در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیست و هشتم

گروه پسرانه

به قبر سفیدرنگ زل زده بود. غم و غصه در تمامی وجودش مانند خون در جریان بود. مشاهدة جینی با ویکتور او را به یاد بدبختی های فراوانش می انداخت. انگار همین دیروز بود که سیریوس و خانم ویزلی بر روی میز ناهارخوری سر دادن اطلاعات به هری با هم دعوا می کردند ... انگار همین دیروز بود که ... سیریوس ...

چشمانش خیسش بر روی قبر قفل شدند:

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور

کشته شده در راه مبارزه با تاریکی

شکوه و زیبایی قبر، عظمت شخصیتی را نشان می داد که در آن آرمیده بود. نم نم باران پاییزی اشک چشمانش را مخفی می کرد. دلش به نحوی گرفته بود که فقط مخصوص خودش بود! دل گرفتگی اش هم مثل دیگران نبود ... انگار هوا هم تحت تأثیر دلِ گرفتة او قرار گرفته بود و زمین و زمان در تلاش بودند که غم او را مضاعف کنند ... برق چشمان آبی رنگی که همیشه تا عمق وجود او رسوخ می کرد، هنوز جلوی چشمانش بود و به نظر می رسید اشک چشمانش از دریای چشمان او سرچشمه می گیرد.

به یاد دوستش افتاد ... چه بد است انساس خواهر کوچکش را از دست بدهد ... به راستی که دردناک بود ... احساسش را به خوبی درک می کرد ... لحظه ای را تصور کرد که هرمیون را از دست داده باشد ... حتی تصورش هم تن او را می لرزاند ... به یاد قولی افتاد که به دوستش داده بود ... در گروه آنان هیچ دختری عضو نخواهد بود ... گروهی ضد سیاهی که تاکنون فقط دو عضو داشت!

******************

طبق معمول زمان دل گرفتگی اش، با ناهارش بازی می کرد. بهترین غذاهای هاگوارتز در نظرش تلخ و بدمزه می نمودند ... چشمانش میزها را کاوید ... انگار هیچکس کاری به او نداشت ... از نزدیکترین دوست تا بدترین دشمنش به کار خودش مشغول بودند؛ اما چند لحظه بعد فهمید که گاهی اوقات باید بعضی ها را از معادله ی بی وفایی خط زد، هنگامی که رون از طرف دیگر میز غذا بلند شد و برخلاف رفتار معمولش، بی تفاوت نسبت به غذا، در کنارش نشست و دستش را بر روی شانه ی او انداخت و حالش را جویا شد، کاملاً معلوم بود که بعضی از دوستی ها از هر چیزی ماندگارترند.

هری آرام از او پرسید: هستی؟

_نقشت چیه رفیق؟

_گروه پسرانه!

_با وجودی که نمی دونم چیه ... ولی اگه تو هستی، منم هستم رفیق!

تبسمی بر لبان هری نشست.حقیقتاً بهترین دوست دنیا را داشت: ممنونم رفیق!

چشمانش گردشی کردند و لحظه ای در آیینة چشمان سبزی دیگر قفل شدند. متوجه شد که یک نفر دیگر هم غم او را درک کرده است. هر قضیه ای می تواند استثناء هم داشته باشد، قضیة بی وفایی دنیا هم به هم چنین ... در چشمان سبز پترا خیره شد و هردو حرف هایی ناگفته را در چشمان همدیگر خواندند ... حرف هایی که برای هر دو تازگی داشت!

******************

چند جلسه ی دیگر در طول هفته برای اتمام مبحث پاترونوس ها کافی بود؛ البته هنوز هم بعضی از دانش آموزان تنها قادر به ایجاد غبار رقیقی بودند. ساحره ویکتور عقیده داشت که هرکس مستقیماً با دیوانه سازها روبرو نشود و احساس یأس و ناامیدی حاصل از حضور آن ها را از نزدیک تجربه نکند، تمام تلاشش را برای یادگیری جمع نمی کند و در نتیجه نمی تواند امتحان پایانی سخت او را بگذراند. هری به خوبی می دانست که حداقل در مورد احساس ناامیدی دیوانه سازها کاملاً درست می گوید؛ در این مورد چندان هم بی تجربه نبود!

این آخرین کلاس مربوط به پاترونوس ها بود. ساحره ویکتور اعلام کرد که در جلسه ی بعدی مبحث مقابله با اینفری ها را خواهند آموخت.

******************

کلاس دوئل یا به عبارت دیگر کلاس هنرهای ذهنی هم وارد مبحث مهم تاریک کردن ذهن شده بود. مبحثی که به گفتة نیکولاس یک هفته بر روی آن می ماندند؛ البته این قسمت فقط حالت مقدمه برای این مبحث مهم را داشت. تئوری آن چندان سخت نبود؛ ولی مشکل در عمل کردن به آن بود که آن را به یکی از مباحث سخت هنرهای ذهنی تبدیل کرده بود. همه چیز در تمرکز و تصوّر خلاصه میشد یا به قول نیکولاس: دو تا ((ت))!

******************

جمعه که روز انجام مسابقات دوئل بود، فرا رسید. دوازده رقابت حساس برای تعیین شش فرد برتر! نخستین بازی مربوط میشد به رقابت رون و نویل ... هردو ابتدا همدیگر را در آغوش گرفتند و سپس بازی را شروع کردند. چندین طلسم برای محک زدن همدیگر فرستادند، گرچه هردو کاملاً از میزان قدرت حریفانشان اطلاع داشتند. هری و بقیة گریفیندوری ها علناً از هیچ جبهه ای حمایت نمی کردند. چند طلسم دیگر فرستاده شد و نویل تقریباً ابتکار عمل را در دست گرفت. در این میان حواس هری متوجه هرمیون شد که حالت عجیبی داشت. در ابتدا رون را تشویق می کرد؛ اما با مشاهده ی برتری نسبی نویل، رنگش پریده بود ... اضطراب از صورتش می بارید ... حالتش به گونه ای بود که به نظر می رسید هر لحظه ممکن است گریه کند ... حقیقتاً این دوئل برای او بسیار حساس بود ... شاید اگر رون می باخت، نمی توانست سرش را در برابر اسلیترینی ها بلند کند و یک عمر تحقیر و کنایه های تمامی ناپذیرشان را تحمل کند، کنایه هایی که از همین حالا شروع شده بود.

_بچه ها دوست پسر خانم نمونه ی ما رو ببینید! نمی تونه لنگشو بالا بکشه!

_نیگاه چه جوری دفاع می کنه! هرکی ندونه خیال می کنه با اسمشو نبر داره نبرد می کنه! نیگاه کنین چه جور ترسیده ... اونم از کی ... لانگباتم ...

چند دختر سال ششمی با همدیگر قهقهه زدند.

چشمان هرمیون سرخ شده بود ... وضعیت بسیار وخیمی داشت ... هری جلو رفت و دستش را گرفت تا به او دلداری بدهد؛ ولی وقتی هرمیون برگشت، مستقیماً هری را در آغوش گرفت و بر روی سینة او اندکی گریست. هری موهایش را نوازش کرد و از او خواست از فاصلة دورتر نبرد را ببیند. در این میان رون که تا آستانه ی شکست پیش رفته بود، یک طلسم خلع سلاح را به سمت نویل فرستاد. نویل حالتی پیدا کرد که به دستپاچگی بی شباهت نبود. با وجودی که طلسم فاصلة بسیار زیادی هم داشت، نتوانست آن را دفع کند و طلسم مستقیم به او خورد ... سالن چند لحظه ساکت شد ... سپس به یکباره منفجر گردید.

بُرد رون کاملاً عجیب و باورنکردنی می نمود ... شرایط دوئل اصلاً به طوری نبود که بُرد رون را تداعی کند ... به تدریج تمام گریفیندوری ها از جمله هری و پترا و جیمز جلو رفتند و به او تبریک گفتند و سپس نویل را هم در آغوش گرفتند ... نویل اصلاً حالت یک بازنده را نداشت ... او هم جلو رفت و به رون تبریک گفت و دوباره همدیگر را در آغوش گرفتند. در این میان حالات هرمیون و اسلیترینی ها دیدنی بود ... اسلیترینی ها همگی به یکباره ساکت شده بودند و نگاه های عصبانی و خشمناکی را نثار نویل می کردند که چنین موقعیتی را برای مسخره کردن خانم نمونه از آنها گرفته است. هرمیون هم با حالتی بُهت زده داشت به رون نگاه می کرد ... سپس در جهشی به سرعت نور از فاصله ای دور به سمت میدان دوید و در میان انبوه گریفیندوری ها خودش را به رون رساند و او را در آغوش گرفت. بقیه خود را کنار کشیدند تا فضای بیشتری به این زوج بدهند. لبخندی بر لبان هری نشست. همزمان لبخندی بر لبان جینی و پترا نیز نشست. گویا دل های این سه نفر به همدیگر راه داشت. بی دلیل نبود که روزگاری یک پیر خردمند نهاد این نوجوان را سرشار از عشق دانسته بود.

******************

مسابقه ی هرمیون در مقابل پادما بسیار دیدنی بود. هرمیون که از بُرد رون روحیه گرفته بود، جانانه می جنگید و پادما هم در برابر او نمی توانست کاری از پیش ببرد.  هرمیون کسی نبود که نتواند پادما را شکست دهد ... این برتری را قبلاً هم ثابت کرده بود ... این قضیه در مورد پترا هم صادق بود ... او هم در مدت بسیار کمی حریف سال ششمی اسلیترینی خود را شکست داد. نوبت بعدی مربوط میشد به دوئل جیمز و ارنی ... ارنی رقیب آسانی برای جیمز نبود ... رگبار طلسم های ارسالی از هردو طرف رنگین کمانی زیبا از رنگ را به وجود آورده بود ... گهگاهی طلسم هایی به اطراف برخورد می کردند و جرقه هایی رنگارنگ را در محل برخورد به سپر به وجود می آوردند که زیبایی خاصی را به محیط می داد. طلسم ارغوانی جیمز در میانة راه به سمت دیواره ی محافظ منحرف شد. سه طلسم در پشت آن رها شدند و ارنی را مورد هدف قرار دادند. طلسم بعدی در میانة راه تغییرمسیر داد و ارنی را دور زد و از پشت به او حمله کرد. ارنی سپری ساخت که در مقابل طلسم فرو ریخت؛ اما خود طلسم را هم از کار انداخت. بلافاصله با دو طلسم جیمز را مورد هدف قرار داد. جیمز آن ها را تغییررنگ داد و به سمت خودش برگشت داد ... ارنی همان دو طلسم را دوباره با سپری دیگر به سمت جیمز فرستاد ... جیمز حرکتی چرخشی به چوبش داد و این بار دو طلسم پس از تغییرمسیر، به صورت خمیده ارنی را مورد هدف قرار دادند. ارنی طلسم را به دیواره ی محافظ کوباند وخود را از شرّ آن رها کرد. طلسم جرقه هایی ارغوانی تولید کرد. ارنی رویش را به سمت جیمز برگرداند و مشغول نبرد با او شد؛ غافل از اینکه در پشت سرش جرقه های طلسم جیمز به همدیگر پیوستند و اخگر نابود شده را دوباره از نو تولید کردند ... اخگر با جهشی دوّار به ارنی برخورد کرد و او فقط توانست ردّی از آن را در آخرین لحظه ببیند و سپس خاموشی مطلق ...

همزمان با زنگ سالن، بر روی اسم ارنی خط قرمزی کشیده شد و همچنین رنگ اسم جیمز بر روی تابلوی مسابقات به طلایی تغییر یافت.

سرانجام نوبت به دوئل فرد برگزیده با پنسی پارکینسون رسید.

هری هیچ گونه استرسی نداشت. آتش خشم در چشمان هردو نفر موج میزد و در چشمان هری آتش انتقام هم به حدّ زیادی دیده میشد. باید انتقام مشنگ های بی گناهی را که توسط او شکنجه و به قتل رسیده بودند، می گرفت. لوپین به عنوان داور دوئل انتخاب شد. هردو چوبدست هایشان را با نفرت جلوی صورتشان گرفتند؛ ولی هیچ کدام حاضر به تعظیم کردن نبودند؛ امّا با تذکر لوپین هردو مبارز چند سانتی متری خم شدند، خم شدنی که اصلاً به نشانة تعظیم یا احترام نبود. سه قدم عقب رفتند و سپس حدّ پایان دوئل را تعیین کردند و به این ترتیب دوئل رسماً آغاز شد. هری اجازه داد تا اولین طلسم را پنسی به سمتش بفرستد و او هم از این کار هیچ هراسی نداشت. پنسی مستقیم سر هری را نشانه گرفت و طلسم زردرنگی را روانة او کرد. هری طلسم را به سمت سقف محفظه منحرف کرد و سپس طلسم فرستادن را شروع کرد: کانفرینگو!

_بک وازینگ!

_پتریفیکوس توتالوس!

_بک وازینگ!

_تالانتالگرا!

_بک وازینگ!

_آتالنگرا توتالنگرا!

_بک وازینگ!

_ایمپدیمنتا!

پنسی در جواب این طلسم چوبش را حرکتی داد و زمزمه کرد: سیلوسیوس!

 طلسم سیاه رنگی به سمت هری حرکت کرد و در میانة راه طلسم او را بلعید و انشعاب های فراوانی یافت و سپس به سمت او حمله ور شد. هری بلافاصله سپری را برای حفاظت از خودش ساخت و به جنگ با انشعابات طلسم پرداخت؛ امّا فقط توانست دو مورد را دفع کند. سپرش هم سه انشعاب دیگر را از بین برد و درهم شکست ... هری شکست را در برابر خود به وضوح دید؛ امّا لحظه ای دو زمرد سبزرنگ را که جزء جواهرات مادرش بودند، در برابر خود دید ... برای جرقه زدن عشق هری، همین تحریک کوچک نیز کافی بود. این دو زمرد، چشمان زیبای پترا بودند که لجوجانه در چشمان خودش خیره شده بودند و به هری فهماندند که هیچ گونه عذری برای شکست وجود ندارد؛ گرچه حتی فکر شکست هم به طور کامل از وجود هری خارج شده بود. حاضران در سالن فرد برگزیده را دیدند که با جهش بزرگ چوبدستی اش یک انشعاب را بزرگ کرد و از آن به عنوان سپری برای انشعابات دیگر استفاده کرد. ته مانده ی انشعابات طلسم نیز به هم پیوستند و به سمت هری حمله ور شدند؛ امّا هری طلسمی را برای مقابله با آن فرستاد که همانند طلسم قبلی رقیبش، پس از بلعیدن طلسم حریف، با قدرتی مضاعف به سمت او حرکت کرد و سپر او را هم درهم شکست و او را به دیواره ی پشت سرش کوباند ... چوبش هم به کنار افتاد ... چند لحظه بعد، هری فاتحانه چوب او را بالا برد ...

زنگ سالن نواخته شد و اسم "هری پاتر" طلایی رنگ شد و همچنین خطی قرمز روی اسم سبزرنگ "پنسی پارکینسون" که سبزی طلسم مرگ و سیاهی قلبش را به همراه داشت، کشیده شد و برتری هری را نشان داد.

برق افتخار همزمان از چشمان چند نفر گذشت. همان چند نفر هم اولین نفراتی بودند که به او تبریک گفتند. اسلیترینی ها با خشم و غضب سالن را ترک می کردند و در عوض شادی را به راحتی میشد در چشمان گریفیندوری ها مشاهده نمود.

******************

شکست خوردن رقبای سال ششمی فرد و جرج هم مدت زیادی طول نکشید و زمان دوئل زاخاریاس با لاوندر فرا رسید. در حالت عادی هری از لاوندر طرفداری می کرد؛ اما دیگر شرایط فرق می کرد؛ هری قصد نداشت علناً از هیچ کدام از طرفین دوئل حمایت کند، گرچه در دلش زاخاریاس را همدرد خود دانسته و به سمت او بیشتر از لاوندر جذب شده بود.

... تقریباً مطمئن بود که اگر زاخاریاس برنده شود، بیشتر خوشحال می شود ...

دوئل آغاز شد و رگبار طلسم های زاخاریاس، لاوندر را مورد هجوم قرار داد. مشخص بود که با وجود اینکه لاوندر عضو باشگاه الف دال بوده است؛ اما در برابر رقیبش که او هم عضو الف دالی بوده است، در دوئل کم آورده بود. این موضوع را میشد به راحتی در طرز برگشت دادن طلسمها و حتی از ترسی که در صورتش نقش بسته بود و همچنین از عرق بدنش که لباسش را خیس کرده بود، فهمید. وقتی که طلسم زاخاریاس سپر ضعیف لاوندر را شکست و او را خلع سلاح کرد، هری کاملاً مطمئن شد که زاخاریاس می تواند از هر لحاظ برای گروه پسرانه مناسب و مفید باشد. خشم او از عشقی سرچشمه می گرفت که به خواهر کوچکش داشت. مسلماً اگر می توانست خشمش را به طور کامل کنترل کند، می توانست از آن استفاده های زیادی بکند ... این موضوع هری را امیدوار می کرد ...

لبخندی به زاخاریاس زد و با نگاهش به او تبریک گفت ... زاخاریاس هم به آرامی سری تکان داد ...

******************

هری گوشه ای نشسته بود و از فاصله ای دور دوئلها را نگاه می کرد. وقتی که می دید اعضای باشگاه الف دال چقدر خوب و با اعتماد به نفس با رقیبانشان دوئل می کردند، چشمانش از افتخار برق میزد. آنتونی گلدشتاین، هانا آبوت، سوزان بونز و تری بوت برندگان رقابت های بعدی بودند. طولی نکشید که تابلو محو شد و برنامه ی دور سوم مسابقات بر روی آن نقش بست:

 

برنامة دور سوّم مسابقات دوئل

  زاخاریاس اسمیت                     با                         هانا آبوت

    جرج ویزلی                           با                         تری بوت

    هری پاتر                              با                      سوزان بونز

    رونالد ویزلی                          با             آنتونی گلدشتاین

  فرد ویزلی                              با                   جیمز فلامل

هرمیون گرنجر                         با                         پترا فلامل

هری با یک نگاه کوتاه حدس زد که دوئل آخر از همه جالب تر خواهد شد، حداقل برای خود او!

******************

وقتی که شب شد و هری به سمت خوابگاهش رفت، دیگر جانی در بدن نداشت. خیلی خسته شده بود؛ اما دوست داشت که فقط در اتاق نشیمن گرم و راحت گریفیندور بنشیند. به عبارتی حتی حوصلة خوابیدن را هم نداشت: پیر خردمند!

بانوی چاق کنار رفت و هری وارد شد و مستقیم به سمت آتش شومینة روشن رفت تا خودش را گرم و با محیط هم دما کند. یک قلم و کاغذ برداشت و مشغول انجام دادن تکلیفی شد که ویکتور به آن ها داده بود. در سال هفتمش این اولین تکلیف نوشتاری بود که به آن ها داده شده بود و بسیار هم کوتاه بود و بیشتر هم جنبه ی سنجشی داشت:

کدام جارو از نظر شما بهترین و مناسب ترین عملکرد و سرعت واکنش را دارد؟ دلیل خود را توضیح دهید.

هری نوشت: ((آذرخش)) و چند خطی هم دربارة آن توضیح داد. لازم هم نبود که از هیچ منبعی کمک بگیرد. تکلیفش خیلی زود تمام شد. کتابهایش را برای فردا آماده در کیفش گذاشت و همان جا بر روی صندلی دراز کشید. فکرش به سمت گروهی پر کشید که تشکیل داده بود: ((گروه پسرانه))!

ایده های زیادی برای این گروه داشت. می دانست که چه کسانی را عضو گروه کند. وجود دختران در گروه هایی که تاکنون تشکیل داده بود، همیشه سودمند بودند؛ امّا دردسر هایی هم داشتند. مخصوصاً به این دلیل که در نبردها حواس دوست پسرها و برادرانشان را معطوف خود می کردند و ابتکارعمل را از آن ها می گرفتند. در همین فکرها بود که تابلو کنار رفت و نویل وارد شد. مثل برق از جا پرید. نویل را صدا زد و او هم به سمت هری آمد و در کنارش نشست.

_کاری داشتی هری؟

لبخندی بر لبان هری نشست: می خواستم یه پیشنهاد بهت بدم!

_بفرما! اگه از خودته که نشنیده قبولش می کنم!

لبخندش وسیع تر شد: لطف داری! راستش من یه گروه تشکیل دادم برای رویارویی با ولدمورت؛ این گروه فقط از پسرا تشکیل میشه و فعلاً هم اسمش ((گروه پسرانه)) هست تا بعداً یه اسم خوب واسش انتخاب کنیم ... فعلاً دو نفر قبول کردن که عضوش بشن ... گفتم شاید ...

_حتماً هری! خیلی خوشحال شدم که این پیشنهاد رو به من دادی. مطمئن باش که تمام سعی و تلاشم رو واسه ی مبارزه با ولدمورت می کنم.

_متشکرم!

سپس با همدیگر دست دادند.

نویل گفت: چرا اسمش رو همون ارتش داملدور نمی ذاری؟

_بهش فکر کردم! اینطوری بهتره! اون رو هم تشکیل میدم ... ولی مسئولیتش رو به هرمیون واگذار می کنم ... اون یه گروه آموزشیه ... اون رو تشکیل میدیم و به دانش آموزها تعلیم میدیم؛ ولی این گروه مستقیماً در نبردها شرکت می کنه و اعضاش هم نباید خیلی زیاد باشه؛ چون آشفتگی به وجود میاد ... کسی که عضو این گروه میشه باید بتونه حداقل از خودش در برابر دو مرگخوار حفاظت کنه تا بتونیم با خیالی راحت تر توی نبردها شرکت کنیم و مسلماً هم کسانی که از ولدمورت داغ دیدن، بهتر می تونن علیه ولدمورت فعالیت کنن ...

_حق با توه! حالا اون دو نفر دیگه کیا هستن؟

_رون و زاخاریاس!

نویل با تعجب تکرار کرد: زاخاریاس؟؟؟

هری اضافه کرد: اون پسر خوبیه ... من بهش اعتماد کامل دارم ... اگه تا دیروز نداشتم؛ امّا الان دارم و بهش هم شکّی ندارم ... دلیلش رو ازم نپرس که نمی تونم بهت بگم، فقط امیدوارم تو هم بهش اعتماد کنی!

_مگه میشه تو به کسی اعتماد کنی و من نکنم؟

هری لبخندی به نشانة قدردانی زد و در دل به خاطر داشتن چنین دوستانی به خود افتخار کرد. ناگهان موضوعی به یادش آمد: راستی نویل ... چی شد که یهو دوئل رو به رون باختی؟ ... تو که تقریباً داشتی می بردیش ... راستش واسة من یه خورده مشکوک بود. حقیقتش رو بگم، به نظرم رسید عمداً این کار رو کردی ... درست فکر کردم؟

_تقریباً ...

_ ... و می تونم دلیلش رو بپرسم؟

_دلیلشو به تو میگم؛ چون می دونم به کسی نمیگی! ... حقیقتش نمی خواستم رون پیش هرمیون خُرد بشه ... اگه از من شکست می خورد، هم اسلیترینی ها هرمیون رو مسخره می کردن و هم شخصیت رون پیش هرمیون شکسته میشد و وای به روزی که شخصیت یه پسر که نقش تکیه گاه عاطفی یه دختر رو داره، پیش اون خُرد بشه ... امیدوارم درک کنی! گرچه نه من و نه تو، دختر نیستیم که بتونیم کاملاً این احساس رو درک کنیم ... شاید یه دختر واسه ی فهم این موضوع مناسب تر باشه ...

هری در دلش به خاطر داشتن چنین دوستان فداکاری به خود بالید: حق با توه!

تشکری از نویل کرد و پس از خداحافظی، نویل به سمت خوابگاه حرکت کرد.

قلم پرش را برداشت و بر روی کاغذی نوشت:

گروه پسرانه:

هری پاتر

رونالد ویزلی

نویل لانگباتم

زاخاریاس اسمیت

 

 

گزارش تخلف
بعدی