در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پانزدهم

گزارش پیام امروز

_این یعنی چی؟ آخه چه ربطی به من داره؟ مگه دامبلدور من رو بچه فرض کرده که واسم قصه و داستان گذاشته؟

 این را هری در حالی می گفت که عصبانیتش باعث لرزش صدایش شده بود. هرمیون گفت:

_احمق نباش هری ... اون حتماً یه منظوری داره که اینو واسه ی تو گذاشته ... اینو مطمئنم ...

 هری در حالی که اندکی عصبانیتش فروکش کرده بود، پرسید: مثلاً منظورش چیه؟

 _نمی دونم ... ولی هر چی هست فکر کنم با کمی تحقیق و جست و جو بشه فهمیدش ...

هری در حالی که کنجکاویش تحریک شده بود، پرسید: چه جوری در موردش تحقیق کنیم؟

هرمیون گویا جرقه ای به یکباره در ذهنش روشن شده باشد، پرسید: از ابرفورث بپرسیم؟

_ابرفورث؟
هرمیون توضیح داد: راستی یادم رفت بگم که ابرفورث دامبلدور، رییس محفل برگشته ...

_دام ... بل ... دور؟؟؟

صدای هری به لرزش افتاد. با شک و تردید و البته غم و اندوه فزاینده ای تکرار کرد:

_برادر ... پروفسور ... دامبلدور ... برگشته؟؟؟

 هرمیون آرام پاسخ داد: آره هری ... فکر کنم اون بتونه کمکون کنه ...

قطره اشکی از گوشه ی چشمان هری چکید. آرام و اندوهگین زمزمه کرد: حتماً می تونه!

******************

با رفتن هرمیون، بار دیگر هری تنها شده بود و در تنهایی فکرش به همه جا پر می کشید ... به تمام بدبختی هایش، به برنامه های تنظیم نشده اش ... و به جاودانه سازها ... با خودش تکرار کرد:
_
اون روحش هفت تیکه بود ... یه تیکش تو بدنش بود و شش تیکه ی دیگه ی روحش رو در شش جسم ذخیره کرده ... روح درون بدنش از بین رفت ... انگشتر گانت از بین رفت ... دفتر یادداشت از بین رفت ... قاب آویز پیش ر.ا.ب هستش ... می مونه ناجینی که مطمئناً پیش خودشه، فنجان هافلپاف و یه چیزی از راونکلاو یا گریفیندور. اون از یکی از اینا برای بازگشتش استفاده کرده و من باید بدونم کدوم رو واسه ی این کار انتخاب کرده. اولویت اول هم ر.ا.ب هستش ...

فکرش از جاودانه سازها پر کشید و به سمت ابرفورث رفت ... او چه شکلی بود؟ آیا شبیه آلبوس بود یا با او فرق داشت؟؟؟ نمی دانست ... چه اخلاقی داشت؟؟؟ این را هم نمی دانست ... فکرش به دامبلدور رسید که توسط اسنیپ کشته شده بود ... اشک در چشمانش حلقه زد ...

_چرا رفتی؟؟؟ چرا منو تنها گذاشتی؟؟؟ حالا من بدون تو چی کار کنم؟؟؟ به مسیح قسم انتقامت رو می گیرم ... یا می کشمش یا کشته میشم و میام پیشت ... دیگه طاقت ندارم ...

این فکر عجیبی بود که تنها یک گریفیندوری همانند هری می توانست صاحب آن باشد. فکرش پر کشید و به جینی رسید ... چقدر او را دوست داشت ... دختری که برای اولین بار قلبش را تکان داده بود ... حتی فکر زندگی بدون او هم برایش غیرممکن و دردآور بود ... نمی دانست در برخورد با او چه خواهد کرد؛ البته مقصر خودش بود که به خاطر تفکراتش و ترس هایش، جدایی موقتی از جینی را انتخاب کرده بود.

قطره ی اشکی از چشمش سر خورد و بعد خودش هم نفهمید که چه شد که خواب او را درربود.

******************

به آرامی چشمانش را باز کرد. چند پلک زد و پس از چند دقیقه جست و جو توانست عینکش را پیدا کند. آن را بر چشم گذاشت و به اطرافش نگاهی انداخت. اتاق خالی بود. در گوشه ی اتاق روزنامه ای را دید که بر روی زمین افتاده بود. با طلسم فراخوان روزنامه را نزد خود فراخواند و از روی بیکاری مشغول خواندن آن شد. همان تیتر خبر هم او را جلب کرد:

فاجعه

دیروز مرگخواران در اقدامی بسیار وحشیانه تمامی کشور آلبانی را ویران کرده و در آتش سیاه خود سوزاندند. مرگخواران هم چنین تمامی اعضای وزارت آلبانی که حاضر به تسلیم در برابر آن ها نشده بودند را نیز کشتند. گفتنی است که طی اطلاعات به دست آمده نیروهای ارتش مشنگی توانستند در اقدامی باورنکردنی نزدیک به دویست نفر از مرگخواران را به هلاکت برسانند. حال این سوال پیش می آید که چرا نیروهای وزارت آلبانی نتوانستند در برابر مرگخواران کاری از پیش ببرند؟؟؟

 البته کسی که نباید اسمش را برد پس از تصرف این کشور، جادوهای دفاعی خود را بر این منطقه فعال کرده است و بدین سان دیگر هیچ خطری مرگخواران را تهدید نمی کند. اسمش ... رو ... نبر بلافاصله پس از این پیروزی پرچم کشور آلبانی را تغییر داده و به نشان سیاه مرگخواران تبدیل کرده است. سوروس اسنیپ که فرمانده ی این حمله بوده است، به وزارت انگلستان و دیگر کشورها پیام هایی جداگانه ارسال کرد. او در این پیغام ها بیانگر این موضوع بوده که حکومت جهانی لردسیاه قدرت برتر است و تمامی قدرت هایی را که در برابر آن حاضر به تسلیم نشوند، درهم می شکند. اسمش ... رو ... نبر هم چنین اسم کشور را به "حکومت لرد سیاه" تغییر داد؛ اما وزیر انگلستان "رفوس اسکریمجیور" در اقدامی شجاعانه و مثال زدنی، در پیامی به سوروس اسنیپ که وزیر کشور جدید اسمشو نبر شده است، اعلام کرد که هرگز چنین اسمی را به رسمیت نمی شناسد. ادامه در صفحة 3.

خشم هری فوران کرد. دستان لرزانش را جلوی صورتش که از خشم قرمز شده بود، قرار داد: _اسنیپ ... اسنیپ ... اسنیپ ... با دستای خودم خفت می کنم، پست فطرت بی شعور ...

هری افسوس خورد که چرا دیروز او و جرج نتوانسته بودند بیشتر در میدان نبرد بماند و جلوی این فاجعه ی بزرگ را بگیرند.

در همین زمان رون وارد اتاق شد و با شور و نشاط گفت: سلام رفیق ..... چطوری؟؟؟

 هری با عقده و در حالی که دندان هایش را از خشم به هم می سایید، پاسخ داد: خیلی بد!

رون با نگرانی گفت: چرا؟؟؟ مگه چی شده؟؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟ تو رو به مرلین زود بهم بگو!!!

هری با همان حالت و احساس قبلی پرسید: گزارش روزنامه ی پیام امروز رو خوندی؟

رون که به خاطر حالت خشمی که در صورت هری و لرزشی که در صدایش کاملاً مشهود بود، اندکی ترسیده بود، پاسخ داد: نه! چطور مگه؟ اتفاق خاصی افتاده؟ به خونه ی کسی حمله شده؟

 هری روزنامه را به رون داد و در حالی که هنوز هم خشمگین به نظر می رسید، گفت: بگیر بخونش!

رون روزنامه را از هری گرفت و مشغول خواندن آن شد. خط به خط صورتش قرمزتر میشد و شدت عصبانیتش نیز بیشتر! وقتی متن را به پایان رساند، او نیز همانند هری از خشم می لرزید.

رون با خشم گفت: این اسنیپ کثافت هر کاری که دلش می خواد، می کنه ... قسم می خورم خودم حسابش رو می رسم ...

_نه رون! اون مال منه! به کسی نمیدمش! من با اون یه خورده حساب شخصی کوچیک دارم!

رون برای اینکه حال هری چندان مساعد نبود و رفع این حالت را هم وظیفة رفیقانة خود می دانست، سعی کرد موضوع را عوض کند: من میرم هرمیون رو خبر کنم تا اونم بیاد.

  هری هم که خشمش مقداری فروکش کرده بود و حس رفیق دوستی رون را از حرفش به خوبی احساس کرده بود و به خاطر داشتن چنین دوستی به خودش افتخار می کرد، گفت: ممنونم!

رون لبخندی به او زد و رفت تا هرمیون را صدا کند. چند لحظه بعد هرمیون و رون وارد اتاق شدند ... هرمیون با لبخندی شیرین گفت: سلام هری ... حالت خوبه آقای خوش خواب؟؟؟

هری با پاسخش تمام تلاش های رون را بر باد داد: سلام هرمیون ... پیام امروز روخوندی؟

هرمیون با حالتی گرفته پاسخ داد: آره ... می دونم چه فاجعه ای پیش اومده! خیلی ناراحتم!

هری به خودش سرکوفت زد و با غضب گفت: من اونجا بودم ولی هیچ غلطی نتونستم بکنم!

هرمیون واکنشی معترضانه نشان داد: وای هری! باز شروع نکن! تو اصلاً مقصر نیستی ... می دونی اونا چقدر زیاد بودن؟ مخصوصاً توی حمله ی دومشون! ولدمورت از بهترین مرگخواراش استفاده کرده بود. با وجود اونا حضور تو نمی تونست هم فایده ای داشته باشه ... ضمناً من و رون هم اونجا بودیم ولی هیچ کاری نتونستیم بکنیم!

هری تقریباً فریاد زد: چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟

_موفلیاتو! همین که شنیدی هری! ما هم اونجا بودیم و زخمی شدن تو رو هم دیدیم ...

_کـــــی ... بـــــه ... شـــــمـــــا ... اجـــــازه ... داد  ... کـــــه ...

 هرمیون ابرویی بالا انداخت و پرسید: مگه تو که اونجا بودی از کسی اجازه گرفتی؟

 هری خشمگینانه فریاد زد: من فرق می کنم!


_چطور؟ چون فرد برگزیده ای؟ اصلاً فکر نمی کردم اینقدر مغرور و خودخواه باشی هری!

_یه طوری میگی انگار رفتم تفریح ... احیاناً ندیدی که من جایی بودم که پر از مرگخوار بود؟ تو باید بفهمی هرمیون ... تو با وجود این استعدادت در مقابله با چند تا مرگخوار کاری نمی تونی از پیش ببری!

هرمیون که می دانست هری چندان هم بیراه نمی گوید، با ناراحتی پرسید: مگه تو می تونی؟

_من می تونستم! فقط نتونستم از پس یه سکتوم سمپرای قوی بربیام ... من غافلگیر شدم ...

هری متفکرانه ادامه داد: در کل دو حالت داره، یا خود اسنیپ بوده یا یه مرگخوار دیگه که اسنیپ این طلسم رو به اون یاد داده ...

هرمیون که اصلاً متوجه این تغییر موضوع هری نشده بود با حالتی تفکرگونه گفت:

_اولیش که غیرممکنه ... اون کسی که تو رو با طلسمش زد احتمالاً جاسوس محفل بود ... نفهمیده بود که تویی ... حتی تا حدود زیادی هم درمانت کرد ... ضمناً روحش هم نشکسته بود؛ چون سپر محافظ مشنگیش آبی بود!


هری پوزخندی زد و با تمسخر پرسید: همون جاسوسه که خود محفل هم نمی شناسش؟

 _آره!
_
بگذریم ... مطمئناً حالت دوم درسته ... اسنیپ این طلسم رو به بقیة مرگخوارها هم یاد داده ... اسنیپ عوضی!

هرمیون که می خواست هری را آرام کند، گفت: آروم باش هری! خودتو کنترل کن!

هری که گویا تازه متوجه چیزی شده بود، با حالتی کنجکاوانه و مشکوکانه پرسید:

_هرمیون من که تو وسط میدون جنگ بیهوش شده بودم، همون جاسوسه منو نجات داد؟

 _نه ... اون یه مقدار درمانت کرد و بعدش ابرفورث و یه شنل پوش نقابدار دیگه از راه رسیدن و به من و تو کمک کردن ... اگه اونا نیومده بودن، شاید تا حالا ما کشته شده بودیم!

هری با تعجب و تحیر زیاد به هرمیون چشم دوخت و گفت: من درست! تو دیگه چرا؟؟؟

هرمیون که می دانست با چه عکس العملی روبرو خواهد شد، با خونسردی گفت: تیر خوردم!

هری تیراندازی را به خاطر آورد و نگرانی به سرعت سراپای وجودش را در برگرفت؛ اما هرمیون به او مجال اعتراض نداد ... بلافاصله اضافه کرد: البته الان کاملاً سالمم؛ سالم تر از گذشته ... به لطف اون نقابدار!
هری که خیالش راحت شده بود، پرسید: نمی دونی اون نقابداره کی بود؟؟؟ نشناختیش؟؟؟

 هرمیون گفت: نه ... هر چقدر از بقیه می پرسم اونا هم جواب نمیدن؛ ولی می دونم که اونا می دونن!

چشمان سبز هری درخشش خاصی پیدا کردند: پس جالب شد! آخرش می فهمم اون کیه!

هرمیون با لحن عاقل اندر سفیهانه اش گفت: شاید محفل نخواهد کسی بفهمه اون کیه!

هری هم با پوزخندی پراند: یادت میاد که تا حالا من واسة خواستة محفل ارزشی قائل بوده باشم؟

 هرمیون که فهمید در انتخاب لحن صحبتش اندکی اشتباه کرده است، گفت: تو آدم نمیشی ...

_اوهوم!
هرمیون که حرصش درآمده بود، گفت: هیچ می دونی کی عروسی بیل و فلور برگزار میشه؟

هری کنجکاوانه گفت: نه! چطوری باید بدونم؟ خب حالا کی هست؟

_فردا!
هری باتعجب گفت: چی؟؟؟ فردا؟؟؟ چطور ممکنه؟؟؟ من که آمادگیشو ندارم!!!

 _آره جناب آقای بی خیال! عروسی اونا همین فرداس ... ضمناً آمادگی لازم نداره ...

هری هم سعی کرد ناراحتی خود را از بی خبری پنهان کند: در هر صورت مبارک باشه ...

_یه چیز دیگه! باید بدونی که عروسی لوپین و تانکس هم همزمان برگزار میشه!

هری با خوشحالی گفت: راست میگی؟؟؟ چقدر عالی!!! پس بالاخره لوپین هم خر شد!!!


_
درست صحبت کن ... آره خیلی عالیه که جشن عروسیت رو در بین کسانی که دوستشون داری برگزار کنی؛ اما کاش پرسی هم اینو می فهمید و این لذت رو درک می کرد!!!

 _چطور مگه؟


_هفتة پیش پرسی و پنه لوپه با هم ازدواج کردن ... پرسی فقط چندتا از سران وزارت رو دعوت کرده بود ... آقای ویزلی تازه روز بعدش از یکی از همکاراش قضیه رو فهمید! اگه بدونی خانوم ویزلی چقدر گریه کرد که پسرش رو در لباس دامادی ندیده! واقعاً دردناک بود!

خون هری به جوش آمده بود. (ت.و: البته بیشتر جو گرفته بودش) با عصبانیت گفت:

_خودم خفش می کنم اون کثافت رو! آخه نمی دونم مقام های وزارتخونه چه ارزشی دارن که اینقدر به خاطر اونا خودش رو دست بالا می گیره!!! حالا خوب که هنوز وزیر نشده!!!

_پاشو بریم تا بقیه رو زیارت کنی ... این بحثها رو ول کن ... حالا دیگه وقت توضیح دادن ماجراست!
هری با حالتی درمانده که کاملاً تصنعی می نمود، رو به آسمان گفت: خدایا خودت رحم کن!

آن دو از اتاق خارج شدند؛ اما هری در اولین نگاه به محیط خانه به یکباره سر جای خود خشکش زد.

 حاضر بود قسم بخورد که خانه ی ویزلی ها این نیست! حتماً اشتباهی شده بود!

مساحت خانه سه برابر شده بود. تابلوها و قابهای زیادی در جای جای خانه تعبیه شده بود. همه جا پر از گل های زرد و قرمز و سفید و نارنجی و صورتی شده بود. بوی خوش آنها کل محیط را در برگرفته بود و هر انسانی از جمله هری را نوازش می کرد ... گویا او در بهشت ایستاده بود!!!

هری با حیرت و تعجب بسیاری پرسید: هرمیون! مطمئنی منو آوردن خونه ی ویزلی ها؟

هرمیون خوشحال از سورپرایز شدن هری، گفت: آره شاهکار محفلی ها و البته فرد و جرجه!

در همین زمان فرد و جرج که تازه از نصب فوارة عطرافشان زیبایی مرخص شده بودند، جلو آمدند.

جرج به عنوان مقدمه گفت: به به!!! آقای خوش خواب!!! احوال شما؟!؟! چه خبر از این طرفا؟!

فرد هم ادامه داد: حیف کلمه ی "آقا" نیست که به این پسره میگی؟ میره پیش مرگخوارا، به جای اینکه یه سلام علیکی باهاشون بکنه، یه چند تا امضا ازشون بگیره که بعداً باهاشون پز بدیم و اگه خواست و یا در صورت نیاز یه چند تاشون رو گوشمالی بده، میزنه در میره!

هری جواب داد: اینو فقط محض اطلاعت میگم. همین داداش کوچولوت هم با من بود و اونم دقیقاً همین کار رو کرد! اگه نمی دونی، بدون! فکر کنم بهتر باشه اینو اول به داداشت بگی!

 فرد کل کل را ادامه داد: اولاً اون کوچکتر از من نیست و ما هم سنیم! دوماً اینکه بدتره!!! یه نفر هم کمکت بود و باز هیچ کاری نکردی!!! این دیگه مایه ی آبروریزی یه گرفیندوریه!!!

 لبخندی شیطنت آمیز بر لبان فرد و جرج نقش بست. هرمیون دست هری را گرفت و نگذاشت جواب آن دو را بدهد. جرج و فرد هم با بدجنسی برای هری دست تکان دادند.

خانم ویزلی به محض دیدن هری به سرعت نور خودش را به او رساند و مادرانه او را در آغوش کشید. سپس با لحنی کاملاً نرم و مهربانانه گفت: هری جون ... کی بیدار شدی؟

هری در حالی که به شدت نگران استخوان های در حال شکستنش بود، گفت: سه ساعتی میشه!

_اگه می دونستی چقدر نگرانت بودم، اونوقت دیگه هیچ وقت خودت رو به خطر نمینداختی!

هری لبخندی زد و گفت: لازم به یادآوریه که این من نیستم که دنبال دردسر میرم، این دردسره که میاد دنبال من! (ت.ن: آره جون خودت! ت.و: تاکید می کنم که آره جون خودش!)

سپس خانم ویزلی او را رها کرد و هری هم از خداخواسته، فرار را بر قرار ترجیح داد و همراه با هرمیون از پله ها بالا رفت تا اینکه بالاخره در راهروی طبقه ی بالا کسی را دید که تمام تمرین هایش در سه ساعت اخیر برای رویارویی با او بود!!! به نظر می رسید که حضور در بلغارستان و دورمسترانگ بسیار به او ساخته است؛ چون واقعاً او را به فرشته ی موقرمز بسیار زیبایی تبدیل کرده بود که حتی در میان ویلاها نیز جلب توجه می نمود! (ت.ن: خلاصش اینه که خیلی خوشگل شده بود.)

جینی با لحنی شاد و سرخوش و با نگاهی ناآشنا گفت: اوه!!! سلام هری!!! کی بیدار شدی؟؟؟

هری با لحنی بی تفاوت گفت: سلام جینی! خوشحالم که می بینمت! چند ساعتی میشه که بیدار شدم! مثل اینکه بلغارستان خیلی بهت ساخته! خوشحالم که این ترم هم کلاس میشیم!

این کلام و این لحن بی تفاوت، متین و بزرگمنشانه باعث شد که آثار تاسف در چهرة جینی به وجود آید. خودش هم دقیقاً نمی دانست که چگونه به ویکتور روی خوش نشان داده بود! هنوز هم در قلبش تنها هری را دوست داشت ... تنها هری! شاید ویکتور به او کمی محبت کرده بود؛ اما در ته قلبش تنها هری را دوست داشت و نمی توانست جدایی از او را تحمل کند. با غصه و اندوه مشخص در صدایش که آن را به لرزش واداشته بود و البته لبخندی تصنعی گفت:

_زیاد هم کشور خوبی نیست ... پر از جادوی سیاهه ... امنیتش هم در حد صفره؛ ولی ویلاهاش زیادن و رفقای خوبی واسم بودن ... و البته خیلی هم مشتاق دیدن تو بودن!

هرمیون که متوجه تغییر حالت هر دو نفر شده بود، برای اینکه حواس دو دوستش را از موضوع اصلی پرت کند، گفت: رفتی با ویلاها گشتی ما فقیر فقرا رو فراموش کردی دیگه؟؟؟

جینی دستپاچه جواب داد: این چه حرفیه هرمیون! من همیشه شما رو دوست دارم!

هری صادقانه ولی با چهره ای بی احساس پراند: فکر کنم خوت از اونا خوشگل تر شدی!

جینی باحالتی عشوه گرانه گفت: خیلی ممنون ... لطف داری ... تازه فهمیدم ویلاها چی کار می کنن که اینقدر خوشگل میشن! تازه توی جشن عروسی بهتر از اینشو هم می بینی!

... و سپس لبخندی به هری زد؛ ولی چون لبخندش از جانب هری جوابی پبدا نکرد، آن هم به خشکی گرایید؛ هری به سمت اتاق رون حرکت کرد؛ ولی بلافاصله با صدای جینی متوقف شد. جینی با لکنت زبان گفت: هری! می خواستم ... در مورد موضوعی  ... باهات صحبت کنم!

هری که موضوع صحبت را می دانست، با خونسردی گفت: خب صحبت کن! گوش می کنم!
جینی که به ناخن هایش خیره شده بود و با آنها بازی می کرد، گفت: اگه بشه تنها!

هری که از این اتفاق می ترسید، گفت:

_خب نمیشه! من با هرمیون حرف نگفته ای ندارم! می تونی از خودشم بپرسی! مگه نه هرمیون؟

 هرمیون که در تنگنا قرار گرفته بود، با احساس گناهی سختکه ناشی از دروغگوییش بود، پاسخ داد:

 _آره، درست میگی هری!

... اگرچه او واقعاً از این موضوع متاسف بود که مجبور بود مطلب مهمی را از هری مخفی کند ...

جینی که از تنها شدن با هری ناامید شده بود، با لکنت زبان گفت: فردا با من می رقصی؟

هری تعجش را از این درخواست جینی بروز نداد و خونسردانه پرسید: مگه ویکتور نیستش؟

جینی نگران از واکنش احتمالی هری و برخورد او، پاسخ داد: نه ... اون یه هفته دیگه میاد ...

هری با دلسنگی تمام گفت: در هر صورت تو نباید با من برقصی؛ چون این یه نوع خیانته ...

قطرة اشکی در چشمان جینی حلقه زد ... دیگر طاقت این را نداشت ... شرم و حیا را کنار گذاشت و با صدای لرزانی گفت: خواهش می کنم هری! من نمی خوام با پسرای دیگه برقصم!

هری با احساس شوقی سرخورده در کنار تأسف و اندوهی مضاعف گفت: متاسفم جینی! من نمی تونم!

سپس هری دست هرمیون را گرفت و وارد اتاق رون شد. چند قطره اشک نیز از چشمان جینی سرازیر شد. کم کم شدت اشک ریختن او بیشتر شد و پس از چند ثانیه دیگر میشد اسم آن را گریه گذاشت. به بخت بد خود می گریست ... به احساس ناشناخته ای که او را مجبور می کرد تا عاشق ویکتور باشد، لعنت می فرستاد ... هنوز هم هری پاتر تنهاترین عشق او بود!

******************

بر خلاف انتظار آن دو، رون در اتاق نبود. تصمیم گرفتند که همان جا بنشینند و کمی با هم صحبت کنند. هرمیون به آرامی پرسید: هری ... می تونم بپرسم چرا قبول نکردی باهاش برقصی؟

هری با لکنت زبان و غصه ای نهفته در صدایش جواب داد: چون ... چون ... دوستش دارم!

_من که بعد از این همه سال هنوز تو رو نشناختم! از یه طرف بهم میریزی چون جینی رفته با ویکتور! از یه طرف هم تمام دروازه های امید واسه ی رسیدن به جینی رو می بندی ... واقعاً میشه بگی چرا؟

 هری با لبخندی پاسخ داد: اگه تو بعد از شش سال منو نشناختی، من بعد از هفده سال خودم رو نشناختم؛ اما اینو خوب می دونم که اگه جینی با من باشه در خطره! من دوستش دارم و همچنان هم دوستش خواهم داشت و عشق اون واسه ی همیشه توی قلب من خواهد موند!

قطرات اشک جینی که از پشت در مکالمه ی آن دو را گوش می داد، به هق هقی دوباره تبدیل شدند و ریزش قطرات اشکش که تازه اندکی کاهش یافته بود، دوباره شدت پیدا کرد ...

... او چه کار کرده بود؟ ... خودش به خودش جواب داد:

((من دلشو شکستم ... اون حق داره هرکاری دلش بخواد با من بکنه ... هرکاری ... ))

 

گزارش تخلف
بعدی