در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل هشتم

لودو بگمن

بعد از اتمام صحبت هاي مدآي مودي، هري، رون و هرميون براي شروع جشن به آشپزخانه رفتند كه بسيار شگفت زده شدند. به محض ورود هري پنجاه موشك كه بر روي آنها علامت مخصوص فرد و جرج حك شده بود، به هوا رفتند. هر كدام از آنها رنگي خاص داشتند و با برخورد به سقف صداي كركننده اي ايجاد مي كردند. همة خانوادة ويزلي، ريموس و تانكس و افراد سرشناس محفل ققنوس در مجلس حضور داشتند. با ورود هري نيمي از افراد برايش دست زدند. هري كه از تعجّب در حال سكته و احتزار بود، براي آرامش خود، چندين ثانيه چشمانش را بست. باورش نميشد كسي براي او جشن تولّدي اين چنيني بگيرد.

_حالا وقتشه كه شمع ها رو فوت كني!

_فقط مي تونم بگم ممنون!

... و چند لحظه بعد هري با يك فوت طولاني هفده شمع روشن را به ديار خاموشي سپرد.

_حقيقتاً اين بهترين تولد عمرم بود. تا حالا معني جشن تولّد رو نمي دونستم؛ اما حالا به خوبي فهميدم ... واقعاً ازتون ممنونم!

_قابل تو رو نداره! تو لياقتت بيشتر از اينهاست!

_حالا وقتشه كه هديه هات رو باز كني ...

هري رويش را برگرداند و با كوهي از هدايا روبرو شد؛ و اما بهترين هديه برايش لبخند دوستانش بود كه در اين دوران چيزي دست نيافتني و ناياب بود. كتاب دفاع در برابر جادوي سياه هرميون، رداي كوييديچ رون، بسته ي مشتقّات فرد و جرج، ژاكت خانم ويزلي، پولك خودروي شناور آرتور و کینگزلی، كيف همه چيزجاشوي هاگريد، كمربند چوب جادوبند مودي، كتاب تغييرشكل پيشرفته ي مك گوناگال، كت و شلوار زيبا و برازنده ي بيل و فلور و ديگر هدايا باعث خوشحالي هري شدند؛ ولي سه هديه ي باقي مانده ي ديگر باعث شد كه اشك از چشمان هري سرازير شود.

دفتر خاطرات جيمز و ليلي پاتر: ريموس لوپين!

قطعه سنگي كه به زبان باستاني بر روي آن متني نوشته شده بود؛ متني كه از محتواي آن كسي جز هرميون خبري نداشت: آلبوس پرسيوال وولفريك برايان دامبلدور!

جعبه ي صابون به شكل قلبي تيرخورده: جنيروا ويزلي!

هري اين سه هديه را برداشت و در حالي كه اشك از چشمانش سرازير شده بود، به سرعت از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش رفت. در اتاقش را با تمامي جادوهايي كه مي شناخت، قفل كرد. چند ثانيه بعد كه تا حدودي آرامتر شده بود، هديه ي ارسالي جيني از بلغارستان را برداشت و نگاهي گريان به آن انداخت. نگاهي كه حاكي از شكايت يك دل شكسته بود، درست به مانند همان شكل هديه ... اين هديه تيري بود كه بر دل هري نشست و آن را بيش از پيش شكست ...

دفتر خاطرات پدر و مادرش را برداشت. شدت ريزش اشكهايش بيشتر شد.

_كجايي بابا؟؟؟ كجايي مامان؟؟؟ كجايين كه ببينين من چقدر بدبختي مي كشم؟؟؟

******************

ده دقيقه بعد در حالي كه گريه هاي ريز هري تقريباً به اتمام خود رسيده بود، كتيبه ي دامبلدور را برداشت. با وجودي كه چيزي از آن نمي فهميد؛ اما لحظه اي از آن چشم برنداشت. هرچه بود، بوي دامبلدور مي داد. همراه با كتيبه از اتاق خارج شد و پس از پاك كردن اشكهايش، از پله ها پايين رفت و اين بار از شانس خوبش همان كسي را كه مي خواست، در آستانه ي پلّه ها تنها يافت.

_هرميون ... مي تونم چند دقيقه وقتت رو بگيرم؟؟؟

_حتماً هري ...

_اين كتيبه رو مي توني واسم ترجمه كني؟؟؟

_باشه ... متنش رو واست توي كاغذ مي نويسم بعداً بهت ميدم ...

_خيلي ممنون ... فقط هر چه زودتر بهتر ...

_راستي هري! من دليل بي هوشيت رو تا حدودي دنبال كردم و به پيشرفتهاي زيادي رسيدم. با مودي قرار گذاشتم كه بريم وزارتخونه. يه چند مورد رو بايد امتحان كنم.

_ميري وزارت؟؟؟ ميشه دليلش رو بدونم؟؟؟

_بذار وقتي مطمئن شدم ميگم ...

_هر جور راحتي ... ولي اين كتيبه در اولويت قرار داره!

_باشه هري ... و ضمناً لازم نيست گريه ات رو مخفي كني ...

...  و از پلّه ها بالا رفت ...

اين چه چيزي بود كه براي اثباتش هرميون مي خواست به وزارتخانه برود؟؟؟ هيچكس جز خودش نمي دانست.

******************

آرتور ويزلي براي رفتن به وزارت، دو اتومبيل مخصوص را تدارك ديده بود. دل هري شور ميزد. اگر در اين امتحان قبول نميشد، نقشه ي فردايش هم عملي نميشد.

ماشين هاي وزارت، هري، رون و آرتور ويزلي را در كنار كيوسك تلفن قديمي و از كار  افتاده ي وزارتخانه پياده كردند. در اتومبيل دوم، چهار كارآگاه آموزش ديده ي وزارت كه يكي از آنها عضو محفل هم بود، حضور داشتند. به محض پياده شدن شدن هري و رون، هر چهار كارآگاه به همراه آرتور اطراف او را گرفتند. اگر هرگونه سوءقصدي به هري يا رون ميشد، امكان به هدف رسيدن آن كم مي بود. با گذشتن هري از درون راهروهاي طبقه ی نخست وزارتخانه، تمامي سرها کنجکاوانه به سوي او برگشتند و پچ پچ هايي پشت سر او به راه افتاد که موجب نارضايتي او شد ... البته هميشه هم همین طور بود ... شهرتي ناخواسته دامن گيرش شده بود كه موجب ميشد فكرش مشغول دليل اين شهرت شود و در ادامه ي آن به ياد مسئوليت سنگينش بيفتد و بر سرنوشت خويش كه يا با كشتن و يا با كشته شدن اتمام مي يافت، لعنت بفرستد و باز از خودش بپرسد:(( چرا من؟؟؟))

چندين دقيقه طول كشيد تا پس از عبور از راهروهاي پُر پیچ و خم وزارتخانه و هم چنین آسانسور، به بخش حمل و نقل جادويي و اتاق مخصوص امتحان آپارات برسند. اتاق بسيار خلوت بود. در آن وقت از غروب كسي نوبت امتحان نداشت. فقط يك جادوگر نسبتاً خوش قيافه پشت ميز نشسته بود و در حال زدن مهر جادويي زير برگه ي مجوزي بود. هري جلو رفت تا حضورش را به مسئول حوضه اعلام كند؛ ولي نتوانست حرفش را بزند؛ زيرا چيزي را ديد كه باعث تعجب و عصبانيت بيش از حدش شد. هري به صورت اتفاقي چشمش به متن برگه ي مجوز خورده بود:

جناب آقاي دراكو مالفوي

شما در امتحان آپارات وزارت جادوي انگلستان، با كسب نمره ي 93.5 قبول شده و مفتخر به كسب اجازه ي آپارات از اين مرجع قانوني گشته ايد.

وزارتخانه براي شما اوقات خوشي را آرزو مي كند.

مسئول بخش امتحان آپارات: جاستين مارتين مايرون (امضا)

رييس بخش حمل و نقل جادويي: لودو بگمن (بدون امضا)

(مُهر وزارت)

جاستين مايرون با صداي بلندي گفت:

_لودو ... كجايي؟؟؟ بيا كارت دارم ...

چندين بار او را صدا زد، وقتي كه جوابي از او نشنيد، كاغذي را برداشت و در آن اسم ((لودو بگمن)) را نوشت و با چوبدستيش به آن ضربه اي زد كه باعث شد كاغذ به شكل يك موشك تغييرشكل يابد. موشك بلافاصله از در خارج شد. در اين هنگام تازه مرد جوان براي اولين بار سرش را بالا آورد. وقتي هري را ديد و مطابق معمول نگاهي به پيشاني او انداخت، از جايش بلند شد و مودبانه سلام كرد و سپس رو به آرتور و چهار كارآگاه كرد و گفت:

_شما از اينجا به بعد ديگه نمي تونين بيان ... منو ببخشيد ...

_اما ما مأموران حفاظت از آقاي پاتر هستيم!

_مطمئن باشين كه آقاي پاتر در امان خواهند بود ... نيازي به نگراني شما نيست ...

_اما ما در حال انجام وظيفه هستيم ...

_من هم همينطور!

_باشه ... ولي واي به حالتون اگه اتفاقي واسش بيفته!

_خيالتون راحت باشه ... اتفاقي واسش نميفته ...

سپس رويش را به سمت هري كرد و گفت:

_ بفرمايين آقاي پاتر ... از اين طرف ... امتحان تا چند دقيقه ي ديگه شروع ميشه ...

هري وارد اتاق شد و قبل از اينكه مسئول امتحان توضيحاتش را شروع كند، پرسيد:

_پس رون چي ميشه؟

_آقاي ويزلي بعد از شما امتحان خواهند داد. مراحل امتحان اينطوره كه شما در اين دايره ها كه از بزرگ به كوچك مرتب شدن، به ترتيب آپارات مي كنين. هرگونه انحراف يا تعلل موجب كسر نمره از شما ميشه.

((نمره)) واژه اي بود كه موجب يادآوري موضوعي به هري شد كه خشمش را برانگيخته بود.

_چرا دراكو مالفوي امتحان داده؟؟؟ اون يه مرگخوار قاتل عوضيه!

هري اين كلمات را فرياد زده بود.

_ساكت باشين آقاي پاتر ... دادگاه وزارت مرجع قانونيه و اون رو تبرئه كرده!

_تبرئه كرده؟؟؟ مالفوي رو تبرئه كردين؟؟؟ من خودم اون رو مي كشم!

_شما حق چنين كاري ندارين ... دادگاه كه الكي اونو تبرئه نكرده ... اون كسي رو نكشته و در موقع ارتكاب به جرم تحت طلسم فرمان بوده ...

_مزخرفه!

_درست صحبت كنين آقاي پاتر! مراحل مسابقه رو بهتون گفتم ... در آخر کار هم به محض اينكه اون گلدون رو لمس كردين، به قسمت بعدی منتقل میشین. توضيحات اون قسمت رو بعداً بهتون ميدم ... با شماره ي سه ... يك ... دو ... سه ...

هري كارش را شروع كرد. در كسري از ثانيه سه تا ((ت)) را به ياد آورد و آنها را عملي نمود. بدترين احساس ممكن را از آپارات هاي پياپي داشت. حالش در حال بهم خوردن بود. در آپارات آخر يك سانتيمتر انحراف داشت؛ ولي با هر زحمتي که بود، گلدان را لمس كرد و در پشت مدرسة هاگوارتز ظاهر شد. تاكنون هيچگاه هاگوارتز را به اينگونه نديده بود. هاگوارتز از هر طرف شكوه و عظمتي خاص داشت!

مسئول امتحان چندين سانتيمتر جلوتر از هري ظاهر شد و گفت:

_شما در مرحله ي اول تعلل زماني نداشتيد؛ ولي به دليل انحرافتون از بيست نمره ي مرحلة اول، 19 مي گيريد. مرحلة دوم يه مقدار سخت تره. پنج بار متوالي در اين دايره ي كوچيك آپارات مي كنيد. وقتتون هم 15 ثانيه هست. هر بار بايد در جاي خودتون ظاهر بشين. اين كارتون رو سخت مي كنه ... با شماره ي سه ... يك ... دو ... سه ...

هري اين بار كارش را سريعتر و با آمادگي بيشتر شروع كرد؛ اما پس از سه آپارات متوالي علائم خستگي مفرط بر روي صورتش نمايان شد. به هر صورتي بود چهارمين آپارات را هم انجام داد؛ ولي ديگر تواني براي ادامه نداشت. درست سه ثانيه از وقتش مانده بود كه دلش را به دريا زد و آپارات آخر را هم انجام داد. وقتي كه چشمانش را باز كرد كه نتايج آپارات خودش را ببيند، فهميد كه ابروي چپش زير پايش جامانده است. گويا يادش رفته بود که در آپارات آخر ابرويش را به همراه بياورد.

_بد نبود آقاي پاتر! تعلل زماني نداشتيد. چهار آپارات صحيح، يكي نيمه اشتباه ... شما از بيست نمرة قسمت دوم امتحان، 5/18 مي گيرين. قسمت سوم امتحان شما آپارات خارج از سالنه ... شما از اينجا به دايرة پنجمي كه توي مرحله اول داشتيد آپارات مي كنيد. براي پنج ثانيه جادوهاي ضد آپارات اون قسمت برداشته ميشن و شما مي تونين آپارات كنين ... با شماره ي سه ... يك ... دو ... سه ...

اينبار هري پس از سه ثانيه تمركز، دقيقاً در همان دايره ظاهر شد. ممتحن هم كمي آنطرفتر به وسيلة پورتكي مخصوص وزارت ظاهر شد.

_عالي بود آقاي پاتر! شما تعلل زماني و انحراف نداشتيد. شما از بيست نمره ي اين قسمت امتياز كامل مي گيريد. قسمت بعدي اينه كه من مشخصات جايي رو واست تعريف مي كنم و شما به اونجا آپارات مي كنين. ده ثانيه هم بيشتر وقت ندارين. شما به جايي آپارات مي كنين كه كوهستانیه ... يه غار نسبتاً كوچيك در دل یکی از کوه هاش قرار داره ... توي پايينش منظره ي هاگزميد ديده ميشه ... ارتفاعش به پونصد متر نميرسه ... با شماره ي سه ... يك ... دو ... سه ...

هري هرچه فكر كرد نفهميد كه آنجا كجاست. به ناچار سرنوشتش را به بخت و اقبال سپرد و آن منظره را در ذهنش تجسم كرد و با مكثي طولاني بالاخره آپارات كرد. در كسري از ثانيه در كوههاي اطراف دهكده ی هاگزميد ظاهر شد ... اين مكان چقدر آشنا بود ... در حقيقت هيچگاه اين مكان را فراموش نمي كرد ... اين مكان مخفيگاه سيريوس بلك بود!

_مي دونم آقاي پاتر! اون آدم خيلي خوبي بود ... وزارتخونه هم دقيقاً اين موضوع رو مي دونه ... ولي افشا نمي كنه چون جرأت اين كار رو نداره!

هری با لحنی که تعجب در آن موج میزد، پرسید: شما از كجا مي دونين که اون اينجا بوده؟؟؟

_من اون زمان يه تعميرگاه كوچيك جارو داشتم. هر روز من روزنامه مي خريدم و وقتي مي خوندم و دور مي انداختمش يه سگ ميومد و روزنامه رو مي برد. يه روز كه كنجكاو شدم، اونو تعقيب كردم تا به اينجا رسيدم. اولش كه تغييرشكل داد و فهميدم سيريوس بلكه ترسيدم و خلع سلاحش كردم؛ اما وقتي كه ماجرا رو از زبون خودش شنيدم و هم چنين اشك هاي اونو ديدم، حرفش رو باور كردم. از اون روز به بعد من هميشه روزنامه ها رو مي خريدم و مي انداختم توي سطل آشغال تا سیریوس اونا رو ببره ... اون آدم خوبي بود و علاقه ي بسیار زيادي هم به تو داشت ...

اندکی مکث کرد و سپس گفت: نمره ي امتحانت توي مرحله ي چهارم به دليل تعلل زماني يه مقدار كسر ميشه. تو توي يازده و نيم ثانيه اين كار رو انجام دادي و درنتيجه نمرت از بيست نمره، 5/19 ميشه ... و اما مرحله ي آخر امتحانت آپارات به خارج از كشوره ... اين كار خيلي سخته ... حداقل نمرة قبولي 85 هست ... تو تا حالا 77 نمره رو گرفتي ... فقط كافيه كه از اين بخش 7 نمره بگيري ... من بهت مشخصّات اون جايي رو كه بايد ظاهر بشي ميگم ... اونجا توي كشور برزيله ... يه جاي بسيار سرسبزه ... همه جا پُر از گل و درخت و گیاهه ... يه رود خيلي پر آب و طولاني به اسم آمازون هم از كنارش رد ميشه ... يه تخته سنگ بزرگ اونجا هست كه ورودي وزارتخونه ي اونهاست ... اين مرحله يك دقيقه وقت داره ... با شماره ي سه ... يك ... دو ... سه ...

هري به شدت تمركز كرد. اگر مي توانست اين مرحله را پشت سر بگذارد، نقشه ي فردايش عملي ميشد. ديگر براي آپارات كردن با وزارت به ستيزه نمي افتاد. پس از تمركزي طولاني بالاخره آپارات كرد. اين بار حالت تهوعي بسيار قوي به او دست داد كه حدود پنج ثانيه هم پابرجاماند تا بالاخره با يك متر انحراف نسبت به دایره ی تعیین شده ی قرمزرنگ، در آنجا ظاهر شد ... وقتي كه نگاهي به خودش انداخت فهميد كه يك پايش را جا گذاشته است. وقتي ممتحن هم ظاهر شد و پايش را به او برگرداند، گفت:

_تعلل زماني نداشتي ... يك متر انحراف و برجا گذاشتن يكي از پاهات باعث ميشه كه از اين قسمت، 17 بگيري. در مجموع نمرت ميشه 94 و قبولي!

هري فريادي از خوشحالي كشيد. ممتحن عينكش را برداشت و در دست گرفت؛ سپس چوبش را به سمت آن گرفت و گفت:

_پورتس!

ثانيه اي قبل از اينكه دير بشود، هري متوجه قصد ممتحن شد و دستش را بر روي آن گذاشت. بلافاصله قلاب هايي نامرئي هري را دربرگرفتند و او را به همراه خود ممتحن، به وزارتخانه انتقال دادند.

_مگه اينجا طلسم ضد پورتكي نداره؟؟؟

_پورت كي هاي دارای مجوز مي تونن وارد بشن.

بلافاصله گواهي آپارات هري را نوشت و آن را امضا كرد و مهر وزارت را در زير آن درج كرد. در همين زمان لودو بگمن وارد اتاق شد و با ديدن هري از شادي به هوا پريد.

_واي ... آقاي پاتر ... خوشحالم كه مي بينمتون ... حتماً قبول شدين ... اينطور نيست؟؟؟

_درسته ... قبول شدم ...

... سپس ممتحن به لودو بگمن گفت:

_برگه ی آقايان مالفوي و پاتر رو نوشتم و امضا هم كردم ... فقط امضاي تو مونده ... ممنون ميشم که هرچه سريعتر امضاشون كني و بفرستيشون ...

بگمن برگه ها را از او گرفت و به اتاقش رفت. چندين دقيقه بعد، برگشت و گفت:

_برگه ي آقاي مالفوي رو امضا كردم و واسش با جغد فرستادم ... برگه ي آقاي پاتر هم امضا شده و روي ميز من گذاشته ... از حالا به بعد ديگه آپارات هاي شما به طور کامل از كنترل وزارتخونه خارجه ... مي تونين برين برگتون رو بردارين ...

يكي از كارآگاهان كه عضو محفل هم بود، پرسيد:

_چرا با خودت نياورديش؟؟؟

_گفتم اگه آقاي پاتر نخواد الان ببرش، با جغد بفرستمش.

... اما اين موضوع موجب برطرف شدن شك او نشد؛ در نتيجه همراه با هري وارد اتاق بگمن شد. تمامي اتاق مملو از عكس هاي زمان دروازه باني بگمن بود. بگمن قبلاً رييس ادارة بازي هاي جادويي بود؛ ولي چندي پيش در پي كشته شدن رييس بخش حمل و نقل جادويي، به اين سمت منصوب شده بود.

به محض ورود كارآگاه به اتاق بگمن، هاله اي جادويي را كه از برگه ي كاغذ ساطع ميشد، درك كرد. بلا فاصله فرياد زد:

_نكن هري!!!!!!!!! نــــــــــــگــــــــــــــــــــــــــيـــــــــــــــرش!!!!!!!!!!

... ولي ديگر دير شده بود ... به محض تماس دستان هري با برگه ي كاغذ، قلاب هايي نامرئي او را دربرگرفتند و لحظه اي بعد او در دهكده ي سياه مرگخواران بود ...

 

گزارش تخلف
بعدی