در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهلم

کمیتة ققنوس سفید

هری و دوستانش به همراه جمعی از اعضای محفل از هاگوارتز به وزارتخانه رفتند و مستقیم هم در دفتر پرشکوه و زیبای وزیر ظاهر شدند. برای مدتی کوتاه، راهی به بخاری دفتر وزیر باز شده بود.

محافظان وزیر و اعضای محفل در دو طرف ایستادند و در میان آن ها ده دوست در کنار وزیر سحر و جادو قرار گرفتند. یکی از محافظان در اتاق را باز کرد و به یکباره صدها فلاش دوربین بر چشمانشان افتاد. چه خبری می توانست مهم تر و پرمخاطب تر از این باشد برای خبرنگارانی که از لحظه ی مطلّع شدن از آن تاکنون لحظه ای آرام نگرفته بودند؟!

هیئت بلندمرتبه ی وزارتخانه که در رأس آن ها هری و وزیر قرار داشتند، آرام قدم به درون راهرو گذاشتند ... ولی ...

فلاشها کمتر نشدند ... سؤالات کمتر نشدند ... اشکهای جمع شده در چشمان کمتر نشدند ... چشمان خیس و غصه دار و رنجیده کمتر نشدند ...

چشمان سبز ... لب های سرخ ... موهای قهوه ای ... چهره ی شلوغی که آرام گرفته بود ... رنجیده بود ... پُر از اشک بود ... غصه دار بود ... تنها مانده بود ...

موهای قهوه ای وزوزی ... لبانی که از غصه به سفیدی گراییده بودند ... چشمانی که سرخ شده بودند ... هر دو پر از غصه ... پر از درد ... ناراحت ... زمانی آشنا ... اکنون غریبه ...

چشمان سبز هیبت خود را کاویدند ... آنها را سرخ یافتند ... چه کسی گفته بود که تنها روح قاتل شکسته می شود؟ چه روحی شکسته تر از روحی که خودش را بشکند ...

موهای قهوه ای رنگ باختند و کم کم به سرخی گراییدند ... به رنگ چشمان داغ دیده ای که در آن جمع کمتر کسی از آن بی بهره بود ...

فلاش عکسی مثل چاقو نگاه های آن ها را از هم برید. از دوردست ها صدایی به گوش هری رسید که به صدای وزیر شباهت داشت:

_به امید نابودی سیاهی ...

بقیه ی حرف هایش را به طور کامل نفهمید و تنها چیزی که از این سخنان متوجه شد، ابراز رضایت وزیر از تشکیل این گروه و شرح اختیارات آن بود که دهان همه را باز گذاشته بود. پس از آن هم به شرح خوبی های اعضای آن و تحصیلات عالیه شان پرداخت و در وصف آنها هرگز دریغ نورزید.

وزیر نشانی پُرشکوه را تک به تک به سینه ی آن ها چسباند. نشان به صورت جادویی به لباس آن ها چسبید. نشان زیبایی بود ... نشانی به شکل دایره و به رنگ مشکی برّاق که عکس ققنوسی سفیدرنگ در میان آن دیده میشد ... به محض اینکه نشان به سینه ی هر کدام از اعضای گروه چسبانده میشد، ققنوس در آن بال میزد و سری تکان می داد. وقتی که نوبت به هری رسید، او هم جلو رفت و نشان مخصوص کمیته را از وزیر دریافت کرد. عملاً چشمانش را بسته بود تا آسیبی به آن ها وارد نشود؛ اما تعداد فلاش ها به اندازه ای زیاد بود که با چشمان بسته هم از آنها در امان نبود. در هنگام دست دادن با وزیر، لبخندی مصنوعی زده بود.

روز، روز بزرگی برای وزارتخانه بود ... شاید اگر نظرسنجی چند ماه پیش را تکرار می کردند، درصد محبوبیت وزیر دو برابر می بود!

******************

هیئت بلندپایة وزارتخانه به سمت محل دادگاه به راه افتادند ... مسیری که در حالت عادی بیش از پنج دقیقه طول نمی کشید، به علت سیل جمعیت عکاسان و خبرنگارانی که ناامیدانه سؤالاتشان را مکرراً می پرسیدند تا بلکه جوابی بگیرند و با وجود ناکامی های پیاپی باز هم بر کار خود اصرار می ورزیدند، بیش از نیم ساعت طول کشید ... هری و دوستانش تقریباً با چشمانی بسته راه می رفتند؛ چون تاب تحمل این همه فلاش عکس ها را نداشتند؛ گرچه وزیر و همراهانش به فلاش عکس ها کاملاً عادت داشتند. دادگاه در محلّ دادگاه سابق بارتیموس کراچ برگزار میشد که از مدتی پیش متروک شده بود. سیل عظیمی از عکاسان و خبرنگاران در آنجا حضور داشتند. ریاست جلسه بر عهدة فلایتون بود که این خود نکتة مثبتی بود. هیئت منصفه در جایگاه مخصوص خود نشسته بودند و پس از مدتها این دادگاه متروکه دوباره پُر شده بود و قرار بود چند دادگاه بسیار مهم در آن برگزار شود. فلایتون که همه چیز را برای شروع جلسه مهیا دید، جلسه را شروع کرد. ابتدا جلسة دادگاه هاگرید برگزار شد. خود هاگرید در گوشه ای نشسته بود و احساسی در چهره اش دیده نمیشد؛ البته هری می دانست که او نگران نتیجة دادگاه است. ابتدا اسکریمجیور در دفاع از هاگرید چند کلمه سخن گفت و اشتباهات سابق وزارت را گوشزد کرد تا اینکه نوبت به هری رسید.

فلایتون گفت: طبق درخواستی که از طرف متهم به دادگاه رسیده، آقای هری پاتر مسئولیت دفاع از ایشون رو بر عهده گرفتن ... از ایشون می خوام تا در جایگاه حاضر بشن ...

در نهایت کنجکاوی و مشتاقی همگان، هری جلو رفت و در جایگاه حاضر شد و سخنان خود را شروع کرد:

_سلام عرض می کنم خدمت همگی ... من وکیل روبیوس هاگرید هستم و با کسب اجازه از قاضی دادگاه دفاعیم رو شروع می کنم ... سالها پیش جادوگری سیاه به نام تام ماروولو ریدل که الان اونو به نام لردسیاه یا همون ولدمورت (نفسها در سینه حبس شد) می شناسین، ظهور کرد. او از همون دوران کودکی آدمی خبیث و بدطینت بود تا جایی که در همون دوران کودکیش مرتکب چندین قتل شد و وزارت آن زمان، هیچوقت راز اون قتلها رو کشف نکرد و آلبوس دامبلدور مرحوم تنها کسی بود که با نهایت شجاعت و دقت به بررسی زندگی اون پرداخت و تونست راز این قتل ها رو کشف کنه. موقعی که همه فکر می کردن عنکبوت هاگرید مارتیل گریان رو کشته، اون در این مورد تحقیق کرد و به راز واقعی تالار اسرار پی برد و توطئة تام ریدل رو فهمید. من خودم به تالار اسرار رفتم و واقعیتی رو که اون کشف کرده بود، دیدم ... بازیلیسک موجود در تالار اسرار قاتل اون دختر بود، موجودی که نگاه مستقیم در چشمانش آدم رو می کشه و نگاه غیرمستقیم به اون هم باعث سنگ شدن انسان میشه ... فکر کنم همگی حملات پنج سال پیش رو یادتونه و کسانی رو که سنگ شده بودن، به خاطر میارین ... اینها مصادیقی بر حرف های من هستن و نشون میدن که وزارت در تشخیص مجرم دچار اشتباه شده و در پایان من یک شاهد رو به جایگاه دعوت می کنم تا شهادت بده و حقیقت رو به ما بگه ... من از روح مارتیل گریان دعوت می کنم که به جایگاه بیاد.

بلافاصله صداهای اعتراض برخاست.

یک مرد خشن از وسط هیئت منصف فریاد زد: جناب قاضی ... اعتراض دارم!

_مورد اعتراضتونو بگین.

_شهادت یک روح قابل قبول نیست.

_اعتراض وارد نیست ... در هیچ جای قانون منعی برای این کار وجود نداره ... از شاهد می خوام که به جایگاه بیاد.  

هری اشاره ای به نیک کرد و او هم با اشاره ی دستش مارتیل گریان را احضار نمود. چند لحظه بعد، مارتیل از میان جمعیت گذشت و در حالی که اشک چشمانش را پاک می کرد، در جایگاه قرار گرفت و با زور و زحمت سلامی اشکبار را تحویل حضار داد.

پس از ادای سوگند که آن هم به زحمت انجام شد، فلایتون از او پرسید:

_قاتل خودتو میشناسی؟

_من درست نمی دونم چطور مُردم ... فقط یه نور زردی توی چشمام پیچید و بعدشم ...

مارتیل دوباره شروع به گریه کردن کرد و به بقیه ی سؤالات فلایتون پاسخ نداد و فلایتون هم او را مرخص کرد. هری دوباره در جایگاه قرار گرفت و گفت:

_فکر کنم همین توضیحات هم واسه ی هیئت منصفة محترم کافی باشه ... اون چه چیز زردرنگیه که نگاه کردن بهش باعث مرگ آدم میشه ... جز چشمان بازیلیسک ...

صدایی از آخر جمعیت برخاست: هر چیزی می تونه باشه ...

هری ادامه داد:

_ ... و به طور کاملاً اتفاقی اون چیز توی دستشویی دخترانه، یعنی ورودی تالار اسرار بوده باشه ...

دوباره همان شخص پرسید:

_از کجا معلوم که دریچه ی ورودی تالار اسرار توی دستشویی دخترانه قرار داره ؟

از میان جمعیت صدایی از شخصی برخاست که تمام مدت با بی احساسی تمام به هری خیره شده و هری هم نگاهش را از او دزدیده بود ... هرمیون برخاست و با بی احساسی تمام گفت:

_جناب قاضی ... من حاضرم شهادت بدم ...

همه ی نگاه ها به سمت هرمیون برگشت و قاضی هم او را فراخواند. هرمیون در جایگاه قرار گرفت و پس از ادای سوگند، شروع به سخن گفتن کرد:

_من یکی از قربانیان بازیلیسک بودم که به طور غیرمستقیم چشمان زرد اونو دیدم و خشک شدم ... من خودم در دستشویی دخترانه بودم و خروج اونو از لوله ها دیدم.

_چطور ممکنه بازیلیسک به اون بزرگی از توی لوله هایی به اون کوچیکی خارج بشه؟

_لوله ها کاملاً از همدیگه باز شدن و یک گذرگاه بزرگ باز شد و اون هم خارج شد.

بالاخره فرد معترض ساکت شد و با خشم سر جایش نشست.

فلایتون گفت: رأی گیری رو شروع می کنیم. لطفاً هیئت منصفه نظر خودشو اعلام بکنه که آیا با تبرئة متهم موافقن یا مخالف؟

نخستین نفر ساحره ی پیر و بدچهره ای بود که به زحمت توانست نظرش را بگوید: مخالف!

دومین نفر برخاست: مخالف!

دلهره ای شدید در دل هری به وجود آمد.

_مخالف!

قلب هری از تپش ایستاد ... همه چیزش به فنا رفته بود ...

_مخالف!

چشمانش را بست و خواست زار بزند ... اما ...

پیرزنی که هیچ احساسی در صورتش نبود، برخاست: موافق!

امید به هری برگشت.

_موافق!

هری چشمانش را باز کرد و به حضار خیره شد.

_موافق!

امیدش بیشتر شد. مشتاقانه به نفر بعد خیره شد.

پیرمرد باوقاری برخاست و گفت: قعطاً اون بی گناهه ... من موافقم!

لبخندی نگران بر لبان هری نقش بست.

نوبت به آخرین رأی رسید ... این رأی سرنوشت را تعیین می کرد. زمان برای چندین نفر در دادگاه متوقف شد که مهم ترین آن ها خود هری بود.

پیرزنی که به نظر نمی رسید زنده باشد و اصلاً تکان نمی خورد، با کمک اطرافیانش از جا بلند شد و با صدایی لرزان و با زور و زحمت فراوان گفت: م ... موافق!

فریاد سرور و شادی در دادگاه طنین انداز شد؛ ولی فریاد هری از همه بلندتر بود. اشک در چشمانش جمع شده بود ... اشک شوق از چشمان هاگرید، هری، هرمیون و بسیاری دیگر از حضار سرازیر شد. فلایتون رسماً بی گناهی هاگرید را به حضّار اعلام کرد؛ ولی کمتر کسی صدای او را شنید و به حرف او توجه کرد ... هری به سمت هاگرید حرکت کرد و در آغوش او قرار گرفت ... فشار استخوان شکن آغوش هاگرید هم باعث جدا شدن آنها از هم نشد. نفر بعدی که هری را در آغوش کشید، رون بود. هرمیون در طرف دیگر سالن آرام اشک می ریخت ... در مدتی که هری او را ندیده بود، چهره اش تغییر کرده و به حدّ قابل توجهی زیباتر شده بود و امروز هم لباس صورتی زیبایی را پوشیده بود که رون را وادار می کرد تا هر چند لحظه یک بار نگاهی به او بیندازد؛ اما در نگاه هرمیون احساسی دیده نمیشد؛ البته پختگی رون هم برای هری جالب بود؛ چون هیچ واکنشی را نشان نمی داد که سوژه ی خبرنگاران شود.

در سالن غوغایی به پا بود. خبرنگاران به سرعت شرح جلسه ی دادگاه را می نوشتند و عکاسان برای عکس گرفتن کم نمی گذاشتند. هری چند تن از اعضای وایزنگاموت را دید که با خشم به چند تن دیگر چشم غرّه می رفتند.

پس از چند دقیقه، اسکریمجیور دوباره شروع به صحبت کرد:

_از هیئت منصفة محترم به خاطر تصمیم عاقلانشون تشکر می کنم.

اکثر حضّار و تماشاگران او را تشویق کردند که این موضوع موجب وقفة چند لحظه ای سخنانش شد. وقتی که تشویقات تمام شد، دوباره سخنانش را ادامه داد:

_خب حالا دادگاه دوم را شروع می کنیم.

فلایتون گفت:

_این دادگاه مربوط به تجدیدنظر در مورد سیریوس بلکه، کسی که سالها به جرم قتل دوازده مشنگ و یک جادوگر در زندان بود. در این دادگاه هم آقای هری پاتر به دفاع از متهم می پردازن.

هری به محل مربوطه رفت و پس از ادای سوگند گفت:

_بازم می خوام از اشتباهات سابق وزارتخونه بگم، اشتباهی بزرگ در مورد ماجرای قتل سیزده نفر ... اما فکر کنم تصاویر، حقیقت رو بهتر نشون بدن ...

هری دستش را به طرف اسکریمجیور گرفت و در پشت سر او صفحه ی بزرگی از نور به وجود آمد. همه ی حضّار از جادوی بدون چوبدستی او تعجب کردند و به شگفت آمدند؛ اما او توجه خاصی به این موضوع نشان نداد. چیزهای زیادی بود که برای ارائه کردن داشت؛ اما هر یک در زمان و مکان لازم!

تصاویر مربوط به صحنه ی انفجار خیابان شروع به حرکت کردند و صحنه هایی را نشان دادند که همه برعکس آن را انتظار داشتند. پایه ی همة استدلالات و اندیشه های سابق آنها در حال فرو ریختن بود و این موضوع سبب باز ماندن دهان آنها شده بود. پس از پایان تصاویر، یک نفر از میان هیئت منصفه برخاست و گفت: از کجا معلوم این تصاویر ساختگی نیستن؟

هری لبخندی زد و گفت: بهترین ذهن روب های دنیا رو بیارین و ذهن من رو ببینین ... خیلی راحت می تونین بفهمین که این تصاویر ساختگین یا نه ...

نیک از سر جایش برخاست و گفت: من حاضرم به درستی اون تصاویر شهادت بدم.

فلایتون نیک را به محل ادای شهادت احضار کرد. شهادت دادن او درِ زبان عده ای را بست ... چون او فردی مورد احترام بود و همگی به او اعتماد داشتند.

هری که وضعیت دادگاه را رضایت بخش می دید، این بار سعی کرد که احساسات آن ها را برانگیزد:

_اون بیگناه بود ... ولی سال ها چوب اشتباه وزارتخونه رو خورد و حبسی رو تحمل کرد که اونو تا مرز دیوونگی برد؛ اما این موضوع هرگز باعث نشد که دست از مبارزه با سیاهی برداره و تا آخرین لحظة زندگیش با سیاهی جنگید و سرانجام در این راه کشته شد ... روحش شاد!

چند نفری اشک های چشمانشان را پاک کردند. یکی نفر از میان جمعیت برخاست و غرید:

_هیچ جسدی از اون کشف نشده ... شما چطور میگین اون مرده؟

_پرده ی مرموز ادارة اسرار را میشناسین؟ همون پرده ای که اگه کسی به درون آن بیفته دیگه هرگز برنمی گرده ... قطعاً میشناسیدش ... شما بلاتریکس لسترانج رو هم میشناسید ... اما نمی دونم که آیا از کینه ی قدیمی بلاتریکس لسترانج نسبت به سیریوس بلک آگاهی دارین یا نه ... کسانی که از این موضوع باخبر باشن، اگه بگم که سیریوس توسط بلاتریکس لسترانج به درون اون پرده پرتاب شد، به راحتی حرفم رو قبول می کنن؛ اما در همین جمع ما هم تعدادی وجود دارن که حاضرن در این باره شهادت بدن!

هری به رون اشاره کرد. رون جلو آمد و و بسیار محکم و مردانه شهادت داد. هری خواست به لوپین اشاره کند که در این میان هرمیون از سر جایش در میان تماشاگران بلند شد و از قاضی برای ادای شهادت اجازه خواست و وقتی با جواب مثبت او روبرو شد، به جایگاه آمد و با چشمانی پُر از اشک و بدون نگاه کردن به هری یا رون، شهادت داد. لوپین و مودی هم پس از او شهادت دادند.

هری آخرین سخنانش را هم ادا کرد:

_بهتره که از اقرار به اشتباهاتمون نترسیم! 

فلایتون با خونسردی گفت: از هیئت منصفه می خوام که نظر خودشون رو اعلام کنن و بگن که آیا با تبرئه کردن سیریوس بلکه موافقن یا مخالف؟

_موافق!

_منم موافقم!

_مخالف!

_موافق!

_مخالفم!

_من مخالفم!

_ موافق!

_مخالف!

_م ... م ... موافق ...!

... دیگر همه چیز فقط اشک شوق بود و لحظاتی رویایی که غم و شادی را پیوند زده بود ... لحظاتی که هیچوقت فراموشش نمی کرد ...

وزیر از جایش بلند شد و گفت: با توجه به تبرئة سیریوس بلک، لازم می دونم که مدال درجه ی یک مرلین پیتر پتی گرو رر پس گرفته و به سیرویوس بلک تقدیم کنم.

چشم ها به سمت وزیر خیره شدند. مدال درجة یک مرلین برای کسی که تا چند ساعت قبل، از او به عنوان یک قاتل جانی اسم برده میشد ...

_موافق!

_موافق!

...

هشت رأی موافق از مجموع نُه رأی، برای تصویب این موضوع کاملاً کافی به نظر می رسید!

******************

آن روز برای هری به یادماندنی بود، روزی که هیچگاه آن را فراموش نمی کرد.

پس از آن روز، دوران جدیدی در زندگی هری و دوستانش شروع شد ... دیگر دنیا به آن ها به چشم نوجوانهایی کم تجربه نگاه نمی کرد. آنها ده عضو از کمیته ای سفید بودند که مسئولیت اصلی مبارزه با سیاهی را بر عهده گرفته بود. کمیته ای آموزش دیده با بالاترین ردة تحصیلات و با اختیارات کامل ... کمیتة ققنوس سفید ...

******************

_دیگه وقتش نیست که به خونه برگردین؟

هری لحظه ای تأمل کرد و پاسخ داد: نه ... چند نفر اونجا هستن که به خون ما تشنه هستن!

_مطمئن باش اونا بالاخره با واقعیت کنار میان.

_فکر نکنم ... با اون کاری که ما کردیم ...

_درسته که اونا با تو نیومدن ... ولی خب به اونا بد هم نگذشته ... عضو کمیتة اطلاعات محفل شدن!

_اوه ... چه جالب ... پس اونا زودتر از ما عضو محفل شدن ... می دونستم ساکت نمی شینن ... حالا تو مأموریت های خطرناک که نمی بریدشون؟

_نیک کار خودشو خوب بلده هری ... الکی نیست که بردشون توی قسمت اطلاعات!  

_ممنونم ریموس ... حواسشونو داشته باش ... نذار کار خطرناکی انجام بدن ... بذار سرگرم جاسوسی کردن از این و اون باشن ...

_البته اینو هم باید بهت بگم که دیگه اونا بچه نیستن ... کل بخشهای وزارت دنبال جذبشون هستن ... می تونن از پس خودشون بربیان ...

_اسنیپ توی پنج دقیقه می تونه شکستشون بده ... تا زمانی که وضعشون اینطوری باشه، نباید بجنگن.

لوپین سری تکان داد و گفت: هر چی شما بگید ... قربان!  

_اینطوری حرف نزن ریموس ... خوشم نمیاد ...

_چشم قربان! حالا به خونه برمی گردین یا نه؟

هری چشم غرّه ای به ریموس رفت و پاسخ داد:

_فعلاً یه کارهای مهمتری دارم که باید انجام بدم ... نمی تونم الان بیام ... به این زودی ها هم منتظر ما نباشین.

ریموس از شکستش در راضی کردن هری لجبازی و یکدنده ناراحت شد و پاسخ داد:

_واقعاً که پسر جیمزی!

_اون که حتماً ... همه همینو میگن ... حالا نمی خواین ما رو هم عضو محفل کنین؟

_چرا ... نیک و ابرفورث تا چند دقیقه ی دیگه میان اینجا ... تو هم به دوستات بگو بیان اینجا ...

هری پیام مشترکی برای تمام دوستانش به جز دراکو فرستاد؛ چون او قبلاً عضو محفل شده بود.

طولی نکشید که همه رسیدند و ابرفورث هم با اصرار نیک که جدیداً رابطه اش با او بهتر از قبل شده بود، قبول کرد که آنها را به عضویت محفل درآورد.

بلافاصله نیک شروع به اجرای طلسم های حفاظتی مربوطه کرد و کارش هم دو ساعت طول کشید. سپس در جمع بعضی از سران محفل، به دستور ابرفورث، فاکس پرواز کرد و چرخی در فضای سالن اجتماعات محفل در بارو زد و آوازی کوتاه ولی زیبا سرداد و پس از آن یک به یک بر روی هر کدام از آن ها توقف کرد و قطرة اشکی را بر ساعد آنها ریخت که در جای آن یک ققنوس زرد حک شد و سپس جذب بدن آن ها و محو شد. هری خنکی خاصی را در ساعدش حس کرد و این باعث شد که ناخودآگاه لبخندی بزند.

اعضای کمیتة ققنوس سفید، اکنون بیش از پیش ققنوسی شده بودند.

آن روز جلسه ی شماره ی 361 محفل برگزار شد و در آن هری و دوستانش به عنوان اعضای جدید محفل به سایر اعضا معرفی شدند؛ گرچه در آن جمع کسی پیدا نمیشد که آن ها را نشناسد. هری هم با بعضی از آنها آشنا شد.

در تمام این مدت هرمیون نگاهش را از آن ها برمی گرفت. هری و رون هم متوجه این قضیه شدند. پترا هم در جلسه غایب بود ... هری اعلام کرد که گروهش در جلسات محفل حضور مستمر نخواهند داشت و به صورت مستقل عمل خواهند کرد.

وقتی یکی از اعضا علّت عضویت آن ها را با توجه به استقلال آن ها از مأموریت های محفل سؤال کرد، هری امنیت بیشتر در همکاری های اطلاعاتی را به عنوان علّت این موضوع بیان کرد ... پس از پایان جلسه، تیم ده نفره راهی دفتر کارشان در وزارت شدند. اتاق آن ها اتاق نسبتاً مجلّل و مجهّزی بود که یک طبقه بالاتر از دفتر وزیر قرار داشت ... اتاقی بزرگ به شکل مستطیل بود که در هر طول آن پنچ میز قرار داشت و پشت هر میز اسم یکی از اعضا نوشته شده بود ... میز آخر سمت راست متعلق به رییس گروه یعنی هری بود؛ اما همه ی میزها کاملاً یک شکل بودند و نمای زیبایی را به اتاق بخشیده بودند. در پشت هر نفر یک تابلوی خالی وجود داشت که آن را با عکس های مورد علاقه اش پُر کند که البته رون در این مورد سریع تر از بقیه عمل کرد و عکس های تیم مورد علاقه اش و یک عکس دسته جمعی از خانواده اش را در آن چسباند؛ اما بقیه این کار را به بعداً موکول کردند.

با پیشنهاد فرد و جرج، نشان مخصوص گروهشان را روی زره محافظشان چسباندند و به آن قابلیتی دادند که در صورت نیاز، لباس غیب و دوباره ظاهر شود. همچنین طلسمی را روی آن اجرا کردند که هر موقع اراده کنند، لباس بر تنشان ظاهر شود و کاملاً آنها را بپوشاند. علاوه بر این، جیب چپ آنها حکم یک کیف همه چیز جاشوی قوی را داشت و جیب راستشان هم مخصوص قرار دادن چوب جادو بود. به این ترتیب هر چه را نیاز داشتند، همیشه همراه داشتند؛ بدون اینکه سنگینی آن ها را احساس کنند و یا به سبب قابلیت منحصر به فردش، در پیدا کردن دوباره ی آن دچار مشکل شوند. واقعاً این لباس هیچ کم و کسری نداشت.

هری آن را امتحان کرد و واقعاً لذت برد. در فکرش اراده کرد که لباس بر تنش ظاهر شود و انجام این عمل بیش از یک لحظه طول نکشید. از سر تا پا سیاهپوش شد و هیبتی ترسناک پیدا کرد. لباس سیاه تمام بدنش را به طور کامل پوشانده بود و وقتی سایرین هم لباس های خود را پوشیدند، دیگر نمیشد آنها را از هم تشخیص داد؛ گرچه آنها برای این کار نیازی به دیدن چهره ی همدیگر نداشتند. به راحتی جادو را احساس می کردند و با توجه به هاله ی جادویی هر کدام، تشخیص هویتشان بسیار راحت بود و آن ها هم به قدری در اینکار تبحّر داشتند که برای انجام این کار، نیاز به تمرکز یا صرف وقت نداشتند.

هری اراده کرد که نشان گروهشان بر روی سینه اش ظاهر شود و این امر بلافاصله تحقّق یافت. قطر نشان تقریباً دو برابر یک سکّة گالیون بود و هیبت و زیبایی آن، مرتبه و جایگاه آنها را یادآور میشد.

از آن روز کار خود را در آن دفتر شروع کردند و یک عملیات اطلاعاتی عظیم را آغاز نمودند. در کنار همة اینها، در اوقات استراحتشان مشغول اختراع طلسمهای موردنظرشان میشدند. آنها تصمیم گرفته بودند که یک سپر بسیار قوی برای دفاع مطمئن و بی دغدغه در هنگام نبرد، یک طلسم هجومی بسیار قوی و طلسمی را هم برای ایجاد نشان گروه در آسمان پس از انجام یک مأموریت موفق اختراع کنند. آن ها قصد داشتند تا با تحقیقات فراوان و البته کمک افراد مطلعی همچون نیک، عیب و نقصهای سایر سپرها و طلسم های مشابه را شناسایی و برطرف کنند تا این طلسم های اختراعی آنان خالی از عیب و نقص باشند و تبدیل به برگ برنده ای برای آنان در برابر دشمنان شوند. ایده ی این کار را ارنی داده بود.

با وجود همة اینها، آنها هنوز یک پایگاه مناسب و امن را برای اسکان و انجام فعالیتهای خود در خارج از دفتر کارشان کم داشتند، گرچه دفتر کارشان با طلسم های حفاظتی که به کار گرفته بودند، کاملاً امن و غیرقابل نفوذ بود ... این مشکل را نیز ساحره ویکتور برایشان به بهترین شکل ممکن حل کرد.

******************

_لرد سیاه جاودان باد!

_خب چی کار کردی سوروس؟

لبخندی شیطانی ولی مصنوعی بر لبان اسنیپ نقش بست. کاغذی را جلو گرفت و پاسخ داد:

_قربان، اینم برنامه ی هشت ماهه ای که امر فرموده بودین ... توی این هشت ماه با این برنامه نیروها رو آموزش میدم و برای حمله آمادشون می کنم ... بعد به راحتی می تونین به وزارت جادوی آخرین کشور اروپایی هم حمله کنین و رسماً فرمانروای مقتدر جادوی تمام اروپا بشین.

ولدمورت لبخند شومی زد و گفت:

_کارت خوب بود سوروس ... تو کلاسهات رو شروع کن ... خود من هم بعضی از طلسمهام رو بهشون آموزش میدم ... اینبار دیگه کسی نمی تونه جلوی منو بگیره ...

ولدمورت همان خندة شیطانی اش را به بدترین شکل انجام داد؛ اما این بار دیگر خون از پیشانی هری جاری نشد و هری از درد به خود نپیچید؛ او با هری سابق بسیار فرق کرده بود!

 

گزارش تخلف
بعدی