در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهل و هشتم

ادعای مالکیت

جمعیت بسیار زیادی در قبرستان جمع شده بودند ... افراد بزرگی جامعه ی جادوگری را ترک کرده بودند ... در طول یک روز مقاله های زیادی در شرح فداکاری ها و نحوة زندگی آنها در روزنامه ها به چاپ رسیده بود ... هنوز صندلی وزارت مودی خشک نشده بود که کشته شده بود ... هنوز هری وقت نکرده بود درست ابرفورث را بشناسد که او هم به همین سرنوشت دچار شده بود ... و اسپراوت ... استاد چندین سالة گیاه شناسی اش ... اصلاً تعجب نمی کرد که نویل بیش از هر کس دیگری بر روی قبر او اشک بریزد ...

_خداوند روحشان را قرین رحمت خود قرار دهد ... مسیح دستگیرشان باشد ... به امید رستگاری!

تمامی حضار زمزمه کردند: آمین!

******************

ساحره ویکتور هم بر روی قبر ابرفورث نشسته بود و با شدت اشک می ریخت؛ ولی در عین تعجب از نقابدار مجهول الهویه ای که همراه همیشگی ابرفورث بود، خبری نبود ... شاید آمدن به این مراسم را به منزلة لو رفتن هویتش دانسته بود ... شاید هم بدون نقاب آمده بود و کسی او را نشناخته بود ...

رون به کنار هری آمد و گفت: بیچاره مودی ... خیلی دلم واسش می سوزه ...

_منم همین طور ... کل عمرش رو صرف مبارزه با مرگخوارا کرد ...

در کنار یکی از قبرها که مربوط به ابرفورث، مودی یا اسپراوت نبود، جمعیت زیادی ایستاده بودند ... هری علت آن را از رون پرسید ... رون پاسخ داد:

_اون قبر رئیس سابق وایزنگاموته ... اونم دیشب توی درگیری کشته شد ... همون پیرمردی بود که توی دادگاه هاگرید، اون رو قطعاً بیگناه دونست و با پس گرفتن مدال پتی گرو و دادنش به سیریوس هم موافقت کرد ... آدم خیلی خوبی بود ...

_آره ... آدم خوب و باوقاری بود ... هنوز قیافش یادمه ... الان رئیس وایزنگاموت کیه؟

_نیک رو رئیس وایزنگاموت کردن ... اون از همه پیرتر، باتجربه تر و داناتره ... در اولین اقدامش هم به تمام کشته شده های دیشب مدال درجة یک مرلین داد و دستگیرشده های دیشب رو هم به اعدام محکوم کرد ... اون از در افتادن با ولدمورت اصلاً نمی ترسه ...

_هنوز وزیر جدید رو انتخاب نکردن؟

_نه ... امروز انتخابش می کنن ... امیدوارم یه وزیر خوب و شجاع مثل اسکریمجیور و مودی انتخاب کنن که جلوی محفل نوایسه ... گرچه محفل حکم ابدی واسه ی به رسمیت شناخته شدن داره ...

_راستی ... تکلیف رئیس جدید محفل چی میشه؟

_ققنوس رفته پیش نیک ... اون رئیس جدید شده ...

_اگه فقط یه نهاد باشه که هیچ وقت در انتخاب رئیسش اشتباهی نمیشه ... مسلماً اون محفله ...

******************

نبرد وزارت موجب شده بود که چند روز دیگر هم در بارو ماندنی شوند. در روز خاکسپاری، خبری خوش هم به خانوادة ویزلی رسید که شاید اگر در هر زمان دیگری این خبر به آن ها می رسید، برای آن جشن می گرفتند؛ ولی در چنین شرایطی فقط به منزلة در خطر قرار گرفتن پدر خانواده بود و به همین دلیل هم هری و سایر اعضای محفل به یک تبریک ساده اکتفا کردند. اعضای وایزنگاموت کسی را بهتر و مناسب تر از آقای ویزلی برای وزارت پیدا نکرده بودند ...

******************

ده روز تا عروسی هرمیون باقی مانده بود. هرمیون پیشنهاد مهربانانه ی آقای ویزلی برای برگزاری جشن عروسی در بارو را رد کرده بود؛ چون نمی خواست موجب ناراحتی خانواده ی رون شود. کسی در این خانواده وجود نداشت که از قرار نامزدی سابق رون و هرمیون اطلاعی نداشته باشد. برگزاری عروسی در بارو باعث میشد تا غصه ی ویزلی ها تازه شود. از این رو تصمیم گرفته بود که جشن را در خانة مشنگی پدر و مادرش برگزار کند و برای این جشن هم فقط عدة معدودی از جامعة جادوگری را دعوت کرده بود ... همیشه دوست داشت که جشن عروسی اش خاص و تک باشد؛ ولی در این مدت نظرش تغییر کرده بود ... از وقتی که تصمیم به ازدواج با مارتین گرفته بود، نظرش در مورد مسائل زیادی عوض شده بود. دوست داشت که مراسم ازدواجش ساده برگزار شود و خیلی زود تمام شود تا مجبور نباشد که به لبخند مصنوعی هنگام رقصش مدت زیادی تداوم بخشد. همیشه دوست داشت که در جشن عروسی اش با هری و رون اختصاصی برقصد؛ ولی اکنون دوست داشت که آن ها را در طول مراسم نبیند تا غصه اش تازه نشود ... همیشه دوست داشت که شب عروسی اش به یادماندنی ترین و بهترین شب عمرش باشد ... ولی اکنون می توانست شب عروسی اش با مارتین را به جرأت بدترین شب عمرش بنامد ... شب ها خواب نداشت و به عروسی و زندگی وحشتناک پس از آن فکر می کرد. بارها تصمیم گرفته بود که به این غم پایان دهد؛ ولی او شجاعتش را نداشت و اینجا بود که احساس می کرد که یک گریفیندوری واقعی نیست و خود را مصداق واقعی حرف جرج می دانست که گفته بود: ((بعضی دانش آموزان چون صلاحیت عضویت در سایر گروه ها را ندارند، به عضویت گریفیندور درمی آیند.)) او حتی شجاعت این را نداشت که با یک بار مخالفت، کل عمرش را از تلف شدن نجات دهد. کتاب های زیادی را در مورد هنر "نه گفتن" خوانده بود؛ ولی با این وجود هیچ قدرتی در انجام دادن آن نداشت و وقتی کسی مثل هری پاتر بزرگ را مشاهده می کرد که بدون خواندن این مقدار کتاب، به هر کس و هر چیزی که مخالف میلش بود، به راحتی "نه" می گفت، واقعاً احساس حقارت می نمود و درک می کرد که غرورش در طول سالیان آشنایی با او چقدر بی جا و پوچ و توخالی بوده است. حتی وقتی که به رون فکر می کرد هم احساس حقارت می نمود. در اکثر معیارهایی که آن ها را برای خود به عنوان "امتیاز" حساب می کرد و به آنها می بالید و زمینه ی غرورش را فراهم می کرد، رون از او جلو زده و به او تفاوت یک گریفیندوری واقعی با غیرواقعی را دیکته کرده بود ... دوست داشت که زمان را به عقب برگرداند ... دوست داشت به زمانی که مارتین از او خواستگاری کرده بود، برگردد تا با قاطعیت پیشنهاد او را رد کند ... یا حتی قبلتر ... اولین باری که هری را در قطار هاگوارتز دیده بود ... دوست داشت به آن زمان برگردد تا با کم کردن غرور آن دورانش، او را می بوسید و نمی گذاشت که عاشق هیچ کس دیگری شود ... اما این ها همه فکر و خیال هایی واهی و باطل بودند که هرگز رنگ واقعیت نمی پذیرفتند ... ازدواج با مارتین دیگر در دفتر سرنوشت او نوشته شده بود و بخت و اقبالِ بد، جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود ... 

******************

سه روز پس از مراسم خاکسپاری، اعضای کمیتة ققنوس سفید پس از شرکت در مراسم ادای احترام به کشته شدگان و اعطای مدال درجه ی یک مرلین جادوگر به خانواده هایشان، به شهر ستارة دریایی برگشتند؛ البته مدال بعضی از آن ها همانند مودی، اسپراوت و ابرفورث که خانواده ای نداشتند، به هاگوارتز تقدیم شد تا در اتاق مدال ها برای همیشه نگهداری شود. بعضی خانواده ها  هم به خواست خود این کار را انجام دادند تا یاد و خاطرة عزیز از دست رفتة آنها همیشه باقی بماند و روح او از این کار راضی و خشنود گردد.

هری که شرایط سخت هرمیون را درک می کرد، چندین بار به بارو سر زد تا در کنار او باشد و به او دلداری بدهد؛ اما رون حتی یک بار هم به بارو برنگشت و حتی یک کلمه هم در مورد هرمیون سخن نگفت ... بدخلق و بهانه گیر شده بود و مثل سنگ محکم و قاطع. هرچقدر که هری می خواست با او حرف بزند، بیش از یک کلمه پاسخ او را نمی داد و از پاسخ دادن به سؤالاتی هم که به هر شکلی به هرمیون مربوط میشدند، امتناع می ورزید. هری هم برای رون نگران بود و هم برای هرمیون ... زمانی خیال می کرد که اختلافات همیشگی آن ها از روی علاقه به همدیگر است و به همین دلیل چندان در آن ها دخالت نمی کرد؛ ولی حالا می دانست که فکر و خیالش کاملاً اشتباه بوده است ... دلیل نزاع و اختلافات همیشگی آن ها با یکدیگر خود او بود؛ بدون اینکه از آن آگاهی داشته باشد ...

تنها اتفاقی که در این مدت باعث شد تا حواس هری از رون و هرمیون پرت شود، پیامی بود که نیک برایش فرستاد و از او خواست که به دیدنش بیاید ... روز این ملاقات پنج شنبه و مکان آن هم دفتر وزیر تعیین شد. وقتی هری وارد وزارت شد، مشاهده کرد که معماران ماهر وزارتخانه، ساختمان آن را مثل روز اول کرده اند و آثار درگیری را از آن زدوده اند ... چنین اتفاقی برای دفتر وزیر هم افتاده بود و البته فضای سیاه اتاق که زمانی کابوس شب های هری بود هم به لطف آقای ویزلی تغییر کرده بود و جای خود را به فضایی به رنگ قهوه ای روشن داده بود که جای جای آن را وسایل مشنگی مثل فندک و چاقو پوشانده بود که بسیار نامتعارف به نظر می رسید؛ ولی با این وجود حس تشکر و سپاس هری را بابت جلوگیری از به یادآوری خاطرات تلخ و کابوس های شبانه اش برانگیخت.

لحظه ای تردید کرد که آقای ویزلی را به همین نام صدا کند یا او را "جناب وزیر" بخواند؛ ولی در نهایت تصمیم گرفت که او را همانند سابق "آقای ویزلی" صدا بزند:

_سلام آقای ویزلی ... سلام پروفسور فلامل ... خوشحالم که می بینمتون ...

آقای ویزلی لبخندی زد و گفت: سلام هری ... منم خوشحالم که می بینمت ...

فلامل هم واکنشی تقریباً مشابه داشت ... لبخندی زد و گفت:

_سلام هری ... منم از دیدنت خوشحالم ... ضمناً منو "پروفسور" صدا نکن ... اون مال سابق بود ...

_چشم ... هر طور میل دارین آقای فلامل ... جسارتاً میشه دلیل این ملاقات رو بدونم؟

آقای ویزلی گفت: چه عجله ای داری حالا ... نوشیدنی می خوای؟ چای یا قهوه؟

_چای لطفاً ... ممنونم آقای ویزلی ...

آقای ویزلی چوبش را تکانی داد و چند فنجان چای ظاهر کرد. وقتی که هر سه فنجان هایشان را سر کشیدند، هری گفت: خب ... میشه بریم سر اصل مطلب؟

نیک پاسخ داد: البته هری ...

سپس رو به آقای ویزلی کرد و گفت: آرتور ... میشه خواهش کنم ...

_بله ... البته نیک ...

آقای ویزلی به طرف هری برگشت و گفت: خب ... من دیگه میرم ...

سپس از هری و نیک خداحافظی کرد و از اتاق کارش بیرون رفت تا بتوانند با راحتی بیشتری با هم صحبت کنند.

نیک گفت: هری ... ازت خواستم بیای اینجا تا در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم ...

_بله ... منتظرم آقای فلامل ...

_خب ... همونطور که خودتم می دونی، تو و تام ریدل وارث گودریک گریفیندور و سالازار اسلیترین هستین و چون وارثان برجسته ای از هلگا هافلپاف و راونا راونکلاو نمونده، پس هاگوارتز هم به شما دو تا ارث می رسه و شما دو نفر می تونین مشترکاً واسش تصمیم بگیرین و مدیرش رو تعیین کنین.  

 _اما من فکر می کردم که شورای مدرسه مدیر رو تعیین می کنه؟!

_شورای مدرسه برآیندی از گروه های چهارگانة مدرسه هست که فقط والدین دانش آموزانی توش عضویت دارن که نسبتی خانوادگی با مؤسسین هاگوارتز داشته باشن ... این گروه مسئولیت اداره ی مدرسه رو در غیاب وارثان برجسته برعهده داره؛ ولی اگه یکی از این وارثان ادعایی در مورد مدرسه داشته باشه، هیچ کدوم از اعضای شورا در برابر اون نمی تونه حرف بزنه ...

_چه جالب ... یعنی من و ولدمورت باید با هم مذاکره کنیم و به توافق برسیم که چه کسی رو مدیر مدرسه کنیم ... درست نمیگم؟

_بایدی وجود نداره ... می تونین این مسئولیت رو به شورا بسپارین ...

_پس من ترجیح میدم که همین کارو بکنم ...

_تو تنها وارث هاگوارتز نیستی هری!

_منظورتون چیه آقای فلامل؟

_تام ریدل ادعا کرده که به عنوان یکی از وارثان هاگوارتز، می خواد خودش مدیر انتخاب کنه.

_بی جا کرده ... مگه من مُردم؟ ... حالا چرا قبلاً این کارو نکرده؟ وقتی که من به سن قانونی نرسیده بودم که خیلی راحت می تونست با یه درخواست ساده هاگوارتز رو تصاحب کنه. چرا همون وقت این کارو نکرد؟

_خب اینم دلایل خاص خودشو داره که من نمی تونم بهت بگم ... متأسفم ...

_اوه پروفسور ... باور کنین از این همه مخفی کاری های شما دیگه خسته شدم!

_اگه من یه چیزایی رو بهت نمیگم، به خاطر اینه که به صلاحت نیست هری ... مطمئن باش که اگه به صلاحت بود، خود آلبوس مرحوم بهت می گفت!

این حرف هری را ناراضی ولی ساکت کرد. صدایش را در حد زمزمه پایین آورد و گفت:

_خب من دقیقاً باید چی کار کنم؟

نیک لبخندی زد و کاغذی را جلوی هری گرفت و گفت:

_تو فقط باید این نامه رو امضا کنی ... طبق این نامه، تو مینروا رو به عنوان شخص پیشنهادی خودت برای مدیریت هاگوارتز معرفی می کنی و از اونجا که نظرات شما دو تا با همدیگه فرق می کنه و به توافق رسیدنتون هم غیرممکنه، اینجاس که شورای مدرسه می تونه مداخله کنه و یکی از این دو نفر رو به عنوان مدیر انتخاب کنه.

فکری به سر هری زد. بلافاصله گفت: من واسة امضا کردن این نامه دو شرط دارم ... یکی اینکه بهم بگین چرا ولدمورت قبلاً نخواسته مدیر بشه ... دوم هم اینکه بهم بگین چطور میشه یه جاودانه ساز رو از بین برد؛ چون من می خوام جاودانه سازی رو که پیدا کردم، خودم نابود کنم!

نیک لبخندی زد و گفت: اوه هری ... فکر می کنی باور می کنم که اگه حتی شرطت رو قبول نکنم، تو اجازه میدی که یه مرگخوار مدیر هاگوارتز بشه؟

هری بلافاصله متوجه اشتباهش شد. موضوع خوبی را برای باج گرفتن انتخاب نکرده بود!

سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید ... معذرت می خوام ...

سپس قلم را برداشت و نخوانده زیر آن را امضا کرد. نیک هم در حالی که هنوز لبخند بر روی لبانش تداوم داشت و لحظه ای هم آن را قطع نکرده بود، گفت:

_آفرین هری ... دیگه بقیش رو به ما بسپار ... اما چون کار درست رو انجام دادی، من شیوه ی نابود کردن جاودانه ساز رو بهت یاد میدم ... البته دلیل دیگش هم اینه که دونستنش واست ضرری نداره ...

روح جدیدی از خوشحالی و شادمانی مضاعف در هری دمیده شد. با شادی آمیخته با تعجب پرسید:

_واقعاً؟؟؟ یعنی می خواین نحوه ی نابود کردن جاودانه ساز رو به من یاد بدین؟؟؟

_آره هری ... حالا خوب گوش کن ببین چی میگم ... واسة نابود کردن یه جاودانه ساز باید اول روح اون رو بیرون بکشی ... بعد هم با یه وسیلة جادویی قوی اونو از بین ببری ... یعنی همون کاری که تو واسة نابودی دفترچه یادداشت انجام دادی ... اول روح رو بیرون کشیدی و بعد با نیش بازیلیسک اونو از بین بردی ... تو کار درست رو انجام دادی ... گرچه نمی دونستی که در واقع داری چی کار می کنی!

_اما چه طور میشه روح رو بیرون کشید؟

_معمولاً فقط یه راه واسه ی بیرون کشیدن روح درون جاودانه ساز هست و اون هم از بین بردن تمام جادوهای دفاعی شیء هست ... اما تام یه روش آسون تر هم واسة خودش گذاشته که در صورت لزوم بتونه روح رو بیرون بکشه و به جسم برگردونه ...

_ ... و اون روش آسون تر چیه؟

_تحریک کردن روح درون جاودانه ساز ... کافیه که از جاودانه ساز به شیوه ی خودش استفاده بشه ... اونوقته که روح جاودانه ساز سعی به تسخیر فرد می کنه ... اما اگه اون فرد رو بشناسه، کاملاً از جسم بیرون میاد تا به اون بپیونده ... اشتباه ولدمورت این بود که فکر می کرد تنها کسی که روح نسبت به اون واکنش میده، خودشه ... اما اون به واسطة اون تیکة روحی که در تو باقی گذاشته، باعث شده که روح نسبت به تو هم واکنش نشون بده ... توی سال دوم تحصیلت، وقتی روحِ جاودانه ساز حضور تو رو احساس کرد، تحریک شد و به طور کامل از کالبد خانم ویزلی بیرون اومد و تو قامت و تصویر اون رو دیدی ... خانم ویزلی هم توی دفترچه مطالبی رو نوشته بود و از این طریق به روح اجازه داده بود تا اونو تسخیر کنه ... چون اگه فرد غیرآشنایی سعی در تحریک کردن روح داشته باشه، روح درون جاودانه ساز اون رو تسخیر می کنه و از بدن اون استفاده می کنه ... در هنگام خارج شدن از بدن هم صدمة بسیار زیادی به جسم میزنه که اغلب موجب مرگ فرد میشه ... همون اتفاقی که واسة کوییریل افتاد و باعث مرگش شد ... همون اتفاقی که واسه ی خانم ویزلی افتاد و اونو تا مرز مرگ پیش برد ولی تو نجاتش دادی ...

هری با لحنی آرام و صدایی کم ادامه داد: ... و همون اتفاقی که واسة من میفته و باعث مرگم میشه!

نیک شانه های هری را گرفت و گفت:

_اینقدر ناامید نباش هری ... ممکنه زنده بمونی ... مواردی هم بوده که فرد تونسته جون سالم به در ببره ... همونطور که خانم ویزلی زنده موند ...

_لازم نیست بهم امید الکی بدین آقای فلامل ... خودم می دونم عاقبتم چی میشه ...

لحظه ای مکث کرد و سپس پرسید:

_از بین بردن یه جاودانه ساز که خیلی آسون بود ... من خیلی راحت دفترچة یادداشت رو نابود کردم؛ پس چرا نابود کردن حلقه ی گانت به پروفسور صدمه زد و باعث شد که دستش سیاه بشه؟

 _خب ... اون نمی تونست روح رو تحریک کنه ... مجبور بود که از روش سختتر استفاده کنه ... یعنی اول بر تمام جادوهای دفاعی غلبه کنه و روح رو بیرون بکشه که این روش همیشه با صدمات زیادی همراهه ... سیاه شدن دست بهترین چیزیه که یه نفر که از این روش استفاده می کنه، آرزوش رو داره ... خیلی وقت ها هم این روش به مرگ منتهی میشه ... مثل ...

_مثل چی آقای فلامل؟؟؟

نیک لحظه ای سکوت کرد. هری توانست قطرة اشکی را در چشمان او تشخیص دهد؛ صحنه ای که هری در مورد او کمتر به خاطر داشت ... در واقع عمر طولانی و مصیبت های فراوان باعث شده بود که اشک چشمان نیک تقریباً خشک شود ... نیک در حد زمزمه گفت:

_مثل همون نفری که قاب آویز اسلیترین رو از بین برد ...

به یکباره شوک بزرگی به هری وارد شد ... با لکنت زبان پرسید:

_چـــــــــــــــــی؟؟؟ ... شما ... گفتین که ... قاب آویز ... اسلیترین ... نابود ... شده؟؟؟

_آره هری ... قاب آویز نابود شده ... بیا ببینش ...

سپس دستش را تکانی داد و آن را ظاهر کرد و به هری داد. هری آن را برداشت و با شگفتی به آن نگاه کرد. اصلاً فکر نمی کرد که به این شکل کارش راحت شده باشد. خوشحالی وصف ناپذیری پیدا کرده بود که در صورت متعجبش کاملاً هویدا نبود؛ البته احساس گناه هم به سراغش آمد ... یک نفر برای نابودی این قاب آویز مُرده بود؛ اما این احساس گناه به اندازه ای نبود که خوشحالیش را خراب کند ... نگاه دوباره ای به قاب آویز انداخت و گفت: اصلاً باورم نمیشه!!!

 _آره هری ... باورش خیلی سخته ... تو می خواستی بری دنبال این قاب آویز و اونو پیدا و نابود کنی؛ ولی الان می بینی که یه نفر دیگه این کار رو کرده و به نتیجه هم رسیده ... و برای رسیدن به هدفش جونش رو هم فدا کرده ...

_آره ... حالا میشه بگین که اون کی بوده؟ ... احتمالاً اون همون ر.ا.ب نبوده؟

_خب میشه اینطور گفت ... ولی از من هویت ر.ا.ب رو نخواه چون من به خاطر پیمان ناگسستنی ای که بستم، هرگز هویتش رو بهت نمیگم ...

خوشحالی هری به علّت پیشرفتی اینچنین بزرگ در نقشه اش، چیزی نبود که به راحتی خراب شود. حرف نیک را پذیرفت و گفت: من می تونم این قاب آویز رو داشته باشم؟

 _آره ... هری ... منم می خواستم بدمش به خودت ...

_واقعاً ممنونم آقای فلامل ... حالا میشه چند تا سؤال دیگه بپرسم؟

_حتماً هری ... بپرس ...

_پروفسور دامبلدور از چه نوع شیء جادویی قوی ای استفاده کردن تا انگشتر گانت رو نابود کنن؟

_اون از شمشیر گریفیندور که الان توی اتاقش گذاشته، استفاده کرد تا انگشتر رو نابود کنه.

_سؤال دومم اینه که وقتی اون فردی که شما میگین، توی مرحلة بیرون کشیدن روح کشته شده، پس چه طور تونسته اون شیء رو نابود کنه؟

_خودش این کارو نکرد ... یه نفر رو با خودش برد و اون این کارو کرد.

_اونوقت اون با چه شیء جادویی قدرتمندی این کارو کرد؟

_با پُتک اعظم کوتوله ها!

_خب این پُتک اعظم کوتوله ها چه جور چیزی هست حالا؟ (ش.ن: خوردنیه!)

_همونطور که می دونی، اقوام جادویی خیلی زیادن. یکی از اونا هم کوتوله ها هستن. اونا خیلی پُرکار، سخت کوش و البته منزویی هستن ... از تبر و پُتک به عنوان سلاح و وسیله ی کار استفاده می کنن و از هرگونه موجود دیگری هم دوری می کنن ... اونا یه تبر مقدس دارن که ر.ا.ب به دنبال اون رفت و توی یه سفر طولانی و سخت بالاخره تونست محل زندگیشونو پیدا کنه و چون کوتوله ها به هیچ وجه راضی نمیشدن که پُتک مقدسشون رو به کسی قرض بدن، مجبور شد که اون پُتک رو بدزده و بعد از نابود کردن قاب آویز، همون دوستش که ضربه ی نهایی رو به جاودانه ساز زده بود، پُتک رو به شهر کوتوله ها برگردوند.

_خدا رحمتش کنه ... به لطف اون، بعد از نابودی فنجان هافلپاف، فقط نیم تاج راونکلاو می مونه با یه چیز دیگه که من نمی دونم چیه ...

_دندان ناجینی!

_چی؟ منظورتون چیه آقای فلامل؟

_منظورم مشخصه ... اون جاودانه سازی که تو نمی دونی چیه ... اون دندان ناجینیه!

_مگه شما نگفتین که ولدمورت به یه موجود قابل تصمیم گیری ...

نیک حرف هری را قطع کرد: اشتباه نکن هری ... من گفتم دندان ناجینی ... نه خود ناجینی ...

_ ... اما ... شما از کجا می دونین؟

_من جاسوس های خودمو در بین مرگخوارا دارم!

هری قادر به ابراز خوشحالیش نبود. هر بار که با نیک صحبت کرده بود و او هم راضی شده بود که بعضی مطالب را برایش توضیح بدهد، پیشرفت عظیمی را در مأموریتش بدست آورده بود.

_واقعاً نمی دونم ... نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم ... آقای فلامل ...

_اگه می خوای از من تشکر کنی ... از این به بعد منو "نیک" صدا کن!

_اما ...

_اما و اگر دیگه نداره ... اینطوری صمیمانه تره و احساس راحتی بیشتری می کنم ...

_چشم ... نـ ... نیک ...

_آفرین ... حالا شد ... خب من دیگه باید برم هری ... ممنون که اون نامه رو امضا کردی ...

هری به یکباره به یاد نامه و سؤالی که می خواست بپرسد افتاد:

_ببخشید ... نیک ... میشه بگی ولدمورت چه کسی رو واسه ی ریاست هاگوارتز پیشنهاد کرده بود؟

_سوروس اسنیپ!

هری ناخودآگاه فریاد زد: چــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟ اسنیــــــــــــــــــــــــــــــــــپ؟؟؟

_آره هری ... اسنیپ ...

سپس از جایش بلند شد و خواست اتاق را ترک کند. در آستانة در، هری که خونش به جوش آمده بود، گفت: من می خوام امضامو پس بگیرم!

_تو می خوای چی کار کنی هری؟

_من می خوام امضامو پس بگیرم ... من می خوام با مدیر شدن اسنیپ موافقت کنم!

_ ... و چرا می خوای همچین کاری بکنی هری؟

_این بهترین فرصت برای به چنگ انداختن اسنیپه ... اون واسة مدیریت مجبور میشه به مدرسه بیاد و اونوقت هم من می دونم که باهاش چی کار کنم!

_متأسفم هری ... نمی تونم همچین کاری بکنم ...

_چی؟؟؟ نمی تونین؟؟؟ چرا نمی تونین؟؟؟

سپس با حالتی که مأیوس شدنش از نیک را نشان می داد، اضافه کرد:

_یعنی واقعاً شما نمی خواین قاتل پروفسور دامبلدور رو دستگیر کنین؟

_تو کاری نداشته باش هری ... من خودم می دونم دارم چی کار می کنم ... به من اعتماد کن ...

برای دومین بار در آن روز هری ناراضی ولی ساکت شد ... نیک از اتاق وزیر خارج شد و هری را با حسرت فرصتی از دست رفته تنها گذاشت.

******************

می دانست که چه کار می کند. راهی به جلو پیدا کرده بود که اگر آن را ادامه می داد، می توانست به موفقیت دست یابد ... بسیار حسرت می خورد که کتاب ((تاریخچة مبارزه)) را به راحتی از دست داده بودند و نمی توانست زندگینامة کاملی از ر.ا.ب که سرنخی برای جلو رفتنش بود، داشته باشد؛ اما هر کاری که باید انجام می داد، هر چقدر هم که مهم بود، در اولویت دوم قرار می گرفت؛ چون اولویت اولش نابود کردن تکه ی روح درون جام هافلپاف بود. پاترونوسی را برای مک گوناگال فرستاد و از او خواست که شمشیر گریفیندور را به بارو بیاورد. سپس خودش هم به بارو رفت و شمشیر گریفیندور را از او تحویل گرفت و به او اطمینان داد که حتماً در سِمَتش ابقا خواهد شد ... پیام های دیگری را نیز برای اعضای کمیتة تحت فرمانش که در ادارة اختصاصی کمیته در وزارتخانه بودند، فرستاد و از آنها خواست که به شهر ستاره ی دریایی برگردند. وقتی همه برگشتند، تمام سخنان نیک را برای آن ها تعریف کرد و سپس به همراه جام هافلپاف به آزمایشگاه رفت تا یک بار و برای همیشه آن را نابود کند.

ابتدا مقداری آب درون آن ظاهر کرد و سپس همه ی آن را لاجرعه سرکشید. چندان طول نکشید تا اینکه فنجان داغ شد و به یکباره فشار زیادی به سر هری وارد گردید ... به صورت ذهنی با روح درون جاودانه ساز ارتباط برقرار کرد و از آن خواست که به طور کامل از فنجان خارج شود. به محض اینکه روح از فنجان خارج شد و در قامت ولدمورتی مُسِن تر از ولدمورتی که در سال دوم دیده بود، ظاهر شد، هری با قدرت تمام شمشیر را بالا برد و درست بر نشانِ هافلپافِ حک شده بر روی فنجان فرود آورد. نور سیاهرنگی از محل ضربه بیرون آمد و همزمان خطی از نور سفید هم به صورت عمودی بر قامت روح نقش بست و آن را به دو نیم تقسیم کرد که البته با جیغ گوشخراش روح نیز همراه بود ... ضربات دوم و سوم هری که به صورت ضربدری بر نشان هافلپافِ روی فنجان وارد شدند، تأثیراتی مشابه ضربة اول بر روی روح باقی گذاشتند و موجب افزایش صدای جیغ فرازمینی روح شدند تا اینکه به یکباره صدا قطع شد و روح برای همیشه محو گردید.

نگاهی به فنجان انداخت ... بر روی نشان هافلپاف شکافی دیده میشد که نابودی جاودانه ساز را نشان می داد؛ شکافی مشابه همان شکافی که روی علامت اسلیترین در حلقة گانت ها و همچنین قاب آویز اسلیترین دیده بود. با دست راستش عرق صورتش را پاک کرد و سپس از اتاق خارج شد و در جواب نگاه های منتظر و نگران دوستانش لبخندی کم رمق زد، فنجان را از سمتی که شکاف خورده بود، بالا آورد و گفت: آسون تر از اونی بود که فکرشو می کردم!

 

گزارش تخلف
بعدی