در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سی و دوم

نامه ی فریادکش

_امروز رسماً هنرهای ذهنی رو تموم می کنیم ... علم این هنر رو به صورت کامل به شما آموختیم و تمام تلاشمون رو هم کردیم که با دادن تمرین های مناسب، قدرتتون رو بالا ببریم ... تمرین هایی رو که به شما دادیم، همینطور ادامه بدین تا قدرت و سرعتتون باز هم بیشتر بشه ... همه چیز به خودتون برمی گرده ... این علم همیشه برای شما کاربرد داره ... امروز هم فقط و فقط تاریک کردن ذهن رو تمرین  می کنیم؛ ولی این بار دیگه به صورت انفرادی ...

******************

_خوشحالم که استعداد همه به جز یه تعداد معدود، در پرواز در حدّ قابل قبول بوده و این باعث شد که ما امروز رسماً بتونیم مبحث هنر فرار رو تموم کنیم ... امروز هم به مرور اون چیزهایی که در مورد این مبحث خوندیم و تمرین کردیم، می پردازیم ... همون طور هم که بهتون قول دادم، هفتة آینده رو کاملاً به افزایش سرعت می پردازیم ...

******************

_اینسندیوم!

فواره ی آتش سانیا به یکباره بیرون جست و موجب جیغ جینی که در کنار او ایستاده بود، شد. ساحره ویکتور به خلاف انتظار همه لبخند کوچکی زد. دانش آموزانش مشخصاً پیشرفت کرده بودند.

به آرامی لب به سخن گشود:

_اگه هفته ی آینده رو هم به طور کامل تمرین کنیم، دیگه همه باید بتونن آتش درست کنن!

ویکتور دستانش را بهم زد و چند مجسمه ظاهر شد. طبق معمول، دانش آموزان به سرعت وارد عمل شدند:

_اینسندیوم!

این فریاد همزمان تعدادی از دانش آموزانی بود که از بقیه سرعت عمل بیشتری داشتند که هری هم محققاً در بین آن ها بود ... این نکته از چشمان ساحره ویکتور به دور نماند ... با یادآوری خاطراتش، خصوصیات جیمز به شدت برایش تداعی میشد.

******************

روزها با سختی و زحمت هرچه بیشتر، یکی پس از دیگری می گذشتند و علاوه بر شوق یادگیری، این پایان مسابقات مختلف بود که دانش آموزان را ترغیب به ادامه ی سرسختانه ی فعالیت های مدرسه می کرد. پس از گذشت چندین روز، بالاخره روز مسابقة گریفیندور با هافلپاف فرارسید. مک گوناگال تمامی کلاسها را در این پنجشنبه تعطیل کرده بود که این امر خوشحالی دانش آموزان را دربرداشت و این موضوع هم از اینکه تمام صندلی های زمین کوئیدیچ از تماشاگران پُر شده بود، کاملاً قابل فهم بود.

هری جاروی نیمبوس 2007 جدیدش را برداشت. در چند جلسه ی آخر تمرین تیم گریفیندور که با جارویش پرواز کرده بود، واقعاً از پروازش لذت برده بود. از سرعتش، قدرت مانورش، جهش هایش و کلاً از همه چیز این جارو خوشش آمده بود؛ ولی جارو برای او غریبه و ناآشنا بود ... نمی توانست وقتی به جارویش نگاه می کند، چیزی جز آذرخش محبوبش را ببیند. در کتاب درسیشان خوانده بود که دو شرکت پاک جارو و نیمبوس با یکدیگر رقابت شدید تجاری داشته اند. تا سال 2001 هردو شرکت به تکمیل سری جاروهای خود مشغول بوده اند؛ ولی پس از آن نیمبوس از رقابت بازمانده و شرکت پاک جارو، جاروهایی از قبیل آذرخش و تندباد را عرضه کرده بود که بسیار تیز و با کیفیت بودند. چند سال اثری از شرکت نیمبوس نبود تا اینکه به یکباره این شرکت نیمبوس 2007 را عرضة بازار کرد. این موضوع نشان می داد که این شرکت شش سال بر روی این جارو کار کرده و به همین دلیل بهترین جاروی تاریخ دنیا تاکنون محسوب میشد. همة این خصوصیات را قبول داشت؛ ولی هنوز هم این جارو برایش ناآشنا می نمود و نمی توانست همچون آذرخشش با آن یکی شود ... این موضوع باعث میشد هنوز هم حسرت جاروی سابقش را بخورد ، جارویی که لاشة آن هنوز در چمدانش بود ...

در رختکن گریفیندور همه چیز عادی به نظر می رسید؛ انگار نه انگار که تا چند دقیقه ی دیگر باید مسابقه بدهند ... تنها هری بود که کمی ترس داشت، ترس از اینکه دوباره از جارویش به زمین بیفتد. به هر صورتی که بود، سخنرانی کوتاه و دلگرم کننده ای را انجام داد و سپس روانة زمین بازی شدند.

پس از دست دادن کاپیتان ها، با دستور داور مسابقه یعنی ویکتور دو تیم آمادة پرواز شدند تا اینکه ویکتور دستور شروع مسابقه را نیز صادر کرد و بازیکنان دو تیم به هوا پرواز کردند ... بلافاصله نگاه هری به اطراف و به دنبال گوی زرّین چرخید. این بار دیگر آن حالت حواسپرتی مسابقه ی قبلی را نداشت ... کاملاً هوشیار بود و در چنین حالتی نیز شکست ناپذیر می نمود. ابتدا کلّ زمین بازی را چند بار با جارویش و البته با سرعت بسیار بالا دور زد. این کار باعث شد که روحیه ی تیم حریف به شدت تضعیف شده و بازیکنان تیم مقابل تمرکز خود را از دست بدهند ... لونا هنوز در حال کلنجار رفتن با مک گوناگال بود تا شاید گزارشگری را به او بدهد. تا سال پیش، هاگوارتز یک گزارشگر بسیار ماهر به نام لی جردن داشت؛ ولی امسال فقدان یک گزارشگر خوب برای مسابقات به خوبی محسوس بود. هری سه بار دور زمین چرخید که باعث شد بعضی از بازیکنان هافلپاف عصبی شوند که دروازه بان آنها هم جز این دسته از افراد بود و در نتیجه ضربة سادة جینی از زیر دستانش عبور کرد و نخستین گل مسابقه به ثمر رسید.

لونا بدون توجه به مک گوناگال، بلندگو را برداشت و فریاد زد: گل ... گل برای گریفیندور ...

مک گوناگال دست از تلاش کشید و با ناراحتی و دلخوری بر سر جایش نشست.

لونا به گزارشش ادامه داد:

_سلام به همگی ... امیدوارم همتون خوب و خوش و سرحال باشین ... اول از همه بازیکنان دو تیم رو معرفی می کنم ... تیم گریفیندور؛ ویزلی، ویزلی، ویزلی، ویزلی، فلامل، فلامل و هری پاتر ... در تیم هافلپاف هم جوینده سوزان بونزه، دروازه بانشون، دنیل اسمیته و سایر بازیکانشون هم اریک میلوس، زاخاریاس اسمیت، هانا آبوت، جاستین فنیچ فلچلی و جوزف هورنبای هستن ... همون طور که گفتم گریفیندور اولین گلش رو زد و ده امتیاز جلو افتاد. لازم به ذکره که گریفیندور بازی قبلیشو با اختلاف 200 امتیاز برده؛ ولی تیم هافلپاف بازی قبلیشو با اختلاف 20 امتیاز باخته و اگه تو این مسابقه هم شکست بخوره، دیگه هیچ امیدی برای قهرمان شدن نخواهد داشت، در حالی که هممون می دونیم که گریفندور قوی ترین قدرت لیگ و شانس اول قهرمانیه!

_لاوگود ...

_اوه ... ببخشید خانم ...

هری بدون توجه به گزارش لونا، سرعت گرفت و چرخ دیگری زد و از برابر چند بازدارنده گذشت که ناگهان برق زردرنگی در گوشه ی زمین توجه او را به خود جلب کرد. به سمت آن سرعت گرفت؛ ولی ناگهان بازدارنده ای را سر راه خود دید و مجبور شد جاروی خود را منحرف کند. آنقدر سرعتش زیاد شده بود که دیگر کنترلی بر جارویش نداشت. به سرعت به سمت تماشاگران منحرف شد و سپس ضربه ای را در دهانش احساس کرد که ناشی از برخورد کوافلی بود که پترا به سمت دروازه ی هافلپاف رها کرده بود. تمام عزم خود را جزم کرد و این تلاش او باعث شد که در یک متری یکی از دختران سال پنجمی توقف کند. دخترک جیغ بلندی کشید و از جای خود بلند شد. هری که توانسته بود جارویش را متوقف کند، بلند گفت: متأسفم دخترخانم!

دخترک سری تکان داد و سپس لبخندی شیرین زد. هری دوباره اوج گرفت و به همان قسمت از زمین که اسنیچ را دیده بود، برگشت؛ ولی دیگر اسنیچ آنجا نبود. چشمانش متوجه سوزان بونز شد که به سرعت به سمت گوشة میدان حرکت می کرد. بی درنگ به سمت آن قسمت حرکت کرد و با وجود عقب ماندگی بسیارش، توانست خود را به او برساند و از او جلو هم بزند؛ ولی بعد متوجه اشتباه سوزان شد؛ زیرا او بازتاب طلایی اشعات نور را از گیره ی سر یکی از دختران هافلپافی به جای اسنیچ اشتباه گرفته بود. هری این را فهمید؛ ولی تنها عکس العمل او تغییرمسیر به سمت زمین بود؛ سپس دستش را به نشانة اینکه می خواهد توپ را بگیرد دراز کرد، ولی در یک متری زمین باز تغییرمسیر داد و سوزان هم که به سرعت او را تعقیب می کرد، به شدت به زمین برخورد کرد ... تعداد زیادی از دانش آموزان جیغ کشیدند و نفس هایشان را حبس کردند.

لونا گفت: اوه ... پاتر حقه ی ورونسکی رو اجرا کرد ... بونز رو ببینین که با چه شدتی به زمین برخورد کرد، ضمن اینکه گریفیندور به وسیلة جینی ویزلی نتیجه رو 90 بر 10 کرد ... اوه ... اونجا رو ببیند ... جیمز فلامل بازی رو رها می کنه و به کمک بونز میره ... واقعاً تیم گریفیندور و بازیکنانش اسوه ی جوانمردی هستن ... پترا فلامل گل دهم رو برای گریفیندور زد ... هورنبای با جاروش به جینی ویزلی ضربه زد ... اوه چقدر جالبه ... تصمیم داور خیلی جالب بود ... سه ضربه ی پنالتی برای گریفیندور ...

هری مسیرش را تغییر داد تا به کمک جیمز که مشغول درمان سوزان بود، برود؛ ولی متوجه شد که جراحت سوزان چندان جدی نیست. جیمز چند طلسم را بر روی او انجام داد و او دوباره جارویش را برداشت و به هوا پرید. نگاهش به دروازة هافلپاف و لحظه ای که خود جینی اولین پنالتی را تبدیل به گل کرد، افتاد و ناگهان احساس کرد که موهای قرمز و آتشین جینی کمی طلایی شده است ... درنگ نکرد ... با بیشترین سرعت ممکن به آن سمت حرکت کرد. تمام دانش آموزان با وحشت هری پاتری را دیدند که با سرعت به سمت جینی ویزلی در حرکت بود، در حالی که جینی خود متوجه خطر نشده بود. جینی بی توجه به نفسهای حبس شدة بعضی دانش آموزان و جیغ و فریادهای بعضی دیگر، حلقة سمت راست را نشانه گرفت. هری هم هیچ چیز را درک نمی کرد و دیوانه وار سرعت گرفته بود. جینی با دقت کامل ضربه ی خود را در حالی زد که هری در شرف برخورد با او بود و دقیقاً در همان    لحظه ای که لبخندی به نشانة گل شدن توپ بر لبان جینی نشست، بعضی از تماشاگران چشمان خود را بستند تا صحنه ی برخورد آنها را با هم نبینند؛ ولی وقتی چشمان خود را باز کردند، هری پاتری را دیدند که پیروزمندانه به دور میدان می چرخید و اسنیچ طلایی را هم بالا گرفته بود. کسانی که منتظر برخورد هری و جینی بودند، چند لحظه با بهت و ناباوری تنها این صحنه را مشاهده کردند و سپس به یکباره غرش مهیب و کرکننده ی جمعیت برخاست.

******************

دو برد با اختلاف های 200 و 260 امتیاز، گریفیندور را بالاتر از اسلیترینی قرار داد که با بُرد نزدیک دومش در برابر راونکلاو که تنها با اختلاف 90 امتیاز به دست آمده بود، نزدیکترین رقیب محسوب میشد. تقابل دراکو و سانیا یا به عبارت دیگر همان ملیسا در این مسابقه، برای بعضی دانش آموزان که هنوز خاطرات روز ورود به مدرسه را به یاد داشتند، بسیار جالب و شایان توجه بود؛ گرچه دراکو به مانند همیشه اجاره نمی داد که هیچ خطایی از او سر بزند.

... به خوبی می دانست که مسئولیت راحتی را برعهده ی او نگذاشته اند ...

******************

همة دانش آموزان سر میز صبحانه نشسته بودند تا اینکه مانند هرروز، جغدها وارد شدند و هرجغد به سمت صاحب خود حرکت کرد. در این میان، یکی از جغدها که نامه ای قرمزرنگ در دست داشت، توجه بعضی از دانش آموزان را جلب کرد. با کمی دقت متوجه شدند که این جغد همان پیک ویجن، جغد ویزلی هاست. بعضی اسلیترینی ها بلافاصله نیششان باز شد و طعنه را آغاز کردند:

_ویزلی ... بازم گند زدی؟

چند تن از دختران اسلیترینی خندیدند.

_نه بابا ... این جغده راهشو گم کرده ... می دونین که ... جغد ویزلی هاست ... ازش بیشتر از این هم انتظار نمیره ...

اینبار تعداد بیشتری خندیدند؛ ولی رون با تعجب به فرود جغد نگاه می کرد. احتمالاً این نامه به خاطر حذف از مسابقات دوئل فرستاده شده بود ... باز هم آبروریزی میشد ...

پیک ویجن فرود آمد و پایش را جلو گرفت. رون با اندکی مکث و از روی ناچاری نامه را باز کرد. بلافاصله صدای خانم ویزلی در سالن پیچید:

_ویزلی ها ... همتون گوش کنید ... همیشه خبرهای مدرسه به من می رسه ... بُردهاتون توی مسابقات کوییدیچ و بُرد و باختتون توی مسابقات دوئل هم به گوش من رسیده ... نمی دونم بهتون چی بگم ... باور کنین وقتی شنیدم که چطور مسابقه دادین، به داشتن شما افتخار کردم؛ حتی زمانی که مسابقاتتون رو توی مسابقات دوئل باختین ... توی مسابقات کوییدیچ هم که همیشه همینطور بوده و هست ... تا حالا هیچوقت اینقدر به خاطر داشتن شما به خودم افتخار نکرده بودم ... جرج ... واقعاً کارت قشنگ و جوانمردانه بود ... به همتون افتخار می کنم ...

وقتی که صدا قطع شد، برخلاف سایر نامه های فریادکش دیگر، به دسته گلی بزرگ تبدیل شد. چهرة اسلیترینی ها واقعاً دیدنی بود ... دهان همگی خشکیده بود ... البته گریفیندوری ها هم از این قاعده مستثنا نبودند؛ ولی دیدنی تر از همه ی اینها چهره ی خود ویزلی ها بود که باور نمی کردند چه اتفاقی افتاده است. رون چند ضربه را به گوش خود وارد کرد تا باورش شود که خواب نیست. سالن پس از چند لحظه سکوت، از صدای تشویقات گریفیندوری ها که با سوت هایشان هم همراه بود، پر شد. اگر رون در بهت و حیرت نبود، مطمئناً از تشویقات شدید دانش آموزان، اندکی دست و پای خود را گم می کرد ...

******************

عصر همان روز، ویزلی ها نامه ای نوشتند و از مادرشان تشکر کردند. قرار شد که رون نامه را بفرستد و هری هم با او همراه شد. وقتی که به جغددانی رسیدند، رون جلو رفت تا نامه را به پای ویجن ببندد. هری گفت: رفیق ... شاید پیک ویجن نتونه تا اونجا پرواز کنه ... خودت که می دونی ... پیر شده ... نمی تونه توی یه روز، دو تا سفر طولانی بره ...

رون چند لحظه مکث کرد و پاسخ داد: آره ... راست میگی ... وقتی من و هرمیون می خواستیم شنل نامرئیت رو برات بفرستیم، بعد از چند روز پیک ویجن در حالی برگشت که هنوز شنلت باهاش بود، مثل اینکه خونتون رو پیدا نکرده بود، همون مسیری که ده بار اومده بود ... همونجا بود که فهمیدیم حافظش هم ضعیف شده ... بعدش یه بار دیگه شنلت رو با پیک ویجن واست فرستادیم و اینبار دیگه تونست خونتون رو پیدا کنه.

هری لبخندی زد و گفت: ازتون ممنونم ... حالا هم نامه رو با هدویگ بفرست ...

هدویگ با شنیدن اسم خود، پر زد و بر روی شانه ی هری نشست. هری هم نامه را به پای او بست و سپس هدویگ پر زد و رفت.

******************

ویکتور همانطور که قول داده بود، چند مهارت را برای افزایش سرعت به دانش آموزان یاد داد؛ هری متوجه شد که ناخودآگاه این موارد را عمل می کرده است، گرچه از ماهیت آن ها اطلاع نداشته است. کلاس دفاعشان هم همچنان با مبحث مقابله با اینفری ها ادامه داشت، ولی دیگر از هنرهای ذهنی در کلاس دوئل خبری نبود و مانند جلسات ابتدایی، اساتید با هم دوئل می کردند و نیک هم در مورد طلسمهای جدید و کاربرد و نحوه ی اجرای آنها توضیح می داد. همه ی اساتید سعی می کردند تا جای ممکن از هنرهای ذهنی در نبردها استفاده کنند. نیک در دوئلی اسلاگهورن را مغلوب کرد. در دوئل دیگر اسپراوت در برابر ابرفورث شکست خورد. در دوئلی دیگر هم نیک، تانکس را شکست داد، تا اینکه نوبت به دوئل لوپین و ساحره ویکتور رسید ... ابتدا هردو تعظیم و سپس شروع به دوئل کردند. هردو به اندازه ای سریع طلسم می فرستادند که هیچ ببیننده ای مجال تمیزدادن طلسم ها از یکدیگر را نداشت؛ در نتیجه نیک هم ترجیح داده بود که سکوت کند. مطمئناً اگر محفظة محافظ نبود، تاکنون کلّ سالن فروریخته بود. نیم ساعت گذاشت و نشانه های خستگی در هردو نمایان شد. هردو به شدت باتجربه و کارکشته بودند؛ ولی سرانجام هنر ساحره ویکتور بر تجربة لوپین برتری یافت. اینکه چطور این اتفاق افتاد، واقعاً قابل تشخیص نبود و حتی خود لوپین هم در آخر قادر به جواب گویی نبود ...

کل هفته به همین منوال گذشت. هرروز چندین دوئل بین اساتید انجام می گرفت و دانش آموزان هم طلسم های جدیدی می آموختند. این اتفاقات تا روز پنج شنبه، آخرین روز کلاسها، ادامه داشت. این فکر که دیگر هرگز به عنوان یک دانش آموز در هاگوارتز حاضر نخواهند شد، احساسی خاص را به همه تلقین می کرد. در مسابقة هافلپاف و راونکلاو، سانیا اسنیچ را گرفت؛ ولی تیمشان بازی را با نتیجة 180-200 به هافلپاف واگذار کرد و هافلپاف به عنوان تیم سوم و راونکلاو به عنوان تیم آخر شناخته شد و همه ی دانش آموزان بااشتیاق منتظر فرارسیدن روز جمعه و برگزاری مسابقات نهایی کوییدیچ و دوئل شدند.

******************

دو نگهبان سیاهپوش کنار رفتند و دو مرد هم قد و هم اندازه و یک شکل، با موهایی بور و رداهایی همانند، قدرتمندانه و بااقتدار وارد سالن شدند و بلافاصله با مشاهدة تخت بلند و مارگونه، بدون هیچ لرزشی تعظیم کردند.

ولدمورت لبخندی زد و گفت: اوه ... پس مهمونای ما شما هستین ... شما رو کی فرستاده؟

در حالی که هردو در حالت تعظیم باقی مانده بودند، یکی از آنها پاسخ داد: ما خودمون داوطلب حضور در ارتش لردسیاه شدیم!

ولدمورت تبسمی شیطانی کرد و گفت:

_خوبه ... خوشم اومد ... به قیافتون میاد که سرتون به تنتون می ارزه ... فکر کنم مرگخوارای خوبی بشین ...

سیاهپوش دوم در همان حالت تعظیم پاسخ داد: این نظر لطف لردسیاهه!

_درس اول، ورود به جمع مرگخواران هیچ خروجی جز مرگ نداره ... حالا یا باافتخار در راه سیاهی می میرید و یا با ذلت در نبرد با ما کشته میشین ... هرگونه خیانتی، به هر نحو، بدترین مجازاتهایی رو که یه انسان می تونه فکرشو بکنه، داره ...

_بله قربان!

هردو با هم این پاسخ را دادند.

_رمزکلی همة مرگخوارا اینه: ((لرد سیاه جاودان باد!)) ... از این به بعد در هنگام ورود و خروج همینو میگین ... شیرفهم شدین؟

_بله قربان! لردسیاه جاودان باد!

ولدمورت گفت : خب، دیگه مرخصید ... بقیه ی کار ها رو دستیارام انجام میدن ...

مرد اولی با کمال زیرکی گفت: قربان، آیا مطمئنید که نمی خواید از ما مطمئن بشید؟

مرد دوم تصحیح کرد : یعنی مطمئنید که اطلاعات دیگه ای از ما نمی خواید؟

ولدمورت گفت:

_خوبه ... خوبه ... دقیقاً همون چیزی که انتظار داشتم ... از حال و هواتون به نظر میاد باهوش باشین؛ یعنی خوب می فهمین چی می خوام ... هیچ وقت این انتظار نمیره که من، بزرگترین جادوگر دنیا، به این راحتی و خوش خیالی بذارم کسی غلام من بشه ... غلامی کردن واسه ی من لیاقت می خواد ... حالا ترجیح می دین چطوری خودتون رو ثابت کنین؟

ولدمورت اینها را در حالی گفت که مطمئن بود آن دونفر ریگی به کفش دارند ... از ابتدا معلوم بود ... باید آنها را تا حدی زیرنظر می گرفت ... واقعاً خطرناک می نمودند!

یکی از آنها جواب داد: به نظر ارباب، دوئل چیز خوبی به نظر نمیاد؟

ولدمورت گفت:

_هرطور راحتین ... اینجا همه تحت امر ولی آزادن ... پس دوئل ... ها؟ ... جیمی؟!

ولدمورت این را گفت و سپس به مرگخواری که در گوشة سالن ایستاده بود، اشاره ای کرد. مرگخوار تعظیمی کرد و دستش را جلو گرفت. ولدمورت هم چوبش را بر روی نشان سیاه او گذاشت. به دقیقه نکشید که دو مرگخوار وارد سالن شدند و تعظیم کردند:

_لردسیاه جاودان باد!

_این دو نفر می خوان به جمع ما بپیوندن ... دوست دارم سطح قدرتشون رو بدونم ...

سپس رو به آن دونفر گفت: تا سرحدی که خود من دستور بدم می جنگید ... مفهومه؟

هر چهارنفر عبارت ((بله قربان)) را تکرار کردند؛ سپس دو مرگخوار و افراد جدید روبروی یکدیگر قرار گرفتند ... ابتدا تعظیم کوتاهی کردند ... سپس دو مرگخوار بی درنگ چوبدستهایشان را کشیدند و دو طلسم را به سمت تازه واردین فرستادند ... آن دو هنوز در حال تعظیم آغازین دوئل بودند؛ ولی در چشم بهم زدنی از برابر طلسم هایی که به سمتشان می آمد، کنار رفتند. طلسم به سمت ولدمورت رفت که او هم با تکان دستش طلسم را محو کرد. دو سیاهپوش هنوز چوب هایشان را نکشیده بودند. دو مرگخوار چندبار دیگر تلاش کردند؛ ولی نتیجه ای نیافتند و خشم ناشی از ناکامیشان باعث شد که به تدریج طلسم هایشان سیاهتر هم شود. در یک لحظه، دو طلسم سبزرنگ را به سمت دو سیاهپوش فرستادند ... دو سیاهپوش با خونسردی از برابر طلسم ها کنار رفتند ... در سوی دیگر سالن، یکی از طلسمها به مرگخواری که چند لحظه پیش از جانب او برای آنها پیام فرستاده شده بود، برخورد کرد و جان او را گرفت. دو مرگخوار عصبانی شدند و دو فوارة آتش را به سمت دو سیاهپوش فرستادند. دو سیاهپوش با حرکت دست هایشان فواره ها را به سمت خود مرگخوارها برگرداندند و در نتیجة آن، دو مرگخوار زنده زنده در آتشهایی که خود برافروخته بودند، سوختند و بوی گوشت سوخته اتاق را پُر کرد. دو سیاهپوش هم راضی از کار خود، دوباره در برابر ولدمورت تعظیم کردند.

ولدمورت متعجب از قدرت آنها و بدون ابراز کوچکترین نشانة تأسفی به خاطر از دست دادن سه تن از یارانش و همچنین با مخفی کردن علایم تعجبش به نحوی استادانه، از جایش برخاست و با حرکت چوبدستش سه جسد را محو کرد و به جایی که برای سوزانده شدن اجساد ساخته شده بود، انتقال داد.

اندکی مکث کرد و سپس گفت: خوب بود ... مثل اینکه باید حریفای قویتری براتون انتخاب کنم ...

سپس با صدای بلند غرید: جوزف!

یکی از نگهبانان سالن سراسیمه وارد شد و تعظیم کرد:

_لردسیاه جاودان باد! قربان، کاری با من داشتین؟

_اگه کارت نداشتم که صدات نمی کردم احمق ... یه پیغام واسه لوسیوس و تد پارکینسون بفرست ... بگو سریع خودشون رو برسونن پیش من!

_بله قربان! لردسیاه جاودان باد!

طولی نکشید که آن دو هم وارد سالن شدند و تعظیم کردند: لردسیاه جاودان باد!

ولدمورت دوباره شروط را تکرار کرد.

بلافاصله بعد از تعظیم، طلسم های آن ها هم آغاز شد. نبرد سریعی درگرفت و طلسم ها به تدریج سیاهتر و سیاهتر شدند ... پارکینسون طلسم مرگی را در اوج عصبانیت به سمت یکی از آن ها فرستاد که از جانب او برگردانده شد و به سینه ی خودش برخورد کرد و در دم جان او را گرفت ... لوسیوس وحشتزده از مرگ دوست قدیمیش، چند طلسم سیاه را به سمت رقبایش فرستاد که از جانب آن ها برگشت داده شد. دو مرد چوبدستهایشان را تکانی دادند و دو طلسم نارنجی را فرستادند. طلسمهای آن ها به سرعت به سمت لوسیوس رفتند و سپر او را دور زدند و در کنار او ترکیدند ... لوسیوس در آخرین لحظه توانست خود را بر روی زمین بیندازد و طلسم خراش عمیقی بر روی پایش ایجاد کرد. یکی از دو مردسیاهپوش با حرکت چوبدستش مالفوی را خلع سیاه کرد و دیگری طلسم سیاهی را به سمت او فرستاد. لوسیوس چشمانش را بست تا تکه تکه شدنش را به چشم نبیند؛ ولی طلسم در بین راه منحرف شد و با برخورد به دیوار، آن را فرو ریخت. سپس دیوار تخریب شده بلافاصله خود به خود ترمیم شد. این خاصیت دیوار از برکت وجود جمجمه های قربانیان آن به وجود آمده بود که به عنوان مصالح در آن به کار رفته بود. نگاه دو مرد به سمت جهتی که طلسم منحرف کننده از آن سمت آمده بود، برگشت و نهایتاً به ولدمورت رسید ... بلافاصله دو مرد تعظیم کردند ...

ولدمورت به لوسیوس گفت: شانس آوردی که هنوز بهت احتیاج دارم ... حالا می تونی بری ... سریع از جلو چشمام دور شو تا تصمیمم عوض نشده!

_بله قربان! لردسیاه جاودان باد!

لوسیوس تعظیمی کرد و متعجب و ناراضی از شکست تحقیرآمیزش از دو تازه وارد، از سالن خارج شد.

ولدمورت به دو سیاهپوش گفت: کارتون خیلی خوب بود ... واسه ی شروع کارتون، بهتون یه درجه ی خوب میدم که اگه بتونین تو مأموریت هاتون موفّق بشین، به تدریج بهتر هم میشه ...

_بله قربان، متشکریم!

_حالا خودتونو معرفی کنین.

_من جو هانسون هستم!

_منم جک هانسون هستم!

_دست های چپتونو بیارین جلو!

برای اولین بار، دو مرد لحظه ای درنگ کردند؛ ولی پس از چند ثانیه دستهایشان را جلو آوردند. ابتدا ولدمورت چوبش را بر روی ساعد چپ جو گذاشت و گفت:

_مورس موردر!

سپس همین کار را هم با جک انجام داد: مورس موردر!

دو نشان سیاه بر روی دست هردو به وجود آمد که سیاهی آن خودنمایی می کرد.

سپس ولدمورت چوبش را بر روی یکی از آنها گذاشت و دردی در دست او ایجاد شد. چند لحظه بعد پتی گرو وارد سالن شد و تعظیمی کرد: لردسیاه جاودان باد!

_پیتر! اینا مرگخوارای جدیدن ... جای پارکینسون رو می گیرن ...

پیتر با تعجب سرش را بالا آورد و سپس ولدمورت به جسد پارکینسون اشاره کرد.

_ بهشون قوانین و طرز ورود به شهر و درجه ها رو یاد بده ... خونة پارکینسون هم واسة خودشونه ... شیرفهم شد؟

_بله قربان!

هرسه مرگخوار تعظیمی کردند و به همراه یکدیگر از سالن خارج شدند.

 

گزارش تخلف
بعدی