در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سی و هفتم

شکل جانورنما 

_کُنستراکشن بیلد تو اسپکت!

_کروتسیوسو!

_ایکلایسنگ!

_پروتگو!

طلسم سیاه رنگی که ارنی به سمت هری فرستاده بود، به سمت خودش بازگشت و چاقویی در بدنش فرو رفت و باعث تراوش کردن خون به بیرون از بدنش شد. هری سراسیمه طلسم های درمانگریش را شروع کرد. پنج دقیقه بعد هیچ اثری از زخم و خون نبود.

ارنی با لبخندی گفت: نزدیک بود بکشیم ها!

هری هم با لبخندی پاسخ داد: فکر کنم این تو بودی که طلسمو فرستادی ها! ... من فقط دفاع کردم!

هری این را گفت و همزمان دست ارنی را گرفت و از روی زمین بلند کرد: بردمت!

******************

قل قل معجون صورتی رنگ، نشان از درست انجام شدن تهیة معجون داشت. هری پیاله ای را پُر کرد و نوشید. کم کم شروع به باد شدن کرد ... حتی بیشتر از عمه مارج باد شد ... به زحمت بطری حاوی معجون سبزرنگی را که قبلاً درست کرده بود، برداشت، در آن را باز کرد و نوشید ... چند لحظه بعد دوباره به حالت اولیه برگشت. اسلاگهورن با لبخندی برایش دست زد:

_مثل همیشه کارت عالی بود ... این سطح رو با نمره ی کامل قبولی!

******************

هری همچنان چوبش را تکان می داد و در زیر لب وردی را تکرار می کرد. یک دقیقه بعد نور زردی در فضای اتاق پیچید. ریموس با طلسم سفیدی اثر طلسم را امتحان کرد. وقتی از نتیجه ی آن اطمینان حاصل کرد، با لبخندی گفت: الان بمب اتم مشنگ ها هم نمی تونه یه خراش به اینجا وارد کنه. واسه ی این سطح بهت نمره کامل میدم.

******************

_دو اشکال توی ترجمت بود. هنوز کارت با حدّ ایده آل فاصله داره؛ اما می تونی به سطح بعدی بری.

لبخندی بر لبان هری نشست. متن ترجمه ی او از بقیه سخت تر بود؛ اما به هر شکل توانسته بود قبول شود. رون اولین کسی بود که جلو آمد و به او تبریک گفت.

******************

_می خوام از دورانی واستون بگم که جادوگری در انگلستان به صورت پادشاهی اداره میشد ... دورانی که جادوگران در خدمت پادشاهان مشنگشون بودن و همه کار هم می کردن تا قدرت جادوییشونو به پادشاهانشون انتقال بدن ... در اون زمان هم مثل هر زمان دیگه ای، بین نیکی و پلیدی یه جنگ وجود داشت ... نیروهای پلیدی اون جنگ رو بردن و کل امپراطوری سپید رو که در شمال انگلستان وجود داشت، نابود کردن. همة شهرها رو آتیش زدن و تنها کسانی که زنده موندن مردهای قوی بودن که ازشون کار می کشیدن و زن های زیبایی که ازشون برای خوشگذرانی درباریان استفاده میشد. پادشاه امپراطوری سیاه جنوب خبر نداشت که در بین زن ها، دختر پادشاه شمال هم حضور داره. چون اون از بقیه زیباتر بود، اون رو واسه ی پادشاه بردن و وقتی پادشاه می خواست بهش تجاوز کنه، اون دختره پادشاه رو خفه کرد. اونو گرفتن و خواستن اعدامش کنن؛ اما یکی از مأمورانی که وظیفه ی اعدام اونو داشت، عاشق اون دختر شد. عشق اون باعث شد که از سیاهی برگرده و دختر رو فراری بده. پادشاه هیچ قومی به جز دو تا برادر دوقلوش نداشت که هر دو هم تشنه ی قدرت بودن. اون دو تا سر قضیة جانشینی پادشاه با هم اختلاف پیدا کردن. قصر دو قسمت شد. یه عده می گفتن باید این یکی پادشاه بشه و یه عده هم می گفتن اون یکی باید پادشاه بشه. اختلافات به اندازه ای شد که یه جنگ خونین بین دو طرف شکل گرفت و تقریباً همه ی درباریان کشته شدن ... در این حالت همون سربازی که به سمت پاکی برگشته بود، برده ها رو آزاد کرد و به کمک اونا دولت سیاه رو به طور کلی نابود کرد و خودش پادشاه کل انگلستان شد. اون یه پادشاه خوب بود و دختر پادشاه قبلی رو هم که فرار کرده بود، پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد؛ اما بعد از مدتی همسرش رو از دست داد. پادشاه غمگین شد. در این هنگام دختری از یه خاندان سیاه با انواع و اقسام معجون ها تونست عشقی کاذب رو در پادشاه ایجاد کنه و با اون ازدواج کنه. این قضیه باعث شد که پادشاه از مسیر پاک خودش منحرف بشه و به خوشگذرونی بپردازه و عملاً همسرش همه کاره بشه ... این قضیه تا زمانی ادامه پیدا کرد که یه اتفاق بزرگ توی زندگیشون افتاد و هر دو پشیمون شدند و به اهداف پاک خودشون برگشتند.

ارنی پرسید: پروفسور اون اتفاق چی بود؟

تابلوی دامبلدور پاسخ داد:

_شما باید توی کتابهای تاریخی بگردین و اینو پیدا کنین ... و البته هویت اون پادشاه خوب رو ...

... اما هری که از اول داستان سخت در فکر فرو رفته بود، نیازی به جستجو نداشت؛ چون فکر می کرد که جواب را خود دامبلدور قبلاً به او داده است!

******************

_خب بچه ها، موجود شیطانی دیگری که می خوایم باهاش آشنا بشیم، اسمش "مورموراد" هست.

جرقه ای در ذهن هری روشن شد.

هاگرید ادامه داد:

_این موجود از نژاد آدم ها متنفره و به کسانی کمک می کنه که نسبت به آدم ها تنفر داشته باشن و انسانیت در اونا کمتر از بقیه باشه ... کسانی مثل اسمشو نبر ...

هری قاطعانه گفت: منظورت ولدمورته دیگه؟

هاگرید سعی کرد لرزشش را مخفی کند: خب ... آره ... منظورم اونه ...

******************

هری با ترکیب دو جادوی خلع سلاح و بیهوشی، در یک حرکت و با یک طلسم، رون را بیهوش و خلع سلاح کرد، بلایی که در دفعه ی قبل که نوبت حمله ی رون بود، بر سر خودش آمده بود.

نیک گفت: قدرت طلسم هاتون یه مقدار پایینه؛ ولی به هر حال این سطح رو قبولین.

لبخندی بر لبان هر دو شکل گرفت.

******************

هری چوبدستش را تکانی داد و یک صندلی را به سوزن تبدیل کرد. سپس با تغییر دیگری عکس آن کار را انجام داد. این کار را بدون نقص و هیچ گونه مشکلی انجام داد. کار رون هم خوب بود؛ ولی سوزنش اندکی از اندازه ی عادی بزرگتری بود.

مک گوناگال گفت: هر دوتون این سطح رو قبولین؛ البته آقای پاتر با نمره ی کامل.

******************

مادام پامفری یک سوسمار نسبتاً بزرگ را جلوی هری قرار داد که هم قسمتی از بدنش سوخته بود و هم جا به جای بدنش با طلسم های مختلفی پاره پاره شده بود؛ اما هنوز زنده بود. نمونه های دیگری را هم همانند همین یکی، جلوی بقیه قرار داد.

سپس گفت:

_ده دقیقه فرصت دارین ... باید اونو به صورتی درمان کنین که هیچ گونه اثری از زخم ها باقی نمونه.

همگی دست به کار شدند ... نخست جیمز کارش را تمام کرد ... پس از آن هم هری این کار را کرد و پس از چند دقیقة دیگر بقیه هم کارشان را تمام کردند. همه به جز رون که اثر سوختگی را نتوانسته بود به طور کامل از بین ببرد، نمرة کامل گرفتند؛ رون هم که به طور کلی در درمانگری مشکل داشت، از قبول شدنش راضی و خشنود بود.

******************

طلسم سیاهرنگ هری باعث پخش شدن گازی سمّی در فضا شد که البته بلافاصله توسط خود او خنثی و از بین برده شد.

ابرفورث با لحن مغرورانه و بی تفاوتش گفت: بد نبود ... قبولی.

******************

طلسم سفیدرنگ هری خفاش سیاهرنگ نیک را به طور کلی به آتش کشید.

نیک با لحنی شاد گفت: عالی بود هری! نمرة کامل می گیری.

******************

دیوار های سیاه ... خنده ی شیطانی ... چشمان قرمز ...

_تعظیم کن هری!

_من جلوی تو تعظیم نمی کنم!

_گفتم تعظیم کن ... تعظیم کن ...

صداها بلندتر و خشمگین تر شد:

_گفتم تعظیم کن ... تعظیم کن ... ایمپریو ... تعظیم کن ...

_من تعظیم نمی کنم...

_چرا ... تو تعظیم می کنی ... ایمپریو ... تو تعظیم می کنی ...

کمر هری خم شد ... کم کم بر میزان خمیدگی آن افزوده شد ...

تصاویر سیاه شدند و هری با فریادی از خواب پرید.

******************

_بعضی انسان ها قدرتهای خاصی دارن که از اجدادشون بهشون به ارث می رسه؛ در زمان های قدیم جادوگری بود که بدون ذهن خونی می تونست حرکات طرف مقابلش رو توی نبرد بفهمه و بدنش رو نسبت به جادوها سازگاری بده ... اون یه جادوگر سیاه بود که هیچکس نتونست بکشدش تا اینکه به مرگ طبیعی مُرد ... اینگونه قدرتها خیلی نادرن ... سالازار اسلیترین بدون اینکه کسی بهش یاد داده باشه، می تونست با مارها صحبت کنه ... هلگا هافلپاف می تونست با همة موجودات به جز مار صحبت کنه ... راونا راونکلاو می تونست حتی با احساسش بیماراش رو شفا بده ... از گودریک گریفیندور چیز مشخصی در دست نیست؛ اما بعضی ها اعتقاد دارن که اونم قدرت خاصی داشته که افراد زیادی از اون اطلاع ندارن. اینا نمونه هایی از جادوهای درونی هستن که به صورت مادرزادی در افراد وجود داشتن؛ اما در هر صورت قسمت عمدة قدرت این افراد به صورت اکتسابی بوده. قدرت های درونی مادرزادی در هفده سالگی که فرد به بلوغ جادویی می رسه، نمود پیدا می کنن؛ البته در بعضی مواقع هم مشاهده شده که قبل از هفده سالگی فرد به طور اتفاقی از قدرت هاش استفاده کرده که البته چنین مواردی زیاد نبودن. در سن هفده سالگی در تمام افراد تغییراتی به وجود میاد که ممکنه شخصیت جادوییشونو به طور کلی تغییر بده. کسی که تغییراتش رو بفهمه، از قدرت هاش هم آگاهی پیدا می کنه و می تونه از اونا استفاده کنه؛ اما اگه کسی این تغییرات رو نفهمه، حتی ممکنه تا آخر عمرش هم نتونه ازشون استفاده کنه ... نمونه ی این مورد هم زیاد بوده؛ مثلاً یه جادوگری بود که در سن 78 سالگی فهمید که می تونه با دستش رعد و برق درست کنه ... شما هم باید سعی کنین که قدرتهاتون رو پیدا کنین ...

ابرفورث با حالت کنایه آمیزش اضافه کرد: ... البته اگه در شما قدرتی پیدا بشه ...

خشم در وجود همگی شعله کشید؛ اما ترجیح دادند به احترام آلبوس دامبلدور مرحوم سکوت اختیار کنند ... چقدر آلبوس دامبلدور متفاوت بود!

******************

دانش آموزان پس از پایان کلاس درس جادوی درون، در حال استراحت دو ساعتة خود بودند. هری اندکی جلوتر از بقیه ایستاده بود. به محض اینکه از راهرو پیچید، نیک و مک گوناگال را در حال بحث دید. بسیار سعی کرد که صدای آنها را بشنود؛ اما به دلیل وجود طلسم سکوت، موفق به انجام این کار نشد. می دانست که نمی تواند طلسم سکوت نیک را بشکند؛ پس با حرکت دستش به بقیه اشاره کرد که حرکت کنند و خود نیز به همراه آن ها این کار را انجام داد. به محض اینکه نیک و مک گوناگال متوجه آنها شدند، دست از حرف زدن برداشتند و نیک با حرکت دستش طلسم سکوت را برداشت. جلو آمدند و با دانش آموزان احوالپرسی کردند ... این حرکت هری را مشکوک و کنجکاو کرد ...

******************

پس از امتحان سخت سطح اول ریاضیات جادویی، دانش آموزان در حال خوردن ساندویچ بودند که در همین لحظه تعدادی از دانش آموزان سال ششم که جینی هم جزو آنها بود، وارد سالن شدند و بر روی میزهای خود نشستند. جینی مستقیم آمد و کنار هری نشست و با لبخندی گفت:

_سلام هری ... حالت چطوره؟ یه مدتی بود ندیده بودمت ... دلم واست خیلی تنگ شده بود ...

هری آرام جواب داد: سلام جینی ... دل منم واست تنگ شده ... خوشحالم که می بینمت ...

جینی پرسید: کلاس ها خوب پیش میره؟

هری هم پاسخ داد: بد نیستن ... ولی خیلی فشردن ...

سپس با وجودی که خودش جواب حرفش را می دانست، برای اینکه چیزی گفته باشد، پرسید:

_راستی جینی ... تو که سال ششم نیستی ... چرا تو هاگوارتز موندی؟

_من و لونا توی بلغارستان فقط دو ماه کلاس رفتیم و فقط چند کلاس رفتیم که آپارات جزو اونا نبود؛ واسة همین هم ما با توافق مک گوناگال به همراه سال ششمی ها دوره ی آپارات رو می گذرونیم. این دوره هم تا یه هفته دیگه تموم میشه و بعد از یه ماه دیگه که هفده ساله شدم، میرم امتحان میدم.

هری با لبخندی ساختگی گفت: امیدوارم قبول بشی.

جینی هم نگاهی محبت آمیزی به هری انداخت و گفت: ممنونم هری.

سپس لبانش را جلو آورد و پیشانی هری را بوسید و سالن را ترک کرد و هری را با هزار حرف نگفته و سؤال نپرسیده تنها گذاشت. هری هر کار می کرد، نمی توانست این فکر را از خودش دور کند که حالت نگاه جینی مقداری غیرطبیعی بود؛ زیرا دو حالت مختلف را در چشمانش دیده بود که اصلاً با هم سازگاری نداشتند؛ یکی عشق به ویکتور و دیگری عشق به او!

******************

هری کتاب هرمیون را در دست داشت و مطلب مربوط به مورمورادها و لرد شب را برای هزارمین بار می خواند. هر چقدر که آنها را می خواند، در دلش بیشتر دعا می کرد که ولدمورت اینچنین شیاطینی را در اختیار نداشته باشد. اگر می توانست، برای فهمیدن وجود یا عدم وجود چنین شیاطینی، خودش به مقرّ مرگخواران می رفت؛ اما وقتی نمی دانست که مقرّ مرگخواران در کجای دنیا قرار دارد ...

... ولی می دانست که نیک می داند ... او جواب بسیاری از سؤالات بی پاسخش را داشت، حتی سؤالاتی را که مستقیماً به خود او مربوط میشد ... به شدت احساس تنهایی و غربت می کرد، وقتی که می دید دیگران در مورد او بیشتر از خودش می دانند ... واقعاً همه چیز او با دیگران متفاوت بود!

******************

آتش همه جا را گرفته بود ... صدای گریه ی دو نوزاد ... هر دو مثل هم ... اما یکی با چشمان سبز و دیگری با چشمان خاکستری ... چشمان سبزرنگ نوزاد برایش بسیار آشنا بود ... گریه اش کم کم به لبخندی تبدیل شد ... لبخندش هم برایش آشنا بود ... اما گریة نوزاد دیگر قطع نشد ... لحظه به لحظه صدا دورتر میشد ... هری به دنبال نوزاد رفت ... اما ... کم کم نوزاد در میان آتش ناپدید شد و صدای گریه اش هم به اندازه ای دور شد که دیگر هرگز به گوش نرسید.

_نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

هری با این فریاد از خواب پرید و تمام دوستانش را هم بیدار کرد. اولین نفری که خودش را به هری رساند، رون بود. بقیه هم با عجله خود را به او رساندند.

رون پرسید: رفیق ... چی شده؟ بازم خواب دیدی؟ ... از چشمای اون ...

هری قاطعانه پاسخ داد: نه رون!

هری بی توجه به سؤالات بقیه دوستانش گفت: رون، جیمز، می خوام باهاتون حرف بزنم!

هری به سمت در خوابگاه حرکت کرد و رون و جیمز هم پشت سرش آمدند. جرقه های پرنوری در سرش روشن شده بودند که برای روشن شدنشان دیگر نیازی به هرمیون نداشت.

وقتی به تالار عموم گریفیندور رسیدند، هری پس از فعال کردن طلسم سکوت، پرسید:

_رون ... تو در مورد قبرستان سرد و تاریکی که توسط نور یه کلیسا روشن میشه و یه فرشته ی بالدار هم جلوی یه قبر کوچیکشه، اطلاعاتی داری ... اینو هرمیون گفت و همینطور گفت که علاوه بر شما، کل محفل هم می دونن ... دیگه وقتشه که اینو بهم بگی رفیق ... فکر کنم که واسه ی جیمز هم جالب باشه؛ چون حدس می زنم به کابوس شبانه ی خواهرش ربط داشته باشه!

اندام رون مشخصاً دچار لرزش شدیدی شدند ... در بد مخمصه ای افتاده بود ... در حالی که کل بدنش می لرزید، پاسخ داد:

_من نمی تونم توضیح زیادی واست بدم؛ چون قول دادم؛ ولی فقط می تونم بگم که آره ... مربوطه ... اون قبرستان هم الان وقتش نیست که بفهمی کجاس ... وقتی که موقعش شد، خودم بهت میگم ... اما ازت خواهش می کنم که الان بی خیالش بشو!

هری خواست اعتراضی بکند که رون جمعشان را ترک کرد و به خوابگاه برگشت.

هری رو به جیمز کرد و گفت:

_رفیق ... بهتره که هوای خواهرتو بیشتر داشته باشی ... شبها، خواب های خوبی نمی بینه!

جیمز با غصه پاسخ داد:

_اینو قبلاً هم بهم گفته بود ... واقعاً نمی دونم واسش چی کار کنم ... بهم اصرار کرده که به پدربزرگ و هیچ کس دیگه ای نگم ... نمی دونم تو چطور فهمیدی ... ولی به هر حال هرگونه تلاشی واسة از بین بردن کابوس هاش کردم؛ اما موفق نشدم ... الانم که یه مدته ندیدمش، دلم واسش خیلی تنگ شده ... موقعی که بهش گفتم نمی تونه باهام بیاد، خیلی گریه کرد و از اتاقم رفت ... دیگه تا حالا ندیدمش ...

قطرة اشکی در چشمان هر دو جمع شده بود. لحظه ای بعد برادرانه یکدیگر را در آغوش گرفتند. این تجربه ی تلخی بود که هر دو آن را چشیده بودند.

******************

هری بر روی هیبت ابرفورث تمرکز کرد و لحظه ای بعد تغییرشکل داد. همزمان بقیه هم همین کار را انجام دادند.

مک گوناگال با حالت جدی اش گفت:

_کارتون خوب بود ... این مبحث رو دیگه تموم می کنیم ... وقتشه که بریم روی مطلب بعدی ... یعنی تغییرشکل به یه جانور ... یا همون جانورنما شدن!

هری در پوست خود نمی گنجید ... می توانست همچون پدر و پدر خوانده اش، جانورنما شود ...

مک گوناگال ادامه داد:

_اول باید بفهمیم که شکل جانورنمایی که قراره بهش تبدیل بشین، چیه. واسة این کار معجونی وجود داره که شما رو در یه خلسه فرو می بره و باعث میشه که در اون حالت، شکل جانورنماتون رو ببینین. 

هری به طرز عجیبی دلهره داشت. تا چند لحظة دیگر می فهمید که در کل عمرش باید به چه جانوری تبدیل شود ... امیدوار بود که جانوری قوی باشد تا بتواند در میدان نبرد، سلاحی در برابر مرگخواران به جز چوبدست داشته باشد.

مک گوناگال چوبش را تکانی داد و ده لیوان ظاهر کرد. با تکان دیگر چوبش، ماده ای سفیدرنگ در تمام لیوانها ظاهر شد که درخشش خاصی داشت. سپس لیوانها را جلویشان گرفت و از آنها خواست تا آن ها را بنوشند. هری و دوستانش نیز همین کار را کردند.

هری یکسره کل معجون را سرکشید ... پس از چند ثانیه کم کم همه جا شروع به سفید شدن کرد تا اینکه کاملاً کل فضای ذهنش سفید شد و هیچ چیز جز سفیدی ندید ... ناگهان نور قرمزرنگی از دور تابید ... از بین آن نور موجودی پروازکنان خارج شد؛ اما به علّت مسافت دورش نمیشد فهمید که آن موجود چیست ... تا اینکه موجود کم کم جلوتر آمد و بزرگتر شد. هری چند بار پلک زد تا واضح تر ببیند ... سعی کرد به خودش بقبولاند که این موجود، آن چیزی که فکرش را می کند، نیست؛ اما وقتی که موجود نزدیکتر آمد، دیگر نتوانست خودش را گول بزند ... آری ... آن موجود یک گریفین بود ...

 

گزارش تخلف
بعدی