در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهل و یکم

بومرنگ جادویی

هری و دوستانش هنوز به مقرّ جدیدشان نرفته بودند. چندین روز آرام را پشت سر گذاشته بودند و تنها موفقیت آنها دستگیری یک مرگخوار بود.

اتاق خوابشان در پشت دفتر کارشان قرار داشت و پنجره های جادویی آن که در مواقع لزوم ظاهر و سپس ناپدید میشدند، رو به آسمان قرار داشتند و به طرز زیبایی ماه و ستارگان پیوسته جلوی چشمان هر ده نفر از جمله هری بودند ... شبی آرام و دل انگیز بود ... پلک هایش آرام بر روی هم افتادند ...

******************

روفوس اسکریمجیور قرار دیداری مخفیانه و بسیار مهم در نیمه های شب با وزیر جادوی سابق آلمان را داشت که چند وقت پیش توسط ولدمورت از کار معزول شده بود و با بخت خوش توانسته بود جان سالم به در ببرد. قرارشان را در کوچه ای تاریک و ساکت گذاشته بودند؛ به دور از چشم های کنجکاو و گوش های شنوا و با ظاهری مبدّل که هیچ اثری از سحر و جادو در آن ها وجود نداشته باشد. باران سختی می بارید و این هم مزید بر علّت شده بود که هیچ موجود زنده ای در این کوچة تاریک و سیاه وجود نداشته باشد. کوچه ای دورافتاده در حومة لندن که در روزهای عادی هم در مجموع بیش از ده نفر در آن عبور و مرور نداشتند؛ چه برسد در چنین حالتی که شلوغ ترین خیابان های لندن هم خالی از انسان بود. نور یک لامپِ سفیدِ روشن، در زیر باران، به جای روشن کردن محیط، پیوسته بر تاریکی آن می افزود.

رفوس اسکریمجیور چند کیلومتر دورتر آپارات کرد و از آنجا پیاده به محل قرار ملاقات آمد. هرگز نمی خواست با انجام هر گونه جادویی، احیاناً از خود ردّی به جا بگذارد. او که پدیده ای به نام چتر را نمی شناخت، در زیر سردر خانه ای متروک پناه گرفته بود؛ گرچه همه ی خانه های آن کوچه متروک بودند. با وجود پناه گرفتنش، باران گاهی مورّب می بارید و او هم خیس می خورد و به خاطر بدقولی همکار سابقش، بر زمین و زمان لعنت می فرستاد.

صدای قدم هایی که آب را به اطراف می افکند، او را به خود آورد. بلافاصله به سمت صدا برگشت و دوست موبورش را مشاهده کرد. لبخندی بر لبانش نشست و با آغوشی باز به سوی او رفت:

_اوه ... الیور ... خوشحالم که می بینمت ...

 _منم خوشحالم که می بینمت ... خیلی منتظر این لحظه بودم ...

_چرا اینقدر دیر کردی؟

_یه مشکل کوچیک واسم پیش اومد که مجبور شدم برای امنیت بیشتر یه خورده دیرتر بیام ... از این بابت معذرت می خوام ...

_مشکلی نیست ... همین که بعد از اون حمله ی وحشتناک سالم می بینمت، واسة من کافیه.

اسکریجیور این را گفت و دو بازوی او را مردانه گرفت و لبخندی به او زد که از جانب او هم پاسخ داده شد.

پس از خوش و بش کوتاهی که با هم کردند، اسکریمجیور بحث را شروع کرد:

_اوضاع آلمان چطوره؟

_خیلی بهم ریخته ... همه جاش کشت و کشتاره ...

اسکریمجیور آهی کشید و گفت: چه دردناک ... البته اینجا هم دست کمی از اونجا نداره ...

_اما اینطور که به نظر نمیاد ... شما تنها دولت جادویی اروپا هستین که در برابر لردسیاه دوام آوردین و هنوز سقوط نکردین!

_این ظاهر قضیه اس. اصل قضیه خونواده هایی هستن که هر روز دارن تارومار میشن و من نمی تونم جلوی این وضع رو بگیرم ... اون عوضی هر روز داره قدرتمندتر میشه ...

اخم های الیور اندکی در هم رفت. با سرش این حرف را تأیید کرد.

اسکریمجیور که گویی مطلب مهمی را به یاد آورده باشد، پرسید:

_راستی ... از مارگاریتا چه خبر؟

الیور با دستپاچگی پاسخ داد: هیچی ... خبر خاصی نیست ...

اسکریمجیور دستی بر شانه ی دوستش کوبید، لبخندی زد و گفت:

_تو همیشه در برابر اون خجالتی بودی ... از همون قدیما ...

_آره ... آره ... همینطوره ...

اسکریمجیور با تعجبی همراه لبخند گفت:

_چه عجب ... پس بالاخره قبول کردی ... باورم نمیشه ...

الیور پاسخ داد:

_خب ... قبلاً خجالت می کشیدم ... اما ... خب بالاخره در برابرش کم آوردم ...

الیور لحظه ای تأمل کرد و با دلهره و اضطراب ادامه داد:

_قراره به زودی با هم ازدواج کنیم ...

به یکباره لبخند از لبان اسکریمجیور رخت بربست ... چند لحظه با تعجب به الیور نگاه کرد ... تعجب او کم کم به خشم تبدیل شد و این خشم به تدریج در چهره اش بروز یافت.

در کسری از ثانیه اسکریمجیور چوبدستش را کشید: اکسپلیارموس!

_زود باش بگو ببینم ... تو کی هستی؟

الیور که جا خورده بود، با اندام و صدایی لرزان پاسخ داد:

_این چه حرفیه می زنی؟ مگه چِت شده؟ دیوونه شدی؟

_الکی مظلوم نمایی نکن! نه تو آلمان و نه تو هیچ جای دیگه ی دنیا کسی با خواهرش ازدواج نمی کنه!

سپس اسکریمجیور طلسم بیهوش کننده ای را به سمت الیور فرستاد؛ اما در کمال ناباوری طلسمش با برخورد به طلسم دیگری منحرف شد. نگاهش را به سمت جایی که طلسم از آنجا فرستاده شده بود، برگرداند ...

قامتی پیچیده در شنلی سرتاسر سیاه، جلو آمد و پس از چند ثانیه کلاه شنلش را کنار زد تا چهره اش نمایان شود ... رنگ چهره اش سفید بی روح بود که از سفیدی به سیاهی میزد ... در واقع چهره اش از سیاهی هم سیاه تر بود ... آری ... او لرد ولدمورت بود ...

رنگ از رخسار اسکریمجیور پرید ...

چهره اش را به طرف الیور برگرداند و او را در حال تغییرشکل دید ... کلّ ماجرا را فهمید ... به همین راحتی فریب خورده بود ... فریبی که به قیمت جانش تمام میشد ...

وقتی دوباره چهره اش را به طرف ولدمورت برگرداند، بدن زخمی و بی جان دوستش را در کنار او دید که از خون او، آب های کنارش قرمز شده بود. ولدمورت با حرکت دستش بدن الیور واقعی را کنار اسکریمجیور انداخت. به محض اینکه اسکریمجیور او را در آغوش گرفت، اخگری سبزرنگ از چوبدست ولدمورت خارج شد و باعث شد نگاه الیور که به نگاه اسکریمجیور دوخته شده بود، رنگ ببازد و روح خود را از دست بدهد و برای همیشه ثابت بماند ...

 

اسکریمجیور که به شدت جلوی خودش را گرفته بود تا جلوی ولدمورت نشکند، به آرامی با دست راستش پلک های او را بست تا در راه مسافرت ابدی اش، سیاهی های دنیوی مزاحم او نباشند. الیور قبل از مرگش فقط توانست یک جمله را بر زبان بیاورد: مواظب مارگاریتا باش!

اسکریمجیور به آرامی بدن بی جان دوستش را کنار گذاشت و چوبش را کشید. تلاشی برای آپارات نکرد؛ چون به خوبی می دانست که ولدمورت کسی نیست که قبل از نشان دادن خودش، فکر همه چیز را نکرده باشد ... تلاش برای فرار کاملاً بی نتیجه بود ... البته شاید اگر او هری پاتر بود، در چنین مواقعی شانس می آورد ... ولی این بار خودش هم نمی خواست که فرار کند ... به اندازة کافی زندگی کرده بود ... به اندازة کافی مدیریت کرده بود ... به اندازة کافی احترام گذاشته بود ... به اندازة کافی مورد احترام قرار گرفته بود ...

اینبار فقط می خواست بجنگد ... تا یا انتقام خانواده و دوستانش را بگیرد ... و یا بهانه ای دیگر برای انتقام گیری بقیه شود ...

مصمم از جا برخاست و پوزخندی دهشتناک زد ... چوبدستش را محکم در دست گرفت و مستقیم در چشمان ولدمورت خیره شد ... تاکنون چنین شجاعتی را از خود سراغ نداشت ...

نیازی به ردّوبدل شدن حرف های اضافه نبود. هر دو همزمان تعظیم کردند، عقب رفتند و چوبشان را به سمت هم گرفتند ... هر دو هم به خوبی حکم پایان دوئل را می دانستند و از ذکر آن هم هیچ ابایی نداشتند.

چند لحظه هیچ کس طلسمی نفرستاد؛ اما سپس در یک لحظه هر دو شروع به طلسم فرستادن کردند، طلسم هایی که در هر دو طرف به سختی دفع می شدند. اگر کسی در آنجا می بود، مطمئناً یک دوئل تمام عیار و بسیار جذاب و دیدنی را می دید. طلسم های طرفین از همه رنگی بودند و همه نوع اثراتی را هم داشتند. مسلماً هیچ کدام دلش برای دیگری به درد نمی آمد و خود را برای استفاده از هیچ نوع طلسمی منع نمی کرد. چهل دقیقه ای طول کشید تا کم کم نیرو و توان جادویی ولدمورت برتری خود را نشان داد. دیگر اسکریمجیور توان دفاع نداشت. گلوله ی آتشی از چوبدست ولدمورت بیرون آمد و چوبدست او را به آتش کشید. می توانست بدون چوبدستی هم جادو کند؛ ولی الان دیگر توانش را نداشت. چوبدست ولدمورت را دید که مستقیم به سمت چشمان او نشانه رفته بود.

ولدمورت پوزخندی زد و گفت:

_نمی خوای آخرین آرزوتو بکنی جناب وزیر؟

 از آخرین قدرت باقی مانده ی خود یعنی زبان استفاده کرد: 

_تو یه عوضی پستی!

لحظه ای ولدمورت متحیر ماند. به یکباره خشم سرتاپای او را در برگرفت و فریاد زد:

_آواداکداورا!

******************

صدایی در ذهن هری پیچید:

_بچش پاتر ... بچش ... بالاخره یه روزی هم نوبت تو میشه ... اون روز دیر نیست ...

******************

هری از خواب پرید. پس از مدت ها دوباره از پیشانی اش خون آمده بود ... اما اصلاً توجهی نکرد ... نصف شب بود ... یک شب سرد زمستانی ... ولی مغزش مثل ساعت کار می کرد ... به سرعت به طرف اتاق آپارات دوید ... لباس جنگی اش بر بدنش ظاهر شد ... البته فقط تا گردن ... محیطی را که چند لحظه پیش دیده بود، در ذهنش تصور کرد و در این کار هم هیچ مشکلی نداشت ... محیط کاملاً جلوی چشمانش بود ...

درست در همان جا ظاهر شد. با سرعت به طرف جسد دو وزیر دوید. اشک در چشمانش حدقه زده بود. جلوی خودش را گرفت. آرام بر بالین اسکریمجیور نشست و چشمانش را برای همیشه بست. از جا بلند شد که جسدها را با خودش ببرد؛ اما به ناگهان مطلبی را به یاد آورد که او را متوقف کرد ... البته این بار دیگر نتوانست او را بترساند ... تا چند لحظه پیش در این مکان طلسم ضدّ آپارات فعال بود ... این موضوع را از احساسی که در قالب ولدمورت داشت، فهمیده بود ... پس او چگونه آپارات کرده بود؟ ... تلاشی برای آپارات کرد که به نتیجه نرسید ... کل ماجرا را فهمید ... این یک تله بود ...

صدای "مورس موردر" ی را که از پشت سرش شنید، شک او را کاملاً برطرف کرد ... 

از جایش بلند شد و چوبدستش را کشید ... قامت سیاه ولدمورت جلو آمد ...

خنده ای وحشتناک کرد ... همان خنده ی شیطانی لرد ولدمورت ...

_این پسره ی کلّه شق بازم توی تله افتاد ...

قهقهه ی دیگری زد ... قهقهه ای که با جواب دندان شکن هری مواجه شد:

_مطمئنی که عمداً نیومدم توی تله؟

خنده از لبان ولدمورت پرید و جای آن را به عصبانیت داد:

_اینجا دیگه آخره خطه پاتر ...

_واسة من یا تو؟

ولدمورت خشمش را در قالب طلسم فرمانی بر روی هری خالی کرد. هری هم عمداً اجازه داد که طلسم به او برخورد کند.

ولدمورت با خشم دستور داد: تعظیم کن!

هری لبخندی زد و با قاطعیت و اختیار تمام جواب داد: نمی کنم!

گویا طلسم فرمان هیچ تأثیری بر روی او نداشت ... چنین صحنه ای را ولدمورت هرگز در تمام طول عمرش به یاد نداشت ... کسی تحت تأثیر طلسم فرمان لرد ولدمورت بزرگ باشد و اینچنین در برابر فرمان او مقاومت کند و حتی یک خم هم به ابرو نیاورد ...

البته او یک شخص عادی نبود ... او هری پاتر بود!

_این کارا لازم نیست تامی ...

هری این را گفت و طلسم فرمان ولدمورت را کاملاً پس زد ... اما در نهایت تعجب تعظیم کاملی به سبک خود ولدمورت انجام داد، همان تعظیمی که ولدمورت از آن برای تحقیر کردن حریفان استفاده می کرد ... ولدمورت هم تعظیمی کوتاه کرد و سپس هر دو عقب رفتند ... کلاه شنل ولدمورت صورت او را پوشاند و محو شدن صورتش او را تبدیل به جسمی تماماً سیاه کرد ... بقیة لباس هری هم صورت او را پوشاند و او هم چنین وضعیتی پیدا کرد. 

ولدمورت از تحقیر شدنش خشمگین بود؛ اما یادآوری موضوعی او را آرام می کرد ...

وقت دوئل فرا رسید بود ... همان شب شوم ... وقت پایان پیمان بود ... پیمان مرگ ...

_تا سر حد مرگ ...

_تا سر حد مرگ ...

دو جسم سیاهرنگ دور هم پیچیدند و آنقدر هم سریع پیچیدند که درست نمیشد در یک لحظه مکان آنها را تعیین کرد و از هم تشخیص داد. بین آنها آنقدر طلسم های متنوع و رنگارنگی ردّوبدل میشد که تمیز دادن آنها از هم غیرممکن بود ...

یک دوئل به معنای واقعی ... یک دوئل تاریخی ... یک دوئل سرنوشت ساز ... مبارزه ی مستقیم سران حق و باطل ... در یک شب تاریک زمستانی ... زیر بارش سنگین باران ... در زیر نور چراغی که روشن بود ولی روشنایی نداشت ...

یک طرف لرد ولدمورت بزرگ بود ... ولدمورتی که از نسل سالازار اسلیترین بزرگ بود ... کسی که تمام جادوگران سیاه دنیا را به زانو درآورده بود ... کسی که در ارتش او تمام موجودات سیاه وجود داشتند ...

در سوی دیگر میدان هم هری پاتر قرار داشت ... هری پاتری که از نسل گودریگ گریفیندور بزرگ بود ... کسی که در یک سالگیش در برابر طلسم مرگ لرد ولدمورت ایستاده بود ... کسی که قدرتش برگرفته از عشق کسانی بود که به خاطر او فدا شده بودند ...

طلسم سیاهرنگ ولدمورت برگشت داده شد و دوباره به سمت خودش رفت، او هم آن را به طرف هری برگرداند، هری هم همین کار را تکرار کرد، ولدمورت مغلوب نشد و آن را برگرداند، هری هم با سپری قوی تر آن را به طرف ولدمورت برگرداند ... همین قضیه چندین بار دیگر هم تکرار شد ... تا اینکه ... ولدمورت طلسم را برگرداند ... این بار با قدرتی بیش از قبل ... از فشار دستانش هم کمک گرفت ... تلفیقی از جادوی با چوبدست و بدون چوبدست ... آنقدر سرعت طلسم زیاد بود که هری فرصت سپر ساختن پیدا نکرد ... طلسم سرعتی مضاعف پیدا کرد و با برخورد به کتف چپ هری، یک بریدگی عمیق بر روی آن به جا گذاشت ...

طلسم بعدی چوبدستش را از دستانش خارج کرد و چند متر دورتر انداخت ...

خود ولدمورت هم باورش نمیشد ... یعنی بالاخره می توانست از شر هری پاتر خلاص شود؟ هری پاتری که بزرگترین دشمنش بود و شکست او تقریباً برایش رویا شده بود؟

نگذاشت تعجبش به چهره اش راه یابد، با حالتی که برتری در آن موج میزد، به هری گفت:

_دیگه تموم شد پاتر ... دیگه همه چی تموم شد ... اعتراف می کنم قدرت زیادی داشتی ... منم از آدمای قوی خوشم میاد ... خیلی دوست داشتم تو رو میوردم جزء افراد خودم ... ولی خب شرایط اینطوری نشد ... جای تأسف داره که باید کسی مثل تو رو بکشم ... حرفی نداری که وقتی خواستم دوستانت رو بکشم، بهشون بگم؟

هری در حالی که بر روی زمین افتاده بود و از درد نفس نفس میزد، گفت:

_چرا دارم ... بهشون بگو ... هری در آخرین لحظه های عمرش ... به تو گفت که تو ... تو ... تو یه عوضی پستی ...

شادی و لذت ولدمورت که ناشی از غلبه اش بر هری پاتر بود، به یکباره به خشمِ شکست تبدیل شد. دیگر درنگ نکرد:

_خدا حافظ پاتر ...

هری که مستقیماً در چشمان ولدمورت خیره شده بود، اخگر زردرنگی را دید که از چوب ولدمورت خارج شد تا به زندگی اش خاتمه دهد ...

... ناراحت بود ... ناراحت بود از اینکه نتوانسته بود به هدفش برسد ... ناراحت بود از اینکه نمی تواند مردم را از دست ولدمورت خلاص کند ... ناراحت بود از اینکه دیگر نمی توانست عزیزانش را ببیند ... ناراحت بود از اینکه نمی تواند انتقام پدر و مادرش را بگیرد ... اما بیش از همه ناراحت بود که شکست خورده بود ...

اخگر زردرنگ از چوبدست ولدمورت خارج شد و به طرف هری آمد و تنها یک لحظه مانده بود تا به هری برخورد کند که ...

جسمی پرواز کنان به سرعت از جلوی چشمش گذشت و جلوی طلسم را گرفت ...

طلسم ولدمورت با برخورد به جسم به طرف خودش برگشت و دست چپش را از شانه قطع کرد ... فریاد درد ولدمورت به هوا برخاست ... دست راستش را که چوبدستی در آن بود به طرف هری دراز کرد و فریاد زد: آواداکداورا ...

هری هم با دست راستش بدون چوبدست سپری را ایجاد کرد و طلسم مرگ را منحرف نمود ... ولدمورت از جادوی بدون چوبدست هری وحشت کرد ... دیگر نمی توانست ادامه دهد ... فریادی از خشم کشید و مانند باد محو شد ...

جسمی که جلوی طلسم را گرفته بود، چرخی خورد و در دستان یک انسان قرار گرفت ... کسی که با سرعت به طرف جسد دو وزیر می دوید. از آن فاصله و در زیر این باران نمیشد صورت او را دید ... وقتی که به جسد دو وزیر رسید، خود را بر روی زمین انداخت. هری که هنوز در شوک زنده ماندنش بود، با آخرین توانش از جا بلند شد و به طرف او حرکت کرد. وقتی به او نزدیک شد، توانست صدای گریة او را در بین صدای باران تشخیص دهد ... صدای گریه ی یک دختر بود ... گریه ای که دل هری را تکان داد و اشکش را درآورد ... البته بیشتر به زجّه شبیه بود تا گریه ...

دخترک بر روی جسد اسکریمجیور گریه می کرد و آن را در آغوش گرفته بود ... تشخیص هویتش چندان کار سختی نبود ... مطمئناً او تنها دختر اسکریمجیور بود ... نفوذی کوچک به ذهن او هم همین موضوع را تأیید کرد ... اسم او لوییزا بود ... از قرمز شدن گردنبندش متوجه مرگ پدرش شده بود و جای او را پیدا کرده بود ...

دل هری واقعاً برای او سوخت ... نقابش را از صورتش محو کرد و به اشکهایش اجازه ی خروج داد ... پس از چند لحظه که گریه ی او را مشاهده کرد، آرام گفت:

_ممنون که نجاتم دادی ...

دخترک جوابی به او نداد ... گردنبندش را بیرون آورد ... دست پدرش را باز کرد و گردنبند را در مشت او قرار داد و سپس آن را بست ...

دست پدرش را در آغوشش گرفت و به یاد روزهایی که پدرش با مهربانی آن را بر سرش می کشید، بسیار گریست و بالاخره هری را مجاب کرد تا جلو برود و شانة او را به نشانة همدردی بگیرد ... نگاه هری لحظه ای به بومرنگی افتاد که چند لحظه پیش جانش را نجات داده بود ... دخترک سرش را به طرف هری برگرداند و لحظه ای در چشمانش خیره شد ... اصلاً نمیشد او را دخترک نامید ... دختری بیست و چند ساله که موهای سیاه کوتاهی داشت و چهره اش به دل می نشست ... چشمانش از گریه سرخ شده بود ... هری بار دیگر تشکرش را تکرار کرد؛ اما باز هم او عکس العملی نشان نداد ... هری تعجب کرد و دوباره وارد ذهنش شد ... ولی این بار تعجب و دلسوزی اش مضاعف گردید ...

... او کر و لال بود ...

 

گزارش تخلف
بعدی