در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجاه و یکم

داستان سه پترا

هری به اسم موردنظرش در بانک اطلاعاتی کشیش ها اشاره کرد و گفت:

_ایناهاش ... اینجاس ... رنه آرتور برگر ...

... اما با دیدن کادر خالی جلوی اسم او، بسیار تعجب کرد. پس از چند لحظه بُهت و ناباوری گفت:

_چطور ممکنه ... مگه میشه هیچ کلیسایی نداشته باشه؟

جرج پاسخ داد: به این میگن غیب شدن به معنای واقعی کلمه!

_خب حداقل الان یه چیزایی رو در موردش می دونیم ...

رون مداخله کرد: هری ... نظرت در مورد رفتن به دره ی گودریک چیه؟

هری لحظه ای مکث کرد و سپس پاسخ داد: راستش ... خودمم توی همین فکر بودم ... 

******************

_لرد سیاه جاودان باد!

_چی کار کردی سوروس؟

_قربان! از اونجا که به جز اروپا، در کل جهان، فقط کشور مصر وزارت جادو داره و تشکیلات جادویی در بقیة قاره ها به صورت کنفدراسیون اداره میشه، پس ما به کنفدراسیون های جادویی قاره ها حمله کردیم و همه رو شکست دادیم ... الان هم فقط کنفدراسیون جادوی آسیا مونده که قراره امشب به اونجا حمله کنیم و هفتة دیگه هم به وزارت جادوی مصر حمله می کنیم ... بعد از اون دیگه می تونیم با خیال راحت واسه ی حمله به آخرین وزارت جادوی باقی مونده در دنیا یعنی انگلستان نقشه بکشیم و با تصرف اونجا، شما پادشاه جادوی کل دنیا میشین ...

_خوبه ... من می خوام توی حمله به مصر شرکت داشته باشم ... شما نمی تونین راحت از دست وزیر مصر بربیاین ... اون مال خودمه ...

_چشم قربان ... لرد سیاه جاودان باد!

******************

شبی سرد و زمستانی بود و برف آرام و ملایمی هم می بارید ... ده پیکر سیاهپوش در یک منطقة خالی از سکنه ظاهر شدند ... از فاصله ای نسبتاً دور، چند نور را میشد دید ...

ابتدا به سمت پایین حرکت کردند و به علّت شیب تند مسیر، حرکتشان هم سرعت گرفت. نزدیک به پنج دقیقه طول کشید تا بالاخره شیب را پشت سر گذاشتند و در ادامه ی راه، دیگر هیچ ناهمواری یا شیب تندی را در پیش نداشتند. آرام و با وقار به سمت نوری که راهنمایشان بود، حرکت کردند و با نزدیک شدن به نور، کم کم جزئیات بیشتری برایشان مشخص گردید.

دقایق برای هری به سختی می گذشت ... هیچ تصوری از جایی که می رفت، نداشت ... وقتی که رون آمدن به این دره را پیشنهاد کرده بود، هرمیون سخت مقاومت کرده بود ... و این نشان می داد که با حقایق زیادی در این دره روبرو میشد ... دره ای که میراث گودریک گریفیندور برای وارثانش بود و همچون هاگوارتز، نمیشد به درون آن آپارات کرد ... اطلاعاتی را که در کتاب های مختلف در مورد این دره خوانده بود، نمیشد اندک دانست؛ اما در مفید بودنش هم تردیدی جدّی داشت ... هر چیزی که اینگونه رون و هرمیون را به مخفی کاری واداشته بود، مشخصاً به اندازه ای خاص بود که در قالب کتب تاریخی و جغرافیایی نمی گنجید ...

وقتی که به چراغ ها نزدیک تر شدند، توانستند مبدأ آن ها را هم ببینند ... در نزدیکی دهکده ای قرار داشتند که "گودریک هالو" نام داشت و هیچ گونه شور و نشاطی در آن دیده نمیشد که البته بارش برف هم در این قضیه نقش کمی نداشت. تنها چیزهایی که نشان می داد در این دهکده انسانها زندگی می کنند، دودهایی بود که از دودکش خانه ها بیرون می آمدند و همچنین اندک نوری که از پنجره ها خارج میشدند ... و البته کلیسایی که در ابتدای شهر قرار داشت ... و نور زرد آن که بزرگترین منبع روشنایی و تنهاترین منبع در شعاع صد متری و در بعضی جهات حتی بیشتر به شمار می رفت ... نور آن به اندازه ی دو لامپ ساده ی مشنگی بود؛ ولی با توجه به خاموشی و ظلمت موجود در دهکده، در نوع خود تک و منحصر به فرد به حساب می آمد ... و ... قبرستانی که در کنار کلیسا قرار داشت ...

نیاز به تمرکز یا هیچ چیز دیگری نداشت تا قدرت اجدادیش در گذشته خوانی فعال شود ...

******************

ولدمورت به آهستگی به سمت کلیسا حرکت کرد. در کنار مجسمه ی فرشتة بالدار کوچک که در بین دو قبر سفیدرنگ قرار داشت و مسیر قبرستان کنار کلیسا را مشخص می کرد، توقف نمود. پوزخندی زد و به کشیش که در کنار مجسمه ی فرشته ی بالدار نشسته بود و مشغول قرائت انجیل بود، گفت:

_اونو بده به من!

 
کشیش نگاهش را از انجیل برگرفت و متوجه ولدمورت شد. بدون اینکه لرزه ای به بدنش وارد شود یا ترسیده باشد، گفت: من اونو به صاحب واقعیش میدم و اون تو نیستی ... اینو مطمئن باش!


_اگه اشتباه نکنم، یه طرفش منم ... درست نمیگم؟


_فقط یه طرفش تویی، تا زمانی که طرف دیگه نباشه، به تو هیچی نمیرسه!

 
_راست میگی؟ یعنی من نمی تونم ازت بگیرمش؟


_خودت می دونی که نمی تونی به من آسیبی برسونی!

 
_کی خواست آسیب بزنه؟!

 
ولدمورت این جمله را با پوزخندی گفت و گردن کشیش کوتاه قد و بی مو را گرفت و از زیر آستین لباسش طوماری را بیرون کشید: حالا تونستم یا نه؟


_این کارو نکن تام مارولو ریدل!


_تو کی هستی که به من دستور میدی؟

 
_خودت بهتر می دونی من کی هستم!

 
_من واسه ی این اومدم اینجا که اینو ازت بگیرم ... و تا حالا چیزی نبوده که من بخوام بگیرمش؛ ولی نتونم!


_تو که گرفتیش ... واسه ی خودت ... ولی حالا نخونش ... اینقدر لجباز نباش تام ... این به نفع خودته!

ولدمورت غرید: منو به این اسم صدا نزن!

 
_باشه ... ولی تو هم اونو نخون!

 
ولدمورت با همان پوزخندش پرسید: گفتی نخونمش؟


سپس طومار را باز کرد و سطر به سطر همه ی آن را خواند.

 
لبخند شیطانیش به خنده ی وحشتناکی تبدیل شد، همان خنده ی شیطانی لرد ولدمورت!

******************

_هری ... هری ... وای خدا ... این چش شده؟ ... هری ...

_ها ... چته رون؟ ... چی کارم داری؟ ...

رون نفسی به راحتی کشید و گفت: تو که از ترس ما رو کشتی ... چرا جواب نمی دادی؟

_اوه ... معذرت می خوام ... یه خاطره ای واسم یادآوری شد ... حواسم اینجا نبود ...

دراکو پرسید: قدرت گذشته خوانی؟

_یه چیزی توی همین مایه ها ...

جرج پرسید: خب ... حالا چی دیدی؟

_یه کابوس همیشگی ... مطمئن باشین اصلاً دوست ندارین  ببینینش ... پس فعلاً فراموشش کنین ...

هری با گفتن این جمله، زیرکانه از زیرِ بارِ تعریف کردن کابوسش شانه خالی کرد و سپس او هم مثل بقیه ی دوستانش، لباسش را از گردن به بالا محو کرد تا با رسوخ دادن سرما به مغزش، کمی از گرما و تشنج آن بکاهد و اندکی آن را آرامتر نماید ...

اگر میشد اسم فضای خالی جلویشان را جاده گذاشت، کلیسا در سمت راست جاده و قبرستان هم در سمت چپ کلیسا قرار داشت و تا پشت آن ادامه پیدا می کرد ... ناخودآگاه به سمت قبرستان حرکت کرد ... وقتی کمی جلوتر رفت، چیزی را که به دنبال آن می گشت، پیدا نمود ...

... مجسمه ی فرشته ی بالدار کوچک ... در بین دو قبر از مرمر سفید ... در جلوی همه ی قبرها ... زیر نور زرد تنها چراغی که در بالای درِ کلیسا روشن بود و تنها منبع نور محیط به شمار می رفت ... جلوتر رفت ... دوستانش هم با فاصله ای دو متری پشت سرش حرکت می کردند ... به بیست متری مجسمه رسید ... باز هم جلوتر رفت ... سرعتش به تدریج کم و کمتر شد ... پاهایش شل شدند ... تصور اینکه آن دو قبر متعلق به چه کسانی بودند، اصلاً برایش دشوار نبود ... به سمت قبر سمت راست رفت ... وقتی که به آن رسید، دیگر پاهایش بی وفایی را در حقش کامل کردند و او رو بر روی قبر انداختند ... با چشمانی پُر از اشک بر روی نوشته های روی قبر دست کشید و برای نریختن اشک هایش جلوی دوستانش هم به هیچ وجه خود را محدود نکرد ...

جیمز پاتر

1991 - 1967

کشته شده در راه مبارزه با تاریکی

اشک هایش تمامی نداشتند ... از ته دلش گریه می کرد و اشک می ریخت ... کاری که چندین سال از آخرین باری که انجامش داده بود، می گذشت ... خودش هم درست نفهمید که چگونه مجسمه را رد کرد و خودش را به قبر دوم رساند ... حالش از قبل هم بدتر شد ...

لی لی ایوانز

1991 - 1968

کشته شده در راه مبارزه با تاریکی

شاید تنها فرزند در دنیا بود که بیست و دو سال پس از مرگ پدر و مادرش، برای اولین بار قبرشان را می دید؛ پس نمیشد گریه اش را که حتی دل ولدمورت را هم به رحم می آورد، بچگانه و دور از شأن عضو کمیتة ققنوس سفید دانست ... چند دقیقه بعد دستی را بر روی شانه اش احساس کرد ... سرش را برگرداند و چشمان خیس از اشکش را در چشمان جیمز دوخت ... جیمز دستی زیر بغل او زد و او را از جا بلند کرد ... هری هم دستی به صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد و سپس به همراه او به جمع دوستانش برگشت و در این مسیر کوتاه هم سعی کرد سرعتش را حداقل به جیمز برساند تا بلکه در ذهن دوستانش این حرکت او استواری و ثبات قدم در راه هدف و عدم لغزش در پرتگاه های مسیر حرکت تفسیر شود که در این قضیه، تقریباً هم موفق بود ...

رون دست او را گرفت و گفت: هری ... تو باید با واقعیت روبرو بشی ...

هری دوباره دستی به صورتش کشید و باقی مانده ی اشک هایش را پاک کرد و سپس پاسخ داد:

_می دونم رون ... از همتون معذرت می خوام بچه ها ... نتونستم خودمو کنترل کنم ...

نویل بلافاصله پاسخ داد: نه هری ... مسئله ای نیست ... ما هممون درکت می کنیم ...

ارنی هم حرف نویل را تأیید کرد: آره ... هرکس دیگه ای هم جای تو بود، واکنش بهتری نداشت ...

بقیه هم به گونه های مختلفی از جمله تکان دادن سر، موافقتشان را با این حرف اعلام کردند؛ اما رون از این قضیه مستثنا بود و این موضوع برای چندین نفری که به این مسئله توجه کرده بودند، عجیب بود ... همیشه در چنین مسائلی و آن هم در مورد هری، رون نخستین نفری بود که وارد عمل میشد و به او دلداری می داد و هیچ عامل جانبی حتی به بزرگی یک شکست عشقی در مورد عشق همیشگیش هم نمی توانست مانع او شود. با نگاه های مشکوکانه و پُر از سؤالشان خواستار بیان علّت رفتار خشک و سردش شدند و رون هم بیش از این آن ها را منتظر نگذاشت:

_اما ... منظور من از واقعیت که این نبود!!! ...

******************

_لرد سیاه جاودان باد!

_خب ... چی کار کردین سوروس؟

_قربان ... بهتون تبریک میگم ... حالا قارة آسیا هم متعلق به شماس ... فقط دو قدم تا رسیدن به تاج طلایی میداس و پادشاهی بر جادوگران کلّ دنیا فاصله دارین ...

******************

جیمز با تعجب پرسید: منظورت چیه رون؟

رون دست هری را گرفت، به سمت قبرستان حرکت کرد و در همان حالت گفت: بیاین تا بهتون بگم.

بقیه هم با شنیدن این حرف، کنجکاوانه پشت سر او به راه افتادند. وقتی که به قبرستان رسیدند، رون دست هری را کشید و به او اجازه ی توقف دوباره روی قبر پدر و مادرش را نداد. وقتی که مجسمه ی فرشتة بالدار را دور زدند، رون ایستاد و هری هم که دست چپش در دست راست رون قفل شده بود، به دنبال آن متوقف شد. رون دستش را دراز کرد و به سنگ مرمر سیاهرنگ کوچک و زیبایی که در پشت مجسمة فرشتة بالدار قرار گرفته بود، اشاره کرد.

بقیة دوستانش هم از راه رسیدند و همگی در پشت رون جمع شدند؛ اما هری در حال خودش نبود ... تصور اینکه این سنگ مرمر کوچک چه چیزی می تواند باشد و چرا بین قبرهای پدر و مادرش قرار گرفته، برای خارج کردن او از حالت عادی و رساندنش به مرز دیوانگی کاملاً کافی به نظر می رسید ... از آنجا که سنگ مرمر در سایه ی مجسمه قرار گرفته بود، به هیچ وجه نمیشد نوشته های روی آن را خواند؛ به همین دلیل رون خودش وارد عمل شد ...

_سعی کن با واقعیت روبرو بشی هری ...

... و همزمان چوبش را با تکانی روشن کرد ... با وجودی که رون حدود یک و نیم متر با هری فاصله داشت، اما به اندازه ی کافی نور به سنگ مرمر سیاه رسید که بتوان نوشته های روی آن را که به رنگ طلایی نوشته شده بودند، خواند:

پترا پاتر

کودک بیگناهی که در روز تولدش کشته شد.

******************

فکر اینکه هری از کسی به جز او قضیه را بشنود، لحظه ای او را راحت نمی گذاشت. بارها خواسته بود که همه چیز را فراموش کند و حقیقت را به او بگوید ... ولی هر بار ترسیده بود و مصلحت اندیشی را توجیه و پوششی برای ترسش قرار داده بود ... فکر کردن متوالی در این باره و همچنین غصه خوردن به خاطر فرصت های از دست رفته برای پیشگیری از این وضع، او را مرز جنون رسانده بود و افکارش به خوبی نشان داده بودند که می توانند به مراتب از شیاطین جنون وحشتناکتر باشند ...

بر سرنوشتش، بختش، ترسش، افکار و عقایدش و هر چیزی که به هر شکل به خودش مربوط میشد، لعنت فرستاد که همیشه بزرگترین ادعاها و همچنین بزرگترین اشتباهات متعلق به او بود ...

******************

قلب همگی از تپش بازایستاد ... دهان هایشان از تعجب باز ماند ... چشمهایشان پلک زدن را فراموش کردند و آن را کاری کاملاً غریبه پنداشتند ... عصبهای پاهایشان آماده شدند تا هر دستوری از سوی مغزهایشان مبنی بر حرکت را رد کنند؛ گرچه وقتی مغزهایشان در تنظیم فعالیتهای اولیة بدنهایشان با مشکل برخورده بودند، نمیشد از آنها انتظار صدور هرگونه فرمان اجرایی را داشت ...

چند لحظه به همین منوال گذشت تا اینکه رون بالاخره طاقت نگاه کردن در چشمان بُهت زده ی هری را از دست داد و در نتیجه صورتش را برگرداند و قطرة اشک جمع شده در گوشه ی چشم چپش را با دستی که در همان سمت قرار داشت، پاک نمود و تمام توانش را برای گفتن یک جمله جمع کرد:

_این قبر خواهرته هری ...

پاهای هری شل شدند ... توان ایستادن سر پا را از دست داد ... بر روی زانوهایش افتاد ... گریست ... با تمام توانش ... از عمق وجودش ... بسیار بیشتر از دفعة قبل ... و بسیار بیشتر از هر زمان دیگری که در عمرش گریسته بود ...

بریده بریده گفت: خ ... خوا ... خواهر ... خواهر من ... خواهر یه روزه ی من ...

اشک به او اجازه ی ادامه دادن نداد ...

رون توضیح داد:

_روز به دنیا اومدنش به سنت مانگو حمله شد و اونجا به آتش کشیده شد ... خواهرت ... پترا ... خب ... اون یه بچه بود که تازه به دنیا اومده بود ... کسی نتونست اونو نجات بده ... زنده زنده ... در آتش سوخت ... من واقعاً متأسفم هری ...

زاخاریاس که با به یادآوری داغ خواهرش، اشک از چشمان او هم سرازیر شده بود، پرسید:

_اما ... اما ... تو از کجا می دونی؟

_من و هرمیون در تابستون قبل از سال هفتم تحصیلمون توی هاگوارتز، با هم چند جا سفر کردیم تا بتونیم یه کاری بکنیم که واسة هدفمون مفید باشه ... ما نمی خواستیم یه جا بشینیم و وقت رو از دست بدیم ... هرمیون پیشنهاد کرد که بیایم اینجا ... ما هم اومدیم و این قبرها رو دیدیم ... ما برگشتیم و این موضوع رو با نیک در میون گذاشتیم ... اون هم داستان رو واسمون توضیح داد و ازمون خواست که بهت نگیم ... متأسفم هری ... ولی ما چاره ی دیگه ای نداشتیم ...

هری با اوج عصبانیت از جایش بلند شد و یقة رون را گرفت ... دیگر دوست و دشمن و رفیق و نارفیق نمی شناخت ... حالا می فهمید منظور هرمیون از ((اتفاقات بد)) در نامه های آن زمانش واقعاً چه بود!

با خشم فریاد زد: کثافت عوضی ... چطور دلت اومد موضوع به این مهمی رو ازم مخفی کنی؟ ... آخه اسم خودت رو گذاشتی دوست؟ ... چطور روت میشه؟ ... خجالت بکش ...

دستان جیمز از پشت شانه های او را لمس و از رون جدا کردند و موجب گردیدند که هری به آغوش جیمز پناه ببرد و در آغوش او به گریه اش ادامه بدهد ...

دیگر هیچ چیز را درک نمی کرد ... بدون هیچ شک و تردیدی خود را بدبخت ترین انسان روی زمین می دانست ...

دوباره نظرش عوض شده بود ... با وجود عوضی پستی همچون ولدمورت، اسنیپ می توانست در صف بایستد ...

_درکت می کنم هری ...

هر ده نفر، حتی هری، غم و اندوه یا هر چیز دیگری را فراموش کردند و وحشتزده به سمت منبع صدا برگشتند ... در فاصله ی ده متری آن ها، یک انسان ایستاده بود ... یک کشیش کوتاه قد و بی مو که لباسی به رنگ قهوه ای پوشیده بود ...

نفس هری بند آمد ... این قیافه اصلاً برایش ناآشنا نبود ...

******************

_اوه ... عزیزم ... چته ناراحتی؟ ... اتفاقی افتاده؟

_نه مارتین ... مسئله ای نیست ... فقط ... فقط خواهش می کنم تنهام بذار ...

_اگه از من که شوهرتم می خوای تنهات بذارم، یعنی یه مسئله ای هست ... چرا بهم نمیگی عزیزم؟

_خواهش می کنم مارتین ... تنها چیزی که من الان لازم دارم ... فقط اینه که تنهام بذاری ...

******************

_توی کلیسا منتظرتون هستم ...

کشیش این را گفت و سپس از آن ها روی برگرداند و به طرف کلیسا برگشت.

_اما ... شما ...

_اینقدر عجول نباش هری ... جواب همه ی سؤالاتت رو میدم ... اما فقط توی کلیسا ...

هری و دوستانش همگی ساکت شدند. چند لحظه فقط به یکدیگر نگاه کردند و هیچ سخنی بین آن ها ردّوبدل نشد ...

دراکو نخستین نفری بود که به سمت کلیسا حرکت کرد ... بقیه هم پشت سر او به راه افتادند ... حتی هری هم مجبور شد که به همراه جیمز به سمت کلیسا حرکت کند و قبرهای پدر و مادر و خواهرش را وداع بگوید ... رسیدن به کلیسا بیش از یک دقیقه طول نکشید ... اگرچه کلیسا با مشکل کم نوری مواجه بود؛ ولی در مجموع کلیسای زیبایی بود ... کشیش در انتهای کلیسا منتظر رسیدن آن ها بود ...

_سلام هری ... مطمئن بودم که بالاخره یه روز میای اینجا ... هیچ شکّی نداشتم ...

_اما ... از کجا اینقدر مطمئن بودین ... آقای برگر؟

_اوه ... پس منو میشناسی هری ... اعتراف می کنم غافلگیر شدم ... کارمو خیلی راحت تر کردی ...

_آره ... البته یه چیزی بیشتر از شناختن ... جناب آقای ر.ا.ب ...

_اوه ... چه جالب ... یعنی تو در مورد گروه ر.ا.ب هم اطلاع داری؟! ... اما تو این همه اطلاعات رو از کجا بدست آوردی؟

_خب ... من به چند تا از زیردست های سابق شما دسترسی دارم ...

_جدّی؟ ... این خیلی عالیه ... این دقیقاً همون چیزی بود که من می خواستم ... من قصد داشتم تو رو برای پیدا کردنشون راهنمایی کنم ... ولی مثل اینکه تو خودت خیلی خوب تونستی راهت رو پیدا کنی!

_آره ... به هر حال من هری پاترم و همیشه روش های خودمو دارم ... حالا می تونم سؤالامو بپرسم؟

_حتماً هری ... منتظرم ...

هری نفس عمیقی کشید، آب دماغش را بالا کشید، صدایش را پایین آورد و گفت:

_می خوام در مورد خواهرم بدونم ...

هری بسیار جلوی خودش را گرفت تا دوباره نشکند و تقریباً هم موفق شد.

کشیش پس از لحظه ای مکث پاسخ داد:

_چند ماه بعد از به دنیا اومدن تو، مادرت حامله شد ... پدر و مادرت دوستان خانوادگی خیلی زیادی داشتن که لانگباتم ها جزء بهترین هاشون بودن ... اونا یه فرزند هم سن تو داشتن و جالب این بود که خانم لانگباتم هم همزمان با مادرت حامله شد ... از اونجا که محفل ققنوس حدس میزد مرگخوارها قصد حمله به این دو خونواده رو دارن، یه برنامة محافظتی شدید رو ترتیب داد و بر این اساس اجازه نداد که این خبر به خارج نفوذ کنه؛ اما پیتر پتی گرو از این قضیه اطلاع داشت و تونست به ولدمورت خبر بده ... طرح و نقشة محفل ققنوس لو رفت و ولدمورت هم واسة کشتن اون دو نوزاد نقشه کشید.

کشیش لحظه ای مکث کرد، نفسی تازه نمود و دوباره ادامه داد:

_یکی از طرح های امنیتی محفل تشابه اسمی دو نوزاد بود ... یکی دیگه از طرح هاشون هم این بود که هر دو نوزاد در یه روز به دنیا بیان و واسة تحقق این امر هم از بهترین درمانگرهای سنت مانگو و حتی از چند روش مشنگی هم استفاده کردن تا اینکه بالاخره به نتیجه رسیدن؛ ولی ای کاش به نتیجه نمی رسیدن ...

کشیش دوباره سکوت کرد ... هیچ کس به او برای ادامه ی سخنانش فشار نیاورد ... مسلماً هیچ چیز دلپذیری در ادامه ی سخنان او وجود نداشت ... چند لحظه بعد، کشیش ادامه داد:

_هر دو پترا در یه روز به دنیا اومدن؛ اما ... لوسیوس مالفوی، بلاتریکس لسترانج و آنتونین دالاهوف مأمور کشتن اون دو تا طفل معصوم شدن ... اونا اون موقع توی زندان بودن ... ولی با سفر در زمان تونستن خودشون رو به بیمارستان برسونن ... در اون روز نحس و شوم یه آتش بزرگ کلّ بیمارستانو گرفت که تعداد زیادی از درمانگرا و بیمارا رو هم کشت ... و همینطور یکی از اون دو طفل کوچیک رو ... که زنده زنده در آتش سوخت ...

دهان نویل بازمانده بود ... چند نفر کنار رفتند تا صورت نویل برای کشیش نمایان شود ... کشیش با دیدن عکس العمل خاص او، بلافاصله کلّ ماجرا را فهمید:

_اوه ... تو نویل لانگباتم، پسر آلیس و فرانک نیستی؟

نویل حتی این سؤال را نشنید تا چه برسد به اینکه احیاناً بخواهد جوابی بدهد؛ اما جرج با تکان دادن سرش پاسخ کشیش را داد ... بلافاصله حسّ ترحم و غم و اندوه سرتاسر وجود کشیش را فراگرفت و حتی در چهره اش هم نمود یافت:

_اوه ... من واقعاً متأسفم نویل ... من نمی دونستم ... اما اون که باید ناراحت باشه، تو نیستی ... خواهر تو توسط مرگخوارا دزدیده شد ... اون خواهر هری بود که در آتش سوخت ... نه خواهر تو ...

نویل با تعجب به کشیش خیره شد و البته در میزان غم و غصة درونیش تغییری ایجاد نشد ... به همان اندازه ای که خانواده ی او و هری به هم نزدیک بودند، او و هری هم به همدیگر نزدیک بودند و غم و ناراحتی هری، غم و ناراحتی او هم به حساب می آمد؛ اما این موضوع جلوی کنجکاویش برای اطلاع از سرانجام خواهر کوچکش را نگرفت ... موضوعی که کشیش هیچ جوابی در مورد آن نداشت ...

_بعد از اینکه پترا لانگباتم توسط مرگخوارا دزدیده شد، دیگه هیچ اطلاعی ازش ندارم ... احتمالاً ...

کشیش دیگر حرفش را ادامه نداد ... نویل هم کلّ ماجرا را فهمید و جلوی اشک هایش را برای خروج از چشمانش نگرفت ...

... اما در آن جمع یازده نفره، دو نفر هم بودند که کاملاً متفاوت با بقیه فکر می کردند ... آنها کابوس شبانه ی دختری چشم سبز را به یاد آورده بودند که حاکی از سوختن یک کودک در آتش و نجات کودک دیگر از آن بود ... آری ... آن دختر پترا فلامل بود ... البته نه ... هیچ پترا فلاملی در کار نبود ... در واقع آن دختر نجات یافته، کسی جز پترا لانگباتم نبود ...

فکر اینکه بیست و چهار سال با یک دروغ بزرگ و خواهر غیرواقعی زندگی کرده بود، در حال دیوانه کردن جیمز بود؛ البته هنوز هم پترا برای او چیزی کمتر از یک خواهر عزیز و دوست داشتنی نبود ...

 

گزارش تخلف
بعدی