در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیست و دوم

نقشه ی شوم

_لرد سیاه جاودان باد!


_کارها چطور پیش میره سوروس؟


لبخند شومی بر لبان در هم تنیده ی صورت شومش نشست:

_خیلی بهتر پیش میره و خیلی زودتر از موعد معین هم تموم میشه!

 
_خوبه سوروس! انجام درست این کار واست پاداش خواهد داشت!


_شما بسیار سخاوتمند هستین، سرورم!

 
_خودم می دونم!


_قربان، امر دیگه ای ندارید؟


_چرا ... خواستم بیای تا ببینم طرح خودم رو به کجا رسوندی؟


لرزشی شدید به سوروس دست داد؛ ولی اسنیپ حرفه ای تر از آن بود که خودش را لو بدهد:

_قربان به خوبی پیش میره!


_آمار دقیق بده!

 
_قربان ... هفت تا غول، هشتاد دیوانه ساز، یازده اژدها و پنج مورموراد ...

 
همان لرزش به اسنیپ دست داد.

 
_وضعیت اینفری ها چطوره؟


_قربان! علاوه بر اینفری هایی که در جاهای مختلف داریم، سپاه آماده به نبردمون به دویست هزار تا میرسه.

 
_می خوام مطمئن بشم که تا پایان ساختن پایگاههای جدید، به سیصد هزار تا میرسه!

_حتماً قربان! من شما رو نا امید نمی کنم!


_خیلی خوبه ... فعلاً فقط از دیوانه سازها استفاده کنین، یه موقش خودم دستورات بعدی رو میدم.

 _بله قربان ... امر دیگه ای ندارید سرورم؟


_نه! می تونی بری!

 
_لردسیاه جاودان باد!

******************


هشتاد هزار نفر برای تماشای یک مسابقه ی فوتبال مهم در ورزشگاه جمع شده بودند. وحشت ها و قتل های اخیر باعث شده بود که ده هزار نیروی ارتش که تا دندان مسلح بودند، برای حفاظت از این بازی گمارده شوند. در ابتدای بازی تیم قرمزپوش یعنی لیورپول، به تیم زردپوش یعنی آرسنال یک گل زد که با غریو تماشاگران طرفدار روبرو شد؛ اما هنوز پانزده دقیقه از بازی نگذشته بود که ...

چراغ های ورزشگاه لحظه ای خاموش و دوباره روشن شدند. تماشاگران از نوسان در سیستم برق چنین ورزشگاه مدرنی در تعجب بودند؛ اما این تعجبشان زمانی بیشتر شد که چند بار دیگر این اتفاق تکرار شد و سرانجام نور ورزشگاه به خاموشی مطلق گرایید. تیم لیورپول از شوکه شدن یکباره ی حریف نهایت استفاده را کرد و بلافاصله گل دیگری را وارد دروازة حریف نمود که در کمال تعجب، با پذیرش داور نیز روبرو شد. دوباره فریاد خوشحالی و ابراز احساسات جمعیت به هوا خاست و این بهترین چیزی بود که یک دیوانه ساز می توانست آرزویش را داشته باشد!

دمای هوای استادیوم به شدت کاهش یافت. شبنم هایی که از صبح بر روی چمن ها مانده بودند و به علت هوای نسبتاً خنک ورزشگاه و عدم تابش آفتاب در ورزشگاه سرپوشیده هنوز بخار نشده بودند، بلافاصله یخ بستند. نوعی احساس ناامیدی مطلق در ورزشگاه پیچید. بعضی زنان جیغ میزدند و بعضی دیگر از وحشت نمی توانستند لب به سخن بگشایند. نیروهای انتظامی و امنیتی در به در دنبال علّت این وحشت فراگیر که تأثیر آن را بر روی خود هم احساس می کردند، می گشتند؛ ولی هرچه بیشتر می گشتند، کمتر می یافتند ... اما در بین تماشاگران یک فشفشه هم وجود داشت که با وحشت بسیار فریاد زد: شیاطین جنون!

 
چند نفر از تماشاگران که اطرافش نشسته بودند، گمان کردند که او دچار نوعی جنون شده است؛ ولی همین لغت "شیاطین" برای توجیه این وحشت کافی بود، گرچه همة آن ها شیاطین را به صورت آتش تصور می کردند. در ورودی راهرو چند نفری بر زمین افتادند. این روند همچنان ادامه یافت و کم کم  سرعتش هم بیشتر شد. بازیکنان هر دو تیم و همچنین تیم داوری خواستند به رختکن فرار کنند؛ اما در حقیقت خود را به دست بوسه ی دیوانه سازان دادند. کم کم همگی بوسیده شدند و روح خود را تقدیم دیوانه سازان کردند. یکی از مأموران ارتش به پایگاه خبر داد. او در دل خداوند را بسیار شکر می کرد که قانون ارتش مبنی بر عدم به همراه داشتن موبایل در حین عملیات نظامی را رعایت نکرده است، البته او آن شانس را نداشت که تا زمان رسیدن نیروهای کمکی دوام بیاورد. چند دقیقه ای بعد هیچکس روحی در بدن نداشت. دیوانه سازها که شام بسیار لذیذی را نوش جان کرده بودند، دستور عقب نشینی دریافت کردند. لحظه ای بعد صدای آپاراتهای متوالی به گوش رسید و پس از آن صدای غرش خشمناک فردی که مرگخوار اعظم نامیده میشد: همشون رو ببرین به پایگاه!       
طلسم های مرگخواران هشتاد هزار جسم بی روح را به پایگاه مرگخواران انتقال داد. لحظه ای بعد صدای فریاد سردسته ی ارتشیان و نیروهای کمکی که مخفیانه وارد ورزشگاه شده بودند، شنیده شد: _آتش!

 
از جمع ده نفرة مرگخواران فقط یک نفر سپری آبی رنگ خود را با سرعت به دور خود کشید، دو نفر کشته شدند و هفت مرگخوار زخمی دیگر هم به مقر مرگخواران آپارات کردند. چند لحظه بعد، اسنیپ به سردسته ی نیروهای انتظامی رو کرد و آرام گفت: متأسفم!

سپس آپارات کرد.


******************

ولدمورت به آهستگی به سمت کلیسا حرکت کرد. در کنار مجسمه ی فرشتة بالدار کوچک که در بین دو قبر سفیدرنگ قرار داشت و مسیر قبرستان کنار کلیسا را مشخص می کرد، توقف نمود. پوزخندی زد و به کشیش که در کنار مجسمه ی فرشته ی بالدار نشسته بود و مشغول قرائت انجیل بود، گفت:

_اونو بده به من!

 
کشیش نگاهش را از انجیل برگرفت و متوجه ولدمورت شد. بدون اینکه لرزه ای به بدنش وارد شود یا ترسیده باشد، گفت: من اونو به صاحب واقعیش میدم و اون تو نیستی ... اینو مطمئن باش!

 
_اگه اشتباه نکنم یه طرفش منم ... درست نمیگم؟


_فقط یه طرفش تویی، تا زمانی که طرف دیگه نباشه به تو هیچی نمیرسه!

 
_راست میگی؟ یعنی من نمی تونم ازت بگیرمش؟


_خودت می دونی که نمی تونی به من آسیبی برسونی!

 
_کی خواست آسیب بزنه!

 
ولدمورت این جمله را با پوزخندی گفت و گردن کشیش کوتاه قد و بی مو را گرفت و از زیر آستین لباسش طوماری را بیرون کشید: حالا تونستم یا نه؟


_این کار رو نکن تام مارولو ریدل!

 
_تو کی هستی که به من دستور میدی؟

 
_خودت بهتر می دونی من کی هستم!

 
_من واسه ی این اومدم اینجا که اینو ازت بگیرم ... و تا حالا چیزی نبوده که من بخوام بگیرمش؛ ولی نتونم!


_تو که گرفتیش ... واسه ی خودت ... ولی حالا نخونش ... اینقدر لجباز نباش تام ... این به نفع خودته!

ولدمورت غرید: منو به این اسم صدا نزن!

 
_باشه ... ولی تو هم اونو نخون!

 
ولدمورت با همان پوزخندش پرسید: گفتی نخونمش؟


سپس طومار را باز کرد و سطر به سطر همه ی آن را خواند.

 
لبخند شیطانیش به خنده ی وحشتناکی تبدیل شد، همان خنده ی شیطانی لرد ولدمورت!

طنین دهشتناک این خنده که بر پیکر هر موجود زنده و غیر زنده ای لرزه می انداخت، در صدها مایل دورتر پسری به نام هری پاتر را از خواب بیدار کرد و زخم صاعقه مانند روی پیشانیش را به سوزش وحشتناکی انداخت!

******************

 رون هنوز خواب بود، نویل، دین و جیمز، دیگر هم اتاقی های هری، نیز هنوز خواب بودند. هری از این بابت خدا را شکر نمود و به خوابش فکر کرد. از دید ولدمورت ندیده بود! دومین بار بود که این خواب را میدید. معنایش را به درستی نمی فهمید؛ ولی تجربه اش به او می گفت که توطئه ای دیگر در کار است و کشف این توطئه زمانی میسر میشد که آن مکان را پیدا کند. سعی کرد جزئیات خوابش را به یاد بیاورد و تا حدود زیادی هم موفق شد ... تصاویر هنوز جلوی چشمانش بودند ...

شاید سرنخی در انجام مأموریتش می یافت! اندکی دیگر در این باره اندیشید تا دوباره خواب او را درربود.

******************


اولین نفری که از خواب بیدار شد، هری بود و البته آخرین نفر هم رون! بر روی میز صبحانه که هنوز تعداد کمی از دانش آموزان بر روی آن حاضر شده بودند، نشست. چندان گرسنه نبود؛ اما ساندویچی را برداشت و بدون توجه به محتویاتش اندکی از آن را خورد و در حالی که مطمئن بود اکثر نگاه ها بر روی اوست، خوردنش را به پایان رساند. هری به راحتی متوجه شد که تأثیر او بر دیگران بسیار قوی و روشن است؛ زیرا سال اولی ها همان نوع ساندویچی را می خوردند که او می خورد. به یک دخترک سال اولی که با ترس به او نگاه می کرد و با دستپاچگی به او زل زده بود، لبخندی زد و از میز صبحانه بلند شد. به برج گریفیندور برگشت ولی به یاد آورد که رمز برج را نمی داند!   

_اسم مرز؟


_نمی دونم، می ذاری برم تو؟

 
_نمیشه، نمی تونم همچین کاری بکنم ...


هری با ناامیدی برگشت و چشمش به همان دانش آموز سال اولی افتاد که وجود روبان قرمز رنگی بر روی ردایش، گریفیندوری بودنش را نشان می داد. به سوی او حرکت کرد و پرسید:

_میشه خواهش کنم رمز ورودی برج گریفیندور رو بهم بگی؟


دخترک که باور نمی کرد فرد برگزیده از او سؤالی پرسیده باشد و گویا در آسمان ها پرواز می نمود، با دستپاچگی گفت: حتماً ... پیر خردمند!

 
هری با لبخندی از او تشکر کرد و به سمت برج گریفیندور برگشت. اسم رمز را گفت و وارد شد.

رون تازه می خواست به میز صبحانه برود، هرمیون هم در گوشة برج مشغول خواندن کتابی بود. رون با خواب آلودگی گفت: سلام رفیق! حالت خوبه؟


_ممنون رون، تو چطوری؟

 
_بد نیستم ... فقط خیلی گشنمه ... نیاز شدیدی به یک صبحانة فوری دارم وگرنه تضمینی بر سلامتم نیست!

 
_باشه ... برو اونقدر بخور تا بترکی!

 
_آی راستی! برنامت رو بگیر! اولین کلاسمون پروازه!


غم و اندوه در نهاد هر دو ظاهر شد و گسترش یافت: این یعنی یه صبح دل نشین!


هری این جمله را با پوزخند ادا کرد.

 
 _البته واسه ی دخترا!


رون هم با پوزخند جواب داد.

 
هری برنامه را از او گرفت و نگاهی به آن انداخت.

پس از دو ساعت پرواز، چهار ساعت دوئل، یک ساعت ناهار، دو ساعت تفریح آزاد، چهار ساعت دفاع در برابر جادوی سیاه و دوباره دو ساعت دوئل بود. این برنامه در تمامی روزهای هفته به جز شنبه ها تکرار شده بود، شنبه تنها روز تعطیلی بود.


بدین ترتیب از ساعت هفت صبح تا ده شب درگیر بودند. هری با دیدن برنامه حقیقتاً وحشت کرد:

_کی این برنامه رو چیده؟

 
_ارشد دخترا و پسرا، هرمیون و ارنی!


_مگه دیوونه شدن؟ اینطوری که کسی زنده نمی مونه!


_می خوان توی همین سه ماهی که مدرسه بازه جبران کمبود وقتشون رو بکنن دیگه ... هرمیون هم که همینطور کلاس می ذاشت ... تازه می خواست یه ساعت دوئل دیگه رو هم به آخرش اضافه کنه که ارنی نذاشت. مگ گوناگال هم که با کمال خشنودی برنامه را تأیید کرد؛ این یعنی شکنجه ی مطلق!


_من "کروسیو" رو ترجیح میدم!

_منم همینطور ... اگه کاری نداری تا من برم صبحانه بخورم!

 
_باشه برو؛ البته قبلش سعی کن دست و صورتت رو بشوری؛ چون خیلی شبیه جنگ زده ها شدی!

 
هری و رون با لبخندی از همدیگر خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. هرمیون که تازه متوجه آنها شده بود، سلامی به هری کرد؛ ولی هری خودش را به نشنیدن زد و با خونسردی به خوابگاه برگشت و کتابهایش را در کیفش گذاشت. خوابگاه خالی بود. دیگران برای صبحانه رفته بودند و هری خداوند را برای سحرخیزی اش شکر می کرد؛ زیرا مجبور نبود که با هیچ کس روبرو شود. استراحت کوتاهی کرد و سپس راهی زمین کوییدیچ شد تا در نخستین کلاس سال تحصیلی حاضر شود. چندین نفر در محوطه جمع شده بودند. طولی نکشید که سایر دانش آموزان که در بین آنها لونا لاوگود، جینی، فرد، جرج، هرمیون، رون، دین، سانیا، دراکو، پنسی، ارنی و بقیة دانش آموزان سال هفتمی دیده می شدند، نیز وارد زمین کوییدیچ شدند. مک گوناگال تصمیم گرفته بود برای ایجاد وحدت بیشتر، همة گروهها با همدیگر کلاسهایشان را برگزار کنند، به همین دلیل کلاس به شدت شلوغ شده بود. چند لحظه بعد ویکتور کرام مغرورانه وارد شد و نگاهش را با دو دختر و یک پسر تلاقی داد. هری تمام سعی خودش را می کرد تا به جینی که با بی خیالی در چشمان ویکتور خیره شده بود، نگاهی نکند و البته تا حدودی هم موفق شده بود. ویکتور سلام کوتاهی کرد و سپس شروع به صحبت نمود: همونطور که خودتون هم می دونین، من، ویکتور کرام، معلم پروازتون هستم ... سعی کنین که از خودتون انظباط و خلاقیت نشون بدین ... وگرنه جاتون اینجا نیست ... الان هم تمامی حرکات من رو تکرار کنین ...


ویکتور دستش را بالای پاک جارویی که متعلق به مدرسه بود، گرفت و گفت: بالا!

سایر دانش آموزان هم همین کار را تکرار کردند، بعضی در دور اول و بعضی دیگر در دور دوم موفق به انجام آن شدند. ویکتور پاهایش را به شدت بر زمین کوبید و اوج گرفت. دیگران هم همین کار را تکرار کردند و اولین نفری که به او رسید، هری بود. وقتی همه به دور او جمع شدند، شروع به سخن گفتن کرد: پرواز نیاز به تمرکز داره. قدرت مانور و سرعت عمل لازمه که ناشی از استعداد و تمرینه؛ پس کم کاری نکنین ... پاهاتون رو به زمین می کوبین، از تمام ترسهایی که نسبت به ارتفاع و اینجور خرت و پرتا دارین دست می کشین و خودتون رو جلو می کشین ... اونوقت می بینین که جاروتون چه جوری شما رو همراهی می کنه ... هرچه تسلطتون رو بیشتر کنین، سرعتتون هم بیشتر میشه ... حالا پرواز کنین تا سرعتها و میزان مهارتتون رو بسنجم ...

همگی در یک جهت به حرکت در آمدند و لذت پرواز، هری را در برگرفت، چشمانش را بست و از جاروسواری اش لذت برد، با فریاد ویکتور به یاد آورد که در کلاس درس پرواز است:

_کافیه، بیاین اینحا!

 
هری چشمانش را باز کرد و دید که حداقل بیست متری از جیمز که دومین نفر پس از او بود، جلو افتاده است.


همگی گرداگرد ویکتور جمع شدند و او لب به سخن گشود:

_پرواز آقای پاتر و فلامل خیلی خوب بود. من به هرکدومشون پنج امتیاز میدم. استعداد و سرعتشون امیدوارکنندس ... اگه همه به این قدرت و مهارت برسن خیلی خوب میشه ...

 اسلیترینی ها از عصبانیت هوفی کشیدند که با پوزخند محافظ کارانة گریفیندوری ها مواجه شدند. تا آخر جلسه همگی پرواز می کردند و ویکتور عیب و اشکال هایشان را به آنها می گفت و بیشتر از همه هم دور هرمیون و جینی می گشت. رون که از این حرکتش عصبانی میشد، نمی توانست تمرکزش را جمع کند و در نتیجه مدام اشتباه می کرد و باعث کسر ده امتیاز از گریفیندور هم شد؛ اما فرد و جرج با چنان مهارتی پرواز می کردند که حضار را به وجد می آورد. به همین ترتیب اولین کلاس سال تحصیلی جدید به پایان رسید. دانش آموزان راهی کلاس دوئل شدند که در محل سابق کلاس طلسمها برگزار میشد و بدین منظور اندازة آن شش برابر شده بود. تعداد معلمین این کلاس بسیار زیاد بود و دانش آموزانش هم که شامل چهار گروه میشدند، به همچنین! لوپین، تانکس، مودی، نیکولاس فلامل، ابرفورث دامبلدور، پروفسور اسپراوت و پروفسور اسلاگهورن اساتید دوئل بودند. همگی سلام کردند و پس از معرفی دانش آموزان، نیکولاس لب به سخن گشود:

_طرح کلاس به صورت باشگاه دوئله ... اساتید روشهای مختلف دوئل رو در دوئل هایی که با همدیگه انجام میدن، به شما نشون میدن و اساتید دیگه هم همزمان اونا رو واسة شما توضیح میدن. هر دوئلی که بین دانش آموزها انجام بشه، پنج امتیاز به برندش داده میشه ... اولین موردی که باید یاد بگیرین، آداب شروع دوئله!

 پروفسور اسپراوت و مودی جلو آمدند. چوب هایشان را جلوی صورتشان گرفتند و تعظیم کوتاهی کردند. هر دو، سه قدم عقب رفتند و سپس برگشتند. مودی خواند: یک، دو، سه!

پس از پایان این مقدمات آنها هیچ طلسم برای یکدیگر نفرستادند. نیکولاس لب به سخن گشود:

_این شمارش یه رسمه ولی هیچ اجبار جادویی نداره و بعضی جادوگرا اونو رعایت نمی کنن و از اون واسة غافلگیری حریف استفاده می کنن؛ پس باید حواستون به خوبی جمع باشه ... ضمناً ترتیب مراحل دوئل هم مهم نیست و بیشتر یه رسمه که به این ترتیب که دیدین، انجام میشه ... مرحلة آخر تعیین پایان دوئله که حتماً باید انجام بشه و ارزش زیادی هم داره.

پروفسور اسپراوت گفت: تا خلع سلاح کامل!                               
مودی تکرار کرد: تا خلع سلاح کامل!


نیکولاس گفت: از الان به بعد دیگه دوئل رسماً شروع شده و طرفین می تونن به سمت همدیگه طلسم پرتاب کنن. در دوئل خیلی مهمه که طرفین به تعهدی که میدن عمل کنن، چون اگه اینکار رو نکنن دوئل از رسمیت میفته و گهگاهی هم واسه ی تعیین قدرت طرفین، شرط دوئل لازم میشه و اگه مثلاً یکی از طرفین رقیبش رو بکشه، برنده ی دوئل محسوب نمیشه و حکم دوئل به علت تخطی از قوانین، به ضرر اون رقم می خوره و اونو بازنده می کنه، پس باید مواظب باشین!


وقتی سخنان نیکولاس به پایان رسید، مودی و اسپراوت کار خود را آغاز کردند. اولین طلسم مربوط به مودی بود که توسط حریفش دفع شد. هر دو فقط از خلع سلاح استفاده می کردند. مودی از برابر دو طلسم پیاپی جاخالی داد و بلافاصله طلسم دیگری را به سمت رقیبش فرستاد. پروفسور اسپراوت هم در عین تعجب همه، بسیار خوب و حرفه ای دوئل می کرد و طلسم هایش را با دقت و سرعت به سمت مقصد می فرستاد. حدود بیست دقیقه طول کشید تا اینکه طلسم مودی با برخورد به سپر محافظ اسپراوت، پس از شکستن آن به سمت خودش برگشت. مودی هم به سرعت آن را برگشت داد و دوباره روانه ی اسپراوت کرد و اسپراوت که غافلگیر شده بود، چوب خودش را در دستان مودی دید. نیکولاس که داور دوئل بود، چوب اسپراوت را از مودی گرفت و به او پس داد و سپس مودی را برنده اعلام کرد. مودی و اسپراوت با یکدیگر دست دادند و کنار رفتند و جا را برای لوپین و تانکس در یک طرف و اسلاگهورن و ابرفورث در طرف دیگر باز کردند.

 
نیکولاس که هم حکم داور و هم راوی را داشت، گفت:

 
_در دوئل هایی که دو نفر یا بیشتر، در یک گروه قرار می گیرن، فقط زمانی برنده مشخص میشه که هر دو نفر لااقل در یک زمان به حکم دوئل دچار شده باشن ... اگه یه نفر مثلاً خلع سلاح بشه، بعدش چوبش رو پس بگیره و بعدش اون یکی خلع سلاح بشه، کسی برنده نمیشه ... پس لازمه اگه یه نفر حریفش رو خلع سلاح کرد، چوبش رو بشکنه تا نتونه اونو پس بگیره و حکم دوئل رو برگردونه ... در مقابل اگه یکی از حریفاتون همراه شما رو خلع سلاح کرد، شما باید سعی کنین چوبش را پس بگیرین و بهش بدین ... باید توجه کنین اگه یه ثانیه هر دو نفر از یه گروه خلع سلاح بشن، دوئل دیگه تمومه؛ گرچه بعدش بتونن چوبهاشون رو پس بگیرن ... البته این در موردیه که حکم دوئل خلع سلاح بشه! گاهی واسه ی دوئل، وقت تعیین میشه ... در این صورت اگه تا پایان وقت معین حکم دوئل کاملاً اجرا نشده باشه، دوئل مساویه ... حالا این دوئل رو مشاهده کنین ...

 
هر چهار نفر دوئل خود را آغاز کردند. پنج دقیقه طول نکشید که ابرفورث، تانکس را خلع سلاح کرد؛ ولی چوب او را نشکست؛ زیرا دوئل آزمایشی و تمرینی بود و طرفین توافق کرده بودند که چوب های همدیگر را نشکنند. ابرفورث به اسلاگهورن پیوست و دو دقیقه بعد، لوپین هم که خسته شده بود، به خلع سلاح و شکست نهایی تن داد. تا پایان جلسه چندین دوئل دیگر هم انجام شد و نیکولاس هم در مورد آن ها توضیح داد و قوانین و نکات ظریفی را که در دوئل ها به کار می رفت، برای دانش آموزان شرح داد؛ ولی خودش هیچ دوئلی نکرد تا اینکه کلاس به پایان رسید. هری که بسیار خسته شده بود و عرق سر و رویش این موضوع را نشان می داد، دو برابر رون غذا خورد و سپس از زمان تفریحش برای دوش آب یخ و استراحت استفاده کرد. سپس به همراه همة دانش آموزان راهی کلاس دفاع در برابر جادوی سیاهی شد که تاکنون محل تدریس کوییریل، لاکهارت، لوپین، مودی تقلبی، آمبریج و اسلاگهورن بود و اکنون به ساحره ویکتور تعلق داشت. هری، رون و نویل در میز اول نشستند و جیمز و پترا و سانیا هم در میز دوم و در پشت سر آنها جای گرفتند. پروفسور ویکتور از جایش بلند شد و سلامی کرد. سپس از بقیه خواست تا خودشان را معرفی کنند. معمولاً سایر معلمین در هنگام معرفی، هری را حذف می کردند؛ ولی در مورد این معلم، اوضاع اینگونه نبود. همانند دیگر دانش آموزان از هری خواست که خودش را معرفی کند. هیچ حرکت خاصی هم از خودش نشان نداد و رفتارش هم کاملاً خشک بود. سپس شروع به توضیح کرد:

_توی کلاس من هیچ کس بر دیگری برتری نداره ... همه حق پیشرفت دارن و و کسی هم نمی تونه به دیگری توهین کنه ... بحث اضافی هم نداریم ... درس اول ما در مورد سپر مدافعه ...



لبخندی بر لبان هری نشست: لطفاً کتاباتون رو باز کنین!

 لبخند هری خشکید.

 
هرمیون گفت: خانم، میشه بپرسم چه صفحه ای؟


_تو که نمی دونی چه مطلبی توی چه صفحه ای هست، از کجا ادعات میشه همه ی کتابا رو حفظی؟

اخم هرمیون در هم رفت و با نارضایتی کتابش را باز کرد.

ساحره ویکتور اضافه کرد: واسه ی کسانی که نمی دونن ... صفحة 143 .


هرمیون که حقیقاً مطلب را حفظ بود، این کار را انجام نداد. معلم به او گفت:

_خانم گرنجر، شما نمی خواید کتابتون رو باز کنین؟


_من این مطلب رو حفظم ... می خواین بگمش؟


_تو به من دقت کردی؟ من نگفتم کسی این مطلب رو بخونه ... گفتم صفحه ی 143 کتابتون رو باز کنین؛ ولی تو هنوز این کار رو نکردی ... این سرپیچی از دستور معلمه و ده امتیاز هم به همین دلیل از گریفیندور کم میشه!


هرمیون اندکی عصبانی شد ولی بدون بروز علائم آن در چهره اش، کتابش را باز کرد. سپس ساحره ویکتور از دانش آموزان خواست که مطلب را بخوانند. تنها کسی که این کار را انجام نداد، هری بود؛ زیرا می دانست که بهتر از خود ویکتور می تواند پاترونوس ظاهر کند!

ساحره گفت: ببخشید آقای پاتر، میشه بچرسم چرا نمی خونیدش؟ حرف بدی توش نوشته؟

 _نه، حرف بدی نیست؛ ولی من خودم بلدم پاترونوس ظاهر کنم!


_به نظر شما امکان نداره چیزی اون تو نوشته باشه که شما ندونین؟


هری صراحتاً گفت: نه!

 
ساحره ویکتور پرسید: میشه به ما بگید چه حالتی باعث میشه که پاترونوس ضعیف بشه؟

 
هری تعجب کرد. کمی مِن مِن کرد و گفت: خب عشق و مهرورزی قویش می کنه ولی ...

_من گفتم چی ضعیفش می کنه نه قوی ... من هنوز منتظرم آقای پاتر!

هری چند لحظه ی دیگر اندیشید و سپس شجاعانه گفت: نمی دونم!

 
هری از این تحقیر به شدت سرخورده شد و حرکت بعدی معلم هم به این موضوع دامن زد:

_من پنجاه امتیاز از گریفیندور کم می کنم تا شما یاد بگیرین که حرف منو گوش کنین!

بسیاری از گریفیندوری ها آه بلندی کشیدند؛ ولی دیگر بچه نبودند که از دست هری عصبانی بشوند!

وقتی هری مطلب را خواند، فهمید که عامل کاهنده ی قدرت پاترونوس ترس است. ضمن اینکه سایر حالات انسانی بر قدرت تمامی جادوها تأثیرگذار هستند.

 
دستور بعدی پروسور ویکتور کمی هری را متعجب کرد: همگی کتاباتون رو بذارید تو کیفهاتون!

تنها کسی که از این موضوع دلخور شد و لبخند نزد، هرمیون بود؛ زیرا می دانست که استعدادش در کتاب خواندن بیشتر است و در دروس تئوری بهتر از دروس عملی خواهد بود.

 سپس ساحره ویکتور ادامه داد: حالا همگی خوب به من گوش کنین، من روی یه خاطرة خوب تمرکز می کنم، بعدش در حین تمرکز، ساده و واضح وردشو می خونم ... اکسپکتو پاترونوم!

گوزن نقره ای باشکوه و جلال خاص خودش چرخی زد و سپس ناپدید شد!

 

 

گزارش تخلف
بعدی