در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجاه و پنجم

میخانة مخوف

شبی تاریک ... در قلب لندن ... در جایی که نور با فضا نسبتاً غریبه بود ... درون یک میخانه ... جایی که به جز قاتلین و دزدها کسی به آنجا رفت و آمد نداشت ... میخانه ای بسیار مخوف بود ... البته اگر میشد اسم آن را میخانه گذاشت ...

دود سیگار و بوی ناشی از مصرف تنباکو تمام فضا را پُر کرده بود و قیافه های ناهنجار کسانی که آنها را مصرف می کردند، از آن بار، یک بار ترسناک و مخوف ساخته بود که مسلماً نمی توانست جای هر کسی باشد ...

کم سن و سال ترین مشتری آن شب بار، جوانی بیست و سه ساله بود که نسبت به سایر مشتری ها، مثل وصله ای ناجور به نظر می رسید ...

******************

غذایش را مزه کرد ... رضایت بخش بود ... سپس در ظرف را بست و از آشپزخانه خارج شد ... هنوز چند قدمی بیشتر از آشپزخانه دور نشده بود که به یکباره سرش گیج رفت و باعث شد به دیوار تکیه کند تا بر روی زمین نیفتد ... اما زمین خوردنش برایش اهمیتی نداشت ... رنگ از رخسارش پرید ... تنها خصوصیتی که در آن می توانست ادعایی داشته باشد، زیاد کتاب خواندن بود ... کتاب خواندن او تنها به کتاب های جادویی محدود نمیشد ... بلکه شامل کتاب های پزشکی و حاملگی هم میشد!!! ...

******************

با عصبانیت لیوانش را بر روی میز کوبید و فریاد زد: پس سفارش من چی شد؟

چند لحظه بعد، زنی به همراه یک بطری کنیاک دیگر آمد و آن را کنار بطری های قبلی گذاشت. زن موهایی بنقش داشت و آرایش تند و تیزی هم انجام داده بود ... اگر دو پرِ سفیدی را که به خود بسته بود، بیرون می آورد، آن وقت دیگر میشد او را کاملاً برهنه دانست ...

با لبخند و لحن خاص و کشدارش گفت: سفارشت اینجاس آقا پسر ...

جوان هم دستش را دراز کرد تا آن را بگیرد؛ ولی زن دستش را عقب کشید ... سعی دوباره ی جوان برای دستیابی به بطری هم بی نتیجه ماند ... تا اینکه زن صندلی او را عقب کشید و از روبرو بر روی پاهای او نشست و سپس بطری را باز کرد ... صورتش را به صورت جوان نزدیکتر کرد و مقداری او را لیسید ... سپس دهانش را به گوش او نزدیک نمود و در گوشش زمزمه کرد:

_اگه هر سفارش دیگه ای هم داشتی ... اصلاً تعارف نکن ...

سپس لبخندی تحریک آمیزی زد و بطری را به دهان او چسباند ...

******************

دستانش را بر روی صورتش گذاشت و سعی کرد کنترلش را حفظ کند ... در چنین شرایطی، بچه دار شدن آخرین چیزی بود که می خواست ... چند لباس احضار کرد و آن ها را پوشید ... سپس کیفش را برداشت و از خانه خارج شد ... ابتدا خواست به سنت مانگو برود ... اما سنت مانگو پُر بود از دوستان قدیمش که حوصلة رویارویی با آنها را نداشت ... اما دلیل مهمترش جینی بود ... او یکی از درمانگران سنت مانگو بود ... اگر او می فهمید، مسلماً خانوادة ویزلی هم می فهمیدند ... این همان چیزی نبود که او می خواست ... حداقل نه به این زودی ...

سرانجام تصمیم گرفت که به یک مرکز پزشکی مشنگی برود ... در چنین علومی میشد به مشنگ ها کاملاً اعتماد کرد ...

******************

هنوز سخنان کشیش در سرش می چرخید و لحظه ای او را راحت نمی گذاشت ... ((تو اشتباه خیلی بزرگی کردی هری!)) ... آری ... او اشتباهی بزرگ و نابخشودنی مرتکب شده بود ... اشتباهی که به مرگ دوستش انجامیده بود ...

لیوان دیگری را پُر از مشروب کرد و آن را یکراست سر کشید ... با وجودی که این سومین بطریش بود که می نوشید و قوی ترین نوع مشروب را هم سفارش داده بود، هنوز هم افکارش او را آزار داده و لحظه ای راحت نمی گذاشتند ... با عصبانیت ضربه ای به لیوان زد ... لیوان به چند متر دورتر پرتاب شد و شکست ... صدای آن باعث شد که توجه چند نفر به گوشه ای از بار جلب شود ... چندین نفر با دیدن جوانی که به تنهایی بر روی یک میز در انتهای بار نشسته بود، تعجب کردند ... اما لحظه ای بعد چشمانشان برقی زد ... باورشان نمیشد ... خوشبختی به آنها رو کرده بود ... یکی از آنها دست راستش را بر روی ساعد دست چپش گذاشت و پیامی را برای هم قطارانش فرستاد و درخواست نیروی کمکی کرد ...

... اما بر روی یکی از صندلی های جلوی بار هم دختری جوان نشسته بود که با دیدن این صحنه، قطرة اشکی از چشمانش فرو افتاد ...

******************

_خب ... چی شد خانم دکتر؟

_بهتون تبریک میگم خانم نولاسکو ... شما حامله اید ...

دنیا دور سرش تیره و تار شد ... لحظه ای کنترل خود را از دست داد و اگر دکتر او نگرفته بود، حتماً بر روی زمین می افتاد ...

_اوه ... خانم نولاسکو ... شما حالتون خوبه؟ ...

... اما وقتی که هرمیون جوابش را نداد، سرش را برگرداند و با صدای بلند گفت:

_پرستار ... یه تخت و سُرُم آماده کن ...

******************

چند لحظه بعد صدای چندین آپارات در خارج از بار شنیده شد و سپس چند سیاهپوش وارد بار شدند و به سه سیاهپوشی که درون بار بودند، پیوستند ... یکی از آن سه نفر طعمه ی ارزشمندی را که یافته بودند، نشان آن ها داد ... تازه واردین هم واکنشی مشابه همان سه نفر داشتند ... ابتدا تعجب کردند و سپس برقی در چشمانشان طنین انداخت ...

******************

خودش هم نفهمید که چگونه مسیر بیمارستان تا خانه را گذراند ... فقط این را مطمئن بود که آپارات نکرده بود ...

سرش گیج می رفت ... نمی خواست حقیقت را بپذیرد ... نمی توانست حقیقت را بپذیرد ... مادر شدن برای او هنوز زود بود ... آن هم مادر بچه ای شدن که پدرِ او ...

آدرس خانه را در ذهنش تکرار کرد و لحظه ای بعد خانه در برابرش ظاهر شد ... درِ آن را باز کرد و داخل شد ... بلافاصله بوی سوختن چیزی را احساس کرد ... با عجله به سمت آشپزخانه دوید ... ظرف غذایش در حال سوختن بود و مایع درون آن هم به اطراف ریخته بود ... بر بی حواسش خودش لعنت فرستاد و با چوبش مشغول خاموش کردن آتش شد ...

******************

چند سیاهپوش به سمت میز آخر حرکت کردند ... یکی از آنها با طلسمی صندلی جوان را ناپدید کرد و باعث شد که جوان با شدت زمین بخورد و بطری درون دستش هم بشکند ... سیاهپوشی دیگر او را با حرکت چوبدستش به وسط بار پرتاب کرد ... صاحب بار و چند نفر دیگر بلافاصله متوجه وخامت اوضاع شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند ... چند نفر دیگر هم که خرابکاری از قیافه هایشان کاملاً می بارید، با قلدری جلو آمدند تا برای آنها عرض اندام کنند؛ ولی خیلی زود سیاهپوشان شاخهای آنها را شکستند و با اخگرهای سبزرنگ و قهقهه های تمسخرآمیزشان پاسخ آنها را دادند ...

وقتی که سیاهپوشان بار را از مزاحمین پاکسازی کردند، به دور جوان که در وسط بار افتاده بود و حتی توان بلند شدن هم نداشت، حلقه زدند ... یک حلقه ی کامل و تماماً سیاه ... وقتی که بیچارگی جوان را دیدند، همگی با هم قهقهه زدند ... یکی از آنها لگدی به او زد ... ولی او حتی نتوانست دستش را سپر ضربة او قرار دهد ... سیاهپوشان که دورِ جوان حلقه زده بودند، قهقهة دیگری زدند که باعث شد با وجود مستی فراوان، بیچارگی را کاملاً احساس کند ...

******************

_سلام عزیزم ... من اومدم ...

هرمیون هرچه تلاش کرد، نتوانست از لبخند مصنوعی همیشگیش استفاده کند ... تمام سعیش را کرد که حداقل حالتش عادی به نظر برسد ... سپس به سراغ شوهرش رفت و با دیدن او گفت:

_سلام عزیزم ... امروز دیر اومدی؟!

_آره ... یه خورده کارم توی اداره طول کشید ... مجبور شدم بیشتر بمونم ... امروز غذا چی داریم؟

هرمیون کتِ شوهرش را از او گرفت و با لحن صدایی آرام پاسخ او را داد:

_راستش ... غذام آتیش گرفت ... از بیرون سفارش دادم ... هنوز نرسیده ...

_هیچوقت نفهمیدم چه جوری از رستوران های مشنگی غذا سفارش میدی ... تو که نمی تونی واسه ی اونا پاترونوس بفرستی ...

_خب ... مشنگها هم روشهای خودشون رو دارن ... حالا دیگه من باید برم سر راه وایسم ... چون اونا نمی تونستن خونه رو ببینن، بهشون گفتم سر راه وایمیسم ...  

هرمیون این را گفت و سپس بدون توجه به واکنش شوهرش از خانه خارج شد ...

******************

_به به ... پس این هری پاتر که می گفتن، تویی ... فرمانده ی قدرتمند کمیتة ققنوس سفید ...

همه با هم قهقهه زدند و جواب هری باعث تکرار این قهقهه با شدتی بیشتر شد: برین گم شین ...

هری دوباره سعی کرد که از جایش بلند شود؛ ولی باز هم در این کار توفیقی نداشت و زمین خورد ... وقتی از پایین به بالا نگاه می کرد، چیزی جز سیاهی نمیدید ... این مهمترین خصوصیت رداهای سیاه مرگخواران بود ... ترس و وحشت را کاملاً به فرد القا می کردند ...

چندین چوب با همدیگر بالا آمدند و هر کدام یک طلسم را برای کشتن او در نظر گرفتند ... به نظر می رسید که فرمان اربابشان مبنی بر زنده دستگیر کردن او را کاملاً فراموش کرده بودند ...

... اما ... درست در لحظه ای که هری خواست به استقبال مرگ برود، اتفاقی افتاد که هری اصلاً انتظار آن را نداشت ... جسمی نقره ای رنگ پرواز کرد، چرخی در بین حلقة مرگخواران زد و سپس با رنگ قرمز برگشت و در دست صاحبش آرام گرفت ...

... لحظه ای بعد یازده سر از روی بدن هایشان سُر خوردند و بر روی زمین افتادند ...

******************

در را باز کرد و در حالی که یک جعبة پیتزا در دستش بود، وارد خانه شد. به سمت شوهرش رفت و پیتزا را از جعبه بیرون آورد و جلوی او گذاشت؛ اما خودش برگشت و بر روی یک صندلی نشست ...

مارتین با تعجب پرسید: پس خودت چی؟

_من اشتها ندارم ... خودت بخور ...

_اگه تو نخوری که چیزی از گلوی من پایین نمیره ...

_نه ... مارتین ... کاری به من نداشته باش ... خودت بخور ...

چند لحظه مکث کرد، نفس عیمقی کشید و سپس با صدایی آرام و مضطرب گفت: مارتین ...

مارتین سرش را بالا آورد و پاسخ هرمیون را داد: چیه؟ ... چیزی می خوای بهم بگی عزیزم؟

_آره ... اما نمی دونم خوشت میاد یا نه ...

_راحت باش عزیزم ... به من بگو ...

_می دونی مارتین ... راستش ... راستش تو ... راستش تو داری پدر میشی ...

******************

باورش نمیشد ... یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟ ... جوابش را لحظه ای بعد گرفت ... زمانی که لوییزا با چهره ای وحشتزده به سمت هری دوید و در کنارش نشست و با چشمانی پُر از اشک زیر بغل های او را گرفت و از روی زمین بلند کرد ... وقتی که به یازده جسد بدون سری که بر روی زمین پخش شده بودند، نگاه کرد، رنگش بیش از پیش سفید شد و وحشتش هم مضاعف گردید ... کشتن یازده نفر به صورت همزمان را تاکنون تجربه نکرده بود ... حالا که آن را تجربه کرده بود، احساس خوبی نداشت؛ حتی با وجودی که آن یازده نفر برچسب مرگخواری به خود داشتند و در حال ارتکاب به یک جنایت دیگر بودند ... اما فکر کردن به دو چیز او را کمی آرامتر کرد ... یکی اینکه آنها مستحق مرگ بودند و دیگر اینکه ... او دوستش را نجات داده بود ... دوستی که امید جامعة جادوگری بود ...

******************

_چی؟؟؟ ... تو ... تو چی گفتی؟؟؟

_گفتم ... گفتم تو داری پدر میشی ... من باردارم ...

مارتین از سر جایش بلند شد ... کاملاً شوکه شده بود ... آرام به سمت هرمیون حرکت کرد و هرمیون هم منتظر واکنش او ماند ... وقتی مارتین به هرمیون رسید، به یکباره با تمام قدرتش او را در آغوش گرفت ... هرمیون در آغوش مارتین با وجودی که فضای کمی داشت، نفس راحتی کشید ... واکنش او کاملاً مثبت بود ... بدون هیچ مشکلی فرزندش را پذیرفته بود ...

مارتین هرمیون را به خود فشرد و گفت: اصلاً باورم نمیشه عزیزم ... خیلی ازت ممنونم ...

_منم اولش باورم نمیشد ... اما رفتم آزمایش دادم ... جواب مثبت بود ...

مارتین هرمیون را از خودش جدا کرد و هرمیون هم توانست لبخند روی صورتش را ببیند ... لحظه ای بعد مارتین صورتش را به صورت هرمیون نزدیک کرد و با تمام قدرتش لبان او را بوسید ...

******************

در یک منطقه ی نیمه جنگلی ظاهر شدند. لوییزا دست هری را رها کرد و به آرامی او را بر روی زمین گذاشت ... سپس چوبدستش را بیرون آورد و جارویش را فراخواند ... لحظه ای بعد جاروی پروازش در دستش قرار گرفت ... او هم ابتدا هری را بر روی آن نشاند و بعد هم خودش پشت او نشست و با دستانش بدن هری را قفل کرد ... سپس با دو پایش ضربه ای به زمین زد و از آن جدا شد و راه اوج گرفتنش را هم به گونه ای انتخاب کرد که به درختان بلند برخورد نکند ... به سمت کوهی که ورودی شهرک ستاره را در خود داشت، حرکت کرد ... چند لحظه بعد دریچة ورودی شهرک را پیدا کرد و با عبور از تونل پس از آن، در جاروخانة شهرک ستارة دریایی توقف نمود ...

******************

تا جایی که می توانست با بوسة شوهرش همراهی کرد ... این بوسه با بقیة بوسه های مارتین متفاوت بود ... دیگر مارتین تنها شوهرش نبود ... از این به بعد او پدرِ فرزندش بود ... اگر نمی توانست عشق و محبتش را نثار کسی کند که دوست می دارد، ترجیح می داد که آن را نثار فرزندش کند ... ترجیح می داد که تمام کمبودهایش را با بزرگ کردن و تربیت هرچه بهتر فرزندش جبران کند ...

به یکباره مسئله ای را به یاد آورد ... به شوهرش گفت:

_مارتین ... من باید به بابا و مامانم خبر بدم ... تو هم اگه دوست داری، برو به خونوادت خبر بده ...

******************

لوییزا هری را بر روی تختش خواباند ... سپس چوبش را تکان داد و کیف کار پزشکیش را فراخواند تا معجبونی به هری بدهد که مستی را به طور کامل از سر او بپراند ... هری هم کمی حالش بهتر شده بود ... حداقل تا جایی که درک کند مادة قرمزرنگی که از بومرنگ جادویی لوییزا می چکید، خون نام دارد و از این رو به یاد آوَرَد که دقایقی پیش در معرض چه خطری قرار داشته و چگونه این بومرنگ برای دومین بار جان او را نجات داده است. در تاریکترین جاده های ذهنش چیزی به او یادآوری کرد که در چنین مواقعی مردم از کسی که آنها را نجات داده است، تشکر می کنند ...

تمام توانش را جمع کرد تا واژه ای را که سپاسگذاری را بیان می کند، پیدا کند ... وقتی که کیف لوییزا در دستانش قرار گرفت و مقداری از معجونش را به هری خوراند، به یکباره لغت آن را به یاد آورد:

_ممنونم ...

لوییزا صورتش را بالا آورد ... چشمانش از اشک خیس شده بودند ... صدای او در ذهن هری پیچید:

_این چه کاری بود که با خودت کردی هری؟ ... آخه من به تو چی بگم؟ ...

سپس به سمت درِ اتاق حرکت کرد؛ اما در آستانه ی در برگشت و نگاهی به هری انداخت و در ذهن او گفت:

_میرم به پترا میگم بیاد اینجا ... 

هری خواست با او مخالفت کند ... اما نه توان آن را داشت و نه زمان آن را ...

******************

_کیه؟

_منم مامان ... هرمیون ...

صدای مادرش شکفت: اوه ... هرمیون ...

لحظه ای بعد درِ خانه باز شد و مادرش با خوشحالی او را در آغوش کشید ... در آغوش مادرش همة غم های دنیا را فراموش می کرد ...

وقتی که از مادرش جدا شد، به همراه او وارد خانه شد ... چند لحظه بعد، هر دو به اتاق پدر هرمیون رفتند ... پدر هرمیون هم با دیدن دخترش، لبخندی به پهنای صورتش زد و مهربانانه او را در آغوش کشید ... وقتی که سلام و احوالپرسی آنها به پایان رسید، هرمیون گفت:

_بابا ... مامان ... یه خبر خیلی خوب واستون دارم ...

مادرش پرسید: خبر خوب؟؟؟ ... چه خبری؟؟؟

هرمیون لبخندی زد و رو به مادرش کرد و پاسخ او را داد:

_مامان جون ... تو داری مامان بزرگ میشی ...

******************

درِ اتاقش به یکباره باز شد و پترا در آستانة در ظاهر گردید ... با سراسیمگی به سمت هری آمد و در کنار او، بر روی تخت نشست و با دیدن وضعیت هری اشک در چشمانش جمع شد ... هری که اندکی حالش بهتر شده بود، از سر جایش بلند شد و بر روی تختش نشست ... به محض اینکه سرش را بالا آورد تا از جادوی چشمان پترا برای درمان خویش استفاده کند، پترا با کشیدة آب نکشیده ای ارتباط چشمیشان را قطع کرد و این اجازه را به او نداد ... البته همان کشیده برای پراندن کامل مستی از سر هری کاملاً کافی بود ...

حس شرمندگی کلّ وجود هری را دربرگرفت ... پترا از دست او ناراحت شده بود ... این موضوع را به هیچ وجه نمی توانست تحمل کند ...

پترا که پایین افتادن سر هری به نشانه ی شرمندگی را دید، نتوانست بیش از این در برابر خواستة دلِ شکسته اش مقاومت کند ... دلِ شکسته اش اجازه نمی داد هری را ناراحت ببیند ... سرانجام هم او را مجبور به در آغوش گرفتن هری کرد ... آغوشی که حس ناراحتی را از او بزداید ... آغوشی که هم او را و هم خودش را آرام کند ... آغوشی که قدرت و گرمای آن فضایی امن و امان برای او ایجاد کند؛ کاری که همیشه خود هری آن را انجام می داد و وظیفه ای که همیشه خود هری به دوش می کشید ...

با مهربانی او را نوازش کرد و گفت: هری ... چرا اینکارها رو با خودت می کنی؟

هری که دیگر کنترل حواسش را کاملاً به دست آورده بود، پاسخ داد:

_تو جای من بودی، چی کار می کردی پترا؟ ... بهت بگن دوستت فقط به خاطر اشتباه تو مُرده ... بهت بگن امید دامبلدور رو ناامید کردی ... بهت بگن اشتباهی رو کردی که خیلی برنامه ریزی ها رو عوض کرده ... چه احساسی پیدا می کنی؟ ... به نظرت من دیگه چطور می تونم توی چشمای پدر و مادر دین نگاه کنم؟ ... خواهش می کنم پترا ... خودت رو بذار جای من ...

_نه هری ... من هرگز چنین کاری رو با خودم نمی کردم ... به نظرت چی میشد اگه لوییزا رو نذاشته بودم تمام مدت مواظبت باشه؟ ... به نظرت چی میشد اگه بومرنگش نجاتت نمیداد؟ ... به نظرت چی میشد اگه لوییزا یه خورده دیر عمل می کرد؟ ... نه هری ... محاله که من چنین کاریو با خودم بکنم ... ضمناً هری ... یه خورده فکر کن ... به نظرت هدف آرتور از اینکه اون حرفها رو به تو زد، این بود که بری توی یه بار و اونطوری مست کنی؟ ... مسلماً نه ... هدفش از اون حرفا چیز دیگه ای بوده ... اون با این حرفا می خواسته در تو انگیزه ای ایجاد کنه که سعی کنی اشتباهتو جبران کنی ... نه اینکه ...

هری حتی نتوانست یک کلمة دیگر حرف بزند ... سخنان پترا آتشین بودند و اجازة هرگونه سخن در ردّ حرفهایش را از او می گرفت ... فقط توانست از حضور در کنار پترا لذت ببرد ...

******************

_چــــــــــــــــــــی؟؟؟ تو چی گفتی دخترم؟؟؟

_گفتم تو داری مامان بزرگ میشی ... من باردارم ...

مادرش با تمام قدرتی که در بدن داشت، او را در آغوش کشید ... اصلاً باورش نمیشد ... تنها دخترش داشت مادر میشد ... و او هم مادربزرگ ... آن هم به این زودی ... اشک هایش فوج فوج از چشمانش سرازیر شدند ... شوهرش هم همین حالت را با شدتی کمتر داشت ... وقتی هرمیون از آغوش مادرش خارج شد، پدرش هم مهربانانه او را در آغوش کشید و با چشمانی پُر از اشک، مادر شدنش را به او تبریک گفت ... این بهترین خبری بود که می توانست دریافت کند ... پدربزرگ شدن تجربه ای کاملاً متفاوت بود ... نمیشد آن را با پدر بودن مقایسه کرد ... پدر بزرگ بودن مهر غریبانه ای داشت ...

******************

_خب ... دیگه پاشو ... الان دراکو میاد ... باید با هم برین هاگوارتز ...

هری دست پترا را گرفت و به کمک او از روی تختش بلند شد ... سپس دست پترا را فشرد و گفت:

_خیلی ازت ممنونم پترا ...

پترا هم لبخندی دلنشین زد و گفت: قابلی نداشت!

سپس خم شد و گونه ی هری را بوسید ... هری هم لبخندی به او زد و پیشانی او را بوسید ... سپس به همراه همدیگر از اتاق خارج شدند و به سمت راهروی ورودی شهرک ستاره حرکت کردند ...

وقتی که لوییزا شدت تغییرات هری را دید، چهره اش در اثر شدت تعجب دیدنی شد ... اما وقتی که چشمک پترا را دید، او هم لبخندی زد ... پترا وظیفه اش را به بهترین شکل ممکن انجام داده بود ...

******************

_ببین دخترم ... حتماً باید روزی چهار لیوان شیر بخوری ... می برمت پیش دوستم که یه پزشک زنان خیلی خوبه تا واست برنامة غذایی بریزه ... حداقل هفته ای یه بار باید بهش سر بزنی ... هر کاری هم که گفت، باید مو به مو انجام بدی ... از این به بعد هم همیشه باید به پهلو بخوابی ... فهمیدی دخترم؟

_آره مامان ... ولی ... فکر نمی کنی هنوز یه خورده واسة این کارا زوده؟؟؟

******************

هری و دراکو با هماهنگی قبلی، از شومینة وزارتخانه استفاده کردند و در دفتر مدیر هاگوارتز ظاهر شدند ... باز هم همان فضای آشنا ... مدتی بود که مک گوناگال به خواست تابلوی آلبوس دامبلدور به این اتاق نقل مکان کرده بود؛ اما فضای آن را چندان تغییر نداده بود ... مک گوناگال اصلاً قصد گرفتن بوی دامبلدور از این اتاق را نداشت ...

به محض اینکه پاهایشان زمین را لمس کرد، ناخودآگاه نگاه هایشان به سمت تابلوی آلبوس دامبلدور چرخید ... طبق معمول خودش را به خواب زده بود ... و طبق معمول ... چشمان هری خیس شدند ...

... اما این بار بی توجه به تابلو از آن نگذشت ... بلکه جلو رفت و چند ضربه به دیوار زد و نام او را صدا کرد ... هر بار هم شدت صدایش نسبت به دفعة قبل افزایش می یافت:

_پروفسور؟ ... پروفسور دامبلدور؟ ... خودتونو به خواب نزنین ... بیدار شین ... کارتون دارم ...

دامبلدور چشمانش را باز کرد و چشمان نافذ و آبی رنگش را از پشت عینکش به هری دوخت ... چند لحظه بعد خمیازه ای ساختگی کشید که نشان دهد تاکنون خواب بوده و صدای هری باعث بیدار شدن او شده است ... هری که این حرکات و ترفندهای تابلوها برایش عادی شده بود، هیچ توجهی نکرد و قبل از اینکه دامبلدور بخواهد با او احوالپرسی کند، با عصبانیت پرسید:

_چرا؟ ... چرا پروفسور؟ ... چرا هیچ وقت هیچ چیز رو به من نمیگین؟ ... حالا خوب شد؟ ... خیالتون راحت شد؟ ... دین مُرد ... حالا راضی شدین؟ ... می دونستین اگه بهم می گفتین که اسنیپ عوضی ...

دامبلدور حرف هری را قطع کرد: پروفسور اسنیپ ... هری ...

هری حرفش را ادامه داد: خب ... می دونستین اگه بهم گفته بودین که اون پروفسور اسنیپ عوضی نیم تاج راونکلاو رو توی اتاق نیازمندی ها گذاشته، منم واسة پیدا کردنش به یتیم خونه نمی رفتم؟ ... اونوقت دیگه هیچ اتفاقی واسه ی دین نمی افتاد ... فقط و فقط اگه شما بهم می گفتین ... شما خواستین گروه ر.ا.ب رو به من بشناسونین ... در صورتی که من اونوقت خودم رنه آرتور برگر رو دیده بودم و باهاش هم حرف زده بودم ... می بینین؟ ... مشکل اینه که شما هیچ وقت به من اعتماد ندارین ... هنوز باور ندارین که من دیگه بزرگ شدم ...

_هری ... اعتراف می کنم که چنین سرعتی رو ازت انتظار نداشتم ... تو خیلی جادگر بزرگی هستی ... پیدا کردن رنه آرتور برگر اصلاً کار راحتی نبود ... من خودم توی پنهان شدن بهش کمک کرده بودم و همزمان هم یه پروژة تحقیقاتی رو واسة پیدا کردنش توی محفل به راه انداختم و درست همونطور که انتظار داشتم، خبرش خیلی زود به تام رسید ... اینطوری تونستم ذهن تام رو منحرف کنم ... هر جا که محفل می رفت، اون هم دنبالش می رفت ... منم همیشه به جاهای پَرتی می فرستادمش تا از هدف اصلی که همون ر.ا.ب بود، روز به روز دورتر بشه ... اینطوری تمام سعیم رو کردم که پیمان مرگ به دست تو برسه ... در این کار هم موفق بودم ... اما هری ... فکر کنم یادت باشه که هشت سال پیش، من در مورد اشتباهات متعدّدم چی بهت گفتم ... اشتباهات یه پیر خرفت ...

_آره ... یادمه ... همون زمانی که روی عدم اعتمادت به من، همین برچسب "اشتباهات یه پیر خرفت" رو گذاشتی ... آره پروفسور ... خیلی هم خوب یادمه ...

_نه هری ... من همیشه به تو اعتماد داشتم ... حتی بیشتر از خودت ... اما لازم بود که هر چیزی رو در زمان و مکان مربوط به خودش بفهمی ... اگه من بعضی حقایقو قبلاً بهت گفته بودم، هیچ وقت اهمیت واقعیشون رو درک نمی کردی ... این یه خیانت بزرگ به تو بود ...

هری با عصبانیتی آمیخته با غصه فریاد زد: یه چیزی رو می دونین پروفسور؟ ... من این خیانتتون رو خیلی بیشتر می پسندیدم ... این خیانتتون باعث میشد که دین ... که دین الان زنده باشه ...

_مرگ دین یه اتفاق بود هری ... یه اتفاق که رخ داد و دیگه هم نمیشه تغییرش داد ... نباید به خاطر یه اتفاق، اینقدر خودتو اذیت کنی ... بهتره ازش درس بگیری هری ... مطمئن باش که خود دین هم راضی نبود که به خاطرش اینقدر به خودت سخت بگیری ... اما به هر حال ... این چیزی از اشتباه من کم نمی کنه هری ... من فکر نمی کردم کسی رو که پیدا کردنش واسة تام این مدت طول کشید، توی این مدت نسبتاً کوتاه پیدا کنی ... به خاطر همین هم به نوه های بورگین و بوکز گفتم که هر موقع تو رفتی پیششون، کل ماجرا و داستان ر.ا.ب رو واست تعریف کنن ... تو از اندیشه های من جلوتر رفتی هری ... بارها بهت گفتم و دوباره هم میگم ... من به تو افتخار می کنم پسرم ...

_چیز دیگه ای هم هست که بهم نگفته باشین؟

_هیچ وقت نمیشه همه چیز رو گفت ...

هری سرش را به نشانة تأسف تکان داد و سپس از اتاق خارج شد ... چند لحظه بعد دراکو هم پشت سرش از اتاق خارج شد ... هری با سرعت و عصبانیت قدم برمی داشت و به همین دلیل هم زودتر از حدود عادی به طبقة هفتم رسیدند ... جنگ سهمگینی در درون هری به پا بود ... جنگی که باعث شده بود هری به فضاهای هاگوارتز توجه نکند ... هاگوارتزی که خانة دومش بود ... خانه ای که شش سال از آن دور بود ...

در جلوی اتاق نیازمندی ها به جایی برای مخفی کردن یک شیء فکر کرد و پس از سه بار رفت و آمد درِ اتاق نیازمندی ها ظاهر شد ... هری هم بی درنگ آن را باز کرد و همان فضایی را که سالها پیش دیده بود، دوباره مشاهده کرد ... سالنی بسیار بزرگ و تاریک ... با قفسه هایی تودرتو و متعدد که از زمین تا سقف سالن کشیده شده بودند و در واقع حکم دیوارهای مارپیچ کننده ی سالن را داشتند ... و درون آن ها همه چیز دیده میشد ... از چیزهای ساده و معمولی همچون قاشق و چنگال تا چیزهایی عجیب و غریب که حتی به فکر انسان هم نمی رسیدند ... ماشین فرش بافی با ماده ی زهرآگینی که آکرومانتیولا به هنگام عصبانیتش ترشح می کند، هرگز نمی توانست یک شیء معمولی به نظر برسد!

با وجودی که همه نوع اجناسی را میشد در آنجا پیدا کرد، اما نمیشد از کثیفی و خاک گرفتگی آنجا هم گذشت ... به نظر می رسید که این موضوع هم راه دیگری برای هرچه بیشتر مخفی کردن شیء موردنظر فرد تشخیص داده شده بود؛ زیرا تمیز نگه داشتن اتاق، افزایش روشنایی آن و مرتب کردن طبقه های مختلف، برای اتاقی با قدرت جادویی اتاق نیازمندی ها، کار چندان سخت و دشواری به نظر نمی رسید ...

با وجودی که از آخرین باری که به این اتاق آمده بود، سال ها می گذشت، اما هنوز راه را حفظ بود؛ به گونه ای که انگار دیروز از آن راه آمده است ... چند پیچ و قفسه را پشت سر گذاشت تا اینکه به محل موردنظرش رسید ... با وجودی که کلّ فضا کثیف و خاک گرفته بود، اما جواهر آبی رنگ روی نیم تاج که نشانِ گروه راونکلاو را درون خود داشت، هرگز برقش را از دست نداده بود ...   

 

گزارش تخلف
بعدی