در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سی و سوم

انتقام هفت ساله

مهمترین و سرنوشت سازترین روز، جالب ترین و هرچیز که بتوان نامش را گذاشت! ... دو مسابقه ی نهایی، هیاهویی پیش از امتحانات و پیش از پایان هاگوارتز ...

صبح آن روز مثل هرروز دیگر و کاملاً عادی بود؛ ولی مسلماً پایان آن اینگونه نبود ... گریفیندوری ها مصمّم بودند که به هفت سال درس خواندنشان و به همة دغدغه ها و اتفاقاتی که برایشان افتاده بود، پایانی خوش بدهند، پایانی که در تاریخ هاگوارتز ماندگار باشد. قدم های مصمّم آن ها به سمت زمین کوییدیچی که تمام دانش آموزان هاگوارتز و همینطور تمام کادر مسئولین و اساتید مدرسه را در خود جای داده بود، این موضوع را به خوبی نشان می داد. کلّ سکّوهای تماشاگران از جمعیت پُر شده بود. بالاخره مک گوناگال زیر فشارهای وزیر جادو، روفوس اسکریمجور، تسلیم شده بود و به عموم مردم و خبرنگاران اجازة تماشای این مسابقه را داده بود. این موضوع باعث شده بود که بیش از شش هزار نفر تماشاگر، صندلی های ورزشگاه را بیش از همیشه پُر کنند و رکوردی جدید را در تاریخ هاگوارتز به ثبت رسانند، صندلی هایی که قبل از مسابقه تعدادشان چند برابر شده بودند، لبریز از تماشاگرانی بودند که پرچم هایی سرخ و طلایی یا سبز و نقره ای در دستهایشان داشتند. اعضای  تیم گریفیندور لباس پوشیدند و جاروهایشان را برداشتند. زمانی که تیم گریفیندور، سوار بر جارو، از درهای رختکن خارج شدند، نور فلاش ده ها دوربین برای لحظاتی دید آن ها را مغشوش کرد؛ در نتیجه اکثر اعضای تیم، یک دست را سپر چشمانشان کردند و هری هم از این قاعده مستثنا نبود. همانطورکه جلوتر از بقیه اوج میگرفت، صدایی را در بین جمعیت شنید ... یک نفر او را صدا میزد ... برگشت و هرمیون را دید که برایش دست تکان می دهد، او هم با لبخندی پاسخش را داد. غرّش کلاه شیرمانند لونا لاوگود در زمین پیچید و پشت سر آن فریاد تماشاگران سرخ پوش که به نظر می رسید با غرش آن رهبری می شوند: گریفیندور ... گریفیندور ...

نگاهش ناخودآگاه چرخید و به سمت محل گزارشگر بازی که الان می بایست خالی می بود، برگشت؛ ولی برخلاف انتظارش، موهای سیاه رنگی را تشخیص داد. با کمی دقت متوجه شد که آن موهای سیاه متعلق به لی جردن است ... لبخندی بر لبهایش شکل گرفت ... بدون شک اگر انتخاب گزارشگر با او بود، هیچ فردی را جز لی جردن برای گزارش این مسابقه یا هر مسابقة دیگری انتخاب نمی کرد. در کنار او چند تن از دانش آموزان سال های قبل، از جمله کتی بل، نشسته بودند و برای او دست تکان می دادند. هری هم پاسخ آنها را با لبخندی داد. اعضای گریفندور دور زمین چرخی زدند و هیجان را در طرفداران خود به اوج رساندند؛ سپس همگی با هم در وسط زمین فرود آمدند. هری مجبور شد با ویکتور کرام دست بدهد؛ ولی بدون توجه به دستور او که از هری می خواست تا به عنوان کاپیتان تیم گریفیندور، با مالفوی که کاپیتان اسلیترین بود، دست بدهد، به او پشت کرد و درعوض برای جمعیّت که یکصدا گریفیندور را تشویق می کردند، دست تکان داد ... بلافاصله ده ها عکس از او گرفته شد ... در این هنگام بود که لی جردن گزارش مسابقه را شروع کرد:

_یک سلام گرم به همه ی دانش آموزان هاگوارتز عزیز و دوستان قدیمی که اومدن تا این مسابقه رو ببینن ... باور کنین فکرش رو هم نمی کردم که بازم بتوانم یکی دیگه از مسابقات کوییدیچ هاگوارتز رو گزارش کنم ... عجب روز شیرین و لذت بخشی ... یه بار دیگه گریفیندور میره که مارهای سبز رو به لجن بکشه ...

دیدن چهره ی خشمگین مک گونگال، لی جردن را به خود آورد:

_ببخشید ... مثل اینکه خیلی حرف زدم ... اوّل از معرّفی بازیکنان شروع می کنم ... در تیم گریفیندور قهرمان (غرّشی سنگین در زمین پیچید)، هری پاتر به عنوان جوینده، فرد و جرج ویزلی به عنوان مدافع، پترا و جیمز فلامل و جینی ویزلی به عنوان مهاجم و رونالد ویزلی هم به عنوان دروازه بان بازی می کنن ...

با هر اسمی که خوانده میشد، غرّشی در زمین کوییدیچ می پیچید و به همین دلیل هم لی تا جایی که می توانست اسامی را آرام و با مکث می خواند. مک گوناگال هم بر صندلیش در جایگاه نشسته بود و برخلاف سابق، عکس العملی نشان نمی داد.

سپس لی شروع به خواندن اسامی اسلیترین ولی اینبار با سرعتی بسیار بیشتر کرد:

_و اما اینطرف زمین اسلیترینی ها رو داریم، دراکو مالفوی، اریک سایلوس، پنسی پارکینسون، لوسیا راورسن، سونیا کورگی، میشل یاکسلی و جیمی نلسون بازی می کنن ... همه می دونین که این بازی چقدر مهم و حسّاسه ... هر تیمی که برنده بشه، قهرمان مسابقات میشه ... در صورت تساوی هم این گریفیندوره که به خاطر تفاضل گل بیشتر قهرمان میشه ... دیروز تیم هافلپاف تونست تیم راونکلاو رو شکست بده و سوّم بشه ... حالا ببینیم امروز چه اتّفاقی میفته و چه تیمی قهرمان میشه ... به جرأت می تونم بگم این بازی از تمام بازی هایی که من تا حالا گزارش کردم، حسّاس تره ... دو تیم آماده میشن که بازی رو شروع کنن ... داور بازی، ویکتور کرام معروفه که نایب قهرمانی جام جهانی رو در کارنامه داره ...

هری جارویش را محکم در دست گرفت و آماده ی پرواز شد. سایر بازیکنان دو تیم نیز همین کار را تکرار کردند و سرانجام به دستور ویکتور، آخرین مسابقه ی کوییدیچ فصل رسماً آغاز شد.   

همة جارو ها بلافاصله به هوا پریدند و مسلماً اوّلین جارویی که به هوا پرید، نیمبوس 2007 هری بود، گرچه هری متوّجه شد که جاروی مالفوی هم تندباد است که در نوع خودش بی نظیر بود ... به سرعت چرخی در میدان زد ... سرعت زیادش در هنگام عبور از کنار دروازه بان اسلیترین، موجب سرنگون شدن او شد. از پشت سرش صدای سوت ویکتور را شنید. با تعجّب به پشت سرش نگاهی انداخت و متوجّه شد که در ازای این حرکت او، سه ضربه ی پنالتی برای اسلیترین گرفته است. با عصبانیت تفی انداخت و به جستجوی اسنیچ طلایی پرداخت. لی جردن علناً داشت ویکتور را به خاطر این تصمیمش مسخره می کرد:

_تصمیم داور واقعاً حیرت انگیزه ... هرکی ندونه خیال می کنه که حتّی تا حالا کوییدیچ رو از نزدیک هم ندیده ... خیلی مسخرس که یه داور چنین تصمیمی بگیره ... هری پاتر حتّی با اون برخورد هم نداشت ...

اما با دیدن چهره ی غضبناک مک گوناگال بدنش به لرزه افتاد:

_اما در هر حال این تصمیم داوره؛ سه پنالتی به نفع اسلیترین اونم فقط به این دلیل که دروازه بانشون عرضه نداره خودشو رو جارو نگه داره ... میشل یاکسلی میره که ضربه ی پنالتی رو بزنه ... چند لحظه مکث می کنه ... و ... میزنه ... گرفتش ... رون ویزلی گرفتش ... آفرین به رون... واقعاً آفرین ...

غرّش شادی تماشاگران به هوا برخاست. مک گوناگال هم که از تصمیم کرام ناراحت شده بود، کاری به کار لی جردن که علناً از گریفیندور طرفداری می کرد، نداشت.

_یاکسلی میره واسة ضربة دوّم ... اینبار بیشتر مکث می کنه ... بالاخره تصمیم می گیره که ضربش رو بزنه ... به تیر سه می زنه ... و اینبارم می گیره ... چه دروازه بانیه این ویزلی ... آفرین به رون ...

لی جردن با آخرین توانش در بلندگو فریاد می زد و با هر فریاد او نیز غرّش تماشاگران بلند میشد. لبخندی بر لبان رون نشست. هری که تاکنون به کار خودش مشغول بود، برگشت تا برای پنالتی آخر به رون دلداری بدهد. در این هنگام متوجّه شد که خود مالفوی می خواهد ضربه ی آخر را بزند.

لی جردن در بلندگویش بلند فریاد میزد:

_این بی عدالتیه ... این خلاف قوانین کوییدیچه ... یه جستجوگر نمی تونه ضربه ی پنالتی رو بزنه ... نمی دونم چرا کرام این اجازه رو به مالفوی میده ... واقعاً داوری یک طرفه است ...

هری با خشم نگاهی به ویکتور انداخت؛ ولی سپس اخمش را به لبخندی تبدیل کرد و تقدیم رون کرد که باعث شد او هم سرش را تکان دهد. تاکنون چنین چهرة مصمّمی از او را به خاطر نداشت. باورش نمیشد که این همان رونی است که دو سال پیش قبل از مسابقه ی کوییدیچ دست و پایش می لرزید. این رون واقعاً بزرگ شده بود. هری متوجّه شد که چقدر به بهترین دوستش افتخار می کند. مالفوی تمرکز کرد و دستش را به سمت چپ برد و این عمل باعث شد که رون به طرف چپ حرکت کند؛ ولی او ضربه اش را به سمت راست زد. هری با تأسف سرش را تکان داد؛ ولی بلافاصله از حرکت خودش پشیمان شد. در حرکتی سریع و باورنکردنی رون جارویش را دور داد و با جهشی موشک وار کوافل را در آستانة ورود به دروازه مشت کرد. کوافل به تیر دروازه اصابت کرد و برگشت داده شد. جیمز و مالفوی برای تصاحب دوباره ی آن شیرجه زدند؛ ولی با وجودی که جاروی جیمز یک نیمبوس 2001 بود، ولی توانست سریع تر از مالفوی به آن برسد و بلافصله توپ را به پترا پاس داد.

فریاد لی جردن به گوش میرسید: زنده باد رون ... جاداره که با هم از ترانه ی محبوبی که یه زمانی در وصف اون ساخته شد، یادی بکنیم ...

همزمان با این حرف لی، موجی از همه سمت تماشاگران سرخ پوش به گوش رسید ... در همان زمان پترا هم که هری را در پشت همه دیده بود، توپ را بلند برای او فرستاد ... هری با جهشی کوافل را گرفت و بلافاصله سرعتش را چند برابر کرد ... همه به سرعت برمی گشتند و فقط دروازه بان و یک مدافع پشت او بودند ... همانطور که انتظار می رفت، همخوانی آهنگ ((اونی که سرور و پادشاهمونه، ویزلیه)) ورزشگاه را به لرزه درآورده بود ... رون درحالی که با نگاهش مسیر کوافل را دنبال می کرد، با آسودگی لبخندی زد ... مدافع اسلیترین که نلسون نام داشت، بازدارنده ای را به سمت او فرستاد؛ ولی هری سرعتش بیش از آن بود که بازدارنده به او برخورد کند ... از برابر بازدانده گذشت و سپس به سمت پایین حرکت کرد و از زیر پنسی که دروازه بان بود و جلو آمده بود تا پنالتی دراکو را ببیند، گذشت و در برابر سه دروازة خالی قرار گرفت؛ ولی چون نمی خواست بهانه ای دست ویکتور بدهد، بلافاصله نقشه ای کشید ... منتظر شد تا پنسی برسد و سپس به سرعت به سمت او حرکت کرد. پنسی که سرعت هری را دید، آب در گلویش خشکید؛ ولی خودش را برای وارد کردن ضربه ای به هری آماده کرد؛ ولی تنها کاری که هری کرد، این بود که با آخرین توانش کوافل را به صورت او کوبید ... شدّت ضربه به اندازه ای بود که پنسی را از جارویش واژگون کرد و کوافل هم وارد حلقة وسط شد ... غرّشی کرکننده از طرف تماشاگران برخاست و باعث شد صدای لی جردن که در بلندگویش فریاد میزد، به گوش نرسد. بلافاصله بعد از اولین گل مسابقه، روبان هایی قرمزرنگ از طرف تماشاگران به داخل زمین انداخته شد. مقدار روبانهای قرمز به اندازه ای بود که تقریباً زمین سبز ورزشگاه را قرمز، به رنگ لباس اکثر تماشاگران کرد. تماشاگران برای حمایت از گریفیندور سنگ تمام گذاشته بودند و مطمئناً یکی از عوامل اصلی این موضوع هم حضور ناجی و ستارة برجستة دنیای جادوگری، هری پاتر مشهور بود:

_پاتر ... پاتر ... پاتر ...

مدتی همین صداها ادامه داشت؛ ولی وقتی که اسلیترینی ها دوباره بازی را شروع کردند، صداها تغییر کرد: اونی که سرور و پادشاهمونه، ویزلیه ... اونی که سرور و پادشاهمونه، ویزلیه ...

لبخندی بر لبان هری نشست ... بی هدف چرخی دیگر در میدان زد و متوّجه شد تعداد اسلیترینی ها کمتر از حدّ معمول هستند ... نگاهش اطراف را کاوید تا درگوشه ی زمین، در میان انبوه روبان های قرمز، مالفوی و پنسی را دید ... دماغ پنسی در اثر ضربه ی کوافل هری شکسته بود و دراکو هم به او رسیدگی می کرد ... هری با به یادآوری وصف مشنگ کشی های او، راضی از کار خود لبخندی زد و بادی به غبغب انداخت ... با مجازات پنسی دلش خنک شده بود و به خودش افتخار می کرد. دراکو را دید که پنسی را به مادام پامفری که مثل همیشه آمادة کمک رسانی بود، تحویل داد؛ گرچه هری از اخم صورت مادام پامفری فهمید که از کمک کردن به چنین کسی اصلاً خوشحال نیست؛ بلافاصله حس محبتی عمیق را در دلش نسبت به مادام پامفری احساس کرد ... مالفوی به میدان برگشت و سریعاً دستوراتی را به بازیکنان داد ... یکی از مهاجمین برگشت و جای دروازه بان را پُر کرد ... دو مدافع هم بلافاصله به سمت هری حرکت کردند. هری که منظور آنها را به خوبی درک کرده بود، لبخندی شوم بر لبانش نشست. کورگی بازدارنده ای را به سمت هری فرستاد؛ ولی هنوز بازدارنده یک متر حرکت نکرده بود که فرد که اتّفاقی از آنجا عبور می کرد، متوجّه آن شد و با آخرین توانش آن را به سمت خودش برگرداند ... بازدارنده محکم به دماغ کورگی برخورد کرد و او را از ارتفاع چهارمتری بر روی زمین انداخت. دماغ و پیشانیش به شدّت مجروح و خون آلود شد. مادام پامفری خود را به او رساند و او را از میدان بیرون برد. هری از کنار دراکو گذشت و چشمکی را به او زد که باعث شد دراکو به او تنه ای بزند. جرج جواب تنه ی او را با یک بازدارنده داد. ویکتور که مسابقه را متوقّف کرده بود تا اسلیترین به خاطر ضربة قبلی سه ضربة پنالتی بزند، تعداد پنالتی ها را به پنج عدد افزایش داد. هری منتظر نشد تا بقیه ی ماجرا را تماشا کند. از برابر بازدارنده ی راورسن جاخالی داد و سرعت گرفت. هری در نزدیکی زمین پرواز می کردند. عمداً چند لحظه توقّف کرد تا لوسیا به او برسد و لوسیا که قدرت مانور او را نداشت، به جای توقّف با سرعت به سمت دیگری رفت. هری از این فرصت استفاده کرد و با جهشی به سمت او حرکت کرد و با سرعت از او جلو زد و در یک لحظه مسیرش را به سمت پایین تغییر داد. لوسیا هم همین کار را انجام داد؛ امّا جهش بعدی هری به سمت بالا بود؛ ولی لوسیا به اندازه ی او سریع نبود ... با شدّت و سرعت به زمین برخورد کرد و علاوه بر اینکه جارویش شکست، خودش هم زخمی شد ... اسلیترین در هم شکسته بود ... مالفوی که پنالتی اوّل او را رون گرفته بود، کوافل را به نلسون سپرد و خودش به سمت لوسیا حرکت کرد. نلسون دوّمین پنالتی را با اختلاف به بیرون زد. هری سعی کرد با سوتی حواس دراکو را به خود جلب کند؛ ولی غرّش جمعیت به اندازه ای بلند بود که محال بود چنین صدایی به دراکو برسد. با خود حساب کرد که اکنون فقط نلسون، مالفوی، سایلوس و یاکسلی در زمین مانده اند، به عبارتی از تیم اسلیترین فقط یک جوینده و سه مهاجم مانده بود. سوّمین پنالتی اسلیترین هم توسّط نلسون پرتاب شد که رون آن را هم به راحتی گرفت. مالفوی که راورسن را به مادام پامفری رسانده بود، دوباره برگشت و کوافل را از نلسون گرفت و بلافاصله و بدون اجازة ویکتور ضربه اش را زد که این توپ را دیگر رون نتوانست بگیرد و اوّلین گل اسلیترین به ثمر رسید. زمین که تاکنون پر از صدای تشویقات کرکنندة تماشاگران بود، در سکوتی محض فرو رفت و هری توانست دوباره صدای لی جردن را بشنود که رون را برای گرفتن پنالتی آخر اسلیترین تشویق می کرد. دراکو ضربة پنالتی آخر را هم کمی جلوتر از محوّطة مخصوص پنالتی زد که باز هم ویکتور توجّهی نکرد و در نتیجه گل دوّم اسلیترین هم به ثمر رسید و برای اوّلین بار در این مسابقه، اسلیترین از گریفیندور جلو افتاد ... چهره ی رون نشان می داد که از مغلوب مالفوی شدن اصلاً راضی نیست؛ ولی بلافاصله خواهر و دو برادرش با لبخندی به سراغش رفتند تا روحیه ی او را برگردانند و این دقیقاً همان چیزی بود که در آن لحظه رون نیاز داشت. رون مسابقه را آغاز کرد و توپ را به جینی سپرد. یاکسلی به سمت او هجوم برد؛ ولی او توپ را به پترا داد و پترا هم با پاسی دیگر علاوه بر جا گذاشتن نلسون، توپ را به هری رساند. هری از سایلوس سبقت گرفت و جیمز هم که موقعیّت هری را دید، همین کار را انجام داد. هری و جیمز در برابر مالفوی قرار گرفتند. مالفوی بدون توّجه به کوافل و فقط برای زدن هری، با سرعت به سمت او هجوم برد؛ ولی هری جاخالی داد و کوافل را به جیمز سپرد و جیمز هم دروازه ی خالی اسلیترین را برای دوّمین بار گشود و بازی مساوی شد. غرّش جمعیّت بلند شد و تماشاگران دوباره شروع به تشویق تیم کردند. دراکو بازی را با یک پاس کوتاه به نلسون شروع کرد و پس از بازپس گرفتن توپ، به سرعت به سمت دروازة گریفیندور حرکت کرد؛ ولی هری با سرعت از برابر او گذشت و باعث شد که تعادلش را از دست بدهد و توپ را به نلسون پاس بدهد. جیمز ارتباط توپ را قطع کرد و از همانجا توپ را برای خواهرش که با دروازة اسلیترین تنها بود، فرستاد و او هم به راحتی سوّمین گل گریفیندور را به ثمر رساند. تماشاگران حقیقتاً سرازپا نمی شناختند. دو دقیقه بعد جیمز گل چهارم گریفیندور را نیز وارد دروازه ی اسلیترین کرد. برتری نفری و تکنیکی گریفیندور کاملاً نمود پیدا کرده بود ... تیم اسلیترین دیگر هیچ چیزی برای نمایش نداشت و کاملاً مغلوب گریفیندور شده بود ... همة اسلیترینی ها عصبانی بودند و مرتب ضرباتی را به بازیکنان گریفیندور وارد می کردند که از طرف ویکتور نادیده گرفته میشد. هری که اوّلین بار بود در یک بازی به کمک دیگر بازیکنان تیم رفته بود، با اطمینان از اینکه بقیه ی بازیکنان خود می توانند از پس حریف بربیایند، به کار خودش، یعنی جستجوی اسنیچ پرداخت. چند لحظه بعد در میان هیاهوی جمعیّت توانست صدای لی را تشخیص دهد که با شور و اشتیاق فراوان صحنة گل پنجم گریفیندور را که توسّط جینی به ثمر رسیده بود، روایت می کرد. لی پس از آن تعجب شدید خود را از فعالیت های غیرة جستجوگران مسابقه ابراز کرد و ابراز امیدواری کرد که جستجوگران به فعالیت خود بپردازند تا بازی مقداری از حالت بازی های رزمی خارج شود و اندک شباهتی هم به بازی کوییدیچ پیدا کند.

 هری سرش را برگرداند تا نگاهی به دروازة اسلیترین بیندازد که ناگهان درخششی طلایی چشمانش را گرفت. از چند متر عقبتر از او نیز دراکو با جهشی بلند به همان سمت حرکت کرد و شک هری را برطرف ساخت. هری هم بدون درنگ جهش سریع خود را به آن سمت آغاز کرد. دراکو کمی جلوتر بود؛ ولی هری توانست خود را به او برساند؛ اما ناگهان دراکو با آرنج دستش ضربه ای را به صورت هری وارد کرد که در اثر آن فریادی از درد کشید و از او عقب افتاد. دوباره سرعت گرفت؛ ولی دیگر کاری از دستش ساخته نبود ... دراکو به سرعت به سمت اسنیچ طلایی پرواز می کرد و مطمئناً تا چند لحظة دیگر آن را می گرفت. هری تلاش ناامیدانه ی خود را برای گرفتن اسنیچ با جهشی بسیار سریع آغاز کرد و با سرعتی که تاکنون از خود انتظار نداشت به سمت جلو تاخت. دیگر برایش هدفی وجود نداشت و تنها سرعتش را بیشتر می کرد ... دراکو دستش را برای گرفتن اسنیچ دراز کرد ... کلّ زمین بازی را سکوت در برگرفت. حتّی یک نفر هم برای گل ششم گریفیندور که توسّط پترا به ثمر رسید، خوشحالی نکرد ... همه ی نفسها در سینه حبس شده بود و بعضی از دانش آموزان چشمانشان را بسته بودند تا لحظة قهرمانی اسلیترین را به چشم نبینند. بیش از چند متر فاصله بین دراکو و اسنیچ نمانده بود و دستانش هم برای گرفتن اسنیچ کاملاً باز شده بود ... زمانی که دست دراکو اوّلین بال اسنیچ طلایی را لمس کرد، آخرین امیدهای دانش آموزان نیز از بین رفت؛ ولی درست در همان لحظه و در اوج ناامیدی، بازدارنده ای از جانب فرد به مچ دست دراکو برخورد کرد و اسنیچ طلایی از دست او رها شد و لحظه ای بعد جسم سرخ رنگی با سرعتی سرسام آور از آن مکان عبور کرد و برق طلایی اسنیچ نیز محو شد. جسم سرخرنگ در انتهای مسیرش اندکی از سرعتش کاست تا تماشاگران بفهمند که او همان هری پاتر است؛ سپس هری همراه با لبخندی که بر لب داشت، دستش را پیروزمندانه بالا آورد و اسنیچ طلایی را که در دستانش جست و خیز می کرد به همه نشان داد. تماشاگران با بهت و حیرت چند لحظه به فرد و هری که منجی تیم گریفیندور شده بودند، نگاه کردند ... ولی هیچکس خوشحالی نکرد ... گویا هنوز وقوع این اتّفاق را باور نکرده بودند و تنها چیزی که توانست آن ها را به خودشان بیاورد، سوت پایان بازی بود که ویکتور آن را به صدا درآورد و بُرد گریفیندور با نتیجة 210-20 را اعلام کرد. این سوت به جیمز که در حال به ثمر رساندن گلی دیگر بود، پایان بازی را فهماند. متعجب و متحیّر برگشت و اسنیچ طلایی را در دستان هری دید ... در همین لحظه بالاخره شوک جمعیّت به پایان رسید و در یک لحظه ورزشگاه به معنای واقعی کلمه منفجر شد. صدها ترقّه و فشفشه به سمت زمین بازی رها شدند. در همان یک لحظه آنچنان غرّشی زمین کوییدیچ را دربرگرفت که تاکنون در تاریخ هزارساله ی هاگوارتز سابقه نداشت. پس از آن صدای ترکیدن ترقّه ها هم به غرّش شادمانه ی جمعیّت پیوست ... دیگر همه ی تماشاگران قهرمانی گریفیندور را باور کرده بودند ...

******************

پنج دقیقه از قهرمانی گریفیندور می گذشت. در تمام این دقایق لونا با کلاه شیرمانندش گریفیندور را تشویق می کرد و بقیه او را همراهی می نمودند. بازیکنان گریفیندور هم به ابراز احساسات صمیمانة آن ها پاسخ می دادند تا اینکه مک گوناگال و نیک از جایشان بلند شدند. لحظه ای صداها اوج گرفت؛ ولی با پرواز بازیکنان گریفیندور به سمت آن ها صداها کمتر شد ... همه منتظر بودند که مراسم اهداء جام انجام شود؛ اما تاکنون هنوز کسی نتوانسته بود جام را ببیند و این موضوع کمی عجیب بود؛ چون در سالهای پیش، جام قهرمانی از ابتدای مسابقه ی نهایی آماده بود تا به تیم قهرمان تعلّق یابد؛ اما مثل اینکه امسال قرار نبود اینگونه باشد. صدای نیک به یکباره به اندازه ای اوج گرفت که همه ی صداها را ساکت کرد و طنین صدای او ورزشگاه را پُر نمود:

_یک فصل دیگه از مسابقات کوییدیچ هاگوارتز که قدمتی خیلی زیاد داره گذشت و قهرمان این فصل هم مشخص شد ... لازمه که به قهرمانان این فصل یه تبریک درست و حسابی بگیم ...

صدای کف زدن های دانش آموزان با سوتهایشان همراه شد؛ عده ای هم دوباره فریاد زدن را از سر گرفتند: گریفیندور ... گریفیندور ...

نیک دستش را بلند نمود و صداها دوباره فروکش کردند: وقتی به سرسرا رفتین، می تونین افزایش امتیازات تیم برنده رو خودتون ببینین و نیازی به گفتن و تأکید من نیست؛ و اما با تبریک دوبارة این قهرمانی به تیم گریفیندور و کاپیتان این تیم آقای پاتر، به مراسم اهداء جام می پردازیم ...

با ساکت شدن نیک، مک گوناگال از جایش بلند شد و شروع به سخن گفتن کرد:

_من هم به گریفیندور و تمام بازیکنانش این قهرمانی رو تبریک میگم ... از این موضوع هم خوشحالم که تونستیم یه دورة دیگه این مسابقات رو بدون هیچ دردسری سپری کنیم.

پس از چند لحظه که تماشاگران، تیم گریفیندور را تشویق کردند، نیک از جایش بلند شد و به سکوی خالی کنار مک گوناگال که قاعدتاً باید جای جام می بود، رو کرد و دستانش را بلند نمود، همراه با بالا بردن دستش جامی طلایی و بسیار زیبا که هیچ شباهتی به جام های قبلی نداشت، بر روی سکو ظاهر شد و چند لحظه ای تماشاگران را متحیّر کرد؛ ولی امروز، آنها در حین مسابقه، چند باری بیش از اینها تحیّر را تجربه کرده بودند و زود هم ساکت شدند. هری جلو رفت و تشویقات خاص دانش آموزان که به "هو زدن" بی تشابه نبود، اوج گرفت. هری ابتدا با نیک و سپس با مک گوناگال دست داد و جام طلایی را از او تحویل گرفت و به همراه سایر دوستانش که در کنار او قرار داشتند، به یکباره جام را بالا برد؛ تماشاگران هم با صدای ترقه های خود و بمب هایی که به به یکباره به هوا فرستادند، به این صحنه جذابیت خاصی بخشیدند؛ در هرحال این قهرمانی در تاریخ هاگوارتز ثبت میشد و یک عدد به مجموع قهرمانی های گریفیندور اضافه می کرد ... و همینطور هم یک عدد به مجموع بُردهای تیم گریفیندور در برابر اسلیترین!

******************

وقتی که مراسم اهداء جام به تیم گریفیندور، دورهایی که بازیکنان گریفندور به نشانه ی شادی زدند و همچنین ابراز احساسات تماشاگران به پایان رسید و کم کم ورزشگاه از تماشاگران تخلیه شد، هری و سایر بازیکنان گریفیندور هم به تعویض لباس هایشان پرداختند و در حالی از ورزشگاه خارج شدند که انبوهی از جمعیت دور آن ها را گرفته بودند؛ ولی به لطف نیک کسی نمی توانست بیش از سه قدم به آن ها نزدیک شود؛ هری از این بابت واقعاً از او سپاسگذار بود؛ زیرا همین الان نیز انبوه فلش های عکاسان و سؤالاتی که خبرنگاران از فاصله ی چند متری از او می پرسیدند، او را به شدت آزار می داد. وقتی که دیگر نتوانست فلش های پیاپی عکاسان را تحمل کند، سرش را پایین آورد و مشغول نگاه کردن به جام طلایی، زیبا و سبکی که در دستانش خودنمایی می کرد، شد. در همین لحظه دهها عکس از او گرفته شد؛ ولی هری توجهی نکرد. بر روی جام نقش و نگارهایی از چهار نماد گروه های مدرسه به چشم می خورد که یک ردیف در سمت راست و یک ردیف هم در سمت چپ جام رسم شده بود و این ردیف از عقب و جلو به وسیله ی دو نماد کامل مدرسة هاگوارتز به هم متصل شده بودند و جلوة زیبایی را به وجود آورده بودند. به علت قهرمانی تیم گریفندور، از دو دستة جام دو نوار قرمزرنگ که بر روی هرکدام از آن ها تصویر یک گریفین طلایی دیده میشد، آویخته شده بود. عباراتی هم در یک ردیف با خطی ریز در زیر لبة جام و به زبانی ناآشنا نوشته شده بود که با وجود برق زیبایی که داشت، برای هری نامفهوم بودند ... به اندازه ای جلب زیبایی جام طلایی شده بود که متوجه نشد چگونه به در سرسرای هاگوارتز رسید. به محض اینکه وارد سرسرا شد، متوجه چند سبزپوش شد که به آرامی از کنارش گذشتند و توجهی به او نکردند. با دیدن بازیکنان مغلوب اسلیترین خود به خود پوزخندی بر روی لبان هری و چند تن دیگر نقش بست ... این پوزخند به خصوص از جانب رون برای دراکو قابل تحمّل نبود و او را به واکنش واداشت:

_چته ویزلی؟ خیلی افتخار می کنی که پاتر توپ طلایی را توی ثانیة آخر گرفت؟ یا به اون دوتا پنالتی که گرفتی افتخار می کنی؟

رون پاسخ دندان شکنی به او داد:

_به هیچ کدوم ... من فقط به بُرد و قهرمانی تیمم افتخار می کنم که خود این، همة این چیزایی رو که تو گفتی، دربرمی گیره ... امیدوارم بتونی درک کنی؛ گرچه از یه اسلیترینی همچین چیزی بعیده!

دراکو از حرف آخر رون بسیار عصبانی شد و مشتش را برای کوبیدن به دماغ رون گره کرد؛ ولی لایة محافظی که نیک ایجاد کرده بود، مانع از رسیدن مشت دراکو به رون شد. دراکو چوبدستش را بیرون آورد و با یک حرکت کوچک لایة محافظی را که نیک ساخته بود، از بین برد. لحظه ای هری از کاری که دراکو انجام داده بود، متعجب و متحیّر شد؛ ولی ترجیح داد تعجب را به زمانی دیگر موکول کند. خبرنگاران که این موضوع را احساس کردند، به سرعت به سمت هری هجوم بردند؛ ولی هری بدون توجه به سؤالاتشان دست رون را گرفت تا از دراکو دور شود؛ ولی دیگر دیر شده بود؛ چون جمعیتی انبوه در کنار درِ سرسرا دور آن ها را گرفته بودند و برای اعضای تیم گریفیندور نه راه پس گذاشته بودند و نه راه پیش!

دراکو با صدای بلندی گفت: جناب پاتر مشهور، هرموقع گفت و گوت با این جمعیت مشتاق تمام شد، یه چند لحظه ای هم به این موضوع فکر کن که برندة حقیقی این رقابت من بودم و چطوری شانس به دادت رسید که تونستی اسنیچ رو بگیری!

با وجودی که مشخص بود دراکو این سخنان را از روی حسادتش می زند، ولی سخنانش برای هری زهر داشت و باعث شد که هری هم پاسخ او را بدهد:

_تو هم بهتره بعد از عزاداریت واسه ی این باخت مفتضحانه یه عینک درست و حسابی واسة خودت بخری تا کمک یه دوست و هم تیمی رو اونم توی یه بازی گروهی، شانس جستجوگر نبینی!

دراکو نگاهی عصبانی به هری انداخت و خواست از برابر در دور شود، ولی هری او را رها نکرد:

_امیدوارم از این به بعد قبل از پیش کشیدن چنین مباحث احمقانه و خنده آوری، یه خورده بهشون فکر کنی تا آخرش اینطوری ضایع نشی؛ البته فکر نکنم دیگه چنین مسئله ای پیش بیاد؛ چون طبق محاسبات من، آخرین باری بود که توی یه مسابقه کوییدیچ در برابر هم قرار گرفتیم ... گرچه من که یادم نمیاد توی بازی های قبلی هم هیچوقت توفیقی در برابر من کسب کرده باشی ... شایدم من کم حافظه شدم و بُردهای تو رو به یاد نمیارم!

دراکو از خشم در حال ترکیدن بود و دندانهایش را بر روی هم می سایید. سایر بازیکنان گریفیندور و اسلیترین کنار ایستاده بودند و همه ی جمعیتی هم که هری را دربرگرفته بود، حتی خبرنگاران سمج و فرصت طلب هم مقداری عقب رفتند و یک فضای خالی بین دراکو و هری که یکی با خشم و دیگری با پوزخند در برابر هم قرار گرفته بودند، ایجاد شد.

دراکو جواب داد: شاید تو کوییدیچ نتوانسته باشم ببرمت که دلیلش هم یه تعداد بازیکن بی عرضس که اطرافمو گرفتن، ولی فکر کنم حداقل روز شروع مدرسه رو یادت بیاد؛ تو همیشه هم در برابر من پیروز نبودی پاتر ... اگه تو خودت باشی و عوامل دیگه کمکت نکنن، در برابر من هیچی نیستی ...

_خوشحالم که به بی عرضگی بازیکنای تیمت و برتری بازیکنای تیم من اعتراف کردی ... ضمناً فکر نکنم توی اون مسابقة کوییدیچی که توی سال دوم ازت بردم، اونم در حالی که یه بازدارنده از اول تا آخر مسابقه فقط دنبال من بود، عوامل خارجی یا شانس به من کمک کرده باشه تا بتونم تو رو شکست بدم ... اما در مورد روز شروع مدرسه ... توی ایستگاه قطار ... فکر کنم حداقل تو یه چیزایی در مورد جزئیات دوئل یادت بیاد که اولش کی دوئل رو برده بود ... علتش رو هم فکر کنم بدونی ... تو فقط یه هنر خبیث رو بیشتر از من یاد گرفته بودی ... یادت که میاد ... تو مثل همیشه وقتی نتونستی بازی رو عادلانه ببری، دست به نامردی زدی ... گرچه از یه اسلیترینی مرگخوار، بیشتر از این هم انتظار نمیره!

دراکو در همان حالت عصبانیش پاسخ داد: اولاً، الکی به من تهمت نزن؛ همونطور که همة این جمعیت می دونن من از تمام اتهامات تبرئه شدم؛ نمی دونم چرا تو اینقدر از دنیا عقبی پاتر ... دوماً، در هنگام دوئل استفاده از هیچ ترفندی نامردی محسوب نمیشه. من از فکرم استفاده کردم پاتر، چیزی که تو وجود تو پیدا نمیشه ... کمبود این موهبت در تو به من ربطی نداره پاتر! من دوئل رو کاملاً قانونی از تو بردم و حاضرم باز هم شکستت بدم!

_مطمئن باش اگه قرار باشه دوئل دیگه ای در کار باشه، اینبار دیگه من برندم؛ چون خوشبختانه راه مقابله با اون هنر کثیفتو به خوبی یاد گرفتم ... یعنی اونقدر یاد گرفتم که بتونم بدون اینکه اون ارباب کثیفت بفهمه، به ذهنش نفوذ کنم و دیگه هم درد نکشم ... فکر نکنم هنوز خودتم از شکست دیشب اون پدر عوضیت با اون رفیق عوضی ترش، پارکینسون، خبر داشته باشی؛ ولی در هر صورت جا داره که شکست پدرت و کشته شدن اون رفیق عوضیش رو در برابر دو تا مرگخوار تازه وارد بهت تسلیت بگم مالفوی!

چشمان دراکو از حیرت گرد شدند. برای پی بردن به راست و دروغ بودن حرف هری سعی کرد به ذهن او نفوذ کند؛ ولی موفق نشد. در همین حین پنسی آرام آرام از میان بازیکنان اسلیترین خارج شد و به سمت هری حرکت کرد ... در حالی که گویا چند لحظه پیش صاعقه با او برخورد کرده بود:

_یه بار دیگه حرفتو تکرار کن پاتر؟

هری پوزخندی زد و گفت: نه ... مثل اینکه هنوز از مرگ پدر عوضیت خبر نداری ... پس لازمه که من خبر مرگ پدرت رو بهت بدم پنسی ... اینطور بگم، پدرت در قبال بچه هایی که از داشتن پدر محروم کرد، باعث شد که بچه های خودش هم از داشتن پدر محروم بشن!

پنسی سعی کرد خودش را توجیه کند؛ ولی نمی توانست کاملاً به حرف های هری اعتماد کند. با خود فکر کرد که محال است پدرش از یک مرگخوار تازه وارد شکست خورده باشد ... در لحظه ای خشم سرتاسر بدن او را دربرگرفت. چوبش را کشید و به پاس حرفهای هری طلسمی سیاه را روانة او کرد:

_افلبرک!

هری که کاملاً منتظر این لحظه بود، بلافاصله چوبش را کشید و سپری را ایجاد کرد: پروتگو!

طلسم با برخورد به سپر هری کمانه کرد و به سمت در سرسرا منحرف شد؛ ولی علی رغم برخورد با آن نتوانست آسیب چندانی به آن وارد کند ... چند تن از دانش آموزان جیغ کشیدند و کنار رفتند، در عوض تقریباً همه ی دوستانش به نشانه ی حمایت در جلوی او قرار گرفتند؛ البته هری، هرمیون را در میان آنها نمی دید، همانطور که در هنگام اهداء جوایز هم او را ندیده بود. هری دوستانش را کنار زد و از در سرسرا خارج شد. به دنبال او دوستانش نیز حرکت کردند که هری با ایجاد مانعی جادویی از جلوتر آمدن آن ها خودداری کرد. از سوی دیگر دراکو و پنسی هم از سرسرا خارج شدند و دوباره وارد فضای باز شدند. جیمز پس از یک تلاش کوتاه مانع را برداشت؛ ولی اولین کسی که جلو دوید، جینی بود که خود را به کنار هری رساند و رودرروی پنسی قرار گرفت.

هری غرید: برگرد سر جات جینی ... تو کاری به این کارا نداشته باش ... خودم حلش میکنم!

_من کاری به تو ندارم هری ... می خوام شکست خودم را جبران کنم ...

_جینی ... خواهش می کنم برگرد سر جات ... خواهش می کنم ...

جینی بدون اینکه نگاه خشمگینش را از پنسی بردارد، جواب داد:

_متأسفم هری ... چون مجبورم درخواستت رو رد کنم!

هری آنقدر جینی را می شناخت که بداند او کوتاه نمی آید؛ بنابراین از خیر راضی کردن او گذشت و با اشاره ی سرش به جیمز فهماند که می خواهد خودش دوئل کند. جیمز بلافاصله قبول کرد و با ایجاد مانعی جدید از آمدن سایرین جلوگیری نمود. دو طرف دوئل، شتابزده و خشمگین آداب شروع دوئل را به جا آوردند و دوئل شروع شد. جینی نخستین طلسم را فرستاد. خشمش موجب قدرت طلسم شد و باعث گردید که پنسی در برگشت دادن آن با اندکی مشکل روبرو شود. این طلسم هم پنسی و هم دراکو را به خود آورد و به آنها یادآوری کرد که رقبای آسانی نخواهند داشت. پنسی و دراکو در یک حرکت هماهنگ دو طلسم زردرنگ را فرستادند. به نظر می رسید که اخگرهایشان خاردار هستند. از آنجا که نه هری و نه جینی راه مقابله با این طلسم را نمی دانستند، به اتفاق تصمیم گرفتند که از برابر طلسم کنار بروند و به خود زحمت ساختن سپر را ندادند. پس از آن، چیزی که دانش آموزان دیدند یک دوئل تمام عیار بود. شدت طلسمها به حدی نبود که جایی را منفجر کند؛ اما باز هم آثار خود را بر روی در و دیوار مدرسه به جای گذشته بودند ... در عرض یک دقیقه حدود بیست طلسم میان طرفین ردّوبدل شد. دو طرف که این دوئل را حیثیتی می دانستند؛ واقعاً از جانشان مایه گذاشته بودند. هرچه می گذشت، دوئل جذابتر و سرعت آن نیز بیشتر میشد و تاکنون هم هیچ گروهی بر دیگری برتری نداشت تا اینکه جینی طلسم خفاشی مخصوص خودش را اجرا کرد. پنسی لحظه ای وحشت کرد؛ اما دراکو طلسم را منحرف کرد و سپس دستش را مانند ضربة شلاق تکان داد. به یکباره توده ای از هوا به سوی جینی پرتاب شد و او را به شدت به دیوار پشت سرش کوباند ... جینی با برخورد به دیوار از هوش رفت و باعث شد که هری با صدایی بلند او را صدا بزند؛ ولی هری توان ترک چنین دوئلی را نداشت؛ دوئلی که می توانست بهترین فرصت برای خالی کردن عقده ای هفت ساله باشد.

برادران ویزلی از خشم در حال ترکیدن بودند؛ ولی راهی به درون محفظه ی جادویی نداشتند ... هری خشمگینانه طلسمی را به طرف دراکو فرستاد و او هم هوشمندانه و با حرکتی سریع، چوب جینی را در برابر طلسم او قرار داد ... طلسم به چوبدست برخورد کرد و آن را منفجر نمود ... جرقه هایی از میان آن بیرون آمد و پس از چند ثانیه خاموش شد ... دهان هری بازماند ... با دست خودش چوب جینی را نابود کرده بود! رون از عصبانیت می خواست جا به جا دراکو را بکشد؛ اما مانع جادویی چنین اجازه ای را به او نمی داد. چندین طلسم دیگر هم میان سه نفر باقی مانده انجام شد تا اینکه در یک غافلگیری، هری طلسم دراکو را به سمت پنسی برگشت داد و باعث شد که تاول های شدیدی بر روی بدن پنسی شروع به رشد کردن بکنند؛ ولی دراکو وقت درمان آن را نداشت. فکری شیطانی به سر هری رسید و او هم چوبدست پنسی را نشانه گرفت و با طلسمی آن را درهم شکست ... این موضوع هم باعث خشم اسلیترینی ها شد ... هری و دراکو کمی به سمت راست متمایل تر شدند و دو تنه و در شرایطی کاملاً مساوی به دوئل خود ادامه دادند ... سرعت دوئل هردو بیشتر شده بود؛ زیرا هردو کاملاً بی پروا و           بدون دغدغه می جنگیدند ... این شرایط مساوی تا زمانی ادامه یافت که دراکو اولین هجوم ذهنی را آغاز کرد. هری که کاملاً منتظر این لحظه بود، بلافاصله به مقابله پرداخت و او را متوقف کرد و این بار او حمله را انجام داد. دراکو نیز به سختی مقاومت می کرد. کشاکش آنها چند لحظه ی دیگر ادامه پیدا کرد تا اینکه دراکو در یک لحظه بی مهابا به ذهن هری هجوم برد. همان یک لحظه هم کافی بود تا هری دریچه ی ذهنش را گرداگرد او ببندد و به اصطلاح او را "بلوک ذهنی" کند. فریاد درد دراکو به شدت به هوا برخاست؛ ولی از آنجا که هری قصد نداشت در چنین زمانی با دیوانه کردن او خود را به دردسر بیندازد، بلافاصله دریچه ذهنش را باز کرد و به دراکو اجازة خروج داد؛ اما قبل از اینکه دراکو به خودش بیاید، با حرکتی چوب او را به هوا پرتاب کرد و با حرکتی دیگر آن را ریز ریز کرد. دراکو هم مات و مبهوت فقط شاهد این لحظه بود و جرقه های چوبدستش و قطعات ریز آن که بر سر و صورتش می ریخت، گواهی درست بر شکست او بود ...

لبخندی وسیع بر لبان هری نشست ... بالاخره انتقام هفت سال زجر و بدبختی را که از جانب دراکو مالفوی مغرور و ازخودراضی دیده بود، گرفته بود و از این بابت شدیداً به خود می بالید. چرخی زد تا خوشحالیش را با دوستانش سهیم شود؛ امّا در همین لحظه بدبختی را به چشمان خود دید. آقای فیلچ عصبانی و خشمگین، مصرانه به دنبال پیدا کردن راهی برای عبور از مانع بود. هری از روی ناچاری با اشاره ای از جیمز خواست که مانع را بردارد ... راهی جز این نداشت، باید با سرنوشت روبرو میشد!

فیلچ بلافاصله جلو آمد و هم یقه ی هری و هم یقه ی دراکو را گرفت و جینی و پنسی را به حال خود واداشت:

_نقض یکی از مهم ترین قوانین مدرسه اون هم در روز روشن ... این مجازات سختی داره ... امیدوارم مجازاتتون رو به من بسپارن ... مجازات اون دو نفر دیگه رو هم به بعد از مرخص شدن از بیمارستان موکول می کنم!

فیلچ دست آن دو را محکم گرفت و تا پشت اتاق مک گوناگال بُرد و آهسته در زد. مک گوناگال با خواست خودش به اتاق مدیران نرفته بود.

_کیه؟

_منم، فیلچ ... دو تا دانش آموز متخلف رو آوردم.

_بیا تو.

فیلچ در را باز کرد و به همراه هری و دراکو وارد شد. مک گوناگال با دیدن دراکو و هری در دستان او، کل ماجرا را فهمید.

_اینا داشتن دوئل می کردن ... نقض قوانین تو روز روشن ... امیدوارم کمتر از اخراج واسشون درنظر نگیرین!

_شورای اساتید مدرسه در این مورد تصمیم می گیرن ... لطفاً صداشون کن بیان اینجا ...

فیلچ سری تکان داد و از اتاق خارج شد.   

مک گوناگال نگاهی مأیوسانه به آن دو انداخت و گفت:

_قرار نبود درست رفتار کنین؟ ... سابقة هردوتون هم که پره ... باید بگم که احتمال اخراج شدنتون کم نیست و اونوقت تا آخر عمرتون حسرت می خورین؛ چون فقط یه هفته تا فارغ التحصیل شدنتون مونده بود!

دراکو گفت: تقصیر اون بود!

_دروغ میگه! تقصیر خودش بود!

هر دو نفر خشمگینانه به هم نگاهی انداختند و سپس رویشان را برگرداندند. طولی نکشید که لوپین، نیک، ابرفورث، ساحره ویکتور و تانکس به ترتیب وارد اتاق شدند. تانکس برگشت و در را قفل کرد و سپس طلسم ضد استراق سمع را فعال کرد. تقریباً همة آنها همانند مک گوناگال با مشاهدة دراکو و هری موضوع را فهمیده بودند ...

لوپین شروع کرد: احیاناً دوئلی رخ نداده؟

_متأسفانه درسته ریموس ... دوئل شده ...

تانکس اضافه کرد: ... و برنده؟

مک گوناگال غرید: نیمفادورا ... از تو بعیده ...

... ولی وقتی غرش تانکس را دید، به یاد آورد که اشتباه بزرگی کرده است:

_به من نگو ... نیم ... فا ... دو ... را ...

_ببخش منو نی ... تانکس! عادتمه!

_پس بهتره این عادت رو کنار بذاری!

_باشه ... سعیمو می کنم ...

هری خواست به قائله خاتمه دهد: من دوئلو بُردم!

لبخندی کوتاه بر لبان لوپین شکل گرفت ... می دانست که پسر جیمز بالاخره کار خودش را می کند.

مک گوناگال بحث را شروع کرد: این دو نفر یعنی آقای پاتر و آقای مالفوی با همدیگه دوئل کردن و دوئل در راهروهای مدرسه خلاف قانونه ... و از اونجایی که این دو نفر چندان هم بی سابقه نیستن، ما نمی تونیم به مجازات های عادی اکتفا کنیم ... ازتون می خوام نظراتتون رو بگین ...

ابرفورث پیشدستی کرد: اخراج!

تانکس با خشم غرید: مخالفم!

مک گوناگال از بزرگ مجلس یعنی نیکولاس فلامل خواست تا نظر خودش را بگوید. نیک هم اندکی اندیشید و سپس پاسخ داد: اگه آلبوس اینجا بود، مطمئناً اخراجشون نمی کرد!

هریِ مضطرب نفس راحتی کشید . خیلی دوست داشت پس از هفت سال مشقت بار و سخت، بالاخره فارغ التحصیلی در هاگوارتز را تجربه کند.

لوپین گفت: فکر کنم بهترین کسی که بتونه در این مورد نظر بده، ویکتوره!

این جمله برای هری بسیار عجیب بود؛ ولی باز در عین تعجب او همه ی حاضران به سرعت این حرف را پذیرفتند ... چرا بهترین فرد برای تصمیم گیری در مورد او، ساحره ویکتور بود؟ ... مگر یکی از نزدیکترین افراد به پدرش در مجلس حضور نداشت؟

به هرحال هری به همراه سایرین منتظر پاسخ ویکتور شد. ویکتور ابتدا نگاهی کوتاه به هری انداخت که هیچ حالت خاصی را نمیشد در آن نگاه مشاهده کرد ... دل هری محکم به سینه اش می کوبید ... ساحره ویکتور با او رابطه ی چندان خوبی نداشت؛ این موضوع را در اولین جلسه ی درس با او کاملاً مشاهده کرده بود ... اگر اخراج میشد ... حتی فکرش هم برای هری سخت بود ... هفت سال زحمت بیهوده ...

ویکتور نگاهی بی احساس به او انداخت و آرام گفت:

_این دو نفر قوانین مدرسه رو شدیداً زیرپا گذاشتن و مطمئناً باید مجازات بشن و واسة اونها هم این مجازات اخراجه!

به یکباره دنیا برای هری تیره و تار شد ... نیمی از آرزوهایش را از دست رفته دید ... وضعیتی دیدنی داشت ... تا اینکه ...

_اما فکر نکنم اشکالی داشته باشه که این  هفته ی آخر رو  بهشون ببخشیم!

به همان سرعتی که امیدهایش از بین رفته بود، به همان سرعت هم امیدهایش و همچنین رنگ طبیعی صورتش به حالت عادی بازگشت و برق سرور در چشمانش دمیده شد ... برای اولین بار در هفت سال گذشته لبخندی مشترک با دراکو زد ...

ابرفورث پس از چند ثانیه گفت:

_ولی این دلیل نمیشه که کارشونو نادیده بگیریم ... من به عنوان مجازات 200 امتیاز از اسلیترین و گریفیندور کم می کنم ... لبخند هری و دراکو اندکی رنگ باخت و هردو نگاهی عصبانی به ابرفورث انداختند.

مک گوناگال گفت: تکرار این کار باعث میشه که بدون هیچ درنگی اخراج بشین ... حتی اگه یه ساعت هم به پایان سال مونده باشه ... پس حواستون به خودتون باشه ... حالا برگردید به خوابگاهاتون ...

******************

دراکو ترجیح داد تا از راهی دیگر خود را به سالن عمومی برساند تا مجبور نباشد حتی برای چندین دقیقه هم همسفر هری باشد. هری هم از تمامی میانبرهایی که می شناخت، با سرعت گذشت تا قدری زودتر خود را به سالن عمومی برساند. امیدوار بود مسابقة نهایی دوئل هنوز تمام نشده باشد. وقتی که وارد سالن شد، همة نگاهها به سوی او برگشت. هری با اولین نگاه متوجه شد که جیمز و زاخاریاس به سختی مشغول نبرد هستند و در حال حاضر هیچ کدام بر دیگری برتری ندارد. هرمیون اولین نفری بود که توانست خود را به او برساند و همینطور نخستین نفری بود که با اضطرابی خاص لب به سخن گشود:

_هری ... تو حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاد؟

لحن مضطرب هرمیون به دیگران اجازة سخن گفتن نداد و همه، حتی پترا که برادرش مشغول دوئل بود، مشتاقانه منتظر جواب شدند. در همین هنگام هم دراکو وارد سالن شد و اسلیترینی ها به دنبال او دویدند. هری گفت:

_فقط کسر امتیاز! 

همگی با هم نفس راحتی کشیدند و رون با لبخندی به پشت هری زد و گفت:

_خوشحالم رفیق ... جون سالم به در بردی ...

هری امیدوار بود که کسر 200 امتیاز کاری دست گروهش نداده باشد ... نگاهی به تابلوی امتیازات انداخت و متوجه تغییرات شد ... اسلیترین از گروه دوم به گروه آخر تنزل پیدا کرده بود. گریفیندور هنوز اول بود؛ ولی هافلپاف با فاصلة 60 امتیاز در رتبه ی دوم قرار گرفته بود. اگر زاخاریاس قهرمان مسابقات دوئل میشد، مطمئناً جام گروه ها به هافلپاف می رسید و هری هم امیدوار بود که این اتفاق نیفتد؛ زیرا در آن صورت، او مقصّر تلقی میشد. پس از جواب دادن به چند سؤال دیگر، مضطربانه به همراه دوستانش مشغول تماشای مسابقه شد ... جیمز کم کم داشت برتری خود را تحمیل می کرد ... با توجه به آموزشهایی که دیده بود، قاعدتاً باید این دوئل را می برد؛ اما هری هم به خوبی می دانست که او به سادگی و جز در مواقع لزوم از آموزش هایش استفاده نمی کرد ...

رگبار طلسم های جیمز پیاپی روانه میشدند و زاخاریاس هم سرسختانه می جنگید ... یکی را برگشت می داد ... از برابر دیگری جاخالی می داد ... یکی را خنثی می کرد و به طور کلّی از هر روشی استفاده می کرد تا بازندة این دوئل نباشد؛ اما هیچگاه دفاع مطلق در یک دوئل نمی تواند باعث موفقیت شود؛ این موضوع هم 15 دقیقه بعد کاملاً مشخص و معین شد، زمانی که زاخاریاس در برابر سه طلسمی که جیمز به سمت او فرستاده بود، عملاً خود را شکست خورده دید و چشم هایش را بست تا لحظه ی برخورد طلسم به بدنش را نببیند. گرمایی را در برنش احساس کرد که مطمئناً ناشی از برخورد طلسم به بدنش بود. چند لحظه ای طول کشید تا طلسم سست کننده را بشناسد ... نوعی احساس کرختی در تمام بدنش به وجود آمد و جیمز هم از این فرصت استفاده کرد و به راحتی زاخاریاس را خلع سلاح نمود ... زنگ سالن به نشانة پایان مسابقات دوئل و قهرمانی جیمز به صدا درآمد ... صدای تشویق در سالن هم بلند شد و کل سالن قهرمانِ گریفیندوریِ مسابقات و پس از آن نایب قهرمانِ هافلپافی آن را تشویق کردند؛ البته اسلیترینی ها از قاعده ی اول مستثنا بودند.

جیمز و زاخاریاس با هم دست دادند و اسلاگهورن هم چوبش را به سمت جیمز به عنوان فرد برنده گرفت و سپس محافظ سبزرنگ را برداشت. دانش آموزان به سرعت جلو رفتند و آن دو را محاصره کردند. همه به جیمز تبریک گفتند و به زاخاریاس هم دست دادند که در این مورد هم اسلیترینی ها از قاعده ی اول مستثنا بودند. هری هم این کار را انجام داد، با این تفاوت که کمی بیشتر طول داد. از صمیم قلب به خاطر اینکه باعث قهرمانی گریفیندور در بین گروه ها شده بود، از او تشکر کرد.

******************

گروه دوستان سال آخری گریفیندوری به همراه یکدیگر به سالن عمومی گریفیندور رفتند و جشنی کوچک ولی دوستانه برپا کردند تا اتفاقات و خوشی های آن روز که مطمئناً در تاریخ هاگوارتز باقی می ماند، در ذهن و خاطرة آنها هم به عنوان یک خاطرة خوب باقی بماند. همگی به خوبی می دانستند که چنین روزهایی در آینده زیاد تکرار نخواهد شد! جینی هم از درمانگاه مرخص شده بود و به همراه برادرش فرد، در جشن حضور داشتند. مک گوناگال از او و پنسی هر کدام 50 امتیاز کم کرده بود که البته این موضوع هم جلوی قهرمانی گریفندور در بین گروه ها را نگرفته بود.

جرج و فرد بسته ای را باز کردند. درون آن یک ماکت از زمین کوییدیچ و تعدادی بازیکن کوییدیچ وجود داشت. تعدادی از مهره های درون ماکت به شکل بازیکنان گریفیندور بودند و همگی لباسهایی قرمزرنگ داشتند، برخلاف دیگر بازیکنان که لباسهایی سبزرنگ داشتند و شکل بازیکنان اسلیترین بودند. فرد با چوبدستش آتشی کوچک درست کرد و فیتیله ی کوچکی که در پشت ماکت تعبیه شده بود را روشن کرد. وقتی آتش به ماکت رسید، چند جرقه زد و یک آتش بازی کوچک با فشفشه های تماشاگران نمادین ماکت که جان گرفته بودند، به وجود آمد. پس از اینکه فشفشه ها به آسمان رفتند، به یکباره بازیکنان ماکت هم جان گرفتند و به هوا برخواستند. هر بازیکنی به اندازة یک بند انگشت بود. بازیکنان دو تیم پس از برخاستن، شروع به مسابقه کردند. حتی ویکتور هم به عنوان داور حضور داشت. تمام گریفیندوری ها با دهانهایی باز این صحنه ها را تماشا می کردند و از هنر برادران ویزلی در تعجب بودند. تمامی اتفاقاتی که در مسابقة صبح افتاده بود، اکنون در حال رخ دادن مجدد بود، یک فیلم کامل از تمامی اتفاقاتی که در ورزشگاه افتاده بود! همة دانش آموزان مجذوب مشاهدة بازی شده بودند. هری بیش از اینکه خودش را تماشا کند، به جینی کوچک نگاه می کرد. هر چه بود، خودش را نمی توانست گول بزند. بازی به آخر رسید و هری کوچک اسنیچ طلایی را گرفت و شادیش را انجام داد و در مراسم اهداء جام، همان جام طلایی و شکیل را تحویل گرفت. پس از اینکه نمایش بازی به پایان رسید، همة بازیکنان به ماکت برگشتند و خاموش شدند، تماشاگران هم به همین ترتیب خشک شدند و از حرکت افتادند. سپس فرد درِ جعبة حاوی ماکت را بست. همه ی دانش آموزان با تحیّر به فرد و جرج نگاه می کردند.

هرمیون با اشتیاق و همچنین تعجب پرسید:

_اینا رو واقعاً شما ساختین؟

******************

همه ی دانش آموزان گریفیندور پس از جشن مختصرشان که با خوراکی های مختلفی که فرد و جرج از آشپزخانه آورده بودند، مزیّن شده بود، به رختخواب رفته بودند. هری به خوبی می دانست که دانش آموزان به دنبال بهانه ای برای شادی و همچنین بی خیالی نسبت به وقایع اخیر هستند.

از پشت پنجره اش مشغول تماشای ستارگان و ماه زیبا بود. دیگر چیزی نمانده بود تا هاگوارتز را برای همیشه ترک کند. یک هفته امتحانات و سپس یک جشن آخر سال، جشنی که با پرچمهای قرمز گریفیندور زینت داده میشد ... این جشن همیشه به یادش می ماند ... پایانی خوب و خوش بر هفت سال رنج و درد و همچنین شادی و شور دوران تحصیلش در هاگوارتز! وقتی به خاطرات بیشمارش در هاگوارتز می اندیشید، سرش به درد می آمد ... چقدر اتفاق ... چقدر خاطره ... خوب و بد ... تلخ و شیرین ... همه برای یک نفر ... اما همه گذشتند! با یادآوری این خاطرات بی اختیار لبخندی بر لبانش نشست که با یادآوری افرادی که در این خاطرات بودند ولی اکنون حضور نداشتند، لبخندش با چند قطره اشک هم درآمیخت.

******************

 یکشنبه و روز امتحان دوئل فرا رسید. پروفسور فلامل از همه ی دانش آموزان خواست تا در سالن دوئل جمع شوند. سپس شروع به سخن گفتن کرد:

_نمره ی شما بر سه اساس داده میشه: یکی بر اساس رقابت هاتون در مسابقات دوئل که برای این موضوع به داوران هر بازی مراجعه کردم و یه ارزیابی کلی از همه ی شما انجام دادم. دومی بر اساس دوئل هایی که الان باید انجام بدین و هر نفر هم یه دوئل انجام میده و سوم بر اساس خود امتحان که بعداً باهاش آشنا میشید. من در ارزیابی هام اصلاً به نتیجة دوئل ها توجه نکرده و نخواهم کرد. من طرز دوئل کردنتون رو مورد ارزیابی قرار داده و بهش نمره میدم؛ پس ممکنه بازنده ی یه دوئل از برنده ی اون دوئل امتیاز بیشتری بگیره ... همه خوب فهمیدین؟

_بله پروفسور!

_پس شروع می کنیم.

نیک کاغذی را به دیوار سالن چسباند که رقیب هر شخص را مشخص می کرد. هری باید با فرد دوئل می کرد. همة دانش آموزان جفت جفت شدند و شروع به دوئل کردند. نیک بر همة دوئل ها نظارت داشت و مرتباً مواردی را یادداشت می کرد. هری که به خوبی می دانست در این دوئل ها چه چیزی بیش از بقیه موردتوجه نیک است، دوئل خود را با نفوذ به ذهن فرد شروع کرد و پس از دقایقی و انجام انواع حملات ذهنی بالاخره توانست او را شکست دهد؛ گرچه فرد هم سرسختانه و بسیار عالی دفاع می کرد.

وقتی تمام دوئل ها به اتمام رسید، نیک دوباره همه را جمع کرد و گفت:

_تونلهایی یکسان آماده شده که همگی در فضای مجازی هستند و علی رغم یکسان بودن، هیچ راهی به همدیگه ندارن ... عملکرد همتون توی این دوئلها ضبط میشه و من بعداً اونا رو یک به یک می بینم. شما خودتون باید بفهمین که چه کار باید بکنین ... اگه درس های ذهنی رو خوب یاد گرفته باشین، هیچ گونه مشکلی نخواهید داشت و امتحان خیلی آسونی خواهد بود ... اگه هرجای امتحان نتونستید ادامه بدید و خواستین انصراف بدین، به یک دریچه در بالای سرتون فکر کنین و از اون خارج بشین. واسه ی همتون آرزوی موفقیت دارم ... حالا شروع کنید ...

تونل های زیادی با حرکت دست نیک به وجود آمدند که از هوای فشرده تشکیل شده بودند. هری به مانند سایر دانش آموزان وارد یکی از آنها شد و بلافاصله دیوارة پشت سرش مسدود گردید. چوبش را محکم در دستش فشرد و به آرامی جلو رفت تا اینکه به بن بست رسید. با تعجب دیوارة جلویش را لمس کرد. هیچ تفاوتی با سایر قسمت های تونل نداشت.  لحظه ای با خود اندیشید که شاید این یک حقه باشد و در دردسر افتاده باشد؛ ولی ترجیح داد فکرش را از تمامی افکار بد پاک کند. ذهنش را متمرکز کرد. وقتی به سرحدّ تمرکز رسید، احساس کرد که دیوارة سمت چپش کمی کمرنگ تر شده است با یک طلسم سادة "ریداکتو" دیواره را شکست و از آن عبور کرد. بلافاصله هجوم دردناکی را به ذهنش احساس کرد؛ اما پس از چند لحظه توانست با دیواره ای دفاعی نیروی مهاجم را پس بزند. با پایان این هجوم، هجومی دردناک تر از قبل آغاز شد. به خوبی مقصود نیک را از حمله ی دوم درک کرد. این بار اجازه داد که نیروی مهاجم وارد ذهنش شود. به آرامی ذهنش را از تمامی اغتشاشات و تفکرات مختلف تخلیه کرد. پس از دو دقیقه احساس کرد که فشار از روی او برداشته شده است. به راهش ادامه داد تا اینکه به یک گودال بسیار عمیق و بی انتها رسید. در سوی دیگرش دری از جنس گل سرخ در میان توده ی هوا قرار داشت؛ ولی با وجود چنین گودالی دسترسی به در غیر ممکن بود. به محض اینکه پایش را بر روی گودال می گذاشت، با فشاری به عقب رانده میشد و اجازة عبور از آن را نمی داد. باز هم ذهنش را متمرکز کرد. ابتدا چیزی پیدا نکرد؛ ولی وقتی تمرکزش را بیشتر کرد، توانست نشان کوچک هاگوارتز را بر روی در ببیند ... فهمید که باید چه کار کند ... سعی کرد که با طلسمی نشان را فشار دهد؛ اما هیچ طلسمی از چوبدستش خارج نشد. چند بار دیگر این کار تکرار کرد؛ ولی باز هم به نتیجه ای نرسید. فهمید که برای فشار دادن نشان نمی تواند از چوبدستش استفاده کند. چند دقیقه به فکر فرو رفت تا اینکه راه حل به یکباره به ذهنش رسید. با تمام قدرت ذهنیش به نشان حمله برد و نشان را به آرامی به عقب راند. به محض اینکه عقب رفتن نشان هاگوارتز به پایان رسید، پلی بر روی گودال به وجود آمد. هری با لبخندی بر روی لبانش از پل عبور کرد تا به چند متری در رسید. برایش عجیب بود که چرا در از گل ساخته شده است. ابتدا به این موضوع اندیشید که شاید این فقط یک کار سلیقه ای است؛ اما بلافاصله به حقه ی نیک پی برد. دماغش را با دست راستش گرفت و در را باز کرد و وارد فضای کلاس شد. تونل پشت سرش ناپدید شد. نیک با لبخندی جلو آمد و پرسید:

_چطور بودی هری؟

_خیلی خوب! فکر کنم نمره ی کامل بگیرم!

نیک سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و به سمت بقیه ی دانش آموزان که به تدریج در حال آمدن بودند، رفت. رون و هرمیون از سوی دیگر کلاس هری را صدا زدند و جلو آمدند.

هرمیون پیش دستی کرد: امتحان چطور پیش رفت هری؟

_خیلی خوب بود ... شما چی کار کردین؟

هرمیون جواب داد: من تمومش کردم؛ اما رون گول گلهای سرخ در خروجی رو خورد و الان دماغش سوزش گرفته!

هری به پهلوی رون زد و گفت: مهم نیست رفیق ... حتماً نمرة خوبی میاری ... حالا برو پیش نیک تا سوزش دماغتو برطرف کنه ...

******************

سه شنبه فرا رسید و دانش آموزان برای امتحان پرواز راهی زمین کوییدیچ شدند. ویکتور در آنجا منتظرشان بود. وقتی همه جمع شدند، ویکتور شروع به سخن گفتن کرد:

_سلام به همگی ... بالاخره روز امتحانتون فرا رسید ... امیدوارم همتون آماده باشین ... امتحان خیلی سادس ... یک تونل آماده شده که شما باید از اون در مدت چهار دقیقه بگذرین ... تا چهار دقیقه نمرة کامله؛ ولی هر چی وقتتون بیشتر بشه، از نمرتون کسر میشه ... ضمناً از دیواره ی تونل و از همه طرف طلسم هایی به سمتتون پرتاب میشه که در صورت برخورد، سرعتتون رو کم می کنن و مسلماً اگه سرعتتون کم بشه، زمانتون بیشتر میشه؛ پس سعی کنین تا جایی که می تونین از برابرشون جاخالی بدین یا اگر هم خواستین سپر بسازید. فضای تونل هم طوری طراحی شده که اون مقدار سرعتی که ازتون کم میشه، قابل برگشت نیست ... دیگه توضیح بسته ... هر نفر رو که صدا زدم، خودش وارد تونل بشه ... زمانتون هم از وقتی که وارد تونل میشید تا وقتی که ازش خارج میشد، به صورت خودکار محاسبه میشه؛ البته من هفت تا کپی دیگه هم از همین تونل دارم تا هشت نفر بتونن به طور همزمان امتحان بدن. واسة دور اول دراکو مالفوی، جاستین فنیچ فلچلی، زاخاریاس اسمیت، پنسی پارکینسون، هرمیون گرنجر، سانیا اسپنسون، جرج و جینی ویزلی امتحان میدن ... حالا می تونین شروع کنین ...

همگی چند دور زدند و پس از شتاب گرفتن، هر کدام با سرعت وارد یک تونل شد. هنوز به سه دقیقه نرسید بود که جرج با لبخندی به نشانه ی موفقیت از تونلش خارج شد. چند ثانیه بعد هم جینی خارج شد. مدتی بعد مالفوی و پس از آن هم زاخاریاس از تونل خارج شدند. ویکتور یک ثانیه شمار بزرگ در ورزشگاه درست کرده بود که زمان هر شخص را نشان می داد. ثانیه شمار کم کم به 240 ثانیه نزدیک میشد و هنوز سه نفر از تونل هایشان خارج نشده بودند. یک ثانیه به وقت مانده بود که جاستین هم خارج شد و ده ثانیه پس از چهار دقیقه هم هرمیون و پنسی به همراه یکدیگر از تونل خارج شدند. هرمیون وقتی زمان خود را دید، چهره اش در هم کشیده شد. مستقیم به سمت هری و رون آمد. هری به خوبی می دانست که اگر الان کارد به رگ او بخورد، خونی از آن بیرون نخواهد آمد! پس تنها به یک جمله اکتفا کرد: اشکال نداره هرمیون، کارت خوب بود!

ویکتور نفرات بعدی را صدا زد: رون و فرد ویزلی، جیمز و پترا فلامل، هری پاتر، نویل لانگباتم، گریگوری گویل و ارنی مک میلان.

هری با اعتماد به نفس، پاک جاروی مدرسه را در دست گرفت و پس از دو دور، با سرعت وارد تونل شد. چند متری را گذراند تا اینکه اولین طلسم از سمت چپ به سمت او فرستاده شد. به راحتی از برابر آن جاخالی داد و سرعتش را بیشتر کرد. به خوبی منظور ویکتور را فهمیده بود. سرعت طلسمها زیاد نبود و بهترین راه برای گریز از آن ها سرعت گرفتن بود. هری هم همین کار را کرد. با آخرین سرعتی که یک پاک جارو می تواند حرکت کند، به سمت جلو رفت و هیچ پیچ تندی هم وجود نداشت که دغدغه ای داشته باشد؛ همة پیچ ها بسیار ملایم بودند و تونل حالت یک بیضی باز داشت. واقعاً از سرعت لذت می برد. حداقل یک دقیقه از تمامی دغدغه هایش جدا شد و به سرعت به جلو راند و هنوز حسش کامل نشد بود که هوای باز را احساس کرد و وقتی چشمان تقریباً بسته اش را باز نمود، متوجه شد که از تونل خارج شده است. نگاهش به ثانیه شمار ورزشگاه جلب شد ... فقط 110 ثانیه!

با لبخندی ملایم به سمت هرمیون حرکت کرد و در کنار او ایستاد. از ناراحتی او اندکی کاسته شده بود. خواست چیزی بگوید که هرمیون پیش دستی کرد:

_ممکن بود اصلاً امسال نتونم درس بخونم ... حالا که تونستم، به همینشم راضیم!

لبخند هری گسترده شد و در همین حین جیمز و سپس به ترتیب رون و فرد و پترا و ارنی هم از تونل خارج شدند. چند ثانیه مانده به پایان وقت هم نویل خارج شد. تنها گویل بود که بیست و سه ثانیه پس از اتمام وقت از تونل خارج شد.

******************

تنها یک روز به پایان هفت سال تحصیل دانش آموزان سال آخری مانده بود و این فکر هیچ کدام از آن ها را راحت نمی گذاشت. هری به همراه بقیه ی دانش آموزان مشغول خوردن شام بود. فردا روز پُرکاری برای آن ها بود و برنامه ای متفاوت با سال های گذشته داشت. صبح امتحان می دادند، عصر کارنامه ها به آن ها داده میشد و شب هم جشن پایان سال تحصیلی برگزار میشد و صبح شنبه هم دانش آموزان به وسیله ی قطار سریع السیر هاگوارتز به ایستگاه کینگز کراس برمی گشتند. به نظر می رسید که ایجاد راه جدید برای انتقال دانش آموزان شایعه ای برای افزایش امنیت سفر بوده که به دلیل وجود جاسوسان اسلیترینی در هاگوارتز، این نقشه نتیجه ای دربرنداشته است!

هرمیون که در کنار هری نشسته بود، از او پرسید: هری ... برنامت چیه؟

رون با شنیدن این سؤال به هری خیره شد. جیمز و پترا هم که روبروی هری نشسته بودند، چنین عکس العملی داشتند. هری به آرامی گفت:

_بعداً بهت میگم!

این پاسخ اندکی هرمیون را ناراحت کرد؛ اما به هر حال او به خوردن غذایش ادامه داد.

هری هم زود غذا خوردنش را تمام کرد و به سمت خوابگاه حرکت کرد؛ اما در میان راه زاخاریاس او را صدا زد و به سمت او رفت و در حین حرکت پرسید: هری ... کِی شروع می کنی؟

_ بعداً بهت خبر میدم!

******************

آخرین روز سال تحصیلی فرا رسید و همه ی دانش آموزان سال هفتم، آخرین صبحانه ی خود را در هاگوارتز خوردند. هری برخلاف سایر دانش آموزان اشتهای چندانی برای غذا خوردن نداشت، دیگر نمی توانست به عنوان یک دانش آموز به هاگوارتز برگردد ... شاید هم دیگر اصلاً نمی توانست به هاگوارتز بیاید! هنوز اولین روز مدرسه اش جلوی چشمانش بود ... چه اتفاقاتی در این قلعه ی بزرگ و قدیمی برایش افتاده بود؛ با یادآوری آنها بی اختیار لبخندی تلخ زد. پس از خوردن صبحانه، همه ی دانش آموزان به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفتند. در آن اتاق، ساحره ویکتور منتظر آنها بود.

وقتی همه ی دانش آموزان سر جاهایشان نشستند، ساحره ی مونارنجی، سخنانش را شروع کرد:

_به همتون سلام می کنم و امیدوارم تا اینجا در امتحاناتون موفق بوده باشین ... مستقیم میرم سر اصل مطلب یعنی امتحان ... تونل هایی زیرزمینی به شکل سرسره درست شدن ... به محض اینکه واردشون بشین، سُر می خورین و به هیچ شکلی هم نمی تونین خودتونو نگه دارین ... در بین مسیر موانعی سُر راهتون قرار خواهد گرفت که باید توی اون چند ثانیه ای که فرصت دارین، ازشون بگذرین ... همه ی تونل ها یکسان هستن و به اندازه ی همه هم تونل هست ... پس شروع کنین ...

ویکتور دستی تکان داد و در کلّ کلاس تونل هایی ریز به اندازه ی فقط یک نفر به وجود آمد. هری نزدیکترین تونل را انتخاب کرد و وارد آن شد. همان طور که ویکتور گفته بود، بلافاصله سُرخوردن آغاز شد. چند ثانیه همینطور گذشت تا اینکه سرما شروع شد. جنس سرسره که تاکنون از فلز بود، کم کم به یخ تغییر کرد. هری می دانست که قرار است با چه چیزی روبرو شود. چوبش را آماده در دست گرفت. به جشن قهرمانی گریفیندور در مسابقات کوییدیچ فکر کرد؛ اما ناگهان صورت زشت و کریه یک دیوانه ساز در جلوی صورتش قرار گرفت و قلبش را برای یک لحظه متوقف کرد ... با تمام توانش فریاد زد: اکسپکتو ... پاترونوم!

تنها غبار رقیقی از چوبدستش خارج شد که باعث شد چند متری دیوانه ساز از او دورتر شود. اینبار فکرش را جمع تر کرد و با تمرکزی بیشتر و با صدایی رساتر فریاد زد:

_اکسپکتو پاترونوم!

گوزن نقره ای هری ظاهر شد و با صلابت ضربه ای به شکم دیوانه ساز زد و آن را محو کرد. سپس گوزن به طرف بالا حرکت کرد. هری مسیر حرکت آن را تعقیب کرد تا اینکه نگاهش به انبوهی از دیوانه سازها که در بالای سرش در حال پرواز بودند، رسید. گوزن نقره ای به راحتی و با صلابت همة آنها را فراری داد و باعث شد که جنس سرسره دوباره به فلز تبدیل شود. هری آرام دستی به طرف گوزن تکان داد و زمزمه کرد: ممنونم!

گوزن نقره ای قبل از اینکه احیاناً بخواهد جوابی بدهد، ناپدید شده بود. هری به مسیرش ادامه داد تا اینکه از دور لکه ی سیاهرنگی را مشاهده کرد. ثانیه ای بعد متوجه شد که این لکه یک اینفری است. به محض اینکه به چند متری آن رسید، با چوبش آن را به آتش کشید و اینفری هم بلافاصله ناپدید شد و هری فهمید که این یک اینفری واقعی نبوده است. پس از گذراندن چند متر، اینفری دیگری به همین شکل جلوی راهش قرار گرفت که آن هم به سرنوشت قبلی دچار شد. هری که تمرکزش را برای ایجاد آتش جمع کرده بود، به یکباره محکم به زمین برخورد کرد و احساس کرد که متوقف شده است. چند لحظه دستش را که درد گرفته بود، مالید و نگاهی به اطراف انداخت. در محفظه ای نورانی قرار داشت که هیچ چیز جلوی آن مشخص نبود. آرام به جلو حرکت کرد تا اینکه دری نورانی را در جلوی خودش دید. کمی سرعتش را بیشتر کرد که به یکباره پایش گیر کرد و زمین خورد. در همین حین عبور اخگر قرمزرنگی را از بالای سرش احساس کرد. به سرعت به عقب برگشت و خواست طلسمی را فریاد بزند؛ ولی صدایی از گلویش خارج نشد. هرچه نگاه کرد، مهاجمی را هم ندید. حرکت اخگر دیگری را در سمت راستش احساس کرد و بلافاصله از برابر آن هم جاخالی داد. از جایش بلند شد و به سرعت به سمت در حرکت کرد. اخگر دیگری هم به سمتش آمد؛ ولی اینبار متوجه شد که اخگر در واقع از خود دیواره بیرون می آید. به سرعت و بدون کلام، سپری را برای خود درست کرد. کمی جلوتر رفت و با طلسمی دیگر، اخگر بعدی را هم منحرف کرد. از برابر آخرین طلسم هم جاخالی داد تا اینکه به در نورانی رسید. به محض اینکه آن را لمس کرد، در باز شد و هری هم وارد فضای کلاس شد. وقتی برگشت تا در را ببندد، دیگر دری در پشت سرش نبود. نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که به جز جیمز کسی در کلاس نیست. در همین حین هرمیون هم ظاهر شد. پس از چند لحظه هرمیون با عصبانیت به طرف ویکتور که مشغول صحبت کردن با جیمز بود، رفت. هری که کنجکاو شده بود اندکی جلوتر رفت تا بفهمد که موضوع بحث آنها چیست. به محض اینکه هرمیون به ویکتور رسید، شروع به غر زدن کرد:

_خانم! این چه کاری بود که انجام دادید؟ نمیگید شاید یکی از بچه ها نتونه دیوانه سازها را بگذرونه؟

ساحره ویکتور آرام و با خونسردی جواب داد: خانم گرنجر، از شما بعید بود که نفهمید اونا بوگارتن! ضمناً به دلیل بی احترامی تون 5 امتیاز از گریفیندور کم می کنم!

هرمیون خجالتزده و دست از پا درازتر برگشت و هری را دید. جلو آمد و با لبخندی از هری پرسید:

_هری! با دیوانه سازها خوب کنار اومدی؟ خیلی نگرانت بودم!

هری پاسخ داد:

_لازم نیست نگران من باشی، هرمیون ... بی تجربه که نیستم ... راحت ازشون گذشتم ... تو چطور؟

_واسه منم راحت بود.

دانش آموزان به تدریج در حال ظاهر شدن بودند تا اینکه رون هم ظاهر شد و هری و هرمیون به طرف او رفتند. هرمیون پرسید: چطور بود رون؟ امتحانتو خوب دادی؟

رون با اشتیاق جواب داد:

_فکر کنم اولین باری باشه که دفاع در برابر جادوی سیاه رو کامل میارم!

 

گزارش تخلف
بعدی