در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهل و چهارم

کاخ هافلپاف

به شدت در فکر بود. دوست داشت در اولین تجربه اش به موفقیت برسد؛ چون شکست در نقشه اش به منزلة لو رفتن کل فعالیت هایش و بسته شدن راه پیشرفتش می بود. نگاهی به ساعتش انداخت ... دیگر موقعش بود ... شنلش را پوشید و از اتاقش بیرون زد:

_من امروز زودتر میرم ... خودت مراقب کارها باش.

_امر، امر شماست قربان!

******************

در یک منطقه ی سرسبز ظاهر شد. چند لحظه بعد صدای پاقی را در پشت سرش شنید. قبل از اینکه بتواند به دوستش سلام کند، هشت صدای پاق دیگر را هم شنید و این موضوع نشان می داد که بقیه ی دوستانش هم از راه رسیده بودند. خوش و بش کوتاهی با آنان کرد و سپس با اشاره ی او لباس های رزمشان سرتاپای آنان را فرا گرفت و ده قامت سیاهپوش و یک شکل پدیدار شد که نمیشد آن ها را از هم تشخیص داد؛ لباس های رزمی که تغییرشکل داده شده بودند و محافظ های جادویی جدیدی بر آنها کار گذاشته شده بود که تا حد بیشتری در برابر طلسمها دوام داشته باشند؛ گرچه مهمترین تغییر آن ها، تغییر در شکل ظاهریشان بود که وقار دامبلدور و البته ولدمورت را برای هر بیننده ای تداعی می کرد ... برای مأموریت مهمی همچون پیدا کردن نخستین جاودانه ساز ولدمورت، لازم بود که تمام اعضای گروه پسرانه حضور داشته باشند و از تمام ابزار و امکانات ممکن هم استفاده کنند؛ گرچه قبل از این هم بسیار برای این روز برنامه ریزی کرده بودند و نقشه های مختلفی را بررسی کرده بودند و نقاط ضعف و قوت هر یک را کشف و روی آن ها کار کرده بودند تا بالاخره به یک نقشه ی بی نقص رسیده بودند که اگر به طور مناسب اجرا میشد، قطعاً به هدف می رسیدند ... قبلاً بارها به اینجا آمده بودند و تعداد نگهبانان و راه های ورود به کاخ هافلپاف را مورد بررسی قرار داده بودند و بر اساس این اطلاعات، برآوردهای مناسبی را از مشکلات سر راه انجام داده بودند. نقشة آنها کاملاً حساب شده بود و به خوبی می دانستند که می خواهند چه کار کنند.

فرد و جرج از بقیه جدا شدند و به سمت چپ پیچیدند تا حساب نگهبانان آن سمت را برسند. دین و نویل هم به سمت راست پیچیدند تا همین کار را با نگهبانان آن سمت بکنند. بقیه هم مستقیم به جلو رفتند. زاخاریاس و ارنی هم مدتی بعد از آن ها جدا شدند تا به خدمت مرگخوارانی که در یک اتاقک مخفی زیرزمینی در کناره ی جادة باریک خاکی مشغول استراحت بودند تا پس از پایان شیفت کاری نگهبانان، جایگزین آنها شوند، برسند. هری، رون، جیمز و دراکو هم با خیال راحت و با اعتماد به این موضوع که مسلماً دوستانشان، کارشان را به بهترین شکل ممکن انجام می دهند، جاده را ادامه دادند و از میان سبزی های میان راه و درختان زیبا عبور کردند و به کاخ بزرگ و باشکوه هافلپاف رسیدند. دو مجسمه ی گورکن بزرگ در کنار در دیده میشد. کاخ به رنگ طلایی بود و در آفتاب روز می درخشید و جلوة بسیار زیبایی را برای بیننده تداعی می کرد. در باغچه ها گیاهانی دیده میشد که هری بسیاری از آنها را برای اولین بار می دید و هرچه بودند، نما و البته بوی بسیار خوبی داشتند. چهار پنجره و یک در بزرگ سلطنتی در جلوی ساختان به چشم می خورد ... در بالای کاخ هم گورکن دیگری در وسط نمای خانه دیده میشد که به خوبی نشان می داد این خانة کیست و به چه کسی تعلق دارد و اصالتش به کجا بر می گردد.

وقتی به در ساختمان رسیدند، جیمز جلو رفت و شروع به خواندن طلسمی کرد. سه دوست دیگرش بی درنگ حلقه های انرژی خود را به او متصل کردند و باعث جان گرفتن طلسم قفل شکن او و البته تیره تر شدن رنگ بنفش آن شدند. پس از چند ثانیه، در با فشار زیادی باز شد و هری و دوستانش با احتیاط وارد خانه شدند ... تمام نقشه هایشان مربوط به ابتدای کار تا اینجا میشد که وارد خانه شوند و در نقشه هم موفق شده بودند؛ اما از اینجا به بعد، هر اتفاقی ممکن بود برایشان بیفتد. وارد یک سالن بزرگ شدند که به سرسرای هاگوارتز بی شباهت نبود؛ البته از نظر اندازه با آن قابل مقایسه نبود. سه میز غذاخوری با قدمت های زیادی دیده میشد که بر روی آن ها لایه ای ضخیم از گرد و خاک و تار عنکبوت دیده میشد که البته کاملاً هم طبیعی به نظر می رسید. مجبور بودند قبل از برداشتن هر قدمی ابتدا دستشان را تکانی بدهند و تار عنکبوت های سر راه را پاره کنند تا بتوانند حرکت راحتی داشته باشند. هر قدمی که برمی داشتند، باعث میشد مشتی گرد و خاک در هوا پخش شود و تنفس را سخت می کرد ... کاملاً مشخص بود که سال هاست کسی به این خانه پا نگذاشته است. پیدا کردن فنجان در چنین کاخ بزرگی اصلاً کار راحتی نبود. چهار نفرشان در چهار سمت خانه پخش شدند و به دنبال ردّی از جادو گشتند. شش نفر دیگر هم پس از اتمام مأموریت نخستینشان وارد سالن شدند و به همین کار مشغول شدند. هری از اینکه راز جاودانه سازها را به آن ها هم گفته بود، کاملاً راضی بود؛ چون گروه پسرانه در انجام چنین کارهایی واقعاً ماهر به نظر می رسیدند. هری از پله ها بالا رفت و وارد نخستین اتاق سمت راست شد. یک اتاق خواب معمولی بود که با یک دید ساده هم میشد فهمید که جادویی در آن به کار نرفته است. سپس به اتاق دوم در همان سمت رفت. وقتی که از این بررسی هم نتیجه ای حاصل نشد، به سمت چپ آمد و دو اتاق سمت چپ را هم گشت؛ ولی باز هم به هیچ نتیجه ای نرسید. ناامید از طبقة بالا به پایین برگشت. همه در گروه های یک یا دو نفره در اتاق ها گشت می زدند و به دنبال ردّی از جادوی سیاه می گشتند. طبقة اول نسبت به طبقة دوم بسیار بزرگتر بود؛ به گونه ای که طبقه ی دوم فقط چهار اتاق داشت؛ ولی طبقه ی اول بالای بیست اتاق داشت. مدتی دیگر نیز به همین جستجو ادامه دادند؛ ولی باز هم به نتیجه ای دست نیافتند. پس از گذشت چند دقیقه ی دیگر، همگی دوباره در سالن بزرگ جمع شدند ... هیچکس نشانه ای پیدا نکرد بود ...

رون گفت: تمام اتاق ها رو گشتیم. هیچ جا اثری از جادوی سیاه نبود.

جیمز ادامه داد:

_ولی به طرز عجیبی جادوی سیاه رو حس می کنم ... مطمئنم که توی این خونه جاودانه ساز هست ... ولی کجاش رو دیگه نمی دونم ...

ارنی گفت: این که مشخصه ... اون نگهبانای دم در که دکور نبودن ... ضمناً بابابزرگت هم جادوی سیاه رو حس کرده بود که بهتون اینجا رو معرفی کرد ... در خاطرات ولدمورت هم اینجا کاملاً برجستس.

دراکو ادامه داد: ... و البته از نظر اصل و نسب هم دقیقاً همون چیزیه که اون می خواد!

هری نتیجه گیری کرد: محاله اینجا جاودانه سازی نباشه ... باید بیشتر بگردیم ...

دین پرسید: ... اما کجا رو بگردیم؟ ... ما که همه ی اتاق ها رو گشتیم ...

رون گفت: خب چه کار کنیم ... مجبوریم دوباره اتاق ها رو بگردیم ...

بقیه هم سری به نشانة موافقت تکان دادند و خواستند دوباره پخش شوند که صدای هری که به فریاد بی شباهت نبود، آنها را متوقف کرد: نــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!! صبر کنین!!!

همگی متوقف شدند. رون پرسید: چیه هری؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

_دستشویی!

_اوه ... رفیق ... الان که وقت دستشویی رفتن نیست ... ما کارای خیلی مهم تری داریم ... تازه اینجا دستشویی هاش هم بهداشتی نیست ... مال هزار سال پیشه!

_نه ... منظورم اینه که بریم دستشویی ها رو بگردیم ...

جیمز گفت: تو که انتظار نداری ولدمورت جاودانه ساز عزیزشو توی دستشویی قایم کنه!

_اتفاقاً من دقیقاً همین انتظارو دارم ... مگه دریچه ی ورودی تالار اسرار رو فراموش کردین؟

رون محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:

_هری راست میگه ... دریچة ورودی تالار اسرار هم توی دستشویی بود ... البته دستشویی دخترانه ...

هری بلافاصله دستور داد: بریم سراغ دستشویی های دخترانه ...

هری این را گفت و خودش هم زودتر از بقیه به راه افتاد ... تعداد دستشویی ها هم زیاد بود؛ ولی این جستجو زیاد طول نمی کشید ... هری دو دستشویی را بررسی کرد؛ ولی چیز قابل توجهی پیدا نکرد ... تا اینکه ... ارنی فریاد زد: من یه چیزی پیدا کردم ... بیاین اینجا ...

بقیه هم شتابزده از دستشویی ها خارج شدند و به طرف دستشویی ای که صدا از آن طرف آمده بود، رفتند ... ارنی داخل دستشویی بود و فقط جای یک نفر دیگر وجود داشت ... هری وارد شد و به خاطر بوی تعفن و همچنین گرد و خاک جلوی دهان و بینی اش را بگیرد ... با کنجکاوی نسبت به اینکه ارنی چه چیزی را پیدا کرده، از او پرسید: چی پیدا کردی؟

ارنی با دستش اشاره ای به پشت لولة دستشویی کرد. هری هم کمی سرش را خم کرد و همان چیزی را که می خواست، دید. نشان مار کوچکی که به دور خودش حلقه زده بود و صورتش به طرف بیرون بود و دو چشم قرمز داشت که به نسبت بدن ریزش بسیار بزرگ و نامناسب به نظر می رسیدند؛ البته هری به خوبی می دانست که این چشمان بزرگ برای چه منظوری هستند!

ارنی توضیح داد:

_به محض اینکه وارد این دستشویی شدم، جادوی سیاه رو حس کردم ... یه خورده که به خودم فشار آوردم، تونستم ردّشو بگیرم و وقتی هم که این نشانو دیدم، دیگه مطمئن شدم ... کار سختی نبود ...

هری هم با او موافق بود. او هم به محض ورود به این دستشویی، جادوی سیاه درون آن را حس کرده بود ... در حقیقت جادوی سیاه از آن فوران می کرد ...

هری با دستش از ارنی خواست که از دستشویی خارج شود. خواست چشمانش را روبروی چشمان مار قرار دهد؛ ولی به علت فاصله ی کم لوله تا دیوار، این کار کاملاً غیرممکن بود. هری زاویه ی مایل را امتحان کرد. اندکی تمرکز کرد و گفت: باز شو!

رون گفت: رفیق ... به زبون خودمون حرف زدی ...

هری نگاهی به رون انداخت. سپس برگشت و دوباره امتحان کرد: باز شو!

این بار هم نتیجه ای عایدش نشد. ناامیدانه برگشت و گفت: نمی تونم جلوش وایسم!

دین گفت: خب چرا اونو نمیاری جلوی چشمات؟

هری پرسید: منظورت چیه؟

_مگه اون شیار رو زیر لوله نمی بینی؟

دین این را گفت و جلو رفت ... دستش را مشت کرد و بر لوله کوبید ... لوله خمیده شد و نقش مار رو به آسمان هویدا گردید. لبخندی بر لبان همه نشست.

هری گفت: واقعاً ازت ممنونم دین ... خیلی لطف بزرگی کردی ...

_قابل نداشت ... حالا راحت می تونی کارتو شروع کنی ...

هری هم با سرش تأیید کرد. این بار به راحتی بر چشمان مار تمرکز کرد: باز شو!

طول نکشید که مار تکان خورد و به درون دستشویی رفت. چند لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد. کم کم هری داشت تعجب می کرد ... تا اینکه ناگهان صدای بلند و کرکننده ای از درون دستشویی شنیده شد که باعث شد همگی گوشهایشان را بگیرند ... پس از چند دقیقه بالاخره صدا به پایان رسید ... کل فضا را خاک و البته بوی گند گرفته بود. هری بلافاصله از دستشویی بیرون آمد و چندن بار سرفه کرد. وقتی که بالاخره گرد و خاک ها خوابید، یک دریچه به قطر یک متر را در وسط دستشویی دید که مطمئناً دریچه ی موردنظر برای یافتن جاودانه ساز بود؛ ولی گرد و خاک و لجن و بوی گند آن به آنها اجازة نزدیک شدن هم نمی داد، چه برسد به این که بخواهند از آن عبور کنند. رون دو قدم جلو رفت؛ ولی بلافاصله پشیمان شد: من ترجیح میدم با دیوانه سازها روبرو بشم تا اینکه برم اون تو!

فرد و جرج نگاهی به هم انداختند و سری به نشانه ی تأیید تکان دادند.

جرج گفت: برین کنار که این کار خودمونه!

هری این جمله را که شنید، کاملاً امیدوار شد ... او به آنها کاملاً ایمان داشت!

فرد جلو رفت و چیزی را از کیفش درآورد. هری کمی که دقت کرد، متوجه شد که آن یک قطعه فلز دایره ای شکل بود که دورتادورش یک شیار سراسری داشت. جرج توضیح داد: کارهایی که مامان بهمون محوّل می کرد، ما رو از رفتن به مغازه منع می کرد؛ به همین خاطر دنبال یه راه چاره گشتیم و این رو اختراع کردیم تا توی نظافت خونه کمکمون کنه و اینطور بتونیم راحت از وقتمون برای رسیدن به کارهای خودمون استفاده کنیم. ایدش رو هم از جاروبرقی مشنگ ها گرفتیم.

فرد بالای دستگاه را با یک دستش گرفت و با دست دیگرش آن را چرخشی داد. دستگاه هم ابتدا چندین دور آهسته زد و سپس سرعت گرفت. وقتی محور گردان آن به حدّ کافی سرعت گرفت، فرد نیرویی را در جهت عمودی به آن وارد کرد. بلافاصله محور گردان در دریچه پایین رفت و در حالی که می چرخید، همة گرد و غبارها را جذب کرد و به گونه ای این کار را انجام می داد که حتی یک ذرة کوچک هم باقی نماند. هری در تعجب بود که این مقدار زیاد گرد و غبار و لجن چگونه در دایره ای به آن کوچکی جا می شود؛ البته چنین کارهایی از فرد و جرج بعید نبود ... پس از چند لحظه که فرد احساس کرد محور گردان به انتهای مسیر رسیده، نیرویی در جهت عکس آن نیرویی که برای پایین رفتن محور بر سرپوش وارد کرده بود، به سمت بالا بر سرپوش وارد کرد و پس از چند لحظه محور بالا آمد و در سرپوش قفل و متوقف شد ... مسیر کاملاً تمیز شده بود ...

فرد گفت: الان دیگه میشه اینجا زندگی کرد!

جرج ادامه داد: البته هنوز یه خورده بوی بد میده ...

هنوز جرج حرفش را تمام نکرده بود که چوبدستش را تکانی داد و با یک طلسم خوشبو کننده، بوی بد دستشویی را به بویی خوب و عطری دلپذیر که به بوی گلهای وحشی شباهت داشت، تبدیل کرد ... هری واقعاً از شدت نبوغ آن ها در تعجب بود.

هری لبخندی زد و از آن ها تشکر کرد. سپس جلو رفت و وارد دریچه شد و دیگران هم پشت سرش یک به یک وارد شدند. به محض وارد شدن، در یک دریچه ی عمودی و دوّارِ کوچک سُر خوردند و به سمت پایین حرکت کردند. پس از چند ثانیه سُر خوردن، محکم به زمین اصابت کردند. درون یک محفظه ی آهنی قرار داشتند که هیچ در یا راه خروجی نداشت. راه ورودیشان هم به سرعت بسته شد و کاملاً در یک اتاقک آهنی بدون هیچ روزنه ای قرار گرفتند و در یک تاریکی مطلق فرو رفتند ... بلافاصله هر ده نفر چوبدستهایشان را روشن کردند و تاریکی اتاق را کاملاً از بین بردند. اتاقِ چندان بزرگی نبود و به زحمت آنها را در خود جا داده بود. اتاقی کاملاً آهنی بود که کف آن سنگفرش شده بود. هری تمرکز کرد تا ردّی از جادو را بیابد؛ ولی متوجه هیچ جادویی نشد. بقیه هم همین کار را کردند؛ ولی آنها هم مثل هری به نتیجه ای نرسیدند. چندین بار این کار را تکرار کردند؛ ولی باز هم نتیجه چیزی جز این نبود.

هری گفت: چطور ممکنه ... یعنی راه رو اشتباه اومدیم؟

جیمز گفت: هنوز چند تا دستشویی بود که چک نکرده بودیم ... این کارمون اشتباه بود ... همون وقت باید فکر اینو می کردیم که شاید این دریچه انحرافی باشه.  

ارنی هم با حرکت سرش سخن جیمز را تأیید کرد. دین با عصبانیت به سمت دیوار نزدیکش حرکت کرد و مشت محکمی به آن کوبید: ولدمورت لعنتی ...

هری به یکباره مانند فنر از سرجایش پرید. سال ها زندگی مشنگی باعث شده بود که بعضی چیزها را به خوبی تشخیص دهد ...

رون که واکنش هری را دید، پرسید: چیه رفیق؟ اتفاقی افتاده؟

هری گفت: دین ... همون راهی رو که رفتی، برگرد ...

دین متعجب از درخواست هری، به آن عمل کرد. هری دقیق به صدای پای او گوش داد و این بار دیگر شکّش به یقین تبدیل شد ... آرام به آن قسمت رفت و پایش را بر روی یک سنگ کوبید ... از صدای آن کاملاً مشخص بود که زیرش خالی است ... چوبش را به سمت آن نشانه رفت و با حرکت کوچکی آن سنگ را از زمین جدا کرد و کنار گذاشت ... در زیر آن یک جعبه ی چوبی کوچک قرار داشت ... هری آن را برداشت و با احتیاط در آن را باز کرد ... درون آن چیزی قرار داشت که هری هرگز فکر آن را نمی کرد و انتظار آن را نداشت ... درون جعبه یک سیب سرخ قرار داشت ... همه از دیدن آن تعجب کردند و واکنشهای متفاوتی هم نشان دادند ... پس از اینکه ابراز تعجب همگی تمام شد، شروع به دادن پیشنهادهای خودشان کردند ... رون اولین کسی بود که پیشنهادش را همراه با چاشنی طنز بیان کرد:

_فکر کنم ولدمورت خواسته وقتی میاد اینجا، گرسنه نمونه ... خب دیگه معطل نکنید ... مشخصه که باید بخوریمش ...

هری گفت: خب رفیق ... ما گرسنه نیستیم ... اگه تو گرسنه ای، می تونی بخوریش ...

سپس رو به بقیه کرد و نظر آنها را نیز جویا شد: مگه نه بچه ها؟!

همه با سر تأیید کردند. رون که این تأیید را دید، گفت: خب ... باشه ... خودم می خورش ...

رون این را گفت و سیب را تا نزدیک دهانش هم برد؛ ولی به یکباره متوقف شد ... نگاهی پرسشگرانه به دوستانش انداخت و پرسید: هیچ امکانی نداره که این سیب مسموم باشه؟

_اینو تو باید جواب بدی رفیق، تویی که اونقدر از سلامتش مطمئنی که می خوای بلافاصله بخوریش ... ما چه کاره ایم؟

هری و دوستانش پوزخندی شیطنت آمیز زدند که باعث شد تا رون لبخندی خجالت آمیز بزند و پی به اشتباهش ببرد؛ البته پوزخند آنها هرگز از جنس پوزخندهای اسلیترینی ها نبود!

جیمز چوبش را جلو گرفت و طلسمی را بر روی سیب اجرا کرد. چند لحظه بعد برگشت و گفت:

_هیچ جادوی سیاهی نداره ... ولی هیچ طوری نمیشه تشخیص داد که مسموم هست یا نه ...

مغز هری به سرعت به کار افتاد. قدرت اجدادی اش در حل معماها به کمکش آمد. خاطره ی شب کشته شدن دامبلدور از جلوی چشمانش گذشت ... قسمتی از حرفهای دامبلدور را به یاد آورد که به او گفته بود که ولدمورت دوست ندارد که کسی را که تا این مرحله جلو آمده، بکشد ... او برای قدرت احترام قائل بود!

با قاطعیت تمام گفت: نه ... مسموم نیست ...

جیمز ابرویی بالا انداخت: دلیل خاصی داری، هری؟

_ولدمورت کسی رو که تا اینجا پیش اومده، نمی کشه ... اون واسه ی قدرت احترام قائله ...

هری این را گفت و دست دراز کرد و سیب را از دستان رون گرفت و آن را بالا آورد تا خودش آن را بخورد؛ ولی در آستانه ی ورود سیب به دهانش، دستی او را متوقف کرد. دین سیب را از هری گرفت و گفت: تو نه هری ... خودم می خورمش ... اینطوری مطمئن تره ...

قلب هری از این همه فداکاری و محبت دوستانش تپیدن گرفت. قبل از اینکه بخواهد واکنش خاصی نشان دهد، دین اولین گاز را به سیب زد ... و همینطور دومی و سومی را ... و خیلی زود کل سیب را خورده بود و هسته هایش را هم دور انداخته بود.

همه منتظر اتفاقی بودند که نشان دهد اکنون باید چه کار کنند؛ ولی چند دقیقه گذشت و اتفاقی نیفتاد. دین هم سرحال و سالم ایستاده بود و اصلاً به نظر نمی رسید که مسموم شده باشد ... دوباره امیدهای آن ها به خاموشی گرایید. پنج دقیقه ی دیگر هم در سکوت و ترسی ناامیدانه گذشت . در محفظه ای آهنگی با کفی سنگفرش شده زندانی شده بودند و راه فرار هم نداشتند ... اگر جادوگر نبودند، به راحتی میشد گفت که کارشان تمام بود.

هری به زمین خیره شده بود و از زود به تیرگی گراییدن امیدهایشان ناراحت بود. ناگهان نگاهش به نقطة سبزرنگ کوچکی بر روی سنگفرش افتاد. کمی بر روی آن دقت کرد و متوجه شد که جوانه ای بوده که از هستة سیب بیرون زده است ... کمی بر روی آن دقیق شد ... هیچگونه انرژی خاصی از آن ساطع نمیشد، نه حتی به اندازه ی یک جسم عاری از جادو ... و این کاملاً عجیب بود ... جسم حتی اگر جادویی دربرنداشته باشد، باز هم باید میزان مشخصی انرژی داشته باشد؛ مخصوصاً چیزی مثل هستة سیب که باید از سایر اجسام دیگر پرانرژی تر می بود؛ از دل این هسته باید گیاه دیگری متولد میشد!

هری کمی مکث کرد و با بررسی بیشتر شرایط، حدسش تبدیل به یقین شد. مسلماً این چیزی نبود جز "عکس جادوی انرژی"! ولدمورت کارش را خیلی خوب بلد بود ... ولی هری هم در کارش چندان بی تجربه و بی دانش نبود ... محکم و قاطع گفت: بهم انرژی وصل کنین.

دوستانش تعجب کردند؛ ولی چون جدیّت و قاطعیّت او را مشاهده کردند، هیچ اعتراضی نکردند ... مسلماً او متوجه چیزی شده بود که از دید آن ها به دور مانده بود.

رشته های سفیدرنگ انرژی از دوستانش به او متصل شدند و رشته ای چند برابر بزرگتر هم از او به جوانة کوچک متصل شد و مطابق انتظارش آن جوانه هم شروع به رشد کرد و این کار را هم با سرعت نسبتاً خوبی انجام داد. به دقیقه ای هم نکشید که آن جوانة کوچک تبدیل به درختی جادویی و بسیار بزرگ شد که هیچ شباهتی هم به درخت سیب نداشت. وقتی درخت به سقف رسید، قسمتی از آن به طور جادویی محو شد و درخت هنوز هم از آن بالاتر رفت. در مجموع درختی بلند و طولانی بود که به صورت دوّار بالا رفته بود و علی رغم شاخه های متعدّد در طرفینش، هیچگونه برگی نداشت؛ در واقع یک تنة نرم و عاری از چوب داشت که به صورت چرخشی بالا رفته بود و تعدادی شاخة نرم که آن ها هم فاقد هرگونه چوبی بودند، از آن بیرون زده بود.

هری مکث نکرد ... امید در دلش زنده شده بود ... به سرعت اولین شاخه را گرفت و خودش را به تنة درخت چسباند ... سپس دومین شاخه را با دست گرفت و پایش را بر روی شاخة نخست گذاشت ... جیمز هم در سمت دیگرش شروع به بالا آمدن کرد و بقیه هم دو به دو در پشت سرشان بالا آمدن را شروع کردند. پس از اینکه از حفرة اتاق خارج شدند، هری نگاهی به بالای سرش انداخت و با دیدن انتهای مسیر، نفس راحتی کشید ... در تونل سیاهرنگی قرار داشتند که مشخص بود برای اینکار تعبیه شده است ... بالا رفتنشان نزدیک به ربع ساعت طول کشید تا اینکه بالاخره به انتهای مسیر رسیدند ... قبل از اینکه هری از تونل خارج شود، آرام سرش را بالا آورد و نگاهی به اتاق انداخت ... با نور کمی که از چوبدستش ساطع میشد، فقط میشد فهمید که اتاق خالی از هرگونه موجود زنده ای است. هری و جیمز همزمان از تونل خارج شدند و دستشان را برای کمک به افراد بعد از خودشان دراز کردند و آنها نیز همین کار را در مورد نفرات بعدی تکرار نمودند ... وقتی همه از تونل خارج شده و وارد اتاق شدند، ده چوبدست روشن باعث شدند که در این اتاق هم مانند اتاق قبلی، به هیچ وجه مشکل بینایی نداشته باشند ... این اتاق نسبت به اتاق قبلی، اندکی کوچکتر بود و کمی به آن ها فشار وارد کرد؛ ولی برخلاف دفعة قبل، این بار به محض اینکه حواسشان را متمرکز کردند، متوجه ردّ جادو در جلویشان شدند ... این ردّ جادو بسیار قوی بود؛ به گونه ای که برای تشخیص آن اصلاً دچار مشکل نشدند. کاملاً مشخص بود که تلاشی برای مخفی کردن آن نشده است ... هری، جیمز، رون و دراکو جلوتر از بقیه به طرف دیوار روبرویشان حرکت کردند و به محض نزدیک شدن به آن، نوشته هایی باستانی را روی قسمتی از دیوار دیدند. این نوشته ها برای هری کاملاً آشنا به نظر می رسید ... حتی لازم نبود که آنها را بخواند ... زمانی همین جمله را دیده بود و نتوانسته بود آن را ترجمه کند ... تک تک خاطره های شب مرگ دامبلدور هنوز جلوی چشمانش بودند ...

مصمم و قاطعانه جلو رفت و دستش را به طرف دیوار گرفت ... سپر محافظ به اراده ی هری از دستش برداشته شد ... چوبش را به سمت آن گرفت و خواست طلسمی را اجرا کند؛ ولی در کسری از ثانیه چوبدستش از دستش خارج شد. هری جا خورد و در اطرافش به دنبال شخص مهاجمی گشت که او را خلع سلاح کرده بود ... سلاحش را در دست رون دید ... بلافاصله منظور او را  درک کرد: نه ... رون ...

_چرا هری ... وظیفه ی همه ی ما محافظت از توه ...

رون این را گفت، سپر محافظ را از روی دستش برداشت و با طلسمی برنده، یک بریدگی نسبتاً بزرگ را روی دستش، از پشت آرنج تا مچ دستش ایجاد کرد. به شدت تلاش کرد که صورتش درد حاصل از این زخم را نشان ندهد؛ ولی موفق نشد ... خون از لبه های زخمش بیرون زد و اطراف را پوشاند ... دستش را یک بار دورتادور قسمت مشخص شدة دیوار کشید و سپس این کار را در طول قطرها انجام داد ... طولی نکشید که آن قسمت از دیوار خونین رنگ شد و پس از چند ثانیه هم ناپدید گشت ... هری قبل از اینکه وارد شود، نگاهی اجمالی به منظره ی روبرویش انداخت ... این مکان با مکان های قبلی کاملاً متفاوت بود ...

بلافاصله پس از اینکه وارد آن شد، با نگاهی عمیق کل اتاق را بررسی کرد و واقعاً هم تحت تأثیر قرار گرفت؛ گرچه در همان نگاه اول هم هدفش را یافته بود.

یک تالار بزرگ و سلطنتی بود که ریشه ای از نسب صاحب نیمه اصیلش را نشان می داد ... زمین از سنگ های پفکی با برآمدگی هایی کوتاه پوشانده شده بود تا راه رفتن روی آن دشوار نشود ... رنگ این سنگ ها خاکستری کمرنگ بود و شیارهای بین آنها به رنگ طلایی برّاق بود. دیوارها هم با انواع و اقسام نقش و نگارها و نقاشی های عجیب و غریب پوشانده شده بود؛ از مارهای کوچک و بزرگی که در طرح ها و رنگ های مختلف فضای غالب دیوارها را گرفته بودند تا نقاشی دو تا آدمک خطی که در حال دوئل بودند و یکی از آن ها به وضوح سه برابر دیگری بود ... هری اینگونه تصور کرد که آدمک کوچکتر خودش و آدمک دیگر ولدمورت است. نقاشی خنده داری بود؛ ولی نقاشی کناری خنده را بر لبان خشک می کرد. نشان سیاه که به جای یک جمجمه، حاوی هفت جمجمه در اطرافش بود. نقاشی کنار آن هم آرم گروه اسلیترین بود که از تمام نقاشی های کناری بزرگتر بود. چشمان هری در میان سایر نقاشی های باقی مانده به آرم هاگوارتز افتاد که به جای آرم چهار گروه، دارای آرم اسلیترین بود که چهار بار تکرار شده بود؛ البته او معنای این نقاشی را به خوبی درک می کرد ... با وجودی که مضامین این نقاشی ها و طرح ها را اصلاً نمی پسندید؛ اما نمی توانست دقت و سلیقه ی منحصر به فرد ولدمورت را در تزیین سلطنتی و باشکوهِ اسلیترینی این تالار بزرگ تحسین نکند ...

... مسلماً اینجا ایستگاه آخر برای رسیدن به جاودانه ساز بود ...

نگاهش را از نقاشی ها و طرح های روی دیوارها برگرفت و به وسط دیوار که مجسمه ی مار بزرگی به حالت آماده به حمله قرار داشت، معطوف کرد ... تنها جسم موجود در اتاق همین مجسمه بود که البته مجسمة بزرگ و باصلابتی هم بود. پوششی پولک مانند به رنگ سبز تیره داشت و قطر آن هم بزرگ بود ... حدود دو متر آن روی زمین کشیده شده و جلو آمده بود و به اندازه ی دو متر هم قد برافراشته بود و هری را مجبور می کرد که کمی سرش را به سمت بالا کج کند تا بتواند درست به چشمان سرخ و ورقلمبیده ی آن نگاه کند ... اینکار را انجام داد و پس از اندکی تمرکز گفت: باز شو!    

مدتی صبر کردند؛ ولی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. هری به یاد خاطره ی سال دومش در تالار اسرار افتاد. لبخندی زد و درنگ نکرد:

"من لرد ولدمورت وارث سالازار اسلیترین بزرگ هستم!"

چند ثانیه بعد، دهان مار سنگی تکانی خورد و صدایی از آن خارج شد که ماهیت آن صدا را فقط هری توانست تشخیص دهد:

 "درود بر شاه شاهان، وارث سالازار اسلیترین بزرگ، لرد ولدمورت!"

مار این را گفت و به آرامی حرکت کرد. درست به طرف هری آمد و هری هم که احساس خطر کرده بود، چوبدستش را به حالت آماده باش در دستش گرفت؛ ولی مار بی توجه به هری و هیچ کدام دیگر از دوستانش، راهش را از میان آنها در پیش گرفت. از کنار هری گذشت و بقیه هم از سر راهش کنار رفتند تا اینکه مار به وسط تالار رسید. درست در وسط تالار حرکت مستیقمش را متوقف کرد و شروع به حرکتی دایره وار نمود و پس از تشکیل یک دایرة کامل با بدنش، مسیرش را به طرف مرکز دایرة خودساخته اش منحرف نمود ... وقتی به مرکز دایره که مرکز تالار هم بود، رسید، سرش را بالا آورد و باز هم دو متر بالا آمد؛ به طوری که صورت او از نظر هری ناپدید شد ... سپس مار سنگی دوباره از حرکت بازایستاد و دیگر هیچ حرکتی نکرد. هری یک چهارپایة چوبی را ظاهر کرد و روی آن ایستاد تا بر مار مسلّط شود ... ترکیب صورت و بدن مار تغییری نکرده بود و معلوم نبود که قدم بعدی برای رسیدن به جاودانه ساز چه بود ... هری نگاه مار را ادامه داد و متوجه چراغی شد که از سقف آویزان شده و اطرافش تماماً طلاکاری شده بود. هری چوبدستش را به طرف آن گرفت و چندین طلسم را بر روی آن اجرا کرد؛ ولی هیچ اتفاقی خاصی نیفتاد و حتی نتوانست چراغ را روشن کند ... برای چندمین بار در آن روز، هری درمانده شد؛ اما این بار خیلی زودتر از دفعات قبلی امید به هری بازگشت ...

دراکو گفت: برو کنار ... فکر کنم بدونم چی کارش کنم ...

دراکو این را گفت و چوبدستش را به سمت چراغ گرفت و با طلسمی قوی آن را در هم شکست. هری بسیار خوشحال بود که لباس مخصوصش را پوشیده بود تا ذرات ریز و درشت چراغ، آسیبی را به او وارد نکنند ... شکسته شدن چراغ و افتادن قسمت روپوش آن با خارج شدن نوری سیاهرنگ از چراغ و برخورد آن به چشمان مار مصادف شد. در واقع چیزی به عنوان چراغ وجود نداشت؛ این یک شکل ظاهری از چراغ بود که برای فریب اشخاص ناآگاه تعبیه شده بود و در اصل فقط یک دریچه بود که جلوی نور سیاه فعال کننده ی مار را گرفته بود ... پس از اینکه نور به چشمان مار رسید، دهان مار به اندازه ی یک متر باز شد و همان طور ثابت ماند ... برق طلایی خیره کننده ای در چشمان هری طنین انداخت و توجه او را به خود جلب کرد ...

_خودشه!

هری این را در حالی گفت که واقعاً مبهوت زیبایی خیره کنندة فنجان شده بود. فنجانی طلایی رنگ بود که در نزدیکی لبة آن جمله ای به زبان باستانی نوشته شده بود و دورتادور آن را گرفته بود. هری آن جمله را خواند: "این فنجان فقط به هلگا هافلپاف و وارثان او تعلق دارد."

فنجان در یک طرفش دسته ای کشیده و شکیل داشت و د؀

گزارش تخلف
بعدی