی خوایم برقصیم ... ما باید کلیسا هم بریم ... تو با ردای رقصت میری کلیسا؟

 
بلافاصله فکری به ذهن هری رسید. مکثی کرد و سپس گفت: رون یه کمکی به من می کنی؟
رون لبخندی به هری زد و پاسخ او را داد: تا حالا شده تو چیزی بخوای و من کمکت نکنم؟؟؟

_من می خوام کادوهایی رو که مردم بهم دادن و دیروز از بانک آوردم بررسی کنم ... می خوام تو هم کمکم کنی!


_حتماً!
هری و رون به همراه یکدیگر مشغول وارسی هدایای هری شدند. اولین هدیه را هری باز کرد. یک گل به همراه یک نامه در آن بود. گل را کنار گذاشت و نامه را باز کرد.

(ش.ن: توی نامه نوشته بود: از طرف ادوارد، از شهرستان بهبهان، استان خوزستان!)

فقط یک جمله در آن نوشته شده بود: به امید موفقیت قهرمان دره ی گودریک!

رون نامه ای را خواند و گفت: این یکی واست یه چوبدستی گذاشته و آرزوی موفقیت کرده.

هری گفت: من فقط یه دست لباس خوب واسه ی کلیسا می خوام ... خیلی لباس توش بود!

هری و رون مشغول وارسی لباس ها شدند تا اینکه رون یک کت و شلوار را برای هری انتخاب کرد که در نظرش بسیار زیبا به نظر رسید. هری که شرایط را برای اجرای نقشه اش مناسب دیده بود، لباس را جلوی خودش گرفت و به دروغ گفت: نه! به من نمیاد!

سپس نگاهی چند ثانیه ای  به رون کرد و گفت:

_ واو!!! رون!!! شک ندارم که به تو بیشتر از هر کس دیگه ای تو دنیا میاد!!!

رون که متوجه منظور هری شده بود، بلافاصله عکس العمل نشان داد: اوه ... رفیق ... حرفشم نزن ... این هدیه مال توه ... چه بهت بیاد، چه نیاد ... اگه نظر من رو هم بخوای، میگم خیلی هم بهت میاد!

 هری با دلخوری ساختگی اش گفت: رفیق ... اینا رو ببین ... چند دست کت و شلوار توش هست؟

رون نگاهی سرسری به انبوه کت و شلوارها انداخت و سپس پاسخ داد: حدوداً سی تا میشه ...

 _به نظرت من سی دست کت و شلوار به چه دردم می خوره؟ اصلاً دوست ندارم که من اینقدر لباس داشته باشم و تو کمتر از من داشته باشی؛ یا قبول می کنی و یا من ناراحت میشم! تو که دوست نداری رفیقت رو ناراحت کنی ... داری؟


_نه من دوست ندارم ناراحتت کنم ... اما مسئله مامانه ... اون اجازه نمیده ... دیدی که دیروز سر ردای رقص چه قشقرقی راه انداخت! یعنی تو واقعاً دوست داری دوباره همون بلا رو سرمون بیاره؟

هری که منظور رون را دقیقاً می فهمید، مکثی کرد و سپس گفت: مادرت با من ... حالا قبوله؟

 رون با اکراه قبول کرد و از هری تشکر نمود؛ ولی هری هرچه اصرار کرد نتوانست بیشتر از یک دست لباس به او بدهد. خودش هم لباس های باقی مانده و چوب جادویی را که هدیه گرفته بود به همراه چوب دامبلدور در کیف فرد و جرج قرار داد. به خود صد رحمت فرستاد که یک جادوگر است و بعداً نیازی نخواهد داشت که به شیوه ی مشنگی به جست و جوی اشیاء مورد نیازش بپردازد؛ چرا که تمام وسایل هری به هم ریخته و در فضای بزرگ کیفش پخش شده بودند. اینجا بود که هنر فرد و جرج را مشاهده می کرده و به خود می بالید که جایزه ی مسابقه ی سه جادوگرش را در راه شکوفایی چنین استعدادهای نابی خرج کرده است!!!

******************

هری و رون لباسهایشان را پوشیدند و کمی به خود رسیدند.


هری گفت: خیلی خوشگل شدی ها ... دیگه هرمیون نمی تونه ازت ایراد بگیره!

رون پاسخ داد: تا جایی که من دیدم هرمیون واسه ی بهونه گرفتن احتیاج به مشکل خاصی نداره!

 هری که احساس رون را درک می کرد، لبخندی به او زد و به همراه او از اتاق خارج شد.

******************

ساعتی بعد خانوادة فلور و مهمانهایشان هم از راه رسیدند. خانواده ی دلاکور همگی زیبا بودند. زیبایی خصوصیتی بود که بلااستثناء در تمامی آنها وجود داشت؛ البته در بعضی کمتر و در بعضی بیشتر! جشن کم کم آغاز شد. ابتدا همه آماده ی رفتن به کلیسا شدند. لوپین و تانکس هم در لباس عروسی خود کنار هم ایستاده بودند و مردم هم به آنها و همچنین بیل و فلور تبریک می گفتند. هری جلو رفت و با خوشحالی وصف ناپذیری گفت: باورم نمیشه پروفسور ... یعنی دارم تو لباس دامادی می بینمت؟ ... با نیمفادورا بودن خیلی قشنگه! درست نمیگم؟

تانکس با خشمی ساختگی غرید: آقای هری پاتر! اگه یک بار دیگه به من بگی ...

هری لبخندی شیطنت آمیز زد و با بدجنسی حرف او را قطع کرد: نیمفادورا! درسته؟

 اینبار خشم ساختگی تانکس به خشمی واقعی تبدیل شد؛ ولی با مشاهدة لبخند هری و لوپین، متوجه شوخی بودن ماجرا شد و خشمش فروکش کرد و بالاخره او هم لبخند زد.

 هری نگاهی به لوپین انداخت و با لبخندی از ته دل گفت: باور کن خیلی خوشحالم که تو رو تو این لباس می بینم ... نمی دونم چه جوری بهت تبریک بگم ... امیدوارم به پای هم پیر بشین ...

 هری این سخنان را گفت و سپس لوپین و هری همدیگر را مهربانانه در آغوش کشیدند.

لوپین پاسخ داد: هری! تو با پسر خودم هیچ فرقی نداری ... اینو مطمئن باش که جیمز به داشتن چنین پسری افتخار می کنه!

 
_خیلی ممنونم!

 
سپس هری نگاهش را به تانکس معطوف کرد و گفت: به تو هم تبریک میگم ... امیدوارم خوشبخت بشی نیمفا ... ببخشید خانم لوپین! امیدوارم همیشه به خوشی و خوبی با هم زندگی کنین ...

هری لبخندی زد و با تانکس دست داد و سپس از آنها جدا شد. به سمت بیل و فلور که چند متر دورتر ایستاده بودند، به راه افتاد تا به آنها هم تبریک بگوید. بیل که هری را دیده بود، از همان جا صدا زد: سلام هری!


سپس برای هری دست تکان داد. فلور هم که متوجه هری شده بود، گفت: اوه! سلام اری!

هری جلو رفت و با لبخندی به آنها سلام کرد و پس از دست دادن با فلور، بیل را برادرانه در آغوش کشید. همانند لوپین و تانکس به آن دو نیز تبریک گفت و برایشان آرزوی موفقیت کرد. چند دقیقه پس از جدا شدن از آنها، همگی برای رفتن به کلیسا حاضر شدند. برای انجام این کار از روش آپارات استفاده کردند. در نزدیکی میخانه ظاهر شدند و سپس وارد کوچة دیاگون شدند. کلیسا و عظمتش از همان جا مشخص بود. این مسافت را هم پیاده پیمودند تا به کلیسا رسیدند. همه بر روی صندلی های کلیسا نشستند و آنها را پُر کردند. چند نفر هم مسئولیت امنیت و مراقبت ضد مرگخواری را بر عهده گرفتند.

لحظة ازدواج بیل و فلور و تانکس و لوپین و بوسیدنشان و تشویق حضار همگی حالتی خاص را برای هری به وجود آورد. چند قطره اشک در چشمانش حلقه زده بود. خوشحال بود که هنوز مردم دلیلی برای خوشحالی دارند. خوشحال بود که رون و هرمیون را دست در دست هم در صندلی های ردیف دوم می دید. خوشحال بود که خانم ویزلی به جای اشک غم، اشک شوق می ریخت. خوشحال بود که قطره اشک شوق آقای ویزلی را میدید. خوشحال بود که فرد و جرج را خندان و سرخوش و در حال شوخی کردن با دخترهای خانوادة دلاکور میدید. خوشحال بود که چارلی شادمان را در حالی که اولین نفری بود که پس از ازدواج به آنها تبریک می گفت، میدید. بسیار خوشحال بود از خوشحالی مردم!

 
از جایش بلند شد، جلو رفت و دوباره به آنها تبریک گفت و سپس همراه بقیه به بارو بازگشت. همة حضار پس از چند دقیقه صحبت کردن با یکدیگر، بر روی صندلی های خود نشستند و منتظر شدند تا آقای ویزلی سخنرانی کند. آقای ویزلی هم از روی صندلیش بلند شد و چوبش را به سمت گلویش نشانه برد و زمزمه کرد: سونوروس!

 
سپس گلویش را صاف کرد. صدایش در کل خانه پیچید. به آرامی و با اندکی اضطراب که به عنوان پدر یکی از دامادها و دوست داماد دیگر طبیعی بود، شروع به صحبت کرد:

_سلام به همگی ... اول از همه از همتون کمال تشکر رو دارم که وقتتون را به ما دادید و ما رو مفتخر به ملاقات خودتون کردین ... واقعاً ازتون ممنونم ... بعدش هم می خوام که خوشحالی خودم رو ابراز کنم از اینکه همه جمع شدن و خوشحالی و شادمانی رو به وضوح میشه دید. از این که امروز دو زوج عاشق به هم رسیدن، بی نهایت خوشحالم. امیدوارم این شادی ها و خوشحالی ها با روح رفتگانمون که جونشون رو واسه ی امنیت ما فدا کردن همراه بشه و اونا همیشه از ما راضی باشن. در آخر هم باید بگم که وظیفه ی همه ی ماست که با سلاح عشق به جنگ سیاهی بریم ... خب مثل اینکه زیادی حرف زدم ... بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین و خوش باشین!


آقای ویزلی چوبش را تکانی داد و میزها پر از غذا شدند. هری که سیر بود، کمی از سالاد هویجش را خورد و با بقیه ی غذایش بازی کرد. به نظر می رسید که جن های خانگی هم در تهیه ی غذاها دست داشته اند؛ چون تهیه ی این غذاها چند روزی طول می کشید، آن هم حداقل با ده نفر! کمی نوشیدنی هم برای هضم غذایش نوشید و به همراه دیگران از میز غذا بلند شد. با این تفاوت که دیگران دو به دو به محوطه ی رقص می رفتند و با آهنگ زیبایی که در حال نواختن بود، می رقصیدند؛ ولی هری بر روی یک صندلی نشست و فقط رقص آنها را تماشا کرد. بر روی میزها آبجوی انگلیسی، شراب عسل، ویسکی آتشین و چند نمونة دیگر مشروب دیده میشد که برای جمعیت کافی به نظر می رسید؛ یعنی به اندازه ای بود که اگر هر نفر ده لیوان بنوشد، چیزی کم و کسر نباشد. هری هم چند قطره شراب عسل برای خود ریخت و به خاطر طعم شیرینش آن را نوشید. چشمش در میان جمعیت چرخ میزد تا بلکه رون و هرمیون را ببیند تا اینکه آنها را پیدا کرد. از دور دختر بسیار زیبای موقرمزی را دید. چند لحظه خیال کرد یکی از اقوام ویزلی هاست؛ ولی وقتی دقت کرد، متوجه شد که این دختر سفیدپوش، جینی است. هری از تحول بزرگی که در چهره ی او به وجود آمده بود، تعجب کرد. خشکی لبانش کاملاً از بین رفته بود و لبانش بسیار سرخ و نرم شده بود؛ ولی این سرخی طبیعی بود و اثر آرایش به نظر نمی رسید. لباس سفید و یکدستی پوشیده بود که به جرأت میشد گفت از لباس فلور هم زیباتر است. کاملاً مطمئن بود که این لباس هدیة ویکتور بوده است؛ چون خانوادة ویزلی هرگز قادر نبودند لباسی را بخرند که پانصد گالیون بیرزد! تمام جوش ها و لکه های بدنش از بین رفته بودند. ترکیب صورتش هم تغییر کرده و زیباتر شده بود. تمام دختران خانواده ی دلاکور که خود در زیبایی سرآمد بودند، به او نگاه می کردند و از اینکه دختری از خانواده ی ویزلی اینقدر زیبا باشد، تعجب کرده بودند. نگاه های چند پسر هم به روی او بود که این امر موجب رنجش هری شد. چند پسر از خانوادة فلور به او پیشنهاد رقص دادند ولی او قبول نکرد. هری دیگر به او نگاه نکرد. جینی برای او تمام شده بود؛ البته اگر دلش به او اجازه می داد! جینی به هری چشم دوخته بود؛ ولی هری دیگر به تنها چیزی که نگاه نمی کرد، جینی بود. هرمیون از رون جدا شد و کنار هری غمگین نشست. عقل از سرش پریده بود. به نظر می رسید مقداری در نوشیدن مشروب زیاده روی کرده است که البته این کار از او بعید بود!

هرمیون به جینی اشاره کرد و گفت: واو!!! هری!!! ببین جینی چقدر خوشگل شده!!!

وقتی هرمیون رویش را برگرداند و دید که هری به جینی نگاه نمی کند، حرفش را قطع کرد و فهمید که در این وضعیت حرفش کاملاً اشتباه بوده است. کم کم چند نفری که به جینی نگاه می کردند، از نگاه کردن به او دست برداشتند و مشغول رقص شدند؛ اما جینی چشم از هری برنمی داشت. رون هم با چند جام شانپایک جلو آمد و به هری و هرمیون هر کدام یک جام داد و به سلامتی دو زوج جوان نوشیدند. رون و هرمیون جامهایشان را سرکشیدند؛ ولی هری فقط چند قطره نوشید. رون و هرمیون چند جام دیگر هم شراب عسل نوشیدند و دوباره مشغول رقص شدند. تنها کسانی که نمی رقصیدند، هری و جینی بودند که با فاصله از یکدیگر نشسته بودند و به یکدیگر فکر می کردند. هری سنگینی نگاه جینی را بر روی خودش احساس می کرد. با بغض به کسانی که فارغ از تمام دنیا با جفت هایشان می رقصیدند و شاد بودند، نگاه می کرد و به آن ها حسادت می ورزید؛ اما در ته دلش از اینکه مردم بهانه ای برای شادی دارند، خوشحال بود. چند لحظه بعد بالاخره جینی سکوت بینشان را شکست. جلو آمد و در حالی که صدایش می لرزید، ملتمسانه گفت:

_خواهش می کنم هری! مگه تو نمی خوای با یه نفر برقصی؟ بذار اون یه نفر من باشم!

هری با دلسنگی تمام جواب داد:

_اولاً من حوصله ی رقصیدن ندارم! دوماً این همه ازت درخواست کردن، با یکی از اونا برقص!

 
جینی با لجبازی مخصوص خودش گفت: نمی خوام!!! من فقط می خوام با تو برقصم!!!

_چرا؟؟؟

_چون به طور کاملاً اتفاقی از پشت در شنیدم که دوستم داری و منم ... و منم دوستت دارم!

 هری ناراحت از اینکه راز دلش لو رفته بود، گفت: خانم! به تو یاد ندادن فالگوش نوایسی؟

جینی در حالی که از سرزنش هری ناامید شده و امیدش رنگ باخته بود، سرش را پایین انداخت و با چهره ای شرمنده و صدایی لرزان زمزمه کرد: ببخشید!

_به شرطی می بخشمت که بری سر جات بنشینی و با اولین کسی که ازت درخواست کرد، برقصی!

_نمی تونم هری!!! تو رو به مرلین اذیتم نکن!!! من طاقت ندارم!!!

 
چند قطره اشک از چشمان جینی فرو ریخت که حقیقتاً ته دل هری را لرزاند. با خود فکر کرد که اگر درخواستش را رد کند، در ذوقش می خورد و دلش می شکند! از طرفی هم می ترسید که با این کار، جداشدن از جینی برایش دشوارتر شود تا اینکه سرانجام قلبش بر عقلش چیره شد. صدایش را تا حد زمزمه پایین آورد و گفت: خب ... باشه جینی ... هر چی تو بگی ... فقط گریه نکن ...

 
جینی بیش از اینکه خوشحال شود، از اینکه توانسته بود نظر هری پاتر لجباز را تغییر بدهد، تعجب کرده بود و در حالت خلسه قرار داشت. وقتی که توانست کمی بر خود مسلط شود، با همان لباس اشرافی اش به آغوش هری پرید. سرش را بر سینة هری گذاشت و آرام گریست. هری هم که تاب تحمل گریه ی او برایش از دوستی با ولدمورت دشوارتر بود، لجبازی را کنار گذاشت و دستانش را از پشت کمر جینی به هم رساند و با رسیدن دو دست به یکدیگر، مهربانانه او را در آغوش کشید. جینی گفت: ممنونم هری! خیلی دوستت دارم!

(ش.ن: تو بی جا می کنی دوستش داری ... شیطونه میگه ... نعوذ بالله ...)

 هری فشار دستانش را به دور بدن جینی بیشتر کرد و صادقانه پاسخ داد:

_منم همینطور! منم دوستت دارم! (ش.ن: ای خاک! شما دو تا فقط به درد همدیگه می خورین!)

 به نظر می رسید که جینی بر روی سینة هری خوابش برده باشد؛ اما او خواب نبود، در شیرین ترین رویایش بود. هری هم بسیار خوشحال بود که همه آنقدر مست بودند که توجهی به آن دو نداشته باشند!

 
هری دستانش را به دستان گرم جینی داد تا او به سلیقة خود آن را در محل مناسب قرار دهد. سپس آن دو با فاصله از یکدیگر شروع به رقصیدن کردند؛ فاصله ای که کم کم توسط جینی کمتر شد و سرانجام آن دو به یکدیگر رسیدند و پس از مدتی هری خود را در آغوش جینی یافت ...

... شاید هم آن دو با عشق می رقصیدند!!!


******************

آن شب، شبی به یاد ماندنی برای هری و جینی بود. هری احساس کرده بود که این جینی با گفته های هرمیون تفاوت زیادی دارد. بسیار تأسف می خورد که نمی تواند بیشتر از این با او بماند. آن شب هری به شیرینی رویای داشتن همیشگی جینی خوابید؛ اما نه خوابی آرام!!!


******************

سرانجام بیل و فلور رسماً با هم ازدواج کردند. از آنجا که خانواده ی فلور بسیار ثروتمند بودند، بیل و فلور توانستند با کمک های آنها خانه ای در نزدیکی اقیانوس بخرند. خانه ی کوچکی بود؛ ولی بسیار باصفا به نظر می رسید. از نظر اسباب و اثاثیه هم کم و کسری نداشت و به این ترتیب هیچ مشکلی برای شروع زندگی مشترک این زوج عاشق وجود نداشت ...

 

گزارش تخلف
بعدی