در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهل و هفتم

آخرین خواسته

سکوتی چند لحظه ای در بین جمعیت حکمفرما شد. نگاهی خاص بین اعضای کمیته ی ققنوس سفید ردّوبدل شد ... سپس همگی در اقدامی هماهنگ چوب هایشان را کشیدند و هر کدام یک دختر را که احتمال می دادند بخواهد به دنبال آن ها به میدان نبرد بیاید، بیهوش کردند؛ ولی هری این کار را در مورد رون انجام داد که هرگز شرایط مناسبی برای جنگیدن نداشت. چند لحظه بعد تمام محفلی ها به سمت خارج از خانه دویدند و کمیته ی ققنوس سفید هم در قامت اشباح سیاه به دنبال آن ها حرکت کردند و چند ثانیه بعد همگی با هم آپارات کردند.

******************

درست در سالن عمومی وزارتخانه ظاهر شدند و این به معنای نابودی تمام سپرهای دفاعی آنجا بود. در جای جای سالن نیروهای وزارت با مرگخواران درگیر شده بودند؛ البته تعداد مرگخواران چندان زیاد نبود و با اضافه شدن نیروهای محفل به وزارتخانه، نیروهای مدافع وزارت برتری مشهودی نسبت به مرگخواران پیدا کرده بودند و این بیانگر یک موضوع بود ... هدف چیز دیگری بود!

هری سرش را خم کرد تا طلسم سیاهرنگ یک مرگخوار به او برخورد نکند ... سپس طلسم بنفشی را به سمت آن مرگخوار فرستاد که با برخورد به او، شکاف صاعقه مانندی را در شکم او ایجاد کرد. این طلسم علاوه بر ایجاد این زخم عمیق که خودش می توانست یک انسان را از پا دربیاورد، سمی را نیز در بدن پخش می کرد که این سم نسبت به نشان سیاه شدیداً حساس بود و به محض اینکه از طریق جریان خون به نشان سیاه می رسید، فرد را می کشت. این طلسم را خودشان اختراع کرده بودند و اعضای کمیته نیز اکثراً از همین طلسم برای حمله استفاده می کردند که واقعاً طلسم مفید و مؤثری بود. هری چرخش دیگری کرد و همین طلسم را به سر مرگخواری دیگر زد که باعث شد محتویات مغز او بر روی زمین تخلیه شود و آرایندة کف سالن گردد؛ اما هری توجهی نکرد و با خونسردی تمام راه خود را به سمت اتاق وزیر در پیش گرفت و در طول مسیر چهار مرگخوار دیگر را هم به همین شیوه به درک واصل نمود. دوستانش هم دست کمی از او نداشتند و هر یک با چند مرگخوار درگیر شده بودند و به وضوح از آن ها سر بودند. مرگخواران با مشاهده ی حضور کمیتة ققنوس سفید و هنر رزم آن ها لرزه بر اندامشان افتاده بود و همگی سعی می کردند تا از درگیری با آن ها پرهیز کنند؛ زیرا به خوبی می دانستند که درگیری با این اشباح سیاه هرگز نمی توانست عاقبت خوبی را برایشان به دنبال داشته باشد!

وقتی هری به اتاق وزیر رسید، در آن باز بود. با سرعت به درون آن دوید و همان صحنه ای را دید که انتظارش را داشت ... اما ... این صحنه اصلاً برایش ناآَشنا نبود ...

دیوار های سیاه ... خنده ی شیطانی ... چشمان قرمز ...

فشاری مضاعف بر پیشانی هری وارد شد که نزدیک شدنش به ولدمورت را نشان می داد ... اما هری اصلاً نترسید ... مدت ها از زمانی که در حضور ولدمورت ترس سرتاپای وجودش را فرا می گرفت، گذشته بود ...

 ولدمورت هم که حضور هری را احساس کرده بود، از مبارزه با مودی دست کشید، سپری را درست کرد و به طرف هری برگشت. لبخندی شوم زد و گفت:  

_به به ... به به ... ببین کی اینجاس ... فرد برگزیده ... چه خبر از این طرفا ... آقای پاتر؟

_بهم خبر رسید یه عده آدم به وزارتخونه حمله کردن ... اما وقتی اومدم، فهمیدم خبر دروغ بوده ... چون به جز یه چند تا موش کثیف ترسو و یه مار با همین صفات، چیز دیگری اینجا ندیدم!

_به به ... زبون باز کردی پاتر ... پیشرفتت واقعاً قابل تحسینه ...

_پسرفت تو هم به همچنین ... قبلاً اونقدرها واسه ی وزارت اهمیت قائل نبودی که واسش شخصاً وارد عمل بشی و این کارا رو به اون زیردست های بی عرضت می سپردی ... اما حالا ...

_نه ... خوشم اومد ... خوب زبونت باز شده ...

مودی که محو حضور مقتدرانة هری شده بود، با چهره و صدایی که نگرانی در آن کاملاً مشهود بود، فریاد زد: اینجا جای تو نیست پاتر ... فرار کن ...

هری هم با آرامش پاسخ داد: اگه می خواستم فرار کنم که با پای خودم نمیومدم اینجا!

ولدمورت پوزخندی زد و گفت: درست مثل پدرت احمقی ... اونم همین قدر ادعاش میشد ... ولی خب می دونی که عاقبتش چی شد دیگه ... درست نمیگم؟

_پس خاک بر سر تو و اون دار و دستة بی عرضت ... می دونی که همون پدر احمق من چه بلایی سر مرگخوارای تو آورد؟ چندتاشون رو دستگیر کرد؟ تو هم که جونت به لب رسید تا پیداش کردی ... واقعاً جای تأسف داره ...

این بار دیگر ولدمورت طاقت نیاورد ... عصبانیت تمام وجودش را دربرگرفت و این عصبانیت را در قالب طلسمی بر روی هری تخلیه کرد. هری شادمان از پیروزی لفظی خود، از برابر طلسم ولدمورت جاخالی داد ... چوبش را کشید و او هم طلسمی را به سمت ولدمورت فرستاد که آن طلسم هم توسط ولدمورت محو شد.

ولدمورت دوباره پوزخندی زد و گفت: نظرت راجع به یه دوئل برابر چیه؟

_من که کاملاً موافقم!

مودی که این صحنه را دید، ترس تمام وجودش را فراگرفت و با آخرین توان فریاد زد:

_نه هری ... این کارو نکن ...

ولدمورت خشمگین برگشت و گفت: تو خفه شو جناب وزیر!

سپس تنها با حرکت دو دستش طلسم بسیار قدرتمندی را به سمت مودی فرستاد که سپر او را در هم شکست و او را به دیوار پشت سرش کوبید و بدنش را پاره پاره کرد ... به یکباره خون از همه جای بدن زخمیش راه خروج را در پیش گرفت.

هری فریاد زد: نــــــــــــــــــــــــه!!!

با سرعت به سمت بدن پاره پاره ی مودی دوید. این مرد سرباز فداکار دامبلدور بود و زمانی ریاست موقت محفلی را برعهده داشت که مبتکر و سازندة آن خود دامبلدور فقید بود. نیاز به علم و تخصص زیادی نداشت تا بفهمد که با این شدت جراحات، امیدی به بهبهودی او نیست؛ اما با این وجود گفت:

_نگران نباش ... من از اینجا می برمت بیرون ...

مودی دست او را گرفت و بریده بریده گفت:

_نه پاتر ... لازم نیست ... من عمر خودمو کردم ... فقط ... فقط ... یه خواهشی ازت دارم ... این آخرین خواستة من در عمرمه ... با اون ... دوئل نکن ... حتی اگه خواستی ... باهاش بجنگ ... ولی ... ولی دوئل نکن ... حداقل ... الان این کارو نکن ... خواهش می کنم ...

هری هم بدون معطلی گفت: باشه ... حتماً ... باهاش دوئل نمی کنم ...

ولدمورت که سخنان ردّوبدل شده بین آن ها را شنید، عصبانی شد و طلسمی را به سمتشان فرستاد که از جانب هری برگردانده شد.

مودی جواب طلسم ولدمورت را فقط با یک جمله داد:

_تام ماروولو ریدل ... اینو خوب بدون که تو ... که تو ... که تو یه عوضی پستی!

... و این آخرین جمله ای بود که مودی در عمرش گفت. پس از آن مقداری خون بالا آورد و آخرین نفس عمرش را کشید و سپس چشمانش برای همیشه بی روح شدند. او نیز به جمع کشته شدگان در راه مبارزه با سیاهی پیوسته بود ...

ناراحتی و اندوه سرتاپای هری را فرا گرفت. با دست راستش چشمان مودی را برای همیشه بست و به عصبانیتش اجازه داد تا جای اندوه را بگیرد. به آرامی سر او را بر زمین گذاشت و از جا بلند شد. طلسم سهمگینی را به سمت ولدمورت روانه کرد که او را به زحمت انداخت. مشاهده ی هیبت هری، به خوبی به ولدمورت فهماند که چرا وقتی عصبانی می شود، هیچ کدام از مرگخوارهایش به او نزدیک نمی شوند ... هیبت کنونی هری اصلاً با هیبت خودش، حتی در زمان اوج قدرت بی شباهت نبود!

_از دوئل کردن منصرف شدی پاتر؟

_آره ... منصرف شدم ... لیاقتشو نداشتی ...

_پس اون همه ادعات چی شد؟ ... چیه ... نکنه ترسیدی ...

_از چی باید بترسم اونوقت؟

_از اینکه وقت مرگت فرا رسیده!

_اگه از این می ترسیدم که الان اینجا نمونده بودم ... من از دوئل منصرف شدم ... نه از جنگ ...

لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد: البته حق داری ... مارها دستگاه شنوایی چندان خوبی ندارن!

ولدمورت جواب او را با طلسم سبزرنگی داد. آخرین تلاشش را هم برای متقاعد کردن او انجام داد:

_مرد باش پاتر ... بیا مثل دو تا مرد با هم دوئل کنیم ...

_مردی رو اشتباه تفسیر کردی تامی ... مردی اینه که به آخرین خواسته ی دوستت عمل کنی ... حالا اون خواسته هر چی باشه ... و هرچقدر هم که سخت و برخلاف میلت باشه ...

_اون یه پیر احمق بود که وقت مرگش فرا رسیده بود ... چرا می خوای به حرف اون گوش کنی؟

_چون من برای اون پیر احمق احترام خاصی قائل بودم ... چون هیچ کدوم از مرگخوارای بی عرضة تو توان مقابله با اون پیر احمق رو نداشتن ...

_نه ... مثل اینکه تو زبون خوش حالیت نمیشه ... پس بگیر ... ایمپریو ...

هری اجازه داد تا طلسم به او برخورد کند. قصد داشت تا ولدمورت را تحقیر کند.

ولدمورت چوبش را جلوی صورتش گرفت و از هری هم خواست که این کار را انجام دهد. هری هم نه به خاطر طلسم فرمان، بلکه به اختیار خود این کار را انجام داد.

_تعظیم کن هری!

_من جلوی تو تعظیم نمی کنم!

_گفتم تعظیم کن ... تعظیم کن ...

صدای ولدمورت بلندتر و خشمگین تر شد:

_گفتم تعظیم کن ... تعظیم کن ... ایمپریو ... تعظیم کن ...

_من تعظیم نمی کنم!

_چرا تو تعظیم می کنی ... ایمپریو ... تو تعظیم می کنی ...

... و همزمان با تمام قدرت به ذهن هری حمله کرد ... با چوبدستش هم طلسمی را به سمت هری فرستاد ... حمله ای همه جانبه ... کاری که فقط از پس خود او برمی آمد ... سال ها بود که از این نوع حمله استفاده نکرده بود ... اما حالا یک جوان کم سن و سال او را مجبور به استفاده از آن کرده بود ...

کمر هری خم شد ... کم کم بر میزان خمیدگی آن افزوده شد ...

_نـــــــــــــــــــــــــــــه ... هری ...

هری که محو حملة همه جانبة ولدمورت شده بود، بلافاصله از این حالت خارج شد. نگاه های هری و ولدمورت همزمان به سمت در اتاق برگشت ... دو قامت نه چندان نحیف ابرفورث و نیکلاس فلامل با هم می خواستند وارد اتاق شوند که در این کار ناموفق بودند و لحظه ای هم گیر کردند. مشخص بود که حواسشان اصلاً به در نیست ... تمام حواسشان به هری بود که دوئل با ولدمورت را نپذیرد ... هری تا پذیرفتن دوئل با ولدمورت فاصله ی زیادی نداشت ...

ولدمورت چرخید و پشتش را به هری کرد. سه قدم عقب رفت و سپس برگشت. با دستانش نیرویی را به هوا وارد کرد که به علّت فشار زیادش، هری را چند قدم به عقب راند و همین هم برای شروع دوئل کافی بود. سپس با یک دستش مانعی را جلوی نیک و ابرفورث درست کرد و گفت:

_تا سرحد مرگ!

با تمام توانش به هری دستور داد که شرط پایان دوئل را ادا کند.

هری که کاملاً مات و مبهوت قدرت ولدمورت شده بود و تقریباً در اختیار او قرار گرفته بود، پس از چند لحظه گفت: تا ... تا ... سرحد ...

طلسم سیاهرنگی از چوبدست نیک خارج شد که با برخورد به مانع ولدمورت، آن را در هم شکست و سپس رنگش به سفید تغییر یافت ... طلسم به هری برخورد کرد و او را به عقب پرتاب نمود و مانع از حرف زدن او شد ... مدتها بود که از طلسم های تلفیقی استفاده نکرده بود ... اما اکنون طلسمش نتیجه داده بود ...

ولدمورت که از شدت خشم و عصبانیت در حال انفجار بود، برگشت و با تمام قدرت طلسم سیاهی را به سمت نیک فرستاد؛ اما به علت خشم و عصبانیتش نتوانست نشانه گیری درستی انجام دهد. طلسم به سمت ابرفورث رفت که اصلاً انتظار آن را نداشت ... در ثانیه های آخر، ابرفورث سپری ضعیف را ایجاد کرد که آن هم توسط طلسم در هم شکسته شد و طلسم با شدت به او برخورد کرد و حفره ی بزرگی را در شکم او ایجاد نمود.

هری که تازه به خود آمده بود، با دیدن این صحنه فریاد زد: نــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

... اما دیگر دیر شده بود ... ابرفورث حتی فرصت پیدا نکرد که به ولدمورت یادآوری کند که او یک عوضی پست است ... برادر کوچکتر به دیدار برادر بزرگتر شتافته بود ...

ولدمورت همچون شبحی در باد محو شد و تنها ردّ سیاهی که از او باقی مانده بود، مسیر خروجش را مشخص کرد ...

ولدمورت رفته بود ... ولی هری همچنان در شوک از دست دادن رؤسای سابق و فعلی محفل ققنوس باقی مانده بود و حتی توان درک موقعیت و شرایط پیش آمده را هم نداشت؛ چه برسد به اینکه بخواد واکنش و عکس العمل مناسبی را نشان دهد ...

اصلاً باورش نمیشد ... یک دامبلدور دیگر را هم از دست داده بود ...

******************

در دل آرزو می کرد که مودی توانسته باشد که در برابر ولدمورت مقاومت کند؛ گرچه خودش هم به خوبی می دانست که چنین چیزی تقریباً غیرممکن است. به علت تغییر ناگهانی برنامة حمله و وظایف سنگینی که ولدمورت پس از آن به او به عنوان طراح نقشة حمله داده بود، حتی یک لحظه هم فرصت نکرده بود از شهرک مرگخواران خارج شود و با فرستادن یک پاترونوس به محفل خبر دهد و همین موضوع هم باعث بروز چنین فاجعه ای شده بود و به خاطر آن خود را نمی بخشید.

در جای جای سالن مرگخوران با مأموران وزارتخانه و محفل درگیر شده بودند ... با ورود محفلی ها نیروهای مدافع وزارت برتری نفری محسوسی پیدا کرده بودند. تمام مرگخواران به جز بلاتریکس که با اسپراوت دوئل می کرد و لوسیوس مالفوی که با پسرش به سختی درگیر شده بود، نقاب بر صورت داشتند ... این موضوع را هم به خوبی می دانست که به علت درجه و مقام بالایش در میان مرگخواران، نمی بایست در درگیری ها نقاب می پوشید؛ زیرا پوشیدن نقاب در یک درگیری مانند این، که اعضای محفل در آن حضور داشتند، موجب میشد بعضی از مرگخواران مانند بلاتریکس، آن را ترس از افشای هویت تفسیر کنند و به همین دلیل هم او را مورد تمسخر قرار دهند که این موضوع اقتدار او در میان مرگخواران را به خطر می انداخت.

وقتی ردّ سیاهی را که نشانه ی خروج ولدمورت از سالن بود، مشاهده کرد، با یک طلسم ساده، یکی از کارآگاهانی را که با او درگیر شده بود، با شدتی نه چندان زیاد به دیوار پشت سرش کوبید؛ به طوری که آسیبی جدی به او نرسد و با طلسم دیگری هم کارآگاه دوم را بیهوش کرد. سپس نقابش را محو کرد و قبل از آن که کسی او را ببیند، به سمت اتاق وزیر حرکت کرد؛ اما خیلی زود متوجه اشتباهش شد ... چون کسی در راهرو بود که اصلاً انتظار حضورش را در آنجا نداشت ...

******************

نقاب لباسش را محو کرد و آرام خود را به جسد ابرفورث رساند. قطرة اشکی از چشمانش چکید و بر روی پیکر استاد نه چندان مهربان سابقش افتاد. نیک هم که در طول عمر طولانیش مرگهای بسیاری را دیده بود، با آرامش ضربه ای به شانه ی هری زد و از او خواست که آرامش خود را حفظ کند؛ ولی این کارش نتیجة عکس داد و باعث شد که اندوه هری جای خود را به عصبانیت بدهد. با چهره ای که عصبانیت از آن می بارید، از جا برخاست و از اتاق خارج شد.

نیک گفت: اون دیگه رفته هری ... دیگه نمی تونی کاری بکنی ...

... اما هری هیچ توجهی به حرف او نکرد ... از اتاق بیرون زد و به طرف سالن وزارت حرکت کرد تا خشمش را بر روی دار و دستة ولدمورت تخلیه کند؛ اما صحنه ای را دید که خونش را به جوش آورد و انگیزه ی انتقامی کهنه را در او زنده کرد. اسنیپ به سرعت به طرف اتاق وزیر در حال حرکت بود. اگر ولدمورت قاتل ابرفورث بود، اسنیپ قاتل برادر بزرگتر بود و هری هم به خون او بسیار بیشتر از ولدمورت تشنه بود ... مدت ها منتظر این لحظه بود که در یک درگیری، اسنیپ را تنها گیر بیاورد تا حساب های کهنه اش را با او تصفیه کند ...

_به به ... به به ... ببین کی اینجاس ... زرزروس ... چه خبر ... از این ورا؟ ...

از اینکه می توانست برای اولین بار ترس را در چهرة اسنیپ مشاهده کند، لذت می برد ... اصلاً قصد نداشت که او را راحت بکشد ...

اسنیپ چوبش را به سمت هری گرفت و گفت: سلام کردن رو کسی بهت یاد نداده پاتر؟

هری پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

_آخه من آدمی رو ندیدم که بخوام بهش سلام کنم! قرار که نیست به موشهای عوضی هم سلام کنم!

_از آخرین باری که دیدمت، زبون درازتر شدی پاتر ... بذار ببینیم چند مرده حلّاجی!

_ببینیم!

هری که از وقتی که اسنیپ را دیده بود، از خشم دندان هایش را بهم می سایید و منتظر این حرف او بود، بلافاصله طلسم بنفشش را به سمت او فرستاد ... اسنیپ با دیدن این طلسم وحشت کرد و از برابر آن جاخالی داد. تلاشش برای نفوذ به ذهن هری کاملاً بی نتیجه ماند و به شکست منتهی شد. فرصتی را برای سامان دادن ذهنش نداشت تا بتواند از این مخمصه نجات یابد. هری پیاپی به سمت او طلسم می فرستاد و اسنیپ هم به زحمت در برابر او مقاومت می کرد و حتی فرصت یک حمله ی ساده را نیز پیدا نمی کرد ... اگر شکست می خورد، مسلماً هری جانش را به او نمی بخشید و مرگی بسیار دردناک را برای او رقم میزد و هرچقدر هم که مأموریتش را برای او توضیح می داد، یک کلمه از آن را هم باور نمی کرد ... نباید اجازه می داد که این چنین شود ... نباید اجازه می داد که تمام تلاش هایش به هدر برود و نقشه اش نقش بر آب شود ...

هر طلسم هری از طلسم قبل از آن سیاه تر، قوی تر و سهمگین تر بود و از هیچ گونه طلسم سیاهی برای استفاده بر روی اسنیپ پرهیز نمی کرد ... از او بیشتر از ولدمورت متنفر بود ...

هری چوبش را به سمت سینه ی اسنیپ گرفت و بلند فریاد زد: سکتوم سمپرا!

اسنیپ آن را دفع کرد و گفت: از طلسم خودم علیه خودم استفاده می کنی پاتر؟

_می خواستم بفهمی که چقدر حالم ازت بهم می خوره ... خائن عوضی ... کروسیو ...

_ به به ... به به ... می بینم که از طلسم های نابخشودنی هم استفاده می کنی پاتر!

_آره ... می خوای دوباره ببینی؟ ... پس بگیر ... آواداکداورا!

_اوه پاتر ... فکر نمی کردم بخوای روحت رو بشکنی!

_لازم نیست نگران روح من باشی ... من فشار طلسم خلع سلاح را با اون تلفیق می کنم ...

اسنیپ کاملاً ساکت شد؛ چون این دقیقاً همان کاری بود که او انجام می داد تا روحش نشکند. آلبوس دامبلدور و سایر مرگخواران دیگر را نیز به همین شیوه کشته بود.

_چته؟ لال شدی؟ فکر نمی کردی طلسم تلفیقی هم بلد باشم؟

_آره ... بس که بی عرضه و بی استعدادی، به هیچ وجه فکر نمی کردم که بتونی طلسم های تلفیقی رو یاد بگیری ...

_پس لازمه بدونی که منِ بی عرضه ی بی استعداد، با استفاده از طلسم های تلفیقی، طلسمی رو اختراع کردم که خیلی هم از سکتوم سمپرای تو قوی تر و بهتره ... اگه باور نمی کنی، ببین ...

هری چوبش را مستقیم به سمت قلب اسنیپ نشانه گرفته و فریاد زد: "بروستاگما فریتّوموس!"

طلسم بنفش هری دوباره موجبات وحشت اسنیپ را فراهم کرد و اسنیپ هم که می دانست قادر به دفاع در برابر آن نیست، چرخشی کرد و از برابر آن کنار رفت ... طلسم با برخورد به دیوار، هیچ تأثیری بر روی آن نگذاشت ... مشخص بود که طوری طراحی شده تا فقط بر روی موجودات زنده اثر بگذارد؛ البته سایر طلسمهای ردّوبدل شده بین آن دو باعث شده بود که دیوارهای راهروی اتاق وزیر که قبلاً از تابلوها و قاب های مختلف پوشانده شده بود، هیچ رنگ و بویی از سابق نداشته باشد. در واقع با خراشها و ریزشهایی که در دیوار و سقف ایجاد شده بود، کاملاً به یک خانة زلزله زده شباهت پیدا کرده بود.

وقتی که این حربة هری هم به نتیجه نرسید، دلش را به دریا زد و خطر را به جان خرید. حاضر بود که خودش هم صدمه ببیند ولی اسنیپ را بکشد. چوبش را به سمت زمین زیر پای اسنیپ گرفت و فریاد زد: ریداکتو کارس!

رنگ از رخسار اسنیپ پرید ... نفسش در سینه حبس شد ... به هر طرف هم می پرید، دیگر فایده ای نداشت؛ این طلسم کل راهرو را منفجر می کرد ... هر دوی آن ها به خاطر این طلسم می مردند و این به معنی به هدر رفتن تمام نقشه های او و دامبلدور بود و همچنین به معنای پیروزی نهایی ولدمورت! وقتی که در یک دوئل آموزشی، دراکو مالفوی این طلسم را علیه او استفاده کرده بود، با وجودی که طلسم به صورت ناقص اجرا شده بود و توان چندانی هم نداشت، او را با شکنجة ذهنی مجازات کرده بود تا تأثیرات آن را در رویا ببیند و دیگر هرگز این طلسم را اجرا نکند.

طلسم به سرعت جلو آمد ... تنها نیم متر مانده بود تا طلسم به زمین برخورد کند ... اما ...

 طلسم به مانعی نامرئی برخورد کرد ... مانع که به صورت هوای فشرده بود، گسترش یافت و اطراف طلسم را کاملاً گرفت و آن را درون خود محصور کرد ... نگاهش را برگرداند و نیکلاس فلامل را در کنار در اتاق وزیر دید. در ذهنش از او به خاطر نجات جانش تشکر کرد و از او خواست تا به هری یاد بدهد که دیگر از این طلسم استفاده نکند و وقتی که نیک با تکان سرش با خواسته ی او موافقت کرد، مانعی را ایجاد کرد، برگشت و به سرعت از راهرو فرار کرد. هری به دنبال او دوید؛ ولی به شدت با مانع نامرئی برخورد کرد و بر روی زمین افتاد ... وقتی که دوباره بلند شد، اسنیپ کاملاً از راهرو فرار کرده بود. با خشم مشتی را بر روی زمین کوبید و با طلسمی مانع را در هم شکست و به سمت انتهای راهرو دوید، به این امید که شاید بتواند اسنیپ را بگیرد و این بار دیگر کار او را تمام کند. نیک که از عصبانیت هری نگران شده بود، فریاد زد: صبر کن هری!

... اما این بار هم هری به حرف او توجه نکرد ... از راهرو خارج شد و با سرعت به سمت سالن عمومی دوید ... تعداد مرگخواران بسیار کمتر شده بود؛ عده ای کشته شده، عده ای زخمی، عده ای دستگیر و عده ای از مرگخواران هم فرار کرده بودند ... صدای اسنیپ را در انتهای سالن شنید که گفت:

_برمی گردیم!

اسنیپ این را گفت و بلافاصله آپارات کرد. پس از او هم بقیة مرگخواران آپارات کردند؛ البته بعضی از آن ها هم در هنگام فرار گرفتار طلسم های مختلف نیروهای مدافع وزارت شدند. هری، دراکو را در حالی دید که با پدرش دوئل می کرد. دوئل پدر و پسر، دوئل جالبی به نظر می رسید که بیش از این ادامه نیافت. لوسیوس برگشت و آپارات کرد. بلاتریکس هم که با اسپراوت دوئل می کرد، فرار را بر قرار ترجیح داد و همانند لوسیوس برگشت و آپارات کرد. اسپراوت چوبش را دراز کرد تا قبل از آپارات کردن، بلاتریکس را گیر بیندازد؛ ولی هرگز موفق به انجام این کار نشد ... صدایی از پشت سر اسپراوت شنیده شد که دلیل این توقف را به خوبی روشن می کرد: آواداکداورا!

_نــــــــــــــــــه!!! پروفسور!!!

... اما دیگر فایده ای نداشت ... اسپروات بر روی زمین افتاد و یاکسلی پس از عبور از روی جسد او همانند سایر مرگخواران دیگر آپارات کرد و هری را با جسد استاد گیاه شناسی سابقش تنها گذاشت. آرام آرام به سمت جسد پروفسور اسپراوت حرکت کرد ... پاهایش شل شدند و به او اجازه ی حرکت ندادند ... با غصه و اشک هایی حدقه زده در چشمانش در کنار آن نشست ... با دست راستش چشمان بی روح او را برای همیشه بست و با صدا و لحنی آرام گفت:

_راحت بخواب پروفسور!  

 

گزارش تخلف
بعدی