در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سی و نهم

پایان مدرسه

آخرین روزهای مدرسه هم سپری شدند و کلاس های پرپشت و سخت آخرین ترم تحصیلی هری و دوستانش به تدریج به پایان می رسیدند. اینبار دیگر حقیقتاً فارغ التحصیل می شدند. واقعاً ترم مهم و پُرباری را داشتند. هری حداقل پیشرفت خود را به خوبی احساس می کرد. در علوم جادویی مختلف به درجه های قابل قبولی رسیده بود. قدرت و علم جادویی برایش بسیار لذت بخش بود. تنها ده روز تا پایان سال تحصیلی و فارغ التحصیلی همیشگی آن ها از مدرسه باقی مانده بود؛ البته آن ها دروس موردنیاز برای کارآگاه شدن را هم گذرانده بودند و نیک هم مدتی بود که با وزیر سحر و جادو برای استخدام آنها در دایرة کارآگاهان مذاکره می کرد؛ البته او به خوبی می دانست که هری و دوستانش نقشه های دیگری در ذهن دارند؛ به همین دلیل در مذاکرات ذکر پیش شرط های لازم را از یاد نبرده بود.

******************

بسیار به ذهنش فشار می آورد که چه بنویسد. چندین کاغذ را نوشته ولی به علتهایی از جمله بدخطی، عدم نگارش صحیح، ترکیب بد جملات و نظیر اینها، کاغذها را پاره کرده یا مچاله و دور انداخته بود. خودش هم به خوبی می دانست که مشکلش از جای دیگری است ... اما تلاشهایش بالاخره نتیجه داد و دلیلی برای پاره کردن آخرین نامه اش پیدا نکرد:

سلام جینی!

متأسفم که واسة جشن تولد هفده سالگیت نتونستم به بارو بیام؛ ولی اینو بدون که فراموشت نکردم. هدیتو به همراه نامه واست می فرستم. امیدوارم موفق و خوشبخت باشی.

هری

برای بار آخر آن را خواند و سپس به همراه بسته ای که از قبل آماده کرده بود، به پای هدویگ بست. با چشم هایش دور شدن جغد وفادارش را تعقیب کرد تا اینکه هدویگ به طور کلی از دید او ناپدید شد ... اکنون که فکر می کرد، حسرت می خورد که نمی تواند جینی را در لباس زیبایی که برایش به عنوان هدیه خریده بود، ببیند.

******************

هری در راه برگشت از جغددانی بود که پاترونوسی از جانب مک گوناگال به دستش رسید که او را به دفترش فرا خوانده بود. مسیرش را به سمت دفتر مک گوناگال تغییر داد و پس از چند دقیقه به آنجا رسید. آرام در زد و سپس صدای مک گوناگال به گوش رسید: بیا تو!

در را باز کرد و علاوه بر مک گوناگال، نیک و اسکریمجیور را نیز در دفتر دید. اندکی تعجب کرد و پس از غلبه بر تعجبش، به آنها سلام نمود.

پس از سلام و احوالپرسی، هری از مک گوناگال پرسید:

_ببخشید پروفسور ... می تونم بپرسم که من چرا اینجام؟

به جای مک گوناگال، اسکریمجیور پاسخ داد:

_آقای پاتر ... من اینجام تا به شما یه پیشنهاد بدم.

هری بلافاصله گفت:

_اگه می خواین همون پیشنهادهای معمولتون رو بدین، من همین الان ردشون می کنم جناب وزیر ... منو ببخشید.

بر خلاف انتظار هری، اسکریمجیور لبخندی زد و گفت:

_نه ... اینطور نیست آقای پاتر!

هری برای چندمین بار تعجب کرد و به وزیر خیره شد. اسکریمجیور به سخنانش ادامه داد:

_آلبوس دامبلدور مرحوم همیشه بر لزوم وحدت اشاره می کرد. وزارتخونه هم دقیقاً همین تصمیم رو داره. اگه اخبار روزنامه ها رو دنبال کرده باشی، دقیقاً به همین نتیجه می رسی.

هری سری به نشانه ی تأیید تکان داد.

لبخند اسکریمجیور بر روی لبانش گسترده تر شد و او را بیش از پیش مشتاق به ادامة سخنانش کرد:

_من می خوام از گروه ده نفرة شما یه کمیته ی مخصوص با اختیارات کامل تشکیل بدم. این کمیته در استفاده از انوع جادوهای نابخشودنی هیچ محدودیتی نداره و در انجام هر عملی آزاده. مقامشون هم طوریه که حتی می تونن به رییس ادارة کارآگاه ها دستور بدن و هیچ لزومی هم به سر کار اومدنشون نیست؛ یعنی می تونن هر جایی که دلشون خواست، برن و هر کاری که بخوان، انجام بدن، بدون اینکه کسی بتونه بهشون چیزی بگه. حتی منِ وزیر هم نمی تونم بهتون دستور بدم. حقوق بالایی هم بهتون میدم؛ یعنی ماهانه 1500 گالیون که با حقوق خود من برابره ... می خواستم نظر شما رو در این مورد بدونم.

دهان هری از تعجب باز ماند: این کارا واسه ی چیه جناب وزیر؟

اسکریمجیور لحظه ای مکث کرد و سپس با غم عمیقی پاسخ داد: درخواست آلبوس مرحوم!

_چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟

_همین که شنیدی ... آلبوس مرحوم قبلاً یه همچین درخواستی از من کرده بود و منم الان دارم بهش عمل می کنم.

_از کی تا حالا شما اینقدر به درخواست های پروفسور دامبلدور اهمیت میدین؟

قطرة اشکی در چشمان اسکریمجیور جمع شد: از وقتی که جون تنها دخترمو نجات داد.

هری با تعجب پرسید:

_پروفسور دامیلدور جون تنها دخترتون رو نجات داد؟ میشه یه خورده توضیح بدین؟

اینبار نیک توضیح داد:

چند ماه قبل از مرگ آلبوس، به خونة وزیر حمله شد و تو این حمله خود تام هم حضور داشت.  تو این موقع نیروهای محفل به رهبری خود آلبوس وارد عمل شدن و مرگخوارا رو شکست دادن ... توی اون حمله تمام محافظای خونة وزیر و همینطور همسرش کشته شدن؛ ولی آلبوس دخترشو نجات داد.

_اوه! من واقعاً متأسفم جناب وزیر ... اگه می دونستم، حتماً توی مراسم تدفینشون شرکت  می کردم. من واقعاً معذرت می خوام ...

اسکریمجیور گفت: همش تقصیر خودم بود ... اگه اونقدر احمقانه رفتار نمی کردم و زودتر آلبوس رو باخبر می کردم، می تونستم جلوی کشته شدنشون رو بگیرم.

هری جلو رفت و دستی بر شانه ی وزیر گذاشت و با حالتی تسکین بخش پاسخ داد:

_خودتونو ناراحت نکنین جناب وزیر ... اینا به خاطر شما نیست، اینا همش به خاطر یه عوضی پسته!

اسکریمجیور بُهت زده سرش را بالا آورد و گفت: میشه جمله ی آخرتون رو تکرار کنین؟

هری هم که از تعجب اسکریمجیور تعجب کرده بود، آرام تکرار کرد:

_گفتم اینا همش به خاطر یه عوضی پسته.

_میشه بپرسم این جمله رو قبلاً از کجا شنیدین آقای پاتر؟ مسلماً از خودتون نیست!

_آره ... از خودم نیست ... این جمله رو وزیر ایتالیا قبل از مرگش گفت ... شما از کجا فهمیدین که این جمله از خودم نیست؟

_در آخرین نشست سران و وزیرهای جادوگری کل دنیا، وزیر جادوی مصر پیشنهاد داد که برای مقابله با ولدمورت، یک جمله ی تحقیرآمیز رو رواج بدیم تا غرورش بشکنه ... این بزرگترین زخمیه که هرکس قبل از مرگش می تونه به اون بزنه ... این پیشنهاد با اکثریت قاطع آراء به تصویب رسید ... در هر صورت به خاطر همدردیتون ممنونم، آقای پاتر ... 

مک گوناگال از هری پرسید: حالا نظرت در مورد پیشنهاد جناب وزیر چیه؟

هری لحظه ای مکث کرد و سپس رو به اسکریمجیور گفت:

_میشه یه خورده بیشتر در مورد این کمیته به من توضیح بدین؟

اسکریمجیور سری به نشانه ی موافقت تکان داد و دوباره شروع به سخن گفتن کرد:

_ما بالاخره به این نتیجه رسیدیم که باید تحوّلاتی اساسی در وزارتخونه بدیم ... با یه بررسی سخت و موشکافانه به کمک اعضای محفل تونستیم 27 مرگخوار جاسوس رو در وزارتخونه دستگیر کنیم ... تونستم از وایزنگاموت رأی تبرئه شدن استن شانپایک رو بگیرم؛ چون متوجّه بیگناهیش شده بودم ... الان هم در تلاشم تا یه دادگاه تجدیدنظر در مورد هاگرید بگیرم؛ علّت چاپ اون مقاله در روزنامه هم تغییر افکار عمومی بود تا بلکه بر روی نظر وایزنگاموت هم اثر بذاره ... همین کار رو هم می خوام در مورد سیریوس بلک بکنم، امّا همه ی اینها به شما وابستس آقای پاتر ... یه سخنرانی خوب از شما در دادگاه خیلی می تونه بر نظر هیئت منصفه تأثیر بذاره ... امیدوارم در این مورد ما رو کمک کنین ...

_حتماً اینکارو می کنم.

اسکریمجیور با رضایت ادامه داد: یکی دیگه از کارهای ما هم به رسمیت شناختن محفل بود و بعدشم ما به این نتیجه رسیدیم که باید به پیشنهاد دامبلدور مرحوم عمل کنیم و یه کمیته با اختیارات کامل رو برای مبارزه با مرگخوارها تشکیل بدیم ... دلیل آموزش های شما هم همینه ... شما توی این کمیته آزادی کامل در استفاده از تمامی پرسنل وزارتخونه و به خصوص کارآگاه ها دارین و منم امیدوارم که این اختیارات در پیشبرد هدف شما بهتون کمک کنه ... وزارتخونه پشت شماست و همه جوره از شما حمایت می کنه ...

_ تلاش های شما قابل تقدیره ... من این پیشنهاد رو قبول می کنم.

لبخندی به پهنای صورت اسکریمجیور بر چهره اش نقش بست و گفت:

_مطمئن باشین که پشیمون نمیشید.

سپس دستش را دراز کرد و با هری دست داد. هری هم این کار او را پاسخ داد و سپس پرسید:

_واسة عضویت در این گروه لازم نیست امتحان خاصی بدیم؟

اسکریمجیور با به یادآوری موضوع خاصی گفت:

_شما در طول مدت آموزشتون در هاگوارتز تقریباً تمام سطوح لازم واسة تصدّی این پستو گذروندین ... در بسیاری از رشته ها تحصیلاتتون از رییس بخش کارآگاه ها هم بیشتره ... فقط طبق بررسی من شما یک سطح گیاه شناسی رو کم دارین که طبق موافقتی که با مک گوناکال کردم، شما می تونید در طی دو روز، یعنی بیست جلسه کلاس پیاپی گیاه شناسی، این سطحو بگذرونین و امتحانشو بدین ... در این صورت شما تمام شرایط تصدّی این پست رو خواهید داشت و هیچ امتحان مقدماتی دیگه ای هم وجود نداره؛ چون این گروه مخصوص شماست و کسی جز شما هم در اون عضویت نخواهد داشت.

لبخندی بر لبان هری نشست و گفت: باشه ... حتماً ... ممنونم از لطفتون ...

نیک گفت: هری ... باید یه کار دیگه رو هم بکنی ...

_چه کاری؟

_راستش من هر چقدر از هاگرید خواستم که تقاضای تجدیدنظر رو امضا کنه، اون قبول نکرد ... مثل اینکه نمی خواد دوباره درگیر چنین ماجراهایی بشه ... طبق قانون، تا اون خودش نخواد، نمیشه واسش کاری کرد ... گفتم شاید تو بتونی متقاعدش کنی ...

لبخندی وسیع بر لبان هری نشست: فکر کنم بتونم ... تمام تلاشمو می کنم ...

نیک لبخندی زد و کاغذی را که حاوی درخواست تجدیدنظر بود، به هری داد ... هری نگاهی به محل خالی امضای هاگرید انداخت و با خود عهد کرد که به هر ترتیب و شکل ممکن این قسمت را پُر کند. اسکریمجیور کاغذ دیگری را جلوی هری گرفت و گفت:

_اینم برگة تجدیدنظر در مورد سیریوس بلکه که شما باید به عنوان وارث قانونیش امضاش کنین.

هری بدون هیچ تأمل و درنگی آن را امضا کرد و به وزیر پس داد.

لبخندی بر لبان هر چهار نفر نشست و این لبخندها به منزله ی پایان مباحثة موفقیت آمیز آنها بود.

******************

_واو ... رفیق این محشره ... حقوق یه سال بابام هم اینقدر نمیشه ... یعنی من واقعاً می تونم چنین حقوقی داشته باشم؟

هری لبخندی زد و پاسخ داد: آره می تونی ... البته نه تنها حقوق، بلکه همه چیزش محشره!

جرج تأیید کرد: یعنی اگه من به رون شک کنم که مرگخواره، می تونم بکشمش!

لبخند بدجنسانة جرج، حرص رون را درآورد که با قهقهه ی سایرین همراه شد. تنها دراکو چند متر دورتر از بقیه نشسته بود و به مباحثه ی هم گروهیانش گوش می کرد. مشخص بود که هنوز او را به عنوان یک دوست نپذیرفته بودند و دراکو هم این را کاملاً درک می کرد. قلم و کاغذش را برداشت و تصمیم گرفت که نامه ای برای ملیسا که اکنون در مقرّ محفل تحت نظارت شدید بود، بنویسد.

******************

به تنهایی به سمت کلبه ی هاگرید حرکت کرد. برف همه جا را پوشانده و هوا هم بی نهایت سرد بود؛ اما هری ترجیح داد اندکی به خود بلرزد تا بلکه با خروج گرمای بدنش، تمرکز حواسش را نیز بیشتر کند ... قانع کردن هاگرید کار راحتی نبود ...

از دور چراغ روشن کلبه ی هاگرید و دودهای خارج شونده از کلبه اش را مشاهده نمود. وقتی به آن رسید، آرام در زد و طبق معمول صدای پارس فنگ زودتر از هاگرید به گوش رسید که پرسید:

_کیه؟

_منم هری ... درو باز کن هاگرید ...

چند لحظه بعد صدای غژعژ باز شدن در به گوش رسید و پیکر بزرگ هاگرید در پشت در ظاهر شد: _اوه ... سلام هری ... این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟

_سلام هاگرید ... چند لحظه باهات کار داشتم ...

_حتماً ... بفرما تو ...

هری به داخل کلبه رفت و گرمای دلنشین آن هم سرمای عمق وجودش را از بین برد. مطابق معمول هاگرید با چند تکه بسکوییت سنگ مانند و یک چای داغ از او پذیرایی کرد. هری تشکر کرد و پس از خوردن آنها، شروع به سخن گفتن کرد:

_هاگرید ... من اومدم اینجا چون یه کار مهم باهات داشتم ...

_بگو هری ... می شنوم ...

هری دستش را در جیبش کرد و تکه کاغذی را بیرون آورد و آن را به هاگرید داد:

_باید اینو امضا کنی.

دیدن شمایل کاغذ هم کافی بود تا هاگرید موضوع را بفهمد ... این کاغذ را در چند روز اخیر افراد بسیاری برای امضا کردن نزد او آورده بودند و او هم آن ها را به بهانه ای واحد ناکام گذاشته بود؛ اما چنین بهانه ای را نمی توانست برای هری بیاورد ... هری فرق می کرد ... گرچه او سعی و تلاشش را کرد: اوه ... هری ... راستش من نمی خوام دوباره درگیر این مسائل بشم ...

_این واسه ی من جواب نمیشه هاگرید ... تو با اینکارت در واقع می تونی حقانیّت پروفسور دامبلدور مرحوم رو در آوردن تو به مدرسه ثابت کنی ... خودت اینو نمی خوای؟

_چرا می خوام ... ولی نه به این شکل ...

_آخه به جز این راهی وجود نداره ... می خوای چی کار کنی؟ می خوای بری توی دیاگون فریاد بزنی که بیگناهی؟

_خب ... البته که اینطور نیست ...

_پس به حرف من گوش کن ... مطمئن باش که موفق میشیم ... من خودم اونجا سخنرانی می کنم و وایزنگاموت رو راضی می کنم ...

_تو؟؟؟ آخه واسة چی؟؟؟ من نمی خوام تو رو قاطی این ماجرا بکنم!!!

_مگه میشه من توی چنین جایی تو رو رها کنم؟؟؟

هاگرید لحظه ای سکوت کرد و در جواب دادن ناموفق ماند. هری هم از این وضعیت استفاده نمود و کاغذ را جلوی او گرفت: خواهش می کنم هاگرید ... فقط یه امضا ...

هاگرید هر چقدر تلاش کرد، بهانة دیگری را برای فرار از این کار پیدا نکرد و سرانجام مجبور شد که به این کار تن دهد.

******************

کلاس های عادی آن ها تمام شد و با موفقیت های پیاپی اعضای گروه پسرانه در امتحانات، همگی توانستند تمام سطوح آموزشی تعیین شده را بگذرانند ... اکنون تا فارغ التحصیل شدن و عضویت در کمیتة مخصوص وزارتخانه، فقط یک سطح گیاه شناسی را که در دو روز کلاس و یک امتحان خلاصه میشد، کم داشتند.

پروفسور اسپراوت به گلخانه آمد و به آن ها اعلام کرد که تمام این دو روز را به بررسی انواع گیاهان گوشتخوار خواهند گذراند و همینگونه هم شد ... در بیست کلاسی که در این دو روز داشتند، بیست گونة مختلف از گیاهان گوشتخوار را بررسی کرده و نکاتی را در مورد آنها آموختند. پس از پایان دو روز، آخرین امتحان دوران تحصیلشان برگزار شد.

پروفسور اسپراوت شروع به تشریح امتحان کرد: 

_ده تا از انواع مختلف گیاهان گوشتخوار انتخاب شدن و به هر کدوم یه گالیون دادم تا بخورن ... شما باید با توجه به نوع اون گیاه، روش موردنظر برای بیرون آوردن اون گالیون از شکمش رو پیدا کنید و اونو بیرون بیارین ... زمانش هم ده دقیقس و پس از اون، به تدریج از نمرتون کسر میشه ...

اسپراوت با دستش ده در از جنس نور را ظاهر کرد و گفت: با شماره ی سه، هر کدومتون وارد یه در میشین ... یک ... دو ... سه!

هر کدام به طرف یک در دویدند. هری هم به طرف در چهارم دوید و آن را باز کرد. در محوطه ای از جنس هوای فشرده ظاهر شد که در وسط این محوطه، یک گلدان قرار داشت و گیاهی گوشتخوار با دندان های تیز هم در آن خودنمایی می کرد ... فقط یک نگاه به آن کافی بود تا "گلاکتیاتوس" را بشناسد ... درنگ نکرد ... روش خارج کردن جسم خورده شده از این گیاه را همین چند ساعت پیش آموخته بودند. هری طلسم خنده آور را اجرا کرد. با انجام این طلسم، گیاه می خواست از ته دل بخندد؛ ولی جلوی خودش را گرفت. برآمدگی مربوط به سکه اندکی بالاتر آمد. وقتی سکه اندکی از گردن دراز گیاه بالاتر آمد، هری با تمام قدرت فریاد زد: وینگاردیوم لویوسا!

جیغ کرکننده ای از گیاه که تاکنون می خندید، بلند شد و شرایط را برای ادامه ی کار هری سخت تر نمود؛ ولی او شدیداً مقاومت کرد تا بالاخره سکه از دهان گیاه بیرون آمد و چند متر دورتر از هری بر روی زمین افتاد. هری با طلسم فراخوان آن را احضار کرد و به محض اینکه سکه را لمس کرد، دوباره همان در، در پشت سرش ظاهر شد. گیاه بلند جیغ می کشید و تلاش می کرد که به هری برسد و به او آسیب بزند و اگر هری در لحظه ی آخر جاخالی نداده بود، موفق هم میشد. به هر ترتیب توانست در را باز کند و وارد کلاس شود. جیمز آنجا حضور داشت. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که سر و کلّة بقیه هم پیدا شد و رون هم که آخرین نفر بود، در ده ثانیة پایانی کارش را تمام کرد. همگی سکه هایشان را به طرف اسپراوت گرفتند. اسپراوت هم نگاهی اجمالی به آن ها انداخت و گفت:

_همتون نمرة کامل می گیرین!

لبخندی بر لبان هری و دوستانش نشست. رون اولین نفری بود که به حرف آمد:

_هری ... باورت میشه؟؟؟ دیگه راستی راستی فارغ التحصیل شدیم!!!

اسپراوت با دیدن چهرة آن ها نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد؛ چون به یاد آخرین روز تحصیلش در هاگوارتز و خاطره ی شیرین فارغ التحصیلی خودش افتاده بود.

******************

اولین جشن پایان سال تاریخ هاگوارتز بود که در جایی جز سرسرای اصلی برگزار میشد و مسلماً در تاریخ هاگوارتز هم باقی می ماند ... هر ده دانش آموز در سالن دوئل جمع شده بودند و تمام اساتید و کارکنان هاگوارتز هم در سالن حضور داشتند و تعداد آن ها از دانش آموزان نیز بیشتر بود. در میان آنها، وزیر جادو هم حضور داشت. نیک با لبخندی شروع به سخنرانی کرد:

_اینبار دیگه واقعاً و رسماً دارین فارغ التحصیل میشید ... بهتون تبریک میگم ... کارنومه هاتون پیش منه و همتون همة سطوح رو با موفقیت پشت سر گذاشتین ... در همة سطوح هم یا به اندازة کارآگاهها و یا بیشتر از اونا آموزش دیدین. شما شایسته ترین اشخاص واسة عضویت در کمیتة وزارت هستین. واستون آرزوی موفقیت دارم. ضمناً ما برای اینکه رسم تعیین گروه برتر مدرسه رو نشکنیم، با توجه به نمراتتون، به گروه هاتون امتیازهایی دادیم تا بتونیم گروهاتون رو رتبه بندی کنیم و بر این اساس، رتبه بندی گروه ها اینطور میشه ... گریفیندور ... هافلپاف ... اسلیترین ... راونکلاو ...

هر ده نفر آرام دست زدند و با حرکت دستان نیک، پارچه های قرمزی در سالن به نمایش درآمد و به دنبال آن هم جام گروه ها ظاهر شد. لوپین جلو رفت و مک گوناگال هم پس از دست دادن با او، جام را به او تقدیم کرد. دانش آموزان لوپین را تشویق کردند و او هم به یک تشکر ساده اکتفا نمود. پس از آن اسکریمجیور صدایش را اندکی بالا برد و گفت:

_خب ... به ترتیب بیاین جلو و کارنومه و مدارک فارغ التحصیلیتون رو تحویل بگیرین ... بعد از اون واسة استخدام شما به وزارتخونه میریم ... استخدام شما در برابر خبرنگارا انجام میشه تا همه مقامتون رو بدونن و لزوم اطاعت از شما رو هم بفهمن ...

پس از پایان سخنان وزیر، مک گوناگال گفت: اولین نفر جیمز فلامله ... لطفاً بیا جلو ...

همه برای او دست زدند. آرام جلو رفت و کارنامه و مدرکش را از پدربزرگش گرفت. قطرة اشکی در چشمان نیک جمع شده بود. آرام نوه اش را در آغوش گرفت و برایش آرزوی موفقیت کرد. پس از آن، نوبت فرد و جرج بود که به همراه یکدیگر مدارکشان را از نیک گرفتند و او هم برایشان آرزوی موفقیت کرد. همین روال برای دراکو، ارنی، جاستین، زاخاریاس و نویل هم انجام شد تا سرانجام نوبت به رون رسید. رون پس از خوانده شدن اسمش آرام جلو رفت و کارنامه و مدرکش را از نیک تحویل گرفت. وقتی که برگشت، لحظه ای بهترین دوستش، هری را در آغوش گرفت. پس از آن هم نوبت خود هری بود ... این روال برای هری اندکی بیشتر طول کشید ... با همه دست داد ... هاگرید او را در آغوش گرفت ... چندین نفر دست او را فشردند و برای او آرزوی موفقیت کردند تا اینکه به نیک رسید ... نیک همانند جیمز، او را هم در آغوش گرفت ... پس از آن، وزیر هم برایش آرزوی موفقیت کرد ... مک گوناگال هم که اشک در چشمان جمع شده بود، آرام گفت:

_واست آرزوی موفقیت می کنم، هری!

واضح بود که هنوز اکراه داشت که هری را به اسم کوچک صدا بزند؛ اما به هر حال تلاشش شایسته ی تحسین و البته تا حدودی هم موفقیت آمیز بود.

هری هم پاسخ داد: ممنونم پروفسور ...

مک گوناگال قطرة اشک جمع شده در چشمانش را پاک کرد و گفت:

_دیگه منو پروفسور صدا نکن ... من دیگه معلم تو نیستم ... می تونی منو به اسم کوچیک صدا کنی ...

تلاش دومش به وضوح از تلاش اولش بهتر و موفقیت آمیزتر بود و بیشتر بر دل هری نشست.

هری سرش را تکان داد و به طرف نیک برگشت؛ اما کاغذی را در دستان او ندید. نیک با اشاره ی دستش نگاه هری را به سمت ساحره ویکتور جلب کرد. چند کاغذ در دستان او وجود داشت. چنین رفتار عجیبی دیگر برای هری عادی شده بود ... به سمت او حرکت کرد ... نگاهش لحظه ای در نگاه ساحره قفل شد. در این نگاه، عشق و عاطفه و محبت را دید و همچنین برق بازتاب نور از قطرة اشک زندانی شده در چشمانش را ...

ساحره ویکتور بیش از همه دستان او را فشرد و بیش از بقیه در برابر وسوسه ی در آغوش کشیدن هری مقاومت کرد ... هری این وسوسه را کاملاً از صورتش خواند ... گرچه او در برخورد با جیمز هم چنین برخوردی داشت ... امّا به هر حال کمتر از بقیه سخن گفت: امیدوارم موفق باشی!

البته او همین جملة کوتاه را از صمیم قلب گفته بود. کارنامه و مدرک هری را به او داد و در این لحظه همه او را تشویق کردند ... دیگر هری پاتر دانش آموز هاگوارتز نبود ...

******************

هر ده دانش آموز برای آخرین بار روی تختهایشان دراز کشیده بودند و هیچ یک سخنی نمی گفتند. چند تن از آن ها در فکر کسانی بودند که از آوردنشان به گروه معذور بوده و به همین دلیل آنها را از خود رنجانده بودند.

جلسة دادگاه تجدیدنظر در مورد سیریوس و هاگرید فردا برگزار میشد و وزیر هم تصمیم گرفت که مراسم انتصاب و معارفه این ده نفر را به همان موقع موکول کند تا بلکه بر نظر اعضای وایزنگاموت تأثیری بگذارد.

در ابتدا هری نتوانست شب راحتی را پشت سر بگذارد و دغدغة دادگاه فردا او را رها نکرد؛ در نتیجه چاره ای نداشت جز اینکه از جادوی چشمان سبزرنگ برای آرامش خود استفاده کند ... چنین فکری باعث شد که بی خوابی اش تبدیل به خوابی شیرین و راحت شود.

 

گزارش تخلف
بعدی