در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل شصت و دوم

گورستان شیشه ای

سکوتی وهمناک بر فضای قبرستان حکمفرما شد ... چند نفر متعجبانه پلک زدند ... چند نفر دیگر هم همین کار انجام دادند؛ با این تفاوت که حالتشان پُر بود از تردید و ترس ... چند نفر دیگر هم وحشت کرده بودند و از این رو نگاه هایی معنادار بین آنها ردّوبدل میشد ...

... اما حالت هری و جیمز با بقیه بسیار متفاوت بود ... چشمان هر دو خیس شده بود ... نیاز به توضیح نداشتند ... چشمان سبز و این اسم، خود توضیحی بیش از حد کافی به نظر می رسیدند ...

******************

پاهایش سست شدند ... خواست جلو برود؛ اما نتوانست این کار را در مقداری بیش از یک قدم انجام دهد ... بر روی زمین افتاد ... دوباره بلند شد ... چند قدم جلو رفت ... دوباره زمین خورد ... دیگر بلند نشد ... بر روی زانوانش حرکت کرد ... همه جای بدن و لباس سیاهش به خون دخترک رنگین شد ... لباسش همانند لباس قاتلانی شده بود که رداهای بلند سیاه و ترسناک می پوشیدند و قربانیان خود را به فجیعانه ترین صورت ممکن از پای در می آوردند؛ اما واقعیت ماجرا چیزی جز این بود ... در واقع این قلب او بود که به فجیعانه ترین صورت ممکن از پای درآمده و تکّه تکّه شده بود ...

به هر زحمتی که بود، خود را به دخترک رساند ... چشمانش خیس شدند ... به تدریج کنترل چشمان خود را از دست داد و افزوده شدن شدت ریزش اشک هایش هم گواهی روشن بر این موضوع بود ...

******************

نیک منتظر نماند تا بقیه سؤالی بپرسند ... خودش می دانست که کسی توان این کار را در این شرایط ندارد ... از این رو مصلحت را در این دید که خودش شروع به توضیح دادن ماجرا برای آنها کند:

_توی آتش سوزی سنت مانگو که در زمان تولّد دو تا پترا به وجود اومد، پترا پاتر، خواهر هری، یعنی همون پترایی که ما می شناختیم، نجات پیدا کرد و پترا لانگباتم، خواهر نویل، در آتش سوخت ...

توضیح نیک کافی بود ... نیک هم کسی نبود که در چنین شرایطی قصد شوخی داشته باشد ... آن هم با کسانی که داغ دار و صاحب عزا بودند ... آن هم در مورد چنین موضوعی!!! ... اما نگاه های حاضرین حاکی از این بود که هیچ کدام این موضوع را آنگونه که شایسته بود، درک نکرده، یا درک کرده ولی باور نکرده بودند ... و این موضوع هم به هیچ وجه غیرطبیعی به نظر نمی رسید ...

******************

اسنیپ کسی نبود که راحت بشکند؛ اما وقتی هم که می شکست، بد می شکست ... همانند درختی قوی و تنومند همراه با بار فراوان بود که وقتی می شکست، با تمام بار خود بر زمین فرود می آمد ... حالا او شکسته بود ... اشک های جاری شده بر گونه هایش گواه روشنی بر این موضوع بودند ... و در چنین شرایطی هر انسانی باید سعی می کرد که دلیل و علّت خشمِ برخاسته از غمِ اسنیپ نباشد ... البته این قضیه تنها شامل انسان ها نمیشد؛ نیمه انسان هایی همچون گری بک هم باید خود را در این مجموعه به شمار می آوردند ...

... گرچه گری بک نمی توانست هیچ امیدی برای خود متصوّر شود ... او در صدر فهرست اسنیپ قرار گرفته بود ...

******************

این دیگر آخر بدبختی بود ... حالا دیگر می توانست با قدرت فریاد و زجّه بزند تا همه ی دنیا بفهمند که او بدبخت ترین انسان دنیاست ...

مسلماً تعداد کسانی که در آن جمع، حالت هری را درک کرده بودند، اصلاً کم نبود ... نگاه وحشتزدة هرمیون به سمت هری برگشت ... این امر در مورد جینی هم بلافاصله تکرار شد ... خانم ویزلی، رون، جیمز، دراکو، نویل و هیچ کس دیگری از حاضرین هم از این قضیه مستثنا نبود ... تنها اختلاف آنها در سرعت انجام این کار بود ... بدبختانه کسی به حالت نویل توجه نمی کرد که وضعش اگر بدتر از هری نبود، به هیچ وجه بهتر از او هم به نظر نمی رسید ...

******************

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

با خشم و نفرتی در چهره جلو رفت ... هنوز گری بک از حالت تعظیمش خارج نشده بود که به یکباره فشاری را در زیر گلویش احساس کرد ... این فشار به تدریج تبدیل به سوزش شد ... و این سوزش هم پس از چند ثانیه به فرآیند سوختن مبدّل شد ... جای دست اسنیپ در زیر گلوی گری بک سیاه شده و لحظه به لحظه هم بر سیاهی آن افزوده میشد ... بوی گوشت سوختة گری بک در محیط پیچید و این موضوع باعث شد که اسنیپ دست از کار خود بکشد ... به هیچ وجه قصد نداشت که او را ساده و راحت بکشد ...

... گلوی گری بک را رها کرد و با حرکت دستش او را به داخل سیاهچال درون اتاقش انداخت ...

******************

دردمندانه اشک می ریخت ... تازه مقداری از بلای پیش آمده بر خود را درک کرده بود ... جیمز هم حالی بهتر از او نداشت ... و همینطور هم نویل ... هر سه احساساتی مشابه داشتند ... هم غصه ی فقدان پترا را احساس می کردند و هم احساس تلخ فریب خوردن و به بازی گرفته شدن را داشتند ... حالت و احساس کسی را داشتند که در حجم وسیعی از او کلاهبرداری شده باشد ... و این همان چیزی نبود که آنها می خواستند ...

نخستین کسی که توانست ابتکار عمل را در دستش بگیرد و شروع به کمک کردن به بقیه کند، دراکو بود که با وجود غم بزرگی که دیده بود، باز هم اسلیترینی بود و به دست گرفتن کنترل خویشتن در چنین شرایطی از خصوصیات بارز اسلیترینی ها بود ... البته در این راه، زاخاریاس هم به او کمک کرد؛ زیرا حداقل در آن روز تلخ، شدت غم او از بقیه بسیار کمتر بود ...

   ******************

عمق سیاهچال اسنیپ که با پله هایی خاکی، فضایی تاریک و وهمناک و جنبندگانی کوچک و بزرگ از انواع جادویی و غیر جادویی، کاملاً از فضای خانه ی او متمایز بود، در حدود صد متر بود و مسلماً کسی که از بالای آن به پایین می افتاد، هرگز زنده نمی ماند ... حتی اگر آن کس، گرگینه ای تنومند و قوی به نام گری بک می بود ...

... اما این خواسته ی اسنیپ نبود ... به همین جهت دستش را جلو برد و باعث شد که در دو متری کف سیاهچال، بدن گری بک از حرکت ایستاده و بین زمین و هوا معلّق بماند ... سپس دستش را همچون شلّاق حرکت داد که در نتیجة آن، بدن گری بک محکم به زمین کوبیده شد ... شکسته شدن تعدادی از استخوان های او را از همان فاصله احساس کرد ...

... پوزخندی وحشتناک بر چهره اش شکل گرفت ... این تازه شروع کار بود ...

******************

_خیلی ... خیلی پست فطرتی ....

چند نفر با وحشت به چهرة از خشم سرخ شده ی هری خیره شدند ... گویا باور نمی کردند که هری چنین لحنی را برای مخاطبی همچون نیک (!) به کار برده باشد ...

... اما عکس العمل نیک کاملاً با آن چیزی که از او انتظار داشتند، مطابق بود ... فقط تبسّمی بی رمق ... اما این موضوع باعث نشد که چیزی از عصبانیت هری کاسته شود:

_البته ... اصلاً جای تعجب نداره که جوابی نداشته باشی ...

نیک در حالی که تبسّمش هنوز قطع نشده بود، پاسخ داد:

_نه هری ... اینطور نیست که جوابی واسة کارهام نداشته باشم ... اما تو الان توی حالتی نیستی که من بخوام واست دلایل کارهام رو توضیح بدم ...مسلماً تمام کارهای من با همفکری آلبوس بوده و این هم دلیل روشنیه بر این مدعا که اونا کاملاً با دلیل و هدفدار بودن ...

بر خلاف تعجب همه، باز هم از شدت عصبانیت و لحن بی ادبانه ی هری کاسته نشد:

_اونم یه احمقه مثل تو ...

در اینجا بود که رون جلو آمد و سیلی محکمی را بر صورت هری نواخت ... سیلی ای که هیچ جوابی از سوی هری دریافت ننمود ... در عوض خود رون ادامه داد:

_حواست باشه چی میگی ...

... باز هم بر خلاف تعجب همه، کسی اثری از شرم در چهرة هری ندید ... فقط فریادهای خشمگینانه و سرشار از غم های کهنه و نوی او را شنیدند، فریادهایی که همه را بر سر جا میخکوب کرد:

_چته؟؟؟ ... بازم می خوای بزنی؟؟؟ ... بزن ... راحت باش ... جلوتو نمیگیرم ... اصلاً عجیب نیست که درک نکنی ... به هر حال تو اون کسی نیستی که بعد از مرگ خواهرش، به هویت اون پی برده ... تو اون کسی نیستی که یه عمر خواهر داشته و ندونسته ... بله ... البته که نبایدم درک کنی ... این موضوع رو فقط کسی می تونه درک کنه که خودش این غم رو چشیده باشه ...

در اینجا بود که دراکو صلاح دید تا وارد بحث شود ... اما در همان گام نخست بسیار کوبنده ظاهر شد:

_تو فکر می کنی غم کسی که یه عمر یه نفرو به به عنوان خواهر خودش می دونسته و بعد فهمیده که خواهری در کار نبوده، از تو کمتره؟

******************

_این کارا چیه ... سوروس؟؟؟ ... مگه دیوونه شدی؟؟؟

_آره ... دیوونه شدم ... خیلی دیوونه ... و خیلی هم لذت می برم که لذت این دیوونگی رو با شکنجه و اذیت کردن تو تکمیل کنم ... گرگ عوضی ...

تعجب گری بک عمیق تر از پیش شد: یعنی ... یعنی تو می خوای به لرد سیاه خیانت کنی؟؟؟

پوزخند اسنیپ وحشتناکتر از قبل شد و پاسخ داد:

_زیاد عجله نکن ... به اونجاش هم می رسیم ... اما قبل از اون ...

دستش را تکانی داد ... سطلی پُر از آب و یک میله ی فلزی ظاهر شدند ... با تکان دیگر دست اسنیپ شعله ای بزرگ زیر سطل روشن شد ... به جوش آمدن سریع آب نشان داد که سطل رسانای خوب و بی نقصی برای گرما بوده است ... و این اصلاً چیزی نبود که گری بک بخواهد ...

... موعد شکنجه فرا رسیده بود ...

 ******************

چند لحظه سکوتی مطلق در فضا حکمفرما شد ... کسی جرأت شکستن این سکوت را نداشت، البته به استثنای نیک که به خوبی می دانست در چنین شرایطی چگونه باید رفتار کرده و چه سخنی را باید بر زبان بیاورد ... با آرامشی مثال زدنی در چهره و همان تبسّمی که بر لب داشت، شروع به سخن کرد:

_حرف دراکو کاملاً درسته ... کسی که یه عمر یه نفر رو خواهر خودش می دونسته و بعد فهمیده که اون هیچ نسبت خونی باهاش نداشته، غمش از کسی که بعد از مرگ یه نفر به هویتش و نسبت خونی اون با خودش مطلع شده، نمی تونه کمتر باشه ...

نیک چند لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد:

_البته اینو هم بگم که جیمز حق داره خیلی بیشتر از هری ناراحت باشه ... چون پترا تنها دلیلی نیست که می تونه موجب ناراحت شدنش بشه؛ یه دلیل دیگه هم وجود داره که بهتره همین الان فاش بشه ...

نگاه های متعجب و کنجکاو و جستجوگرانة حاضرین تماماً معطوف به نیک شد ... نیک هم زیاد آنها را منتظر نگذاشت ... پس از چند لحظه سکوت گفت: اگه هری بعد از مرگ خواهرش به هویت واقعی اون پی برده، جیمز هم الان به هویت کسی پی می بره که حاضر بود زندگیش رو فدای اون بکنه؛ ولی به دلایلی مجبور شد خودشو از اون دور نگه داره ... به هویت پدرش ... الان؛ یعنی بعد از مرگ اون ...  

******************

_اصلاً فکرشو هم نمی کردم ... مشاور اعظم لرد سیاه ...

_این دقیقاً هنر کار منه ... طوری کار کردم که خود اون عوضی هم متوجه نشد ... الان هم که تو از این موضوع با خبر شدی، به خاطر اینه که مطمئنم اونقدر زنده نمی مونی که بخوای احتمالاً به کسی بگی ...

اسنیپ این را گفت و سپس میله را که به طرزی جادویی داغ و تقریباً به حالت مذاب درآمده بود، از درون سطل برداشت؛ البته بر خلاف انتظار گری بک، میله هیچ اثری بر روی دست اسنیپ نگذاشت و اسنیپ خم به ابرو نیاورد ...

اسنیپ میله را همچون شمشیری در دستش گرفت و پرسید:

_وقتی اون دختر مشنگ رو کُشتی، چه احساسی داشتی؟

بلافاصله گری بک متوجه ماجرا شد ... پوزخندی وحشتناک بر چهره اش نقش بست و گفت:

_احساسی بی نظیر و باورنکردنی ... پُر از لذت ... باید بودی و میدیدی که که اون بیچاره چطور جیغ میزد و درد می کشید و منم چطور اون رو تکّه تکّه می کردم ... دل و روده و محتویات شکمش بیرون می ریخت و خون با شدت از بدنش فوّاره میزد ... البته قبل از اون یه حال اساسی باهاش کردم ... آخه من خیلی آدم دل رحمی هستم ... نذاشتم آرزو به دل از دنیا بره ... بیچاره هنوز باکره بود ...

سخنان تیز و برنّدة گری بک قلب اسنیپ را به معنای واقعی کلمه شکست و البته سند تشدید نمودن مجازات خود را نیز امضا نمود ...

اسنیپ با حرکت دستش دهان گری بک را باز کرد و سپس نوک میلة نیمه مذاب را وارد آن نمود ... چهره ی گری بک حالتی برافروخته و غیر طبیعی پیدا کرد ... وقتی که دست آزاد اسنیپ از باز کردن دهان گری بک فارغ شد، اسنیپ آن را برای فراخواندن سطل پُر از آب جوش و سپس برهنه کردن کف پاهای گری بک و قرار دادن آنها در سطل به کار گرفت ... بدن گری بک تکان شدیدی خورد ...

******************

چند قلب به تپشی وحشیانه و تازیانه وار افتادند ... چند قلب هم به طور کامل از کار افتادند ... چندین نگاه چرخیدند و بر روی اهدافی مختلف قفل شدند؛ چند نگاه بر روی هری، چند نگاه بر روی جیمز و تنها یک نگاه که همانا نگاه خود هری بود، بر روی جسدی سیاهپوش ... سیاهپوشی که هویتش برای اکثر حاضران در آن مجلس هنوز هم مجهول و ناشناخته مانده بود ...

... اما این نگاه هری از چشمان تیزبین هرمیون دور نماند ... مسیر نگاه هری را تعقیب کرد و به هدفی مهم رسید که خیلی چیزها را روشن می کرد ... باز هم بر هوش و ذکاوت خود لعنت فرستاد که باعث میشد بعضی چیزها را زودتر از سایرین بفهمد ...

******************

لرزش شدید بدن گری بک که ناشی از سوختن گلو و کف پاهایش به طور همزمان بود و فریاد خفتة ناشی از آن و بوی گوشت سوخته ای که از هر دو سوی بدنش به مشام می رسید، هیچ کدام نتوانستند اسنیپ را قانع و راضی به پایان شکنجه نمایند ... تازه شکنجه به مذاق او خوش آمده بود ... احساس می کرد که می تواند منتقم خونهای بیگناهان بسیاری شود ... و این احساس به هیچ وجه احساسی تلخ و نامطلوب نبود ...

******************

نیک رویش را برگرداند و مشغول حفر قبر سیاهپوش شد ... بدون توجه به چهره ها و دل ها و پاها و دست ها و مغزها و فکرها و هر چیز دیگری که به هر نحو متعلّق به آن جمعیت مغتشش بود ...

... البته پس از چند لحظه احساس کرد که بهتر است قدری شفاف سازی کند ... در نتیجه جمله ای را بر زبان آورد که شکیّات و حدسیّات حاضران را به یقین و غم و غصه ی آنها را به فاجعه تبدیل نمود:

_فکر کنم جیمز خوشحال بشه که در خاکسپاری پدر مرحومش یه مقدار به من پیر کمک کنین ...

******************

بدنش رو به سیاهی رفت ... پوست پاهایش سیاه شدند و بخارهایی از درون گلویش بیرون آمدند که تبخیر مایعات درونی بدن گرگینه را نوید می دادند ... به محض اینکه اسنیپ این بخارات را استشمام کرد، چوبدستش را تکانی داد و محفظه ای دورتادور خودشان ایجاد نمود ... نمی خواست این بخارات به هدر بروند ... او برای این بخارات و همچنین پوست سوختة گری بک برنامه های زیادی داشت ...    

چوبش را حرکت دیگری داد که در نتیجه ی آن، پوست سوخته ی پای گرگینه شروع به کنده شدن کرد که این موضوع هم تکان های شدید و فریادهای دردمندانه و خفه شده ی او را به دنبال داشت ...

نفس گرگینه به شماره افتاد ... گلویش از درون سوخته بود ... مایعات درون گلو و حتی معده ی او تا حدود زیادی تبخیر شده بودند ... به تدریج توان نفس کشیدن را از دست داد ... آخرین نفس عمرش مصادف شد با لحظة کنده شدن کامل پوست سوخته شده ی پایش از بدن کثیف و بدبویش ... و پس از آن ... دنیا برای همیشه از شر او راحت گردید ...

******************

نه کسی توان کمک به نیک را داشت و نه قصد آن را ... و نه حتی فکر آن را در ذهن خود می پروراند و بدین وسیله ذهن خود را مغتشش می ساخت ... گویا چنین خواسته ای بسیار نامعقول، دور از انتظار و مضحک به نظر می رسید ...

_نمی خوای توی قبر بابات خاک بریزی؟

جیمز که مات و مبهوت حرکات نیک را نظاره می کرد، حرف نیک را درست درک نکرد ... یا شاید هم آن را درک کرد اما نتوانست به آن پاسخ دهد ... به هر حال وقتی نیک سؤالش را تکرار کرد، رون خود را مکلّف به وارد آوردن مقداری نیرو به جیمز و به راه انداختن او کرد ... جیمز هم در اثر نیروی رون به راه افتاد، آرام آرام به سمت قبر پدرش رفت، قدری خاک برداشت و در آن ریخت ...

این حرکت جیمز باعث شد که لبخند بی رمق نیک دوباره به چهره اش برگردد ... این جوان را خود او تربیت کرده بود ... و حالا هم می فهمید که کارش را به بهترین شکل ممکن انجام داده است ... کسی به اندازة هری با غم و غصه مأنوس نبود؛ اما هنوز هم او نتوانسته بود که واکنش صحیح در برابر بلاها را بیاموزد؛ ولی جیمز این مهارت را کسب کرده و بی تابی نکرده بود ... البته انتظاری جز این هم از او نداشت ...

بقیه هم با دیدن جیمز که خود صاحب عزا و در عین حال در شوک عظیمی بود، به خود آمدند و جلو رفتند و همچون او قدری خاک برداشته و در قبر پدر جیمز ریختند ... سپس نیک چوبش را تکانی داد و سنگ قبر را بر روی آن گذاشت ... در این مدت هم پدر آرتور برای او دعا می خواند و آمرزش او را از خداوند خواستار میشد ... پس از "آمین" گفتن حاضران، سکوتی چند باره و باز هم وهمناک بر فضا حکمفرما شد؛ زیرا هیچ کسی معنا و مفهوم اسمی را که بر روی قبر می خواند، درک نمی کرد ... البته واقعاً لازم بود که هری از این قضیه مستثنا شود ...

پیتر پاتر

2015 - 1978

کشته شده در راه مبارزه با تاریکی

******************

پوست سوخته ای را که از گری بک کنده بود، به همراه بخارات مربوط به مایعات بدنش در یک بستة شبیه به حباب جاسازی کرد و به آزمایشگاهش فرستاد ... مطمئن بود که اینها بعداً به کارش می آیند تا بالاخره به آرزوی تمام زندگانیش برسد ... کشف روش درمان گرگینه ها!!! ...

سطل و آتش و میله و سایر وسایل شکنجه را محو کرد و سپس محفظه ای را دور گری بک کشید تا جسدش پوسیده نشود ... مسلماً جسد یک مرگخوار مهم می توانست در وقت خود مؤثر واقع شود ...

******************

نیک وقتی نفس های به شماره افتادة حاضران را مشاهده کرد، بر خود لازم دید که توضیحات نهایی خود را هم بدهد تا از انفجار ذهن های حاضرین جلوگیری کند:

_جیمز پاتر یه برادر داشت به اسم پیتر پاتر ... همون سیاهپوشی که شما هویتش رو نمی دونستین ... اون به درخواست محفل، به عنوان جاسوس وارد دسته ی مرگخوارا شد؛ اما بعد از مدتی ولدمورت به هویت اون پی برد و پیتر دیگه نتونست به مأموریتش ادامه بده ... بعد از اون موقع تغییر چهره داد و با ظاهر ساحره ویکتور مشغول تدریس ریاضیات جادویی در هاگوارتز شد و بعد از اون هم همونطور که خودتون می دونین، به تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه پرداخت ... اون به خاطر پاتر بودنش، بیشتر از بقیه تونست در برابر نفرین ولدمورت واسة این پست دووم بیاره و چندین سال تدریس کرد و مشکلی واسش پیش نیومد؛ ولی بالاخره نفرین ولدمورت اون رو هم از پا درآوُرد ...

نیک چند لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد:

_توی آتش سوزی سنت مانگو، اون تونست دختر برادرش یعنی پترا رو نجات بده و بعدش هم سعی کرد که خواهر نویل رو نجات بده؛ اما وقتی که به اون رسید، پترا فلامل توی آتش سوخته بود ... پیتر توی آتش گیر افتاد و صورت و بخش هایی از بدنش توی آتش سوخت و به طرز معجزه آسایی زنده موند ... تنها کاری که پیتر تونست واسة خواهر نویل بکنه این بود که مقداری از باقی مونده های بدن اون بچه ی یه روزه رو از توی آتش بیرون آوُرد ... همون باقی مونده هایی که بعداً در یه قبر کوچیک بین قبرهای جیمز و لی لی به خاک سپرده شدن ... دلیل این قضیه هم تصمیم مهم محفل واسة گمراه کردن ولدمورت بود ... محفل طوری وانمود کرد که پترا پاتر کشته شده و پترا لانگباتم زنده مونده ... اینطوری امنیت اون بچه بیشتر حفظ میشد؛ چون دشمنی ولدمورت با پاترها بیشتر از لانگباتم ها بود و واسه ی اون بچه بهتر بود که یه لانگباتم باشه تا یه پاتر ... اون بچه به لانگباتم ها سپرده شد تا اونا بزرگش کنن ... وقتی هم که اون اتفاق وحشتناک واسشون افتاد، مسئولیت پترا به من سپرده شد ...

نیک چند لحظه ی دیگر هم مکث کرد تا بقیه بتوانند قدری سخنان او را درک کنند ... خواست دوباره به سخنانش ادامه بدهد، ولی سؤال خانم ویزلی قدری در مسیر صحبتش تغییر ایجاد نمود:

_چرا یه همچین موضوع مهمی رو به من نگفته بودین؟؟؟

_این موضوع به شوهر مرحومت مربوط میشه مالی ... اون می دونست؛ ولی صلاح ندید بهت بگه ...

خانم ویزلی ساکت شد و به نیک اجازه داد که سخنانش را ادامه دهد:

_اسم مادر جیمز "جولیا" بود که توی حمله ی مرگخوارا توسط یاکسلی کشته شد ... بعد از اون ماجرا پیتر احساس کرد در وضعیتی نیست که بتونه یه بچه رو به خوبی بزرگ کنه؛ به همین خاطر تصمیمی رو گرفت که بی شک سخت ترین و تلخ ترین تصمیم تمام عمرش بود ... اون جیمز رو از خودش دور کرد و به من سپرد تا بزرگش کنم و خودش رو در سایه قرار داد ... کاری که واسش چیزی جز درد و زجر به دنبال نداشت ... تنها مرهم این درد هم مشاهدة پیشرفت های سریع جیمز از راه دور بود که باعث میشد از تصمیمش منصرف نشه ... من هم به شخصه این تصمیمِ اون رو واسة امنیت جیمز مفید می دونستم ... به هر حال سال ها تجربه به من یاد داده که چه جوری تا حدّ امکان از خود و اطرافیانم مواظبت کنم ... به علاوه، این موضوع واسة خود جیمز هم بهتر بود؛ چون می تونست دخترعموش رو به عنوان یه خواهر در کنارش داشته باشه؛  همین موضوع هم باعث شد چنین شخصیتی داشته باشه ...

دوباره سایة سکوت بر روی حاضرین طنین انداز شد ... تا اینکه هری با سؤال کوتاه خود این سکوت را شکست:

_پس من چی؟

نیک لحظه ای مکث کرد و سپس پاسخ داد:

_شخصیت تو باید طور دیگه ای شکل می گرفت ... یعنی با یه خورده تغییر، همین که الان هستی ...       

******************

می دانست چه می خواهد بکند و چه باید بکند؛ ولی دست و دلش به کار نمی رفت ... فکر آن دخترکِ معصوم و بیچاره و البته زیبا لحظه ای او را راحت نمی گذاشت ... مغزش در حال انفجار بود ... هر کار می کرد که به آن فکر نکند، نمی توانست ... صحنة ورود به آن اتاق خون آلود جلوی چشمانش بود و لحظه ای هم کنار نمی رفت ... سال ها تحقیق کرده و طرح ریخته بود تا به یک روش صحیح و درست برای درمان گرگینگی برسد و نهایتاً به یک تئوری رسیده بود که برای عملی شدن نیاز به بخارات ناشی از تبخیر مایعات دهان و معدة گرگینه و همچنین پوست سوخته ی آن داشت ... برای یافتن این دو چیز خیلی اشتیاق داشت ... ولی حالا که آن ها را یافته بود، مصیبتی برایش پیش آمده بود که همة اشتیاق های دنیا را پیش چشمانش بی رنگ و تبدیل به تکلیف کرده بود ...

بخاراتی را که جمع نموده بود، با حرکت چوبش میعان کرد ... دوباره آن را تبخیر کرد و سپس باز هم میعان نمود ... این کار را برای سومین، چهارمین و در نهایت هم پنجمین دفعه تکرار نمود و سپس در ظرفی که از پیش تهیه کرده بود، ریخت ... نگاهی کوتاه به دستورالعملی که قبلاً بر روی کاغذ نوشته بود، انداخت ... قاشقی را برداشت و درون مایع قرار داد ... پنج بار در خلاف جهت حرکت عقربه های ساعت، دو بار در جهت حرکت عقربه های ساعت و باز سه بار در خلاف جهت حرکت عقربه ها قاشق را به حرکت درآورد ... سپس چوبش را به سمت پوست سوخته گرفت و آن را به پودر تبدیل کرد و درون ظرف ریخت و سپس دو بار در جهت حرکت عقربه های ساعت، قاشق را درون مایع به چرخش درآورد ... کل مایع سیاه شد ... این موضوع دقیقاً با پیش بینی هایش سازگار بود ... لبخند بی رمقی بر لبان چروکیده اش شکل گرفت ... ظرف را برداشت و به سمت گوشه ای از اتاقش رفت که در آنجا یک دیگِ بزرگ حاوی معجونی قهوه ای رنگ قرار داشت ... این دیگ محتوی بخش هایی از معجون بود که برای ایجاد، نیازی به بخارات میعان شده و یا پوست سوخته نداشتند ... درنگ نکرد ... ظرفی را که در دست داشت، در درون دیگ خالی کرد و سپس قاشق بزرگی برداشت و چهار بار آن را در جهت حرکت عقربه های ساعت درون مایع به حرکت درآورد ... سپس قاشق را از درون دیگ بیرون آورد و با حرکت کوتاه دستش، زیر دیگ آتشی را ایجاد نمود ... حالا دیگر فقط باید منتظر می ماند ...

******************

هری ساکت بود ... توان اعتراض به ظلم دنیا را نداشت ... به ظلمی که همه آن را منطقی، ولی خودش آن را ناقض همه ی قوانین عدالت انسانی می دانست ... ظلمی که پدر و مادر و پدر خوانده اش را از او گرفته بود و این کار را پس از سالها دوری، در مورد خواهر ناشناخته اش هم انجام داده بود ... ظلمی را که بر جیمز وارد شده بود، بزرگ می دانست؛ اما مسلماً نسبت به ظلم هایی که به خودش وارد شده بودند، به هیچ وجه قابل مقایسه نبود ... ظلمی که خیلی وقت ها قدرت اشک ریختن را هم از او گرفته بود ... همین که گریه ی جیمز بر روی قبر پدرش را می دید، به خوبی نشان دهنده ی این بود که نظر اشتباهی در این باره ندارد ... البته واکنش جیمز هم برایش آموزنده بود ... به هر حال شخصیت او هم محکم بود ... مسلماً اگر او هم نزد خواهر نازنینش بزرگ شده بود، چیزی کمتر از این نمیشد ... فکر خواهرش هم دوباره قرار را از او گرفت ... خواهرش واقعاً فرشته ای بود که لنگه ی او را ندیده بود و تصور هم نمی کرد که در آینده ببیند ...

چندین نفر به سمت جیمز رفتند تا به او دلداری بدهند ... چند تن هم این نیاز را در مورد هری بیشتر دانستند ... نیاز به گفتن هم نبود که هرمیون و جینی جزو دستة دوم بودند ... البته هرمیون خیلی زود او را رها کرد ... او به درستی درک می کرد که چه کسان دیگری هم هستند که دلشان کمتر از هری خون نیست ... جلو رفت و به یکباره دراکو را در آغوش گرفت ... دراکو از این حرکت او تعجب کرد؛ ولی وقتی محبت هرمیون را حس کرد، او هم هرمیون را در آغوش گرفت و به خود اجازه داد تا حسّ همدردی هرمیون را بهتر احساس کند ... هرمیون پس از دراکو، این کار را در مورد نویل و جیمز هم انجام داد ... این رفتار هرمیون برای هری همچون یک دستورالعمل بود و به خوبی به هری یادآوری کرد که اکنون باید چه کاری انجام دهد ... او هم جلو رفت و دراکو، نویل و سپس جیمز را در آغوش گرفت و با آنها ابراز همدردی کرد و همچنین به خاطر گستاخی چند دقیقه پیش خود از همه و به طور ویژه از نیک معذرت خواهی نمود ...

******************

کلّ مایعات درون دیگ تبخیر شدند و فقط مقدار بسیار کمی معجون سفید رنگ در انتهای دیگ باقی ماند ... ظرف کوچکی را ایجاد کرد و مایع درون دیگ را به کمک جادو به درون ظرف انتقال داد و با عجله به پشت میز کارش برگشت ... یک قطره از بذاق دهان یک گرگینه را قبلاً روی یک سطح صاف عایق قرار داده بود ... قطره ای از معجون را روی بذاق ریخت ... بلافاصله مایع شروع به تبخیر کرد و فقط نیمی از مقدار اولیه بر جای ماند ... تا اینجا همه چیز درست بود ... و حالا ... موعد آزمایش نهایی رسیده بود ... با دلهره و شک و تردید چوبش را به سمت باقی ماندة بذاق گرفت ... چشمانش را بست و وردی چند کلمه ای را زیر زبان زمزمه کرد ... و پس از آن ... نتیجة کارش را مشاهده کرد ... کار تمام بود ... به آرزویش رسیده بود ... به یکی از بزرگ ترین اکتشافات جادویی قرن دست پیدا کرده بود ... اشک شوق در چشمانش جمع شد ...

پس از چند دقیقه بالاخره توانست بر خودش مسلّط شود ... معجون و همچنین دستورالعملِ ساختِ آن را برداشت و سپس از خانه اش خارج شد و راه خروج از شهرک را در پیش گرفت؛ ولی در میانة راه سوزشی را در دستش احساس کرد ... از سوی ولدمورت احضار شده بود ... بر وقت نشناسی او لعنتی فرستاد و مسیرش را به سمت تالار ولدمورت تغییر داد ...

******************

درست بود که دیگر در بیشتر کارهای جادویی کنار می ماند؛ ولی هنوز توانسته بود تا حدودی هوش خود را حفظ کند و همین موضوع باعث شد در زمانی که همة فکرها معطوف هری و جیمز بود، فکر او به سمت کسانی برود که غمشان از هری و جیمز کمتر نبود؛ اما مصلحت را در سکوت و عدم افشای غم خود دیده بودند ... از این که بلافاصله پس از اقدام او، هری هم به آن اقتدا کرد، به خود بالید ...

در همین فکرها بود که یکباره سرش گیج رفت ... شدیدتر از دفعات قبل ... تقریباً کنترل خود را از دست داد و اگر جینی در کنارش نبود که دستش را روی بازوی او بگذارد، حتماً بر زمین می افتاد؛ اما این کار هرمیون پیامدهایی هم داشت ... جینی رویش را به سمت هرمیون برگرداند و متوجه او شد ...

... و اصلاً جینی کسی نبود که این حالت یک زن را تشخیص ندهد ... به هر حال او پزشکی ماهر بود ...

با پریشانی پرسید: چی شده هرمیون؟؟؟ ... حالت خوبه؟؟؟

وقتی که جواب مثبت، ولی بسیار بی رمق هرمیون را شنید، شکّش قوّت گرفت و وقتی که نبض او را گرفت، شکّش به یقین تبدیل و البته تعجبش نیز مضاعف گردید ...

پس از چند لحظه سرش را بالا آورد و خطاب به خود جینی و نیز چهره های منتظر حاضرین گفت:

_اون بارداره ...

******************

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

_ازت خواستم بیای اینجا تا یه مأموریتی رو بهت بدم ...

_من در خدمتم سرورم ...

_من می خوام لوسیوس رو مدیر هاگوارتز کنم ... اما مطمئناً پاتر با این موضوع مخالفت می کنه و کار به شورای مدرسه می کشه ... از تو می خوام که یه بررسی بکنی ببینی کدوم مرگخوارا بچة دانش آموز دارن ... همه ی اون بچه ها باید برن مدرسه تا اکثریت شورا بیفته دست ما ... فهمیدی؟؟؟

_بله سرورم ...

_مرخصی ...

اسنیپ تعظیمی کرد و گفت:

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

سپس برگشت و از تالار خارج شد و پس از خروج از شهرک، پیامی را برای نیک فرستاد ...

******************

باز هم سکوت در بین جمعیت حکمفرما شد ... همگی شوکه شده بودند؛ اما حالِ یک نفر بیش از همه خراب شده بود ...

نگاه هری بلافاصله به سمت رون برگشت تا واکنش او را ببیند ... به سختی خود را گرفته بود تا حالتی خاص و ناخوش را در چهره اش بروز ندهد ... اگرچه این حالت چهره برای خیلی ها گمراه کننده بود، ولی مسلماً کسانی همچون هری، هرمیون و خانم ویزلی جزو این دسته از افراد نبودند ... هری در دل دعا کرد که رون واکنشی احمقانه نشان ندهد؛ اما هرمیون دقیقاً آرزویی مشابه داشت ... دوست داشت که رون بر سرش فریاد بزند و ناراحتی خود را بروز بدهد ... اما رون هیچ کدام از این کارها را انجام نداد و این سکوت معنی دار آتشی عظیم به قلب و جان هرمیون زد ...

نخستین نفری که به خود آمد، جینی بود که لبخندی تلخ زد و هرمیون را در آغوش گرفت و به او تبریک گفت ... پس از آن هم خانم ویزلی این کار را انجام داد و سپس نوبت به هری رسید ... هری هم بر خود واجب دید که با وجود دلخوری احتمالی رون و دامن زدن به غصة او، این کار را با محبت و صمیمیت تمام انجام دهد ... و البته هرمیون هم از این موضوع خیلی خوب استقبال کرد ... قبل از اینکه آغوش باز شده ی هری به هرمیون برسد، هرمیون در آن قرار گرفته بود ...

پس از هری، بقیه هم همگی این کار را به نوبت انجام دادند و نیازی به گفتن هم نبود که رون این کار را بعد از همه انجام داد ... و البته تبریک گفتن او صرفاً زبانی بود و هیچ گونه تماس بدنی نداشت ...

هرمیون گفت: من واقعاً متأسفم ... قصد داشتم این موضوع رو بهتون بگم؛ ولی دنبال فرصت مناسب بودم ... فکر نمی کردم اینطوری بشه ...

هری خواست جوابی به او بدهد، اما در این هنگام پاترونوسی ظاهر شد و پیامی را به نیک رساند ... از ظاهر آن مشخص بود که این پاترونوس متعلّق به چه کسی است ... و همین موضوع هم باعث حبس شدن نفس های هرمیون، جینی و خانم ویزلی در سینه هایشان گردید ...

******************

اسنیپ چند لحظه منتظر ماند تا اینکه نیک پاسخ او را داد ... نیکه از او خواسته بود که به همان مکانی برود که معمولاً گزارش کارهایش را در آنجا به او می داد ... بی درنگ آپارات کرد و لحظه ای بعد در مکان سرسبزی ظاهر گردید که زمانی محلّ تشکیل جلسات خصوصی نیک و برادران دامبلدور بود ... هنوز نیک نیامده بود ... اسنیپ هم مناسب ترین شیوه ی سپری کردن مدت غیبت نیک را نشستن بر یکی از تخته سنگ ها دید ...

... لحظه ها را با عجله و اشتیاق می شمرد تا نیک بیاید و خبر اکتشاف جدیدش را به او بدهد ...

******************

نیک با خود فکر کرد که اگر از آن ها بخواهد همراه او آپارات کنند، مسلماً این کار با تأخیر فراوان و پس از ادای پاره ای توضیحات انجام میشد ... پس مناسبترین راه را ایجاد محدودیت زمانی برای آنها دید ... قطعه ای سنگ را از روی زمین برداشت و به یک صندلی تغییرشکل داد و سپس آن را به یک پورتکی تبدیل کرد و خودش پیش از همه آن را گرفت؛ اما زمانی که همراهی نکردن چند تن را دید، مجبور شد محدودیت زمانی موجود را به آن ها یادآوری کند: این پورتکی تا بیست ثانیة دیگه حرکت می کنه ... اگه می خواین جواب سؤالاتون رو بگیرین، بهتره عجله کنین ...

این حرف نیک تغییری در چهره های مشکوک هرمیون، جینی و خانم ویزلی ایجاد نکرد؛ اما حداقل باعث شد که آنها به حرکت درآمده و پورتکی را از دست ندهند ... پورتکی شروع به حرکت کرد و چند لحظه بعد همگی در محیطی ظاهر شدند که اصلاً برایشان ناآشنا نبود؛ اما به هر حال اسمی از آن در خاطر نداشتند ... نگاه های حاضرین پس از قدری چرخش، یک به یک بر روی چهره ی بی نقاب اسنیپ ثابت شدند؛ اما در مورد هرمیون، جینی و خانم ویزلی، این کار با حبس شدن دوباره ی نفسها در سینه و خارج کردن بلافاصله ی چوبدست ها از غلاف هایشان همراه شد ...

******************

وقتی که نیک و چند نفر دیگر به وسیله ی پورتکی ظاهر شدند، ابتدا کمی تعجب کرد؛ اما خیلی زود با وجود بُعد مسافتی که وجود داشت، توانست چهره های هری و رون و جیمز را تشخیص دهد و ماهیت همراهان نیک بر او مشخص شد؛ ولی وقتی چهره ی هرمیون گرنجر را هم در بین آنها تشخیص داد، رنگ از رخسارش پرید و نگاه خیره و اعتراض آمیزی را نثار نیک کرد که پیش از بقیه متوجه او شده بود ... اما نیک در جواب او فقط به یک لبخند ساده اکتفا کرد ...

چهره های جینی و مالی ویزلی را هم بین حاضرین تشخیص داد ... مصیبتش تکمیل شده بود ... واقعاً از اینکه نیک رضایت داده بود که آنها چنین راز مهمی را بفهمند، تعجب کرده بود؛ اما جرأت نداشت که در عقل و تدبیر او شک کند ...

واکنش های هرمیون گرنجر، جینی و مالی ویزلی هم پس از دیدن اسنیپ، اصلاً برای او غیر منتظره و عجیب نبود ... نه تنها خارج کردن چوبدست هایشان از غلاف را، بلکه محبوس گردیدن نفس هایشان در سینه را نیز از آن فاصله دید ...

******************

سه طلسم مختلف که اصلاً هم عاری از خشونت نبودند، از چوبدست هایشان خارج شد؛ ولی اسنیپ به راحتی از جلوی آنها کنار رفت ... نهیب نیک و سپری که پس از آن جلوی چوب هایشان کشید، آنها را عصبانی و البته متعجب کرد ... مگر این چهره متعلّق به اسنیپ نبود؟ ... اسنیپ ... قاتل دامبلدور! ... پس چرا همه ساکت ایستاده و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دادند؟ ... و مهمتر از همه ... چرا خون هری به جوش نیامده بود و عکس العملی وحشتناک را از خود نشان نمی داد؟؟؟ ... مسلماً یک جای کار ایرادی اساسی داشت ...

نیک گفت: اسنیپ خودیه ... اون جاسوس ماست ... همون شخص ناشناسی که واسه ی محفل اطلاعات مرگخوارا رو می فرستاد ... در مورد مرگ آلبوس هم چیزی نپرسین؛ چون اون خودش خواست که اسنیپ اون کار رو باهاش بکنه ... سالم بودن روحش رو هم که خودتون از پاترونوسش دیدین ...

صحنه ها و تصاویر مختلفی در ذهن هرمیون به هم پیوستند و پازل ذهنی او را تکمیل کردند ... زمانی را به یاد آورد که جاسوس ناشناس محفل سپری آبگون ایجاد کرده و تعجب او را برانگیخته بود ... از اینکه اعتراف کند حق با نیک است، اصلاً خوشحال نشد؛ ولی ترجیح داد که این کار را با تکان دادن سرش انجام دهد ... تأیید هرمیون تأثیر زیادی بر ساکت شدن دو فرد دیگر گذاشت؛ اما نتوانست به طور کامل سؤالات و شبهات ذهنی آنها را پاسخ داده و شک و تردید آنها را از بین ببرد ...

پس از چند لحظه که نیک از آرام شدن آن ها اطمینان حاصل کرد، سپرش را برداشت و مطابق انتظار او، آنها تلاشی دوباره برای حمله به اسنیپ نکردند ... اسنیپ جلو آمد و سلام کوتاهی به همه کرد که فقط چند نفر به سلام او پاسخ دادند ... سپس دستش را در جیبش کرد و بطری کوچک حاوی معجون را به همراه دستورالعمل ساختِ آن، از جیبش بیرون آورد و جلوی نیک گرفت و گفت:

_یه خبر خوش واست دارم نیک ...

نیک با تعجب نگاهی به اسنیپ انداخت و پس از تحویل گرفتن معجون و کاغذِ کاهی از او، پرسید:

_چه خبری؟ ... این چیه؟

_معجون از بین برنده ی دائمی ویروس گرگینگی به همراه روش تهیه ی اون ...

چشمان همه گرد شدند ... چه می شنیدند؟؟؟ ... یعنی این واقعاً حقیقت داشت؟؟؟ ... یعنی از این پس گرگینه ها هم می توانستند درمان شوند؟؟؟ ... نگاه های خیره ی همة حاضرین از اسنیپ طلب ادای توضیحاتی بیشتر می کرد ... او هم دریغ نورزید:

_سالها بود که روی این معجون کار می کردم ... تحقیقات تئوریش رو قبلاً تموم کرده بودم و فقط یه بخش از مراحل عملیش مونده بود ... یه مسئله ی مهم پیش اومد که من رو مجبور به کشتن گری بک کرد ... من هم باقی مونده ی موادی رو که نیاز داشتم، حین شکنجه کردن اون، از بدنش بیرون آوردم و با اونا معجونم رو تکمیل کردم ... گری بک هم زیر شکنجه کشته و شرش واسة همیشه کم شد ...

دهان همه باز مانده بود ... اسنیپ واقعاً در عرصه ی معجون سازی نابغه بود ... شرح اقدامات اسنیپ قدری از بدبینی هرمیون، جینی و مالی ویزلی نسبت به او کاست ... و البته تحسین هرمیون را نیز واقعاً برانگیخت ... مسلماً این کشف یکی از بزرگترین اکتشافات جادویی قرن بود و حتماً تاریخی میشد ...

نیک نگاهی به معجون انداخت و خطاب به سایرین گفت:

_چطوره این معجون رو به اسم کاشفش "سوروس" بنامیم؟ ... نظرتون چیه؟

اسنیپ خواست مخالفت کند؛ ولی نیک با حرکت دستش جلوی او را گرفت و مانع از ادای مخالفت او شد؛ بقیه هم چه موافق بودند و چه نبودند، هیچ گونه مخالفتی از خود نشان ندادند ...

لبخند نیک بر چهره اش گسترش یافت و گفت: پس تصویب شد ...

سپس رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت:

_من میرم که این رو به ریموس بدم ... می خوام اون اولین گرگینه ای باشه که درمان میشه ...

اسنیپ بلافاصله موضوعی را یادآوری کرد و گفت: قبل از اینکه بری، می خوام یه چیزی رو بهت بگم.

_خب بگو سوروس ... می شنوم ...

_راستش ولدمورت بهم گفت که می خواد لوسیوس رو مدیر هاگوارتز کنه ... از من خواسته یه لیست از مرگخوارایی که بچه هاشون توی مدرسه هستن تهیه کنم ... می خواد همه رو به مدرسه بفرسته ... خودت که می دونی ... همة مرگخوارا خونِشون اصیله و به همین خاطر هم همشون به شورای مدرسه راه پیدا می کنن؛ اما در بین بقیة دانش آموزا کسانی که اصالت خونی دارن کمتره ... خیلی از اونها هم دیگه جرأت نمی کنن در زمان وزارت ولدمورت به مدرسه بیان ... احتمال اینکه اکثریت اعضای شورا به دست مرگخوارا بیفته خیلی زیاده ... و اونوقت رأی ولدمورت واسه ی مدیریت لوسیوس مالفوی بر هاگوارتز تأیید میشه ... الان من دقیقاً باید چه کار کنم؟ ... راهی وجود داره که بتونم جلوی این اتفاق رو بگیرم یا حداقل اونو به تأخیر بندازم؟

نیک به فکر فرو رفت ... هرمیون هم همینطور ... و برخلاف انتظار همه، این هرمیون بود که نخست به حرف آمد: یه راه بیشتر نداریم ... اینکه رأی ولدمورت رو بدزدیم ...

چند نفر متوجه منظور هرمیون شدند و جرقه هایی در ذهن هایشان زده شد؛ ولی عده ای هم که سر از حرف او درنیاورده بودند، ترجیح دادند که سکوت کرده و فقط منتظر جواب های بقیه باشند ...

هری پاسخ داد: حق با توه هرمیون ... اما چه طور باید این کار رو بکنیم؟

هرمیون که از پذیرفته شدن حرفش توسط هری خشنود شده بود، جواب داد:

_این رو نمی دونم ... باید در موردش فکر کنم ...

خانم ویزلی گفت: تا شما فکر می کنین، بهتر نیست ما بریم و یه سر به ریموس بزنیم؟ ... اون رو توی بارو با هزار غم و غصه ول کردیم و خودمون بدون خبر دادن به اون، جسد همسرش را دفع کردیم ... بهتره بریم بارو و اول این معجون رو بهش بدیم و بعدش هم اونو ببریم سر قبر زنش ... شما هم توی این مدت تا دلتون می خواد فکر کنین ...

نیک گفت: حق با مالیه ... من و مالی میریم بارو ... شما هم در این مورد فکر کنین ...

به ناگاه جرقه ای در ذهن هری زده شد: منم میام ... یه کار مهم با ریموس دارم ...

نیک سری به نشانة موافقت تکان داد و از بقیه خواست که تا زمان برگشت آنها، همان جا باقی بمانند؛ سپس دست راستش را در دست هری و دست چپش را در دست مالی قلّاب کرد و به همراه آن دو به بارو آپارات نمود ... در کنار بارو ظاهر شدند ... از آنجا که بارو شلوغ و پُر از محفلی ها بود، ترجیح دادند که به جای داخل رفتن، پیامی را برای لوپین بفرستند و از او بخواهند که از خانه خارج شود ... به دقیقه نکشید که لوپین از خانه خارج شد ... همان نگاه اول کافی بود که هری تغییرات چهره ی او را تشخیص دهد ... چهره اش به معنای واقعی کلمه شکسته شده بود ... جای اشک های خشک شده بر روی گونه اش کاملاً مشخص بود و سرخی چشمانش چیزی نبود که بشود آن را پنهان کرد ...

با وجودی که هری احساسی بهتر از او نداشت؛ اما بر خود واجب دید که برای همدردی کردن با او از بقیه پیشی بگیرد؛ البته این حق مسلّم او بود؛ زیرا دو نفر دیگر قبلاً یک نوبت این کار را انجام داده بودند ... لوپین هم با دیدن هری به صورت صحیح و سالم، بر سرعت خود افزود و قدری از غم و غصه اش کاسته شد ... وقتی که لوپین به هری رسید، پیش از گفتن هر سخنی، او را محکم در آغوش گرفت ... هری هم سرش را بر سینة او که تنها یادگار زنده ی پدرش بود، گذاشت ... وقتی که لرزش بدن لوپین را که به معنای گریة او بود، حس کرد، او نیز اختیار از کف داد و در آغوش او دردمندانه اشک ریخت ... مصیبتی که ریموس لوپین محکم و استوار را که سرد و گرم روزگار را چشیده بود، به اشک ریختن وادارد، برای درآوردن اشکهای هری اصلاً کوچک و ناکافی به نظر نمی رسید ...

در آغوشِ هم گریستند ... در غم از دست رفتگان ... در غم کسانی که قبلاً داشتند؛ ولی حال از دست داده بودند ... یکی از دیگری غمگین تر ... یکی از دیگری محزون تر ...

پس از چند دقیقه دو مرد رضایت به جدایی از یکدیگر دادند ...

هری نگاهی به چشمان خیس لوپین کرد و گفت: واقعاً متأسفم ریموس ...

ریموس در نگاه هری چیزی جز اندوه هم دید ... گلایه ... نگاهش را لحظه ای به سمت نیک منحرف کرد ... از نگاه او همه چیز را فهمید ... به عبارت دیگر فهمید که هری همه چیز را فهمیده است ... باز نگاهش را به سمت هری برگرداند و در جواب نگاه منتظر هری، اجازه داد تأسفش بر لحن صدایش اثر بگذارد و با حالتی مخلوط از غصه، شرم و تأسف گفت:

_منم متأسفم هری ... اما چاره ی دیگه ای نبود ... امیدوارم درک کنی هری ...

هری لحظه ای مکث کرد و سپس پاسخ داد:

_راستشو بخوای، من اصلاً قبول ندارم که راه دیگه ای نبوده ... اما با این وجود من از تو گله نمی کنم؛ گلایه ی من از روزگار و سرنوشت شوم خودمه ...

لوپین پاسخی مناسب برای حرف هری نیافت ... نیک که سکوت لوپین را دید، ترجیح داد تا با دخالتِ خود به این بحث پایان دهد:

_ببخشید که مجبورم ابراز احساساتتون رو قطع کنم؛ اما فکر کنم ما به خاطر کارهای دیگه ای اومدیم اینجا ... کارهایی مهم تر از گریه و زاری ...

سپس دست در جیبش کرد و بطری کوچک حاوی معجون را از آن بیرون آورد و به سمت لوپین به راه افتاد ... وقتی که به او رسید، بطری را جلوی او گرفت و گفت: بیا ریموس ... باید اینو بخوری ...

لوپین بطری را از او گرفت و نگاهی متعجبانه به آن انداخت و با صدایی که در اثر گریه ی زیاد گرفته بود و گویی از انتهای چاهی عمیق بالا می آمد، پرسید: این چیه؟؟؟ ... چرا باید بخورمش؟؟؟

_تو کاری نداشته باش ریموس ... فقط بخورش ...

ریموس نگاه متعجبش را بین هری و مالی نیز چرخی داد و وقتی که حرکت سرهای آنها را به نشانة تأیید مشاهده کرد، چوب پنبة روی بطری را بیرون آورد و تمام معجون را یک نفس سرکشید ... فوراً چهره اش را در هم کشید و این کار را هم با شدت تمام انجام داد ... مشخص بود که معجون اصلاً مزة مناسب و باب طبعی نداشته است ... اما به همان سرعتی که مزة بد آن برای حاضرین مشخص شد، به همان سرعت هم تأثیر آن مشخص گردید ... بلافاصله بخاراتی از بینی و دهان لوپین خارج گردید ... چهره ی لوپین بیش از پیش در هم کشیده شد ... مشخص بود که فشار و درد و یا شاید هم سوزش شدیدی را تحمل می کند ... به هر حال این حالت بیش از یک دقیقه طول نکشید ... پس از حدود یک دقیقه خروج بخارات به پایان رسید و چهره ی لوپین هم به حالت ابتدایی و طبیعی خود برگشت ... او هم قدری گلویش را مالش داد و سپس با نگاهی پرسش گرانه خواستار ادای توضیحات کافی از بقیه شد ... نیک هم به هیچ وجه او را منتظر نگذاشت ... لبخندی زد و گفت:

_بهت تبریک میگم ریموس ... تو دیگه گرگینه نیستی ...

لبخندی بغض آلود بر چهره ی مالی و هری هم نشست و چند قطره اشک هم در چشمانشان جمع شد که به نظر می رسید این بار بر خلاف دفعات قبل، بیشتر حاکی از شوق باشند تا غم و غصه ... اما چهرة لوپین سرشار از تعجب و ناباوری بود ... هنوز نتوانسته بود که حرف های نیک را به درستی حلّاجی و درک نماید ... انتظار داشت که به یکباره هر سه بخندند و این کارهایشان را یک بازی بچگانه بنامند و سادگی و زودباوری او را مورد تمسخر قرار دهند ... اما بلافاصله این فکر را از ذهنش بیرون راند ... هیچ انسان عاقلی چنین شرایطی را برای شوخی کردن انتخاب نمی کند؛ مگر اینکه دل سنگی همچون دل ولدمورت داشته باشد ... و چنین خصوصیتی با خصوصیات شخصیتی این سه نفر شدیداً در تناقض بود ...

هری که حالت چهرة او را مشاهده کرد، برای اینکه شکّش را به یقین تبدیل نماید؛ جلو رفت و دوباره او را در آغوش گرفت و گفت:

_می دونم به خاطر غصه ای که داری، تبریک گفتن به خاطر یه همچین موضوعی معنا نداره؛ اما با این وجود ... خوشحالم که دیگه گرگینه نیستی ریموس ... گرچه من در هر دو حالت به یه اندازه دوستت داشتم و واسم تفاوتی نداشته و از این به بعد هم نخواهد داشت ...

حالت ناباوری موجود در چهره ی لوپین به مهر و محبتی عمیق تبدیل شد و سپس برای سومین بار آن دو در آغوش یکدیگر قرار گرفتند ... لبخند بی رمق موجود روی لب های نیک که جزء جدایی ناپذیر چهرة او بود، کمی به خود رنگ گرفت و خانم ویزلی هم اشک چشمانش را پاک کرد ... هری هم در همان حالتی که در آغوش لوپین قرار داشت، در ذهنش از او خواست که به همراهش بیاید ... لوپین هم اگرچه از درخواست او قدری تعجب کرد، اما هیچ مخالفتی با آن ننمود ... هری پس از خارج شدن از آغوش لوپین خطاب به نیک و خانم ویزلی گفت:

_شما برگردین ... من و ریموس یه کاری داریم که باید انجام بدیم ... بعدش خودمون میایم ...

نیک سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و سپس هر دو گروهِ دو نفره آپارات کردند ...

هری و ریموس در کوهستان اطراف دره ی گودیک ظاهر شدند ... هری به سمت داخل دره حرکت کرد و لوپین هم به دنبال او آمد ... در ابتدا لوپین منتظر شد که هری دربارة این کارش توضیح دهد؛ اما وقتی که چنین عملی را از او مشاهده نکرد، مجبور شد که با پرسیدن یک سؤال او را وادار به این کار کند: می خوای قبر نیمفادورا رو بهم نشون بدی؟

وقتی هری این حرف را شنید، چشمانش پُر از اشک شدند ... وقتی هم لوپین متوجه شد که چه گفته است، واکنشی مشابه ولی با شدتی بیشتر از خود نشان داد ...

هری با بغض گفت: می دونی اگه الان تانکس زنده بود، چی بهت می گفت؟

لوپین سرش را به نشانه ی جواب مثبت تکان داد و پس از چند لحظه با  بغضی بیش از هری گفت:

_حتماً می گفت ... بهم نگو ... نیمـ ... فا ...

بغض به لوپین اجازه نداد که به حرفش ادامه دهد ... هری هم اجازه داد که چند لحظه سکوت بینشان برقرار شود تا لوپین بتواند قدری بر اعصاب خود مسلط تر شود ...

پس از حدود پنج دقیقه، هری تشخیص داد که سکوت دیگر کافی است و تصمیم گرفت که دلیل به اینجا آمدنشان را برای لوپین توضیح دهد:

_راستش من یه قبرستون درست کردم مخصوص اعضای کمیته و کسانی که خیلی واسم عزیز بودن؛ حالا ازت می خوام که اجازه بدی تا قبر تانکس رو هم به اون قبرستون منتقل کنم ...

لوپین پاسخ داد: البته که اجازه میدم ... ولی ... این قبرستون کجاس؟

_توی موزه ی پاترها!

لوپین با تعجب گفت: چی؟؟؟ ... تو توی موزه ی پاترها قبرستون ساختی؟؟؟

هری با خونسردی پاسخ داد: آره ... توش قبرستون ساختم ...

لوپین خواست باز سؤالی بپرسد؛ ولی تغییر مسیر هری به سمت کلیسا مانع از ادامة سخنان او شد ... هری وارد کلیسا شد و خواست این موضوع را با پدر آرتور در میان بگذارد؛ اما وقتی که کشیش را در حال اجرای مراسم عشای ربّانی و کلیسا را مملوء از انسان یافت، پشیمان شد و از کلیسا خارج گشت و در عوض پاترونوسی را برای پدر آرتور فرستاد و از او خواست پس از اتمام مراسم به قبرستان کمیته برود ... خودش هم ابتدا پاترونوسی را برای نویل فرستاد و سپس به همراه لوپین به سمت قبرستان کنار کلیسا حرکت کرد ... هری قبر سفید رنگ تانکس را به لوپین نشان داد و خودش را مشغول به خارج کردن تابوت مک گوناگال از قبر و انتقال آن به قبرستان کمیته کرد ... پس از آن به سراغ قبر پدر و مادرش رفت ... دل نداشت که تابوت هایشان را از قبر بیرون آورده و دوباره به خاک بسپارد؛ در نتیجه آن دو قبر را مستقیماً به قبرستان کمیته فرستاد و هیچ تغییری را در شکل و شمایل آنها ایجاد ننمود؛ البته پس از انتقال قبرها، دو قبر همانند آنها ایجاد کرد تا کسی با ندیدن آن دو قبر که به روشنی هم از بقیه متمایز بودند، شک نکند ... نگاهش به لوپین افتاد که دردمندانه بر روی قبر تانکس اشک می ریخت ... به سمت او رفت و وقتی به او رسید، دستش را بر روی شانه ی او گذاشت ... لوپین بلند شد و پس از پاک کردن اشک هایش، سری به نشانه ی آمادگی تکان داد ... هری هم تابوت او را از قبرش خارج کرد و به قبرستان کمیته فرستاد و سپس سنگ قبر را به جای خود برگرداند تا نبودن آن در جای خود بر کسی مشخص نشود ... در این زمان نویل هم از راه رسید و وقتی که آن دو را در قبرستان دید، به سمتشان آمد ... لوپین و نویل با یکدیگر احوالپرسی کردند و نویل به لوپین تسلیت گفت ... سپس هری نظر نویل را دربارة انتقال جسد خواهرش به قبرستان کمیته جویا شد ... نویل هم از این پیشنهاد هری بسیار خوشحال شد و بلافاصله به آن پاسخ مثبت شد ... هری جسد خواهر نویل را هم به قبرستان انتقال داد و سپس به همراه یکدیگر به قبرستان کمیته رفتند ... وقتی لوپین مسیر و همچنین خود قبرستان را دید، واقعاً تحت تأثیر قرار گرفت ... نزدیک به ده دقیقه در قبرستان منتظر ماندند تا کشیش از راه برسد ... در این مدت لوپین در قبرستان گشت میزد و به قبرهای خاک شده در آن نگاه می کرد ... نویل و هری هم قبر پدر و مادرش را در مکان هایی مناسب قرار دادند و جای قرار گرفتن بقیه ی قبرها را نیز مشخص کردند ... وقتی هم که کشیش از راه رسید، طبق معمول برای آمرزش آنها دعا خواند و این کار را هم ابتدا دربارة خواهر نویل انجام داد ... اشک در چشمان نویل جمع شده بود؛ ولی به سختی با چشمانش مبارزه می کرد تا به اشک چشمانش اجازه ی خروج ندهد و نگذارد که هری آن را ببیند؛ ولی مقاومتش بیش از یک دقیقه دوام نیاورد و سپس به سختی در هم شکست ... هری پس از اینکه چند ثانیه نویل را در آغوش گرفت، دست در جیبش کرد و یک سکه از آن خارج کرد و سپس آن را به یک مجسمه شبیه به مجسمه ای که بر روی قبر سابقش قرار داشت، تغییرشکل داد و آن را بر روی قبر خواهر نویل نصب کرد و این بار دیگر بر روی قبرش نام واقعی او را نوشت ... پس از خواهر نویل، نوبت مک گوناگال بود که مراسم خاکسپاری او با احترام تمام انجام شد ... وقتی خاطراتی که از مک گوناگال داشت، از جلوی چشمانش می گذشتند، بغض تمام وجودش را گرفت ... روزی را در سال اول تحصیلش به یاد آورد که برای نخستین بار با جارو پرواز کرده بود و مک گوناگال او را دیده و به الیور وود معرفی کرده بود ... یادآوری این خاطره موجب شد که قطره ی اشکی از چشمانش فرو افتد ... مراسم خاکسپاری تانکس هم به نحوی مشابه، ولی با غصه های بیشتر و اشک ریختن ها و بغض کردن های افزون تر برگزار شد و سپس هری و نویل و لوپین از پدر آرتور جدا شدند و پس از خروج از دره، آپارات کرده و نزد بقیه برگشتند ...

تنها کسی که دلیل رفتنشان را از آنها پرسید، هرمیون بود که با جواب درستی هم از سوی آنها مواجه نشد؛ البته عکس العملی که لوپین با دیدن اسنیپ از خود نشان داد، اصلاً در این قضیه بی تأثیر نبود ... لوپین با دیدن اسنیپ برق از چشمانش پرید و بلافاصله دستش را به سمت چوبدستش برد؛ اما هری که متوجه ماجرا شده بود و در کنار او هم قرار داشت، به صورتی برق آسا او را خلع سلاح کرد و اجازه نداد که وضع از آنچه بود، خراب تر شود ... لوپین که دستپاچه شده بود و منتظر بود که اسنیپ به او یا یکی دیگر از حاضرین حمله کند، سعی کرد کرد که چوبش را از دست هری بیرون بکشد و وقتی در این کار به توفیقی دست نیافت، به جادوی بدون چوبدستی متوسّل شد ... ابتدا سعی کرد چوبش را با جادوی فراخوان از دست هری خارج کند؛ ولی وقتی به خاطر مقاومت هری در کارش موفق نشد، از جادوی بدون چوبدستی مستقیماً برای حمله به اسنیپ استفاده کرد ...

طلسمی که لوپین به سمت اسنیپ فرستاده بود، اخگر نارنجی رنگ و ضخیمی بود که با وجود اجرای بدون چوبدستی، اصلاً قدرت آن کم نبود؛ اما با این وجود در میانه ی راه به علّت برخورد با تودة هوای متراکم نیک، مسیرش منحرف شد و قسمتی از زمین سمت چپ جویبار را منفجر کرد ... قبل از اینکه لوپین طلسم دیگری را به سمت اسنیپ بفرستد، نیک هجومی سهمگین را به ذهن لوپین انجام داد که باعث شد چند قدم به عقب هُل داده شود ... توضیحات ذهنی نیک برای لوپین نزدیک به سه دقیقه به طول انجامید و گِرد شدن تدریجی چشمان لوپین در این مدت هم تعجب او را از حقایقی که مشاهده می کرد، نشان می داد ... وقتی که کار نیک به پایان رسید، چند ثانیه همه منتظر شدند تا عکس العمل لوپین را ببینند؛ ولی وقتی لوپین هیچ واکنشی از خود نشان نداد، مطمئن شدند که نیک کار خود را به خوبی هرچه تمام تر انجام داده است ...  هری هم چوبدست لوپین را به او برگرداند ...

نیک به لوپین گفت: فکر کنم درستش این باشه که به خاطر اون معجون از اسنیپ تشکّر کنی ...

... اما نه تنها لوپین از اسنیپ تشکر نکرد، بلکه چشم غرّه ای را هم نثار او نمود تا نشان دهد کینه اش از او کاملاً هم برخاسته از عقل و منطق نیست ...

هری هم برای اطلاع از نتیجه ی بحث های صورت گرفته و هم برای تعویض فضا پرسید:

_خب بگین ببینم ... به کجا رسیدین؟ ...

هرمیون پاسخ داد: هنوز هیچی ... راهی به ذهنم نمیرسه ...

در این میان، دراکو که تاکنون ساکت مانده بود و حالتی متفکّر به خود گرفته بود، وارد بحث شد:

_باید یه جور نبرد تن به تن با ولدمورت بر سر حقّ انتخاب مدیر انجام بدیم ... یه نبرد که هم خطری واسمون نداشته باشه و هم بُرد اون باعث بشه که ولدمورت حقّ خودش رو به هری واگذار کنه ...

لحن سرد و خشک رون کمی به تمسخر گرایید و گفت: چطوره بریم با ولدمورت شطرنج بازی کنیم؟

به یکباره جرقه ای پُر نور در ذهن هری روشن شد که تقریباً باعث گردید از جا بپرد: چرا که نه؟! ...

******************

فکر اینکه قضیة حامله بودنش را در بدترین شکل و شرایط ممکن به بقیه گفته و به جای زدودن غصة سرشار حاضرین، موجب افزایش غصه ی عده ای (!) هم شده است، لحظه ای او را آرام نمی گذاشت و به همین دلیل هم هرچه سعی کرد تا تمرکز کند و مکمّل مناسبی برای راه حلی که خود ارائه داده بود بیابد، به توفیقی دست پیدا نکرد ... البته از همان ابتدا که این راه حل را ارائه کرده بود، یک شیوه ی اجرا برای آن هم به ذهنش خطور کرده بود؛ اما خطر این شیوه او را شدیداً ترسانده و باعث شده بود تا کلامی بر زبان نیاورد و وقتی هم که هری از او نتیجه ی بحث را پرسیده بود، حرفی از آن نزند ... شیوه ای که هرمیون در مورد آن فکر می کرد، چیزی جز مقابله ی مستقیم با ولدمورت نبود ...

... تا اینکه دراکو لب به زبان گشود و شیوه ی مدّ نظرخود را که شکلی تغییریافته از شیوه ی هرمیون بود، ارائه نمود ... در ابتدا این شیوه در ذهن هرمیون بی پایه و اساس به نظر آمد و طعنه ای هم که رون به آن زد، به این ماجرا دامن زد؛ زیرا نه کسی عقل خود را از دست داده بود که به مقابلة تن به تن با ولدمورت برود و نه خطر آن باعث میشد که نیک یا هری اجازه ی انجام چنین کاری را بدهند؛ اما بر خلاف انتظار او، هری هم با شیوة دراکو و هم با شیوة تکمیلی رون که صرفاً جهت تمسخر گفته بود، موافقت کرد ... وقتی هرمیون به این فکر کرد که هری با چه چیزی موافقت کرده است، به معنای واقعی کلمه رنگ از رخسارش پرید ...

******************

چند لحظه سکوت بر فضا حکمفرما شد ... چند نفر از جمله هرمیون منتظر ماندند تا هری حرف خود را یک شوخی بی مزه بخواند و به آن بخندد؛ ولی هری نه تنها این کار را نکرد، بلکه پس از چند لحظه سکوت متفکرانه، در توضیح حرف خود افزود:

_من از ولدمورت می خوام که باهام یه مسابقه ی شطرنج بده و فرد بازنده حقّ خودش واسه ی تعیین مدیر رو به فرد برنده بده ... ولدمورت هم حتماً قبول می کنه؛ چون تحقیر کردن منو دوست داره ...

هرمیون با تعجب و ناباوری و البته پریشانی به هری خروشید:

_داری چی میگی هری؟؟؟ ... میخوای با ولدمورت شطرنج بازی کنی؟؟؟ ... نکنه فکر کردی اون وقت ولدمورت همین طور میشینه و نگاهت می کنه؟؟؟ ... این احمقانه ترین حرفی بود که ازت شنیدم!!! ...

جینی هم بلافاصله با هرمیون همراهی کرد: مگه اینکه از روی جنازه ی من رد بشی هری ...

خانم ویزلی هم از قافله عقب نماند و او نیز با پریشانی شروع به اعتراض کرد:

_واقعاً داری جدّی حرف میزنی هری؟؟؟ ... مگه دیوونه شدی عزیزم؟؟؟ ... داری دربارة اسمشو نبر حرف میزنی ها!!! ...

برخلاف انتظار هرمیون و جینی و خانم ویزلی، نیک نه تنها حرف هری را رد نکرد، بلکه آن را قابل بررسی و پیگیری نیز دانست: پیشنهاد بدی نیست؛ اما باید همة جنبه های موضوعو در نظر بگیریم ...

هرمیون که تعجبش بیش از پیش شده بود، پرسید:

_شما سالمین؟؟؟ ... فرض کنیم ولدمورت هم قبول کرد، از کجا معلوم که تو بتونی اون رو شکست بدی؟؟؟ ... و حتی اگه فرض کنیم که اونو ببری، آخه تا حالا کِی ولدمورت به قولش عمل کرده که این دفعه بخواد این کارو انجام بده؟؟؟ ... و حتی اگه فرض کنیم که تو اون رو بُردی و اون هم حقّ انتخاب مدیر رو به تو داد، از کجا معلوم که بعدش تو رو به حال خودت رها کنه و بهت آسیبی نرسونه؟؟؟

هری لبخندی کمرنگی زد و با خونسردی پاسخ داد:

_اگه صبر کنی، همه چیزو قشنگ واست توضیح میدم ... در مورد سؤال اولت، من نمی خوام ولدمورت رو شکست بدم ... در بین مسابقه انصراف میدم تا خود اون برنده بشه ... در مورد سؤال دومت، واسة این موضوع دو دلیل وجود داره ... یکی اینکه اگه من بازی رو می بردم و اون به قولش عمل نمی کرد، پیش مرگخواراش تحقیر میشد و اباهت خودش رو تا حدودی از دست می داد ... و دلیل دوم و مهمتر اینه که من ازش حکم ابدی می گیرم که نقض شدنش غیرممکن باشه ...

هری لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:

_در مورد سؤال سومت هم باید بگم که منم انتظار ندارم اون وایسه و هیچ کاری انجام نده ... مسلماً بعد از مسابقه اون سعی می کنه که با من دوئل کنه؛ ولی من از دستش فرار می کنم ...

_نمیشه به امید فرار از دست دشمن، به دل دشمن زد ... این کار حماقته ... و ضمناً ... اگه تو نمیخوای بازی رو ببری، پس چرا مسابقه میدی؟

_ببین هرمیون ... ما نیک رو داریم که به اعضای وایزنگاموت دسترسی داره ... با وجودی که اعضای وایزنگاموت به جاهای مختلفی فرار کردن، اما نیک می تونه اونا رو پیدا کنه ... اینو هم فراموش نکن که حتی اگه اعضای وایزنگاموت فرار کنن و در جلسات هم حضور پیدا نکنن، بازم عضو وایزنگاموت می مونن و امضاشون ارزش داره ... پس من می تونم به راحتی یه پیش نویس حکم ابدی درست کنم که فقط امضای وزیر جادو، یعنی ولدمورت رو کم داشته باشه ... بعد میرم با ولدمورت مسابقه میدم ... ولدمورت چون مطمئنه که می تونه مسابقه رو از من ببره، پس اول باهام مسابقه میده تا منو ببره و هم منو تحقیر کنه و هم بر اباهت خودش اضافه کنم، بعدش هم سعی می کنه که باهام دوئل کنه و من رو بکشه ... و اون چیزی که مسلّمه، اینه که این مسابقه رو در حضور مرگخوارانش انجام میده تا همشون شاهد تحقیر من و پیروزی اون باشن ... تنها کاری که ما باید بکنیم اینه که چند نفر از اعضای کمیته رو بین مرگخوارا نفوذ بدیم و یکی از ما هم اون مرگخواری رو که پیش نویس حکم واگذاری امتیازو داره، بیهوش کنه و خودش رو به جای اون جا بزنه ... در میانه های مسابقه، چند نفر نفوذی ما یه مقدار آشوب راه میندازن و فضا رو بهم میریزن ... بعدش من هم به بهونة اینکه با توجه به شرایط مسابقه، امیدی واسة پیروزی ندارم، انصراف میدم و خودم رو بازنده اعلام می کنم ... در اینجا اون فرد نفوذی ما، در لباس مرگخواری میاد جلو و کاغذ رو به ولدمورت میده ... چون اوضاع به هم ریخته، به احتمال زیاد ولدمورت اون کاغذ رو نخونده امضا می کنه تا هرچه زودتر هم به آشوب رسیدگی کنه و هم به حساب من برسه ... منم توی این شرایط سعی می کنم که از آشوب استفاده کنم و فرار کنم ... من یه امتیاز ویژه هم دارم و اونم اینه که ولدمورت فقط می خواد منو توی دوئل بکشه، نه بدون دوئل ...

هرمیون که با دقت به سخنان هری گوش می داد، پس از پایان سخنان او گفت:

_ ... اما این نقشه خیلی جای ریسک داره ... خیلی از احتمالاتی که در نظر گرفتی ممکنه درست از کار در نیان ... و کوچکترین اشتباهی در این برنامه هم می تونه بدترین پیامدهای ممکن رو داشته باشه ...

_به هر حال اگه بخوایم به موفقیت برسیم، باید ریسک کنیم ... مسلماً من واسه ی این نقشه از کسانی استفاده می کنم که آماده باشن جون خودشون رو فدای هدفشون بکنن ...

هرمیون خواست منظورش را اصلاح کند؛ ولی پیش از آن، جینی با چشمانی که اشک در آن ها جمع شده بودند، جلو آمد، در برابر هری قرار گرفت، مستقیماً به چشمان او خیره شد و گفت:

_من نمیذارم بری هری ... من تازه تو رو بدست آوردم، نمیخوام به همین زودی تو رو از دست بدم ...

هری او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد:

_من باید این کار رو انجام بدم عزیزم ... سرنوشت خیلی ها به این کار من بستگی داره ... من باید از میراث اجدادیم محافظت کنم تا همیشه یه جای امن واسه ی جادوگرای نوجوون وجود داشته باشه ...

سپس او را از خود جدا کرد و خطاب به سایرین گفت: شما نظری در این باره ندارین؟

نیک بلافاصله اظهارنظر کرد:

_نقشه ی خوب و حساب شده ایه ... می تونی واسه ی حکم ابدی روی من حساب کنی هری ...

لوپین گفت: من با این نقشه موافق نیستم؛ ولی اگه اجرا بشه، منم حتماً با شما میام ...

هرمیون که چند دقیقه ای بود با خود کلنجار می رفت، بالاخره فرصت حرف زدن پیدا کرد:

_منم با شما میام ... دیگه نمی تونین منو کنار بذارین ...

هری با خونسردی پاسخ داد: تو حامله ای هرمیون ... موضوع تنها به خودت برنمی گرده ... متأسفم ...

حال و هوای هرمیون پریشان تر از قبل شد و کمی حالت خواهش و التماس نیز به خود گرفت:

_خواهش می کنم ... من دیگه نمی تونم کنار وایسم ... همین الانم به خاطر شرکت نداشتن توی نبرد وزارتخونه نمی تونم خودم رو ببخشم ... خواهش می کنم اجازه بده منم بیام ...

هری که خواهش و التماس موجود در صدای هرمیون و اشک های جمع شده در چشمانش را دید، با وجود عدم رضایت باطنی، سری به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت: مثل اینکه چاره ای نیست! ...

هرمیون به گونه ای که انگار دنیا را به او داده بودند، از جا پرید و با خوشحالی و شوق و با قدرت تمام هری را در آغوش کشید و گفت: واقعاً ازت ممنونم هری ...

هری هم پس از چند لحظه هرمیون را از خود جدا کرد و گفت: باشه هرمیون ... حالا دیگه آروم باش!

هرمیون سری به نشانة موافقت تکان داد و پس از یک معذرت خواهی کوتاه، به سر جایش برگشت؛ سپس هری خطاب به بقیه گفت: حالا کی رو مدیر کنیم؟

چند لحظه سکوت در بین جمعیت حکمفرما شد ... نگاه های معنادار چند نفر روی نیک و نگاه های چند نفر دیگر هم بر روی لوپین ثابت شد ... هری هم از چند نگاه معنادار بی نصیب و بهره نماند ...

نیک نخستین نفری بود که شروع به صحبت کرد:

_من به هیچ وجه قصد مدیریت ندارم ... پس روی من حساب نکنین ... نظر من روی ریموسه ... هری سرش خیلی شلوغه و باید به کارای کمیته برسه؛ پس بهتره که این مسئولیت رو به ریموس بسپاریم.

لوپین سری به نشانه ی مخالفت تکان داد و گفت:

_نه ... منم نمیخوام مدیر بشم ... مدیریت هاگوارتز باعث میشه که از نبردها دور بمونم ...

هری رویش را به سمت هرمیون برگرداند و پرسید: هرمیون ... تو نمیخوای مدیر بشی؟؟؟

هرمیون با چشمانی گرد شده به هری خیره شد و با تعجب پرسید: من؟؟؟ ... شوخی می کنی؟؟؟

هری سری تکان داد و گفت: نه هرمیون ... اصلاً شوخی نمی کنم ... تو شایسته ی این پُست هستی ...

باز هم اشک شوق در چشمان هرمیون جمع شد ... این بار خیلی بیشتر از دفعه ی قبل ... باور نمی کرد که هری او را برای چنین پُستی شایسته بداند ... اما به هر حال ... خود هرمیون این شایستگی را در خودش نمی دید ... و همین هم باعث شد که پیشنهاد هری را رد کند:

_نه هری ... من شایسته ی این پُست نیستم ... من جیمز رو پیشنهاد می کنم ...

هری با خونسردی پاسخ داد: من این شایستگی رو در تو می بینم؛ اما اگه خودت نمی خوای، مسئله ای نیست ... در جیمز هم این شایستگی وجود داره ... حالا بذار ببینیم نظر خودش چیه؟

هری رویش را به سمت جیمز برگرداند و با نگاهی پرسش گرانه خواستار جواب دادن او شد ... جیمز هم پس از چند لحظه مکث گفت:

_اگه هری این پست رو مانع فعالیتم در کمیته ندونه، من مشکلی با این موضوع ندارم ...

لبخندی بر چهره ی هری نشست و گفت: البته که مشکلی نیست ...

سپس خطابش را به همة حاضران تغییر داد و پرسید: کسی مشکلی با مدیریت جیمز نداره؟

پس از چند ثانیه که هیچکس اعلام مخالفت نکرد، هری لبخندی زد و گفت: پس جیمز انتخاب شد ...

******************

پس از اینکه اسنیپ از نقشه ی هری و دوستانش آگاه شد، مأموریت یافت که زمینه های لازم را برای اجرای نقشة کمیته فراهم کند ... خوب می دانست که چه کار باید بکند ... به محض ورود به شهرک مسیرش را به سمت تالار ولدمورت تغییر داد ... او می بایست در زمانی که هری به ولدمورت پیشنهاد می داد، در تالار حضور می داشت تا بلافاصله نظر خود را به ولدمورت بگوید ... به محض ورود به تالار تعظیمی کرد و گفت: درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

******************

نفس عمیقی کشید و برای آخرین بار حرف هایی را که می خواست بزند، در ذهن خود تکرار کرد ... پس از حصول اطمینان به حدّ کفایت، تمرکز کرد، به لایه های عمیق ذهنش نفوذ کرد و دروازة ارتباط خود با ولدمورت را گشود ... بلافاصله هجوم نیروهایی شیطانی و سیاه و افکاری پلید و خطرناک را به ذهنش احساس کرد ... نیرویی با تباری مشابه هم در درون خودش بیدار شد و حالتی در او ایجاد کرد که اصلاً آن را دوست نداشت ... پس از گذشت چند لحظه، مجدداً تمرکز خودش را جمع کرد و بدون اینکه اجازه ی بروز دلهره و نگرانی خود را بدهد، در ذهنش خطاب به ولدمورت گفت:

_سلام تامی ... می دونم از برقراری این ارتباط تعجب کردی ... ولی لازم بود یه پیشنهاد بهت بدم ...

صدای سرد و بی روح ولدمورت اندکی به خود حالت تعجب گرفت و پرسید:

_پیشنهاد؟؟؟ ... چه پیشنهادی؟؟؟

_من می خوام دوستم رو به عنوان مدیر هاگوارتز انتخاب کنم ... می خوام بهت پیشنهاد بدم که واسة یه بار هم که شده، اختلافاتمون رو کنار بذاریم و نظرمون رو یکی کنیم ... نظرت چیه؟؟؟

مطابق انتظار هری، ولدمورت قهقهه ای زد و پس از چند لحظه که این قهقهه ی او طول کشید، گفت:

_با اتحاد موافقم پاتر ... اما بهتر نیست یه نفر دیگه رو مدیر کنیم؟ ... یه نفر مثل لوسیوس مالفوی! ...

هری هم بدون اینکه تغییری در لحن صدایش ایجاد شود، گفت:

_این اتحاد فقط و فقط روی مدیریت دوستم جیمز انجام میشه ... اگه قبول کنی که چه بهتر؛ در غیر این صورت باید به شیوه های دیگه متوسّل بشیم ...

تمسخر در صدای ولدمورت اوج گرفت:

_شیوه های دیگه؟؟؟ ... تو که فکر نمی کنی بتونی اکثریت اعضای شورا رو بدست بیاری؟

_نه ... توی این فکر نیستم ... توی فکر یه دوئلم ... یه جور دوئل دو نفره که به برنده حقّ تعیین مدیر رو بده ... دیگه لازم نیست زحمت تشکیل شورا رو هم بکشیم ...

_دوئل؟؟؟ ... این که خیلی عالیه ... من کاملاً با این پیشنهاد موافقم ...

_البته حتماً لازم نیست که این دوئل به صورت نبرد باشه ... می تونه هر چیز دیگه ای هم باشه ... مثل یه مسابقه ی شطرنج!!! ...

_چی شد پاتر؟؟؟ ... ترسیدی باهام دوئل کنی؟؟؟

_هر چی دلت می خواد اسمشو بذار ... ولی من الان شرایط خودم رو واسه ی دوئل مناسب نمی بینم ... پیشنهاد من روی یه مسابقة شطرنجه که فرد بازنده امتیازش رو واسة همیشه به فرد برنده بده ... حالا موافقی یا نه؟؟؟ ... اگه موافقت نکنی، دیگه ترجیح میدم که شورا تشکیل بشه و مدیر رو تعیین کنه ...

_با وجودی که در صورت تشکیل شورا، مسلماً من به راحتی اکثریت اون رو بدست میارم، ولی باشه ... من با پیشنهادت موافقم ... کِی این مسابقه رو برگزار کنیم؟

_هفته ی آینده، روز یه شنبه ... و البته در یه مکانی که مورد تأیید من هم باشه ...

_باشه پاتر ... خیلی زود یه مکان مناسب رو انتخاب می کنم و بهت میگم ...

_باشه تامی ... پس منتظرم ...

هری این را گفت و بلافاصله ارتباط ذهنی خود با ولدمورت را قطع کرد ... لبخندی به نشانه ی موافقت زد و با این حرکتش موفقیت خود را به جماعت منتظر نشان داد ... گرچه همه ی آنها هم از موفقیت او در نقشه اش راضی و خشنود نشدند ...

هری داشت با پای خود به استقبال مرگ می رفت ... و این دقیقاً همان چیزی نبود که کسانی همچون جینی و هرمیون دوست داشته باشند ...

******************

مطابق انتظارش، وقتی که وارد تالار شد، ولدمورت در حال مکالمه ی ذهنی با هری بود ... این موضوع را به راحتی میشد از حالت متمرکز چهره ی او متوجه شد ...

چند دقیقه ای طول کشید تا این حالت ولدمورت به اتمام رسید و چهره اش دوباره به حالت اولیة خود برگشت ... بلافاصله پوزخندی بر چهره ی ولدمورت نقش بست و با صدایی که چندان هم آهسته نبود و از گوش اسنیپ به دور نماند، گفت: بالاخره وقتش رسیده که تقاص کارهات رو پس بدی پاتر ...

اسنیپ تعظیمی دوباره کرد و گفت:

_سرورم ... اومدم تا بهتون اطمینان بدم به زودی شورای هاگوارتز با اکثریت مرگخوارا تشکیل میشه و رأی به مدیریت لوسیوس مالفوی میده ...

ولدمورت با خونسردی پاسخ داد: دیگه نیازی نیست سوروس ...

اسنیپ یک حالت تعجب ساختگی به خود داد و گفت: اما سرورم ... میشه دلیل این موضوع رو بدونم؟

_پاتر همین الان بهم پیشنهاد داد که باهام یه مسابقه ی شطرنج بده و برنده مدیر هاگوارتز رو تعیین کنه ... خودش هم فهمیده بود که با تشکیل شورا دیگه شانسی نداره ... اما از اون بعید بود که همچین حماقتی انجام بده و خودش رو به کشتن بده ... احتمالاً زیاد از حد به خودش مغرور شده ...

_اوه سرورم ... اینکه خیلی خوبه ... شما می تونین باهاش مسابقه بدین و با بردن اون، هم اونو تحقیر کنین و هم امتیازش رو از اون بگیرین ... بعدش هم به راحتی می تونین حسابش رو برسین ...

_آره ... خودمم توی همین فکر بودم ... البته اون ازم خواست که این مسابقه در یه مکان انجام بشه که مورد تأیید اون هم باشه ... ازت می خوام که تا روز مسابقه که یه شنبة هفتة آیندس، یه مکان خوب پیدا کنی که بتونه اون رو راضی کنه ... دیگه وقتش رسیده که شر اون پاتر لعنتی رو واسه ی همیشه از سرم کم کنم ...

اسنیپ در دل خود پوزخندی به خیالات خام ولدمورت زد که این پوزخند در چهره اش اشتیاق برای کشتن هری پاتر نمود پیدا کرد و با همین حالت گفت:

_خیالتون از این بابت راحت باشه سرورم ...

اسنیپ حالتی متفکرانه به خود گرفت و پس از چند لحظه مکث گفت:

_قربان ... چطوره که یه ضیافت بزرگ با حضور اکثر مرگخوارا برگزار کنیم تا اونا هم شاهد این اتفاق باشن و شکست، تحقیر و مرگ پاتر رو از نزدیک ببین؟ ... اینطوری اگه اون با اعضای محفل هم بیاد، نمی تونه مشکلی ایجاد بکنه یا اینکه از دستمون فرار کنه ...

_پیشنهاد خوبیه سوروس ... هرچقدر که می تونی واسه ی اون روز مرگخوار جمع کن ... حتی اگه لازم شد از بقیة کشورها هم مرگخوار بیار تا همه شاهد باشن لرد سیاه چطور دشمنانش رو نابود می کنه ...

_حتماً سرورم ...

اسنیپ لحظه ای مکث کرد و سپس پرسید: قربان ... می تونم بپرسم چرا خودتون نمی خواین مدیر هاگوارتز بشین؟ ... تا جایی که من می دونم این آرزوی دیرینه ی شما بوده ...

_فعلاً بزرگترین و اصلی ترین هدف من نابودی پاتره ... به موقعش مدیر هاگوارتز هم میشم ... قراره لوسیوس فقط یه سال مدیر هاگوارتز باشه ... بعد از اون خودم مدیر میشم ...

_بله قربان ... مسلماً شما بهترین مدیری خواهید بود که هاگوارتز می تونه داشته باشه ...

سپس تعظیم و ادای احترام کرد و از تالار بیرون آمد ... مستقیم به سمت خارج شهرک حرکت کرد ... نیک مکانی بسیار مناسب را برای انجام این مسابقه پیشنهاد داده بود ... یک تالار بسیار بزرگ و شیک و با شکوه که در گوشة شهر قرار داشت و به خطوط مترو هم راه داشت؛ مکانی به نام قصر شیشه ای!

******************

آن یک هفته به خاطر اضطراب فراوان از روز واقعه بر هری و دوستانش همچون یک سال گذشت ... اما آنها در این مدت بیکار ننشستند ... آن هفته را به طور کامل به برنامه ریزی و بررسی قسمت های مختلف نقشه ی خود گذراندند و بدین منظور چندین بار هم از مکان برگزاری مسابقه دیدن کردند ... واقعاً مکانی خاص و منحصر به فرد بود که به خاطر راه داشتن به خطوط مترو، کار فرار پس از پایان کار را هم آسان می کرد ... اسنیپ هم هر چقدر که می توانست مرگخوار جمع کرد؛ به گونه ای که بعید بود در روز مسابقه تا فاصله ی چندین خیابان جای سوزن انداختن باشد ... این موضوع هم باعث میشد که شدت آشوب ایجاد شده بیشتر شود و هم باعث میشد که کار فرار آسان تر گردد ...

به هر ترتیب آن یک هفتة سخت و حسّاس به پایان آمد و روز مسابقه فرا رسید ... یا به عبارت بهتر و درست تر، شب مسابقه فرا رسید ...

******************

ضیافتی بزرگ برپا شده بود ... محدوده ای در حدود یک کیلومتر مربع کاملاً سیاه پوش شده بود ... هزاران مرگخوار در قصر شیشه ای و فضاهای اطراف آن جمع شده بودند تا به خیال خود شکست و تحقیر هری پاتر را ببینند ... اما در این میان تعدادی هم مقاصد دیگری داشتند!!! ...

دیدن این جمعیت عظیم باعث شده بود که تن هری بلرزد؛ ولی به صورتی استادانه نگرانی و اضطراب خود را پشت نقابی از بی تفاوتی پنهان کرده بود تا احیاناً مورد تمسخر ولدمورت قرار نگیرد ...

به محض اینکه مرگخواران او را دیدند، جاده ای را در میان خود باز کردند تا هری بتواند از بین آن عبور کند و جلو برود ... همگی از اینکه هری را تنها می دیدند، تعجب کرده بودند و البته این موضوع باعث شده بود پوزخندهایی هم بر چهره هایشان نقش ببندد ... اصلاً دور از ذهن نبود که ولدمورت می خواهد چه سرنوشتی را برای هری پاتر رقم بزند! ...

هری جلو رفت ... به محض ورودش به جاده ی باز شده ی جلویش، مرگخواران شروع به انداختن آب دهان و مسخره و استهزاء نمودند ... مسیر بسیار طولانی و جاده ی ایجاد شده هم بسیار باریک بود ...

یکی از سخت ترین قسمت های نقشه اش، همین قسمت آن بود که می بایست از بین جمعیتی عبور می کرد که تقریباً همگی تشنة خون بودند و اگر هم تاکنون در کشتن او درنگ کرده بودند، به خاطر این بود که فکر می کردند ولدمورت مرگی بسیار سخت تر و دردناک تر را برای او رقم می زند ... به هر ترتیب، هری از میان جمعیت عبور کرد؛ اگرچه این کار ده برابر زمان عادی از او وقت گرفت ...

وقتی که به میانه ی تالار رسید، ولدمورت از صندلی خود برخاست و با لبخندی پوزخند مانند گفت:

_اوه ... سلام هری ... واقعاً خوشحالم که دوباره می بینمت ...

هری هم پوزخندی زد که در آن شرایط و اوضاع واقعاً شجاعانه به نظر می رسید:

_منم از دیدنت خوشحالم تامی ...

این جواب هری، نه تنها خشم خود ولدمورت، بلکه خشم هر مرگخوار دیگری را نیز که صدای او را شنید، برانگیخت ... اما بر خلاف بقیه، ولدمورت ظاهر خود را به خوبی حفظ کرد ...

هری چند لحظه مکث کرد و سپس به سمت میز شطرنجی که در وسط تالار طراحی شده بود، حرکت کرد ... میزی سلطنتی بود که روی سکویی قرار داشت که حدوداً نیم متر از سطح زمین بالاتر بود و دو صندلی چوبی که با رگه هایی از طلا نقش و نگار داده شده بودند، پشت آنها قرار داشتند ... یکی از آنها خطوطی قرمز و دیگری خطوطی سبز رنگ داشت ... هری صندلی مربوط به خود را عقب کشید و سپس به صفحه ی شطرنج اشاره کرد و گفت: بهتره هر چه زودتر شروع کنیم ...

******************

هرمیون و نویل به عنوان مسئولان بخش مترو انتخاب شده بودند که البته چندان هم کم خطر نبود! ... بلافاصله پس از اینکه وارد خط متروی منتهی به قصر شدند، متوجه شدند که خطراتی که در این مسیر آنها را تهدید می کرد، از چه قبیلی می توانست باشد ... وقتی که یک وزیر بزرگ که به زور خود را در مترو جا کرده بود، از کنارشان گذشت تا به مکان خودش برود ... و البته نزدیک بود آنها را له کند! ...

هنوز بیست متر دیگر نرفته بودند که دو سرباز در انتهای مسیر ظاهر شدند و با سرعت به سمتشان آمدند و آن دو را مجبور کردند که در وسط مسیر جا بگیرند و دعا کنند که هوس تغییر مسیر به سرِ سربازها نزند ... در این مورد هم مثل دفعات قبل شانس با آنها یار بود ... این دو سرباز هم به خوشی از فاصله ی نیم متری آنها گذشتند و فقط موجب حبس شدن نفس های آنها در سینه گردیدند ... ولی باز هم مصیبتی دیگر در راه بود ... و این بار مصیبتی بس بزرگتر ... این بار دو سرباز، یک شاه و یک اسب با سرعت به سمت آنها آمدند ... باز هم نفس در سینه هایشان حبس شد ... تپش قلبشان چندین برابر گردید ... نویل با دست چپ خود، دست راست هرمیون را گرفت تا علاوه بر آرامش دادن به او، کنترل رفتار او را نیز در اختیار بگیرد ... و این دقیقاً همان چیزی بود که هرمیون در آن شرایط به آن نیاز داشت ...

هرمیون انتظار داشت که نویل با سرعت به سمت انتهای مسیر بدود یا اینکه طلسمی را برای مقابله با آن چهار مُهره به کار ببرد؛ اگرچه بسیار تردید داشت که اجرای چنین طلسمی از عهدة نویل برآید؛ به هر حال باطل کردن طلسم های ولدمورت کار هر کسی نبود ... ولدمورت قبل از مسابقه چندین بار همه چیز را چک کرده بود تا هیچ مشکلی پیش نیاید ... و برای این بررسی حتی به اسنیپ هم اعتماد نکرده و خود او برای آن وقت گذاشته بود ... خنثی کردن چنین جادوهایی کار هر کسی نبود ...

... اما بر خلاف انتظار هرمیون، نویل با سرعت به سمت مُهره ها دوید و او را نیز با خود به راه انداخت و برای این کار ابتدا با مقاومت هرمیون مواجه گردید؛ اما این مقاومت خیلی زود در هم شکسته شد و هرمیون راضی شد که سرنوشت خود را به دست نویل بسپارد ... با رسیدن به نخستین مُهره، نویل به سمت چپ پیچید و سپس بلافاصله مسیرش را به سمت راست تغییر داد و به این ترتیب دو مُهره را پشت سر گذاشت و دو مُهره ی دیگر را هم با پناه بردن به میانه ی مترو گذراند ... هرمیون نفسی به راحتی کشید و نگاهی به نویل انداخت که توانست پیام تشکر او را به طور کامل به نویل منتقل کند ... همچنان به مسیرشان ادامه دادند ... وقتی که پایان راه را دیدند، لبخندی بر لبانشان نشستند؛ اما این لبخند خیلی زود بر لبانشان خشکیده شد ... دو فیل و دو قلعه با سرعت در حال آمدن به سمت آن ها بودند ... نویل باز هم دست هرمیون را گرفت؛ ولی این بار دیگر به سمت مُهره ها حرکت نکرد، بلکه همان کاری را انجام داد که هرمیون انتظار داشت در دفعة قبل هم انجام دهد؛ یعنی با آخرین سرعت به سمت انتهای مسیر دوید ... هرمیون هم تمام سعی خود را کرد تا از او عقب نماند؛ ولی به وضوح مشخص بود که از سرعت نویل می کاهد ... البته با همین سرعت هم می توانستند پیش از مُهره ها به پایان مسیر برسند ... و فقط یک اتفاق می توانست مانع این موضوع گردد ...

به یکباره سر هرمیون گیج رفت و چند لحظه دنیا دور سرش چرخید و به یکباره زمین خورد ... چند لحظه بعد که به خود آمد و توانست چشمانش را بگشاید، نخستین منظره ای که دید، یک مُهرة قلعه بود که در فاصله ی سی متری او قرار داشت و با سرعت هم به سمت او می آمد ...

این بار چیزی فراتر از حبس شدن نفس در سینه را احساس کرد ... این بار مرگ را جلوی چشمانش دید ... تنها کاری هم که توانست انجام دهد، این بود که چشمانش را بست تا لحظه ی له شدن خود را با چشمانش نبیند ... به نظر می رسید که باید لذت مادر شدن را با خود به گور می برد ...

******************

کار خودش را خوب انجام داده بود ... این موضوع را میشد از جمعیتی که جمع شده بودند، به خوبی متوجه شد ... به دستور ولدمورت، ترتیبی داده بود تا مُهره های جادویی بزرگی در خارج قصر ساخته شوند و به داخل قصر انتقال یابند و در یک محیط بزرگ حرکاتی را که طرفین مسابقه انجام می دادند، به اجرا درآورند تا بقیه هم در جریان مسابقه قرار بگیرند ... دلیل ساخته نشدن این مُهره ها در داخل قصر هم این بود که هم جادوهای مولّد این مُهره ها بسیار قوی بودند و هم جادوهای دفاعی قصر و در صورتی که این مُهره ها در درون قصر ساخته میشدند، جادوهای دفاعی قصر که توسط خود ولدمورت ایجاد شده بودند، نسبت به آنها واکنش نشان می دادند ... وارد کردن مُهره ها از راه مترو هم دلیلی مشابه داشت؛ زیرا ولدمورت برای مترو هیچ جادوی دفاعی در نظر نگرفته بود ... اسنیپ این موضوع را یک نقطة قوت می پنداشت؛ غافل از اینکه این موضوع چندان هم بی خطر نبود ...

 ******************

درست در زمانی که انتظار داشت زیر قلعه له شود، با قدرت به سمت راست کشیده شد ... قلعه با یک سانتیمتر فاصله از کنارش رد شد ... اما هنوز مشکل تمام نشده بود ... پشت قلعه، یک فیل قرار داشت که مرتباً به صورت مورب تغییر مکان می داد ... نویل دست هرمیون را که در دستش بود، کشید و او را با خود چند قدم به جلو برد ... و این کارش هم بسیار موثر بود؛ زیرا فیل با حرکت موربی که انجام داد، از جایی که چند لحظه پیش قرار داشتند، عبور کرد و این خطر هم از سرشان رفع شد ... یک فیل و یک قلعة باقی مانده هم با حرکت مارپیچ آن دو بینشان پشت سر گذاشته شدند و خطر مُهره ها به طور کامل از بین رفت ... هرمیون چند ثانیه تند تند نفس کشید و وقتی که توانست قدری بر خودش تسلط پیدا کند، صلیبی بر سینه اش نقش کرد و در دلش از خداوند به خاطر جان دوباره ای که به او داده بود، تشکر و سپاس گذاری نمود ... سپس از جایش بلند شد و با تمام توان نویل را در آغوشش گرفت و به خود فشرد ... پس از چند لحظه نویل گفت: هرمیون ... ما کارهای مهمتری هم داریم! ...

******************

جیمز خیلی زود مرگخواری را که به دنبالش می گشت، پیدا کرد ... در واقع با اطلاعاتی که اسنیپ در مورد محل او داده بود، یافتن او چندان هم کار سختی نبود ... به اندازه ای تعداد مرگخواران و تراکم آنها زیاد بود که اگر با لباس های خودش هم بین جمعیت ظاهر میشد، کسی به او توجه نمی کرد، چه برسد به حالا که با پوشیدن لباس مرگخواری، ظاهری مشابه با سایر مرگخواران پیدا کرده بود ...

آرام به سمت مرگخوار مورد نظر حرکت کرد و با یک حرکت سریع او را تحت طلسم فرمان خودش گرفت و سپس به او دستور داد که به همراه او به مکانی که قبلاً اسنیپ تهیه کرده بود، بیاید ... اطاعت بی چون و چرا و بدون مقاومت مرگخوار، کم بودن قدرت او را به خوبی نشان داد ... وقتی که به محلّ مورد نظر رسیدند، جیمز با یک حرکت او را بیهوش کرد و سپس دست و پایش را با طناب نامرئی و دهانش را با یک درپوش جادویی بست ... حالا زمان آن بود که با یک کاغذ جعلی جای او را بگیرد ...

 هرمیون از نویل جدا شد و نگاهی عذرخواهانه و در عین حال متشکّرانه به او انداخت و گفت:

_نمی دونم چه طور ازت تشکر کنم نویل ... تو هم جون من و هم جون بچّمو نجات دادی ...

_نیازی به تشکر نیست هرمیون ... بهتره هرچه سریعتر این مسیر لعنتی رو تموم کنیم تا یه مُهره ی دیگه از راه نرسیده ...

هرمیون سری به نشانه ی موافقت تکان داد و سپس هر دو به سمت انتهای مسیر حرکت کردند و در حدود یک دقیقه بعد به آخر مسیر رسیدند و در فضای باز قرار گرفتند؛ اما پیش از ورود به فضای باز یک کار دیگر هم انجام دادند و آن هم تغییر لباس هایشان به لباس های مرگخوارها بود ...

محوطّه ی بزرگی به صورت یک صفحه ی شطرنجی درآورده شده بود تا مُهره های بزرگِ آماده شده جریان مسابقه را به صورت زنده و مستقیم برای سایر مرگخواران به نمایش درآورند ... نگاه هرمیون به سمت میانه ی تالار چرخید ... هری و ولدمورت از آن فاصله مشخص نبودند ... اما محدوده ای که اشغال کرده بودند، از آن فاصله هم قابل تشخیص بود ... در آن محدوده هری قرار داشت ... در کنار ولدمورت! ... و این یکی از بدترین کابوس های شبانه ی هرمیون بود ...

هرمیون و نویل به جمع سایر مرگخواران پیوستند و در بین آن ها قرار گرفتند؛ ولی دست یکدیگر را رها نکردند تا به هیچ وجه از هم جدا نشوند ... از بخت خوبشان کسی به ورود آن ها از طرف مترو توجهی نکرد ... دلیل این موضوع هم تراکم بالای انسان ها و پرت بودن حواس ها به سمت وسط تالار برای از دست ندادن مکالمات اولیه ی لرد سیاه با هری پاتر بود ...

هرمیون و نویل از این فرصت نهایت استفاده را کردند و در یک جای مناسب قرار گرفتند تا در زمانی که باید وارد عمل میشدند، فاصله ی چندانی از محل عملیات خود نداشته باشند ... نزدیک به دو دقیقه بعد آخرین مُهره ها هم از راه رسیدند و در جای خود قرار گرفتند ... برگشتن سرهای مرگخوارها به سمت صفحه ی شطرنج بزرگ هم به معنای پایان یافتن مکالمات اولیه ی بین هری و ولدمورت بود ... مسابقه در حال آغاز شدن بود ...

******************

_فکر خوبیه ... منم اصلاً موافق تلف کردن وقت نیستم ...

ولدمورت این حرف را با لحنی متکبرانه و از موضعی کاملاً برتر گفت و سپس به سمت میز آمد و پس از عقب کشیدن صندلی خود، روی آن نشست ... هری هم به محض نشستن ولدمورت روی صندلیش، مسابقه را آغاز نمود ... ولدمورتی که مطابق طینت خود، مهره ی سیاه را برای خود برگزیده بود ...

نخستین حرکت هری، مطابق عادت همیشگیش، یک خانه به جلو بردن سرباز جلوی شاه بود ... ولی ولدمورت اسب خود را حرکت داد ... با هر حرکت آنها مُهره های روی صفحة بزرگ هم تغییر مکان می دادند ... مرگخواران هم با اشتیاق به آن صفحه خیره شده بودند ... غافل از اینکه در اطراف آن ها اتفاقاتی در حال رخ دادن بود ...

******************

نگاه لوپین به رون افتاد ... رون سری به نشانة تأیید تکان داد ... دیگر زمانش فرا رسیده بود که نقشة  خود را به اجرا درآورند ... لوپین دستش را تکانی داد و لحظه ای بعد درِ قصر به طور کامل منفجر شد و با فرو ریختن خود و دیوارهای اطرافش، چند نفری را زیر خود مدفون ساخت ...

لوپین معطل نکرد ... بلافاصله به سمت دیگر سالن حرکت کرد ... به اندازه ای تراکم مرگخواران زیاد بود که سفید را هم نمیشد از سیاه تشخیص داد، چه برسد به تشخیص سیاه از سیاهی همانند! ...

لوپین به راحتی خود را همرنگ جماعتی کرد که سراسیمه شده بودند و هر کدام به سویی می رفتند و هیچ ابتکار عملی از خود نداشتند ... چند لحظه بعد این انفجار از سوی رون تکرار شد ... بعد نوبت به دراکو رسید ... و پس از آن هم زاخاریاس ... سپس جرج و بعد از آن هم فرد ... هر کدام یک انفجار را در یک گوشة سالن ایجاد کردند و علاوه بر به خاک و خون کشیدن تعدادی از مرگخواران، ولولة بزرگی را نیز در بین مرگخواران ایجاد کردند ...

******************

صدای یک انفجار شنیده شد ... و پس از آن صدای انفجاری دیگر ... و این صدا چندین و چند دفعه ی د یگر نیز تکرار شد ... دیگر وقت آن ر رسیده بود که نقشه اش را عملی سازد ...

_مثل اینکه داری می بری تامی ...

_انتظاری جز این داشتی پاتر؟؟؟

_اگه انتظاری جزاین نداشتم، مطمئناً راضی به این مسابقه نمیشدم ...

_پس با این موضوع کوتاه فکری خودت رو نشون دادی پاتر ... واقعاً ازت ناامید شدم ...

_امیدوار بودن یا نبودن تو از من، دقیقاً آخرین چیزیه که من بهش فکر می کنم! ...

ولدمورت پوزخندی زد و پاسخ داد: هنوزم یه دنده و لجباز و البته مغروری پاتر! ...

_دو مورد اول رو بقیه هم قبول دارن؛ ولی صفت سوم رو بیشتر در مورد خودت به کار می برن تا من!

هری لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:

_ ... ولی مثل اینکه توی این مسابقه دیگه شانسی ندارم ... فکر کنم بهتر باشه که کنار بکشم ...

ولدمورت با تعجبی نهفته در صدایش پرسید: یعنی نمی خوای دیگه مسابقه رو ادامه بدی؟؟؟

_نه تامی ... تو بُردی ... بهت تبریک میگم ... در حقیقت من اشتباه کردم که استعدادم رو توی شطرنج از تو بیشتر دونستم ... این اشتباه من هم به قیمت از دست رفتن هاگوارتز واسة من تموم میشه ... من اشتباهم رو می پذیرم و روی حرفم هم ایستادم ... امتیاز تعیین مدیر رو به تو میدم ...

ولدمورت اصلاً سعی نکرد که خوشحالی نمودار در چهره اش را مخفی کند ... بلافاصله صدایش را بالا برد و صدا زد: پگی ... بیا اینجا ... پاتر از مسابقه انصراف داد ...

******************

چند لحظه بعد از اینکه آخرین انفجار نیز انجام شد، نویل و هرمیون هم وارد عمل شدند ... بلافاصله آتشی بزرگ ایجاد نمودند ... نویل به سمت مترو دوید و وارد آن شد و دوباره از آن بیرون آمد ... با این تفاوت که این بار آتش پشت لباس او را فرا گرفته بود و پیوسته فریاد می کشید ... با وجودی که کسی در آن جا نمی توانست حواسش به کسی غیر خود باشد، اما فریادهای مداوم و دردآلود او باعث شد که توجهات بقیه به او جلب گردد و با دیدن بلایی که بر سر او آمده بود، از رفتن به سمت مترو منصرف شوند ... هرمیون هم به شکلی مداوم و البته نامحسوس بر میزان و شدت آتش می افزود ... خیلی زود جلوی مترو و محیط اطرافش از مرگخواران تخلیه شد ... دیگر زمان آن رسیده بود که قصر شیشه ای به گورستان مرگخواران تبدیل شود!!! ...

******************

مرگخوار تعظیمی کرد و سرش را تا نزدیکی زمین پایین آورد؛ ولی کاغذی را که در دست داشت، بالا گرفت و گفت:

_بفرمایید سرورم ...

ولدمورت کاغذ را برداشت و جلوی هری گرفت ... هری هم کمی به دستانش لرزش داد تا هیچ چیز غیر طبیعی جلوه نکند ... سپس قلمی را ظاهر کرد و پس از انداختن نگاهی کلّی به کاغذ، قلم را به آن نزدیک کرد ... اما دوباره آن را دور کرد و نفس عمیقی کشید ... دوباره قلم را نزدیک کرد ... ولی این بار هم مکث کرد ... این تأخیرات او باعث واکنش ولدمورتِ مشتاق شد: پس منتظر چی هستی پاتر؟

هری که اشتیاق ولدمورت را کافی دید، بالاخره قلم را با سطح کاغذ تماس داد و آن را امضا نمود ... لبخندی جاه طلبانه بر لبان ولدمورت نقش بست ... بلافاصله کاغذ را از هری گرفت و او هم نخوانده آن را امضا کرد و سپس به مرگخواری که او را "پگی" نامیده بود، برگرداند ... خواست چهره اش را به سمت هری برگرداند؛ ولی حرف آن مرگخوار باعث شد که دوباره حواسش متوجه او گردد ...

_قربان ... حمله ی سختی به ما شده ... مهاجمین هم لباس مرگخوارا رو پوشیدن و نمی تونیم از بقیه تشخیصشون بدیم ... ما واقعاً غافلگیر شدیم ...

خشم و عصبانیت به تدریج به چهره ی ولدمورت راه یافت:

_فعلاً خودتون به این موضوع رسیدگی کنین ... در حال حاضر من کارای مهمتری دارم ...

مرگخوار تعظیمی کرد و گفت: چشم سرورم ...

ولدمورت رویش را به سمت جایی برگرداند که قاعدتاً باید هری وجود می داشت؛ اما تنها چیزی که او مشاهده کرد، فقط یک صندلی خالی بود ...

نگاه متعجبانه ی ولدمورت چندین بار چرخید تا بلکه هری را در بین جمعیت تشخیص دهد؛ اما وقتی موفق به انجام این کار نشد، تعجبش به خشمی سهمگین و شعله کش مبدّل شد که قاعدتاً باید نصیب مرگخواری می گردید که حواس او را پرت نموده بود ... اما وقتی که سرش را برگرداند تا خشمش را روی او تخلیه نماید، کسی را در آنجا هم مشاهده نکرد ... بلافاصله متوجه شد که چه کلاه گشادی بر سرش رفته است ... با آخرین خشم و توان ممکن فریاد زد: نذارین اون پسره از اینجا بیرون بره ...

******************

خودش نخستین نفری بود که با عبور از آتش مصنوعی و سردی که ساخته بود، وارد مترو شد ... بعد از او هم نویل وارد شد ... صدای انفجاری سهمگین و پس از آن هم صدای سقوط قسمتی از ستون بلند سمت راست قصر به گوش رسید ... این صدا آمدن قریب الوقوع زاخاریاس را بشارت می داد ... چند لحظه بعد همین صدا از سوی دیگری از سالن به گوش رسید که به معنای به راه افتادن دراکو بود ... و پس از او فرد و سپس جرج ... سپس رون ... و در نهایت هم لوپین ... یک به یک پس از انجام وظایف محوّله، وارد مترو شدند ... نزدیک به دو دقیقه طول کشید تا اینکه جیمز هم وارد آنجا شد ... لحظاتی بعد هم هری وارد گردید ... بلافاصله پس از ورود او، هرمیون با تمام قدرتش به آغوش او پرید ...

******************

ستون های سالن یکی پس از دیگری منفجر شدند و قسمت های مختلف آن تالار بزرگ که با ادغام قسمتهای مختلف قصر تشکیل شده و کلّ مساحت کنونی قصر متعلق به آن بود، یکی پس از دیگری فرو ریختند ... سالن را به گونه ای طراحی کرده بود که کلّ توان سقف هایش متمرکز روی ستونهای آن باشد ... همین موضوع هم باعث شد که به محض انفجار آخرین ستون، باقی مانده ی سالن هم به یکباره فرو بریزد ... و این فرو ریختن هم اصلاً خصوصیاتی مشنگی نداشت که هر مرگخوار تازه کار و بی تجربه ای بتواند از خود در برابر آن دفاع نماید ... و همین هم باعث شد که خیلی ها نتوانند خود را نجات دهند و در زیر آوار مدفون شوند ... توده های متراکم مرگخواران در هم شکستند و سپاهشان متلاشی گردید ... بالاخره زمان وقوع عذاب فرا رسیده بود ...

از این پس بهتر بود که برای نامیدن آن مکان، به جای نامِ "قصر شیشه ای" ، از نام مناسب تر و البته با موضوعیت تری همچون "گورستان شیشه ای" استفاده می نمودند ...     

 ******************

این تیم را دیگر نمیشد کمیته ی ققنوس سفید نامید؛ ولی هر چه بودند و هر نامی که داشتند، وظیفه ی خود را به بهترین شکل ممکن انجام داده بودند ... مکانی را که قبلاً قصر شیشه ای نامیده میشد، بر سر مرگخواران خراب کرده و آنجا را به گورستان مرگخواران تبدیل کرده بودند؛ البته با توصیه ی اکید نیک، ترتیبی داده بودند تا اعضای ر.ا.ب در این ضیافت حضور نیابند و در این نسل کشی بزرگ هیچ چیز مانع آن ها نباشد و مزاحمتی برایشان ایجاد ننماید ... با سرعتی بالا خطوط مترو را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند و بلافاصله پس از خروج از ایستگاهی که قبلاً مشخص کرده بودند، همگی با هم به هاگزمید آپارات نمودند ... هری خوشحال و سرمست از پیروزی خود، دروازة ذهنش را به روی ولدمورت گشود و با حالتی سرشار از تحقیر و تمسخر، در ذهن او گفت:

_بُردت رو صمیمانه بهت تبریک میگم تامی! ... 

 

گزارش تخلف
بعدی