در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهارم

حقیقت

وقتی که هری چشم هایش را باز کرد، احساس سردرگمی بسیاری می کرد ... آخرین چیزی که به یاد می آورد، عصبانیت وحشیانه ی ولدمورت بود و سپس سقوط ...

دو نفر از اعضای محفل در اتاق، مشغول صحبت کردن با یکدیگر بودند. آن ها متوجه بیدار شدن هری نشده بودند و هری هم حال و حوصله ی جنجال نداشت؛ در نتیجه بیداری اش را به اطلاع آن دو نرساند. با نگاهی کوتاه و سرسری، محیط دوست داشتنی بارو را شناخت. چند دقیقه به وقایعی که که در این یکی دو روز اتفاق افتاده بود، فکر کرد. وقتی که احساس کرد که بیش از این نمی تواند سرگردان بماند، از رختخوابش خارج شد. به محض اینکه آن دو متوجه بیداری اش شدند، به سمت او دویدند و با او احوال پرسی کردند. هری هر چه به آنها التماس کرد که اجازه ی خروجش را بدهند، آن دو قبول نکردند تا اینکه هری مجبور شد کمی با آنها دست و پنجه نرم کند!!! در کسری از ثانیه چوبش را کشید و رو به نگهبان نزدیکتر گرفت و از غافل گیری او استفاده کرد:

_استیوپیفای!

نگهبان اول بیهوش بر روی زمین افتاد.

_اکسپلیارموس!

چندین بار انواع طلسم هایی را که می شناخت، امتحان کرد؛ ولی چیزی عایدش نشد. پس از چندین دقیقه این هری بود که دفاع می کرد.

_ببین آقای پاتر ... به نظرتون یه مقدار عجیب نیست که یه پسرک هفده ساله، کارآگاه با سابقه ی وزارت رو شکست بده؟؟؟

_این کار رو قبلاً کردم ...

... و به نگهبان بیهوش اشاره کرد. (هری از نشان روی سینه اش متوجه کارآگاه بودنش شده بود.)

_اون غافل گیر شد وگرنه تا حالا شکست خورده بودی ...

_من از ولدمورت شکست نخوردم ... از شما دو تا شکست بخورم؟؟؟

هری فقط بلوف می زد ... در یک ثانیه چوبش از دستش خارج شد و در دست کارآگاه قرار گرفت:

_هیچ وقت به خودت مغرور نشو آقای پاتر!

درست همان لحظه ای که خواست هری را بیهوش کند، خودش بیهوش بر روی زمین افتاد. هری سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی این کار را کرده ولی موفق نشد؛ چون جسمی سنگین بر روی او افتاد و او را از روی تخت انداخت. با کمی دقت هرمیون را در لباس خوابش شناخت. او در این لباسش بسیار محرّک به نظر می رسید. هرمیون به این که او را از روی تخت انداخته، هیچ توجهی نکرد. هری پس از چند ثانیه متوجه شد که شانه هایش به سختی می لرزند؛ در نتیجه برای آرام کردنش دستهایش را به دور بدن ظریفش حلقه کرد و پناه گرمی را در آغوشش برای او فراهم ساخت:

_چی شده هرمیون؟؟؟ چرا گریه می کنی؟؟؟

جوابی نشنید ... هری کمی او را مهربانانه نوازش کرد و این کار باعث شد که هرمیون کمی آرام تر شود ... گریه هایش کمتر شد ...

_هری ... چی اتفاقی واست افتاد؟؟؟

_اتفاقی واسه ی من نیفتاده ... داری چی می گی؟؟؟

هرمیون در حالی که به سختی می حرف می زد، بریده بریده گفت:

_دیروز که اومدی بی هوش بودی ... سرت هم بدجوري خوني بود ... طوری به نظر می رسید که  مغزت متلاشي شده ... واقعاً نگرانت شده بودیم ... (هرمیون در واقع توصیفات ثانویة دابی را در مورد وضعیت هری بازگو می کرد) ...

_ببین هرمیون! نمی خوام بهت دروغ بگم چون خودت می فهمی. ولدمورت حمله اش شکست خورد، بعدش عصبانی شد و پیشونی من هم درد اومد و به خاطر شدت عصبانیتش از سرم یه خورده خون اومد و بیهوش شدم ... همین ... الان هم صحیح و سلامتم ... تو رو خدا گریه نکن ... طاقت گریه هات رو ندارم ...

_قبلاً هم این اتفاق واسه ی تو افتاده بود؛ اما هیچ وقت بیهوش نشده بودی و سرت هم خونی نشده بود ... پس چرا حالا اینطوری شد؟؟؟

_خودمم نمی دونم ... ولی کنجکاو شدم ... اگه دوست داری می تونی یه خورده روش تحقیق کنی ...

_باشه...حتماً ...

_ممنون ... حالا دیگه گریه بسته ...

هرمیون اندکی اشکهایش را پاک کرد و در همان حال گفت:

_باشه، من برم رون رو بیدار کنم ...

_راستی چی شد که اومدی پایین؟

_صدای درگیریتون من رو از خواب بیدار کرد.

تاکنون هرمیون حتی یکه نگاه هم به هری نینداخته بود. فقط در آغوش گرم هری پناه گرفته بود. آغوش او امن ترین جای ممکن بود، حتی اگر هزار مرگخوار اطرافش می بودند.

وقتی می خواست از در خارج شود، برگشت تا از او به خاطر دلداریش تشکر کند؛ ولی لبخند روی لبانش خشک شد. بدن هری نسبت به دو ماه پیش سه برابر لاغرتر شده بود؛ ولی قدش بسیار بلندتر شده بود ... وضع صورت و موهایش هم بسیار نامرتب و پریشان بود ...

جیغ کوتاهی کشید و جلوی دهانش را گرفت. چند لحظه بعد دوباره اشک از چشمان سرخش جاری شد ... ولی اینبار با شدتی بیشتر از قبل ...

_تو چِت شده هری؟؟؟ چرا با خودت این طوری رفتار می کنی؟؟؟

هری بلند شد و دوباره او را در آغوش گرفت تا باز هم دلداریش بدهد. هرمیون اجازه نداد او را در آغوش بگیرد؛ اما هری این کار را کرد ... هرمیون با تمام توانش مشت به سینه ی هری می کوبید و گریه می کرد:

_آخه چرا هری؟؟؟ نگران خودت نیستی لااقل نگران دنیای جادویی باش ... اونا امیدشون به تو وابستس ... دیوونه ... چرا با ما اینطور رفتار می کنی؟؟؟

شدت گریه اش بیشتر شد ... هری جلوی مشت هایش را نگرفت و اجازه داد تا هر چه دلش خواست بگوید تا بلکه کمی راحت شود. هرمیون هم به مشت زدنش ادامه داد!!!

_قبل از اینکه ولدمورت من رو بکشه یا از لاغری بمیرم، تو منو می کشی ...

هرمیون بلند شد و دستش را گرفت و به آشپزخانه برد. هنوز صبح نشده بود. هرمیون مقدار زیادی از غذاهای دیشب را بر روی اجاق گذاشت تا گرم شوند. وقتی گرم شدند، به اندازه ی ده نفر برای هری غذا کشید و گفت:

_وای به حالت اگه یه قاشق غذا توی بشقاب بمونه. اونوقت من می دونم با تو ... و سپس منتظر شد تا هری شروع کند؛ ولی این کار را انجام نداد و در عوض طلسم سکوت را فعال کرد.

_چرا نمی خوری؟؟؟

_منتظرم تا اتفاقات بد پیش اومده را بشنوم ... همونایی که می خواستی به من بگی ...

_تا نخوری نمیگم ... باید توی دو روز مثل قبل بشی ... اونوقت بهت میگم ...

_مطمئن باش که تا وقتی همه ی حرفات رو نشنوم، لب به غذا نمی زنم؛ اما قسم می خورم اگه بگی همشون رو می خورم ... من تا حالا قسمم رو نشکستم ...

_اگه بگم اشتهات رو از دست میدی!

هری فریاد کشید:

_بگو دیگه هرمیون ... کل تابستون از بی خبری زجر کشیدم ... درست همون موقعی که شما اینجا تفریح می کردین، من تو اتاقم مشغول حفظ کردن چاله چوله های سقف بودم ... یه شب نشد که کابوس ولدمورت رو نبینم ... هر روز نامه می فرستادین و به جای اینکه یه خبری به من بدین، فقط می گفتین ((منتظرتیم!)) ... انگار نه انگار که دوستتون بودم ... حالا هم می خوای زجرم بدی؟؟؟ اشکالی نداره ... من میرم دنبال جاودانه سازها و شما هم می تونین اسم هری پاتر رو واسة همیشه فراموش کنین ... اینو به رون هم بگو ...

هرمیون که به شدت از حرف خودش پشیمان بود و به خاطر اینکه هري طلسم سکوت برقرار بود، خدا را شکر می کرد، در حالی که برای چندمین بار اشک از چشمانش جاری شده بود، گفت:

_داری اشتباه می کنی هری! ... ما همه نگرانتیم ... خبر ندادیم چون مودی نمی ذاشت ... ما تو رو توی جست و جوی جاودانه سازها تنها نمی ذاریم ... ما همه دوستت داریم ...

_اگه راست می گی، پس حالا خبرا رو واسم تعریف کن!

_باشه میگم ... اول از خبرای کم اهمیت تر شروع می کنم ... وزارتخونه های همه ی کشورها تصمیم گرفتن که امسال یه ماه مدرسه ها باز باشن ... این موضوع دلیل خاصی داره ... یه مدرسه ی جادویی تا زمانی که یه رشته از جادو- حتی پیشگویی - توسط یه معلم به یه دانش آموز تدریس بشه و نمرش منظور بشه، قدرت جادویی خودش رو داره وگرنه قدرتش رو از دست میده و به یه ساختن معمولی مشنگی تبدیل میشه ... امسال وزارتخونه ها برای جلوگیری از این مشکل و همینطور تعلیم نیروهای آماده، یه ماه مدارس رو باز می کنن و فقط هم دفاع در برابر جادوی سیاه و درس پرواز رو تدریس می کنن ... چون اینطوری یه نفر شانس بیشتری برای زنده موندن و همینطور فرار از چنگ مرگخوارا پیدا می کنه ... ما همه تصمیم گرفتیم که به مدرسه بریم و تو هم باید قبول کنی ... فرد و جرج هم میان ... اونا هم تصمیم گرفتن که سال آخرشون رو بگذرونن و فارغ التحصیل بشن ... خیلی های دیگه هم می خوان بیان ... ابرفورث دامبلدور، برادر آلبوس دامبلدور(اشکی از چشمان هری با شنیدن این نام فرو افتاد که از چشمان هرمیون به دور ماند.) هم به مدرسه میاد ... اسامی اساتید این دو درس هم مشخص نیست ... بقیه ی معلم ها هم برای امنیت دانش آموزها تو قلعه می مونن ...

_فکر کنم امسال کارت زار باشه هرمیون ... دقیقاً همون دو درسی رو که توشون مشکل داشتی، درس میدن. باید قید شاگرد اول شدن برای هفتمین سال پیاپی رو بزنی.

_من که کلاً قید مدرسه رو زده بودم، به خاطر اینکه با تو به جست و جوی جاودانه سازها بیام ... حالا همین که می تونم مدرک هاگوارتز رو بگیرم، باید کلام رو هوا بندازم.

_ادامه بده!

_توی این دو ماه مرگخوارا سیاهترین دوره ی تاریخ رو رقم زدن ... همه ی خیابونهای کشور تحت سلطة نامحسوس مرگخوارا قرار دارن ... مشنگا از خونه هاشون بیرون نمی زنن ... جادوگرا هم جز با آپارات به هیچ روش دیگری جا به جا نمیشن ... حتی واسه ی رفتن به هاگوارتز هم شیوه ی جدیدی رو می خوان در پیش بگیرن که هنوز اون شیوه رو به دلیل مسائل امنیتی افشا نکردن ... وضع بدیه هری ... خیلی از رفقامون رو از دست دادیم ... خانواده ی فینیگان رو زنده زنده تو آتش سوزوندن و جسد سوخته شون رو تحویل دادن ... هیچ کس نمی دونه کجا و چه طور سوزونده شدن ...

_وای ... سیموس رو هم سوزوندن؟؟؟

_متاسفانه آره ...

هری خیلی ناراحت شده بود ... هم خوابگاهی اش را کشته بودند ... با بغضی نهان ادامه داد:

_دیگه کیا رو کشتن؟؟؟

_خونواده ی کریوی رو ریز ریز کردن ... طوری که آدم حالش از دیدن اون صحنه به هم می خورد ... نخست وزیر قبلی مشنگها رو توی دفترش به قتل رسوندن ... نیمی از کارآگاهان وزارت رو همراه با خونواده هاشون کشتن ... اونا همینطور توی خیابونا رژه میرن و کسی هم نیست که چیزی بهشون بگه ... پدر لونا و تمام کارکنای روزنامه ی نکته سنج رو کشتن و دفتر روزنامه رو آتش زدن ... سه تا از ورزشگاه های هفتاد هزار نفری مشنگها رو در حال برگزاری مسابقه که ورزشگاه ها پُر از آدم بودن، به همراه ورزشکارا به دست دیوانه سازا دادن و همشون روحشون رو از دست دادن ... خونواده ی دیگوری رو با طلسم مرگ کشتن ... اولیوندر رو دزدیدن و هیچ خبری ازش نیست ... کرنلیوس فاج رو کشتن ... کینگزلی هم شده رییس دفتر کارآگاه ها ... ریاست موقت محفل هم با مودیه تا ابرفورث بیاد و این مسئولیت رو قبول کنه ... آخرین اقدام مرگخوارها هم کشتن پروفسور فیلت ویک بود که توی یه درگیری سه تا از اونا رو کشت و خودش هم کشته شد.

_چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هری سرش را در دستانش گرفت تا بلکه بتواند کمی خود را آرام تر کند.

_فکر نکنم این کل چیزی باشه که می خواستی بهم بگی !!!؟؟؟

هرمیون سرش را پایین انداخت:

 _نه هری .. این کلش نبود ... یه مورد دیگه هم هست که ربطی به مرگخوارا نداره ولی خیلی ناراحتت می کنه ...

_چی شده؟؟؟ واسه ی جینی اتفاقی افتاده؟؟؟ حرف بزن ...

_ببین هری ... می دونم دوستش داری ... اما نظر اون هم مهمه ...

_اون که از خداشه ... من ازش جداش شدم ... اونم فقط به خاطر خودش ... خودش اینو بهتر می دونه که چقدر دوستش دارم ...

_اشتباه می کنی هری ... اون دیگه دوستت نداره ... اون به خاطر هری پاتر بودنت دوست داشت ... حالا هم با ویکتور دوست شده به خاطر ویکتور کرام بودنش ...

_ویکتور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه اون اینجا اومده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

_بله ... اومده بود که مثلاً من رو ببینه ... تا جینی رو دید عاشقش شد ... جینی هم عشقش به تو رو فراموش کرد و با اون رفت بلغارستان ... اون از یه ماه پیش رفته اونجا و داره سال ششم رو  می خونه تا وقتی اومد اینجا با ما سال هفتم رو بخونه ... لونا رو هم با خودش برده ... تعداد سالهای آموزشی مدارس جادویی در تمام دنیا یکسان هستن ... فقط مواد درسیشون فرق می کنه ... مدرک همدیگرو هم قبول دارن(به جز ایران که تحریمه  ش.ن) ... جینی و لونا هم از این موضوع و همچنین از اینکه سال تحصیلی بلغارستان یه ماه زودتر شروع میشه، استفاده کردن و یه سال خودشون رو جلو انداختن ... اونا یه ماه قبل از مدرسه رو توی بلغارستان (دورمسترانگ) و یه ماه بعدش رو هم با ما می خونن ... اونوقت می تونن توی دو ماه، دو سال تحصیلی رو بگذرونن و با ما فارغ التحصیل بشن ...

_از اینکه ویکتور عاشق جینی شده ناراحتی؟؟؟

_نه ... ویکتور واسه ی من تموم شده ... اصلاً به وجود نیومده بود که بخواد تموم بشه ... یه رقص نه کسی رو عاشق کسی می کنه و نه از عشق کسی به دیگری کم می کنه ...

_پس از چی ناراحتی؟؟؟

_من این حرکتشو توهین می دونم. اون به خاطر من اومده بود؛ ولی وقتی اومد به جز یه سلام خشک و خالی به من هیچ نگفت ... من از این موضوع ناراحتم ... تو چرا ناراحت نیستی؟ ناسلامتی جینیه ها ...

_اینا همش واسه ی جلب توجه منه ... البته اعتراف می کنم که از این خبر خوشحال نشدم ...

_نه هری ... اینطور نیست! من باهاش صحبت کردم. گفت که چرا تو رو دوست داشته و چرا الان ویکتور رو دوست داره. اون هميشه به من راست ميگه و همیشه هم دوست داره که مرکز توجه باشه. به خاطر اینه که می خواد یه سال زودتر مدرسه رو تموم کنه. چون فکر می کنه اینطور بهتر می تونه با ما بیاد و از صحنه ها دور نمونه ...

_مطمئنی شوخی نمی کرد؟؟؟

_آره هری ... می تونی از رون بپرسی ...

هری صورتش را در میان دستانش پنهان کرد و در حالی که صدایش می لرزید، گفت:

_یعنی چی؟؟؟ مگه عشق، بازیه؟؟؟ اون چی فکر می کرد ...

نمی توانست باور کند ... البته این قسمتش هم خوب بود که اینطور در امان می ماند ... اما در هر صورت جینی با احساساتش بازی کردهه بود و این اصلاً کار خوبی نبود ...

_اون باید بدونه که شهرت زهریه که مزه اش خوبه ولی در هر صورت آدم رو مسموم می کنه ...

هری دیگر کاملاً گریه می کرد ... هرمیون آرام جلو آمد و سر هری را در آغوشش گرفت. حالا این او بود که به هری دلداری می داد:

_نگفتم ناراحت میشی...

جوابی از هری نشنید ... جز قطرات الماسی که از چشمانش فرو می ریختند و چشم و دلش را از هر ناپاکی، پاک می کردند.

_بسه دیگه هری ... گریه نکن ... به جاش غذات رو بخور ... زندگی هنوز ادامه داره ... این عشق های واقعی هستن که باقی می مونن و آدم رو به درجات بالای پاکی می رسونن ... نه عشق های موقتی و لحظه ای ...

این سخنان هری را در آغوش هرمیون کمی آرام تر کرد.

... با اين وجود احساس مي كرد كه هرميون چيزي را از او پنهان مي كند ...

 

گزارش تخلف
بعدی