در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل هجدهم

قهرمان ملی

جو بارو بسیار متشنج و وحشتناک شده بود. هری، هرمیون، لوپین، تانکس و دیگر محفلی ها سعی در ترمیم آن داشتند؛ اما به موفقیت چندانی دست نیافته بودند. هری در آشپزخانه نشسته بود که ناگهان آتش شومینه سبز شد و سر کینگزلی شکلبولت از میان آن ظاهر گردید. بسیار آشفته و پریشان به نظر می رسید ...

_مالی ... مالی ...

_چیه کینگزلی؟ چرا اینقدر پریشونی؟

_غول ها ... غول ها ...

... و پس از کمی مکث گفت : اونا حمله کردن!

خانم ویزلی جیغی کشید و پرسید: مطمئنی؟ کِی؟ به کجا؟


_آره ... مطمئنم ... سریع همه رو آماده کن و به هاگزمید بفرست. همین دو دقیقه پیش پاترونوسش به دستم رسید. تا نیم ساعت دیگه می رسن. سریع باش!

خانم ویزلی به سرعت به طرف اتاقش رفت و آینة کوچکی را برداشت. پنج ضربه به آن زد و سپس گفت:

_همه گوش کنین ... غول ها تا نیم ساعت دیگه به هاگزمید حمله می کنن ... همگی خودتون رو به موقعیت برسونید ...

بعد آینه را کنار گذاشت. در لحظه ای قلبش از تپش ایستاد. هری هم در آشپزخانه بود. غیرممکن بود که پیام را نشنیده باشد و همچنین غیرممکن بود که با شنیدن پیام کاری انجام ندهد. به سرعت به سمت آشپزخانه دوید؛ اما هری را آنجا ندید. چند لحظه بعد صدای آپاراتی در خارج از خانه به گوش رسید ...

******************

هری در نزدیکی قلعة هاگوارتز ظاهر شد. به سرعت خود را به دروازة مستحکم هاگوارتز رساند. با آخرین توانش به دروازه ضربه زد؛ اما امکان نداشت کسی این صدا را بشنود. درست نمی دانست که چگونه از طریق پاترونوس پیامی فرستاده می شود؛ اما تصمیم گرفت که سعیش را بکند ... چند لحظه گذشت؛ اما هر چه فکر کرد، خاطره ای را که به وسیله آن بتواند پاترونوس بسازد پیدا نکرد. بر لحظة بوسیدن جینی تمرکز کرد: اکسپکتو پاترونوم!

... اما جینی برای هری تمام شده بود؛ در نتیجه تنها غبار رقیقی از انتهای چوب هری خارج شد. همین کار را در مورد هرمیون انجام داد و همان نتیجه ی قبلی را گرفت. لحظه ای چشمانش را برای تمرکز بست. تصویری مبهم از شنل پوش نقابدار در ذهنش نقش گرفت. احساس خوبی سرتاپای وجودش را دربرگرفت. بلند فریاد زد: اکسپکتو پاترونوم!

گوزن باشکوه هری با وقار و زیبایی خاص خود چرخی زد و روبروی او ایستاد. هری گفت:

_می تونی هاگرید رو پیدا کنی و بهش بگی من پشت درم؟

پاترونوس به آرامی چرخ دیگری زد و با غیب شدنش هری منتظر را تنها گذاشت.

******************

طولی نکشید که هاگرید نیمه غول پس از طی سریع مسیر، دروازة مستحکم هاگوارتز را گشود. هری با عجله گفت:

_سلام هاگرید ... خوشحالم که می بینمت ... باید با من بیای ...

_سلام هری! تو اینجا چی کار می کنی؟

_مهم نیست که من اینجا چی کار می کنم. به کمکت احتیاج دارم.

_چرا اینقدر نگرانی؟ اتفاقی افتاده؟ چه کمکی می تونم بکنم؟

_غول ها حمله کردن! باید کمک کنی!

هاگرید فریاد زد:چی؟؟؟ غول ها؟؟؟ مرلین به دادمون برسه!!!

_عجله کن بیا بریم!

هری دست هاگرید را گرفت و کمی از هاگوارتز دور شد. هاگرید بلافاصله موضوعی را به یاد آورد. برگشت و در را به شیوه ی خاصی بست و با کلیدش قفل کرد. سپس دستش را در دستان هری قرار داد و هری نیز او را به همراه خودش آپارات داد.

******************

کارآگاهان مشغول نگهبانی دادن عادی خود در هاگزمید بودند. همه چیز آرام، مرتب و درست بود تا اینکه روبیوس هاگرید نیمه غول و هری پاتر مشهور در آنجا ظاهر شدند و با سرعت زیادی به طرف آنها دویدند. یکی از کارآگاهان جلو دوید و با تعجب گفت:

_سلام آقای پاتر، اینجا چی کار می کنید؟ پس محافظان وزارت کجان؟

هری هم متعجبانه پاسخ داد: سلام! مگه وزارت هم واسه ی من مأمور محافظت گذاشته؟

_آره! شما الان با چند تا از کارآگاهان به خانة ویزلی ها برمی گردین. از اونجا محافظت میشه. اونجا بیشتر در امانید.

_من هیچ جا نمیرم ... چون قراره غولها به اینجا حمله کنن!

کارآگاه با تعجبی مضاعف پرسید: آقای پاتر ... میشه دلیل حرفتون رو بدونم؟

_چه دلیلی بالاتر از زخم پیشونیم؟

کارآگاه چند لحظه مکث کرد و سپس با طمأنینه گفت:

_حتی اگر هم درست بگین؛ ولی حرف شما رو بدون سند و مدرک رسمی هیچ کس قبول نمی کنه!

هری با خشم فریاد زد: بهت میگم اونا تا ربع ساعت دیگه می رسن! جون این مردم در خطره! اونوقت تو از سند و مدرک رسمی حرف می زنی؟

چند تن از کارآگاهان حرف او را قبول کردند و با تشریح دلایل خود برای سایرین، باعث شدند که به تدریج بقیة کارآگاهان هم حرفش را بپذیرند و مشغول تخلیه ی مردم شوند. هاگرید رو به هری کرد و گفت: من میرم نیروی کمکی بیارم!

هری با دستپاچگی گفت: محفل خودش می دونه، اونا کم نیستن!

هاگرید در جواب هری گفت: به جز اونا هم نیروی کمکی دیگه ای هست!

... و به سرعت دور شد.

پنج دقیقه بعد نیروی کمکی کارآگاهان از راه رسید و تمامی مردم هم از هاگزمید خارج شدند. حدود صد و پنجاه کارآگاه به حالت آماده باش درآمده بودند. در همین زمان نیروهای محفل ققنوس هم از راه رسیدند. در یک لحظه طلسم های خلع سلاح بسیاری از جانب کارآگاه ها به سمت محفلی ها روانه شد. از بین محفلی ها کینگزلی فریاد زد: دست نگه دارین! من شکلبولتم!

یکی از کاراگاهان فریاد زد: از کجا بدونیم شمایید؟ باید اسم رمز رو بگین!

کینگزلی رمز کارآگاهان را به صورت تلپاتی در ذهن او فریاد زد و او هم چوبش را پایین آورد:

_قربان اینا کی هستن؟

_نیروهای کمکی مردم!

مرد با تعجب و اندکی رنجش گفت: ... اما قربان! وظیفه ی مقاومت با ماست!

کینگزلی فریاد زد: اینجا کی رییسه؟

_شما، قربان!

_من دستور میدم که هر کس دلش خواست می تونه کمک کنه!

همه ی کارآگاهان چوبهایشان را جلوی صورتشان قرار دادند و یک صدا گفتند: بله، قربان!

در این زمان چشم کینگزلی به هری افتاد. با تعجب گفت:

_آقای پاتر ... شما اینجا چی کار می کنید؟ همه نگران شدن ...

_اومدم کمک کنم!

کینگزلی رویش را برگرداند و به دو تن از محفلی ها دستور داد که او را برگردانند.

هری گفت: مگه نگفتی هر کس دلش خواست می تونه کمک کنه؟ خب منم می خوام کمک کنم، پس هیچ جا نمیرم!

... و لجبازانه به پشت صف های کارآگاهان رفت. همان کارآگاهی که با هری صحبت کرده بود، گفت: _آقای پاتر ... شما که گفتین از تو زخمتون دیدین ... اما مثل اینکه آقای شکلبولت این خبر رو به شما رسونده؟!

_اونو گفتم که دست از سرم بردارین!

کارآگاه که وضوحاً به غرورش برخورده بود، به سمت کینگزلی حرکت کرد و به او گفت:

_قربان ... شما که قوانین رو به خوبی می دونین ... باید واسة عملیات دلیل رسمی داشته باشین ... آیا شما با دلایلی محکم دستور عملیات میدین؟

کینگزلی با خشم گفت: هیچ عملیاتی در کار نیست! فقط من به عنوان رییس دفتر کارآگاهان به شما دستور میدم که به حالت آماده باش اینجا وایسین و کاملاً مراقب باشین ... شیرفهم شد؟

_بله قربان!

به محض اینکه کارآگاه برگشت، نعره های بسیار بلند و گوش خراشی از کوه های پشت هاگزمید که زمانی اقامتگاه سیریوس بلک بود، بلند شد. کارآگاهان به سرعت چوب های محفلی ها را پس دادند. طولی نکشید که قامت های بلند غول ها پدیدار شدند. کینگزلی بلافاصله طلسمی قدرتمند را اجرا کرد و شدت صداها را تا حدّ امکان کاهش داد. پنج غول بزرگ برای نابودی کل هاگزمید کافی بود!

کینگزلی فریاد زد: یادتون نره ... فقط چشماشون ... آکیو فایربولت!

تمامی کارآگاهان با هم فریاد زدند: آکیو فایربولت!

سپس نوبت محفلی ها و هری بود که این کار را تکرار کنند: آکیو فایربولت!

چند ثانیه گذشت تا اینکه بارانی از جاروها در آسمان ابری هاگزمید شروع به ریزش کرد. جاروها از هر جهتی می آمدند و هر کدام در دست کسی قرار می گرفتند. هری هم آذرخش خود را در دست گرفت و بی درنگ سوار آن شد.

کینگزلی غرید: حمله!

حدود صد و پنجاه کارآگاه و دویست محفلی به سمت پنج غول حمله ور شدند و طلسمهای خود را به سمت چشمانشان روانه کردند؛ اما غول ها در اقدامی هماهنگ و البته عجیب، با پوشش چشمانشان با هر چیزی که دست ها هم یکی از آنها بودند، مانع از برخورد طلسم ها به چشمهایشان شدند. این فقط یک معنی داشت؛ غولها تفاوت کرده بودند و این تغییر که بدون شک کار ولدمورت بود، چیز کمی به حساب نمی آمد! غولها در حالی که با یک دست جلوی چشمهایشان را گرفته بودند، با دست دیگر به ساختمانها ضربه می زدند و با هر ضربه هم یک ساختمان را با خاک یکسان می نمودند. یکی از غولها عصبانی شد و با دستش ضربة محکمی به هوا زد که باعث شد حدود پانزده کارآگاه به فاصله ی صد متری پرت شوند و جسد خُرد شده ی آنها به زمین بچسبد. دیدن این صحنه خون را در بدن هری به جوش آورد. کارآگاهان و محفلی ها هیچ کار خاصی انجام نمی دادند. فقط با کمک همدیگر یک سپر دفاعی را ایجاد کرده بودند و هر از گاهی با ضربة یک غول چند نفری از پشت سپر پرت و اغلب هم کشته می شدند. هری هم تنها نظاره گر بود و از این بابت احساس ناراحتی و شرمندگی می کرد. او حتی نمی دانست چگونه آنها را در ساختن طلسم همراهی کند! در این حین صحنه ای را دید که باعث شد معنای از جان گذشتگی واقعی را بفهمد. کینگزلی طلسم خودش را قطع کرد و از بالای طلسم رد شد و وارد جمع پنج نفره ی غولها شد. ماهرانه از تمامی ضربات جاخالی داد و خود را به وسط حلقه ی غولها رساند. غولها هم دیگر ضربه زدن به سپر دفاعی را فراموش کردند و این موضوع باعث شد که تلفات نیروهای مقاومت برای مدتی قطع شود. کینگزلی همین طور مقتدرانه ویراژ می داد و به طرف غولها طلسم می فرستاد. لوپین، آرتور ویزلی، مودی، چارلی و همچنین تانکس که در بین کارآگاهان بود، همگی از او می خواستند که برگردد؛ ولی او همچنان ویراژ می داد و به درخواست های آنها توجه نمی کرد. کم کم غولها که در برابر هنر کینگزلی ناکام مانده بودند، عصبانی شدند و خشم و غضب بر آنها مستولی شد. یک لحظه کینگزلی خودش را به یک غول نزدیک کرد. غول هم خواست که با هر دو دستش به کینگزلی ضربه بزند؛ ولی او ماهرانه جاخالی داد. کینگزلی هم از غفلت غول در پوشاندن چشمانش نهایت استفاده را کرد و با آخرین توانش فریاد زد: آواداکداورا!

طلسم مرگ کینگزلی به چشم سمت راست غول برخورد کرد و باعث شد بدن بیجانش بر غول کناری بیفتد و همین موضوع هم باعث از دست رفتن تعادل او گردید و باعث شد که از هر دو دستش برای نگه داشتن تعادلش استفاده کند. کینگزلی هم از فرصت استفاده نمود و با آخرین سرعتش به طرف چشم او حرکت کرد و از فاصلة دو متری طلسم مرگ را را به چشمش زد. بدن غول به طرف کینگزلی غلت خورد و باعث گردید تا کینگزلی که می خواست جاخالی دهد، از جارویش بر روی زمین بیفتد. فریاد درد کینگزلی به هوا بلند شد تا اینکه جسد غول با برخورد به غول بغلی غلت دیگری خورد و جهت افتادنش تغییر کرد. هری و تمامی کارآگاهان برای چند ثانیه نفس کشیدن را فراموش کردند. جسد غول که به آن سمت غلت خورده بود، به تدریج سرعتش بیشتر شد و با افتادن بر روی کینگزلی مجروح که قادر به حرکت سریع هم نبود، فریاد درد و نفس زندگی او را برای همیشه خاموش کرد!

******************

اشک در چشمان هری که تاکنون فقط نظاره گر فداکاری های بی دریغ کینگزلی بود، جمع شد ... چه جهان پستی! جهانی که مردمان پاک خود را به این طریق در اختیار غولهای درنده قرار می داد، لعنت به این جهان و همه ی سیاهیش! هری در همین افکار بود و با چشمان خیس به جسد غول که در زیر خود جسد کینگزلی را داشت، خیره شده بود که صدای نعره ای را از پشت سرش، از طرف جنگل ممنوع شنید. رویش را برگرداند و هاگرید و گراوپ را دید که به سرعت دیواره  دفاعی را دور زدند و هر دو با یکی از سه غول باقی مانده درگیر شدند. درگیری سختی بود و هم گراوپ و هم هاگرید به شدت ضربه می خوردند. اگر به همین ترتیب ادامه پیدا می کرد، هاگرید را هم از دست می داد و این دیگر قابل تحمل نبود. ضربه ی سختی به سر هاگرید وارد شد که باعث شد تلوتلو خوران از غولها دور شود و سپس بیهوش بر روی زمین بیفتد. گراوپ همچنان با غولی زخمی درگیر بود. هر دو غول گردن همدیگر را گرفته بودند و نعره می زدند تا اینکه نعره های هر دو غول با یکدیگر خاموش شد. گراوپ هم کشته شده بود! دو غول باقی مانده که از کشته شدن یکی دیگر از همراهانشان عصبانی شده بودند با خشم به دیواره ی دفاعی ضربه ای زدند که باعث شد حدود صد نفر از نیروهای مقاومت به عقب پرتاب شوند. هری خدا خدا می کرد که نزدیکانش کشته نشوند، گرچه او حتی از کشته شدن کارآگاهان جوان نیز بسیار ناراحت میشد. در این زمان هری صحنه ای را دید که بدنش را منجمد کرد. یکی از غولها که چشمش به هاگرید بیهوش افتاده بود، به طرف او حرکت کرد. هری دیگر طاقت این یکی را نداشت. با سرعت از جلوی چشمان غول عبور کرد و توجه او را به خود جلب کرد. چارلی هم که تبحر زیادی در پرواز و کوییدیچ داشت، جمع مدافعین را ترک کرد و به کمک هری آمد.

چارلی بلند فریاد زد: برگرد هری، اینجا جای تو نیست!

... اما هری کسی نبود که چنین حرفی را قبول کند. مسیر خود را ادامه داد. هری و چارلی در دو طرف صورت غول مشغول چرخیدن به دور سر او بودند. غول نیز می چرخید تا بلکه بتواند کار خاصی انجام دهد؛ اما هر لحظه گیج تر شد و در حالی که دنیا دور سرش می چرخید، بر روی زمین افتاد. هری و چارلی نیز دو طلسم مرگ را به چشمانش زدند و آن غول نیز به سرنوشت غولهای قبلی دچار شد. تنها غول باقی مانده ضربة مرگباری را به دیواره ی دفاعی زد. آن قسمت از دیواره که به خاطر تلفات بیستر ضعیف شده بود، با این ضربه در هم شکست و حداقل بیست نفر را کشت؛ اما شکستن دیوارة دفاعی باعث شد که غول از آن بگذرد و مستقیماً با مدافعان رو به رو شود. با ضربه ی دیگری ده نفر دیگر را نیز به عقب پرتاب کرد. هری طلسمی را به سمت غول پرتاب کرد؛ اما به پیشانی اش اصابت کرد. با سرعت به طرف غول حرکت کرد و از جلوی چشمانش عبور کرد. چارلی هم همین کار را تکرار کرد ولی ناگهان غول برگشت و ضربه ای به هوا زد. چارلی جاخالی داد؛ ولی نتوانست تعادلش را حفظ کند و از روی چوبش افتاد و از فاصله ی هفت متری به زمین سقوط کرد.

هری فریاد زد: چارلی ...

... و بدون توجه به غول، به سمت او پرواز کرد اما غول ضربه ی دیگری به هوا زد و هری هم تعادل خود را از دست داد و به سرعت به سمت زمین پرت شد؛ ولی در بین راه توانست دوباره بر جاروی خود سوار شود و در نیم متری زمین جهت جارو را به سمت بالا تغییر داد. به سرعت خود را به چارلی رساند. هنوز نفس می کشید. او را به زحمت به مودی رساند. خواست دوباره به جنگ غول که حملات خود را بیشتر کرده بود و با هر ضربه عده ای را به اطراف پرت می کرد، برود که چشمش به آتشی افتاد که در چند متری او ایجاد شد. دو نقابدار در بین آتش پدیدار شدند. آوازی بسیار دل انگیز به گوش رسید. دو نقابدار به سرعت دو طناب ظاهر کردند و با حرکت چوبدستشان دو طناب به دو اژدها از جنس آتش تبدیل شدند که با آتش خود بدن غول را مورد تهاجم قرار دادند. نعره ی غول به هوا برخاست. صحنه ی سوختن گوشت غول و بوی سوختگی آن حال هری را بهم زد. طولی نکشید که نعره های آن غول هم به خاموشی گرایید و آن غول هم به سرنوشت چهار غول پیشین مبتلا شد. هری به سمت مودی رفت که توانسته بود کمی از زخم های چارلی را پانسمان کند. پیامی را برای درمانگران سنت مانگو فرستادند. دو نقابدار هم بیکار ننشسته بودند. به هر زخمی که می رسیدند، به سرعت درمانهای اولیه را انجام می دادند و سپس به کمک یک نفر دیگر می رفتند. درمانگران هم از راه رسیدند و به مداوای مجروحان و انتقال آنها به سنت مانگو پرداختند.

سپاه مدافعین متلاشی شده بود. به یکباره هری کینگزلی را به یاد آورد. به سرعت به سمت یکی از نقابداران رفت و گفت: میشه جسد اون غول رو ببرین کنار؟ یه نفر زیرشه!

نقابدار با عصبانیت گفت: پاتر تو اینجا چی کار می کنی؟

هری فهمید که با ابرفورث دامبلدور طرف شده است!

هری صدایش را کمی بالا برد و با کمی هراس و لرزش صدا گفت:

_من میگم یه نفر اون زیره ... کمک کنین درش بیاریم ... تو میگی چرا من اینجام؟ چون دلم می خواد ... چون هفده ساله شدم و تابع دستورات  خودمم .... فهمیدی؟

_حرفت رو زدی ... حالا برگرد خودمون درش میاریم!

_هر موقع اون رو در آوردین، اونوقت منم برمی گردم!

_پسره ی لجباز!

ابرفورث به همراه چند تن دیگر توانستد جسد غول را جا به جا کنند. هری به سرعت به طرف بدن کینگزلی دوید. سرش را به سینة کینگزلی نزدیک کرد ... تکان نمی خورد ... بدن او را تکان داد، باز هم تکان نخورد. قطره اشکی از چشمانش چکید. کینگزلی قلبی پاک داشت. مظلومیت و فداکاری و وظیفه شناسی و از خود گذشتگی از صفات او بودند. حتی اگر هری او را نمی شناخت، از فداکاری امروزش میشد فهمید که شاگرد دامبلدور است. شاید سیاهپوست بود؛ ولی به هیچ وجه سیاه سرشت نبود. شاید صورت زیبایی نداشت؛ ولی سرشت زیبایی داشت. چگونه دنیایی که پاکترین عناصر خود را بدین ترتیب از روی خود پاک می کرد، امیدی به پاک شدن داشت؟

سرش را کمی پایین آورد و گفت:

_خداوند روحتو قرین رحمت خودش قرار بده ... مسیح دستگیرت باشه ... به امید رستگاری!

هری صدایی را از پشت سرش شنید: آمین!

سرش را برگرداند و دید که تمام محفلی ها و کارآگاه های سالم باقی مانده و ابرفورث و نقابدار دیگر و چند تن از درمانگران پشت سر او نظاره گر این صحنه بوده اند.

ابرفورث با ناراحتی که در صدایش طنین انداز بود گفت: آدم بزرگی بود!

مودی هم اضافه کرد: ... و همچنین وظیفه شناس!

آرتور ویزلی که پس از مرخص شدن از بیمارستان دوباره زخمی شده بود، جلو آمد و گفت:

_دوست خوبی بود!

یکی از کارآگاه هم بغض آلود گفت: رییس خوبی بود!

لوپین جلو آمد و گفت: همیشه یادش زند می مونه!

هری هم از جایش بلند شد و گفت: آدم خوبی بود!

هری رویش را برگرداند و به طرف بدن چارلی حرکت کرد. در بین راه چشمانش به کارآگاهی که با او و سپس با کینگزلی صحبت کرده بود، افتاد. بدن او هم تکان نمی خورد. با ناراحتی در دلش برای او هم طلب مغفرت نمود و صلیبی را بر روی سینه اش نقش کرد. تعداد کشته ها و زخمی ها حدوداً به دویست و پنجاه نفر می رسید. در میان انبوه اجساد و زخمی ها خود را به چارلی رساند. درمانگران هر کس را که مداوا می کردند، ضربدری بر روی او می گذاشتند. اگر ضربدر قرمز بود، مرگ آن شخص را به بیننده خبر می داد. ضربدر زرد نشانة جراحت عمیق و ضربدر سبز هم نشانة سلامت نسبی بود. یکی از درمانگران همان کارآگاهی را که چند دقیقه پیش هری از کنار آن گذشته بود، معاینه کرد و ضربدر قرمزی بر روی او نهاد. چارلی هم یک ضربدر زرد داشت. هری خدا را شکر کرد که خانوادة ویزلی داغ دیگری ندیده است. خود را به چارلی رساند و دستش را گرفت. چارلی بیهوش بود؛ ولی هری به خوبی می دانست در هر خوابی هم که باشد، باز حضورش را احساس کرده است. به هر حال  او خود باتجربه ترین فرد در این زمینه بود!(ش.ن: لازم به توضیحه که این هری نیست که میره دنبال دردسر، این دردسره که میاد دنبال هری!) گروههای بعدی درمانگران هم از راه رسیدند و کسانی را که ضربدر زرد داشتند، به بیمارستان منتقل کردند. کارآگاهان هم کسانی را که ضربدر قرمز داشتند، به وزارتخانه منتقل کردند تا مراحل قانونی طی شود و مرگ آنها پس از رسمیت قانونی یافتن و درج در پرونده ی کاری، به خانواده هایشان اطلاع داده شود که البته این موضوع در مورد نیروهای مردمی فقط بخش آخر را شامل میشد. اندک درمانگران باقی مانده هم به درمان کامل افراد با ضربدر سبز پرداختند. هری به همراه چند تن از محفلی ها به بارو بازگشت. چند وقتی بود که عملاً تمامی جلسات محفل در بارو انجام میشد؛ زیرا خانه ی 12 گریمولد به دلیل دسترسی اسنیپ ناامن بود.

******************

هری در علفزار جلوی خانه ی ویزلی ها نشسته بود و به اتفاقاتی که در این چند روزه برایش رخ داده بود، فکر می کرد. اول یک نبرد که با لباس مرگخواران در آن حاضر شده بود، بعد فهمیده بود که هنوز نیروی ناشناخته ای از او حفاظت می کند، بعد کتیبه ی دامبلدور، بازگشت جینی و رویارویی با او، جشن عروسی و رقصیدن با او، سپس مرگ پرسی و همسرش توسط ولدمورت و اکنون هم فداکاری کینگزلی و مرگ وی و کشته و زخمی شدن بسیاری دیگر!

هری غرید: ای لعنت به تو تام ریدل!

از جایش برخاست و به داخل خانه بازگشت. خانم ویزلی که در این چند روز اخیر کاری جز گریه نداشت، در گوشه ی آشپزخانه نشسته بود. دیدن این منظره دل هری را به آتش کشید. جلو رفت و روی صندلی کناری خانم ویزلی نشست و دست او را گرفت و به آرامی گفت:

_خانم ویزلی میشه خواهش کنم به من نگاه کنین؟

خانم ویزلی چند لحظه بغض و گریه را کنار گذاشت، با تعجب به هری نگاه کرد و جواب داد:

_کارم داری عزیزم؟

_نه ... ولی شما باید بدونین که دنیا یه گذرگاه موقتیه! نباید با دل بستن به اون جدایی ازش رو سخت کرد. نباید واسه ی از دست دادن پسرتون تا این اندازه ناراحت بشین. مطمئن باشین اون روحش الان در آرامش نیست، چون داره ناآرامی شما رو می بینه! به نظر من بلند شین و برای آرامش روحش دعا کنین. هم روح اون آرام میشه هم روان شما! مطمئن باشین که رضایت پدر و مادر بیش از هر چیزی اونو آروم می کنه.

خانم ویزلی که از لحن آرام هری جاخورده بود، نتوانست مخالفت کند. لبخندی بر لبان هری نشست که به دنبال آن لبخند کمرنگی هم به لبان خانم ویزلی راه یافت. این سخنان را هری از گفته های دامبلدور استخراج کرده بود. خانم ویزلی به کمک هری از جایش بلند شد وگفت:

_ممنون هری ... تو پسر خیلی مهربونی هستی ... کاش بچه های منم یه خورده ...

هری اخمی کرد و خانم ویزلی هم حرفش را قطع نمود: اونا خیلی هم خوبن ... تنها خانواده ی من♥ ...

خانم ویزلی لبخندی زد و مادرانه و با چشمانی که از بزرگی این پسرک خیس شده بودند، او را در آغوش کشید. هری از اینکه موجب شده بود خانم ویزلی اندکی تسکین یابد، احساس غرور می کرد.

قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود، به طرف خانم ویزلی برگشت و گفت:

_هر دوتاشون مثل دو تا گریفیندوری واقعی، شجاعانه جنگیدن و کشته شدن! حتی عروستون!

سپس به طبقه ی بالا، اتاق رون رفت و در آنجا رون و هرمیون را مشغول بحث و گفت و گو یافت. هرمیون با دیدن هری از جا پرید و چند لحظه به او نگاه کرد، سپس گریان از اتاق خارج شد. رون هم با ناراحتی نگاهی به هری انداخت و به دنبال هرمیون از اتاق خارج شد. هری مسیر حرکت آنها را با چشم دنبال کرد. وقتی آن دو خارج شدند، هری بر روی تخت نشست و سرش را میان دستانش قرار داد. هزار بار بر خودش لعنت فرستاد که همیشه مایة دردسر است. چقدر هرمیون و ویزلیها را عذاب داده بود! باز هم دردسر آفریده بود ... بدون اجازه به جنگ غولها رفتن، چنین عواقبی را نیز داشت و این بار دیگر دردسر سراغ او نیامده بود، بلکه او خود به دنبال دردسر رفته بود و همین موضوع کار را خراب می کرد(ش.ن: خدا رو شکر که بالاخره یه نفر درد ما رو فهمید). دیگر نمی توانست با خنده و شوخی کارش را درست کند یا جواب سلام ندادن را بهانه کند! از جایش بلند شد و مصمم از اتاقش خارج شد. هر طور شده بود، باید لبخند را بر لبان هرمیون و رون برمی گرداند. به طرف اتاق هرمیون که حدس میزد در آن باشند، رفت و در زد. به جای اینکه اجازه ی ورود بدهند، در قفل شد. هری چوبش را به سمت در گرفت و زمزمه کرد: آلاهومورا.

در باز نشد. هری به یاد ماجرای پرسی و طلسم ولدمورت افتاد، چوبش را به سمت جلو تکان داد: _رکتور!

قفل در متلاشی و در باز شد. هرمیون گریان به همراه رون با تعجب به او نگاه کردند؛ ولی بعد از چند لحظه سرشان را پایین انداختند. هری قفل در را تعمیر کرد و سپس جلو رفت و در کنار رون نشست. به محض نشستن هری، رون با بی اعتنایی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. هرمیون هم خواست به دنبال او خارج شود؛ ولی هری در را با طلسمی قفل کرد. به محض اینکه هرمیون با "آلاهومورا" در را باز کرد و خواست بیرون برود، هری به او رسید و راه او را سد کرد. هرمیون با ناراحتی برگشت و بر روی لبة تختش نشست. هری هم در نیم متری او نشست. هرمیون دوباره با دستانش سرش را گرفته بود و می لرزید. هری آرام دستش را به هرمیون نزدیک کرد و شانه ی او را گرفت. به محض تماس دست هری به شانة هرمیون، آنچنان ضربه ای به دستش وارد کرد که علاوه بر رها شدن شانه اش، باعث شد که هری از درد صدایی از خود خارج نماید. هرمیون گفت:

_هری پاتر! اگه یه بار دیگه به من دست بزنی کاری می کنم که ...

_چی کار می کنی اونوقت؟ بازم بهم فحش میدی یا منو میزنی؟ همین الان مجازی هر دو کار رو با هم انجام بدی!

هرمیون پاسخ داد: جیغ می کشم!

هری پس از فعال کردن طلسم سکوت، در را دوباره قفل کرد و سپس گفت:

_هر چقدر دلت می خواد، جیغ بکش ... آروم میشی!

هرمیون فریاد نزد؛ ولی سپس با شدتی بیش از قبل شروع به گریه کرد. هری آرام به او نزدیک شد و دستانش را به دور او حلقه کرد. هرمیون فریاد زد: ولم کن پسره ی بی چشم و رو!

هری مات و مبهوت ماند. به شدت به فکر فرو رفت. آیا دلیل این حرف هرمیون، فقط خشم بود یا واقعیت؟ هری بر روی تخت خوابید و پتو را بر روی خودش کشید. به تاریکی زیر پتو چشم دوخت و با خود فکر کرد. آیا واقعاً زیادی بی شرم شده بود؟ مگر خود او نبود که در برابر هرمیون شرم کرده بود و تقاضایش را رد کرده بود؟ آیا دلیل این حرف هرمیون رابطه ی او با جینی بود؟ یا اصلاً فقط از روی خشم چنین حرفی زده بود؟

به هر حال هری ترجیح داد مورد آخر را بپذیرد. هرمیون با دیدن عکس العمل هری فهمید که کمی زیاده روی کرده است. هری پتو را کنار زد و نگاهی به هرمیون که هنوز می لرزید؛ ولی دیگر گریه نمی کرد، انداخت. هرمیون زمانی که گریه می کرد، بسیار زیباتر میشد. به خاطر داشتن او به رون غبطه می خورد و از طرفی چنین انتخابی از جانب رون سبب خوشحالی او بود. هرمیون قفل در را باز کرد و از اتاق خارج شد. هری هم با غصه بر روی لبه ی تخت نشست. از کاری که کرده بود، پشیمان نبود؛ ولی از زجر و برخورد هرمیون ناراحت بود و این هم تقصیر خودش بود و این موضوع موجبات ناراحتی او را فراهم می کرد. وقتی هرمیون از در خارج شد، می خواست به آشپزخانه برود؛ ولی در بین راه متوقف شد. کمی تند رفته بود. آرام برگشت و از جای قفل در داخل را نگاه کرد. هری آرام اشک می ریخت! قلبش فرو ریخت. اصلاً دوست نداشت تا این حد بد برخورد باشد. مشاهده ی گریة هری، اشک هرمیون را هم دوباره درآورد. از طرفی می خواست برود و از او معذرت خواهی کند؛ ولی از طرفی دیگر قصد داشت هری هر چه بیشتر به اشتباهش پی ببرد. با نارضایتی برگشت و در پشت پنجره جغدی را دید که روزنامه ی پیام امروز به پایش بسته شده بود. حتماً چاپ مخصوص بود که در عصر برای بار دوم در آن روز به دستش می رسید و مطمئناً در مورد حملة امروز غول ها بود. از صبح تا الآن او و رون به هر کس التماس کرده بودند تا نبرد را برای آنها شرح دهد، به آنها گفته بودند که در روزنامه خواهند فهمید ... و اکنون نیز روزنامه رسیده بود. با اشتیاق پنجره را باز کرد و یک گالیون در کیسه ی جغد انداخت و روزنامه را از پای او باز کرد. جغد هوهویی به نشانه ی موفقیت آمیز بودن مأموریتش در رساندن روزنامه و گرفتن پول آن انجام داد و از پشت پنجره دور شد. سریع روزنامه را باز کرد و تیتر بزرگش را خواند:

قهرمان ملی

نسخه ی ویژه ی روزنامه ی ما به شرح نبرد قهرمانانه ی صبح امروز در برابر غولها می پردازد. در ادامه شرح کامل و مصور نبرد را می بینید. باشد که روح از دست رفتگان از ما راضی شوند!

عکس بزرگی در ادامه ی صفحه دیده میشد که به صورت متحرک وقایع نبرد را به صورت یک فیلم سینمایی به نمایش می گذاشت. در ابتدا با مشاهده ی اینکه هری گوشه ای ایستاده بود، لبخندی زد؛ ولی عکس بیشتر تصویر کینگزلی را نشان می داد. تصویر به جایی رسید که کینگزلی از میان دو غول عبور کرد و طلسم مرگی را به چشم او زد. هرمیون اصلاً فکر نمی کرد که کینگزلی تا به این اندازه ماهر باشد و البته تا این حد فداکار! کینگزلی خود را در معرض ضربه ی غولها قرار می داد، فقط برای اینکه ضربه به سپر دفاعی وارد نشود و از کشته شدن بیشتر افراد خودداری شود. کینگزلی به تنهایی دو غول را کشت، آن هم دو غول تعلیم دیده، کاری که تمام کارآگاهان وزارت با همدیگر شانس کمی برای انجام آن داشتند. وقتی کینگزلی از روی جارویش افتاد، چند قطره اشک نیز از چشمان هرمیون فرو ریخت. فریاد درد کینگزلی ریزش اشکهایش را بیشتر کرد و قطع شدن صدای کینگزلی و خاموش شدن شمع درخشان زندگیش زیر بدن غول، کاملاً او را به گریه انداخت. با چشمانی خیس به هاگرید و گراوپ که تازه رسیده بودند نگاه می کرد. با هر ضربه که به آن دو می خورد او هم جیغ می کشید. بیهوش شدن هاگرید بیش از آنکه او را ناراحت کند، سبب خوشحالیش شد؛ چون او را از مهلکه دور کرد. خفه شدن برادر هاگرید سبب افزایش گریة هرمیون شد. هیچگاه اولین بار که با گراوپ ملاقات کرده بود را فراموش نمی کرد ... درست نمی دانست امروز چقدر گریه کرده است ... اکنون می فهمید که نبرد امروز چه نبرد خونینی بوده است. صحنه هایی که گروه های مدافعین به عقب پرتاب میشدند، او را به وحشت می انداخت. اکنون می فهمید که هری چه قدرتی داشته است که چنین صحنه هایی را از نزدیک دیده ولی دیوانه نشده است. مطمئناً اگر خودش آنجا بود، در صحنه ی نبرد غش می کرد. در صحنة بعد غول به سمت هاگرید به راه افتاد. هرمیون با وحشت دهان بازماندة خود را پوشاند و در همان حال جیغ زد: نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

پس حتماً دلیل اینکه چیزی به او نگفته بودند همین بود ... مرگ هاگرید ... اما نه ... در حالی که چند قدمی نمانده بود تا غول به هاگرید برسد، ستاره ی امید در قلبان هرمیون روشن شد. ناجی دنیای جادوگری، ناجی هاگرید شد و با جهشی سریع از جلوی غول عبور کرد. غول هم هاگرید را فراموش کرد و سرش را به سمت او برگرداند. بی اختیار لبخندی از راحتی بر لبان هرمیون نقش بست. چارلی هم از جمع مدافعین جدا شد و به همراه هری غول را گیج کردند و با دو طلسم مرگ کارش را ساختند. هرمیون به این نتیجه رسید که چارلی و هری هم تا حدودی فکرشان کار می کند. چارلی که از روی جارویش افتاد و تا آستانه ی مرگ نیز پیش رفت و سپس فریاد هری و شیرجة او و از دست دادن تعادلش، صحنه های بعدی بودند. هری با جهشش که باعث شد برقی از افتخار در چشمان هرمیون دیده شود، خود را به چارلی رساند و به هر شکل ممکن او را نزد مودی برد. هرمیون کمی با خود اندیشید و سرانجام به این نتیجه رسید که هری بهترین کار ممکن را کرده است و برق افتخار چشمانش باز هم خودنمایی کرد. اگر او در صحنة نبرد نبود و این کار را نمی کرد، مطمئناً این آخرین باری بود که چارلی را میدید. از رفتارش سخت پشیمان شد. بعد از آن، هرمیون نظاره گر شکسته شدن دیواره ی دفاعی و کشته و زخمی شدن چندین نفر با هر ضربه بود. این وضع ادامه یافت تا اینکه دو نقابدار ظاهر شدند و با اژدهاهایی که با طلسم هایشان ایجاد کرده بودند، تنها غول باقی مانده را آتش زدند. تصاویر به پایان رسیدند؛ ولی گریه ی هرمیون علاوه بر پایان نپذیرفتن، شدیدتر هم شد. فکر چنین جان فشانی هایی هم برایش سخت بود. اکنون تفاوت یک گریفیندوری واقعی را با دیگران می فهمید! اکنون صحت حرف جرج را کاملاً درک می کرد که گفته بود: ((بعضی انسان ها به خاطر اینکه صلاحیت حضور در سایر گروه ها را ندارند، به گریفیندور می روند!)) درست مثل خود هرمیون! اکنون به عظمت و بزرگی چنین انسان هایی پی می برد. رفتار او تا حدی بد و زننده بود که اشک هری را در آورده بود و او را به گریه انداخته بود، در حالی که او جان چارلی را نجات داده بود و به همراه چارلی یک غول را از پا درآورده بود. او سزاوار تقدیر و تشکر بود، نه چنین رفتار احمقانه ای!

_لعنت به من!

روزنامه را برداشت و به سرعت به آشپزخانه رفت و آن را به رون داد، سپس با سرعت به طرف اتاقش دوید و در را با "آلاهومورا" باز کرد. هری دیگر گریه نمی کرد؛ ولی صورتش را با دستانش پوشانده بود و می لرزید. هرمیون به شدت نسبت به خودش احساس تنفر می کرد. آرام جلو رفت و در کنار هری نشست و سرش را پایین انداخت. هری هم که از بازگشتن هرمیون تعجب کرده بود، نگاهی به او انداخت و سپس رویش را برگرداند. هرمیون به حالت گریان گفت: منو ببخش هری!

هری آرام پاسخ داد: این تویی که باید منو ببخشی! من نباید اونجا می بودم!

_اگه تو اونجا نبودی، هاگرید و چارلی زنده نمی موندن ... ممکن بود همون غولی که تو و چارلی کشتینش خیلی های دیگه رو بکشه ... حالا که فکر می کنم می بینم که اگه تو اونجا نبودی، خیلی ها می مردن ... من بد رفتار کردم!

هرمیون با گریه اضافه کرد: منو ببخش هری!

هری پاسخ داد: خودت رو ناراحت نکن هرمیون ... من در مرحله ای نیستم که بخوام ببخشمت! بیشتر خوشحالم که تو منو بخشیدی!

هرمیون که ناراحتی را در صدای هری حس کرده بود، به او نزدیک شد تا با در آغوش گرفتن او، ناراحتیش را از بین ببرد؛ ولی هری از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. وقتی به آشپزخانه رسید، بیل، فرد، جرج، رون، جینی و خانم و آقای ویزلی را در حالی که مشغول نگاه کردن به تصویر متحرک روزنامه بودند، یافت. چند لحظه بیشتر طول نکشید که آنها نیز مشاهده ی تصاویر متحرک را به پایان رساندند. خانم ویزلی با چشمانی اشک بار جلو آمد و به گونه ای هری را در آغوش کشید که بعید نبود چند استخوانش شکسته باشد: ممنون هری!

_من کاری نکردم که شایسته ی تشکر باشه ... وظیفم بود!

چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره خانم ویزلی رضایت داد تا هری بتواند نفس بکشد و از آغوش او خارج شود. بعد از او نوبت رون بود که برادرانه او را در آغوش کشید و گفت:

_منو ببخش رفیق! من اشتباه کردم!

هری لبخندی زد و گفت: این تویی که باید منو ببخشی.

بعد از او فرد و جورج بودند که کاملاً جدی(جدا از شوخی) با او دست دادند و برادرانه او را در آغوش کشیدند و از او تشکر کردند. بیل و آقای ویزلی هم که قبلاً در صحنه حاضر بود، همین کار را تکرار نمودند. در چشمان سرخ شده ی خانم ویزلی برق افتخار دیده میشد.

آقای ویزلی گفت:

_هری! حالا که فکر می کنم می بینم لحظه ی آشنایی با تو بهترین لحظه ی زندگی من و البته خونوادم و بهترین شانسی بوده که ما می تونستیم داشته باشیم ... جینی و من و رون و چارلی فقط به لطف تو زنده ایم!

هری لبخندی زد و گفت:

_آقای ویزلی من عضوی از این خانوادم ... من هر کاری واسه ی برادرا و خواهرام می کنم.

جینی تاکنون ساکت نشسته بود و به لحظات خوشش با هری می اندیشید. وقتی به خود آمد فهمید که تنها کسی بوده که از هری تشکر نکرده و او را در آغوش نگرفته است. به محض اینکه جینی از جایش بلند شد تا این کار را انجام دهد، هری روزنامه را از آنها گرفت و در گوشة آشپزخانه نشست و مشغول خواندن آن شد. هری عکس را نادیده گرفت و ادامه ی آن را خواند:

قهرمان ملی

در این تصاویر کاملاً مشهود است که نیروهای وزارتخانه و گروه مقاومت مردمی موسوم به محفل ققنوس که اولین بار به دست دانشمند بزرگ و خردمند جهان جادو، آلبوس دامبلدور تشکیل شده است، به صورت کاملاً متحد و دلیرانه در برابر غول های سیاهِ کسی که نباید اسمش را برد، مقاومت کردند و جان خود را برای نجات جان دیگران نثار نمودند. این تصاویر نشان می دهد که وزارتخانه یک نهاد مردمی است و هدفی جز محافظت از مردم ندارد و برای دستیابی به این هدف از هیچ اقدامی فروگذار نیست. کینگزلی شکلبولت گواهی روشن بر صحت این مطلب بود. کسی که آنچنان فداکارانه به دل غولها بزند و ماهرانه دو غول را از پای در آورد، شایسته ی تقدیر است. او یک کارآگاه بود و کاراگاهان اینگونه اند! البته باید فداکاری فرد برگزیده و دیگر نیروهای مردمی را نیز برای همکاری با وزارت و جان فشانی هایشان ستود. رفوس اسکریمجیور وزیر سحر و جادو، در پیامی این پیروزی را تبریک و کشته شدن این مردان شجاع را به عموم مردم جهان جادو و به خصوص خانواده هایشان تسلیت گفت. وی در پیامی دیگر اعلام کرد که به کینگزلی شکلبولت مدال درجة یک مرلین جادوگر، به سایر کشته شدگان اعم از مأموران دولتی و غیر دولتی مدال درجه ی دو مرلین و به تمام کسانی که حضورشان در نبرد امروز به تأیید رسیده است، مدال درجه ی سه مرلین اعطا خواهد شد که البته این حکم به تأیید شورای وایزنگاموت نیز رسیده است. بر طبق این حکم برای اولین بار در تاریخ جادو، به شکاربان هاگوارتز، روبیوس هاگرید نیمه غول که زمانی به اتهام دست داشتن در قتل یک دختر از جامعة جادویی طرد و به ضمانت آلبوس دامبلدور به این جامعه و قلعه ی هاگوارتز بازگشته بود، مدال درجه ی سه مرلین اعطا می شود(در صفحه ی هشت مطالب بیشتری در این زمینه خواهید خواند).

هری تصمیم گرفت ابتدا چند خط باقی مانده را بخواند و سپس مطلب مربوط به هاگرید را؛ البته او برای پایان این مطلب و رفتن به صفحه ی هشتم لحظه شماری می کرد. ادامه ی آن را خواند:

باز هم برای اولین بار در تاریخ جادوگری، به یک غول که مشخص شد برادر هاگرید - شکاربان هاگوارتز -  بوده است، مدال درجه ی دو مرلین جادوگر اهدا خواهد شد. از دیگر کسانی که در این تصمیم بزرگ مدال لیاقت دریافت می کنند، ریموس لوپین گرگینه و هری پاتر مشهور هستند. به نظر می رسد که فرد برگزیده قصد آغاز فعالیت خود علیه سیاهی را دارد. وزیر سحر و جادو در چندمین اعلامیه ای که پس از نبرد امروز صادر کرد، تأکید کرد که وزارت از هرگونه همکاری با هری پاتر برای مبارزه با مرگخواران استقبال می کند. وزیر در چهارمین پیام پیاپی خود، از مردم برای کمک به نیروهای وزارت تشکر و آنها را به همکاری بیشتر و گذراندن دوره ی کارآگاهی تشویق کرد. وی در این پیام اعلام کرد که شرط قبولی در آزمون انتخابی حذف شده و هر جادوگری که از مدرسه ی هاگوارتز فارغ التحصیل شده باشد، با گذراندن دوره ی مخصوص که به سه ماه تقلیل زمان یافته است و قبولی در امتحان پایانی و تشخیص عدم مرگخوار بودن، می تواند کارآگاه رسمی وزارت شود.

لازم به ذکر است که فردا در ساعت نه صبح در مراسمی از زحمات کینگزلی شکلبولت تقدیر و مدال وی به مدیره ی هاگوارتز، مینروا مک گوناگال اعطا و این مدال در قسمت افتخارات گروه گریفیندور نگهداری می شود. همچنین پس از مرگ شکلبولت، وصیت نامة وی با حضور نمایندة رسمی گرینگوتز و وزارت قرائت شد که طی آن وی تمامی اموالش را به مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز بخشیده است. پس از این مراسم جسد وی به جامعه ی مشنگها اهدا و پس از تقدیر جداگانه و اعطای نشان لیاقت مشنگها - که قرار است آن هم در تالار جوایز گریفیندور نگهداری شود -  بدن وی به خاک سپرده می شود.

در پی اتفاقات رخ داده نخست وزیر مشنگها هم در دو پیام جداگانه که پس از اطلاع از مرگ دستیار اولش صادر کرد، ضمن تقدیر و تشکر و اعطای نشان لیاقت، نشان مخصوص قهرمان ملی را هم برای او در نظر گرفت ... آری! او یک قهرمان ملی بود!

رابین فنیچ فلچلی

هری تحت تاثیر این مقاله قرار گرفته بود. با وجودی که در وصف خوبی های وزارت به شدت اغراق شده بود؛ ولی باز هم این برخورد وزارت در برابر محفل ققنوس برایش بسیار عجیب بود. وزارت این گروه را که تاکنون مخالف خود می دانست، به رسمیت شناخته بود و آن را ستوده بود. از اینکه چنین لقب ها و مدالهایی را به کینگزلی داده بودند ناراضی نبود، گرچه می دانست که این کار برای افزایش رسمیت و محبوبیت وزارت است. روزنامه را ورق زد و صفحه ی هشتم را باز کرد. عکس بزرگی از هاگرید در بالای صفحه خودنمایی می کرد. هری با تعجب و اشتیاق تیتر آن را خواند.

روبیوس هاگرید، شکاربان اخراجی

رنگ از رخسار هری پرید. با ترس از اخراج و آواره شدن هاگرید ادامه ی مطلب را خواند:

زمانی که آلبوس دامبلدور تمامی تلاش و کوشش خود را به کار گرفت تا به جامعه ی جادوگری اثبات کند که عنکبوت هاگرید قاتل نیست، کمتر کسی حرف او را باور کرد. وزرات هم حرف دامبلدور را نپذیرفت. وزارتخانه در آن زمان نهاد شجاعی نبود؛ ولی اکنون با توجه به مطالب صفحه ی 4 در بخش اخبار مرگخواران به وضوح می توان به این مطلب پی برد که چنین نیست. در نبرد امروز کسی که فقط به خاطر آلبوس دامبلدور در جامعة جادوگری مانده بود، فداکاری های بسیاری انجام داد و این موضوع می تواند گواهی بر بی گناهی او باشد. پس از نبرد و قبل از چاپ شدن این نسخه ی روزنامه، صدها نامه از طرف مردم به وزارت رسیده و متقاضی تجدیدنظر در مورد او شده اند. این در حالیست که قانون در این مورد به گونه ای است که روبیوس هاگرید باید رسماً اعتراض خود را به وزارت اعلام کند و وزیر هم تقاضای تجدیدنظر خارج از مهلت او را بپذیرد تا امکان تشکیل دادگاه تجدیدنظری برای او فراهم گردد. امید است که عدالت بی چون چرا حاکم این دادگاه احتمالی باشد!

هری با تعجب به صفحه ی روزنامه چشم دوخت. یعنی ممکن بود که هاگرید تبرئه شود؟ یعنی ممکن بود چوبش را به او بازگردانند؟ این روزنامه برایش بسیار عجیب بود. صفحه ی 4 را باز کرد و مشغول خواندن بخش اخبار مرگخواران شد:

طبق آخرین اطلاعات به دست آمده، طی خیانت دو تن از مأمورین زندان آزکابان، لودو بگمن موفق به فرار از زندان شد.

وزیر سحر و جادو طی حکمی استنلی شانپایک را بی گناه معرفی نمود و با مدارک خود، اعضای وایزنگاموت را متقاعد به آزادی وی کرد.

وزیر سحر و جادو طی حکمی تمامی مرگخواران باقی مانده در زندان را به بوسة دیوانه سازان محکوم کرد که با تأیید وایزنگاموت حکم بلافاصله اجرا شد.

مرگخواران پس از اجرای حکم اعدام هم قطارانشان به دهکدة مک کارستون حمله کردند که با مقابلة کارآگاهان رو به رو شدند و پس از کشته شدن یک نفر از مرگخواران، بقیه مجبور به فرار شدند.

رابرت آرماندو اسپینت

هری روزنامه را بست و به مطالبی که خوانده بود فکر کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ محفل رسمیت یافته بود ... وزارت دست از اشتباهات خود برداشته و به آنها اعتراف کرده بود و ...

هری روزنامه را برداشت تا آن را به هرمیون بدهد؛ ولی صحنه ای را دید که برایش از هرگونه زهری تلخ تر بود. قطرات الماسی که از چشمان جینی زیبارو فرو می ریخت، حقیقتاً دلش را لرزاند. چه بد است عشق را از خود راندن و چه بدتر است عشق خود را به گریه انداختن!

نگاهی به جینی انداخت. جینی هم که نگاه هری را به راحتی احساس می کرد، رویش را امیدوارانه به سمت هری برگرداند و نگاه عاشقانه شان با یکدیگر تلاقی پیدا کرد. هری تا آستانه ی غرق شدن در چشمان جینی پیش رفت؛ اما قبل از اینکه به آن مرحله برسد، رویش را برگرداند و به ناخن هایش خیره شد، گویی علاقه ای وافر به آنها پیدا کرده بود. جینی از صندلیش بلند شد و با بالا رفتن سریع از پله ها، از جمع خارج شد. تمامی خانوادة ویزلی هم این صحنه ها را می دیدند؛ اما هر کس خود را به چیزی مشغول کرده بود. همة این لحظه ها را خانوادة ویزلی گذرانده بودند، به خوبی سوژة موردنیاز را برای جلب توجه و عدم توجه به زوج جوان پیدا کردند و خود را مشغول آن نمودند، درست همانند زمانی که بیل و فلور همدیگر را می بوسیدند؛ اما اکنون قضیه کاملاً متفاوت بود. جدایی این دو بسیار سخت و دشوار به نظر می رسید، آن هم پس از چند هفته ی رویایی که جهان جادو را به عشق امیدوار کرده بود. هری ناخواسته الگوی دیگر جادوگران بود، پس به طور حتم باید عشق او هم الگو میشد!

هری که از درون شکسته بود؛ ولی به رویش نیاورده بود، به آرامی از صندلیش بلند شد و به طرف اتاق هرمیون رفت. از همة دنیا گله داشت. بغض در گلویش گیر کرده بود. قصد نداشت نزد هرمیون برود؛ زیرا از او نیز گله داشت. حرفش را به دل گرفته بود، مغزش اینگونه نبود؛ ولی قلب و مغز همیشه مخالف همند و در این مورد این قلب بود که برتری خود را ثابت کرده بود و هری را ملزم به تنبیه هرمیون می کرد. تنبیه خاصی را برای هرمیون در نظر گرفته بود که می دانست برای هرمیون دردناک خواهد بود و البته برایش بسیار مفید نیز به نظر می آمد؛ چون مجبور میشد هری را در سفر پرمخاطره اش همراهی نکند. به پشت اتاق جینی که رسید صدای گریة او را به آرامی شنید. خواست جلو برود و با بوسه ای حرکتش را جبران کند؛ اما این به مانند پیش زمینه ای بود تا یاد بگیرد که گاهی هم باید حرف عقل را بر دل ترجیح داد. تصمیمش را گرفت و از جلوی در عبور کرد تا به اتاق هرمیون رسید. بدون در زدن وارد و هرمیون را در حالی یافت که بر روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. هرمیون با تعجب گفت: اوه! اومدی هری؟

_اینطور به نظر میرسه! بگیر بقیه ی مطالب این روزنامه رو بخون ... ضرر نمی کنی!

روزنامه را به هرمیون داد و کاملاً عادی از اتاق خارج شد، گرچه این برخورد به ظاهر خشک برای خودش هم بسیار سخت بود. هرمیون می دانست که این ظاهر هری و باطنش جز این است و این فقط یک می توانست داشته باشد؛ دلیلی که برای هرمیون کاملاً واضح و آشکار بود. این موضوع برای او بسیار دردناک به نظر می رسید ... دوری و جدایی از هری ... اما هری دقیقاً چنین تنبیهی را برایش در نظر گرفته بود ...

******************

طولی نکشید که جهان جادوگری از اتفاقات و نبرد اخیر باخبر شدند و هر یک در گوشه ای کمر به تفسیر گزارش پیام امروز بستند. اعضای محفل ققنوس در جلسة مخصوصشان، شورای وایزنگاموت در نشست مخصوصشان، مجمع های مردم در خانه های یکدیگر و سه دوست در اتاقشان!

هرمیون گفت:

_مطمئنم اسم محفل رو آوردن تا نشون بدن وزارت مردمیه؛ چون محفل رو یه نیروی مردمی نشون دادن و البته مردم هم به اونا بیش از وزارت اعتماد دارن ... بعدش هم با به رسمیت شناختن محفل و محترم شمردن اون نشون میدن که وزارت مردم رو به مبارزه تشویق می کنه ... برداشته شدن امتحان کارآگاه ها و کاهش دورة کالجشون هم همینو نشون میده ... وزارت به کمک مردم نیاز داره تا کمبود نیروش رو برطرف کنه؛ اما من یه چیز رو نفهمیدم ... وزارتخونه علاوه بر پیوستن مردم به کارآگاه ها، محفل رو هم به صورت غیرمستقیم پیشنهاد کرده ... دلیل این یه مورد رو نمی فهمم ... البته شاید هم بخوان تو موقع نبردها که محفل میاد کمکشون، از کمک اونا استفاده کنن ... چون محفل بیشتر از کالج کارآگاه ها به اعضاش آموزش میده ... اونا پیش مودی و ابرفورث و لوپین و تانکس و چند نفر دیگه آموزش های مخصوصی می بینن ... امکان داره این دلیلش باشه ... تشریفات بی اندازه شون نسبت به کینگزلی و دیگر حاضران در نبرد هم به خاطر اینه که مردم بفهمن اگه به این جبهه بیان یادی ازشون می مونه و این باعث تشویقشون به این راه بشه ... در مورد هاگرید و استن شایپانک و خود هری هم می تونم بگم که تمام این کارا واسه ی جلب توجه هریه ...

هری!!!...

هرمیون که تاکنون قدم می زد و استدلال های همیشه درستش را به آن دو دیکته می کرد، نگاهش را برگرداند و گفت: نظر شما چیه؟

رون با لبخندی به دوست دخترش پاسخ داد: مگه میشه تو اشتباه کنی؟

هرمیون که کمی سرخ شده بود، گفت: خب آره ... منم ممکنه اشتباه کنم ... نظر تو چیه هری؟

هری با بی خیالی ظاهریش پاسخ داد: فکر کنم درست میگی!

هرمیون که از لحن هری، آغاز تنبیهش را فهمیده بود، فقط توانست با پشیمانی و ناراحتی بیشتر از دست خودش، از اتاق خارج شود.

 

گزارش تخلف
بعدی