در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجاه و دوم

پیمان مرگ

_نه ... اینطور نیست ...

همه ی نگاه ها به سمت هری برگشت ... هری با قاطعیت و اطمینان به حرفش ادامه داد:

_اشتباه نکنین ... خواهر نویل هنوز زندس ... پیش مرگخوارا هم نیست ... بلکه پیش خودمونه ...

زاخاریاس به جای نویل مداخله کرد:

_داری چی میگی هری ... احیاناً منظورت این نیست که ...

_چرا ... دقیقاً منظورم همینه ... کاملاً مطمئنم ... اون پترایی که با ما زندگی می کنه، خواهر نویله ...

_اما از کجا اینقدر مطمئنی ... ممکنه فقط یه ...

_نه زاخاریاس ... تشابه اسمی نیست ... من دلایل خیلی محکمی دارم ...

سپس جلو رفت و دستی بر روی شانة نویل گذاشت و در حالی که غم و غصه در صدایش موج میزد، گفت: بهت تبریک میگم رفیق ... خواهرتو پیدا کردی ...

نویل که نمی توانست حقیقت را آنطور که شایسته بود، هضم کند، دستی بر چشمانش کشید و پس از پاک کردن اشک هایش، در آغوش هری قرار گرفت ... هری هم برادرانه چند لحظه او را در آغوش نگه داشت و سپس از خود جدا کرد. هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست نویل را از شوک بیرون آورد و به دنیای واقعی برگرداند ... چندین بار تکرار کرد: پترا ... خواهر کوچیکه ی من ...

کشیش بالاخره متقاعد شد که به واکنش های احساسی نویل پایان دهد و مطلبی را که برای گفتن آن به هری، سالها انتظار کشیده بود، به او بگوید:

_هری ... من باید یه مطلب خیلی مهم رو بهت بگم ...

_بفرمایید آقای برگر ... منتظرم ...

_تو می دونی چه نیروهای محافظی داری؟

هری از سؤال او تعجب کرد و پاسخ داد:

_خب ... یه نیرو مربوط به حفاظت خونی مادرم بود که در سن هفده سالگیم تموم شد ...

هری به یکباره گفته های شش سال پیش هرمیون را به یاد آورد:

_ ... و یه نیروی دیگه که ماهیتش رو نمی دونم ...

_من می خوام در مورد اون نیروی ناشاخته باهات صحبت کنم ...

هری مشتاقانه پرسید: یعنی ... یعنی شما در موردش اطلاع دارین؟

_آره هری ... اون نیرو مربوط میشه به یه پیمان ... تو هیچ اطلاعاتی در مورد قدرت پیمان ها داری؟

_آره ... می دونم ... قدرتشون وحشتناک زیاده ... قابل تصور نیست ...

_آره هری ... خیلی زیاده ... میشه بپرسم تو چند نوع پیمان میشناسی؟

_خب ... ناگسستنی ... حکومتی ... میراثی ... وفاداری ... امنیتی ...

_پس مهمترین نوعش رو نمیشناسی ...

_اما ... من فکر نمی کنم که هیچ نوع دیگه ای وجود داشته باشه ...

_خب تو اشتباه فکر می کنی ... و البته حق هم داری ... تعداد کسانی که اطلاعاتی در این باره دارن، به تعداد انگشت های دو دست نمی رسن ...

_حالا میشه این پیمان ناشناخته رو بهمون معرفی کنی؟

_آره ... حتماً ... به این پیمان ناشناخته میگن "پیمان مرگ" ...

فقط شنیدن اسم آن هم کافی بود که لرزه بر اندام انسان بیفتد ...

_پیمان مرگ؟ ... میشه یه توضیحاتی در موردش بدی؟

_پیمان مرگ قوی ترین نوع پیمان هاست که حتی می تونه بر طلسم مرگ هم غلبه کنه ... هیچ کس نمی دونه که چطور پیمان مرگ به وجود میاد؛ ولی وقتی به وجود میاد، هرگز شکسته نمیشه ... طبق این پیمان، دو نفر دشمن هم شناخته میشن و این دو نفر باید پس از رسیدن به بلوغ جادویی، در یک دوئل رسمی، تا سر حد مرگ با هم بجنگن و یه نفر، اون یکی رو بکشه ... این پیمان یه نیرویی رو در فرد ایجاد می کنه که در برابر هر طلسم مرگی که خارج از دوئل به فرد برخورد کنه، مقاومت می کنه و اونو پس میزنه ... اون هم از هر شخصی ... حتی قوی ترین جادوگر دنیا ... حالا فهمیدی چرا توی یه سالگی تونستی در برابر طلسم مرگ ولدمورت جون سالم به در ببری؟

هری که مغزش از فوران اطلاعات جدید داغ شده بود، متعجبانه پاسخ داد:

_اما ... من فکر می کردم که به خاطر حفاظت خونی مادرمه ... به خاطر اینکه مادرم جونش رو واسه ی من فدا کرد ... به خاطر عشق مادر به فرزند ...

_خب ... نمیشه گفت که این حرف اشتباهه ... حفاظت خونی مادرت یه عامل بازدارنده ی قویه ... یه عامل که تونست شونزده سال ولدمورت رو دور از محل زندگی تو نگهداره ... یه عامل خیلی قوی که از عشق خالص سرچشمه می گیره ... اونقدر قوی که تونست همیشه زمین و زمان رو به نفعت تغییر بده ... به نظرت چرا ولدمورت دقیقاً از طلسم مرگ واسة کشتنت استفاده کرد؟ ... فکر می کنی اون فقط یه روش واسة کشتن بلد بود؟ ... به نظرت چه عاملی باعث شد که تا سن هفده سالگیت همیشه از دست اون فرار کنی و آسیب نبینی؟ ... حفاظت خونی ... 

مغز هری به سرحدّ جوش رسید ... پیشگویی را به یاد آورد ... مضمون پیشگویی هم چیزی جز این نبود ...

_آنکه قادر است لرد سیاه را شکست بدهد، اندک اندک نزدیک می شود ... او بر آن ها که سه بار او را به مبارزه طلبیده اند، ظاهر می شود و در پایان ماه هفتم پا به عرصة وجود می گذارد ...  لرد سیاه از او به عنوان همتای خود یاد خواهد نمود؛ در حالی که از قدرت ناشناختة او ناآگاه است ... و یکی باید به دست دیگری کشته شود؛ چون هیچ یک با وجود دیگری قادر به حیات نخواهد بود ... آن که قادر است لرد سیاه را شکست دهد، در پایان ماه هفتم به دنیا خواهد آمد ...

کشیش تکرار کرد:

_لرد سیاه از او به عنوان همتای خود یاد خواهد نمود؛ در حالی که از قدرت ناشناختة او ناآگاه است ... فکر کنم خودت هم بدونی که قدرت ناشناخته ی تو، همون حفاظت خونی مادرته که ولدمورت ازش ناآگاه بود و حتی باعث انتقال قدرت هم شد ... چون نیروی پیمان، طلسم مرگ رو کامل پس می زنه؛ ولی بعد از گذشت چند دقیقه و اون هم واسه ی یه جادوگر معمولی ... اما کمک نیروی حفاظت خونی مادرت باعث شد که بلافاصله طلسم مرگ پس زده بشه و به خود ولدمورت برخورد کنه و در این بین یه عملیات انتقال قدرت رخ بده و یه زخم صاعقه مانند هم روی پیشونیت درست بشه ... اما دقت کن هری ... ((لرد سیاه از او به عنوان همتای خود یاد خواهد نمود.)) ... همین یه جمله کافیه تا یه نفر مثل دامبلدور یا ولدمورت بفهمه که پیمان مرگ شکل گرفته ... دامبلدور بلافاصله ماجرا رو فهمید و این رو هم فهمید که یه نفر داره به حرفاشون گوش میده ... پس اون هم کاری کرد که فقط قسمت اول این پیشگویی رو بشنوه و فقط همین یه قسمت رو به ولدمورت گزارش بده تا اونو گمراه کنه ... شاید به خودت بگی که پس دامبلدور باعث مرگ پدر و مادرت شده، اما باید بدونی که به هر حال ولدمورت قضیه رو می فهمید؛ چون یه طرف پیمان مرگ بود ... و اونوقت هم هیچ کس رو زنده نمیذاشت ... اما کار اون باعث شد که الان تو و نویل سالم جلوی من باشین ... آلبوس دامبلدور یه پیر عاقل و خردمند بود ... اما ... به خاطر کاری که دامبلدور کرده بود، ولدمورت پیشگویی رو کامل نشنید و این جمله ی بسیار مهم و سرنوشت ساز رو از دست داد ... اون اشتباه بزرگش رو وقتی یه ساله بودی، انجام داد و در برابرت شکست خورد ... وگرنه اگه می دونست که پیمان مرگ شکل گرفته، بهت حمله نمی کرد تا یه مقدار بزرگتر بشی و اونوقت هیچ حفاظت خونی در تو به وجود نمیومد و وقتی که به سن هفده سالگی می رسیدی، خیلی راحت تو رو تحت طلسم فرمان خودش قرار می داد و باهات دوئل می کرد و به راحت ترین شکل ممکن تو رو واسة همیشه از سر راهش برمی داشت ... اونوقت امکان داشت که تو چند سال بیشتر با والدینت زندگی کنی؛ ولی در عوض به یکباره خودت و خونوادت کشته میشدین و اونوقت تنها شانس شکست اون تا هزار سال آینده و بروز یه نفر از نسل بارز گودریک گریفیندور از بین می رفت ... ضمناً هیچ تضمینی هم برای زنده موندن خونوادت توی این مدت وجود نداشت ... اونها در جنگ های زیادی حضور داشتن و ممکن بود هر اتفاقی واسشون بیفته ...

_به عبارت دیگه ... دامبلدور پدر و مادر من رو قربانی کرد ... درست نمیگم؟

_نه ... اینطور نیست ... اون همیشه از اونا هم می خواست که محافظ خودشون باشن؛ چون هیچ لزومی برای کشته شدنشون وجود نداشت ... مسئله تو بودی، نه اونا ... تو همتا و طرف دیگة پیمان بودی ... اما اونا شجاع بودن و نمی تونستن کنار وایسن، به خاطر همین هم مقابله کردن و کشته شدن ...

هری کابوس کشته شدن مادرش را به یاد آورد ... درست بود ... ولدمورت از مادرش خواسته بود که بچه را به او بدهد و در این صورت کاری به او نمی داشت ... اما مادرش نپذیرفته بود ...

... اما تمامی شواهد و یادآوری ها و مطابقت رویدادها و گواه بودن استدلال ها هم نتوانست جلوی داغ شدن بیش از حدّ ذهنش را که در اثر فوران حقایق جدید بود، بگیرد ...

کشیش ادامه داد:

_ولدمورت پیمان نامه رو به زور از من گرفت و خوندش ... من خیلی تلاش کردم که جلوی این اتفاق رو بگیرم ... ولی نتونستم ... می خواستم تا میشه این اتفاق رو به تأخیر بندازم ... واسة این کارم هم دو دلیل داشتم ... یکی اینکه ولدمورت همچنان در اشتباه خودش بمونه و متن کامل پیمان نامه رو نداشته باشه و دوم اینکه اون کسی که نیمة اول پیمان نامه رو به گوش ولدمورت رسوند، دوست من و عضو اصلی گروهمه ... احتمال می دادم که وقتی ولدمورت بفهمه چه چیز مهمی رو از دست داده، خشمشو روی اون خالی کنه؛ چون اون باعث شده که نیمه ی دوم پیشگویی رو نشنوه و فریب بخوره ...

_بالاخره پیشگویی یا پیمان مرگ؟ ... مگه اینا با هم چه ارتباطی دارن؟

_هردوتاشون در واقع یکی هستن ... پیمان مرگِ بین نوادگان نخستین نسل بارز گودریک گریفیندور و سالازار اسلیترین، هزار سال پیش و پس از اعلام جنگ سالازار با گودریک در حضور جدّ من شکل گرفت و پیمان نامه های دو طرف نسل به نسل در خانواده ی ما منتقل شد تا اینکه پیمان نامه در قالب پیشگویی بر من ظاهر شد و من فهمیدم که موعد اجراش رسیده ... اما ترلاونی هم به خاطر قدرتی که در پیشگویی داشت و همینطور بُعد مسافتی نزدیک با من در اون موقع، تونست پیشگویی رو بشنوه ... اما با این وجود تو باید نسخة مربوط به خودت رو پیدا کنی ... چون هنگام اجرای نهایی پیمان نامه باید هر دو پیمان نامه در کنار هم قرار بگیرن و پس از کشته شدن یکی از شما دو تا، اونا هم خود به خود آتش می گیرن ... البته اگه هر دو طرف پیمان نامه ارادة نبرد نهایی پیمان نامه رو بکنن، بدون وجود اونا هم میشه دوئل رو انجام داد ... ولی در غیر اینصورت نیروی قدرتمند پیمان نامه زمین و زمان رو تغییر میده تا اون دوئل به سرانجام نرسه ...

هری به یاد آخرین رویاروییش با ولدمورت افتاد که چگونه بومرنگ جادویی لوییزا جان او را نجات داده بود ... با صدا و لحنی آرام حرف او را تصدیق کرد: آره ... شما درست میگین ...

... اما به یکباره مطلبی را به یاد آورد که باعث شد خشم و تعجب کلّ وجودش را بگیرد ...

_شما گفتین اونی که پیشگویی رو لو داد، یعنی اون اسنیپ عوضی، دوستتون بود؟

کشیش ابرویی بالا انداخت و با تعجب پاسخ داد:

_آره ... دوستم بود ... و هنوز هم هست ... چرا در موردش اینطوری صحبت می کنی؟

_آدم های خوب با عوضی هایی مثل اسنیپ دوست نمیشن ... اگرچه از یه مرگخوار بیش از این هم انتظار نمیره ...

هری ادب و نزاکت را کاملاً کنار گذاشته بود ... فکر اینکه در اعتماد به او اشتباه کرده بود، موجبات ناراحتی و عصبانیتش را فراهم آورده بود ...

_چرا یه همچین حرف هایی رو به اون میزنی؟ ... مگه اون چی کار کرده؟

هری با عصبانیت گفت: یعنی واقعاً شما نمی دونین که اون دامبلدور رو کشته؟

لبخندی بر لبان کشیش نقش بست و پس از چند لحظه مکث گفت:

_پس نمی دونی ...

عصبانیت هری تا حدودی جای خود را به تعجب داد:

_من چی رو نمی دونم؟

_ماجرای مرگ دامبلدور رو ...

_چرا ... اتفاقاً من بهتر از هر کس دیگه ای می دونم ... من موقع کشته شدنش، همونجا بودم و دیدم که چطور اسنیپ با بی رحمی اون رو کشت ...

_نه ... در واقع تو فقط ظاهر ماجرا رو دیدی ... تو با جادوهای تلفیقی آشنایی داری؟

_آره ... کاملاً ... چطور مگه؟

_به نظرت چرا دامبلدور در موقع مرگش به عقب پرتاب شد؟

_خب ... اون داشت عقب می رفت که طلسم مرگ بهش ... نه ... نگین که ...

_چرا ... دقیقاً همینطوره ... اون نمی خواست روحش بشکنه ... به همین دلیل از جادوی تلفیقی استفاده کرد ...

_اما ... اون دامبلدوری رو کشت که پاکترین روح رو داشت و روحش هم به هیچ وجه نشکسته بود ... به هر حال روح اسنیپ می شکنه ...

_نه ... اون از خود دامبلدور اجازه گرفته بود ...

_چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این فریاد همزمان از چند نفر بلند شد ... کشیش بلافاصله ادامه داد:

_دامبلدور به اسنیپ دستور داده بود که وقتی مرگخوارا به هاگوارتز حمله کردن، بیاد و اون رو بکشه؛ چون ولدمورت دستور این کار رو به پسر لوسیوس مالفوی داده بود و دامبلدور هم می خواست به اون کمک کنه ... اگه مالفوی دامبلدور رو می کشت، روحش می شکست و اگر هم نمی کشت، مادرشو از دست می داد ... دامبلدور می خواست جلوی این موضوع رو بگیره ...

در این موقع یکی از آن ده نفر که پشت همه ایستاده بود، شروع به صحبت کرد و حرف های کشیش را قطع نمود:

_اون خودش را فدا کرد تا من از سیاهی برگردم ... اون در ذهنم خیلی حرف ها به من زد ... اینکه در هر صورت ولدمورت مادرم رو سالم نمیذاره و خود ولدمورت هم می دونه که من نمی تونم دامبلدور رو بکشم و در واقع می خواد انتقام شکست پدرم در به دست آوردن پیشگویی رو بگیره و چه اون رو بکشم و چه نکشم، ولدمورت هم من و هم مادرم رو می کشه ... و البته همینطور هم شد ... اون عوضی مادرم رو کشت و من رو واسه ی جاسوسی به هاگوارتز فرستاد و می خواست بعد از اینکه اطلاعاتم رو واسش بردم، منو بکشه ... اما من هیچ وقت برنگشتم ... اول از همه به عضویت محفل ققنوس دراومدم و یه مدتی واسش اطلاعات اشتباه فرستادم و اونو گمراه کردم و وقتی که فهمید این اطلاعاتِ اشتباه رو من عمداً واسش فرستادم، بهم دستور داد که به شهرک مرگخوارها برگردم ... می خواست همون موقع منو بکشه ... ولی من یه پیام واسش فرستادم و بهش گفتم که اون یه عوضی تمام عیاره و من هم هیچ وقت به اون جهنمی که واسة خودش درست کرده، برنمی گردم ...

... وقتی که دراکو وقفه ای چند لحظه ای به سخنانش داد، چند نفر از سیاهپوشان کنار رفتند تا صورت دراکو برای کشیش پدیدار شود ... کشیش با دیدن موهای بور دراکو، تبسمی کرد و گفت:

_پس نقشه ی دامبلدور جواب داد ... از دیدنتون خوشبختم آقای مالفوی ... و همینطور از اینکه به راه رستگاری برگشتین ...

_منم از دیدنتون خوشبختم آقای برگر ...

... و سپس با یکدیگر دست دادند ... پس از گذشت چندین سال، دوباره یک قطره اشک به چشمان دراکو برگشته بود که ناشی از یادآوری خاطره ای تلخ و شیرین از آغاز مسیر رستگاریش بود ...

کشیش رو به هری کرد و ادامه داد:

_سوروس در ابتدا نمی خواست که مسئولیت کشتن دامبلدور رو برعهده بگیره؛ چون دامبلدور واسش مثل یه پدر بود ... مدت ها سوروس با دامبلدور مخالفت کرد؛ اما با اصرارهای پیاپی دامبلدور، بالاخره راضی شد که این کار رو انجام بده ... البته قبل از اینکه راضی بشه این کار رو انجام بده، با مادر دراکو پیمان ناگسستنی بسته بود که دامبلدور رو بکشه؛ چون ازش خواسته شده بود و لازم بود واسة تثبیت موقعیتش اون پیمان رو ببنده؛ اما اون می خواست خودش رو فدا کنه و جون دامبلدور رو حفظ کنه ... ولی دامبلدور تونست اون رو قانع کنه که به وظیفش عمل کنه ... با وجودی که این کار واسش خیلی سخت بود، ولی بالاخره انجامش داد و طوری هم انجامش داد که روحش نشکنه ... بعد به همراه بقیة مرگخوارایی که در اون شب شوم به هاگوارتز اومده بودن، به شهرک مرگخوارها برگشت ... وقتی که ولدمورت فهمید دامبلدور مُرده، طوری خوشحال شد که هیچ وقت نشده بود و مقامی رو به سوروس داد که هیچ وقت به کسی نداده بود ... سوروس نفر اول و جانشین ولدمورت در هنگام غیبتش شد ... تنها کسی به جز خودِ ولدمورت که بقیه ی مرگخوارها باید بهش احترام نظامی میذاشتن ... اون هم در این مدت تا جایی که تونست، اطلاعاتی رو واسة من و همینطور محفل ققنوس فرستاد و طوری این کار رو انجام داد که کسی بهش شک نکنه و البته بعضی وقت ها هم مجبور شد نقشه هایی رو بکشه که با پیروزی ولدمورت و کشته شدن عده ای انسان بیگناه همراه بشه ... اما نکتة مهم اینه که اگه اون نقشة یه حمله رو نکشه، مسلماً یه مرگخوار دیگه مثل بلاتریکس لسترانج یا لوسیوس مالفوی این کار رو به صورتی خیلی وحشتناکتر انجام میده ... در واقع کاری که سوروس می کنه، انتخاب بد، بین بد و بدتره!

هری مشت محکمی را بر روی نزدیکترین صندلی به خود کوبید ... تمام نفرتش ... تمام نقشه هایی که برای گیر انداختن او کشیده بود ... تمام طرح ها و طلسم های مختلفی که برای کشتن همراه با زجر و درد او در نظر گرفته بود ... همه و همه بیهوده بودند ... نمی خواست باور کند ... اما حقایق هم روشن بودند ... خودش هم هر بار که خاطرات آن شب را در ذهنش مرور کرده بود، به پرت شدن دامبلدور شک کرده بود ... و هر بار هم با بیان اینکه او در حال عقب رفتن بوده است، سعی کرده بود که پرت شدن او را توجیه و خود را راضی کند ... اما موفق نشده بود ... و یک موضوع دیگر هم وجود داشت که هیچ وقت نتوانسته بود جوابی را برای آن پیدا کند ... دامبلدور اصلاً کسی نبود که برای زنده ماندنش التماس کند ... اما اکنون فهمیده بود که آن التماس برای زنده ماندن نبوده است؛ بلکه دقیقاً مضمونی متضاد داشته است ... دلش به هیچ وجه راضی نشده بود ... اما ... نمی توانست چنین ادعایی را در مورد مغزش هم بپذیرد ... حقایق و دلایل روشن بودند ... اسنیپ هیچ وقت واقعاً به سمت سیاهی برنگشته بود ... متنفر بود از اعتراف کردن به اینکه ... در این مورد هم حق با پیر خردمند بود ...

_یعنی شما بهم میگین ... تمام نفرت و خشم من بیهوده و بی خود بوده؟

_درکت می کنم هری ... می دونم واست سخته ... و این رو هم مطمئنم که تو بالاخره حقیقت رو قبول می کنی ...

هری بحث را عوض کرد: حالا میشه اون نسخه ای از پیمان نامه رو که به من مربوط میشه، بهم بدین؟

اشک در چشمانش جمع شده بود ... پایة تمام استدلالات و تفکراتش زده شده بود ... کنترل درستی بر خودش نداشت ... ناراحت و غمگین بود ... به هیچ وجه وضعیت خوبی نداشت ... برایش دشوار بود که این همه غصه را با هم تحمل کند ... هنوز از زمانی که قبر خواهرش را دیده و مطلع شده بود که خواهر بیگناهش در روز به دنیا آمدنش زنده زنده در آتش سوخته است، یک ساعت هم نمی گذشت ... هنوز از زمانی که برای اولین بار در زندگیش، قبر پدر و مادرش را دیده و بر روی آن اشک ریخته بود، یک ساعت هم نمی گذشت ... حالا هم که می فهمید کسی که او را به عنوان دشمن اولش در نظر گرفته و تمام نفرتش را نثار او کرده و شایستة انتقام دانسته بود، در واقع شایسته ی آن نبوده است ...

_اون اینجا نیست هری ... من واسة امنیت بیشتر، اونو پنهان کردم ...

_ ... و میشه بپرسم کجا؟

_توی خونة سابق پدر و مادرت ... و یا به عبارت دیگه خونه ی فعلی تو ... پیدا کردنش رو میذارم به عهدة خودت ... بد نیست یه مقدار گذروندن موانع جادویی رو یاد بگیری ... می تونی اسمشو بذاری یه تمرین جادویی ... مطمئن باش خیلی واست مفیده ... راستی ... شما نمی خواین خودتونو معرفی کنین؟

_ممنونم پدر آرتور ... این رون ویزلیه ... اینم جیمز فلامله ... اون یکی هم ارنی مک میلانه ... اونی هم که پیشش وایساده، زاخاریاس اسمیته ... اون دو تا هم جرج و فرد ویزلی هستن ... برادرای دوقلوی رون ... این هم دین توماسه ... با دراکو و نویل هم که آشنا شدین ...

هری با بردن هر اسم، اشاره ای هم به فرد موردنظرش می کرد تا کشیش او را بشناسد ... کشیش هم با او دست می داد و از آشنایی با او ابراز خوشحالی و مسرّت می نمود ...

هری هم با لبخندی مصنوعی به او دست داد و گفت:

_از صحبت کردن باهاتون خیلی لذت بردم پدر آرتور ... امیدوارم بازم ببینمتون ... فکر کنم هنوز یه جای دیگه توی این دره مونده که نرفته باشیم ...

_منم از اینکه آرزوی چندین ساله ای که واسه ی تموم کردن مأموریتم داشتم، به تحقق پیوسته، خیلی خوشحالم ... امیدوارم بازم ببینمتون ... موفق باشین ...

سپس هر ده سیاهپوش از کشیش خداحافظی کردند و از کلیسا خارج شدند ...

... آن ها بیش از یک ساعت در کلیسا نمانده بودند؛ ولی در این مدت خیلی چیزها تغییر کرده بود ...

 

گزارش تخلف
بعدی