در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجاه و ششم

مرگخواران بی نشان

به محض اینکه دستش نیم تاج را لمس کرد، نیرویی شیطانی و بسیار قدرتمند را احساس کرد که مثل یک شوک وارد بدنش شد و آن را تحت تأثیر خود قرار داد ... آن را برداشت و در جیبش گذاشت و سپس به همراه دراکو از اتاق نیازمندی ها خارج شد و به دفتر مدیر مدرسه رفت؛ اما این بار حتی یک لحظه هم به تابلوی دامبلدور نگاه نکرد ... مستقیم به سمت شومینة اتاق حرکت کرد و چند لحظه بعد در سالن عمومی وزارتخانه ظاهر شد ... دراکو هم پس از او ظاهر شد ... سپس راه خروج از وزارتخانه را در پیش گرفتند و وقتی که به اندازة کافی از کیوسک تلفن ورودی وزارت دور شدند، هر دو با هم آپارات کردند ...

******************

_راستی دخترم ... چرا نرفتی به همون بیمارستان جادویی که قبلاً ازش حرف میزدی؟ ... اسمش چی بود؟ ...

_سنت مانگو بابا ... بیمارستان حوادث و صوانح جادویی سنت مانگو ... راستش نمی خواستم دوستام از همین حالا بفهمن که باردارم ... به موقعش اونجا هم میرم ... اما نه حالا ...

مادر هرمیون پرسید: مگه جادوگرا توی بیمارستانشون چی کار می کنن که ما نمی تونیم بکنیم؟

هرمیون لبخندی زد و پاسخ داد: مثلاً از همین الان می تونن تشخیص بدن که بچه پسره یا دختر ...

مادرش با تعجب پرسید: می دونی داری چی میگی دخترم؟ این کار بدون عمل جراحی و نمونه گیری از خون و DNA بچه غیرممکنه ... تازه اونم نه به این زودی ها ...

هرمیون هوفی کشید و گفت: فکر کنم هر روز من باید به ملت یادآوری کنم که ما جادوگریم!!! ...

******************

جاودانه ساز را بر روی میز آزمایشگاه گذاشت و لیوان آب یخی را که دابی به او داده بود، یک نفس سرکشید تا از دمای مغزش اندکی کاسته شود ... سپس تمرکزش را جمع کرد، چند نفس کوتاه کشید و با آرامش نیم تاج را برداشت و بر روی سرش گذاشت ... همانطور که انتظار داشت، چند لحظه بعد نیم تاج داغ شد و فشاری شدید بر ذهنش وارد شد ... کمی در برابر فشار ذهنی مقاومت کرد و سپس به درون آن رخنه کرد و با روح درون جاودانه ساز ارتباط برقرار نمود ... وقتی که جاودانه ساز حضور روحی از جنس خودش را در درون هری احساس کرد، کاملاً تحت فرمان او درآمد و به محض فرمان هری مبنی بر خروج کامل از نیم تاج، این کار را انجام داد ... هری هم درنگ را اصلاً جایز ندانست ... بلافاصله نیم تاج را از سرش بیرون آورد و بر روی میز گذاشت و با وجودی که فشار ذهنیش افزایش یافته بود، شمشیر گریفیندور را از روی میز برداشت و با تمام قدرت بالا برد و بر روی نشان راونکلاوِ روی نیم تاج فرود آورد ... نور سیاهرنگی از جاودانه ساز خارج شد و همزمان هم خطی از جنس نور و به رنگ سفید قامت ولدمورت را از عرض به دو نیم تقسیم کرد ... هری تاکنون حتی به خودش اجازة نگاه کردن به او را هم نداده بود ... وقتی به آن نگاه کرد، بلافاصله متوجه شد که این قسمت از روح ولدمورت از آن قسمتی که در جام هافلپاف قرار داشت، بسیار مسن تر است؛ به گونه ای که فاصله ی زمانی زیاد بین ایجاد این دو را به خوبی نشان می داد ... ضربه ی دوم را هم از جهتی دیگر وارد کرد و این بار قامت ولدمورت به صورت طولی به دو نیم تبدیل شد ... صدای جیغی کرکننده و فرا انسانی از درون نیم تاج بیرون آمد که واقعاً آزاردهنده بود و کار را برای هری بسیار سخت کرد ... اما نیرویش را دوباره جمع کرد و تمام عواملی را که برایش ایجاد مزاحمت می کردند، کنار زد و شمشیر را با تمام قدرتی که داشت، درون نشان راونکلاو فرو کرد و همان جا هم نگه داشت ... صدای جیغ جاودانه ساز چند برابر شد و هری را به مرز دیوانگی رساند؛ اما در یک لحظه همه چیز تمام شد ... صدای جیغ قطع شد و قامت ولدمورت هم کاملاً ناپدید شد ... همه چیز تمام شده بود ... جاودانه ساز از بین رفته بود ...

با دیدن نشان راونکلاو روی نیم تاج که از وسط شکاف برداشته بود، لبخندی بی رمق بر روی لبانش نشست ... با دست راستش عرق صورتش را پاک کرد و سپس نیم تاج را برداشت و به همراه آن از آزمایشگاه خارج شد ... چند تن از دوستانش منتظرش بودند ... نیم تاج را به نشانة موفقیت بالا گرفت و لبخندش را بر روی لبانش گسترش داد ... بقیه ی دوستانش هم با دیدن موفقیت هری، نفس راحتی کشیدند و سپس آنها هم لبخند زدند ...

******************

مقصد بعدی هرمیون خانة ویزلی ها بود ... وقتی که به درِ خانه رسید، چند ضربه به در زد ...

چند لحظه بعد صدای خانم ویزلی به گوش رسید: کیه؟

_منم خانم ویزلی ... هرمیون ... لرد سیاه جاودان باد ...

خانم ویزلی در را باز کرد و مادرانه او را در آغوش کشید و گفت:

_سلام عزیزم ... حوش اومدی ... بیا تو ...

_ممنونم خانم ویزلی ... جینی هستش؟

_آره ... توی اتاق خودشه ... برو ببینش ...

_ممنون خانم ویزلی ...

سپس هرمیون دوید و از پله ها بالا رفت و در مسیر حرکتش هم فقط به چارلی سلام کرد ... با سرعت تمام پله ها را پشت سر گذاشت ... وقتی که به درِ اتاق جینی رسید، با اشتیاق چند بار در زد ... چند لحظه بعد صدای جینی به گوش رسید: کیه؟

لبخندی زد و با لحن کشداری گفت: مــــــــــــــــــنـــــــــــــــــــم ... هرمیون ...

بلافاصله در باز شد و جینی با لبخندی گسترده و آغوشی باز به استقبالش آمد ... او هم جلو رفت و در آغوش دوستش قرار گرفت ...

جینی گفت: سلام عزیزم ... چه عجب یادی هم از ما کردی؟

هرمیون لبخندی شرمسارانه زد و پاسخ داد:

_باور کن کارای خونه وقت واسة آدم نمیذاره ... دیگه زندگی متأهلیه دیگه ...

جینی لحنش را تغییر داد و اندکی گلایه را به آن افزود: آخ ... گفتی زندگی متأهلی ... مگه نمی دونی دو هفتة دیگه عروسی منه؟! ... نباید یه خورده هم بیای بهم کمک کنی؟ ... راه دوری نمیره ها ...

_باشه ... از این به بعد بیشتر میام تا توی کارها کمکت کنم ... لباس عروستو خریدی؟

_نه ... فردا میای با هم بریم بخریم؟

_آره ... حتماً ... یه لباس واست انتخاب می کنم که توی عروسی هیچ کس نتونه ازش چشم برداره ...

_ممنون عزیزم ... حالا چرا دَم در وایسادی؟ ... بیا تو ...

******************

از پیروزیش بسیار خوشحال و سرمست بود ... یک گام دیگر به جلو برداشته بود ... یک قدم دیگر به هدف نهاییش نزدیک شده بود ... فقط دندان ناجینی مانده بود ... و بعد ... نبرد نهایی ... زمانی که باید پیمان نامه ها آتش می گرفتند ... زمانی که بالاخره یک نفر پیروز میشد ... و یک نفر هم کشته میشد و حتی اگر آن فرد پیروز هم هری بود، احتمال سالم ماندنش کم بود ... این سرنوشت او بود ... او به دنیا نیامده که از زندگیش لذتی ببرد ... او به دنیا آمده بود که دیگران از زندگیشان لذت ببرند ...

در قسمتی از راهروی شیشه ای نشسته بود و حرکت آبزیان را تماشا می کرد ... اما در حقیقت فکرش جای دیگری بود ... مدتی با سرعت به پیش رفته بود ... اما دیگر جایی برای تاختن نداشت ... ایده ی دیگری برایش باقی نمانده بود ... آخرین جاودانه ساز از دسترسش خارج بود ... نمی توانست به دل دشمن بزند تا به ناجینی برسد ...

فکرش آشفته بود ... همه نوع مسائل پیش پا افتاده و تجربه شده و نشده ای از ذهنش می گذشت و مورد تفکر قرار گرفته و بررسی میشد ... ناگهان مسئله ای از ذهنش گذشت که لحظه ای دنیا را برای او متوقف نمود ... نیک با احساس کردن جادوی سیاه درون یتیم خانه، گمان کرده بود که نیم تاج در آن ساختمان قرار داد ... اما ... همان موقع نیم تاج در اتاق نیازمندی ها قرار داشت ... و دامبلدور هم از این موضوع اطلاع داشت ... و این می توانست فقط یک دلیل داشته باشد ... دامبلدور حقیقت را حتی از نیک هم پنهان کرده بود ... و این بیانگر خیلی چیزها بود ... مسئلة اعتماد داشتن یا نداشتن مطرح نبود ... دامبلدور واقعاً در مخفی کردن این موضوع منفعتی دیده بود ...

در همین افکار بود که دستی را روی شانه اش احساس کرد. نگاه خیره اش را از روی آبزیان برداشت و به جیمز که در کنارش نشسته بود، معطوف نمود ...

جیمز با صدایی آرام گفت: سلام رفیق ... چرا اینجا نشستی؟ ...

هری هم حقیقت را بیان کرد: دلم گرفته جیمز ... دلم از دنیا گرفته ...

_درکت می کنم رفیق ... منم اگه جای تو بودم، همین احساسو داشتم ... دختری که دوستش دارم، بره با یه نفر دیگه ازدواج کنه ... واقعاً سخته هری ...

هری تقریباً از جایش پرید: چی؟؟؟ ... تو چی گفتی؟؟؟

جیمز با تعجب گفت: اِه ... مگه تو نمی دونی؟؟؟ ... دو هفته ی دیگه عروسی جینیه ...

قلب هری از تپش افتاد ... این بدترین اتفاقی بود که می توانست برایش بیفتد ... با غصه بر دیواره ی شیشه ای راهرو تکیه داد و کم کم پایین تر رفت تا اینکه به حالت درازکش، راهرو را مسدود نمود و کلّ عرض آن را گرفت ... در درونش غوغایی به پا شده بود ... چه طور می توانست در جشن عروسی او شرکت کند، ولی او را با کس دیگری ببیند؟ ... حالا بهتر می فهمید رون چه عذابی را متحمل شده بود، وقتی که خبر ازدواج هرمیون با مارتین را شنیده بود ...

 از اینکه همیشه در فهمیدن مسائل آخرین نفر باشد، متنفر بود ... حتی جیمز هم از ناآگاهی او تعجب کرده بود ... مگر می شود عشق زندگی یک انسان بخواهد با کسی غیر از او ازدواج کند و او آخرین نفری باشد که متوجه می شود؟ ... آری ... باز هم هری ثابت کرده بود که می شود ...

******************

سخت در فکر بود ... مأموریت جدیدی که تابلوی دامبلدور به او داده بود، برایش بسیار عجیب بود ... او باید به دنبال "مرگخواران بی نشان" می گشت ... حتی خود او که مرگخوار اعظم ولدمورت و جانشین او به هنگام غیبتش بود، از چنین مسئله ای اطلاع نداشت ... اما تابلوی دامبلدور تقریباً مطمئن بود که چنین چیزی وجود دارد ... و او را هم موظف کرده بود که آنها را پیدا کرده و به اطلاع فلامل یا پاتر برساند ...

******************

رفتن بر روی قبر دین و بردن دسته گلی برای او، بهانه ای بود که بار دیگر لذت پرواز بین حلقه های سنگی درون غار را تجربه کند ... همان غاری که برای رسیدن به پیمان نامه، از آن گذشته بود ...

چند مانع پس از آن را هم گذراند و وارد سالن نهایی شد ... روی قبر زیبا و بسیار باشکوه دین که از سنگ مرمر سیاه ساخته شده بود، نشست ... دلش از غصه پُر بود ... با چوبش آب ظاهر کرد و قبر را که خود در برّاقی و درخشش منحصر به فرد بود، شست ... چشمانش خیس بودند ... نمی توانست این حقیقت را بپذیرد که جینی با ویکتور ازدواج کند ... همان جینی که معنی واقعی عشق را به او یاد داده بود ... هرچه فکر می کرد، چیزی در زندگیش به یاد نمی آورد که برای مدتی طولانی غم هایش را از او زدوده باشد ... سراسر زندگی او بدبختی بود ... یکی پس از دیگری ...

******************

با خودش فکر کرد که احتمالاً دوستش آرتور برگر در این مورد اطلاعی دارد ... به هر حال او یکی از سه عضو اصلی گروه ر.ا.ب بود ... اعضای ر.ا.ب هم همگی در تشکیلات مرگخواران پخش بودند و به بعضی اطلاعات مهم هم دسترسی داشتند ... به هر حال، امتحان آن ضرری نداشت ... این موضوع هم می توانست نقطه ی شروعی باشد ...

*****************

با وجودی که پرواز با جارو در مسیر برگشت هم فرصتی برای رهایی از تمام غم های دنیا و دستیابی به یک نظم فکری نسبی بود؛ اما به هر حال بقیة طول مسیر چنین شرایطی نداشت و مغزش ناخواسته به همه جا پَر می کشید و او را وادار می نمود که به بعضی از مسائل و مشکلاتش فکر کرده و در مورد آنها تصمیم گیری نماید ... او باید کار جستجوی دندان ناجینی را شروع می کرد ... و برای شروع کار هم نیاز به اطلاعاتی در مورد محلّ مخفی شدن آن داشت ... مسلماً هیچ کسانی بهتر از آمائوری آدامز و مایکل ویلیامز نمی توانستند در این باره تحقیق کنند ... ولی او امکان برقراری ارتباط با آن ها، بدون وارد شدن به شهرک مرگخواران یا استفاده از نشان دراکو را نداشت و این دو روش هم هر دو بسیار خطرناک بوده و ریسک بالایی به دنبال داشتند ... بهترین کار این بود که به سراغ سرکردة آنها برود و از او کمک بخواهد ... هرچند این کار برای او بسیار سخت و تلخ بود ...

*****************

_اوه ... سلام دوست من ... خیلی خوشحالم که می بینمت ...

_سلام آرتور ... منم خوشحالم که می بینمت ... اومدم ازت در مورد یه موضوعی کمک بخوام ...

_چه موضوعی؟ ... خودت که می دونی ... من هر کمکی ازم بربیاد، از تو دریغ نمی کنم ...

_راستش ... آلبوس ازم خواسته در مورد مرگخوارای بی نشون تحقیق کنم ... تو نمیدونی مرگخوارای بی نشون چه کسانی هستن؟

_نه ... تا جایی که من می دونستم، شرط مرگخوار بودن، داشتن نشان مرگخواراس ... خودت هم که بهتر می دونی ... واسة ورود به شهرک از راه عادی، حتماً داشتن نشان لازمه ... پس چطور ممکنه ...

آرتور حرفش را متوقف کرد و پس از چند لحظه مکث ادامه داد:

_نه ... نه ... محاله آلبوس بی خود گفته باشه ... اگه اون گفته، یعنی حتماً یه چیزی هست ...

_خب ... به هر حال از زیردستهات بخواه که در این مورد یه مقدار تحقیق کنن ...

_اما تو که می دونی سوروس ... من مدتهاس ...

_آره آرتور ... می دونم ... ولی تو دیگه مأموریتت رو انجام دادی ... می تونی خودتو نشون بدی  ...

_باشه ... هرچی تو بگی سوروس ... ازشون می خوام که در این مورد تحقیق کنن ... گرچه فکر نکنم تا وقتی که مرگخوار اعظم ولدمورت در مورد مسئله ای اطلاع نداشته باشه، بقیة مرگخوارا برای اطلاع پیدا کردن از اون شانسی داشته باشن ...

_حق با توه ... ولی به هر حال ... امتحانش هم ضرری نداره ...

*****************

_سلام پدر آرتور ...

_اوه ... سلام هری ... می دونستم که با حقایق کنار میای ... ولی اعتراف می کنم ... نه به این سرعت ...

_اشتباهات و بدبختی های زندگی من یکی و دو تا که نیستن ... اینو از زندگی یاد گرفتم که نباید توی آتش اشتباهات سوخت ...

_احسنت ... می دونی هری ... همه ی پاترها توی جوونیشون بی نهایت کله شق بودن و توی پیریشون هم بی نهایت عاقل ... ولی مثل اینکه این خصوصیت یه خورده در تو زودتر بروز پیدا کرده ...

هری لبخند تلخی زد و پاسخ داد: نه ... یه آدم عاقل، هیچ وقت اشتباهات منو نمی کنه ...

چند لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد: راستش اومدم ازتون در یه موردی کمک بگیرم ...

کشیش لبخندی زد و گفت: چطور شده که همه همین امشب به کمک نیاز دارن؟ ... اسنیپ هم همین چند دقیقه پیش اینجا بود ... اونم ازم کمک می خواست ...

هری با تعجب پرسید: چی؟؟؟ ... اسنیپ؟؟؟ ... اون چه کمکی ازتون می خواست؟؟؟

کشیش هم چند لحظه مکث کرد و سپس پاسخ داد: ازم خواست دنبال مرگخوارای بی نشون بگردم ...

_مرگخوارای بی نشون؟؟؟ ... جالبه ... ولی این به چه درد اون می خوره؟؟؟

_منم اینو نمی دونم ... در واقع خودشم نمی دونه ... مأموریت جدید آلبوسه ...

هری سرش را به نشانة تفهیم تکان داد و سپس گفت:

_خب ... راستش منم اومدم ازتون بخوام که به اعضای گروهتون بگین دنبال محلّ مخفی شدن دندان ناجینی بگردن ... قصد دارم تا حدّ امکان توی شهرک مرگخوارا آفتابی نشم ... اگه اون دریچه لو بره، اونوقت ما تنها راه ورودیمون رو از دست میدیم ...

_حق با توه هری ... حالا دیگه واجب شد که خودمو به بعضی از اعضای گروهم نشون بدم ...

_راستی پدر ... اگه دامبلدور می خواد در مورد مرگخوارای بی نشون اطلاعات بگیره، یعنی اهمیت این موضوع زیاده ... از اعضای گروهتون بخواین که روی این موضوع تمرکز بیشتری بکنن ...

کشیش با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت:

_دقیقاً همین انتظار رو ازت داشتم پسرم ... اینکه از اشتباهاتت درس بگیری ... اینکه دیگه هیچ وقت به حرفها و خواسته های اون پیر خردمند بی توجهی نکنی ...

*****************

_ جینی ... یه چیزی بگم، ناراحت نمیشی؟

جینی با تعجب پرسید: نه ... چرا باید ناراحت بشم؟

_خب ... راستش ... می خوام در مورد هری باهات صحبت کنم ... می دونی که ...

_آره هرمیون ... ولی اونم بالاخره با این مسئله کنار میاد ... یعنی ... مجبوره کنار بیاد ...

_ولی ...

جینی حرف هرمیون را قطع کرد:

_خواهش می کنم هرمیون ... دیگه نمی خوام در این باره صحبت کنم ...

*****************

پس از خداحافظی از کشیش، از کلیسا بیرون آمد و به طرف خارج از دره حرکت کرد ... شبی برفی و بسیار سرد بود ... می توانست از لباس مخصوص گروهشان برای گرم نگهداشتن بدنش استفاده کند؛ ولی ترجیح داد که از این کار اجتناب کند و این وظیفه را به یک پالتوی مشنگی واگذار نماید ...

هنوز چند قدمی نرفته بود که نویل را دید که با سرعت قدم برمی داشت و به داخل دره می رفت ... از دیدن نویل در دره و آن هم در آن وقت شب بسیار تعجب کرد ... مخصوصاً اینکه نویل با سرعت راه می رفت و حتی توجه کوتاهی به سمت راست مسیر که هری ایستاده بود، نکرد ... البته بارش سنگین برف هم در دیده نشدن هری بی تأثیر نبود ... هری هم آرام به دنبال او رفت ... چرا نویل آنجا بود؟ ... این سؤالی بود که خیلی دوست داشت جواب آن را بداند ...

مدتی هری به دنبال او رفت ... مجبور شد سرعتش را افزایش دهد تا بتواند نویل را بهتر دنبال کند ... نویل مسیرش را تغییر داد ... هری هم این کار را انجام داد ... شکّی در درون هری به وجود آمد که با جلوتر رفتن نویل، تقویت شد ... با توقف نویل در کنارِ درِ خانة پورسل ها، این شک باز هم تقویت شد و سرانجام وقتی که نویل پاترونوسی را به درون خانه فرستاد و چند لحظه بعد از آن هم سارا از خانه بیرون آمد و بلافاصله در آغوش نویل قرار گرفت و لبان او را عمیقاً و عاشقانه بوسید، شکّش به یقین تبدیل شد ...

دیدن این صحنه موجب شد که لبخندی بر روی لبان هری بنشیند که البته با یادآوری مصیبتی که قرار بود برای خودش پیش بیاید، شیرینش را از دست داد ...

 

گزارش تخلف
بعدی