در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهل و سوم

فرمانده ی مُرده

_لرد سیاه جاودان باد!

_چه خبر سوروس؟

_قربان ... بهتون تبریک میگم ... تمام اهداف به طور کامل نابود شدن ... در همه ی سمت های لندن نشان سیاه دیده میشه ... دیگه هر کار کنن، نمی تونن این افتضاح رو ماسمالی کنن و ما رو یه گروه تروریستی مشنگی معرفی کنن ...

_البته نباید فلامل رو دست کم گرفت ... اونم مثل دامبلدوره ... هر کاری ازش برمیاد ...

_حق با شماس قربان!

_در هر صورت کارتون عالی بود ... می خوام امشبو کامل جشن بگیرم ... به همه به اندازة کافی شراب و غذا بده ...

_بله، سرورم!

_مرخصی!

******************

_قربان ... آمار تلفات ما بیش از دویست هزار نفر بوده ... دیشب واقعاً شب وحشتناکی بود ... چنین جنایت هولناکی توی تاریخ کمتر سابقه داشته ...

_خودم می دونم ... ترتیب یه ملاقات رو با نخست وزیر بده ... خیلی سریع ...

_امر، امر شماست قربان!

سپس احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. پس از رفتن او، لحظه ای تأمل کرد و حرفهایی را که قرار بود بزند، در ذهنش مرور کرد. وقتی که از نتیجه دادن نقشه اش اطمینان کامل حاصل نمود، گره کراواتش را صاف کرد و با قدم هایی محکم به راه افتاد.

به خوبی روزی را که به این مأموریت منصوب شده بود، به یاد می آورد ...

******************

*** هفت ماه قبل ***

_راستشو بهم بگو ریموس!

_گفتم که ... چیز مهمی نیس ...

_به من دروغ نگو ... من دیگه بچه نیستم ...

ریموس لحظه ای مکث کرد و جواب داد:

_ببین هری ... تو خوب می دونی که بعضی اطلاعات محفل طبقه بندی شدن ...

_پس یه چیزی هست ...

_چه باشه، چه نباشه، من نمی تونم بهت بگم ...

_حتی اگه من به عنوان مافوقت بهت دستور بدم؟

_در این صورت من از شغلم استعفا میدم ... مأموریت محفل از شغل وزارت واسه ی من مهمتره ...

_یعنی اینقدر اعتمادتون به من کمه؟ نکنه فکر می کنین مرگخوارم؟

_مسئله اعتماد نیست ... اگه من به تو کلمه ای حرف بزنم، بلافاصله می میرم ...

این سخن هری را ناراضی ولی ساکت کرد ... با هر شرط و فرضی مخالفت می کرد به جز این یک مورد ... با دلسردی پرسید: یعنی هیچ راهی نیست؟

_چرا یه راه هست ... اینکه از خود نیک بپرسی ...

هری درنگ نکرد ... از ریموس خداحافظی کرد و به سراغ نیک رفت ... مصمم بود که از ماجرا سر در بیاورد ... مسلماً موضوع بسیار مهمی بود ...

******************

_پروفسور ...

نیک سرش را برگرداند و هری را دید:

_اوه ... هری ... اینجا چی کار می کنی؟

_پروفسور ... یه کار خیلی مهم دارم ... می خواستم یه موضوعی رو ازتون بپرسم ...

_ توی دفاع ذهنی واقعاً ماهر شدی ... ولی هنوز مونده تا جلوی منو بگیری ...

_خب امیدوارم دیگه جوابمو بگیرم ... من که دیگه بچه نیستم ... تا حالا چندین بار دیدم شما و لوپین دارین درباره ی یه موضوع مهم با هم جر و بحث می کنین ... هر بار هم به محض اینکه منو می بینین، ساکت میشین ... باید به منم بگین ...

هری با دلخوری ادامه داد: البته اگه به من اعتماد دارین ...

نیک لحظه ای مکث کرد و گفت:

_خب باشه ... بهت میگم ... در واقع خودم می خواستم به زودی بهت بگم ...

هری خودش هم از زود نتیجه دادن تلاشش تعجب کرد: خب ... منتظرم ...

_ببین هری ... این یکی از مهم ترین و اصلی ترین مأموریت های محفله ... نمی خوام در مورد اهمیت مخفی بودنش بهت تذکر بدم ...

_خیالتون راحت باشه ...

_راستش از مدتها پیش ما به دنبال کشف هویت یک شخص هستیم ... اون یه جادوگره که جادوگری رو ترک کرده ولی قدرتهای جادویی بسیار زیادی داره ... الان هم یه کشیشه ... واسة کشف هویتش ما یکی از اعضامونو تغییرشکل دادیم و وارد تشکیلات پلیس مشنگی کردیم ... چند وقت پیش توی یکی از حملات مرگخوارها، اون عضو نفوذیمون کشته شد ... بعدش ریموس رو تغییرچهره دادیم و به جای اون فرستادیم ولی اون از این کار راضی نیست ... جر و بحث ما هم به خاطر همین موضوع بود ... اون نمی خواست به این مأموریت بره ...

_چرا پلیس مشنگی؟ مگه نمی تونین از مراکز جادویی ردّشو بگیرین؟

_نه ... اون فکر همه جاشو کرده ... به هیچ روش جادویی نمیشه ردّشو گرفت ... فقط باید با استفاده از مراکز اطلاعاتی مشنگها ردّشو بگیریم ... تا حالا هم پیشرفت های خوبی داشتیم ... الان اون شخصیت نفوذی ما فرماندة کل پلیسهای کشوره و اگه همینطور ادامه پیدا کنه، بالاخره می تونیم ردّشو بگیریم.

_حالا این شخص مهم کی هست؟

_هنوز نمی دونیم! 

_نمی دونین؟ یعنی می خواین یه نفر رو که نمیشناسین، پیدا کنین؟ مگه دیوونه شدین؟

نیک لبخندی زد و پاسخ داد:

_شاید خنده دار به نظر بیاد ... ولی درسته ... ما بیشتر دنبال مشخصات اون فرد هستیم ...

_مشخصات؟ چه مشخصاتی؟

_خاص بودن ... اون اینقدر خاصه که میشه بدون شناختن هم ردّشو گرفت ...

_به نظر من که تلاشتون بیهودس ... بین این همه کشیش، چطور می خواین یه نفر رو پیدا کنین که نه اسمشو و نه مشخصاتشو ... حالا دلیل این همه جستجو چیه؟ مگه اون چی کار کرده؟

_اون شاهد و رازدار یک پیمان مهم بوده که دونستنش واسة ما خیلی مهمه.

_چه پیمانی؟

_اینا دیگه بمونه واسة بعد از پیدا شدنش ...

_اوه ... پروفسور ... شما که همشو گفتی ... این رو هم بگو دیگه ...

_دونستنش الان جز ضرر هیچی نداره.

_خب ... پس چرا تا اینجاشو واسم گفتی؟ ... نکنه ...

_دقیقاً هری!

_اصلاً فکرش رو هم نکن پروفسور!

_تو بهترین و مناسب ترین شخص برای انجام این مأموریت هستی.

_من؟ ... چطور مگه؟

_چون همة این ماجراها به خاطر توه ... اون فرد بیش از اینکه واسة ما مهم باشه، واسة تو مهم خواهد بود ...

هری با تعجب پرسید:

_اوه ... چطور مگه؟ ... چرا اون در آینده واسه ی من مهم میشه؟

_چون اون پیمان دقیقاً به تو مربوط میشه ... باید بگردی و اونو پیدا کنی ... خاص بودن اون رو هم هر کسی نمی تونه متوجه بشه. تو بهترین کسی هستی که می تونی خاص بودن اون رو متوجه بشی و اونو پیدا کنی ...

هری سرش را پایین انداخت و پس از اندکی مکث پاسخ داد:

_من باید دقیقاً چی کار کنم؟

نیک لبخندی زد و گفت:

_می دونستم که قبول می کنی!

******************

_سلام جناب نخست وزیر!

_اوه ... سلام جرج ... خوشحالم که می بینمت ...

_پریشانی کاملاً در چهرة نخست وزیر مشخص بود ... فشار بسیار زیادی را تحمل می کرد ... در این چند ماه اخیر هر کار که می توانست برای مبارزه با مرگخواران کرده بود؛ ولی نتیجه ی مطلوبی کسب نکرده بود و بدتر از همه هم شب خونین گذشته که در دوران زندگیش چنین شبی را به یاد نداشت ... دیشب شهر لندن به خاک و خون کشیده شده بود ...

_تونستین کسی رو دستگیر کنین؟

_آره ... یه نفر رو دستگیر کردیم ... داریم ازش بازجویی می کنیم ... 

_فعلاً چاره ای ندارم جز اینکه همین خبر رو پخش کنم.

_منم با شما موافقم جناب نخست وزیر ... ولی بدونین که خشکوندن ریشه ی این اقدامات از دستگیر کردن یه تعدادی از مرگخوارها خیلی مهمتره.

_خب ... مگه من چه کار دیگه ای می تونستم بکنم که نکردم؟

_من می خوام یه پروژه ی اطلاعاتی خیلی بزرگ رو شروع کنم ... امیدوارم کمکم کنین ...

_من دقیقاً باید چه کار کنم؟

_من می خوام به بانک اطلاعاتی کشیش های انگلستان دسترسی داشته باشم.

_بانک اطلاعاتی کشیش ها؟ چطور مگه؟

_من در یکی از بازجویی هام اطلاعاتی بدست آوردم که طبق اونا یکی از کشیش ها اطلاعات مهمی در مورد سرکردة گروهک تروریستی مرگخوارها داره ... خیلی به درد می خوره ...

_باشه ... من با کشیش اعظم صحبت می کنم و خیلی زود بهت خبر میدم ... تنها امید من به توه ... این بی عرضه هایی که دور منن، هیچ غلطی نمی تونن بکنن ... امیدوارم موفق بشی ...

هری خوشحالی درونی اش را فقط در قالب یک لبخند ساده بروز داد و پس از تشکر از نخست وزیر، از او خداحافظی کرد و از دفترش خارج شد. با توجه به سابقه ی شخصیت جرج ریچاردسون و جوانی و بی تجربگی نخست وزیر، به خوبی توانسته بود او را در مشت خود بگیرد و بر او تسلط یابد و از او برای رسیدن به هدفش استفاده کند. جرج ریچاردسون واقعی در یکی از مأموریت ها کشته شده بود؛ ولی محفل به طور مخفیانه یکی از اعضای خود را به جای او جا زده بود و مرگ او را مخفی کرده بود. آن عضو محفل هم کشته شده بود و جای خود را به ریموس لوپین و سپس هری داده بود و در این بین تبادل اطلاعات و خاطرات امری مهم بود که به خوبی انجام شده بود تا نقشه لو نرود و تاکنون هم نقشه موفقیت آمیز بود ... شخصیت جرج ریچاردسون جدی، دقیق و باهوش بود و حدوداً پنجاه سال سن داشت و یکی از دلایل تسلط بر نخست وزیر هم همین برتری سنی او بود ... در مدت طولانی که اعضای محفل نقش او را بازی می کردند، توانسته بودند با استفاده از هنرهای جادوگری که گهگاهی از آن بهره می جستند، به سرعت پیشرفت کنند و با موفقیتهای ساختگی و یا واقعی پیاپی ترفیع درجه بگیرند و از شخصیت جرج ریچاردسون که یک سرگرد عادی بود، در طی چندین سال یک فرماندة کل بسازند که مظهر دانایی و تکیه گاه نخست وزیر باشد. این پروژة بزرگ از زمان آلبوس دامبلدور شروع شده و پس از او هم ادامه یافته بود. این پست مهم برای آنها بسیار مفید بود؛ هر جا که نیاز به نیروی نظامی مشنگی داشتند، به راحتی از آن استفاده می کردند؛ همچنین زمانی که قصد حفاظت از مناطق خاصی را داشتند، چند تن از اعضای محفل را به جای محافظان جا می زدند و خرج آن هم فقط یک طلسم بیهوشی و یک تغییرحافظة ساده بود و مهمتر از همه هم پروژة اطلاعاتی بود که به سفارش خود آلبوس دامبلدور شده و با جایگزینی هری سرعت گرفته بود. به هر حال هری موفقیت را بسیار نزدیک می دید. نخست وزیر با دسترسی او به بانک اطلاعاتی کشیش ها موافقت کرده بود و به زودی می توانست به یک منبع اطلاعاتی بسیار مهم برای رسیدن به هدفش دست یابد ...

... گرچه او پیش زمینه ای را هم برای پیدا کردن فرد موردنظرش داشت ...  

 

گزارش تخلف
بعدی