در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیست و ششم

مسابقات دوئل

بر روی قبر دامبلدور نشسته بود و به آرامی هق هق می کرد. طنین صدای نیکولاس هنوز در گوشش می پیچید؛ ولی باور موضوع برایش غیرممکن بود. آرام دستی بر قبر دامبلدور کشید و گفت: چی فکر کردی؟ ... تو مُردی که مثلاً من یاد بگیرم ولدمورت رو بکشم؟ ... آخه این چه کاری بود؟ ... جز اینکه خودتو به کشتن دادی؟ ... جز این که گذاشتی اون اسنیپ کثافت خودش رو لو بده؟ ... آخه چرا بهم نگفتی من خودم آخریم؟ ... تازه فهمیدم که فقط واست یه دستمال بودم ... خواستی ازم استفاده کنی برای کشتن ولدمورت ... بعدشم حتی اینقدر واست ارزش نداشتم که بهم بگی آخرش چی سرم میاد ... نمی دونم چی بگم ... تو یه روزی الگوی من بودی ... پس محبتت چی شد پروفسور؟؟؟


دو قطره اشک همزمان از چشمان هری و پترا که از دور مشغول نظاره ی او بود، چکیدند.

******************
جنگل سیاه آلبانی _ ورودی مقر مرگخواران


روحی آتشین از یک سو و سایه ای تیره از سوی دیگر از میان هم گذشتند؛ ولی سپس متوقف شدند. از میان سایه که به درستی نمیشد اندام خاصی را برای آن در نظر گرفت و به صورت تودة ابری سیاه بود، صدایی سرد که تا مغز استخوان انسان را منجمد می کرد، خارج شد: تو اینجا چی کار می کنی؟


_به تو ربطی نداره ... به کارت برس و تو کار منم دخالت نکن ...


_الان بهت یاد میدم چه جوری باید با من صحبت کنی!


گردی سیاه رنگ به جانب او روانه شد؛ ولی آتشش آن را سوزاند.


_لرد سیاه خوشحال نمیشه که ببینه پیروانش با همدیگه درگیر شدن!


_اگه نمی دونستم که تا حالا با رعدم کارتو ساخته بودم!


هر دو به نگاهی نفرت بار بسنده کردند و با نارضایتی از توده ی شناسایی مرگخواران گذشتند.

******************

 آرام جلو رفت و دستی بر روش شانة هری نهاد. برای هری تشخیص هویت این شخص کار سختی نبود ... مطمئناً آن شخص پترا بود ...


_نمی خوای تیم کوییدیچ رو تشکیل بدی؟ بقیه ی گروه ها این کار رو کردن ها ....


_از کاپیتانی استعفا میدم ... خودت تشکیلش بده ...

 
_نمیشه هری ... ما بازیکنایی خیلی قوی داریم ... به راحتی می تونیم قهرمان بشیم؛ ولی همه چی به تو بستگی داره ... تو نباشی تیم روحیه نداره ...


_باشه؛ ولی تیم من همین الان هم مشخصه ... دروازه بان رونه، فرد و جرج مدافع، جینی و تو و جیمز هم مهاجمین ... منم که جستجوگرم ...


_نباید این طوری قضاوت کنی ... بهت اعتراض می کنن ... باید ...


هری با خشمی نهفته در صدایش شمرده شمرده گفت:

_اگه من کاپیتانم، هرطور دلم بخواد تیمم رو آماده می کنم ... هرکی هم دلش می خواد اعتراض کنه!


پترا که کمی ترسیده بود، پرسید: اولین تمرین کیه؟

هری جواب پترا را با نگاهی خشمناک داد که واقعاً او را لرزاند و بلافاصله هم ساکت کرد.

******************

ویکتور آرام پرواز می کرد و توضیحاتی را به دانش آموزان می داد، توضیحاتی که با توجه به آن ها بتوانند سرعت خود را بالاتر ببرند. در لحظه ای که نگاه ویکتور و جینی با همدیگر تلاقی کرد، ویکتور چشمکی را نثار او نمود. در همین لحظه پاک جاروی مدرسه که با آن ویراژ می داد، ترکید و از چهار و نیم متری ویکتور را زمین زد. ناگهان صدای جیغ های دختران بالا رفت؛ اما جینی جزء این گروه نبود. چشمان او پسری موسیاه را دنبال می کرد که به آرامی از صحنه دور میشد. چشمش به برادرش افتاد که جزأ گروه پسرانی بود که مشغول انتقال ویکتور به بیمارستان بودند، گرچه می دانست که او اصلاً از این کار راضی نیست ... تنها چند نفر از دانش آموزان کلاس دلیل این اتفاق را می دانستند؛ از جمله پسری موبور به نام دراکو مالفوی!

******************

_اکسپکتو پاترونوم!


_اکسپکتو پاترونوم!


تعداد زیادی پاترونوس در طرح ها و شکل های متنوع در کلاس ویراژ می دادند. هنوز نیمی از کلاس نتوانسته بودند که حتی یک بار هم پاترونوس خود را درست کنند؛ البته باز هم جای امیدواری وجود داشت؛ دانش آموزان واقعاً پیشرفت خوبی داشتند ...


لبخند خشکی بر لبان معلم نقش بست: دیدین گفتم همیشه باید در وقت صرفه جویی کرد؟

سپس صدایش را پایین تر آورد و گفت: همیشه برای آموختن راه های ساده تری هم هست!


کمی مکث کرد و ادامه داد: و اما دومین چیزی که شما باید یاد بگیرین، روش مقابله با اینفری هاست. به محض اینکه همه بتونن پاترونوس درست کنن، اون مبحث رو شروع می کنیم.

******************

_کار همتون خیلی عالی بوده ... دومین مبحث از هنرهای ذهنی که می خوایم بهتون یاد بدیم، ایجاد سپر ذهنیه ... همونطور که بهتون گفتم، بستگی به قدرت داره و ایجادش زیاد سخت نیست. یه خورده تمرکز می کنین و محدودة ذهنتون رو مشخص می کنین. وقتی کاملاً این کار رو انجام دادین بر روی دیواره ی ذهنتون تمرکز می کنین و اون رو مثل یه دیوار در نظر می گیرین ... اونوقته که می بینین یه دیواره ی آبی اطراف ذهنتون رو به طور کامل فرا می گیره ... باید توجه کنین که ضخامت اون دیوار، قدرتش رو نشون میده. از اونجا که نمیشه این طلسم رو نشون داد، پس شما فقط روشش رو بنویسن و دو به دو تا آخر زنگ تمرین کنین. تکلیفتون واسة فردا هم همینه ... فردا می تونیم مبحث بعدی رو ادامه بدیم ... مباحث بعدی خیلی دشوارترن و هر کدوم مدتی آموزششون طول می کشه ... اما همیشه برای آموختن راه های ساده تری هم هست ... اینو فراموش نکنین!


دیواره ی بسیار ضخیمی که هری در اولین تلاشش در ذهنش ایجاد کرد، به اندازه ای قوی بود که به ارنی اجازة هیچ نفوذی را نداد. در عوض هری در تمام تلاشهایش دیوارة ذهنی ارنی را درهم شکست؛ اما اکنون دیگر علّت قدرت موقتش برای او نامعلوم نبود، تمامی احساسات انسان بر قدرت جادوییش به صورت مستقیم تأثیرگذار هستند!


_تو محشری هری!


هری لبخندی زد و پاسخ ارنی را داد: خودم می دونم!

******************

در اتاق نیازمندی ها بر روی تخت خواب درخواستیش دراز کشیده بود و مشغول خواندن کتابش بود. چند دقیقه ی دیگر بازداشتش شروع میشد و دوباره باید به سالن دوئل می رفت. کتابی که می خواند، همان کتابی بود که در آن راجع به مورمورادها مطالبی را خوانده بود. به اندازه ای موجودات درون این کتاب شیطانی بودند که در حالت عادی تا مغز استخوان هری را می ترساندند؛ اما نمیشد این حالت را برای هری حالت عادی دانست ... او از خودش بیزار شده بود؛ خودی که حاوی روح کثیف ولدمورت بود ... به احمقی خودش می خندید که تاکنون متوجه این موضوع نشده بود ...

 چند صفحه بعد مطلب جالبی را دید و به خواندن آن راغب شد.




لرد شب


فرمانروای شب و هر چه تاریکی است. وجودش تنها یک افسانه است و هیچ عکس و سلاحی هم در برابر او پیدا نشده است. تمامی شیاطین جنون از او فرمان می برند. طبق افسانه ها خداوندگار او را به دنیای مردگان طرد کرده و اگر زمانی بازگردد، دنیا رو به ویرانی خواهد نهاد. رعد او زندگی را از هر موجودی سلب می کند.




تنها خواندن این مطلب هم کافی بود که لرزه بر اندام هری بیفتد. اگر چنین سلاح ها و موجوداتی به دست ولدمورت می افتادند ... حقیقتاً دنیا رو به ویرانی می نهاد!


کتابش را بست و به سمت سالن دوئل حرکت کرد تا ده طلسم جدید یاد بگیرد و وقتش را با شکنجة مفیدش بگذراند.

******************

هرمیون از مک گوناگال برای ساعت دفاع در برابر جادوی سیاه، با توجه به اینکه ایجاد سپر مدافع را آموخته بودند، وقت آزاد و همچین اجازه ی استفاده از زمین کوییدیچ را گرفت.

صبح پنجشنبه بود و هری با صبحانه اش بازی می کرد. سخنان نیک هنوز در گوشش تکرار می شد. واقعاً عذاب آور بود ... کم کم به مرز دیوانگی نزدیک میشد ... بالاخره حوصله اش سر رفت، بلند شد و به سمت زمین کوئیدیچ حرکت کرد. طبق معمول این چند روزه، آنقدر عصبی بود که نگاه هایی که بر رویش قفل می شدند را حس نکرد. بدون دردسر به رختکن رسید.

 
به دلیل اینکه ویکتور هنوز از درمانگاه مرخص نشده بود، توانستند ساعتی دیگر هم تمرین کوییدیچ بگیرند. با چند حرکت اولیه و ساده کمی بدنش را گرم کرد و لباس کوییدیچش را پوشید. آذرخشش را به همراه صندوق توپها برداشت و راهی زمین سبزی شد که از آن خاطره ها داشت. کم کم بقیه ی دوستانش هم آمدند و هری هم مشاهده کرد که بسیاری از سکوهای تماشگران پُر شده بود تا تمرین فرد برگزیده را ببینند. بیشتر آن ها هم دانش آموزان سال های پایین تر بودند. گزارشگران بسیاری می خواستند به هاگوارتز بیایند و این تمرین را پوشش خبری بدهند؛ ولی با مخالفت شدید بزرگان هاگوارتز روبرو شده بودند. با فشاری کوتاه به چوبش اوج گرفت. بقیه ی دوستانش هم همین کار را تکرار کردند. جینی تماماً به هری نگاه می کرد و در مقابل، هری هر جایی را نگاه می کرد به استثنای جینی ... تلاشی بود احمقانه برای فراموش کردن جینی!

چندین بار به سرعت دور زمین چرخیدند و سعی کردند که از همدیگر سبقت بگیرند؛ ولی هیچ کدام نمی توانستند به هری و جیمز برسند. آن دو هم برای اینکه روحیة بقیه کم نشود، زیاد بین خودشان و آنها اختلاف ایجاد نمی کردند و با اختلاف کمی در جلوی آن ها پرواز می کردند. با اشارة هری همگی فرود آمدند و هری توضیحاتش را در جمع کوچکشان آغاز کرد؛ قسمتی از سخنان کاپیتان شایسته ی سابق گریفیندور، الیور وود، که به یاد هری مانده بود:

_همه با هم دوستیم و این رابطه توی زمین مسابقه هم حفظ میشه. روش کار ما اینه؛ رون دروازه بانه و فقط به کار خودش مشغول میشه. منم جستجوگرم و فقط مشغول کار خودم میشم؛ ولی بقیه در عین کاری که انجام میدن، باید از ما دو تا هم حمایت کنن ... روش مسابقه ی پدرم هم همین بود ... یکی از مدافع ها از رون و اون یکی از من محافظت می کنه و همزمان به مهاجمین حریف هم حمله می کنن ... کار سختیه؛ اما فرد و جرج از پسش بر میان.


هر دو با همدیگر گفتند: باشه هری!

 
سپس فرد ادامه داد: مطمئن باش می تونیم ... ناامیدت نمی کنیم ...


_ممنونم ... سه تا مهاجم هم در عین حمله باید مراقب باشن و بتونن از همدیگه در برابر بازدارنده ها محافظت کنن ... همکاری این سه نفر خیلی مهم و عامل امتیازات تیمه ... با قدرت و ظرفیتی که تیم ما داره، شکست دادن سایر تیم ها اصلا واسمون سخت نیست!


لبخندی تلخ زد و خوش و بشی کوتاه با بقیه کرد و دوباره همگی اوج گرفتند. سه مهاجم به همدیگر پاس می دادند و هر از گاهی هم توپی را روانة حلقه های دروازة رون می کردند که گاهی گل میشد و گاهی هم رون آنها را مهار می کرد. در سوی دیگر میدان، فرد به سمت هری بازدارنده می فرستاد و جرج سعی می کرد برای حفاظت از هری آن ها را برگشت دهد. هری هم به کار خودش یعنی یافتن اسنیچ طلایی مشغول بود و گهگاهی هم از برابر بازدارنده هایی که جرج نمی توانست برگشت دهد، جاخالی می داد.


تماشاگران از دیدن این همه مهارتی که این تیم در خود داشت، واقعاً شگفت زده بودند.

******************

جمعه از راه رسید و هری برای خوردن صبحانه بر روی میز گریفیندور نشسته بود. در این چند روز فقط با غذایش بازی کرده و اشتهایش برای غذا خوردن بسیار بالا بود. امروز نخستین روز از مسابقات دوئل بود. مسابقات فقط بین کسانی برگزار میشد که به سن قانونی رسیده بودند که این افراد در بین دانش آموزان سال هفتم و بعضی از سال ششمی ها خلاصه میشدند. نگاهی به لیست مسابقات انداخت، لیستی چهل و هشت نفره بود و تمامی مسابقات دور نخست هم قرعه کشی شده بودند. هری در برابر نام خود اسم رز کارسون را دید که مطمئناً یک سال ششمی بود. ارنی با دین توماس و پترا و جیمز هم با دو سال ششمی دیگر مسابقه داشتند. هرمیون با پرواتی پاتیل و رون هم با دملزا مسابقه داشت. فرد با آنتونی گلدشتاین، جرج با جاستین فنیچ فلچلی، دراکو با نویل و ملیسا هم با پنسی رقابت داشتند.
بیش از هر مسابقه ای، مسابقة آخر در نظر هری جالب به نظر رسید، جدال دوست دختران مالفوی!

نخستین بازی متعلق به هرمیون و پرواتی بود که بیش از هشت دقیقه به طول نینجامید و سپس داور مسابقه یعنی تانکس، چوبش را به به نشانة فرد پیروز به سمت هرمیون گرفت و همراه با زنگ سالن، اسم پرواتی از لیست مسابقات خط خورد. آن دو همدیگر را کوتاه در آغوش کشیدند و سپس سالن مسابقات را خالی کردند. چندین مسابقة دیگر هم برگزار شد که در آنها اغلب اعضای ارتش دامبلدور به راحتی حریفان خود را شکست دادند تا اینکه نوبت به رون رسید. تعظیمی به دملزا کرد که و او هم پاسخش را داد. نبرد شروع شد و رون هم که بُرد دوست دخترش را دیده بود و قصد داشت در برابر او کم نیاورد، کوبنده نبرد را آغاز کرد و در عین تعجب سالن در سومین حملة سخت رون، دملزا به دیواره ی سبز کمرنگ پشت سرش که برای جلوگیری از برخورد طلسم ها به سایر دانش آموزان در اطراف آنها کشیده شده بود، کوبیده شد و رون سریعاً با حرکتی دیگر چوب او را را به تملّک خود را درآورد. همه ی حضار او را تشویق کردند. رون جلو رفت و دست دملزا را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد و او هم با لبخندی پاسخ او را داد. زنگ سالن به صدا در آمد و اسم دملزا به صورت خودکار و جادویی از صحفة بزرگی که لیست شرکت کننده ها بر روی آن نوشته شده بود، خط خورد. پس از چند مسابقه ی دیگر، نوبت به هری و رز رسید. رز در حالی پا به زمین مسابقه گذاشته بود که دستش به شدت می لرزید و به وضوح از دوئل با هری هراس داشت. هری تعظیم بلندی کرد و وقتی مسابقه شروع شد، اجازه داد تا رز اولین طلسم را بفرستد. رز انتظار داشت که در همان حرکت اول خلع سلاح شود؛ در نتیجه حرکت خاصی را انجام نداد. چندین ثانیه هیچ کس طلسمی به سوی دیگری نفرستاد تا اینکه بالاخره رز یک طلسم را به سمت هری فرستاد که به خطا رفت. هری هم عمداً چند طلسم را به سمت کنار رز روانه کرد که تا با به خطا رفتن آنها، رز کمی روحیه بگیرد. رز با شوق چند طلسم دیگر را به سمت هری فرستاد. هری سپری درست کرد و آن ها را بازگشت داد. یکی از همان طلسم ها در بازگشت به سمت رز، به او اصابت کرد و او خلع سلاح شد. مودی هری را برنده اعلام کرد و همراه با زنگ سالن اسم رز خط خورد. هری هم با او دست داد و با لبخندی روحیه بخش زمین مسابقه را ترک کرد. پترا و جیمز هم همین رویه را دنبال کردند و پس از اندکی روحیه دادن به حریفانشان، آن ها را شکست دادند. ارنی هم در نبرد بعدی دین را شکست داد. نبرد آنها هم دیدنی و جذاب بود. مسابقة بعدی متعلق به مالفوی و نویل بود. هر دو تعظیم بسیار کوتاهی کردند و بلافاصله پس از شروع دوئل، طلسم فرستادن را آغاز نمودند. دراکو چند طلسم پیاپی فرستاد تا کار نویل را در همان ابتدای مسابقه یکسره کند؛ ولی نویل به شدت مقاومت کرد. غرشهای سالن بیشتر در طرفداری از نویل بودند؛ اما او سرش به کار خودش بود و تفکرش را صرف انتخاب طلسم مناسب می کرد.

_ریکیلیوس!


طلسم سیاه رنگ از بغل گوش نویل گذشت و خراشی دردناک بر گونه ی او بر جای نهاد. هری بسیار عصبانی شده بود که نمی تواند جواب او را با یک مشت بدهد، چیزی که حقیقتاً لایق آن بود ... چندین طلسم پیاپی و بی کلام از جانب دراکو روانة نویل شدند؛ ولی نویل از برابر همگی جاخالی داد. طلسم خلع سلاحی را به سمت دراکو فرستاد؛ ولی او از برابر آن کنار رفت. نویل فاصله اش را با او کاهش داد و همزمان از برابر چند طلسم کنار رفت. در کسری از ثانیه تلألو قرمزرنگی را در برابر چشمانش دید. بی اختیار چوبش را بالا آورد و از ته دل فریادی کشید که البته هیچکس آن را نشنید، در حقیقت طلسمی قدرتمند و بی کلام انجام داد: پروتگو!

اخگر قرمزرنگ دراکو برگشت و به خودش اصابت کرد. چوبش بالا آمد و لبخندی غرورآمیز بر لبان گریفیندوری ها نشست؛ اما این لبخند دیری نپایید؛ زیرا با حرکت دست دراکو، چوبدستش به سمت خودش بازگشت. بلافاصله از شوکی که به نویل وارد شده بود، استفاده نمود و اولین طلسمی را که به ذهنش رسید، به صورت ناخودآگاه اجرا کرد. اخگری زردرنگ و بسیار قوی به سمت نویل روانه شد. نویل خود را از برابر آن کنار کشید. اخگر با دیواره برخورد کرد و انفجاری رخ داد که به واسطة آن نویل چند متری پرت شد. دراکو هم با حرکت کوتاه چوبدستش، چوب نویل را به تملک درآورد. آه و حسرت از میان گریفیندوری ها و فریاد شادی از میان اسلیترینی ها برخاست. چشمانش لحظه ای در چشمان خیس سانیا قفل شد و دلش را شکست. لحظه ای بعد چشمانش در چشمان شوم و پلید پنسی قفل شد که تلألو شیطانیش، او را به یاد ولدمورت انداخت. لبخندی مصنوعی به او زد و در همین زمان نویل بلند شد و جلوی او ایستاد. در همین هنگام ابرفورثِ عصبانی از میان جمعیت عبور کرد و خود را به دراکو رساند و غرید: مایلم در دفتر مدیره ی مدرسه دیداری با شما داشته باشم ... آقای مالفوی!


ابرفورث اصلاً لحن خوبی نداشت و این موضوع تا حدودی هم دراکو را ترساند، دراکویی که دیگر از ولدمورت هم نمی ترسید! زنگ سالن به صدا درآمد و همه ی نگاه ها به سمت تخته برگشت تا اسم خط خوردة نویل را ببینند؛ ولی چیزی را دیدند که باورش برای آنها غیرممکن بود. به صورت خودکار بر اسم دراکو مالفوی خط قرمزی کشیده شد. دهان همه از تعجب باز ماند. در همین هنگام، لوپین که داور بود، چوبش را به سمت نویل به عنوان فرد برتر گرفت. لحظه ای سالن در سکوت فرو رفت و سپس پچ پچ ها دوباره شروع شدند ... تا اینکه ...


ریموس گفت: آقای مالفوی! توی شرط دوئل استفاده از جادوهای درجة اول نابخشودنی ذکر نشده!


آه و حسرت از نهاد همة اسلیترینی ها بلند شد. نویل هم با لبخندش تشویقات وحشیانة دانش آموزان را همراهی کرد.


پس از چند نبرد دیگر، نوبت به دوئل مهم سانیا و پنسی رسید. شاید میشد این دوئل را تقابل شیطان و فرشته نامید. چند ثانیه طول کشید تا بالاخره پنسی راضی شد که با تعظیمی یک میلیمتری بازی را شروع کند. طلسم های متعدد پنسی به سمت سانیا روانه شدند و او هم هیچ کاری نتوانست انجام دهد و در همان حرکت اول بدنش خشک شد و چوبش را هم از دست داد. پنسی قهقهه ای تمسخرآمیز کرد و نیک هم او را برنده اعلام نمود. زنگ سالن به صدا درآمد و بر روی اسم سانیا اسپنسون خطی قرمز کشیده شد و به این ترتیب نخستین دور مسابقات دوئل به پایان رسید و نیمی از دانش آموزان از لیست چهل و هشت نفره خط خوردند. هری برای دور بعدی اسمش را روبروی پنسی پارکینسون دید. با خود عهد کرد که حداقل در یک دوئل ساده هم که شده، انتقام عده ای را از او بگیرد!

 

گزارش تخلف
بعدی