در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجاه و چهارم

اشتباه نابخشودنی

_سلام دابی ... ممنون به خاطر نوشیدنی ... حالا میشه به دخترا بگی بیان؟

دابی تعظیم کاملی کرد:

_دابی به هری پاتر و جادوگران خوب سلام می کنه ... دابی خوشحال میشه که واسه ی اربابش کاری انجام بده ...

دابی این را گفت و سپس با صدای پاق بلندی غیب شد ... نزدیک به یک دقیقه بعد لوییزا، ملیسا و پترا از راه رسیدند ... نگرانی و اضطراب در چهره ی هر سه دختر به وضوح دیده میشد ...

پترا نخستین نفری بود که با تلفیقی از خشم و راحتی پس از اضطراب لب به اعتراض گشود:

_واقعاً چی فکر کردین که حالا اومدین؟ ... ساعت هشت صبحه ... نمیگین ما نگران میشیم؟

ملیسا هم دستها را به سینه گره کرده بود و با چشم غره رفتن به پسرها، از پترا حمایت می کرد ...

... اما هیچ کدام از پسرها به حرفهای او توجه نکردند ... تمام توجه و نگاه های سیاهپوشان به نویل بود تا ببینند که او چه واکنشی نشان می دهد ... حتی ارنی هم نفهمید جواب بوسه لوییزا را چگونه داد ... نویل تنها یک لحظه سرش را چرخاند و در آن یک لحظه پترا توانست برقی از اشک را در چشم او ببیند ...

چیزی در چهره ی او درست نبود ... گیج و بُهت زده به نظر میرسید ... پترا نگاهی کوتاه به جیمز کرد تا شاید توضیحی درباره ی این رفتار جدید از او بگیرد ... اما جیمز هم خودش نبود ...

نویل بدون آنکه نگاه سخت و سنگینِ چشمان خیسش را از چشمان پترا بردارد، آرام آرام جلو رفت. پترا احساس می کرد زیر نگاه او خرُد می شود ... تا آن لحظه نشده بود که کسی اینطور به او خیره شود ... همانطور که نویل جلو می آمد، پترا به طور غریزی عقب می کشید ... اما سرعت او به اندازه ی نویل نبود ... به یکباره نویل با تمام قدرتش پترا را در آغوش گرفت و دختر حیرت زده که از حرکت ناگهانی او تعجب کرده بود، در خود توانی برای مقابله نیافت ... دو دختر دیگر مات و مبهوت حرکت عجیب نویل را نظاره می کردند ... ملیسا چندین بار مشکوکانه به جیمز نگاه کرد ... انتظار داشت که جیمز بلافاصله نوید را خفه کند؛ اما پسرها به هیچ وجه حیرت زده نبودند ... در واقع چند نفر لبخندی هم بر لب داشتند ... ملیسا هری را دید که مخفیانه گوشه ی چشمش را پاک کرد و در تمام این مدت نویل چنان به پترا چسبیده بود که گویا خیال نداشت هرگز از او جدا شود ... سرانجام پترا به خودش آمد ... توانست بر حیرت و تعجبی که داشت غلبه کند ... با تمام نیرو خودش را از آغوش نویل بیرون کشید و با یک حرکت او را عقب زد ... سپس با لحنی عصبانی که اندکی حیرت نیز در آن مشهود بود، به شخص متجاوز پرخاش کرد: دیونه شدی نویل؟! ... این کارا واسة چیه؟

... چه کسی می توانست جواب این سؤال پترا را بدهد؟ ...

نویل با درماندگی به همراهانش نگاه کرد ... اصلاً به نظر نمی رسید که جیمز یا هری قادر به انجام این کار باشند ... رون هم اندکی گیج بود ... بقیه هم به نظر نمی رسید بتوانند حرفی بزنند ...

ملیسا که نتوانسته بود از نگاه هیچ کدام از پسرها چیزی را بخواند، بار دیگر نگاه ناباورانه ای به نویل خجالتی انداخت که نگاه مشتاقش را از صورت سرخ از شرم و عصبانیت پترا برنمی داشت:

_نمیخواین بگین چه اتفاقی افتاده؟ ... نویل چه مرگت شده؟

جرج اولین کسی بود که خواست زبان به توضیح بگشاید؛ ولی هرگز موفق نبود:

_خب ... ما ... ام ... چیزه ... یعنی ... یه چیزی شده دیگه ... اه ... رون تو بگو ...

رون که هنوز در بهر نویل بود، از این انتخاب ناگهانی جا خورد:

_من؟! ... چرا من؟ ... پس جیمز چیکارس؟

... اما جیمز چندان بهتر از نویل به نظر نمی رسید ...

ملیسا که اندکی نگران شده بود پرسید: شماها حالتون خوبه؟

پسرها نگاه های سردرگمی به جیمز انداختند ... گویا قصد داشتند که برای کاری از او معذرت خواهی کنند ... اما چهره ی نویل بیشتر التماس آمیز بود ...

جیمز که گیج و بهت زده بود، نفس عمیقی کشید که این کار او لوییزا را از کوره به در برد ... صدای لوییزا در اذهانشان پیچید:

_بالاخره میگین چه مرگتونه یا نه؟ ... بعد کلی تأخیر برگشتین ... حالا هم درست مثل دیوونه ها رفتار میکنین ... دارین ما رو می ترسونین ...

ارنی دستش را دور لوئیزا حلقه کرد و او را عقب کشید و در همان حال هم هری را مورد خطاب قرار داد: فکر کنم باید نشونشون بدیم هری ...

واقعیت آن بود که زبان به هیچ وجه قادر به بیان آنچه در ذهن آنها رخ می داد، نبود ... به همین دلیل هم هری ناچار بود قبول کند که پیشنهاد ارنی بهترین راه چاره است ...

... چقدر دلش می خواست که خودش به جای نویل بود ...

... اما این را هم مطمئن بود که اگر به جای پترا بود، احتمالاً ترجیح می داد حقیقت را چشم در چشم بشنود ... یک نفس عمیق کشید: نه ارنی ... بعید می دونم پترا اینجوری خوشش بیاد ...

سپس به سمت دخترها چرخید: بیاین بریم اتاق جلسات ... یه چیزایی هست که باید بهتون بگیم ...

گفتن ماجرا سختتر از تصور هری بود .... زمانی که همه روی مبل ها نشسته بودند، جیمز کنار پنجره قدم میزد و با بی قراری آشکاری نگاهش را در اتاق می چرخاند و منتظر لحظة افشای حقیقت بود ...

هری هرگز خواهری نداشت؛ اما مطمئن بود که تحمل این مسئله زیاد هم برای جیمز آسان نیست ...

_خب؟!

پترا که در وسط دو دختر دیگر دست به سینه روی یک صندلی نشسته بود و به نویل که مشتاقانه به او چشم دوخته بود، چشم غرّه می رفت، این را خطاب به پسرها و به خصوص هری گفت ...

_هری یک سینی را که به لطف دابی در هوا ظاهر شده بود، گرفت و جامی از نوشیدنی برای خودش پُر کرد ... مقداری تلاش کرد ... اما سرانجام به این نتیجه رسید که با نگاه کردن به چشمان زمردین پترا نمی تواند همه چیز را بر زبان بیاورد ... بنابراین نگاهش را به جامش دوخت: ماجرا اینه که ...

سکوتِ لحظه ای هری، این بار ملیسا را از کوره به در برد: ماجرا چیه هری؟

_لطفاً ملیسا ... گفتنش همینجوری هم آسون نیست ... پس خواهش میکنم حرفم رو قطع نکن ...

همانطور که نگاهش را به نوشیدنی داخل جامش دوخته بود، شروع به گفتن کرد ... گفت ... تمام آنچه را که رخ داده بود و آنچه را که فهمیده بودند ... تقریباً یک نفس حرف زد ... چرا که می ترسید کسی حرفش را قطع کند و او هم دیگر نتواند آن را ادامه دهد ...

در این میان ارنی هم نقش مترجم را برای لوئیزا بازی می کرد ...

جیمز کنار پنجره ایستاده بود ... اما نگاهش دیگر هرگز به بیرون از پنجره نمی چرخید ... یکی دو بار تلاش کرد حرفی بزند ... اما بغض بدی گلویش را می فشرد ... شدیداً احساس می کرد که هر لحظه ممکن است منفجر شود ... چند باری پلک زد تا چشمان مرطوبش توان دیدشان را بازیابند ... پیوسته در این فکر بود که ... پترا چه می کرد؟ ... عکس العملش چه بود؟

نگاه سایرین روی صورت پترا میخ شده بود که دهانش باز مانده بود ... چند بار دهانش را باز کرد و ناامیدانه تلاش کرد حرفی بر زبان آورد؛ اما در نهایتِ بیچارگی دهانش را بسته بود ... حرفهای هری مجموعاً سه دقیقه بیشتر طول نکشید ... اما احساس می کرد که به اندازة یک قرن حرف زده است ...

در چهرة پترا هرگونه احساسی دیده میشد ... هراس ... تردید ... شوک و حیرت ... چند لحظه با بُهت و حیرت از یکی به دیگری نگاه کرد ... امیدوار بود یکی از آنها به این شوخی احمقانه اعتراف کند ...

... اما وقتی که چنین عکس العملی را مشاهده نکرد، از جا بلند شد و با قدم هایی لرزان به سمت نویل حرکت کرد ... نویل نیز از جا برخاست ... پترا برای چند لحظه ی کوتاه به او خیره شد و لحظه ای بعد همان کاری را انجام داد که چند دقیقه ی قبل نویل انجام داده بود ... با این تفاوت که این بار با اشتیاق در آغوش او باقی ماند ...

... و البته قدرت نویل را برای حبس اشکهایش هرگز نداشت؛ به همین دلیل هم زود زندان چشمانش شکست و همچون رودی که از ذوب برفها پدید می آید، گریست و سعی کرد احساس غریبگی ناشی از در آغوشِ دوستِ تازه برادر شده بودن را زیر نقاب اشکهایش پنهان کند ... سپس سؤالی را پرسید که خودش جواب آن را می دانست: یعنی تو برادر منی؟

نویل با دو دستش اشکهای دو چشم پترا را پاک کرد و سپس سر او را به سینه اش چسباند و با همین حرکتش پاسخ او را داد ... نگاه هری چرخید و جیمز را دید که به دیوار تکیه زده بود ... ظاهراً تنها کسی که در آن جمع حال و احوال جیمز را درک می کرد، خودش بود ... او هم اوضاع بهتری نسبت به پترا، نویل و هری نداشت ... او در احساس برادرانة شدیدی که نسبت به پترا داشت، مقداری ناخالصی یافته بود که دردِ دروغ بزرگی که از مظهر اعتماد و الگوی تمام زندگیش شنیده بود، هم بر آن اضافه شده و از آن فاجعه می ساخت ... نگاه جستجوگرانة پترا، جیمز را در آن سوی اتاق یافت ... با اینکه خودش در سردرگمی و حیرت دست و پا میزد، به سادگی مفهوم نگاه او را فهمید ... محال بود که او مفهوم نگاه جیمز را درک نکند ... او جیمز را به خوبی می شناخت ... از یک موضوع هم کاملاً مطمئن بود ... اگر به جای نویل، صد برادر جدید دیگر هم پیدا می کرد، هیچ کدام را به اندازة جیمز دوست نمی داشت ... البته به شرطی که هری در بین آن صد نفر حضور نداشته باشد ...

... اما آیا جیمز هم همین احساس را داشت؟ ... آن هم حالا که همة حقیقت را می دانست؟

این بار با اکراه از نویل جدا شد و به سمت جیمز آمد و او را حتی محکمتر از نویل در آغوش گرفت و با گفتن یک جمله، نگرانی دیوانه کننده ای  را که به سراغش آمده بود، بر زبان آورد:

_این چیزی رو بین ما عوض نمیکنه داداشی ... مگه نه؟

به نظر می رسید بار سنگینی که از ساعتی قبل بر دوش جیمز بود، به یکباره برداشته شده بود:

_البته که نمی کنه ... تا ته دنیا ...

نگاه تندی به نویل کرد و ادامه داد: هیچ کس جرأت نداره تو رو از من بگیره ...

نویل صادقانه خنده ای کرد: اصلاً قصدش رو نداشتم رفیق ...

پترا به خود آمد و دید که جیمز و نویل را در آغوش گرفته؛ ولی این کار را در مورد هری انجام نداده است و این موضوع چیزی نبود که به او آرامش درونی ببخشد!

... از جیمز جدا شد و به سمت هری آمد و طوری او را در آغوش گرفت که دو مورد قبلی در برابر آن می توانستند در صف بایستند ...

آرام در گوش او زمزمه کرد: واقعاً متأسفم هری ... بارها واسة اون نوزادی که در آتش سوخت، گریه کردم ... اما نمی دونستم که واقعاً کیه ... اما حالا ...

پترا لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد: حتماً واست خیلی دردناک بوده ...

_واسة تو هم سخت بوده پترا ... اما به هر حال، حالا دیگه دو تا برادر داری ... و اگه من جای تو بودم، حسادت هیچ کدومشون رو تحریک نمی کردم ...

پترا با خنده اشکهایش را کنار زد: مطمئن باش این کارو نمیکنم ...

خیال هری آسوده شده بود ... برای هری سخت بود که حس حسادتی را که نسبت به نویل در دلش پدید آمده بود، کنار بزند؛ اما او به خوبی می دانست که دوست قدیمیش استحقاق داشتن این شادی را دارد ... نویل هم به اندازه ی هری تنها بود ...

این فکری بود که حسادت را از وجود او پاک می کرد ... خوشحال بود که نویل دلیلی برای خوشحالی دارد ... به سمت ملیسا چرخید: دراکو برنگشته؟

_چرا ... خیلی وقته که برگشته؛ اما همون موقع رفت توی اتاقش خوابید ... دلم نیومد بیدارش کنم تا واسمون تعریف کنه چی شده ... البته از اینکه تنها برگشته بود، خیلی تعجب کردم ...

خیال هری از سلامت دراکو راحت شد. لبخندی تلخ زد و به همراه دوستانش به سمت خوابگاه حرکت کرد ... بقیه هم بلند شدند ... شاید زمانش رسیده بود که نویل را با خانوادة جدیدش تنها بگذارند ...

******************

اسنیپ چوبدستیش را به سمت جمجمه اش نشانه رفت و رشته ای نقره ای رنگ را از آن بیرون کشید و در جام خاطراتی ریخت که دامبلدور به او داده بود؛ سپس دستش را روی آن کشید و تمرکز کرد ... چند لحظه بعد به حالت عادی خود برگشت و به علّت شکستش با عصبانیت مشتی محکم بر روی میز کوبید ... واقعاً تعجب می کرد که چرا دامبلدور از او خواسته بود چنین جادویی اختراع کند ... جادویی که تمام وقایع و خاطرات زندگی انسان را حتی تا چند ساعت پس از مرگش از مغز او بیرون بکشد ... کاری کاملاً بیهوده و غیر ممکن به نظر می رسید؛ اما پیر خردمند همیشه اصرار می کرد که می شود چنین جادویی را اختراع کرد و او هم بهتر از هر کس دیگری می تواند این کار را انجام دهد ...

... ماده ی درون قدح اندیشه را پاک کرد تا تلاشش برای این کار غیر ممکن را از سر بگیرد ...

******************

نگاهی به صندلی جیمی انداخت و از خالی بودن آن تعجب کرد؛ اما بلافاصله به یاد آورد که خودش او را موقتاً به سِمت مدیریت منصوب کرده است ... چند قدم دیگر جلو رفت و درِ دفترش را باز کرد و خطاب به معاونش که در حال مطالعة یک پرونده بود، گفت:

_سلام جیمی ...

فقط شنیدن همین صدا کافی بود که جیمی دو متر از جایش بپرد ... بلافاصله احترام نظامی گذاشت و با دستپاچگی مشهود در صدایش جواب داد: اوه ... سلام قربان ... خوشحالم که برگشتین ...

سپس با عجله از پشت میز بیرون آمد تا فرمانده اش آنجا بنشیند؛ اما هری یا همان جرج ریچاردسون چنین اجازه ای را به او نداد: لازم نیست جیمی ... هنوز خیلی به پایان مأموریت کاریم مونده ...

_اما قربان ... من جسارت نمی کنم که در حضور شما اونجا بشینم ...

_خب وقتی من رفتم، این کارو بکن ... اما به هر حال ... این کتابو بگیر و به کشیش اعظم برگردون و به خاطر کمکش هم ازش خیلی تشکر کن ... بعدشم برو پیش نخست وزیر و بهش بگو که مأموریت با موفقیت انجام شد ... از اون هم به خاطر کمکش تشکر کن ...

_چشم قربان ... اما جسارتاً ... اون کشیشه رو پیدا کردین؟

_آره ... پیداش کردم و باهاش هم حرف زدم ... حالا تو برو کارت رو انجام بده ...

_امر، امر شماست قربان!

از ادارة پلیس بیرون آمد و خواست پیاده برود که صدای راننده اش را شنید:

_کجا میرین قربان؟

هری لحظه ای متوقف شد ... ترجیح داد صرفاً جهت تنوع هم که شده، این بار با ماشین شخصیش به محل موردنظرش برود و آپارات نکند ... فاصله چندان زیاد نبود و خللی در برنامه اش ایجاد نمی کرد:

_خیابان سنت لوییس!

_بله قربان!

راننده این را گفت و سپس درِ ماشین را برای هری باز نمود ...

سوار ماشین شخصیش شد و نزدیک به ده دقیقه بعد به خیابان سنت لوییس رسید ... وقتی که ماشین در ابتدای خیابان توقف کرد، از آن پیاده شد و از راننده خواست که برگردد. سپس به جمع دوستانش پیوست که منتظر او بودند ... از اینکه همه را با هم و در وسط خیابان می دید، تعجب کرد و پرسید:

_مگه اینجا محافظ نداره؟

ارنی پاسخ داد: نه ... نداره ... خونه پُر از جادوی سیاهه ... ولی هیچ محافظی نداره ...

هری با تعجب و البته مقداری شک و تردید گفت: عجیبه ... کاخ هافلپاف چند تا محافظ داشت ...

حرف زدن کافی بود ... هر ده نفر به سمت یتیم خانة متروکه و مخروبه ای رفتند که زمانی تام ماروولو ریدل در آن زندگی می کرد ... از همان نمای نیمه فروریخته اش هم میشد به متروکه بودنش پی برد. هری جلو رفت و با احتیاط در را باز کرد ... در به آسانی باز شد و هیچ مشکل خاصی را برایشان ایجاد نکرد. نخست هری وارد شد و سپس بقیة دوستانش هم این کار را انجام دادند و دین هم که آخرین نفر بود، در را پشت سرشان بست ... لحظه ای بعد همگی سیاهپوش شدند ...

پیش رویشان حیاط بزرگی بود که سالها از آخرین هرس شدن باغچه اش می گذشت ... علفهای بلندِ در هم و سه چهار درختی که پیر و تنومند بودند، تنها محتویات باغچه بودند ... از حیاط عبور کردند و مستقیم به سمت درِ ساختمان رفتند ... یک درِ بزرگِ زنگ زده ...

رون آهسته در را فشار داد ... صدای گوشخراش لولاهای زنگ زدة در، گوش آنها را آزار داد ... پیش رویشان ساختمانی قدیمی در سکوتی وهمناک قرار داشت ... دیوارها بوی تند نم میدادند ... همه جا از گرد و خاک پُر بود ... از تمام دیوارها، پنجره ها و هر جای ممکن دیگر تار عنکبوت آویزان بود ...

به دستور هری گروه کوچک پراکنده شدند تا سرعت بیشتری به جستجوی جاودانه ساز دهند. مسلماًٌ ولدمورت جاودانه سازش را جلوی پای آنها ننداخته بود ... باید راهی می یافتند ... یک دریچه یا شاید مخفی گاه ... یا هر چیز دیگری مانند اینها ...

خودش هم می دانست که این می توانست سخت ترین کار دنیا باشد؛ چرا که هرچه جلوتر می رفت، بیشتر متوجه میشد که اطرافش لبریز از جادوی سیاه است و پیدا کردن ردّی خاص و منحصر به فرد که آنها را به سمت هدفشان راهنمایی کند، کاری بس سخت و دشوار به نظر می رسید ...

راهرویی که پیش رویشان بود، تاریک و نسبتاً عریض بود ... در هر دو طرف راهرو درهای متعددی دیده میشد ... تصمیم گروه بر این شد که در کنار هم بمانند و به نوبت اتاقها را چک کنند ...

_اینجا خیلی تاریکه ... لوموس!

هنوز چوبدستی فرد کاملاً روشن نشده بود که به یکباره دسته ای پُرپشت از خفاش های جادویی سیاه راه صورت هایشان را در پیش گرفتند و باز هم این لباسشان بود که از آن ها حفاظت نمود ... هری با دستانش آتشی بزرگ و فراگیر را درست کرد که یک به یک تمام خفاش ها را سوزاند ... این اتفاق زنگ خطری برای آنها بود و به آنها نشان میداد در این ساختمان چه چیزهایی می توانست انتظارشان را بکشد و چه خطرات و وقایع ناگواری ممکن است برایشان پیش بیاید ...

تجربه ی ناموفق نخست در کار گروهی، آنها را به تفکیک وظایف و انفرادی نمودن کارها محبور کرد. با وجودی که همه لباس مخصوصشان را پوشیده بودند، اما به اندازه ای لایه های خاک روی کف زمین و همینطور لایه های تار عنکبوت تنیده شده در ورودی معابر مختلف ضخیم بودند که راه رفتن برای آن ها دشوار شده بود ... هری یک اتاق را انتخاب و به سمت آن حرکت کرد و وقتی که وارد آن شد، لحظه ای شدت جادوی سیاه او را به گمان یافتن دریچة موردنظرش انداخت؛ ولی وقتی که کمی دقت و توجهش را افزایش داد، متوجه شد که جادوی سیاه در کلّ سطح اتاق پخش شده است ... چند قدمی جلوتر رفت که ناگهان شیء نوک تیز و چاقو مانندی از کف زمین بیرون آمد و از یک سوی کف پای راستش وارد و از سوی دیگرش خارج گردید. فریاد درد بسیار بلندی سر داد که بلافاصله از سوی دو اتاق دیگر هم تکرار شد. از جمله معدود موانعی بود که لباس مخصوصش را پاره کرده و به او آسیب رسانده بود که این موضوع قدرت طلسم را نشان می داد. اطراف پایش پُر از خون شده بود و به شدت هم درد می کرد ... با عصبانیت طلسمی را روی آن انجام داد و آن را از پایش خارج کرد و شروع به مداوای آن نمود. دیر بسته شدن زخم پایش هم گواه دیگری بر قدرتمندی جادو بود که هری را واقعاً به زحمت انداخت ...

زمانی که زخم پایش کاملاً بسته شد، باز هم جلوتر رفت و به جستجوی چیزی مشکوک پرداخت که راه ورودی دریچه را به او نشان دهد؛ اما هرچقدر تلاش کرد، هیچ چیز خاصی پیدا ننمود. ترجیح داد حواسش را به کمد کهنه ای که در گوشه ی اتاق قرار داشت، معطوف کند. به سمت آن حرکت کرد و در آن را باز نمود ... هیچ چیز خاصی در کمد وجود نداشت؛ اما بلافاصله پس از باز شدنش، بوی تند و عجیبی را احساس کرد ... چند لحظه به دنبال منبع بو گشت؛ ولی به یکباره احساس خفگی شدیدی در انتهای گلویش احساس کرد؛ گویا شُش و سایر قسمت های دستگاه گوارشش در حال سوختن بود ... دنیا در برابر چشمانش تیره و تار گردید ... هرچه بیشتر برای نفس کشیدن تلاش می کرد، احساس خفگیش بیشتر میشد ... سرش گیج می رفت ... لحظه ای بعد مقداری خون از بینی و دهانش بیرون زد که وخامت اوضاع را بیشتر کرد. متوجه این حقیقت دردناک شده بود که نفس کشیدن کار را بدتر می کرد ... تمام قدرتش را جمع کرد تا توانست راه تنفسش را ببندد و از بدتر شدن اوضاع جلوگیری کند ... دستش را تکان داد و خون های جمع شده در مسیر تنفسش را پاک کرد و این عمل به او اندک قدرتی داد که بتواند از اتاق خارج شده و خودش را به دراکو برساند که در وسط سالن اصلی ایستاده بود و به نظر نمی رسید که مشکلی داشته باشد ... با دیدن هری به سمت او آمد و هری مشکلش را در ذهن او بازگو کرد ... دراکو چوبدستش را به سمت سینه ی او گرفت و آرام آرام آن را بالا آورد و به سادگی مشکل تنفسی او را حل کرد؛ همزمان تصاویری را در ذهن هری برای او به نمایش گذاشت که به او نشان می داد چگونه دراکو با مقداری احتیاط توانسته بود بدون هیچ گونه مشکل و آسیبی موانع جادویی را پشت سر بگذارد و پس از جستجوی اتاق، به درون سالن برگردد. به پایان رسیدن تصاویر با انتهای درمان هری مصادف شد ... با وجود خطر زیاد، کار نباید نصفه می ماند ... درست در لحظه ای که هری تصمیم گرفت به سراغ اتاق بعد برود، رون با وضعیتی مشابه هری از اتاقش خارج شد و این بار بدون هیچ مکثی هم هری و هم دراکو به کمک او شتافتند و برای تشخیص مشکل او هم نیازی به معاینه و بررسی نداشتند ... به تدریج بقیه هم از راه رسیدند و به جز جیمز و ارنی، همه آسیب دیده بودند ... آسیب های همة آنها یا مربوط به پا بود و یا مربوط به دستگاه تنفسی ... و این موضوع مشابه بودن جادوهای دفاعی اتاق ها را نشان می داد ... درمان همة آنها مدتی طول کشید و برای این موضوع واقعاً به دراکو مدیون بودند ... با وجود صدمات شدید، به هر حال توانسته بودند طبقة اول را بگردند. دین به سمت طبقه ی دوم حرکت کرد و بقیه هم پشت سر او به راه افتادند تا از پله هایی که در وسط دیوار ضلع شمالی سالن اصلی قرار داشت، بالا بروند؛ اما در لحظه ای تلخ و فراموش ناشدنی، اتفاقی وحشتناک افتاد ... برای یک لحظه درخششی ناگهانی از جایی در بالای سرشان، دیدِ همه را کور کرد و قبل از اینکه هری به احساسش اعتماد کند و خودش را کنار بکشد، از دو طرف پله ها نزدیک به چهل تیغة فولادی بسیار تیز و برّنده به سمت آنها پرتاب شدند و با بدشانسی کامل، اکثرشان هم در بدنهای آن ها فرو رفتند ... قبل از اینکه فریادهای دردشان خاموش شود، همین اتفاق از جایی درست جلوی گروه کوچک نیز تکرار شد ... شش تیغة فولادی به صورت همزمان پرتاب شدند که همه ی آنها هم نصیب دین شد ... در میان فریادهای دردِ مجروحان، نخستین فریاد زودتر از بقیه خاموش شد ...

******************

طلسم دیگری را به آن اضافه کرد تا قدرتش بیشتر شود ... دوباره امتحان کرد ... رشته ای نورانی را از جمجمه اش خارج و وارد قدح اندیشه نمود ... دستی بر روی آن کشید و تمرکز کرد ... پیشرفتش نسبت به قبل، واقعاً او را امیدوار کرد ... گرچه هنوز تا موفقیت نهایی بسیار فاصله داشت ...

******************

همگی بر روی زمین افتاده بودند و خون از همه جای بدنشان در حال خروج بود ... جای جای بدنشان از زخم هایی عمیق پوشیده شده بود که به شدت هم خونریزی داشتند ...

هیچ نقطه ای از بدن هری سالم نمانده بود ... لحظه ای از درد شکمش ناله می کرد و لحظه ای از دردِ پهلو ... لحظه ای از دردِ مفصل و لحظه ای از دردِ زانو ... لحظه ای از دردِ ران و دیگری از دردِ بازو ... آرام آرام دنیا در برابر چشمانش تیره و تار گردید ... اما نه ... نمی بایست اینگونه می مُرد ... او هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت ... تمام توانش را جمع کرد ... دنیا در جلوی چشمانش به خود شکل و رنگ گرفت و اشیاء از همدیگر قابل تمیز دادن شدند ... چند نفس عمیق کشید و درد را عقب راند ... سپس نگاهی به دوستانش کرد ... وضعیت هیچ کدام خوب نبود ... رون روی زمین افتاده بود و او هم همانند هری، یک نقطة سالم در بدنش نداشت ... جیمز به شدت نفس نفس میزد و هالة خونِ دور بدنش هر لحظه بزرگ تر میشد ... دراکو وضعیت نسبتاً بهتری داشت و سالم تر از بقیه به نظر می رسید ... اما دین با صورت روی زمین افتاده بود و با بی حالی ناله می کرد ....

دراکو که اندکی از او جلوتر بود، بدن مجروحش را روی زمین می کشید تا خودش را به او برساند ... هری هم تلاش کرد که از جا برخیزد و به او ملحق شود؛ اما تنها نتیجه ای که از این اقدام نصیبش شد، کشیدن فریادی از درد بود ... زمانی که متوجه شد به هیچ صورتی قادر به حرکت نیست، صدایش را بلند کرد و پرسید: همه حالشون خوبه؟

چند صدای درد آلود جوابهای شکسته ای دادند ... همه به نظر سالم می رسیدند ... این یک خبر خوب بود ... با این حال برای رسیدگی به دوستانش، اول باید خودش را جمع می کرد ... به آرامی به بررسی جراحتهایش پرداخت ... پای راستش به شدت خونریزی داشت و یک تیغة کوچک فولادی به اندازة یک کف دست، در ساق آن فرو رفته بود ... پای چپش هم از ناحیه ی ران همین وضعیت را داشت ... وضعیت دست راستش هم چندان تعریفی نداشت؛ اما دست چپش سالم بود ... آن را جلو برد و دستة چاقوی کوچکی را که در پای راستش فرو رفته بود، محکم گرفت ... از درد فریادی کشید و شدیداً به خود لرزید ... نفسش را حبس کرد و در یک لحظه چاقو را از پایش بیرون کشید ... دردِ این کار برای یک دقیقه کاملاً او را فلج کرد ... سپس این کار را با پای چپش هم انجام داد ... اما سخت ترین مرحلة کار دست راستش بود؛ چرا که دو تیغه با هم در آن فرو رفته بودند و یکی از آن ها بین مفاصلش جا خوش کرده بود ... تا زمانی که موفق به انجام این کار شد، بارها سرش را تکان داده بود تا دیدِ تارش را از بین ببرد ... وقتی تیغ های دست راستش را هم بیرون آورد، شروع به زمزمة طلسم شعرمانندی کرد تا زخم های آن را ببندد و توان را به آن برگرداند ... این کار هم حدود یک دقیقه طول کشید ... وقتی که کاملاً توان و قدرت را به دست راستش برگرداند، همین کار را با دست چپش هم انجام داد که به علّت آسیب کمتر، مدت کمتری هم طول کشید ... سپس زخم های خونین پای راست و چپش را بست که این کار هم چند دقیقه ای طول کشید و پس از آن به سراغ پهلوهایش رفت که دردناکترین قسمتها بودند. ضعف ناشی از خروج مقادیر زیاد خون از بدنش را با نوشیدن یک بطری کامل معجون انرژی زا جبران نمود و سپس به کمک سایر دوستانش رفت ...

دراکو و جیمز کارشان را تمام کرده بودند و جرج و فرد و ارنی هم در شرف اتمام بودند ... هری به کمک رون، دراکو به کمک زاخاریاس و جیمز هم به کمک نویل رفت ... کار دراکو خیلی زود تمام شد و سپس به سراغ دین رفت؛ همزمان هم جیمز کارش را به پایان برد و هری هم در شرف اتمام درمان رون بود ... اما هنوز لحظه ای از رسیدن دراکو بر بالین دین نگذشته بود که وحشتزده گفت:

_خدای بزرگ ... بیاین اینجا بچه ها ... دین حالش خیلی خرابه ...

******************

با خودش فکر کرد که اگر از جادوی سفید برای افزایش انرژی آن استفاده کند، وِرد جادوی حاصل، طولانی تر می شود؛ اما او هیچ هشداری مبنی بر ذیق وقت از سوی دامبلدور دریافت نکرده بود و این موضوع برای او مجوز استفاده از جادوی سفید محسوب میشد ...

******************

هری وحشتزده رون را رها کرد و به کنار دراکو رفت و در کنار دین و دراکو نشست ... بقیه هم سالم یا نیمه سالم، خود را به آن ها رساندند و دور دین را گرفتند ... همین که  دراکو دین را چرخاند، نفس همه از وحشت باز ایستاد ... در همه جای بدنش تیغه های فولادی فرو رفته بود ... دست ها ... پاها ... پهلوها ... و بدتر از همه ... جلوی شکم ... خونی که از زخم ها بیرون میزد، تمام جلوی لباس دین را سرخ کرده بود ... اما آن چیزی که بیش از همه باعث وحشت و نگرانی آن ها شد، دیدن تیغه ای بود که درست در قلب او فرورفته بود و باع شده بود که دین به زحمت نفس بکشید ...

_خدای بزرگ ... دین!

رون نفسش را با بغض فرو داد ...

جیمز که زودتر از بقیه به خود آمده بود، فریاد زد: به چی نگاه می کنین؟ ... باید یه کاری بکنیم ...

حق با جیمز بود ... بلافاصله گروه تقسیم شدند ... هر کدام درمان نزدیکترین زخم به خود را برعهده گرفتند ... هری هم سختترین قسمت یعنی قلب را انتخاب کرد ... چند لحظه بعد تمام تیغ ها از بدن دین خارج شدند؛ اما هیچ کدام به اندازة قلبش خونریزی از خود به جای نگذاشتند ... شدت خونریزی وحشتناک بود و رنگ هری را کاملاً سفید نموده بود ... کلّ بدنش می لرزید ... با تمام قدرتش شروع به بستن زخم کرد ... اما صدای بی رمقی که از دهان دین خارج شد، امیدهایش را از بین برد:

_نه ... هر ... ری ... دارم ... مرگو ... احساس ... می کنم ...

_مسخره نشو دین ... تو حالت خوب میشه ...

رون همانطور که به سراغ زخم دیگری می رفت، این را گفت؛ اما نفسهای دین سنگین تر شده بود ... به سختی برای حرف زدن تقلّا می کرد و این تقلّا هم خونریزیش را بیشتر می نمود ...

دین سرفه ای کرد و قدری خون بالا آورد ... سپس با صدایی بی رمق گفت:

_خوشحالم ... که تونستم ... ک ... کمک بکنم ... به تو ... مُردن در راه کشتن اون عوضی ... خوشحالم می کنه ...

_نه ... تو خوب میشی دین ... تحمل کن ...

هری همانطور که روی زخم دین کار می کرد، این را گفت ... نمی دانست که صورتهای تمام دوستان صمیمیش از اشک خیس شده اند ... واقعیت این بود که همة آنها می دانستند که کارِ دین دیگر تمام است ... اما نمی خواستند آن را بپذیرند ...

دین دست هری را فشاری داد و گفت:

_کارِ من تمومه هری ... اما می خوام بهم قول بدین ... قول بدین که موفق بشین ...

دین تقلّای دیگری کرد؛ سپس به یک باره مقدار زیادی خون بالا آورد و باعث شد که خون صورتش را هم بپوشاند ... و ... چشمانش را به آرامی بست ... دیگر نفس نکشید ... قلبش از تپش افتاد ...

_ نه دین ... مقاومت کن ...

تمام توانش را روی طلسم درمان گذاشت و بی توجه به آنچه در اطرافش در حال وقوع بود، به کارش ادامه داد ... اما ... اثری نداشت ... یک طلسم دیگر ... باز هم بی فایده بود ... با بغض ناله کرد:

_نه دین ... نه ... طاقت بیار ...

دستی محکم و مردانه، دست بی حالش را گرفت: هری ... متأسفم ... اما دیگه کاری ازت برنمیاد ...

هری با خشونت دست دراکو را پس زد: اون خوب میشه ... لیبوروس ...

طلسم به سینة دین خورد ... اما اثری نداشت ... هری سرش را بلند کرد و بقیه را دید که با صورتهایی خیس و چشمانی درمانده نگاهش می کردند ... با خشمی درآمیخته با بغض غرید:

_به چی نگاه می کنین؟ ... بیاین کمکم کنین ... اون خوب میشه ...

با تمام قدرتش طلسمی را به سمت قلبش فرستاد که شوکی را در بدنش ایجاد نمود ... اما باز هم هیچ فایده ای نداشت ...

دین نفس نمی کشید و هیچ حرکتی نداشت ... جرج دست لرزانش را رویِ گردنِ او گذاشت و با تکان دادن سر، جوابِ نگاهِ درماندة سایرین را داد ... همه در شوکی ناگهانی بودند و تنها هری بود که هنوز تلاش می کرد ... گویی قادر به قبول آنچه که با چشمانش میدید، نبود ... دین نباید می مُرد ... نباید ... طلسم هایی پیاپی و مکرّر را به سمت زخم بسته شده فرستاد ... باید به او شوک میداد ... دین حتماً برمی گشت ... باید برمی گشت ... هیچ کس نفهمید چه مدت در این حالت بودند ... تا اینکه بالاخره دستِ جیمز مچِ هری را گرفت: دیگه خیلی دیر شده هری ...

سرانجام دست از تلاش برای نجات او کشید و مجبور شد که واقعیت را بپذیرد ... دوست قدیمیش را برای همیشه از دست داده بود ...

******************

دستی بر روی قدح کشید و تمرکز کرد ... چند لحظه بعد، با خوشحالی لبخند زد ... طلسم اختراعیش به آنچه که خودش می خواست، نزدیک شده بود ... البته هنوز از جادوی سیاه استفاده نکرده بود ... اگر جادوهای سیاهِ مخصوص شکنجة ذهنی را که فرد را وادار می کردند بعضی خاطرات دور و دراز را در ذهنش ببیند، به این طلسم اضافه می کرد، حاصل درست همان چیزی میشد که او می خواست ...

******************

با غم و غصه اشک ریخت ... با نهایت توان بر روی جسد دوستش گریه کرد؛ همانطور که سالها پیش برای مرگِ سیریوس در سازمان اسرار وزارت گریه کرده بود ... از انجام این کار در جلوی چشمانِ بقیه هم هیچ اِبایی نداشت ... البته آن ها هم به هیچ وجه وضعیت بهتری نسبت به او نداشتند ... چقدر طول کشید؟ ... هیچ کس نمی دانست ... هرکسی در گوشه ای برای خودش عزاداری می کرد ... رون به دیوار تکیه داده بود و هق هق می کرد ... فرد و جرج هم بالای سر دین نشسته بودند و با بیچارگی به او نگاه می کردند ... چشمهایشان سرخ شده بود ... بقیه هم وضعیت خوبی نداشتند ...

... با وجود فشار زیاد، هری اولین نفری بود که از جا بلند شد ... بی هیچ حرفی به سمتِ درِ یتیم خانه حرکت کرد ... از همان اول با دیدن این هجمة زیادِ جادوی سیاه وحشت کرده بود و به نحس بودن این یتیم خانه پی برده بود ... مکانی که گروهش را ناقص کرده بود ... دین توماس هم انگیزة دیگری برای گرفتن انتقام از ولدمورت شد ...

چرخید و نگاهی به جیمز انداخت ... او مفهوم این نگاه را خوب درک کرد و در پاسخ، به علامت توافق سری تکان داد ... باید از آنجا می رفتند ... درست در همان زمان و همان لحظه ...

جیمز خم شد و با یک حرکت برانکاردی را ظاهر کرد و بدن بی جان دین را روی آن گذاشت ... سپس بی آنکه حرفی به دیگران بزند، جسد را به سمت درِ خروجی برد ... و هری را با هفت دوستِ غصه دار و یک دل پُرخون تنها گذاشت ...

زمانی که هری به سمت درِ یتیم خانه حرکت کرد، حتی دوستان نیمه سالمش هم خود را مقیّد به غلبه بر زخمها و فراموشی موقت دردها کردند و به دنبال او به راه افتادند؛ گرچه اگر آنها تصمیم به درمان کامل زخم هایشان می گرفتند، زخم های باقی مانده بر روی بدنهایشان هرگز بیش از دو دقیقه وقت نمی گرفتند ...

******************

باورش برای او بسیار سخت بود ... بالاخره مأموریتش را به پایان برده بود ... پس از مدت ها تلاش و کوشش مستمر و شکست های متعدد، سرانجام توانسته بود طلسم موردنظرش را بسازد ... طلسمی که دامبلدور اختراعِ آن را خواستار شده بود ... اضافه نمودن جادوی سیاه موردنظرش به طلسمی که چند دقیقة قبل از آن به وسیلة جادوی سفید ساخته بود، قدرتی فراتر از حدّ تصورش به آن داده بود و آن طلسم را دقیقاً به همان چیزی تبدیل کرده بود که او می خواست ...

... ولی هنوز یک مشکل کوچک دیگر هم وجود داشت ... وِرد طلسم بسیار طولانی بود و قابلیت ذهنی اجرا شدن هم نداشت ... راه حل عادی این موضوع به زمان بسیار زیادی نیاز داشت ...

... اما به هر حال او شاهزادة نیمه اصیل بود و برای حل مشکلات، روشهای مخصوص خودش را داشت!

******************

هشت پیکر شکسته و درمانده با چشمانی سرخ شده وارد شهرک ستاره شدند ... دابی به استقبال آنها آمد؛ اما هیچ کدام از شربت ها یا بیسکوییتهایش خورده نشدند و احوالپرسی ها و ادای احترام هایش هم بی پاسخ ماندند ... فقط یک دستور را از اربابش گرفت که تقریباً برایش عادت شده بود:

_به دخترا بگو بیان ...

طولی نکشید که پترا، لوییزا و ملیسا از راه رسیدند ... نگرانیِ درون صورتهایشان با مشاهدة بدن های آش و لاش آنها و لباس های سرخ از خونشان به فریادی از هراس تبدیل شد ... پترا و لوییزا هر کدام با عجله به سمت یکی از مجروحین دویدند تا بتوانند کمکی کنند ...

... نویل با صدایی دو رگه دستش را از میان انگشتان نگران پترا بیرون کشید ...

در این میان ملیسا هم که چیزی از درمانگری نمی دانست، دست دراکو را گرفت و از او خواست که ماجرا را برایشان توضیح دهد ... اما ... شنیدن یک حرف باعث توقفش شد ...

پترا با تعجب پرسید: پس جیمز و دین کجان؟

ضربان قلب های سیاهپوشان به یکباره چندین برابر شد ... نگاه های معنادار آنها به یکدیگر افزایش یافت ... سکوت چند لحظه ای رنگ را از رخسار دخترها برگرفت ... پترا دوباره پُرسید:

_مگه نشنیدین چی گفتم؟ ... پرسیدم جیمز و دین کجان؟

باز هم کسی جواب او را نداد ... رنگ پترا از قبل هم سفیدتر شد ... نگرانیش را در قالب عصبانیت بر هری بروز داد ... یقة او را گرفت و باز هم صدایش را افزایش داد:

_اونا کجان هری؟

خیس شدن چشمان هری پیام های زیادی برای پترا که درست به چشمان او خیره شده بود، داشت ... پترا هم دیگر نسبت به دریافت چنین پیام هایی از چشمان او و تفسیر درست آن ها، به درجة استادی رسیده بود ... هرچه بود، این چشمان متعلّق به خودش بودند ...

هری با لحن صدایی آرام و محزون گفت: جیمز رفته وزارتخونه تا ... تا ... تا کارهای ... تا کارهای دین رو انجام بده ... کارهای مربوط به مرگشو ...

... دستان پترا سست شدند ... چرخید تا به دیگران نگاه کند ... هری دروغ می گفت ... این یک دروغ بزرگ بود ... می خواست این را در نگاه سایر پسرها ببیند ... اما هیچ کس به او نگاه هم نمی کرد ...  زاخاریاس صورتش را پوشاند ... چشمان رون و فرد مرطوب شدند ... دراکو بلند شد و مستقیم از اتاق بیرون رفت ... ارنی هم آهی از درد کشید ...

... پاهایش هم قدرت ایستادن را از دست دادند ...

ملیسا با هر دو دستش، صورتش را پوشاند و در اثر شدت وحشت، چند دقیقه طول کشید تا چشمانش خیس شوند ... ارنی هم وظیفه ی انتقال ذهنی حقایق به لوییزا را برعهده گرفت و وقتی که فیلم ذهنی لوییزا به پایان رسید، او هم واکنشی مشابه ملیسا، ولی با شدتی بیشتر نشان داد ... او در ذهنش دیده بود که دین به چه شکل دردناکی کشته شده است ...

... اما پترا واکنش متفاوتی نشان داد ... با خیس کردن چشمانش، آنها را با چشمان خیس هری قرینه کرد و با نگاه مستقیمش به چشمان او، پرتوهای بازتاب شده از سوی چشمان هری را دوباره بازتاب داد و با برگشت آن پرتوها به چشمان هری، دریایی از نور در چشمانشان به وجود آمد ...

چند لحظه بعد پترا سرش را پایین انداخت و سعی کرد افزایش شدت گریه اش را از چشمان هری مخفی کند که در این امر به هیچ وجه موفق نبود ... وقتی که کاملاً مطمئن شد نمی تواند این حقیقت را از هری مخفی کند، سرش را بالا آورد و با غم و غصه ی فراوان در آغوش هری قرار گرفت ...

وقتی که همه ی دخترها از حالت شوک خارج شدند، نخست ملیسا، سپس لوییزا و در نهایت هم پترا از جمع پسرها جدا شدند تا با پناه بردن به اتاق خودشان، بیش از این در جلوی آنها نشکنند ...

******************

درِ خانه باز شد و شوهرش در آستانة در ظاهر گردید ... با لبخندی مصنوعی به سراغ او رفت ... قصد نداشت که لبان او را ببوسد؛ ولی مارتین دو بازوی او را گرفت و این موضوع را به او تحمیل نمود ... اما چند ضربه به پنجره خورد که باعث جا خوردن هر دو شد ... نگاهش را به سمت پنجره برگرداند و در کمال تعجب، جغد روزنامة پیام امروز را دید که با نوکش به پنجره می کوبید و این موضوع فقط یک دلیل می توانست داشته باشد ... مسلماً اتفاق مهمی افتاده بود ... به اندازه ای مهم که روزنامه برای آن یک چاپ ویژه اختصاص داده بود ... تجربه به او نشان داده بود که معمولاً برای اتفاقات خوب، چاپ مطالب را به فردا موکول می کردند ... البته از آخرین باری که یک اتفاق خوب رخ داده بود که در حد و اندازه های چاپ ویژة پیام امروز باشد، مدتها می گذشت ...

از شوهرش جدا شد و به سمت پنجره رفت و آن را باز نمود ... سکّه ای درون کیسه ی جغد انداخت و سپس پنجره را بست و با نوعی کنجکاوی همراه با نگرانی که ناشی از تعدّد چاپهای ویژة تلخ در چند سال اخیر بود، روزنامه را باز کرد و شروع به خواندن آن نمود:

کمیتة ققنوس سفید نُه نفره شد.

نفس هرمیون در سینه اش حبس شد ... با مشاهدة عکس دین در وسط صفحه، کل ماجرا را فهمید ...

صبح امروز کمیتة معروف ققنوس سفید در یک مأموریت کاری یکی از اعضای خود را از دست داد و پس از شش سال فعالیت قدرتمندانه علیه مرگخواران و ناکام گذاشتن آن ها در نبردهای مختلف، سرانجام نُه نفره شد.

دین توماس که پس از تحصیل در هاگوارتز به عضویت کمیتة ققنوس سفید درآمده بود، صبح امروز در حین انجام مأموریت کاری کشته شد و باعث داغدار شدن جامعه ی جادوگری انگلستان گردید. اگرچه هیچ کدام از اعضای کمیته هنوز حاضر به توضیح دادن در مورد نحوة کشته شدن او نشده اند؛ اما کارشناسانِ وزارتخانه معتقدند که علّت مرگ او بُرِش های عمیق و متعدّدی بوده که در تمامی نقاط بدن او مشاهده شده و مسلماً مرگ بسیار دردناکی را برای او رقم زده است.

در واکنش به این اتفاق، شورای وایزنگاموت در جلسه ای ویژه که با حضور وزیر جادو برگزار شد، مدال درجة یک مرلین جادوگر را به او اعطا نمود. ضمن اینکه وزیر جادو، رئیس شورای وایزنگاموت و مدیر مدرسة جادوگری هاگوارتز هم در پیام هایی جداگانه این پیشامد تلخ را به جامعة جادوگری و به خصوص خانوادة توماس تسلیت گفتند. هنوز فشارها بر روی اعضای کمیتة ققنوس سفید ادامه دارد تا نحوه و محل کشته شدن او را فاش کنند و از ماهیت و هدف مأموریتشان پرده بردارند؛ اما تاکنون هری پاتر که ریاست این کمیته را برعهده دارد، توضیح دادن در رابطه با این مسائل را مفید ندانسته و آن را در تضاد با منافع کمیتة تحت فرمانش خوانده است ...

ادامه در صفحة 6 .

هرمیون از خواندن صفحات بعدی که مسلماً در رابطه با زندگینامة دین و شرح فداکاری های او بود، امتناع ورزید ... با خواندن تیتر اول روزنامه و مشاهدة عکس بزرگ دین، بدنش شدیداً داغ شده بود و خط به خط هم دمای آن افزایش یافته بود و اشکهای جمع شده در چشمانش هم قادر نبودند با تبخیر کردن خود، قدری از این گرما بکاهند ... در این روزها اصلاً احوال خوشی نداشت ... پیوسته به دنبال بهانه ای می گشت تا به لبخندهای مصنوعیش پایان دهد و از تَه دل گریه کند ... حال چنین موقعیتی برای او پیش آمده بود ... از تَه دل گریه کرد ... دوست قدیمیش کشته شده بود ... اما ...

... خودش هم در اصلی بودن این دلیل، تردیدی جدّی داشت ...

******************

_می تونم بیام تو؟

چند لحظه مکث کرد و دوباره چند ضربه به در زد: ببخشید خانوما ... پرسیدم می تونم بیام تو؟

وقتی که باز هم جوابی نگرفت، به آرامی در را باز کرد و وارد اتاق شد. در سه قسمت اتاق، سه دختر بر روی سه تخت خواب سلطنتی دراز کشیده بودند و اشک های روی صورتهایشان خشک شده بود و کاملاً مشخص بود که هیچ کدام دل و دماغ صحبت کردن ندارند و حضور یک پسر می توانست در آن شرایط مزاحمتی برای آنها تلقی شود ... اما کاملاً هم مشخص بود که هری در این مورد استثنا بود ...

البته خود هری هم حالتی بهتر از آنها نداشت؛ فقط شدیداً خود را کنترل کرده بود که در برابر احدی نشکند ... سعی کرد که سخنانش را به کوتاه ترین شکل ممکن ادا کند تا بغضش مجال نفوذ در لحن صدایش را پیدا ننماید:

_خواستم بدونین که ... فردا صبح تشییع جنازة دینه ... واسة مراسم آماده بشین ...

سپس منتظر هیچ جواب یا عکس العملی باقی نماند و از اتاق خارج شد ... پیامی را برای ارنی فرستاد که به سراغ آرتور برگر برود و مرگِ دین را به اطلاع او برساند و از او بخواهد که به عنوان کشیش در مراسم فردا حضور داشته باشد ... قصد داشت که دین را در درة گودریک به خاک بسپارد ...

... البته ... نه همانجایی که همه فکر می کردند و نه همان جایی که قرار بود فردا ببینند!!! ...

******************

وردِ مختصر شده و دو کلمه ای طلسم را در ذهنش تکرار کرد و رشته ای را از ذهنش بیرون آورد و درون قدح اندیشه انداخت؛ سپس دستی بر روی آن کشید و تمرکز کرد ... چند لحظه بعد لبخندی به پهنای صورتش زد و دستش را برداشت ... این دقیقاً همان چیزی بود که او می خواست ... واقعی تر از آرزویش و یک مرحله بالاتر از حدود تصورش ... همه چیز عالی بود ...

دستش را تکانی داد و مایع درون قدح اندیشه را پاک کرد ... این خاطرات هرگز نباید به دست کسی می افتادند ... حداقل تا زمانی که موعد آن فرا برسد ... سپس از اتاقش بیرون رفت تا به سراغ صاحب سابق این قدح برود و مأموریت بعدیش را از او دریافت نماید ... هرچند که او این دستور را در قالب یک تصویر و در درون یک تابلو صادر کند ...

******************

جمعیت بسیاری به درة گودریک آمده و در قبرستان کوچکش جمع شده بودند ... یک اجتماع بزرگ انسانی که توسط نیمی از نیروهای وزارتخانه محافظت شده بود ...

... مراسم بسیار باشکوهی بود ...

تیم نُه نفرة ققنوس سفید لباس های رسمی خود را پوشیده بودند و نشان هایشان را به سینه چسبانده بودند .... در جلوی دو صفِ چهار نفره، سرکرده ی آنها ایستاده بود و تنها سیاهپوشی بود که صورتش پیدا بود ... به یکباره هر نُه نفر چوبهایشان را به نشانة احترام نظامی جلوی صورتهایشان گرفتند ...

کشیش کوتاه قد و بی مویی هم در جلوی همه مشغول دعا خواندن بود ... تمام مقامات جادو و بزرگان جادوگری هم در مراسم حضور داشتند ...

همه ی حاضران آخرین دعای کشیش را در پشت سرش تکرار کردند: به امید رستگاری!

عده ای گریه می کردند و عده ای هم چشمانشان خیس شده بود ... عده ای غصه دار بودند و عده ای هم به شکوه بهشتی شدن غبطه می خوردند ... اما اعضای کمیتة ققنوس سفید چنین حالتی نداشتند ... برای این حالتشان هم دلیل بسیار خاص و روشنی داشتند ... بعد از پایان مراسم، نُه پسر و سه دختر به همراه کشیش دره ی گودریک به سمت موزة پاترها حرکت کردند تا کار نیمه تمامشان را به پایان برسانند ... مدتی کشیش هیچ حرفی نزد ... اما نهایتاً سکوتش را شکست:

_تو اشتباه خیلی بزرگی کردی هری ...

_من؟؟؟ ... چه اشتباهی؟؟؟

_تو به خاطره هایی که آلبوس دامبلدور بهت نشون داد، توجه نکردی ... اون به تو گفت که ولدمورت از خاطرات مشنگیش فرار می کنه ... پس محاله که جاودانه سازش رو اونجا بذاره ... اون جاودانه ساز اولش رو به صورت دفترچة یادداشت درآورد؛ چون اون موقع جای مشخصی نداشت و می خواست در هر جایی بشه ازش محافظت کرد ... یه شیء که هر جا باشه، واسة کسی شک ایجاد نمی کنه ... بعدش اون قاب آویز رو توی اون غار گذاشت ... یعنی جایی که با کشتن چند بچه ی مشنگ، با تمام خاطرات دوران مشنگیش خداحافظی کرده بود ... دامبلدور خاطرة یتیم خونه رو بهت نشون داد که شدت تنفر اون از دوران مشنگیش رو نشونت بده و اون زمینه ای واسة خاطرة مربوط به غار باشه ... جاودانه ساز بعدی رو هم باید توی خاطرات دامبلدور جستجو می کردی؛ همونطور که کاخ هافلپاف، خونة گانت ها و غارِ کنارِ دریا رو توی اون خاطرات دیدی و همه هم محل جاودانه ساز بودن ... دندان ناجینی هم به علّت دیر درست شدنش، دامبلدور ازش اطلاعی نداشت که بهت بده ... اما اون بهت دلیل انتخاب این مکان ها رو هم گفت ... یعنی همون چیزی که تو بهش توجه نکردی ... همة اونا مکان هایی خاص در زندگی اون بودن که از اونا خاطرات خوبی داشت ... پس با توجه به این توضیحات، خیلی راحت میشد فهمید که محاله توی یتیم خونه هیچ جاودانه سازی وجود داشته باشه ... در واقع ... تو یه اشتباه بزرگ و نابخشودنی انجام دادی و اون هم بی توجهی به بخشی از حرفهای یه پیر خردمند بود ...

هری با شرمندگی سرش را پایین انداخت ... او درست می گفت ... دامبلدور همه ی این حرف ها را به او زده بود ... اگر به آن حرف ها توجه کرده بود ... دین هنوز هم زنده بود ...

... این بار نه اشک غم و غصه، بلکه اشک شرم و گناه در چشمان هری جمع شد ...

با لحنی بسیار آرام و لرزان گفت:

_ ... اما نیکلاس فلامل هم معتقد بود که توی اون یتیم خونه جادوی سیاه احساس کرده ...

_حرف اون درست بوده هری ... همونطور که خودت هم دیدی، مقادیر زیادی جادوی سیاه توی اون یتیم خونه وجود داشت ... همونطور که گفتم، ولدمورت از خاطرات مشنگیش متنفر بود و از اونا فرار می کرد ... به همین دلیل هم توی اون یتیم خونه تله های زیادی گذاشته بود تا به هر کس که به اونجا وارد بشه، آسیب بزنه ... به همین دلیل هم اون یتیم خونه تعطیل و ساختمانش متروکه شد و حتی یه نفر هم جرأت نکرد که اونو بخره ...

کشیش چند لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد:

_در مورد نیم تاج هم بگم که ... اگه تو از من جای اون رو می پرسیدی، من بهت می گفتمش ...

غم و غصة هری بلافاصله جای خود را به تعجب داد: مگه شما می دونین اون کجاس؟

_ برگرد به خاطرات دامبلدور ... ولدمورت در دوران جوونیش علاقة زیادی به جادوی سیاه داشت ... به همین خاطر هم در یه مغازة جادویی مشغول به کار شد ... جایی که در خاطرات دامبلدور بود؛ ولی تو بهش بی توجهی کردی ...

هری با کف دست راستش ضربه ای به پیشانیش زد و با حسرت گفت: بورگین و بورکز!!!

_آره هری ... اون جاودانه سازش رو اونجا گذاشت؛ ولی به لطف اسنیپ الان دیگه اون جاودانه ساز یه جای دیگس ... اون جاودانه ساز رو برداشت و یه نامه به امضای ر.ا.ب به جای اون گذاشت و نیم تاج رو با خودش به هاگوارتز برد ... اون از اتاق نیازمندی ها یه جا واسة مخفی کردن یه شیء خواست و بعد هم نیم تاج رو اونجا گذاشت ...

دنیا در جلوی چشمان هری تیره و تار شد ... او قبلاً آن را دیده بود ... وقتی که جایی را برای مخفی کردن کتاب شاهزادة نیمه اصیل خواسته بود ... اگر این موضوع را قبلاً به یاد می آورد ... احساس گناه سرتاپایش را فرا گرفت ... حالا دیگر می دانست که دین فقط و فقط به خاطر او مُرده است ... به خاطر بی توجهی او ... به خاطر اشتباه او ... یا به عبارت دیگر ... به خاطر "اشتباه نابخشودنی" او ...

کشیش ادامه داد:

_اسنیپ این موضوع رو به دامبلدور گفته بود؛ اما دامبلدور به تو نگفت تا تو به اونجا بری و نامة ر.ا.ب رو بخونی و مسئلة ر.ا.ب رو به درستی بفهمی و به حدّ کفایت واست جدی بشه ... همونطور که اون تو رو به غار برد تا نحوه ی غلبه بر جادوهای دفاعی جاودانه سازها رو بهت یاد بده ... و مهمتر از همه ... نوه های بورگین و بورکز الان دارن اونجا کار می کنن که هر دو هم جزء گروه ر.ا.ب هستن ... اگه تو به اونجا می رفتی، با اونا روبرو میشدی و اونا هم حقیقت گروه ر.ا.ب رو بهت می گفتن ... آلبوس مرحوم روی این موضوع حساب کرده بود که تو به خاطره هاش توجه کنی و به اون مغازه بری و هم حقیقتِ مربوط به گروه ر.ا.ب رو بفهمی و هم مکان جاودانه ساز رو ... اما اون یه اشتباه هم کرد ... اون همیشه دوست داشت که همه چیزو خودت تجربه کنی و خودت بفهمی، نه اینکه خودش بهت بگه ... اون خیلی چیزا رو بهت گفت؛ اما خیلی چیزای دیگه رو هم گذاشت تا خودت بری و تجربه کنی ... مسلماً همة تجربه ها نمی تونن بی خطر باشن ... اون باید به این خطرها بیشتر توجه می کرد ...

با رسیدن به درِ موزه، کشیش سخنرانیش را به پایان برد ... مستقیم به محل تابلوی ناقص رفتند ... از آنجا که قبل از آمدن به آنجا، برای آدامز و ویلیامز پیام فرستاده بودند، برای رسیدن دخترک معطل نشدند ... وارد دریچه شدند و سپس از آسانسور پایین رفتند ... غارهای تاریک و ترسناکِ پس از آن هم پشت سر گذاشته شد تا اینکه به قایق تک نفره رسیدند ... کشیش جادویی را که خودش درست کرده بود، شکست و به قایق امکان بازگشت داد و به این ترتیب همه توانستند وارد تالار بعد شوند ... برای تشخیص شدت هالة جادویی آجرها هم اصلاً معطل نشدند و وقتی که وارد تالار آسمانی شدند، چند نفر از حیرت و تعجب سوت کشیدند ...

کشیش دستش را تکان داد و تابوتی را که چند ساعت پیش خاک شده بود، حاضر کرد. آن قبرستان برای دین به اندازة کافی امن نبود ... این بدن آسمانی باید در یک قبرستان آسمانی هم دفن میشد ... ... قبرستان اختصاصی کمیتة ققنوس سفید!!! ...

کار دفن دین و تکرار مراسم دعا هم مدتی دیگر طول کشید و سپس همگی قبرستان اختصاصی کمیته را ترک کردند ...

غم و غصه کاملاً بر همه ی اعضای کمیته چیره شده بود ... یک نفر توان گریستن نداشت ... یک نفر شوخی های سابقش را کاملاً دور و غیر قابل دسترسی میدید ... یک نفر ناراحتی خواهرش را میدید، ولی قادر به رفع آن نبود ... یک نفر نمی توانست صبر و تحمل خودش را به نامزدش منتقل کند و او را قدری آرامتر کند ... اما ... یک نفر از همه ناراحت تر بود ... او احساس گناه شدیدی می کرد ... از خودش متنفر بود ... هنوز صدای کشیش در گوشش می پیچید که اشتباهاتش را به او یادآوری کرده بود و کاری کرده بود که او بفهمد چه "اشتباه نابخشودنی" ای انجام داده است ...

 

گزارش تخلف
بعدی