در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سی و پنجم

تو یه عوضی پستی!

_لازم نیست ... خودمون میاریمشون ...

_اما شاید بعضی هاشون اصلاً راضی نباشن که با ما بیان!

_قبلاً با اونا تماس گرفته شده و همگی هم موافقت کردن.

_اما شما از کجا ...

_دلیلشو نیک بهت گفت ... اون با یه نگاه فهمید که کیا رو انتخاب کردی ... به خاطر همین باهاشون تماس گرفت و اونا هم موافقت کردن ... قبل از اینکه بخوای کسی رو انتخاب کنی، اون می دونست کیا رو انتخاب می کنی ... به خاطر همین هم واسشون مدرک رسمی صادر نکرد تا دوستات ترم آخر رو به طور رسمی باهات باشن.

_مثل اینکه فکر همه جاشو کردین، آقای ویزلی!

_پس چی فکر کردی هری ... کارای محفل برنامه داره!

_میشه من یه سوال بپرسم؟

_حتماً،  بپرس هری ...

_چرا تا وقتی که نیک هست، ققنوس، ابرفورث رو به عنوان صاحبش و رییس محفل انتخاب کرده؟

_دلیلشو خودت بعداً می فهمی هری ... الان نمی تونم چیزی بهت بگم ... متأسفم ...

این پاسخ برای هری چیزی جز شک و تردید به همراه نداشت. چه موقع می توانست پاسخ سؤالات متعددش را پیدا کند؟ ... وقتی به این موضوع فکر می کرد، بیش از پیش به این نتیجه می رسید که تلاشش برای رسیدن موفقیت کافی نیست!

******************

_رون ... الان دیگه وقتشه به هرمیون بگیم ...

_راستش من یه مقدار می ترسم هری!

_باور کن من بیشتر از تو می ترسم ... ترجیح میدم با ولدمورت دوئل کنم تا بخوام چنین چیزی رو به هرمیون بگم!

_پس چه کار کنیم؟

_متأسفانه ما فقط یه حق انتخاب داریم و به ناچار باید بهش تن بدیم ... تو برو بهش بگو بیاد ... باشه؟

_خدا عاقبتمونو به خیر کنه ... باشه من میرم ... ولی بقیش با خودته ها!

_تو رو خدا ببین قراره با کیا برم به جنگ ولدمورت!

هری این را به شوخی گفت و رون هم که حرصش درآمده بود، با لبخند شیطنت بار هری مواجه شد؛ سپس اتاق را ترک کرد و چند لحظه بعد همراه با هرمیون برگشت. وقتی هرمیون داخل شد، هری در را قفل کرد و طلسم سکوت را هم فعال نمود. هری بلافاصله شروع به سخن گفتن کرد:

_ببین هرمیون ... می خوام جواب چند تا از سؤالاتو بهت بگم ...

این حرف هری باعث شد که هرمیون از جایش بپرد و لبخندی به پهنای صورتش بزند. مثل زمانی که یک ورزشکار مدال المپیک را ببرد، شاد و خوشحال شده بود؛ این موضوع باعث شد که هری عذاب وجدان بگیرد؛ چون تا لحظاتی دیگر مجبور بود این خوشحالی او را از بین می برد.

هرمیون مشتاقان گفت:

_الان داشتم نقشه می کشیدم که چطوری ازتون حرف بکشم ... خدا رو شکر کارمو آسون کردین!

_ببین هرمیون ... ما در برابر ولدمورت و مرگخواراش خیلی ضعیفیم ... درسته؟

_متأسفانه آره ... به خاطر همین هم مدتیه که من مطالعاتمو زیاد کردم تا بلکه بتونم ...

_نه هرمیون ... خودتم می دونی که ضعف ما فقط با مطالعه درست نمیشه ... به همین دلیل ما تصمیم گرفتیم یه مقدار آموزش ببینیم.

هرمیون لبخند بزرگی زد و گفت: چه عالی! خب کی بهمون درس میده؟

اینکه هرمیون خودش را هم حساب کرده بود، بر عذاب وجدان او افزود.

_افراد زیادی به ما درس میدن ... در واقع ما می خوایم یه ترم دیگه هم به هاگوارتز بریم.

_چی؟؟؟ مگه هاگوارتز فقط واسة سال ششمی ها باز نیست؟

_آره ... ولی من با نیک و مک گوناگال توافق کردم تا واسه ی تیم ده نفرة ما یه کلاس با آموزش های فشرده تشکیل بدن و اونا هم موافقت کردن ... وقتی ما این ترم رو تموم کردیم، مدرک می گیریم.

_اوه!!! پس به همین خاطر بود که مدرکتو نشون نمی دادی!!!

_آره ... منو ببخش هرمیون که مجبور شدم گولت بزنم ...

... اما هرمیون به این حرف گوش نکرد. چون اخم هایش شدیداً در هم فرو رفته بود:

_صبر کن ببینم ... پس چرا به من مدرک دادن وقتی قراره مدرکمونو بعد از این ترم بگیریم؟

_منو ببخش هرمیون ... ولی باید بگم که درست فکر می کنی ... من واقعاً ...

... اما هری دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. هرمیون با حالتی باور نکردنی به هری خیره شده بود و سپس نگاهش را به سمت رون تغییر داد که مستقیم به زمین نگاه می کرد. هرمیون دواره نگاهش را به سمت هری تغییر داد و هری قطرة اشکی را که از چشمش بر روی گونه هایش لغزید، به خوبی مشاهده کرد و در آن لحظه حاضر بود خودش را به دست دیوانه سازها بدهد که مجبور شده بود به این شکل قلب دوستش را بشکند. هرمیون با آخرین نگاهش و تکان دادن سرش پیام "ازت انتظار نداشتم" را به روشنی به هری رساند و به سرعت دوید و در حالی که گریه می کرد، از اتاق خارج شد.

هری بلند او را صدا زد: هرمیون ...

... اما هرمیون اعتنایی نکرد و مستقیم به طرف اتاقش دوید و در را محکم بهم کوبید و قفل کرد.

هری با دست راستش پیشانیش را گرفت و فقط گفت: متأسفم رون!

_بی خیال رفیق ... بهتر از این نمیشد این کار رو انجام داد ...

_ممنونم رفیق!

******************

_گفتم در رو باز کن ...

_بی خیال رفیق ... الان دو ساعت و نیمه اینجا داد می زنی ... بذار تنها باشه تا با این موضوع کنار بیاد. الان تو داری آرامششو بهم می زنی ...

هری با اندوهی که کاملاً در صدایش مشخص بود، پاسخ داد:

_چطور می تونم اینطوری فکرمو روی آموزشهام جمع کنم، وقتی که نمی تونم چهرة اشکبار هرمیون رو از جلوی چشام دور کنم؟ چطور می تونم اینطوری شبها بخوابم؟ ترجیح میدم چهرة زیبای تامی رو در خواب ببینم!

رون سرش را پایین انداخت و دیگر جواب نداد. به خوبی می دانست که دوستش تا چه اندازه لجباز و یکدنده است. ترجیح داد به بحث پایان دهد.

******************

_حـــــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــلــــــــــــــه کـــــــــنـــــــــــیــــــــــــــــــــد ...

پس از شکسته شدن دروازه ی بزرگ و صدور دستور فرمان، سیل عظیم مرگخواران به سمت داخل ساختمان سرازیر شدند. فرماندهی آنها را مثلث قدرت لرد سیاه، یعنی اسنیپ، جک و جو هانسون بر عهده داشتند. اسنیپ همراه با گروهی به ضلع شمالی قلعه و دو مرد موبور دیگر به ضلع جنوبی رفتند. طولی نکشید که با صدای انفجار گوشخراشی، ستون جنوبی قلعه فروریخت. چند لحظه بعد هم همین اتفاق برای ستون شمالی افتاد. در این حین یک مه غلیظ سیاهرنگ وارد قلعه شد و کم کم ذرات آن بهم پیوستند و یک جسم جامد مارمانند را تشکیل دادند. ولدمورت با چشمانی قرمز و نگاهی شیطانی که در آن بی تفاوتی کاملاً نمایان بود، ظاهر شد. چوبش را تکانی داد و با همین تکان چوبش جوانی را منفجر کرد. سپس به راه خود ادامه داد و البته به تناوب طلسم هایی را به طرفین می فرستاد و با هر کدام داغی را در دل خانواده ای می نشاند. طولی نکشید که به آنچه می خواست، رسید، "دفتر وزیر". به رسم تمسخر و به طرز ادب آرام در زد ... صدایی نشنید ... سپس با پوزخندی گفت:

_ در هر صورت وظیفة من بود که در بزنم و ببخشید که وقت ندارم بیش از این منتظر جوابت بمونم!

سپس با طلسمی در را منفجر کرد و در همان زمان طلسمی سیاهرنگ به طرفش آمد. با دستش آن را برگشت داد و طرف مقابلش را وادار به جاخالی دادن کرد.

_خیلی وقت بود که ندیده بودمت جو!

_من از تو نمی ترسم تام!

ولدمورت با پوزخندی تمسخرآمیز پاسخ داد: منم از تو نمی ترسم جو!

_تو زنمو سوزوندی ...

قطرة اشکی در چشمانش ظاهر شد.

_پسرمو ... قطعه قطعه کردی ...

چند قطره اشک دیگر از چشمانش فروافتاد ... به زور خودش را نگه داشته بود تا بغضش نشکند ...

_تـــــــــــو یـــــــــــه عــــــــــوضــــــــــی پـــــــــســـــــتـــــــــی!

پیرمرد موسفید و باوقاری که وزیر جادوی ایتالیا بود و دوستانش او را "جو" صدا می زدند، این جملة آخر را با چشمانی اشکبار و چهره ای لبریز از خشم فریاد زد و طلسم بنفشی را به طرف ولدمورت روانه کرد.

ولدمورت از گریه ی مرد لذت می برد. همیشه از اینکه در دیگران ایجاد نفرت کند و مردم را زجر دهد، لذت می برد؛ اما جملة آخر جو واقعاً سرخوشی و غرور او را از بین برد. این برای لرد ولدمورت، وارث سالازار اسلیترین بزرگ، بسیار بد بود که یک نفر او را با چنین الفاظی موردخطاب قرار دهد. به سختی توانست طلسم قدرتمند پیرمرد را منحرف کند. طلسم منحرف شده از کنار دستش گذشت و خراشی روی دست ولدمورت به وجود آورد که چند قطره خون سیاه از آن چکید. ولدمورت از خشم در حال انفجار بود و اینبار جو بود که لذت می برد ... به خوبی می دانست که مرگش حتمی است؛ ولی می خواست تا می تواند به ولدمورت زخم بزند؛ یا زخم جسمانی همانند همان خراش و یا زخم روحی مانند همان جمله ی آخرش!

ولدمورت با عصبانیت طلسم سیاهرنگی را به سمت جو فرستاد که او از برابر آن جاخالی داد. متأسفانه عدم تناسب فرهنگی ایتالیایی ها با انگلیسی ها باعث شده بود که در دفتر وزیر جادوگری ایتالیا، هیچ تابلویی وجود نداشته باشد تا روایتگر دوئل تاریخی و جهانی آن ها، شجاعت مثال زدنی جو و بألاخره پایان کار او باشد؛ ولی حتی خود ولدمورت هم این را احساس نکرده بود که کیلومترها دورتر، پسری موسیاه، از زخم پیشانی اش مشغول نظارة دوئل آنهاست. ولدمورت داغی دیگر را بر دل پُردرد آن پسرک گذاشته بود؛ ولی اینبار خودش هم از پیروزیش لذت نبرده بود ...

... او تحقیر شده بود ...

******************

_نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

در حالی که شدیداً عرق کرده بود، از خواب پرید. اینبار دیگر هیچ گونه خونی در کار نبود؛ چون او خود وارد ذهن ولدمورت شده بود و از آنجا که این کار را به طور ناخودآگاه انجام داده بود، خودش هم از آن تعجب می کرد؛ زیرا این کار را بی نقص انجام داده بود ... ولی او در چنین فکرهایی نبود ... خشم از صورتش می بارید. قلبش به آرامی در حال تکه تکه شدن بود. اشک در چشمانش جمع شده بود. ولدمورت داغی دیگر را بر دل او نشانده بود. هیچ وقت وزیر ایتالیا را نمی شناخت؛ اما چهره، حرکات و سخنان و البته شجاعت او برای هری کافی بود تا او رو دوست بدارد و از مرگش ناراحت شود. بالاخره قطره اشکی توانست از دام چشمان هری فرار کرده و بر گونه اش بغلتد.

******************

وقتی هری چشمانش را باز کرد، تخت کنارش را خالی یافت و در نتیجه به خود قبولاند که دیر کرده و باید دیرکردش را با افزایش سرعت جبران کند. همین کار را هم انجام داد؛ به سرعت لباس پوشید و به سمت پایین پله ها دوید. خانم و آقای ویزلی، رون و جینی و فرد و جرج بر سر میز صبحانه نشسته بودند و منتظر هری بودند. هری از احترام آن ها اندکی شرمنده شد؛ گرچه جز این هم از خانواده ی ویزلی انتظار نداشت. او هم زیاد شست و شوی دست و صورتش را طول نداد و سریع به جمع آنها پیوست و همراه با آنها صبحانه را صرف کرد. در این مدت همگی به جوک های فرد و جرج می خندیدند؛ ولی خنده های رون و هری بیشتر مصنوعی بود و آنها هم دلیلی مشترک داشتند؛ هر دو از به همراه نبردن هرمیون احساس عذاب می کردند؛ البته هری یک دلیل دیگر هم داشت و آن از دست دادن مرد بزرگ و شجاعی به نام جو بود.

******************

از آنجا که مرگخواران زیادی در هاگزمید رفت و آمد داشتند، هیچ راهی را بهتر از شبکه ی فلو برای انتقال به هاگوارتز نیافتند؛ از این رو همگی از این طریق وارد دفتر دامبلدور شدند. باز هم غم بزرگی هری را دربرگرفت و نگاهش بی اختیار روی تابلوی پیر خردمندی افتاد که اکنون خود را به خواب زده بود. ترجیح داد کاری به کار او نداشته باشد. چند لحظه بعد بقیة دانش آموزان هم از راه رسیدند و لیست ده نفره تشکیل شد.

به محض اینکه بقیه رسیدند و دراکو مالفوی را در کنار خود یافتند، با تعجب و خشم به اسلاگهورن که همراه او آمده بود، نگاه کردند و با نگاهشان از او خواستند تا علّت را توضیح دهد؛ اما مک گوناگال پیش دستی کرد:

_این نظر آقای پاتر بوده که آقای مالفوی هم با ما باشه!

همگی با تعجب نگاهشان را به سمت هری تغییر دادند. دین با تعجب پرسید:

_هری ... تو مطمئنی که می خوای مالفوی تو گروهت باشه؟ ... مگه نمی دونی اون یه مرگخواره؟! ... مگه خودت نگفتی اون عامل قتل دامبلدوره؟!

هری با خونسردی پاسخ داد: آره؛ ولی اون چیزی که مهمه اینه که اون برگشته و من از این بابت کاملاً مطمئنم ... لازم نیست که باهاش دوست بشین؛ ولی با اون مثل هم گروهی خودتون رفتار کنین.

ارنی گفت: هری ... تو مطمئنی که مغزت به جایی نخورده؟ این همون آدمیه که تو کل دوران مدرسه تو را زجر می داد ... مگه اونا رو فراموش کردی؟!

_نه ... من همه چیز یادمه ... ولی هر آدمی می تونه برگرده و من مطمئنم که بازگشتش مثل بازگشت اسنیپ عوضی نیست!

******************

وقتی از راهرو می گذشتند تا به سمت سالن دوئل بروند، هری با اشاره ای، جینی را به سمت کلاس خالی اول راهرو خواند. وقتی جینی وارد کلاس شد، هری شانه هایش را به آرامی گرفت و به او گفت:

_می دونم که واست اهمیت نداره؛ ولی فکر نکنم تو این ترم دیگه ببینمت ... در هر صورت دلم برات تنگ میشه.

قطره اشکی در چشمان جینی جمع شد. آرام جلو آمد و هری را در آغوش کشید:

_واست آرزوی موفقیت می کنم هری!

سپس از در خارج شد؛ ولی قبل از اینکه برود، لحظه ای مکث کرد، برگشت و آرام گفت:

_ دوستت دارم هری!

جینی این را گفت و از آنجا دور شد. هری هم آرام زمزمه کرد: منم دوستت دارم جینی!

******************

_چته جیمز؟ چرا ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟

_راستش ...

هری با نگرانی گفت:

_راستش چی؟ اتفاقی واسه ی پترا افتاده؟

_اتفاق که نه ... ولی مجبور شدم دلشو بشکونم ...

هری کل ماجرا را فهمید و به وخامت اوضاع پی برد ... همین اوضاع دیشب برای او و رون هم اتفاق افتاده بود ... به درستی رنج و عذاب وجدان جیمز را درک می کرد ...

_ما مجبور بودیم جیمز ... سلامت اون مهمتره ... تو بهترین کار رو کردی ... ناراحت نباش ...

_ممنونم هری!

سپس برادرانه یکدیگر را در آغوش گرفتند.

_راستی هری ... فکر کنم پترا از تو هم ناامید شده ...

این جمله همانند تیری بود که به ناحیه ای از قلب هری که دیشب به خاطر هرمیون زخم خورده بود، اصابت کرد ... درست نمی دانست که قلبش ظرفیت تحمل چند تیر دردآلود دیگر را دارد!

******************

هر ده عضو گروه پسرانه در سالن دوئل جمع شده بودند و اساتید زیادی هم در آنجا حضور داشتند. مک گوناگال شروع به سخن گفتن کرد:

_همونطور که می دونین، قراره یه ترم دیگه هم با هم باشیم. این ترم براتون خیلی فشرده خواهد بود و به اندازة چندین دوره ی کارآگاهی آموزش می بینین ... همه ی ما هم باهاتون کلاس داریم ...

هر ده نفر خواستند شروع به اعتراض بکنند که با تکان دست نیک صدایشان قطع شد.

مک گوناگال راضی از طلسم نیک، به سخنانش ادامه داد:

_تمامی کلاس هاتون از فردا شروع میشه!

باز هم طلسم نیک در خفه کردن صدای دانش آموزان کارگر افتاد.

مک گوناگال باز هم با احساس تشکر درونی نسبت به نیک، سخنانش را به پایان برد:

_ برنامه هاتونو الان پروفسور لوپین بهتون میده ... امیدوارم ترم خوب و مفیدی رو داشته باشین ...

لوپین جلو آمد و به هر نفر یک کاغذ داد و وقتی تمام اساتید سالن را ترک کردند، تازه دانش آموزان احساس کردند که قادر به سخن گفتن هستند.

هری برنامه را از لوپین گرفت و بدون معطلی شروع به خواندن آن کرد، غافل از اینکه چه چیزی انتظارش را می کشید:

 

6-8

8-10

10-12

12-14

14-16

16-18

18-20

20-22

22-24

شنبه

1& 7

16

17

12

9

11

10

3

10

یکشنبه

3& 4

16

18

9

1

6

2

8

10

دوشنبه

6& 1

16

9

9

8

3

9

2

6

سه شنبه

5& 6

16

13

7

8

12

1

8

11

چهارشنبه

1& 2

15

16

10

1

6

9

10

6

پنجشنبه

1& 3

15

3

10

16

9

7

15

3

جمعه

9&10

6

13

11

6

10

15

11

14

 

1: دفاع در برابر جادوی سیاه (سطوح 8& 9& 10& 11& 12& 13& 14)

2: هنرهای ذهنی (سطوح 2& 3& 4 )

3: تغییر شکل عمومی (سطوح 7& 8& 9& 10& 11& 12)

4: تغییر شکل اختصاصی (سطح 1)

5: تاریخ جادو (سطح 7)

6: معجون سازی (سطوح 7& 8& 9& 10& 11& 12& 13& 14)

7: زبان های باستانی (سطوح 1& 2& 3)

8: درمانگری (سطوح 1& 2& 3& 4)

9: جادوی سیاه (سطوح 1& 2& 3& 4& 5& 6& 7& 8)

10: جادوی سپید (سطوح  1& 2& 3& 4& 5& 6& 7& 8)

11: جادوی ترکیبی (سطوح  1& 2& 3& 4)

12: جادوی حفاظتی (سطوح 1& 2)

13: ریاضیات جادویی (سطوح 1& 2)

14: دوئل (سطح 2)

15: جادوی درون (سطوح  1& 2& 3& 4)

16: طلسم ها (سطوح 7& 8& 9& 10& 11& 12)

17: اصلاح حافظه (سطح 1)

18: حیوانات جادویی (سطح 7)

صدای تعجب همة دانش آموزان بالا گرفت ... مگر میشد که از صبح تا شب کلاس داشته باشند و مگر میشد ...

دین پرسید: هری مثل اینکه اشتباهی کردن ... مگه میشه ما همزمان دو تا کلاس داشته باشیم؟

جرقه ای در ذهن هری روشن شد:

_آره میشه!

 

گزارش تخلف
بعدی