در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل ششم

شروع کار شاهزاده

در کمال تعجب و خوش شانسی پیتر پتی گرو، اسنیپ هر یازده مرگخواری که در تالار حاضر بودند را پی کارشان فرستاد تا پس از برگشت لردسیاه بازگردند. این موقعیت خوبی برای پیتر بود که از شرّ دینش نسبت به هری پاتر خلاص شود. مدیون بودن احساس بدی را در انسان به وجود می آورد، چه برسد از نوع جادوییش ... با سرعت به طرف زندانها حرکت کرد ... یک نفر در کنار در نگهبانی می داد. مجبور شد از پشت او را طلسم کند و بعد برود؛ زیرا اگر او را می دید، حتی در صورت تغییر حافظه هم چیزی از دیدگان لردسیاه به دور نمی ماند. لرد سیاه در شکستن قفل های ذهنی استاد بود. پس از بیهوش کردن نگهبان، به سرعت در راهروهای زندان دوید تا اینکه به سلول هری پاتر رسيد.

******************

در طول نیم ساعتی که هری با این دختر حرف زده بود، نکات زیادی را در مورد نحوه ی عملکرد و رفتار مرگخواران و هم چنین ویژگی های این محل ترسناک و شوم فهمیده بود؛ اما او نمي دانست که این محل در کجای دنیا قرار دارد. به وضوح فهمیده بود که دختر چندان ناراحتي هم نيست و اين ماية تعجب او بود؛ اما هرچه کرده بود، نتوانسته بود دلیلش را بفهمد. آن دختر هم كه مليسا ساندرز نام داشت، به بزرگی شخصیت هری پاتر پی برده بود. او از سی دقیقه مصاحبتش با او کمتر از سه دقیقه سرش را بالا گرفته بود ...

ناگهان هری صدای دویدن کسی را شنید ... وقتی رویش را برگرداند، چهره ای را مشاهده کرد که آرزوی مرگش را داشت ... یک خائن بلفطره که پدر و مادر هری را فروخته بود ... با دیدن او تفی انداخت و رویش را برگرداند. حسرت می خورد که باید آرزوی کشتن او را با خود به گور ببرد. پیتر شروع به سخن گفتن کرد:

_ببین پاتر! من اومدم نجاتت بدم.

هری با خشونت و البته تعجب گفت:

_ترجیح میدم بمیرم ...

_ببین ... فکر نکن من خیلی ازت خوشم میاد ... من به تو مدیونم ... تو که دوست نداری با من رابطة جادویی داشته باشی؟ اینو کاملاً مطمئن باش که هر زمان دیگه ای دستم بهت برسه، زنده نمی ذارمت! حالا پاشو بریم ...

_اگه می خوای منو ببری، باید این دختر رو هم بیاری!

_اگه می بینی من آزادت می کنم، به خاطر اینه که از داشتن رابطه ی جادویی با تو متنفرم ... نه چیز دیگه ای ... پس فکر نکن می تونی بهم دستور بدی ...

_پس منم نمی یام!

_دست خودت نیست ... مجبوری ...

... و با حرکت چوبدستش هری را بیهوش کرد و با حرکتی دیگر نیز او را از جایش بلند کرد و به حرکت در آورد ... چون از لمس کردن پاتر متنفر بود ...

******************

اسنیپ که علاوه بر اینکه راه را برای فرار کردن هری باز کرده بود، می خواست کاری کند که دزدیدن هری پاتر در کمال راحتی و امنیت انجام شود. حالا وقتش بود. مرگخواری را که مسئولیت امنیت آپاراتها را برعهده داشت، مزاحم فعالیت پیتر دانست؛ از این رو در کسری از ثانیه طلسم مرگ اسنیپ مایة حیات و زندگی را از آن مرگخوار ربود؛ البته می دانست که انسان بیگناهی را نمی کشد. این مرگخوار تاکنون دهها انسان بیگناه دیگر را کشته بود. همانگونه که طلسم مرگ جان او را از تنش خارج می کرد، انتظار خارج کردن جان دو مرگخوار محافظ را هم که از جلّادان لردسیاه بودند، می کشید. کشتن آن دو هم بیش از دو حرکت چوبدستی و دو طلسم غیر لفظی لازم نداشت. انجام این کار هم بیش از دو ثانیه طول نکشید. حال وقت ادامه ی نقشه اش بود ...

این آغاز کار شاهزاده ی نیمه اصیل برای براندازی حکومت لرد نیمه اصیل بود ...

******************

پیتر به طرف سالن آپارات حرکت کرد. در حال برنامه ریزی برای چگونگی بیهوش کردن نگهبان آنجا بود که ناگهان جسد آن نگهبان را دید. بسیار تعجب کرد ولی ترجیح داد در کاری که به او مربوط نمی شود، دخالت نکند. مسلماً لرد سیاه راستگویی او و هم چنین بی خبری اش از این موضوع را باور می کرد. هری پاتر را به سالن آپارات برد و از آنجا همراه با او به یک محل متروکه ی لندن که می دانست نگهبانان مرگخوار در آنجا کشیک نمی دهند، برد و او را به هوش آورد:

_ببین پاتر ... از اینجا به هر جای دیگه ای که می خوای برو ... اینم جاروت .... من دینم رو به تو ادا کردم ... از این به بعد اگه دیدمت، مطمئن باش که در کشتنت درنگ نمی کنم ...

... و سپس با یک صدای پاق دیگر به محوطه ی کنار جنگل آلبانی آپارات کرد تا به صورت پیاده به مقر مرگخواران برود. به وضوح احساس راحتی می کرد ... دیگر هیچ رابطه ی جادویی با هری پاتر نداشت ...

شبحی سیاهرنگ جلوی او را گرفت:

_رمز عبور؟؟؟

_لردسیاه جاودان باد!

راهی متشکل از هوای فشرده در جلوی رویش گشوده شد؛ ولی ورود به آن غیرممکن بود. او هم نشان سیاهش را جلو برد و آن را در توده ی هوا قرار داد و سپس کل توده ی هوا از بین رفت و پیتر پتی گرو وارد دهکده ی مرگخواران شد.

******************

اسنیپ در خانه اش نشسته بود و به نقشه ی بی عیب و نقص خود فکر می کرد. لحظه ای بعد پیامی از طریق نشان سیاهش رسید که او را خواسته بودند. وقتی از در وارد شد و از کنار جسد دو نگهبان عبور کرد، خود را عصبانی و متعجب نشان داد. با خشم فریاد زد:

_ اینجا چه اتفاقی افتاده؟؟؟

پتی گرو پس از سلام نظامی اش با حالتی ترسان گفت:

_باور کنین نمی دونم قربان ... چند دقیقه پیش اومدم دیدم مرگخوار نگهبان زندان بیهوشه و نگهبان محوطه ی آپارات و دو نگهبان در هم کشته شدن ...

_به جز تو فقط اون یازده تا مرگخوار اینجا بودن، اگه کار تو نباشه، پس حتماً کار یکی از اوناست ...

پیتر خوشحال از اینکه از اتهام قتل این مرگخواران تبرئه شده، فوراً پیامی برای آن یازده مرگخوار فرستاد.

دقایقی بیش طول نکشید که آنها خود را رساندند و در برابر اسنیپ سلام نظامی دادند؛ خوشحالی موجود در چهره ی آنها نشان می داد که بر فرض خود برای گرفتن پاداش احضار شده اند. مسلماً اگه می دانستند که چه سرنوشتی در انتظار آنها بود، هرگز این شور و نشاط و خوشحالی را نمیشد در چهره شان مشاهده کرد:

_ببخشید ... مشکلی پیش اومده؟

_به نفعتونه که راستشو بگین تا شاید یه مقدار از زجر مرگتون کم بشه ... کدومتون این مرگخوارا رو کشته و هری پاتر رو فراری داده؟؟؟

_هری پاتر فرار کرده؟؟؟

_آره ... و مسلماً هم کار یکی از شماست ...

_قسم می خوریم که کار ما نیست ...

اسنیپ نگاهی تشریفاتی به آنها کرد و دوتا از آنها را فراخواند و به اتاقی برد. در همان نگاهش ذهن همه ی آنها را خوانده بود. دو نفر از گروهی که برای کمک رفته بودند را  انتخاب کرده و در کسری از ثانیه هر دو را بیهوش کرد. می دانست که اگر ذهن آن دو را تغییر دهد، به خاطر اعتماد لرد سیاه به او، لرد سیاه به یک ذهن روبی ساده قناعت می کرد و از آنجا که برای دست یابی به حقیقت در این مورد چیزی بیشتر از یک ذهن روبی لازم بود، اسنیپ احساس امنیت می کرد ...

چند لحظه بعد با یک طلسم، دو نفرشان را تحت طلسم شکنجه گرفت، به گونه ای که فریادشان از اتاق بیرون رفت و به گوش پیتر و دیگر مرگخواران رسید و لرزه بر اندام آنها انداخت. سپس اسنیپ از اتاق بیرون آمد و گفت:

_فکر کردن می تونن چیزی رو از من مخفی کنن ... مطمئن باشين همین دو تا قاتلن ... البته فرار پاتر رو من از ذهنشون نخوندم ... ولی اون رو هم میشه به حساب همین دو تا گذاشت ...

پیتر نفس راحتی کشید ... سپس گفت:

_بهتر نیست قضیه ی فرار رو کلاً از لرد سیاه پنهون کنیم؟؟؟

اسنیپ با لبخندی که مو را بر بدن انسان سیخ می کرد گفت:

_من هرگز به لرد سیاه خیانت نمی کنم...

******************

لرد ولدمورت پس از پیاده روی روزانه اش وارد شهرک مرگخواران شد و مستقیم هم به سمت قصر خودش حرکت کرد. وقتی که در را باز کرد و وارد شد، اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، حاضر نبودن نگهبانان بود که این موضوع خشمش را برانگیخت. به سرعت به سمت تالارش حرکت کرد و در راه از کنار سالن آپارات هم عبور کرد؛ اما نگهبانی در آنجا هم حضور نداشت. خشمش بیشتر شد. وقتی به تالار رسید، نُه مرگخوار را به همراه پیتر پتی گرو و اسنیپ در تالار حاضر دید. در گوشه ی تالار دو مرگخوار دست و پا بسته ی دیگر به همراه سه جسد که مربوط به نگهبانان میشد، را دید. چشمش بر روی جسدها باقی ماند. آیا امنیت دهکده اش مشکلی داشت؟؟؟

_کی می خواد دلیل این اتفاقات رو واسه ی من توضیح بده؟؟؟

اسنیپ با شجاعتی مثال زدنی که از نفرتش از لردسیاه سرچشمه می گرفت، گفت:

_سرورم! من کل ماجرا رو فهمیدم ... اگه اجازه بدین من واستون توضیح میدم!

_بگو سوروس ... امیدوارم توضیحت قابل قبول باشه ...

اسنیپ جلو رفت، لبه ی ردای لرد سیاه را بوسید و پس از تعظیمی بلندبالا شروع به صحبت کرد:

_سرورم! صبح امروز گشت هوایی هری پاتر رو سوار بر چوب جادو مشاهده کرد. اونا دو نفر بودن و تقاضای نیری کمکی کردن که شما هم ده نفر رو واسه ی کمک فرستادین. اونا درگیر شدن و پس از کشته شدن یکی از ما، اون پاتر عوضی دستگیر شد ...

_چی؟؟؟ پاتر دستگیر شد؟؟؟  کو؟؟؟ کجاس؟؟؟

_متاسفانه دو نفر از گروه کمکی خائن بودن ... اونا نگهبان زندان رو بیهوش کردن و هری پاتر رو هم فراری دادن ... تو راه واسه ی اینکه نگهبان سالن آپارات به شما خبر نده، اونو کشتن ... دو نگهبان درِ قصر هم که صحنه رو دیده بودن،  قربانی های بعدی اونا بودن ...

_یعنی واقعاً هری پاتر تو چنگتون بود و گذاشتین به همین راحتی فرار کنه؟؟؟

خشم ولدمورت اوج گرفت. در اوج خشم فریاد زد: عوضـــــــــــیای بیشعور ...

_قربان من اونوقت اینجا نبودم ... وگرنه نمی ذاشتم همچین اتفاقی بیفته ... وقتی که بهم خبر دادن و خودم رو رسوندم از تو ذهنشون ماجرا رو خوندم و واسه ی اینکه از زبون خودشون بشنوم، یه مقدار هم شکنجه شون کردم تا اعتراف کردن ...

مرگخواران دیگر به نشانه ی موافقت سر تکان دادند.

ولدمورت با نگاهی گذرا ذهن تک تک آنها را خواند و به صحت حرف های اسنیپ پی برد.

_تشخیصت درست بوده سوروس ... بیخود نیست که بهترین مرگخوار من هستی ...

در کسری از ثانیه ولدمورت طلسم شکنجه گر را با تمام قدرت بر روی یکی از دو مرگخوار مقصر اجرا کرد. فریادش بلند شد. آنقدر این طلسم را ادامه داد تا زمانی که آن مرگخوار رو به دیوانگی نهاد. ولدمورت همین کار را برای مرگخوار دوم هم تکرار کرد. سپس رو به مرگخواران دیگر کرد و گفت:

_شما هم کمتر از اونا مقصر نیستین ... شما هری پاتر رو تو دستتون داشتین و گذاشتین راحت دربره. شما هم مستحق مجازات هستین ...

در پایان آن شب آتش بزرگی که در دهکده روشن بود، جسدهای تیم یازده نفره ی مرگخواران و هم چنین سه نگهبان کشته شده را در خود سوزاند.

... البته پیتر پتی گرو هم از این قائله مستثنی نماند. او هم به جرم بی عرضگی و به دلیل خشم لرد سیاه پنج دقیقه طلسم شکنجه را تحمل کرد؛ اما به دلیل احتیاج جسمانی لرد سیاه به او، جان سالم به در برد ...

... و اما نتیجه ی کل این ماجرا برای شاهزاده ی نیمه اصیل جز ترفیع درجه و مقام نبود ...

او ماموریتش را با موفقیت آغاز کرده بود ...

******************

پیتر، هری را در کوچه ای به دور از بارو تنها گذاشته بود. او مجوز آپارات نداشت. اکنون فایده ی این مجوز را می فهمید. با خود عهد کرد که به زودی مجوزش را بگیرد. پول مشنگی هم نداشت. اگر هم پولی می داشت، کسی در چنین خیابان هایی حضور نداشت. یادش به موضوعی افتاد و با یادآوری این موضوع، لبخندی بر لبانش نشست. وزارتخانه جادوی افراد غیرمجاز را از روی مکان جادو کردن آنها تشخیص می دهد. مطمئناً وزارت جادوی او را تشخيص می داد و می فهمید که جادویی غیرقانونی در این مکان صورت گرفته است؛ ولی نمی فهمید چه کسی این کار را انجام داده است. در خانواده هایی هم که بیش از یک نفر زیر هفده ساله وجود داشت، وزارت به خانواده ی آن جادوگر اعتماد می کرد. هری می توانست بدون اینکه کسی بفهمد، آپارات کند؛ همانگونه که چند ماه پيش آلبوس دامبلدور را آپارات داده بود، بدون اینکه وزارت متوجه عمل خلاف او شود. فقط برای احتیاط لازم بود که کمی دورتر از بارو حاضر شود ...

******************

هری مقداری دورتر از بارو ظاهر شد و بقیه ی راه را با جاروی شکسته اش به زحمت طی کرد و از پنجره وارد اتاقش شد. در آینه نگاهی به خود انداخت و از ظاهر خون آلود و شلخته ی خود احساس شرمندگی کرد. می دانست که مواجهه ی سختی با دوستانش خواهد داشت. کمی که دقت کرد، صدای گریه ای را از اتاق کنارش که قبلاً اتاق جینی و اکنون اتاق هرمیون بود، شنید. مسلماً صدای گریه ی هرمیون بود. از این بابت از خودش واقعاً متنفر شد. بدون سر و صدا از اتاقش خارج شد و آرام در اتاق او را زد. وقتی که جوابی جز گریه نشنید، خودش در را باز کرد و به آرامی داخل شد. هرمیون که سرش پایین بود، صورت او را ندید؛ اما محال بود که بوی هری را تشخیص ندهد. به آرامی صورتش را بالا آورد و به چهره ی زخمی و خون آلود هری خیره شد. جیغی کشید و به طرف او دوید و چند لحظه بعد با چشمانی  پر از اشک در آغوش هری تکیه داده بود و به سینه اش مشت می کوبید؛ ولي به وضوح آرام تر شده بود ...

_چرا به حرفای من توجه نکردی؟ من اینقدر نصیحتت کردم؛ ولی تو باز کار خودت رو کردی؟ تو واقعا می خوای خودت رو بکشی؟؟؟ چرا هیچ وقت چیزی نمی فهمی؟؟؟

هرمیون این حرفها را با حالتی گریان گفت.

_حق داری هرمیون ... حق داری هر چی دلت می خواد بهم بگی ... ولی منم نیاز به یه کم تفریح داشتم ... حالا دیگه گریه نکن ... عزيزم ...

لرزش هاي هرميون به يكباره فرو نهاد و در عوض فشارش بر بدن هري بيشتر شد. با آخرين توانش خود را در آغوش او مي فشرد.

_هری .. چته؟؟؟چرا صدات می لرزه؟؟؟

_من یکی از مرگخوارا رو کشتم ...

هرمیون با عصبانیت و ناراحتی گفت:

_مگه ... مگه تو بازم با مرگخوارا رو به رو شدي؟ آخه تو كي مي خواي آدم بشي؟ موضوع كشتن يه مرگخوار نيست، مسئله اينه كه تو حق نداشتي با يه مرگخوار در بيفتي ... چرا یه چنین کاری کردی؟

_تو درست میگی هرميون ... اما اين من نيستم كه ميرم دنبال دردسر، اين دردسره كه مياد سراغ من! باور كن منم رويارويي با مرگخوارا رو دوست ندارم.

در اين هنگام كه تحكم صداي هري دوباره جايش را به لرزش داده بود، صورتش را با دستانش پوشاند و آرام بر روي تخت، در كنار هرميون دراز كشيد. سپس با صدايي لرزان و نيمه گريان گفت:

_تو چطور ميگي كشتن يه آدم مسئله اي نيست؟؟؟ باور كن از خودم متنفرم ... فكرش هم داره منو ديوونه مي كنه ... واي خدا!!! من چي كار كنم؟؟؟ من يه انسان رو كشتم ...

هري ديگر به وضوح مي گريست.

هرميون دوباره به آرامي دستانش را دور بدن او حلقه كرد و در حالي كه او را در آغوش گرمش پناه داده بود، زمزمه كنان گفت:

_ببین هری ... این یه جنگه ... اونا هر روز آدمای زیادی رو می کشن ... اینو بدون که خود دامبلدور هم گریندل والد رو کشت. این قتل آدمای بیگناهه که روح رو می شکنه. واضح تر بگم، کشتن کسی که روحش شکسته، باعث شکسته شدن روح نمیشه. اینو کاملاً مطمئن باش که مستحق ترین آدما واسه ی مردن، همین مرگخوارا هستن.

هری جواب دلداری های هرمیون را با سکوت داد. پس از چند دقیقه هرمیون گفت:

_حالا وقتشه که داستان رو واسه ی من تعریف کنی.

_بذار امشب واسه ی همه تعریف می کنم.

_نمیشه ... یا همین الان میگی یا همین جا می کشمت ...

_باشه تسلیمم!

هری شروع به گفتن داستان امروزش کرد و در مواقعی هم که هرمیون از او سوالاتی می پرسید، توضیحاتی اضافه می داد: ... و آخرش با جاروم اومدم خونه و اولین جا هم اومدم پیش تو.

هرمیون با یک ناراحتی ساختگی گفت:

_هری ... اون دختره چه قدر خوشگل بود؟؟؟

هری هم با پشیمانی ساختگی گفت:

_خـــــیلــــی خوشگل بود ... اما حیف که من سرم پایین بود ... بهش توجهی نکردم ...

هرمیون لبخندی به او زد و با حالتی آزمایشی گفت:

_تو آدم خیلی بزرگی هستی؛ ولی در عین حال خیلی احمقی ... چنین فرصت هایی دیگه هیچ وقت گیرت نمیاد ...

_به این میگن توهین محترمانه ...

هری با بدجنسی بیشتری ادامه داد:

_ می تونم بپرسم چرا تو از این موضوع ناراحت شدی؟؟؟

هرمیون هم با لبخندی بر لب پاسخ داد: اذیت نکن دیگه ...

هری دوشی گرفت و هرمیون هم استادانه سرش را پانسمان کرد. آن شب هری ملاقات سختی با را خانوادة ویزلی داشت ... از یک طرف فریادهای خانم ویزلی به دلیل لاغری بیش از حد او و از طرف دیگر فریادهای کل اعضای محفل به دلیل فرارش ... هری هم کل ماجرا را برای همه تعریف کرد؛ البته او کشتن یک مرگخوار را سانسور کرده بود.

 

گزارش تخلف
بعدی