در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سی و چهارم

بازگشت دراکو

هری به همراه جمع کثیر سال آخری های همه ی گروه ها، در سالن اصلی ایستاده بود. مک گونگال و نیک در اتاقی بودند که سه سال پیش هری برای اولین بار داخل آن را دیده بود؛ در همان موقع که در مورد حضور و یا عدم حضور او در مسابقة سه جادوگر بحث شده بود. دانش آموزان را یکی یکی صدا می زدند و پس از مشاوره ای چند دقیقه ای در مورد آیندة شغلی، کارنامه ی فرد را به او اهدا کرده و سپس یک دانش آموز دیگر را صدا می زدند.

_هرمیون گرنجر!

نوبت هرمیون شده بود. نگاهی به هری انداخت و وارد اتاق شد. چند دقیقه بعد هرمیون با چهره ای تقریباً بی تفاوت از اتاق خارج گردید و مستقیم به سمت هری و رون که به نظر کنجکاو برای دانستن نتایج هرمیون کنار یکدیگر ایستاده بودند، آمد.

هری که از حالت چهره ی هرمیون همه چیز را تشخیص داده بود، با آرامش پرسید:

_ چی شد؟

_خب، همونطوری که حدس می زدم دفاع و دوئل رو کامل آوردم؛ اما به خاطر اون ده ثانیه، ویکتور یه خورده ازم نمره کم کرده؛ گرچه مطمئنم اگه رکورد هم می زدم، بازم اون به من نمرة کامل نمی داد!

لحن هرمیون به گونه ای بود که میشد انزجار را به خوبی از آن درک کرد:

_شش سال شاگرد اول شدم؛ ولی سال آخرو که فقط سه درس داشتیم، رتبة دوم شدم! خیلی واسم سخته؛ البته به همین هم راضیم! خیلی منتظر این لحظه بودم که دیگه رسماً از هاگوارتز فارغ التحصیل میشم ... چند دعوتنامة کار هم برام اومده که باید روشون فکر کنم تا ببینم کدومشون از بقیه بهتره ...

هری و رون متعجب بودند که هرمیون چگونه سؤال آنها را حدس زده است که می خواستند بپرسند که اکنون برنامه ی او چیست؟!

چند لحظه پس از زمانی که توضیحات هرمیون به اتمام رسید، مک گونگال هری را صدا زد. هری هم به آرامی از صندلی اش بلند شد و وارد اتاق شد. فضای اتاق کاملاً برایش آشنا بود، همان اتاقی که در آن مدیران مدارس سه گانه و کراچ او را به تقلب و نقض شرط ورود به مسابقة سه جادوگر محکوم کرده بودند، رقابتی شوم که با حیله ی ولدمورت و دستیارش به مرگ سدریک انجامیده بود.

به محض نشستن هری بر روی صندلی، مک گونگال با حالت جدی اش شروع به سخن گفتن کرد:

_خب آقای پاتر! می خوای چی کار کنی؟

_در مورد چی صحبت می کنین خانم؟

_فکر کنم منظورمو می فهمی! برنامت چیه؟

_خب الان برنامه خاصی ندارم ... قبلاً قرار بود که برم توی ادارة کارآگاه ها؛ ولی خب یه خورده نظرم برگشته ... چندان به وزارتخونه اعتماد ندارم!

مک گوناگال و نیک نگاه هایی معنادار ردّ و بدل کردند که هری معنی آن را نفهمید.

مک گونگال ادامه داد: یه جاهایی برات دعوتنامه دادن؛ مثل چند تا دفتر روزنامه و بانک جادوگری و بخشهایی از وزارتخونه که بخش کارآگاه ها هم جزئش هست. تا حالا تصمیمی در این مورد گرفتی؟

_شاید توی دورة آموزش کارآگاه ها شرکت کنم تا یه چیزی یاد بگیرم؛ ولی نمی خوام کارآگاه بشم!

نیک و مک گونگال نگاهی زیرچشمی ولی اینبار به معنایی متفاوت ردّ و بدل کردند. نیک کاغذی را برداشت و به هری داد و سپس گفت: ببین هری، با وجودی که هر سه درست رو نمره ی کامل گرفتی و رتبة اول مدرسه شدی، ولی ما تصمیم گرفتیم که تو رو فارغ التحصیل نکنیم!

هری تقریباً فریاد زد: چـــــــــــــــــــــی؟؟؟ واسة چــــــــــــــــــــی؟؟؟

نیک نگذاشت هری ادامه بدهد و بلافاصله توضیح داد:

_البته موندن یا نموندنت بسته به میل خودته ... اگه بخوای می تونی فارغ التحصیل بشی!

این حرف اندکی هری را آرامتر کرد. نیک ادامه داد:

_ ... تو هنوز برای مقابله با ولدمورت خیلی ضعیفی! همونطور که می دونی، شورای مدرسه هم تصمیم داره که مدرسه یه ترم دیگه برای دانش آموزان سال ششمی که می خوان آپارات یاد بگیرن و امتحان بدن، باز بمونه. ما هم خواستیم که تو و دوستات یه ترم دیگه هم توی مدرسه بمونین و آموزش های تخصصی ببینین ... همونطور هم که تو می خوای، فقط دوستای پسرت!

نیک این قسمت آخر را با لبخندی کنایی بیان کرد ... به خوبی ناخرسندی اش مشهود بود!

هری شوکه شد: امّا شما از کجا ...

_خب هری! باید بگم که اینم جزء روش های منه تا اطلاعاتی که به نظرم مفید میان رو جمع کنم ... مطمئن باش که کس دیگه ای، به غیر از آلبوس مرحوم، به این مقدار در مورد روش های ذهن روبی اطلاعات نداشت و نداره؛ روش هایی که حتی ولدمورت هم بلد نیست!

سپس با حالتی ترغیب کننده ادامه داد: ولی اگه شما بمونین، به شما هم یاد میدم.

هری در دلش به شدت به این فکر نیک که حاکی از این بود که هری به این شکل راضی می شود، خندید. در حالی که جواب سؤالش را می دانست، پرسید:

_یه حسی بهم میگه این محفل بوده که این برنامه ها رو تدارک دیده ... اینطوری نیست؟

نیک به ناچار سری به نشانه ی جواب مثبت تکان داد.

هری چند ثانیه فکر کرد و بعد لبخندی بر لبش شکل گرفت:

_فکر کنم توی این مورد خاص بهتره با محفل همکاری کنم.

این تصمیم هری و لحن گفتنش حداقل برای مک گوناگال کمی عجیب می نمود. مگر نقشة هری این بود که با محفل همکاری نکند؟

... البته خود هری هم به خوبی می دانست که بهترین تصمیم ممکن را اخذ کرده است!

لبخندی کوچک بر لبان مک گونگال و لبخندی بزرگتر بر روی لبان نیک نقش بست.

نیک گفت: باید توضیح بدم که کلاسهاتون خیلی فشرده هستن ... وقتی که شروع شدن، خودتون بهتر می فهمین ... یه مدتی تحت فشار خواهید بود ... ولی خب بعدش ...

******************

هری از اتاق خارج شد و با حالتی متفکرانه در کنار دوستانش نشست و مطابق انتظارش اولین کسی که به حرف آمد و وضعیتش را پرسید، هرمیون بود. هری کارنامه اش را نشان او داد و خودش هم درست نفهمید که چه جوابهایی را به تبریکاتش داد. پس از آن هم نوبت رون شد و هری به درستی می توانست حالتش را در هنگام خروج از کلاس، پیشگویی کند؛ چنین حالتی را برای جیمز، زاخاریاس و نویل هم پیش بینی می کرد و همینگونه هم شد، رون که همانند هرمیون رتبة دوم شده بود، نگاهی طولانی به هری انداخت و با اشارة هری هیچ حرفی نزد و پاسخ هایی پرت و پلا را تحویل هرمیون داد. هرمیون که تغییر رفتار آن ها را به خوبی احساس کرده بود، کنجکاوانه پرسید:

_چیزی شده که به من نمیگین؟

پاسخ منفی و عجولانه ی رون کاملاً هرمیون را از وجود موضوعی مخفی آگاه کرد. هرمیون رو به هری کرد و گفت: هری چیزی شده؟

هری هم با پاسخ ((چیزی نیست.)) خود، او را کاملاً ناامید کرد. قلب هری از اینکه یکی از بهترین و قدیمی ترین دوستانش را رنجانده است، به درد آمد؛ ولی چاره ای نداشت. اعتقاداتش چنین اجازه ای به او نمی دادند که بگذارد دختر ها بجنگند.

هرمیون هوفی کشید و با عصبانیت به صندلیش تکیه داد و در فکر پیدا کردن راهی برای حرف کشیدن از دوستانش بود که ناگهان در سالن اصلی باز شد و گروهی شنل پوش وارد شدند. تعدادشان به قدری زیاد بود که هری برای لحظه ای احساس خطر کرد. دستش ناخودآگاه به سمت چوبدستیش رفته بود که با دیدن چند چهره ی آشنا تغییرعقیده داد ... به نظر می رسید این صف پنجاه یا شصت نفره، گروهی از اعضای محفل باشند ... همهمه ها بالا گرفت ... هرمیون خطاب به هری و رون گفت:

_اینا محافظان قطار فردا هستند!

هری پرسید: واقعاً لازم بود که از الان اینجا باشن؟

هرمیون متفکرانه جواب داد: دقیقاً دلیلشو نمی دونم؛ ولی شاید بخوان تا اون موقع کاری بکنن ... یا شایدم بخوان نقشه ای بکشن ... احتمالاً امشب جلسه ی محفل اینجا برگزار میشه!

توزیع کارنامه ها یک ساعت دیگر هم طول کشید و پس از اتمام آن مک گونگال و نیک از اتاق خارج شدند و هریک بر سر جای خود نشستند. نیمی از اعضای محفل همه در طرف درب سالن ردیف شدند و بقیه هم در طرف دیگر سالن این کار را انجام دادند. سپس مک گونگال شروع به سخن گفتن کرد:

_یک سال تحصیلی دیگه هم تموم شد. مستقیم میرم سر اصل مطلب و اونم تبریک به پروفسور لوپینه که گروهش هر سه افتخار امسال یعنی قهرمانی جام کوییدیچ، قهرمانی در مسابقات دوئل و در آخر هم قهرمانی در بین گروه ها رو نصیب خودش کرد ... از ایشون تقاضا می کنم که جلو بیان و جام گروه ها رو تحویل بگیرن ...

پروفسور لوپین که با آمدن محفلی ها به آنها پیوسته بود، با لبخندی از جا بلند شد و حضار هم به تشویق او پرداختند. در این حین نیک دستی تکان داد و پرچم های قرمز سرتاسر سالن را گرفت. تکان دیگر دست نیک باعث شد که جام شکوهمند و تاریخی بین گروه ها ظاهر شود. مک گونگال آن را برداشت و پس از دست دادن با لوپین آن را تحویل او داد و غریو تشویقات گریفیندوری ها بالا رفت. شمع های معلّق در سالن همه جرقه ای قرمز دادند. در یک لحظه فرد و جرج بلند شدند و دو جسم کوچک را به هوا پرتاب کردند. به محض اینکه آن دو بالا رفتند، ده ها انفجار کوچک به وجود آمد و پرچم های گریفیندور در ابعاد و اندازه های مختلف ظاهر شدند و آرام آرام پایین آمدند و بر روی دانش آموزان افتادند. چهره و عکس العمل اسلیترینی ها هنگامی که پرچم های قرمز بر روی آنها می افتاد، واقعاً دیدنی بود. همگی با عصبانیت زیاد پرچم ها را کنار می زدند. پس از مراسم اهداء جام، لوپین هم چند دقیقه ای شروع به سخن گفتن کرد:

_این جام نتیجه ی تلاش تمام بچه های گریفیندوره ... سال سختی رو داشتین و همه ی ما شاهد تلاش شما بودیم ... این جام نمادی برای یادآوری اون چیزی هست که شما انجام دادین ...

سوت و دست های کرکننده ی دانش آموزان باعث شد که لبخند لوپین گسترده تر شود و لوپین هم سخن خود را با جمله ی (( ممنون به خاطر تشویقاتون!)) به پایان برد.

تشویقات پرشور گریفندوری ها تا زمانی که لوپین به صف اعضای محفل بازگشت، ادامه داشت. بعد از اینکه سروصدا فروکش کرد، مک گونگال بار دیگر سالن را در دست گرفت:

_ می خوام موضوع مهمی رو باهاتون در میون بذارم ... باید بدونین که برناممون تغییر کرده ... قراره همین امشب به خونه هاتون برگردین!

به یکباره صدای بهت و بعضاً اعتراض دانش آموزان بالا رفت. به راحتی میشد تشخیص داد که بیشتر اعتراضات از جانب میز اسلیترین بلند میشد؛ زیرا نمی توانستند به ارباب خود خبر دهند!

مدیرة مدرسه مطابق معمول با قاشقش چند ضربه ای به لیوان زد و سعی در آرام کردن صداها کرد و تا حدودی هم موفق به این کار شد؛ سپس به حرف خود ادامه داد:

_حالا با همدیگه شام آخر سال رو می خوریم ... امیدوارم بهتون خوش بگذره!

هری با بی میلی شروع به غذا خوردن کرد. اکنون دلیل آمدن محفلی ها را متوجه شده بود. چشمش به چند اسلیترینی افتاد که به آرامی در حال ترک میز بودند. هری که به درستی مقصود آنها را متوجه شده بود، از جا بلند شد؛ ولی هرمیون دست او را گرفت:

_هنوز دلیل اومدن این همه از افراد محفل رو نفهمیدی؟

هری متعجبانه پرسید: مگه نیومدن از قطار محافظت کنن؟

_واسه ی محافظت از قطار که لازم نیست بیان جلوی در ورودی صف بکشن و راهو ببندن! شک ندارم اومدن دانش آموزای جاسوس رو بگیرن ... بعدشم می تونن از قطار محافظت کنن! تازه من پیش بینی یه همچین تغییربرنامه ای رو هم کرده بودم ... محاله که مک گونگال بذاره مرگخوارها زمان حرکت قطار رو بدونن ... به خاطر همینم بود که تا حالا دستگیرشون نکرده بودن و حالا اینکارو می کنن؛ تا با این اطلاعات غلط مرگخوارا فردا حمله کنن و به هیچگونه نتیجه ای هم نرسن!

باز هم نتیجه گیری هرمیون کاملاً منطقی بود. هری با درک این مطلب سر جای خودش نشست. این کاری بود که باید به محفل ققنوس سپرده میشد!

******************

وقتی که شام به پایان رسید، دانش آموزان پشت سر مدیر گروهشان به راه افتادند و برای آخرین بار به خوابگاه هایشان رفتند تا اسباب و وسایلشان را جمع کنند. غمی بزرگ در دل هری به وجود آمده بود و شدیداً احساس غربت می کرد. اگرچه قرار بود در مدرسه بماند؛ ولی دیگر به طور واقعی طعم دانش آموز بودن را نمی چشید. به تابلوها نگاه می کرد و خاطرات تلخ و شیرینش برایش یادآوری میشد ... تابلوی مرد چاقی که همیشه در حال سیگار کشیدن بود ... لبخند تلخی روی لبانس نشست ... تابلوی جادوگر شیک پوشی که لباس های قرمزی پوشیده بود و به دانش آموزان گریفیندوری لبخند میزد ... چه خاطراتی که از هر کدام داشت ...

طولی نکشید که به بانوی چاق رسیدند و دانش آموزان برای آخرین بار در طول تحصیلشان خواستند، رمز عبور را بگویند؛ البته لوپین با گفتن "پیر خردمند" این شانس را هم از آنها گرفت. بانوی چاق هم چیزهایی را می گفت که هری از میان آن ها فقط توانست آرزوی موفقیت را تشخیص دهد.

پس از ورود، همراه با دوستانش بالا رفت و پس از بالا رفتن، تازه نکته ای به یادش آمد ... او قرار بود که در هاگوارتز بماند؛ ولی چگونه می توانست در دیگران شک و تردید ایجاد نکند؟! مسلماً او در کانون توجهات بود و این کار بسیار دشوار به نظر می رسید. باید این پرسش را قبلاً مطرح می کرد؛ ولی حالا دیگر زمانش گذشته بود. ترجیح داد تا بعداً سؤالش را بپرسد.

******************

با احساسی خاص و جدید ولی به روال همیشه سوار قطار شدند و قطار شروع به حرکت کرد. هری در کوپه ای در کنار رون، هرمیون و جیمز و پترا جای گرفت. هرمیون و پترا مدارک فارغ التحصیلیشان را در دست گرفته بودند و بارها و بارها آن ها را می خواندند؛ ولی در دستان هری، رون و جیمز چنین چیزی دیده نمیشد. هرمیون که از خواندن چندین باره ی مدرکش خسته شده بود، از هری خواست تا مدرکش را به او نشان دهد. در این لحظه بود که هری فهمید که در چه مخمصه ای افتاده است! سعی کرد خودش را خسته نشان دهد و گفت:

_ول کن هرمیون! حوصله ندارم دوباره چمدونمو باز کنم ... مدرک منم مثل مال خودته؛ فقط اسم من فرق می کنه که اون رو هم خودت می دونی؛ پس چه لزومی به دیدنش هست؟

این جواب هرمیون را مشکوک ولی ساکت کرد.

سفر در سکوت در حال انجام شدن بود و کسی حوصله ی حرف زدن نداشت، تا اینکه پترا سکوت را شکست و خطاب به هری گفت:

_هری ... خوشحال شدم که چند ماه با هم همکلاس بودیم ... دیگه به زودی ما از هم جدا میشیم ... امیدوارم در آینده هم باز بتونیم همدیگرو ...

جیمز سخنانش را قطع کرد و گفت: نه پترا ... ما اینجا می مونیم ... خودم از پدربزرگ شنیدم ...

پترا خواست دلیل آن را از برادرش بپرسد؛ ولی توسط جیمز به سکوت دعوت شد. هری از حضور در جمع اصلاً احساس راحتی نمی کرد. شنل نامرئی را از چمدانش بیرون آورد و بر روی خود انداخت:

_من میرم یه سر به اسلیترینی ها بزنم!

رون بلافاصله از جا برخاست و گفت: الکی در نرو ... منم میام!

هرمیون هم بلند شد و گفت: منم هستم!

هری لحظه ای فکر کرد و سپس گفت: هرمیون ... سه نفری جا نمیشیم ... بذار من و رون بریم!

هرمیون برای چندمین بار در آن روز از دست هری دلخور شد؛ ولی هری ترجیح داد که توجهی نکند. همراه با رون از کوپه خارج شد و آرام به سمت کوپه های ابتدای قطار حرکت کردند. حرکت در زیر شنل نامرئی سرعتشان را کم می کرد. سه واگن را گشته بودند؛ ولی هنوز اثری از مالفوی و دوستانش نیافته بودند. هری در این فکر بود که مالفوی می تواند در واگنهای انتهای قطار هم باشد که چشمش به کوپه ی اسلیترینی های سال هفتم افتاد. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، این بود که درِ کوپه قفل شده است و پس از چند لحظه نیز با شنیدن صدای پچ پچ معروف طلسم موفلیاتو، متوجه شدند که طلسم سکوت هم برقرار شده است. دیگر نمی توانستد کاری از پیش ببرند. زمانی که نه بتوانند وارد کوچه شوند و نه صدایی را از درون آن بشنوند، استراق سمع کاری کاملاً بیهوده و خنده دار به نظر می رسید. در همین لحظه، یک دانش آموز دختر هافلپافی از کنار آن ها رد شد و اشتباهاً به رون نامرئی برخورد کرد و روزنامه ای که در دستش بود، بر زمین افتاد. همزمان جیغی زد که باعث شد به سرعت چندین نفر از کوپه های مجاورشان بیرون بیایند. درِ کوپة مالفوی هم باز شد و سانیا و دراکو از آن خارج شدند و هری به یاد آورد که پنسی توسط مأموران محفل دستگیر شده بود و علت عدم حضور او نیز همین بود. هری و رون از این فرصت استثنایی استفاده کردند و وارد کوپه شدند؛ ولی هری با یادآوری تجربه ی تلخ سابقش بلافاصله پشیمان شد و خواست از کوپه خارج شود؛ ولی دیگر دیر شده بود. مالفوی و سانیا وارد کوپه شدند و هری به خاطر اشتباهش بر خود لعنت فرستاد. انتظار داشت مالفوی در اولین نگاه حضور او را احساس کند؛ ولی این اتفاق نیفتاد. دراکو بلافاصله در را قفل کرد و طلسم سکوت را نیز برقرار نمود. سانیا در کنار او نشست. رون که چند فکر شیطانی به سرش زده بود، ضربه ی شیطنت آمیزی به هری زد؛ ولی هری اینگونه فکر نمی کرد؛ چون چشمان قرمز و پف کرده ی دراکو را دیده بود که با بی اعتنایی به صفحة روزنامه که جلوی صورتش بود و هری آن را نمی دید، خیره شده بود. سانیا پرده های کوپه را کشید و بعد از آنکه از دیده نشدن خود مطمئن شد، تغییرشکل داد و به چهرة واقعی خود، یعنی ملیسا بازگشت. هری بلافاصله دهان رون را گرفت و چقدر به موقع این کار را کرد؛ چون صدای او نزدیک بود که آنها را متوجه کند. ملیسا آرام دستش را دور گردن دراکو انداخت؛ ولی او هیچ عکس العملی نشان نداد. همینطور به صفحه ی روزنامه زل زده بود و هری کاملاً متوجه شده بود که اتفاق بدی برایش رخ داده است؛ ولی تلاشش برای دیدن روزنامه هیچ ثمره ای نداد تا اینکه دراکو روزنامه را محکم بر زمین کوبید و صورتش را پنهان کرد. هری با دیدن عکس جسد مادر دراکو که نشان سیاه در بالای آن خودنمایی می کرد، متعجب شد و شروع به خواندن متن روزنامه کرد:

لردسیاه به یاران خود هم رحم نمی کند!

شب گذشته جسد نارسیسا مالفوی، همسر مرگخوار معروف لرد سیاه، لوسیوس مالفوی در دره ای در شمال لندن پیدا شد. مأموران وزارتخانه چند دقیقه پس از ایجاد نشان سیاه در آن دره، به آنجا رفته و این جسد را پیدا کرده و ذهن 72 بیننده ی این صحنه را اصلاح کردند. گفتنی است که خود نارسیسا مالفوی هم سوابق زیادی در گروه مرگخواران دارد.

ادامه در صفحه 6

رون با خواندن متن روزنامه از افکار خود شدیداً احساس شرمندگی کرد؛ با وجودی که این حرف را در مورد مالفوی زده بود! هری هم اندکی در فکر فرو رفت ... چرا ولدمورت باید خدمتکار خودش را بکشد؟! مالفوی ها به هیچ وجه افراد بی ارزشی نبودند!

در همین هنگام، ملیسا به دراکو گفت: بسه دیگه دراکو ... تو باید به مأموریتت بپردازی ... همة امید محفل به توه ... اینطوری که نمی تونی مأموریتتو انجام بدی ...

دراکو تقریباً فریاد زد: آخه چرا نمی فهمی ملیسا ... اون فقط به خاطر من مرد!

ملیسا بلافاصله جواب داد: اوه ... دراکو ... صد بار بهت گفتم ... اون به خاطر تو نمرد ... اون به خاطر ناپاکی پدرت و بی احساسی اون مُرد. اون تا زمان مرگش از تصمیم تو حمایت کرد. اون اینکارو نکرد تا تو بشینی و اینطوری گریه کنی، اون از برگشتت حمایت کرد تا تو بتونی هم اشتباهات خودت و هم اشتباهات اونو جبران کنی ... قوی باش دراکو ... تو باید از خواسته ی مادرت دفاع کنی  ...

دراکو اشک هایش را پاک کرد؛ ولی جوابی نداد ... پس از چند لحظه آرام گفت:

_هیچکس رو به اندازه اون دوست نداشتم ...

ملیسا فرصت طلبانه پاسخ داد: تو که اونو اینقدر دوستش داشتی، پس قوی باش و تا جایی که می تونی از برگشتت دفاع کن و دیگه هم هیچوقت ذره ای به سمت سیاهی برنگرد. کسی که تجربة سیاهی رو داره، بهتر از هر کس دیگه ای می تونه در برابرش وایسه!

دراکو با خشم گفت : آخه ...

... ولی ادامه ی حرف خود را خورد. از سرخی صورتش میشد حدس زد که عصبانیتش تا چه حد است. دراکو مالفوی مغرور، به این راحتی اعتراف کند که چه کسی را بیشتر از همه دوست داشته است!  اعجاب آور و در عین حال سخت اندوهناک می نمود!

هری و رون مات و مبهوت به این صحنه ها خیره شده بودند. هری اصلاً فکر نمی کرد که بازگشت دراکو واقعیت داشته باشد ... فکر می کرد همه ی اینها نقشه ی ولدمورت برای نفوذ به محفل و ... چه فکرهایی که در این باره نکرده بود! از اینکه در جمع خصوصی آن دو وارد شده بود، شدیداً احساس شرم می کرد. می دانست که اگر چنین اتفاقی برای خودش بیفتد، به هیچ وجه خوشحال نخواهد شد! با وجودی که سالها دراکو دشمن او بود، اما اینک برای او احساس دلسوزی می کرد و دوست نداشت بیش از این دل او را بسوزاند، گرچه هنوز نتوانسته بود خود را کاملاً قانع کند و مسلماً این مورد از ازدیاد خاطره های بدی که از دراکو در ذهن داشت، نشعت می گرفت؛ ولی دراکو با گفتن جمله ای خطاب به ملیسا، این شک هری را کاملاً از بین برد:

_قسم می خورم که برای مادرم و جلوگیری از پایمال شدن خونش هرکاری که در توانمه انجام بدم و انتقامشو از اون احمقی که مثلاً بابامه و ولدمورت لعنتی بگیرم ... حتی حاضرم واسة این کار با اون پاتر از خود راضی هم همکاری کنم!

توهین دراکو به هری، نه تنها او را ناراحت نکرد، بلکه باعث شد که هری شدت تنفر دراکو از ارباب سابقش، ولدمورت را بیش از پیش احساس کند. هیچگاه فکرش را نمی کرد که چنین صحنه هایی را در طول زندگیش ببیند!

ملیسا در جواب دراکو گفت: پاتر بچة خوبیه ... من اونو میشناسم ... بهش اعتماد کن و باهاش دوست شو ... مطمئن باش اونم کمتر از تو از ولدمورت رنج نکشیده ... شما می تونین همکار و دوستان خوبی برای  هم باشین!

دراکو گفت: همکاری من هیچگاه به معنی دوست شدن نیست!

در همین لحظه صدای تق تق درِ کوپه به گوش رسید و دراکو به سرعت چشمانش را با دستمالی پاک کرد و اندکی وضعش را درست تر کرد تا طبیعی به نظر برسد. ملیسا هم به سرعت به شکل سانیا تغییرشکل داد و درِ کوپه را باز کرد. در کنار در، کراب و گویل ایستاده بودند و پس از باز شدنِ در وارد کوپه شدند و در را بستند. جا بیش از اندازه تنگ شده بود. آن دو که خاطرة روز اول مدرسه در ایستگاه قطار را به یاد نمی آوردند، از مشاهدة یک سانیا در کوپة دراکو شدیداً تعجب کردند؛ ولی ترجیح دادند که حرفی نزنند که باعث ناراحتی دراکو شود. هری فاتحة خودش را خواند. اگر تاکنون دراکو او را ندیده بود، به این دلیل بود که هنوز سرش را بالا نیاورده بود؛ ولی اکنون دیگر سرش بالا بود؛ اما هری متوجه شد که اصلاً حواسش به هیچ چیز نیست! به نقطه ای در سقف کوپه خیره شده بود. کراپ و گویل هم بدون هیچ صحبتی نشسته بودند و چاقی آنها باعث شده بود که هری و رون به دیوار کوپه بچسبند تا با آنها برخورد نکنند. ملیسا خواست جو را عوض کند و به همین دلیل پرسید:

_شماها قبول شدین؟

کراپ تکانی به خود داد و با افتخار و غروری کودکانه گفت:

_آره ... ما هم قبول شدیم و رفتیم توی جمع فارغ التحصیلان تاریخ اسیلیترین!

دراکو پس از ورود آنها به کوپه برای اولین بار سخن گفت: البته مایه ی ننگ اسلیترینه که شما ازش فارغ التحصیل بشین! مطمئناً چون می خواستن از شرتون خلاص بشن، قبولتون کردن؛ وگرنه عرضة اینو نداشتین که خودتون فارغ التحصیل بشین .... اگه بگمن هم نبود عمراً اگه شماها بتونستین امتحان آپارات رو قبول بشین ... من اگه وزیر بشم همه ی مدرک هاتونو باطل می کنم!

ملیسا گفت: دراکو! من دختر وزیر اسپانیا بودم (ت.ن: در واقع دختر وزیر یونان بوده و برای رد گم کنی اینو گفته.) و اینو بهت میگم که نمیشه یه مدرک رو باطل کرد چون ...

_اوه ... خودم می دونم سانیا ... حواسم نبود ... لازم نیست توضیح بدی ...

سانیا هم سخنانش را قطع کرد. به نظر می رسید که هرچه دراکو می گفت، سانیا بی چون و چرا قبول می کرد. کراپ و گویل که حضور خود را بی فایده دیده بودند، بلند شدند که از کوپه خارج شوند. به خیال خام خود فرصتی به دراکو برای اجرای ایده ای شوم می دادند که تصورشان بر آن بود!  هری که می دانست دیگر چنین فرصتی را پیدا نخواهد کرد، دست رون را گرفت و آرام به طرف در حرکت کرد. کراپ در را باز کرد و از کوپه خارج شد. گویل هم به دنبال او حرکت کرد و در پشت او هم هری و رون به سرعت از در عبور کرده و خارج شدند. کراپ و گویل هم نمی توانستند وجود شنل نامرئی را احساس کنند و این خود موهبتی بود که باعث شد هری و رون با سرعت و سلامت از آنجا عبور کنند و مقداری از آن کوپه دور شوند.

راهروهای قطار خلوت تر از همیشه بود؛ چون بعضی سال ششمی ها برای کلاس آپارات در هاگوارتز مانده بودند. هری و رون وارد یک کوپه ی خالی شدند و پس از قفل کردن در و برقرار کردن طلسم سکوت توسط هری، هر یک در طرفی از کوپه نشستند.

رون در شروع سخن پیش دستی کرد: دیدی چی شد؟ تو اینا رو باور می کنی؟

هری با متانت پاسخ داد: تو باور نمی کنی؟

رون آرام گفت: خب ... چرا ... ولی خب .... یه خورده .... حقیقتش واسم یه خورده عجیبه!

_واسه منم عجیبه رون ... اما هر کار کنم نمی تونم این واقعیتو کتمان کنم که قسمش اینقدر محکم بود که شکهامو از بین برد!

هری این را در حالی می گفت که واقعاً حس می کرد با مالفوی همدردی می کند ... این حس خیلی سخت است که انسان اصلی ترین حامی خود را از دست رفته ببیند. موضوع عجیب این بود که نفرت چندین ساله ی هری از خاندان مالفوی و همچنین حس بد هری نسبت به نارسیسا بلک به دلیل اینکه خواهر بلاتریکس بود و دیگر اینکه پدرخوانده اش از نارسیسا متنفر بود، نمی توانست جلوی هری را برای همدردی با دراکو بگیرد ... هر چه باشد او هم انسان بود!

رون گفت: حق با توئه ... حالا تو می خوای باهاش همکاری کنی؟

هری محکم و قاطعانه گفت: آره ... اون می تونه خیلی به من کمک کنه!

رون با سردرگمی گفت : ولی ... اون یه مرگخواره!

هری با حالتی که به نظر می آمد کمی شک داشته باشد، گفت:

_آره ... ولی به نظرم اومد که اون الآن فهمیده که چه اتفاقاتی برای تمامی دشمنان ولدمورت افتاده ... من که میگم میشه بهش اعتماد کرد!

رون که کم کم گرسنه اش می شد، برای فیصله دادن به بحث، تنها به گفتن "اوهوم" بسنده کرد؛ ولی هری بی توجه به رون، ادامه داد: همین الان یه نامه واسش می نویسم و بهش میگم که نره به مقر مرگخوارا ... می خوام اگه بشه اونم توی گروهمون باشه ... ولی اگه برگرده اونجا دیگه نمیشه ... فقط خدا بهش رحم کنه که کار خطرناکی نکنه ... امیدوارم دعوتنامم رو قبول کنه ...

رون با تعجب گفت: هری! تو مطمئنی که می خوای دراکو مالفوی توی گروه تو باشه؟

هری پاسخ داد: کاملاً ... ولی خب اگه بخوام نامه بنویسم، باید کاغذ و قلمم پیشم باشه تا بتونم واسش نامه بفرستم و برای اینکار یا باید اونا رو احضار کنم و یا خودم به کوپه برم و بردارمشون که در این صورت مطمئناً هرمیون هم می پرسه که این نامه واسه ی کیه و حتی اگه در این مورد هم گولش بزنم، باز متن نامه رو که می خونه ... دارم فکر می کنم که چی کار کنم تا بتونم بدون دردسر یه نامه واسش بفرستم ...

رون گفت:

_فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که به هرمیون بگیم؟ در هر صورت تا فردا که باید بهش بگیم!

هری کمی فکر کرد و گفت: نه ... هنوز وقتش نیست ... امشب بهش میگیم ...

کمی بیشتر فکر کرد تا جرقه ای در ذهنش زده شد. آرام گفت: دابی!

طولی نکشید که دابی ظاهر شد و بلافاصله تعظیم کرد و با لبخندی به پهنای صورتش، شروع به سخن گفتن کرد: اوه! ارباب هری پاتر! دابی خوشحاله که شما رو می بینه و افتخار می کنه که به شما خدمت می کنه! هر امری داشته باشین، دابی انجام میده!

ناگهان هوهوی جغدی را از پشت پنجره ی قطار شنید ... چه کسی با هری کار داشت که برایش نامه فرستاده بود؟ به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد ... جغد به آرامی وارد کوپه شد و بر روی دست هری نشست. هری هم نامه را از پای جغد باز کرد و سپس آن را باز کرد و خواند:

سلام هری!

در ایستگاه کینگزکراس چند تا از اعضای محفل و خونوادة ویزلی در انتظار رسیدن شما هستن. اونا تو را به بارو می برن و بعد، فردا همراه با نُه تا از دوستانت توسط آرتور به اینجا آورده میشید. انتخاب اون دوستانت هم به عهده ی خودته.

نیکلاس فلامل

هری خوشحال از اینکه جواب سؤالش را یافته است، موضوع را با رون در میان گذاشت. سپس دابی را دوباره به یاد آورد. رو به او کرد و گفت:

_چطوری دابی؟ توی هاگوارتز بهت خوش می گذره؟

دابی با خوشحالی گفت:

_دابی خوب هست! دابی ارباب رو دوست داره! دابی می خواد بدونه ارباب چه کاری با دابی داره!

هری با ملایمت گفت: منم خوشحال شدم که دیدمت. ازت می خوام بدون اینکه هیچ کس باخبر بشه، چمدونمو از تو کوپه ای که هرمیون توشه به اینجا بیاری.

دابی خوشحال از اینکه می تواند برای هری کاری انجام دهد، فقط بشکنی زد و چمدان ظاهر شد. هری راضی از سرعت عمل دابی، از او تشکر کرد و سپس گفت:

_وقتی کارم تموم شد، صدات می زنم تا دوباره برشون گردونی سرجاش تا کسی شک نکنه.

دابی با خوشحالی تعظیمی دوباره کرد و گفت: نهایت افتخار دابیه که بتونه واسة شما کاری بکنه!

سپس ناپدید شد.

رون پرسید: رفیق ... بهتر نبود که بهش می گفتی کاغذ و قلم بیاره؟ الان ممکنه هرمیون احساس کنه که یه چیزی کمه ... اونوقت ...

هری حرف رون را قطع کرد: من یه چیز دیگه هم لازم داشتم که توی چمدون بود.

هری قلم و کاغذی را در آورد و بلافاصله خواست شروع به نوشتن نامه بکند؛ اما در همان کلمة اولش گیر کرد ... چه باید می نوشت؟ ... باید او را به اسم کوچک صدا می زد؟ اصلاً از کجا معلوم که دراکو شک نمی کرد؟

هری چند لحظه فکر کرد و سرانجام تصمیمش را گرفت، تصمیمی که شروعی بر همکاری آن دو بود:

سلام دراکو!

ما یه گروهی تشکیل دادیم تا بر ضدّ ولدمورت بجنگیم ... از تو هم دعوت می کنم که به ما بپیوندی. البته این گروه کاملاً پسرانس و اسمشم همینه: "گروه پسرانه"

اگه موافقی سریع بهم خبر بده ... ضمناً من از بازگشت تو کاملاً مطمئنم و در این مورد شکی ندارم ... به هیچ کس در این مورد چیزی نگو و نامه رو بسوزون.

هری پاتر

هری نامه را برداشت؛ ولی فکری به ذهنش رسید که او را منصرف کرد. دراکو اکنون غمگین بود. بهتر بود به جای اینکه خودش برود، جن خانگیش را می فرستاد؛ اما نه دابی که از خانواده ی مالفوی خاطره های بد زیادی داشت، بلکه باید کریچر را می فرستاد؛ به همین دلیل آرام او را صدا زد:

_کریچر!

پس از چند ثانیه تأخیر، کریچر ظاهر شد و با دیدن هری، در زیرلبش شروع به ناسزا گفتن کرد.

هری نامه را جلوی او گرفت و گفت:

_این نامه رو می بری و میدی به دراکو مالفوی که الان توی همین قطاره و سریع جوابشو واسم میاری، ضمناً من مستقیماً بهت دستور میدم که حق نداری در این مورد به هیشکی حرف بزنی یا محتوای نامه رو بخونی ... فهمیدی؟

چشمان کریچر از اینکه باید این نامه را برای دراکو مالفوی می برد، لحظه ای گرد شد؛ ولی باز هم زیر لب از فحش دادن دست نکشید: ارباب فکر می کنه کیه که از من مثل یه جغد استفاده می کنه؟

رون فریاد زد: خفه شو ...

کریچر نگاهی تنفرآمیز به رون انداخت و سپس غیب شد.

هری لحظه ای تأمل کرد و سپس گفت: باید همین الان تمام ده نفر گروه رو مشخص کنیم ... من و تو و جیمز و دراکو و نویل و دین و زاخاریاس و جرج و فرد و ارنی ... خوبه؟

رون جواب داد: آره! بهترین تیم ده نفره ایه که از دانش آموزان پسر مدرسه میشه داشت!

هری برگ اسامی گروه پسرانه را از چمدان خارج کرد و اسامی را در آن یادداشت نمود و لیست ده نفره را در جیبش جا داد.

چند لحظه بیشتر طول نکشید که دوباره کریچر ظاهر شد و نامه را به هری داد. هری هم ابتدا کریچر را مرخص کرد و سپس شروع به خواندن جواب کوتاه دراکو کرد:

 پاتر؛

نمی دونم چی باید بگم؛ ولی به عللی نمی تونم حرفت رو پس بزنم. امیدوارم که پشیمونم نکنی.

د . م

لبخندی کم رمق بر لبان هری نشست. دابی را صدا زد و پس از صدا زدنش، چمدان را به او داد تا آن را به کوپه اش برگرداند؛ سپس خودش هم به کوچه برگشت. با ورود آن ها، هرمیون اولین کسی بود که به سخن آمد:

_خب ... چطور بود هری؟

_فقط می تونم بگم عجیب! خیلی عجیب ...

_چطور مگه؟

_بعداً بهت میگم!

باز هم هرمیون دلخور شد؛ ولی به ناچار سکوت را پذیرفت. پترا مشکوکانه به هری نگاه می کرد؛ اما جیمز عمداً نگاهش را از او می دزدید. پترا به خوبی میدانست که در اولین فرصت در جریان امور قرار خواهد گرفت ... یا حداقل اینچنین خیال می کرد ...

به تدریج دانش آموزان مشغول تعویض لباس هایشان شدند. صدای قطار نشان می داد که به ایستگاه نزدیک می شوند. هری از پنجرة قطار مشغول نظاره کردن طبیعت سرسبز بود. صبح در حال رسیدن بود و هوا رو به روشنی می رفت ... هری در ذهنش به مرور برنامه هایش پرداخت ... وقتی که به بارو می رسیدند، هری مجبور بود که در سختترین قسمت برنامه اش، قضیه را برای هرمیون توضیح دهد و او را متقاعد کند. بعد از آن باید پیامی برای همة افراد می فرستاد و آنها را به بارو دعوت می کرد. روز بعد هم باید به همراه بقیة نفرات درون لیستش به هاگوارتز برمی گشت و آخرین ترم تحصیلی خود را به صورتی بسیار سخت تر و پربارتر می گذراند ... البته این گفته ی نیک بود ...

کم کم ایستگاه از دور نمایان شد. قطار آخرین سوت های خود را کشید و با چندین بار تکان خوردن متوقف شد. هری و دوستانش از قطار پیاده شدند و به سمت خانواده ی ویزلی و دیگر محفلیان که با لبخندهایی مهربانانه منتظرشان بودند، به راه افتادند. پس از آن هم برخوردی وجود نداشت که برای آنها تازگی داشته باشد؛ آغوش خانم ویزلی، دست مردانة آقای ویزلی، بیل، فلور، مودی و ... و ماشین وزارت!

 

گزارش تخلف
بعدی