در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سی ام

هدیه

جغد باوقار و شاهانه وارد سرسرا شد. نگاه تمام دانش آموزان به سمت آن چرخید. جغد یکراست به سمت هری آمد و در کنار او نشست. هری با اندکی شک و تردید دستش را جلو برد و بسته را باز کرد. از شکل بسته میشد فهمید که چه چیزی در آن است؛ ولی باور آن برای هری دشوار بود؛ امّا با کنار رفتن پارچه ی بسته مجبور شد که بالاخره باور کند ... درون بسته یک جاروی پرواز بود ...

به محض اینکه جارو را از بسته بیرون آورد، چند نفر از تعجب و حیرت سوت کشیدند و چند نفر هم پلکهایشان را باز و بسته کردند تا مطمئن شوند که خواب نیستند. یک جارو به رنگ طلایی و دسته ی صاف، صیقلی و بسیار زیبا که هری می توانست تصویر خود را در برق چوب آن ببیند. عظمت و شکوه جارو حقیقتاً همه را به تحسین وامی داشت. برای هری سخت و دشوار بود که این موضوع را باور کند. در شرایطی که همة دانش آموزان با حیرت و البته تعدادی از آنها هم با حسرت و حسادت این منظره را می نگریستند، خود هری اصلاً خوشحال نبود و برای این حالتش هم دلیل داشت ... چنین اتفاقی قبلاً دو بار برای او افتاده بود و هردو بار هم برای او خاطره هایی تاریخی بودند؛ ولی حالا در این باره شک داشت. نمی توانست این هدیة گرانبها را از کسی جز پدرخوانده اش یا مک گوناگال قبول کند. بسته را جستجو کرد تا نشانه ای از فرستندة بسته پیدا کند. چشمش به تکه کاغذ کوچکی افتاد که در بسته قرار داشت. با کنجکاوی آن را باز کرد تا فرستنده ی بسته را بشناسد:

R.A.B

آنان که خورشید را به زندگی دیگران می بخشند، نمی توانند خود از آن بی بهره باشند.

به امید رستگاری!

جرقه ای پرنور در ذهنش روشن شد ... یعنی واقعاً ر.ا.ب هنوز زنده بود؟ ... باورش نمیشد!!! ... مات و مبهوت به تکه کاغذ خیره شد و چندین بار پلک هایش را باز و بسته کرد تا مطمئن شود که خواب نمی بیند؛ ولی وقتی این فکر به ذهنش رسید که حتماً خبر شکسته شدن جارویش به ر.ا.ب رسیده که این هدیه را برایش فرستاده، سرانجام باورش شد که او هنوز زنده است. لبخندی بر لبانش نشست. یک قطعه ی دیگر از پازل ذهنش پیدا و یک قدم دیگر به نابودی ولدمورت نزدیکتر شده بود. این تنها چیزی بود که می تواست او را به مرزی از خوشحالی برساند تا بلکه بتواند پاسخ ابراز احساسات دوستانی را بدهد که برخی از آنها نیز با شک و تردید کاغذ درون دستان او را می نگریستند ... وقتی چند نفر از او پرسیدند که چه کسی این جارو را فرستاده است، او به پاسخ کوتاهی اکتفا کرد:

_یه آدم خوب!

******************

دوئل زاخاریاس با هم گروهیش سوزان آغاز شد. سوزان در برابر او کاملاً ناتوان به نظر می رسید. زاخاریاس هم با چهره ای کاملاً جدی می جنگید و با قدرتِ تمام، طلسمهای سوزان را برگشت می داد. سوزان طلسم خلع سلاحی را زمزمه کرد و آن را به صورت مورّب به سمت پای زاخاریاس زد تا دفع آن مشکل تر شود؛ امّا او از برابر طلسم کنار رفت. چندین طلسم دیگر هم بین آن ها ردّوبدل شد تا اینکه به تدریج آثار خستگی در چهره ی سوزان ظاهر شد. این خستگی سرعت العمل را از او گرفت و زاخاریاس هم از این موقعیت برای وارد کردن ضربه ی نهایی، یعنی سه طلسم خلع سلاح پیاپی استفاده کرد. چوبدست سوزان در دستان زاخاریاس آرام گرفت. زنگ سالن به صدا درآمد و بر روی اسم سوزان خطی قرمزرنگ کشید و اسم زاخاریاس هم از رنگ زرد که نشانة گروهش بود، به رنگ طلایی برّاق که نشانه ی پیروزی بود، تغییر یافت ...

******************

مسابقه ی بعدی، مسابقة رون با جرج بود که برنده ی آن به جمع سه نفر برتر مسابقات راه می یافت. هری رون و جرج را دید که دست یکدیگر را گرفته بودند و لبخندی بر لب داشتند. هری جلو رفت و پس از احوالپرسی و آرزوی موفقیت برای هر دوی آن ها، برگشت و در گوشه ای نشست و مشغول مشاهدة مبارزه شد. هرمیون هم لبخندی بر لب داشت؛ چون فشارها بر او بسیار کم بود. این بار دیگر اگر رون بازنده میشد، کسی او را مسخره نمی کرد؛ مخصوصاً اکنون که هیچ اسلیترینی نتوانسته بود به این مرحله راه یابد و حتی بعضی از دخترهای اسلیترینی در دل به دلیل داشتن چنین دوست پسری به او حسادت می ورزیدند؛ گرچه از ماهیت خائن به خون بودن رون متنفر بودند. مسابقه آغاز شد و رون و جرج آرام دور میدان چرخی زدند تا با فشار محیط نسبتاً در حال تعادل قرار گیرند. رون اولین تلاشش را برای ارزیابی میزان آمادگی برادرش در قالب یک طلسم خلع سلاح به سوی او روانه کرد که بلافاصله طلسم توسط جرج منحرف شد. این بار جرج دو طلسم خلع سلاح فرستاد که با جاخالی رون به دیوارة سبز پشت سرش اصابت کرد.  هرمیون بالاخره در میان انبوه جمعیت چشمش به هری افتاد و به سمت او دوید تا در کنار او بنشیند: سلام هری!

_سلام هرمیون! خوبی؟

_ممنون! تو چطوری؟

_ای ... بد نیستم، ولی به خوبی تو هم نیستم!

هرمیون کمی سرخ شد؛ ولی در نهایت لبخندش به خنده ی ریزی تبدیل شد. هرمیون در کنار هری نشست تا با یکدیگر مشغول مشاهده ی مسابقه شوند. رون چندین طلسم خلع سلاح پیاپی را فرستاد و جرج هم در برابر طلسم ها یا کنار می رفت و یا آنها را با طلسم خلع سلاح خودش برگشت می داد. هردو برادر جز از طلسم خلع سلاح، از هیچ طلسم دیگری استفاده نمی کردند. جرج پای رون را نشانه گرفت و طلسم خلع سلاحی را فرستاد. رون خود را به سمت راست پرتاب کرد و فریاد زد:

_اکسپلیارموس!

جرج با آرامش طلسم خلع سلاحی را فرستاد که طلسم رون را در خود بلعید و مستقیم به صورت رون برخورد کرد و او را به عقب پرتاب نمودد؛ سپس جرج با حرکتی دیگر، چوب رون را در اختیار گرفت و بلافاصله جلو دوید تا رون را از روی زمین بلند کند؛ امّا قبل از آن، خود رون از روی زمین بلند شده بود ... خنده ای بر لب داشت که اصلاً نشان از شکست نداشت ... دو برادر با همدیگر دست دادند و به زنگ سالن هم توجهی نکردند.

قبل از اینکه آن ها خارج شوند، نیک از جایش بلند شد و با صدایی بلند گفت:

_به مرلین تا حالا چنین دوئل جوانمردانه ای ندیده بودم ... من پنجاه امتیاز به گریفیندور میدم ...

******************

سرانجام دوئل جیمز و پترا هم فرا رسید. قبل از اینکه دوئل آغاز شود، پترا برادرش را در آغوش گرفت؛ سپس در میان انبوه جمعیت توانست هری را که در گوشه ای نشسته بود و با هرمیون حرف میزد، ببیند. از اینکه هری به دوئل آنها توجه چندانی ندارد، کمی عصبانی شد، غافل از اینکه این ترفند هری برای فرار از فشار چشمان پترا بود. تعظیم پیش از دوئل آنها بلندترین تعظیم کل مسابقات دول بود. دوئل رسماً شروع شد. هردو ابتدا چوب های خود را تکان دادند و نواری آبی رنگ از چوبهایشان خارج شد که همانند نت های موسیقی بود. وقتی که خروج نوار به پایان خود رسید، دوباره هردو نفر تکانی به چوبدست هایشان دادند و این بار دو نور درگیر شدند، قبل از شروع دوئل، ساحره ویکتور با اصرار فراوان، نیکولاس را راضی کرده بود تا او داوری این مسابقه را برعهده بگیرد. چند تن از اساتید از جمله مک گوناگال با حیرت و تعجب این صحنه را می نگریستند؛ امّا هری متوجه لبخند ریزی شد که بر لبان ساحره ویکتور قرار داشت. پس از مدتی، هرمیون از هری جدا شد تا رون را ببیند. هری مجبور شد که حواس خود را کاملاً به دوئل پترا و جیمز جمع کند. پترا متوجه نگاه هری شد و بلافاصله نوار پترا یک برتری نسبی پیدا کرد و جیمز که این موضوع را مشاهده کرد، نوار را قطع نمود. پترا جانی دوباره یافته بود. پنج طلسم فرستاد که به صورت زیگزاگ به پیش می رفتند و انسان را کلاً گیج می کردند؛ اما جیمز چوبش را تکان داد و طلسمها به رشته هایی از پیچک تبدیل شدند و به سمت پترا هجوم بردند. پترا چوبش را دایره وار تکان داد و پیچک ها به حلقه ای از گل تبدیل شدند و به سمت جیمز هجوم بردند. در این میان پترا یک طلسم سفیدرنگ دیگر هم به سمت جیمز فرستاد. جیمز با حرکتی دیگر طلسم سفید را به سمت حلقة گل منحرف کرد و آن را به آتش کشید. با طلسمی دیگر فواره ای از آب به سمت پترا فرستاد که علاوه بر خاموش کردن آتش، به شکل یک ببر آبی به سمت پترا هجوم برد. پترا هم یک گوزن ماده از جنس آب ایجاد کرد تا به وسیله ی آن به سمت ببر جیمز هجوم ببرد. نفسها در سینه حبس شد. چند نفری مات و مبهوت این صحنه را نظاره می کردند که در رأس آن ها هری قرار داشت ... چه اتفاقی در حال وقوع بود؟ اول گوزن نر ویکتور و بعد هم چشمان سبز و گوزن ماده ی پترا! ... آیا واقعاً خانواده های جادویی می توانند تا این حد به هم نزدیک شوند؟ ... مگر خانوادة لانگباتم جادویی نبودند، پس چرا نویل تا این اندازه به هری شباهت نداشت؟ مغزش داغ شده بود؛ امّا پترا هنوز دلیل حیرت هری را نفهمیده بود و فکر کردن به این مسئله حواس او را از دوئل دور کرد. طولی نکشید که ببر جیمز بر گوزن پترا احاطه یافت. پترا بلافاصله سپری ساخت تا از هجوم ببر جلوگیری کند. ببر ضربه ای محکم به سپر زد که در اثر آن ببر و سپر، هردو همزمان نابود شدند ... دوئل طلسم ها آغاز شد ... سرعت عمل هردو واقعاً دیدنی بود ... کمتر کسی می توانست رنگ طلسم ها را از هم تمیز دهد ... طلسم هایی که با سرعت از چلّه رها می شدند و بعضی از آنها با برخورد به طلسم های مقابل به جرقه تبدیل می شدند و بعضی دیگر هم به محفظة سبزرنگ برخورد می کردند و طلسمهای تدافعی خیلی کم دیده میشد. هردو نفر سعی خود را می کردند که با طلسمهای خود علاوه بر حمله، کار دفاع را هم انجام دهند. در واقع هردو نفر بهترین دفاع را حمله می دیدند. در این میان حواس پترا بیش از اینکه درگیر نبرد باشد، درگیر هری بود و گاه و بی گاه نگاه هایی کوتاه به هری می انداخت. جیمز هم متوجه حواس پرتی پترا شده بود و به همین دلیل از ترفندی زیرکانه برای وارد کردن ضربه ی نهایی به پترا استفاده کرد. طلسمی را به سمت راست پترا فرستاد. پترا که حواسش پرت بود، بلافاصله با حالتی دستپاچه سپری را برای خود ایجاد کرد؛ ولی طلسم که به سمت راست او رفته بود، مسیر خود را تغییر داد و به پترا اصابت کرد. رشته هایی نامرئی دور تا دور پترا را گرفت و هنگامی که جیمز او را خلع سلاح کرد، پترا خود را مغلوب مسابقه دید. پترا بدون توجه به شکستش دوباره نگاهی به هری انداخت، گویا واکنش هری برای او مهم تر از نتیجه ی مسابقه بود ... واکنش هری هم کاملاً عادی بود ... ابتدا جیمز را تشویق کرد، سپس جلو رفت و با او دست داد. پس از آن تغییرمسیر داد و به سمت پترا آمد. ساحره ویکتور که داور بود، طلسم را از روی پترا برداشت و پترا آزاد شد. هری با لبخندی جلو آمد و دست پترا را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد:

_کارت عالی بود پترا ... واقعاً انتظار این سرعت عمل رو نداشتم!

پترا با ناراحتی ساختگی گفت: یعنی لایقش نبودم دیگه؟

هری با دستپاچگی گفت: نه، نه، اصلاً منظورم این نبود! تو فوق العاده بودی و اینو خوب نشون دادی!

پترا خندید و به هری فهماند که شوخی کرده است ... هری هم ابتدا حرص خورد؛ ولی سپس خودش هم خندید. جیمز به سمت پترا آمد و هری از او جدا شد ... در لحظه ی آخر پترا گفت: ممنونم، هری!

هری هم سری تکان داد و به سمت هرمیون و رون رفت که دست در دست یکدیگر در حال وارد شدن به سالن بودند. جینی و چند تن از دوستانش هم در گوشه ای از سالن مشغول بحث بودند. با مشاهده ی این دو صحنه، دو احساس متفاوت در او به وجود آمد: شوق و غم؛ غم از دست دادن کسی که زمانی او را دوست داشت و اکنون به همراه چند تن از دوستانش در گوشه ای نشسته بود و با هم می گفتند و می خندیدند؛ انگار نه انگار که کسی هم وجود داشت که از مشاهدة او ذره ذره آب میشد  ... دلیل شوقش هم مشاهده کردن دوستانش به همراه یکدیگر بود ...

هرمیون جلو آمد و با حالتی شاد گفت: خب فکر کنم مشخصه کی بُرده! درست نمیگم رون؟

رون پاسخ داد: فکر نکنم بُرد و باختی در کار باشه ... اونجا رو ببین!

نگاه هر سه نفر به سمت گوشه ای از سالن که جیمز، پترا را در آغوش کشیده بود، برگشت.

رون با حسرت گفت: کاش منم یه برادر اینطوری داشتم!

هرمیون اشاره ای به هری کرد و گفت: مگه الان نداری؟

******************

مک گوناگال از روی میزش بلند شد، چند ضربه به میز زد و با حالتی رسمی گفت:

_به آقایان فلامل و ویزلی و اسمیت که تونستن به جمع سه نفر برتر مسابقات برسن، تبریک میگم. امیدوارم همونطور که تا الان دوئلهامون جوانمردانه بود، از این به بعد هم جوانمردانه باشه که مطمئناً هم خواهد بود. یک نفر مستقیم به مرحله ی پایانی صعود می کنه و دو نفر دیگه با هم دوئل می کنن و برندة اونا هم به مرحلة پایانی صعود خواهد کرد. ما تصمیم گرفتیم برای تعیین شخصی که مستقیم به مرحله ی پایانی صعود می کنه، از قرعه کشی استفاده کنیم و برای اینکه قرعه کشی کاملاً عادلانه باشه، از جام آتش استفاده می کنیم. لازم به ذکره که قبلاً تمامی اساتید مدرسه جام رو آزمایش کردن و جام آتش از همه نظر تأیید شده ...


نیک از جایش بلند شد و دستش را تکان داد. جام آرام بالا آمد و با تکان دیگر دستش روشن شد؛ سپس سه کاغذ یکسان را به دانش آموزان نشان داد که بر روی هر کدام از آنها، اسم یکی از سه نفر برتر نوشته شده بود؛ سپس آن ها را درون جام ریخت و با حرکتی تمام چراغ های آتشین سالن را خاموش کرد، به گونه ای که تنها منبع روشنایی سالن، آتش جام شده بود که اکنون هم به رنگ قرمز درآمده بود. نیک آرام دستش را بالا آورد و رگه ای طولانی از آتش جدا شد و کاغذی صحیح و سالم از درون آن خارج شد. قبل از اینک کاغذ را بخواند، با حرکتی جام را به حالت اولیه اش برگرداند و چراغ ها را روشن کرد. سپس کاغذ را با چشمانش خواند و پس از اندکی مکث و تأمّل، با صدای بلند گفت: زاخاریاس اسمیت!

******************

مسابقة نیمه نهایی

جیمز فلامل                             با                         جرج ویزلی

 

مسابقة نهایی

زاخاریاس اسمیت با برندة دیدار نیمه نهایی

******************

هری در کنار دوستانش بر روی میز گریفیندور نشسته و مشغول غذا خوردن بود و کاملاً هم متوجه نگاه های چند نفری بر روی خود شده بود. هرمیون نزدیکترین آدم به او بود که با رون که او هم در طرف دیگرش نشسته بود، خوش و بش می کرد. یک لحظه هرمیون برگشت و از هری پرسید:

_هری ... فرستنده ی اون نامه کی بود؟

_گفتم که ... یه آدم خوب!

_دست به سرم نکن هری ... صاف و پوست کنده بگو کی بود!

رون از طرف دیگر هرمیون گفت:

_راست میگه ... اینجا آخر خطه ... دیگه نمی تونی طفره بری رفیق! یالا زودتر بگو کی واست جارویی فرستاده که ارزشش ده برابر کل خونه ی ماست ... نیمبوس 2007 ... کم چیزی نیست ها!

هری با لبخندی گفت: ای ... از دست شما چی کار بکنم من!

دستش را در جیبش کرد و کاغذی را بیرون آورد و آن را باز کرد. هرمیون و رون مشتاقانه آن را گرفتند و باز کردند ... چند لحظه ای را صرف خواندن آن کردند و پس از اینکه چندین بار از اوّل تا آخر آن را خواندند، هرمیون به فکر فرو رفت و وظیفه ی سؤال پرسیدن را به رون واگذار نمود:

_هری ... این چه معنایی می تونه داشته باشه؟

به یکباره صورت هرمیون شکفت:

_ر.ا.ب ... به امید رستگاری ... اون کتابه ... باید اسممون رو می نوشتیم هری ... یادته؟

شوکی به هری وارد شد: راست میگی .... چرا به فکر خودم نرسید ... ممنونم هرمیون ... بازم هوش تو کار ما رو درست کرد ... بدو برو کتابه رو بیار ...

هرمیون با حالتی که به خانم ویزلی شباهت داشت، گفت: فکر کنم ما جادوگریم هری!

رون با حالتی سردرگم گفت: آخرش یه نفر نمی خواد به من بگه اینجا چه خبره؟

******************

_آکیو کتاب!

یک دقیقه ای طول کشید تا کتاب در دست هری قرار گرفت. بلافاصله فهرست را باز کرد و صفحه ی موردنظر را پیدا نمود. به سرعت آن را گشود و همان عبارت آشنا را در بالای صفحه دید:

به امید رستگاری!

... و در زیر آن ریز نوشته شده بود:

آنان که خورشید را به زندگی دیگران می بخشند، نمی توانند خود از آن بی بهره باشند.

رون هنوز با حیرت مشغول مشاهدة جلد کتاب بود که بر روی آن نوشته شده بود:

((تاریخچة مبارزه))

هرمیون کتاب را از هری گرفت و در کادر مستطیل شکل نوشت:  R.A.B

چند لحظه منتظر ماندند؛ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. هرمیون با دلسردی و ناامیدی خواست کتاب را ببندند که ناگهان حروف صفحه درخشش خاصی پیدا کردند.

 

 

گزارش تخلف
بعدی