در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سیزدهم

آوای عاشقانه

دشت که پر از خون مرگخواران شده بود، بالاخره می توانست به داشتن خونی پاک، افتخار کند؛ البته این دشت تا چند لحظه ی پیش مکانی بکر و زیبا بود؛ ولی اکنون صحنه ی دریده شدن شکم کسی بود که تنها قربانی بی گناه این قتلگاه زیبا به شمار می رفت. حامی و همراه آن شخص، سیاهپوشی دیگر بود که جرج ویزلی نام داشت. او که با بهت و حیرت صحنه را نظاره می کرد، پس از چند ثانیه، هنگامی که کنترل خود را دوباره به دست گرفت، با آخرین توانش فریاد زد: هریــــــــــــــ ... !!!!!!!!!
این فریاد از گوش هرمیون گرنجر که نظاره گر این صحنه بود، طنین مخصوصی داشت. همچنین سوروس اسنیپ که تازه حقیقت را دریافته بود نیز آن را با تمام زجر و هق هق دیوانه وارش درک کرد. هر دو صدای جرج ویزلی را به خوبی می شناختند و به درستی حدس زده بودند که مقصود او کدام هری است! اسنیپ اصلاً باورش نمیشد که کسی که تاکنون تمام سعی خود را برای نجاتش انجام داده بود، اکنون توسط خودش کشته شده باشد. نمی توانست خودش را نشان دهد؛ چون می دانست هر کس که همراه او باشد، تشنة خون اوست. انتظار هر چیزی را داشت جز این واقعه! بلافاصله طلسم بی هوشی را به سمت جرج فرستاد تا بتواند کمی به هری را کمک کند. بهترین شخص برای درمان "سکتوم سمپرا" بی شک خودش بود؛ اما در کمال تعجب، نفرین پس از برخورد با جرج، هیچ تاثیری بر او نگذاشت؛ ولی جرج که این عمل را احساس کرده بود، بلند شد و با بالاترین شدت خشمی که ممکن بود در یک گریفیندوری ایجاد شود و همچنین با قدرتی ماورای تصور برای یک طلسم، نفرین شکنجه را فریاد زد: کروسیو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اسنیپ هر چه سعی کرد نتوانست جلوی طلسم را بگیرد و لحظه ای بعد فریادش به هوا برخاست. چند لحظه ای درد شدیدی را تحمل کرد تا بالاخره توانست طلسم را پس بزند. باز هم تجربه ی فراوانش در نبردها به کمکش آمد. اصلاً به جرج مهلتی نداد. در حالی که بر روی زمین افتاده بود از همان جا طلسم فرمان را بر روی او اجرا کرد و طلسمش هم به او برخورد کرد ... البته حریفش هم مقاومت کرد؛ ولی در هر صورت قدرت اسنیپ چیزی نبود که بتوان آن را نادیده گرفت. طلسم فرمان را با تحکم نگه داشت و از همانجایی که افتاده بود طلسم آهنگ وارش را آغاز کرد.

زخم های هری در حال بسته شدن بودند ... تا اینکه پس از مدتی ...

******************

آوازی زیبا، عاشقانه و آشنا به گوش رسید. این آواز هم به معنای امنیت بود و هم به معنای خطر؛ امنیت برای هری و خطر برای خودش! چند لحظه ی دیگر هم طلسمش را ادامه داد تا زخم های بیشتری بسته شدند. هنگامی که مراحل اولیة درمان به پایان رسیدند، خواست که به سرعت آپارات کند؛ ولی تلاشش نتیجه ای نداشت ... می دانست که این مورد کار محفل نیست ... این واقعه بدان معنا بود که صاحب ققنوس آتشین، فوکس، به آنجا آمده بود ... کارش ساخته بود ... او از ماجرایش آگاه نبود ... از دور دو پیکر سیاه پوش را دید ... بی تردید یکی از آن دو را می شناخت ... ولی دیگری که بود؟؟؟ فرصت فکر کردن نداشت ... دلش را به دریا زد ... می دانست که مدت زیادی زنده نخواهد ماند ... پس در این مدت باقی مانده از عمرش بهتر بود که به درمان هری بپردازد؛ چون هر اتفاقی برای هری می افتاد او مقصر بود ... دوباره طلسم شعرگونه اش را شروع کرد. چند لحظه به طلسمش که این بار نقش ترمیم بافت های پاره شده را داشت، ادامه داد تا اینکه فوکس بر روی بدن هری نشست ... چه آواز زیبایی داشت! اسنیپ زمانی را به خاطر می آورد که وقتی این آواز را می شنید، احساس ترس در درونش به وجود می آمد؛ ولی اکنون احساسی عجیب در وجودش جاری شده بود ... بدون شک دلیل اصلی این فداکاری و از جان گذشتگی او، فوکس بود ... گرچه آوازش بسیار غمگین بود و بیشتر از یک آواز حماسی، به یک مداحی سوگوارانه شبیه بود ... اشک در حال حدقه زدن در چشمان اسنیپ بود ... باورش نمیشد که چشمان او هم هنوز اشک دارند ... فوکس هم با قطره اشک شفابخش خود که درمان هر زخمی بودند، مشغول ترمیم زخم های هری شد ... با وجودی که زخم ها قبلاً توسط اسنیپ ترمیم شده بودند؛ ولی قطرات اشک فوکس از جای زخم ها تا عمق وجودش نفوذ می کردند و کاری می کردند که اگر همه ی درمانگران سنت مانگو هم جمع می شدند، نمی توانستند انجامش دهند ... این قطرات، قطرات محبت بودند که در نهاد عشق فرو می رفتند و آن را لبریزتر از قبل می کردند ... پس وقتی دو مکمّل به هم رسیدند، دلیلی برای عدم تأثیرگذاری باقی نماند ... شکم هری که توسط شمشیرهای برّان " سکتوم سمپرا " پاره شده بود، اکنون درحال بهتر شدن بود ... اشک عشق، بدن عاشق را در هر زمانی درمان می کرد، حتی در میدان کارزار! با این وجود اسنیپ هم دست از کار نکشیده بود و سعی در درمان او می کرد ... چند لحظه گذشت تا اینکه آن دو نفر که با آرامش تمام راه می رفتند، از راه رسیدند؛ در حالی که از طرفی دیگر هم دختری جوان به سمت آنها می دوید. در این زمان سردسته ی تیراندازان که از ماهیّت تازه واردان اطلاعی نداشت و آنها را نیز مرگخوار پنداشته بود، دستور گشودن آتش به آنها را صادر نمود ... رگبار تیرها دوباره آغاز شد ... بلافاصله دو سپر آبی(از جنس آب) در اطراف آن دو نفر را فراگرفت؛ ولی این موضوع شامل دختری که به سمت هری می دوید، نشد ...

******************

یکی از دو سیاهپوش که متوجه موضوع شده بود، خواست عکس العمل نشان دهد؛ ولی کمی دیر شده بود. سپر او جلوی تیرها را گرفت؛ ولی یکی از تیرها در پای هرمیون فرو رفت و او را زمین زد. از همانجا طلسم درمانگریش را بر روی او شروع کرد. سیاهپوش دیگر هم به سراغ هری رفت ... هر دو طلسم درمانگری را می خواندند ... اسنیپ از اینکه با او کاری نداشتند، تعجب کرد ... او نیز طلسم درمانگریش را ادامه داد ... در سوی دیگر، سیاهپوش دوم تیر را از پای هرمیون در آورده و او را بیهوش کرده بود تا درد ناشی از درمانگری را احساس نکند ... زخم هرمیون به علت مشنگی بودنش سریع درمان شد و سیاهپوش نیز او را به هوش آورد. چند لحظه هرمیون با تعجب اطرافش را مورد بررسی و جست و جو قرار داد تا اینکه هری را دید. وحشتزده از جا برخاست و با سرعت نور خودش را به هری رساند. اطراف بدن هری آنقدر خون ریخته بود که رنگ را از رخسار هرمیون برگرفت. قادر به گریه کردن هم نبود ... شوکه شده بود ... کنترل اعمالش را از دست داده بود ... اعمالش هیچ نشانی از استعداد و هوش هرمیون گرنجر نابغه که در دیگر کارهایش به خوبی مشهود بود، نداشتند. زخم های هری در آخرین مرحله ی بسته شدن بودند. سیاهپوشی که هرمیون را درمان کرده بود، با حرکت سریع چوبدستیش بدن هرمیون را قفل کرد و از آنجا که هرمیون با سرعت در حال دویدن بود، به شدت زمین خورد. هرمیون با خشم فریاد زد: ولم کن لعنتی! ولم کـــــــــــــــــــــــــن!!!!!!!
صدای محکم یکی از دو سیاهپوش که بستن زخم هری را به پایان برده بود را شنید که گفت:

_نکنه می خوای به کشتن بدیش!!!!!!!!!

... و با خشم چشمان آبیش را که از زیر شنل سیاه رنگش معلوم بودند، به هرمیون دوخت.

هرچه ترس و نگرانی در وجودش بود، به یکباره از وجودش رخت بربستند ... به هیچ وجه باورش نمیشد ... این چشمها می توانستند فقط متعلق به یک نفر باشند: آلبوس والفریک برایان دامبلدور!!!!!!
هرمیون در حالی که صدایش می لرزید، پرسید: شـــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سیاهپوش شنلش را کنار زد و با تحکم صدا گفت: ابرفورث والفریک برایان دامبلدور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واقعاً هرمیون مانده بود که چه کار کند یا چه بگوید ... از طرفی می خواست به هری برسد ... از طرفی نمی دانست چگونه این شباهت نامتناهی بین پروفسور دامبلدور و برادرش را بپذرید ... نمی توانست از چشمان ابرفورث بگذرد ... از معدود مواردی بود که نمی توانست راهی برای ادامة کارهایش پیدا کند. ابرفورث با همان صدای محکمش تکرار کرد: هیچ کاری نکن!

سپس طلسمی را که همکارش بر روی هرمیون گذاشته بود، از روی او برداشت .هرمیون آزاد شده بود؛ اما نمی توانست احساسات ژرفش را بروز دهد. لحن تحکم آمیز ابرفورث باعث شده بود که نتواند بر روی حرف او حرفی بزند. آرام خود را به بالین هری رساند. هر کاری کرد، نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. اشکهایش به سرعت از چشمانش سرازیر شدند. صورتش را با دستانش پوشاند و شروع به هق هق کرد؛ ولی به علت از دست دادن خون و ضعیف شدن بدنش، ابتدا سرش گیچ رفت و کمی بعد هم بیهوش شد.


******************

درمان هری زیاد طول نکشید. چند لحظه بعد رون، هرمیون و جرج را به بارو انتقال دادند. هری را هم در اتاقی جداگانه جای دادند.

******************

ابرفورث بدون هیچ مقدمه ای رو به مرگخواری که به درمان هری پرداخته بود، کرد و گفت:
_
تو در درمان هری نقش داشتی ... روحت هم هنوز شکسته نشده ... این موضوع رو میشه از سپرت فهمید ... همین که از جنس آتش نیست، همه چیز رو توضیح میده ... احتمالاً تو همون کسی هستی که برای محفل پاترونوس می فرسته ... بهت فشار نمیارم تا هویتت رو بهم بگی ... فقط نصیحتت می کنم که در انجام وظایفت کوتاهی نکنی ... اسنیپ با سر موافقت خود را نشان داد. ممنون که به پاتر کمک کردی ... نمی دونی کی به هری حمله کرد و به این روز انداختش؟

اسنیپ، با حالت گناهکارانه ای که به خاطر دروغگوییش بود، سرش را به علامت نفی تکان داد. چند لحظه بعد، ابرفورث طلسم ضد آپارات را برداشت و اسنیپ با صدای پاقی آپارات کرد؛ اما قبل از آن عبارتی کوتاه را از ابرفورث به عنوان خداحافظی شنید: به امید رستگاری!

******************

_کروسیو!
فریاد درد اسنیپ به هوا برخاست. عمداً مقاومت نمی کرد؛ زیرا ولدمورت اعلام کرده بود که هر کس در برابر شکنجه اش مقاومت کند، عواقب بدتری در انتظارش خواهد بود. مجبور بود درد بکشد؛ ولی مقاومت نکند. درد از محل برخورد طلسم آغاز شده بود و به تدریج در تمامی نقاط بدنش پخش میشد. بعد از چند ثانیه ولدمورت با عصبانیت فریاد زد: سوروس! بقیه رو با خودت می بری! اگه همشون هم بمیرن مهم نیست؛ ولی تو باید این کشور رو مال من کنی ... اگه نکنی هم بد می بینی!!!!! خیلی بد!!! شیرفهم شد؟؟؟

  ... و سپس زیر زبان گفت: البته سعی کن تلفات کم باشه ...

 _ بله قربان!

ولدمورت با لحنی که با مرگخواران دیگر برخورد می کرد، با اسنیپ برخورد نمی کرد. پاسخ داد:
_
مرخصی!
 اسنیپ نفس راحتی کشید که ناشی از گذشتن خطری بسیار بزرگ از بغل گوشش بود. چند ثانیه تند نفس کشید و با تمرکزی دیگر بر روی نقشه اش، از تالار مخصوص ولدمورت خارج شد.

******************

چند دقیقه بعد هشتصد مرگخوار به رهبری سوروس اسنیپ به محل درگیری قبلی آپارات کردند. مرگخواران بلافاصله پس از آپارات سپرهای محافظ مشنگی آتشین خود را ظاهر کردند؛ ولی اسنیپ برای اینکه لو نرود از این کار خودداری کرد. بلاتریکس که به رفتارش مشکوک شده بود، پرسید: چرا سپر نمی سازی؟؟؟ مگه نگفتی مشنگها تیربارانتون کردن؟؟؟ نکنه به لرد سیاه دروغ گفتی؟؟؟

اسنیپ پوزخند وحشتناکی به بلا زد و گفت: مثل تو نیستم که بخوام سر لرد سیاه رو کلاه بذارم!!!
 
بلا که لبخندش جای خود را به نمایش مسخره ی دندان های کرم خورده اش به معنای عصبانیت داده بود، گفت: کثافت! تو به چه حقی جرأت کردی چنین چیزی رو به من بگی؟؟؟ ...

_ساکت شو! تو هنوز یاد نگرفتی که با مافوقت درست صحبت کنی؟ خب الان یاد می گیری: کروسیو!
اسنیپ چند لحظه او را شکنجه کرد و سپس طلسم را از روی او برداشت. تمامی مرگخواران به آن دو نفر نگاه می کردند و شاهد بودند که چگونه بلاتریکس لسترانج توسط اسنیپ شکنجه می شود. بعد از چند ثانیه در حالی که بلاتریکس از عصبانیت دندان هایش را به یکدیگر می سایید؛ ولی نمی توانست کاری انجام دهد، اسنیپ برای رفع شک و تردید، گفت: من واسه ی محافظت در برابر عوامل مشنگی شیوه های خودم رو دارم ...

  اسنیپ این را گفت و عمداً لبخند شومی به بلاتریکس زد و می دانست که بلاتریکس از این نوع لبخندش متنفر است؛ البته این چیزی نبود که منحصر به بلا باشد. بلا هم در وضعیتی نبود که بتواند جواب اسنیپ را بدهد. راهش را کشید و به انتهای سپاه بزرگ مرگخواران رفت.

******************

رون آرام پرسید: هرمیون! یه سوال دارم ... نمی خوای قضیه رو الآن به هری بگی؟؟؟

_نمیدونم! هر چی فکر می کنم به هیچ نتیجه ای نمی رسم که بهش بگم یا نه! کلافه شدم ... اگه بهش نگم احساس گناه می کنم؛ اگه بگم هم با محفل طرف میشم و نقششون رو  خراب می کنم ... واقعاً نمی دونم چی کار کنم!

_زیاد به خودت فشار نیار هرمیون ... هر تصمیمی بگیری من بهش ایمان دارم ... اینطور فکر کن که در هیچ صورت ممکن نیست که اشتباه کنی ... آخه اگه تو اشتباه کنی پس کی درست فکر می کنه؟؟؟

این را رون در حالی گفت که افتخار به دوست دخترش از سر و رویش می بارید. هرمیون لبخندی زورکی به او تحویل داد و با تردید بسیار گفت: نمی دونم؛ ولی شاید ...

رون صحبت او را قطع کرد و گفت: هرمیون! شاید نه ... حتماً ... تو فقط دستور بده ...

رون لبخندی نثار دوست دخترش کرد. این لبخند باعث شد کمی اعتماد به نفسش بیشتر شود.

 _شاید تونستم یه خورده بیشتر این راز رو پیش خودم نگهدارم؛ ولی نباید هری چیزی از این ماجرا بفهمه ... چون اگه اصرار کنه فکر نکنم بتونم بهش دروغ بگم یا چیزی نگم ...

رون باتداوم لبخندش و با لحنی اطمینان دهنده گفت: من که بهش نمیگم ... تو هم سعی کن لو ندی!
******************

یک ساعت و نیمی بود که بیدار بود؛ ولی هنوز کاملاً هشیار نبود. پچ پچ آرام هرمیون و رون را از گوشه ی اتاق می شنید؛ اما مضمون آنها را درک نمی کرد. کم کم کنترل خودش را به دست آورد. آرام تکانی خورد. دستش میز کنار تخت را به دنبال عینکش گشت تا توانست آن را پیدا کند. بدون عینک دنیا را تار می دید؛ اما عینک چشم بینایش را به دنیا گشود. تکان دیگری خورد و توانست کاملاً از جایش بلند شود و بر بالشت پشت سرش تکیه دهد. این حرکت با جیغ هرمیون در گوشه ی اتاق مصادف شد. چند لحظه بعد هرمیون خود را به سرعت به هری رساند. خودش را بسیار کنترل کرد تا توانست در حضور رون به آغوش هری نپرد. برای این لحظه حرفهای زیادی را حفظ کرده بود؛ اما برعکس دیگر مواقع چیزی را به یاد نیاورد. فقط نفس نفس می زد. هری با صدایی آرام و متین که هیچ هیجانی در آن دیده نمیشد و البته با لبخند سنگین و نگاه سنگین ترش که همچون نگاه های برادران دامبلدور تا عمق وجود انسان نفوذ می کرد، گفت: سلام رون! سلام هرمیون! خوشحالم که   می بینمتون و ناراحتم که سالم می بینیدم و ناراحت ترم که به خاطر سلامتیم، باید دو ساعت واسه ی شما و دیگران داستان رو توضیح بدم. امیدوارم فعلاً یه خورده بهم رحم کنین!

لحن آرام و لبخند و نگاه هری ته دل هرمیون را لرزاند و تمامی فحش هایی را که برای نثار هری کردن یادگرفته بود از یاد برد. می خواست بر سرش فریاد بزند؛ ولی زبانش بند آمده بود. عصبی شده بود. کنترلش دیگر دست خودش نبود. دلش می خواست به آغوش هری بپرد و در آغوشش گریه کند و به تمام قدرتش به سینه اش مشت بکوند؛ اما قید و بندهای موجود و حضور رون این امکان را از بین می برد. رون هم که کلاً از عاطفه چیزی سرش نمیشد. همین موضوع اعصابش را بهم زده بود. راه خلاصی هم نداشت. فقط توانست یک گوشه بنشیند و سرش را در دو دستش بگیرد. تاثیری نداشت. نه می توانست حرفی بزند، نه می توانست خودش را آرام کند. آرزو کرد که رون هر چه زودتر از آن اتاق برود و به هرمیون اجازه ی ابراز احساساتش را بدهد. آرزویش در دم مستجاب شد ...

صدای خانم ویزلی شنیده شد که می گفت: رون ... هرمیون ... ناهار حاضره ... بیاین پایین ...

رون بلافاصله خواست اتاق را ترک کند تا هم خبر بیداری هری را بدهد و البته اولین نفری باشد که سر سفره حاضر می شود؛ اما در نزدیکی در چند لحظه توقف کرد.

رون با بی توجهی عمدی نسبت به هری، به هرمیون گفت: تو نمیای؟ ... باید خبر بیداریش رو ...
_
نه رون ... تو برو ... من تا یه خورده اونو نچزونم، آروم نمیشم. تو رو خدا خبرش رو به کسی نگو. بذار یه خورده راحت باشیم. حال و حوصله ی سر و صدا رو ندارم؛ سرم هم درد می کنه!

_هر چی تو بگی، هرمیون! اگه دوست داری بگو تا منم بمونم و تو این کار کمکت کنم!

 در این لحظه هری که از بی توجهی آنها نسبت به خودش خسته شده بود، لب به سحن گشود:

 _می دونم با من قهرین؛ حق دارین؛ ولی جواب سلامم رو حداقل بدین دیگه ... گناه دارم!

 رون نگاهی به هری کرد و سپس به هرمیون چشم دوخت. هرمیون حرکت خاصی را انجام نداد؛ مثلاً می خواستند با یک بی توجهی ساختگی درس عبرتی به هری بدهند؛ اما کدام یک می توانستند نسبت به هری بی تفاوت بمانند؟ به هیچ وجه هرمیون و رون کسانی نبودند که قادر به چنین کاری باشند!

رون آرام جلو رفت و در حالی که چشمهایش می لرزید؛ ولی به اشک چشمش اجازة خروج نمی داد، هری را برادرانه در آغوش کشید. با دیدن این صحنه هرمیون به رون برای کنترل اراده اش غبطه خورد. رون با همان لحن لرزانش که به سختی کنترل شده بود، آهسته گفت:

_سلام رفیق راستش نمی دونم چی بهت بگم. قرار بود یه چند دقیقه یه حال اساسی بهت بدیم؛ ولی خب چی کار کنیم! نمی تونیم ... رسم رفاقته دیگه ... امیدوارم سالم باشی و بمونی ...

 
هری با لبخندی که نشان از پیروزیش داشت، گفت: سالم هستم؛ ولی اصلاً قول نمیدم بمونم!

این سخن اعصاب هرمیون را بهم ریخت؛ ولی همچنان آرام در گوشه ی اتاق نشسته بود و به آن دو نگاه می کرد و همه ی احساساتش را درون خود می ریخت و چیزی را بروز نمی داد؛ اما هری به راحتی و تنها با نگاهی اجمالی به چشمانش، به لرزشی عظیم در عمق وجودش پی برد.

 چند ثانیه بعد رون از آغوش هری خارج شد و گفت: من برم یه خورده غذا برات بیارم ....

_من غذا نمی خوام ... خودت برو ناهارتو بخور و کاری به کار من نداشته باش ... من سیرم ...

_اگه تو نخوری، منم نمی خورم ... تو اینقدر اینجا بودی و غذا نخوردی، اونوقت میگی سیری؟ واسه ی باز کردن من از سرت به یه دروغ بهتر نیاز داری؛ رفیق! اینقدر اینجا وایمیسم تا ...

در این لحظه با نگاه عصبانی و ناراحت هرمیون روبه رو شد و بقیه ی حرفش را فرو خورد:

 _نه، مثل اینکه زیادی گشنمه ... با اجازه من برم یه چیزی بخورم ... از گشنگی دارم می میرم!

 هری لبخندی زد و به طعنه گفت: دو ثانیه پیش هم از گشنگی داشتی می میردی دیگه؟

رون هم لبخندی زد و از اتاق خارج شد. بلافاصله پس از خارج شدن رون از اتاق، هرمیون با یک تکان کوتاه چوبدستیش، بدون گفتن هیچ طلسمی، از آن گوشه ی اتاق که نشسته بود، طلسمی را روانه ی دستگیره ی در کرد. طلسمش درست به جاقفلی آن خورد و در را قفل کرد.

هری حقیقتاً از سرعت عمل و دقت در نشانه گیری هرمیون تعجب کرده بود؛ ولی بروز نداد. هرمیون هم که انتظار اندکی تمجید و تشویق را از طرف هری داشت، با مشاهده ی عدم واکنش هری، بیشتر عصبی شد. با حرکت دیگر چوبدستش، طلسم سکوت را فعال کرد.

_تو نمی خوای جواب سلام منو بدی؟؟؟ رون داد ها ... فقط تو موندی ... البته میل با خودته ...
دیگر هرمیون نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اجازه ی خروج اشک از چشمانش را داد. از جایش بلند شد و خودش را در آغوش هری انداخت. چند وقتی بود که گرمای این آغوش را احساس نکرده بود. هری هم با قدرت تمام بازویش او را به خود فشار داد و دستش را پشت کمرش حلقه کرد. در تمام عمرش هیچکس را به این شدت در آغوش نکشیده بود. به خوبی می دانست که هرمیون را از خود بی خود کرده است و نیز می دانست که تنها راه آرامش هرمیون در چنین وضع اسف باری، همین است. هری می خواست احساس گناهش به خاطر زجر دادن او را کاهش دهد. هرمیون هم با آسودگی خیال تمام در آغوش هری گریست. هر چقدر که در این چند روزه حرص خورده بود را بر روی سینه ی هری خالی کرد. لباس هری از اشک هرمیون خیس شد. کم کم فحشها و حرفهایی را که برای لحظه ی بیداری هری حفظ کرده بود به یاد آورد. کوبیدن مشتهای خود بر سینه ی هری را آغاز کرد. هنوز هیچ یک حرفی نزده بودند. هری هم به هرمیون اجازه داده بود تا خودش را تخلیه کند و جلوی انبوه مشتهایش را نمی گرفت؛ البته کم کم مشتهای هرمیون هم کاری تر و محکمتر می شدند. هر چقدر که بر توان و قدرت مشتهای هرمیون افزوده میشد تا بلکه با مقاومت هری رو به رو شود، به نتیجه نرسید. دلش هم نمی آمد محکمتر از این به سینة او مشت بزند؛ در نتیجه دست از پا درازتر از کارش دست کشید و آرام در آغوش او دراز کشید و چشمانش را بست. از تماس بدنش با بدن هری لذت می برد و سعی داشت با فشار بیشتر بدنش به بدن هری این تماس را بیشتر کند. دوست داشت هری این اجازه را به او بدهد؛ اما هری مقاومت کرد. اعصابش شدیداً بهم ریخت. با نگاهی ملتمسانه به چشمان هری خیره شد و او رو مجبور کرد تا این اجازه را به او بدهد. هری هم کوتاه آمد و گذاشت هرمیون راحت باشد. هرمیون هم محکم خودش را به او فشار داد. هری کمی احساس شرم می کرد؛ ولی پس از چند لحظه شرمش را کنار گذاشت و با دستانش کمر هرمیون را گرفت و آرام سر او بر روی سینه اش جای داد. اگر هری حتی در محاصره ی کامل مرگخواران هم بود، آغوشش در نظر هرمیون امن ترین نقطه ی دنیا به نظر می آمد. کمی بیشتر خود را به هری چسباند و این کار باعث شد ترس هری را دربرگیرد. آرام او را از خودش جدا کرد. هرمیون به شدت مقاومت می کرد؛ اما قدرت عمومی بدن هری بیش از اینها بود که از پس هرمیون برنیاید؛ مخصوصاً بدن تازه اش که نسبت به گذشته مقداری ورزیده تر شده بود و دیگر به بدن لاغرمردنی هری سابق نمی خورد. با این حرکت هری به شدت در ذوق هرمیون خورد. هری با لبخندی برای عوض کردن جو خطرناک موجود، گفت: تو جواب سلام من رو نمیدی دیگه؟؟؟ یعنی من رو آدم حساب نمی کنی دیگه؟؟؟

هرمیون از رفتار خودش پشیمان شد. عکس العمل هری کمی او را به خود آورد. می خواست چه کار کند؟ احساس شرمندگی سرتاپای وجودش را دربرگرفت. خیلی از خود بی خود شده بود. سرش را به نشانه ی شرمندگی پایین انداخت و زیرلبش آهسته و آرام زمزمه کرد: ببخشید!

_این تویی که باید منو ببخشی ... خیلی حرصت دادم ... آخه دست خودم نیست ... سادیسم دارم ...

به زحمت از جایش بلند شد و پیشانی هرمیون را بوسید. هرمیون کمی شادمان شد و لبخند بی رمقی زد. هری دوباره اینکار را تکرار کرد. لبخند هرمیون گشاده تر شد و با خنده، خود را در آغوش هری انداخت. آرام و با لبخندی که هیچ نشانی از عصبانیت چند لحظه پیشش نداشت و با اعتماد به نفسی عجیب و لحنی که اصلاً به هرمیون سابق شباهت نداشت، گفت: چقدر تو رو داشتن قشنگه ...

هری هم برای پایان دادن به این وضع و البته به صورتی دلنشین گفت: بس که داداش نازیم!
باز هرمیون را از کهکشانها به روی زمین کشانده و ذوق و قریحه ی شادمانش را شکسته بود. هری که این تغییر حالت هرمیون را کاملاً احساس کرده بود، سعی در ترمیم آن کرد:

_البته من لیاقت برادریت رو ندارم و هنوز به اون حد نرسیدم ... بذار همون دوست بمونم که بهتره!

هرمیون با آخرین توانی که داشت هری را در آغوش کشید و با چهری ای خندان لبانش را بر روی لبان او گذاشت و با تمام توان لبان او را بوسید. هری هم با او تا اندازه ای همراهی کرد که صورتش در اثر کمبود اکسیژن در حال کبود شدن بود. احساس رضایت و راحتی دلنشینی سرتاپای هرمیون را دربرگرفت؛ ولی صد حیف که این بوسه عاشقانه نبود و اولین بوسه ی عشقشان محسوب نمیشد!!!

 لبخندی زد و گفت: حالا چند تا نکته یادم اومد. اجازه هست؟؟؟

_اجازه ی ما دست شماست ... اگه به بنده ی حقیر افتخار بدین و فحش هاتون رو نثارم کنین ممنون میشم؛ شاهزاده خانوم!

هرمیون که خنده اش گرفته بود، گفت: شاهزاده خانوم خودتی ... آخه احمق نادون! چرا ...

هری در میان حرف هرمیون پرید و با بدجنسی و البته با هدف حرص دادن هرمیون، گفت:

_اولاً فکر نکنم من خانوم باشم؛ قاطی کردی جانم؛ ضمناً "بی شعور" رو یادت رفت.

باز هم هرمیون کاری جز حرص خوردن نداشت و در حالی که تازه داشت لذتش را از یاد می برد و بدبختی هایش را به یاد می آورد، گفت: می دونی ما چقدر زجر کشیدیم به خاطر تو؟؟؟

هری هم با خونسردی و البته بدجنسیش که به تازگی جزء ویژگی های شخصیتی و رفتار متداولش شده بود، پاسخ داد: بس که بی کار و علافین ... آخه من ارزشش رو دارم؟؟؟

هرمیون با عصبانیت پاسخ داد: آها!!! یادم رفته بود که ارزشش رو نداری!!! ببخشید!!!

_می بخشم؛ ولی دیگه از این اشتباه ها نکنین ها! اگه دفعه ی بعدی منو آدم حساب کردین، خودتون می دونین و خودتون!!! باشه شاهزاده خانم؟؟؟

_باشه؛ ولی قبلش باید یه داستان کامل رو برام تعریف کنی ... چی شد؟! من که دق مرگ شدم!
_
حالا خوب که من آدم نبودم و تو دق مرگ شدی!!! اگه بودم چی می شدی؟؟؟!!!

_گفتم که اون موقع اشتباهی آدم حسابت کرده بودم که دق مرگ شدم!!!

_من که از پس تو برنمیام .... فقط یه چیزی؛ اون فحشها رو تو کدوم کتاب خوندی؟

_کی گفته من اونا رو تو کتابی خوندم؟؟؟!!! کمال هم نشین در من اثر کرد!!!

_باز خوب که کمال هم نشین درت اثر کرد .... اگه اثر نمی کرد خدا می دونه چه اوباشی میشدی!

... و لبخند شیطنت آمیزش با حرص خوردن چند باره ی هرمیون مصادف شد. هرمیون گفت:

_شوخی بسه دیگه .... نمی خوای بگی چی شد و چی گذشت؟؟؟ منم خبرهای جالبی دارم!!!

_هرمیون تو رو خدا رحم کن ... بذار بعداً بهت میگم ... الان اصلاً حوصله ندارم ... باور کن به همین خاطر می ترسم با ویزلی ها روبرو بشم ... بذار یه بار ماجرا رو واسه ی همه تعریف کنم!

_حیف که دلم واست سوخت. خب فعلاً من خبرهام رو واست تعریف می کنم. اول ماجرای مصدومیت عجیبت که گفتی تحقیق کنم و منم به خاطرش تا وزارت رفتم ...

هری با دستش محکم به پیشانیش کوبید و گفت: کلاً یادم رفته بود. خب چی شد؟ چیزی فهمیدی؟

_تا قبل از هفده ساله شدنت دو نیروی محافظ داشتی ... اون نیروها تو رو در برابر عوامل و نیروهای ولدمورت محافظت می کردن. بعد از هفده ساله شدنت یکیشون از بین رفته و در نتیجه اون موضوع آسیب شدیدتری بهت زده؛ چون حفاظتت کمتر شده. ما می دونیم که اون نیرویی که از بین رفته نیروی حفاظت خونی مادرته؛ ولی هنوز یه نیروی دیگه از تو محافظت می کنه که ما نمی دونیم چیه؛ ولی هر چی هست خیلی قویه؛ بهتره بگم بیش از حدّ تصور قویه!

هری که تاکنون فقط به حرف های هرمیون گوش داده و حرفی نزده بود، لب به سخن گشود:

_یادم نمیاد نیرویی جز حفاظت خونی مادرم داشته باشم؟!

_قرار هم نیست که یادت بیاد یا بشناسیش ... حرفه ای ترین کارشناس های وزارت هم توش موندن!
_
در هر صورت ممنون که وقتت رو صرف تحقیق کردی ... همین رو فقط می خواستی بگی؟

 _نه، یه چیز دیگه که می خواستم بگم این بود که بالاخره تونستم اون کتیبه رو ترجمه کنم!

صورت هری به یکباره شکفت و با خوشحالی زیادی که ناشی از دست یابی به هدیه اش بود، گفت:

_راست میگی؟ باور کن نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم! واقعاً در حقم لطف کردی!

_تشکر لازم نیست ... بزرگترین لطفت اینه که خودت رو به کشتن ندی که البته غیرممکنه!

 _آخه تقصیر خودم که نیست. گفتم که ... سادیسم دارم؛ البته لازمه اینو هم بگم که این من نیستم که میرم سراغ دردسر ... این دردسره که همیشه میاد سراغ من ...

هرمیون سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: یه چیز دیگه هم می خواستم بگم!!!

هری با شک و تردیدی که ناشی از تغییر حالت هرمیون بود، گفت: خب بگو!!! می شنوم!!!

هرمیون کمی زیرلبش را گزید و با لحنی بسیار آرام که باعث شد هری به زحمت صدایش را بشنود، گفت: ببین هری تو آخرش باید باهاش رو به رو بشی. نمی تونی از حقیقت فرار کنی!

ترس هری را برداشت.

با لرزش صدای خاصی گفت: واسه ی کسی اتفاقی افتاده؟ تو رو به مرلین اگه ...

_نه ... واسه ی کسی اتفاقی نیفتاده ... فقط ... فقط ... فقط جینی از بلغارستان برگشته ...

چند لحظه هری ساکت ماند و حرف هرمیون را تجزیه و تحلیل کرد. پس از چند لحظه گفت:

_نمی دونم چی بگم ... فقط تو رو خدا خبر بیدار شدنم رو به کسی نده ... فعلاً نمی تونم با جینی روبرو بشم. ممکنه اگه الان باهاش روبرو شدم نتونم خودم رو کنترل کنم ... بهتره فعلاً ندونه که من بیدار شدم ... لطفاً چیزی به کسی نگو ... بذار با ویکتور خوش باشه ... اینطوری ولدمورت هم فکر گروگان گرفتنش رو از سر بیرون می کنه ... حالا میشه ترجمه ی کتیبه ی دامبلدور رو بهم بدی؟ می خوام یه خورده خودم رو مشغول کنم تا شاید از فکرش دربیام ...

_حتماً!
هرمیون با حرکت کوچکی که به چوبدستش داد و بدون ایراد کردن هیچ وردی کاغذی را ظاهر کرد و به هری داد. هری نگاهی به سر تیتر آن انداخت و آن را با صدای بلند خواند:


"داستان پادشاه میداس"
(THE STORY OF KING MIDUS)


گزارش تخلف
بعدی