در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سی و هشتم

نوادگان پادشاه

_این یعنی چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟

_این یعنی حدس پروفسور دامبلدور مرحوم و پروفسور فلامل درسته بوده!!!

هری مات و مبهوت به مک گوناگال خیره شد و پس از چند لحظه پرسید:

_حدس اونا؟؟؟ چه حدسی؟؟؟

مک گوناگال لحظه ای مکث کرد، نفس عمیقی کشید و سپس گفت:

_اونا حدس میزدن که تو نواده ی گودریک گریفیندور باشی.

لحظه ای سر هری گیج رفت. چشمانش را چند بار باز و بسته کرد و با لکنت زبان پرسید:

_نوا ... ده ... ی ... گود ... ریک ... گری ... فین ... دور ... ؟؟؟

_آره پاتر ... هر چهار بنیانگذار نواده هایی داشن که از بین اونا، یکیشون وجه بارز نسلشون بوده؛ به طوری که قدرتهای درونی اونا رو داشته و شکل جانورنماشون هم مثل اونا بوده ... ولدمورت که نوادة اسلیترینه، نواده های راونکلاو و هافلپاف رو کشت ... الان هم دنبال اینه که تو رو بکشه که اگه موفق بشه، هاگوارتز به عنوان به ارث بهش می رسه ... تنها دلیلی هم که الان هاگوارتز دست اون نیست، وجود توه که نوادة یکی از بنیانگذارها هستی ... به همین خاطره که شکل جانورنمای اون مار و شکل جانورنمای تو گریفینه ... اون می تونه با مارها صحبت کنه و تو هم قدرت بارز جدت رو داری که البته کسی نمی دونه اون چیه ...

هری متحیّر از حجم این اطلاعات جدید، ولی خشمگین به علّت عدم اطلاعش از این موضوع، در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، خشمگینانه فریاد زد:

_چرا بهم نگفتین؟؟؟ مگه من چه گناهی کردم که هیچی رو بهم نمیگین؟؟؟

هری پس از ادای این کلمات، خواست با عصبانیت به میز جلوی رویش ضربه ای بزند؛ اما قبل از اینکه حتی دستش به میز بخورد، فوران قدرت جادویی هری میز را تکه تکه کرده بود. لحظه ای بعد کل میزهای کلاس هم به همین سرنوشت دچار شدند و مالفوی که هنوز روی یکی از آنها نشسته بود، محکم زمین خورد.

هری با عصبانیت از کلاس خارج شد. بدون هدف دو راهرو را پشت سر گذاشت.

مک گوناگال او را صدا زد: پاتر!

وقتی هری سومین راهرو را پشت سر گذاشت، تازه به یاد آورد که نمی داند نیک کجاست؛ به همین دلیل نقشه ی غارتگر را با چوبدستش احضار کرد:

_من قسم می خورم که کار بدی انجام دهم!

... البته او واقعاً هم قصد داشت که کار بدی انجام دهد!

به علّت کم بودن دانش آموزان در مدرسه، به راحتی توانست نیک و لوپین را در یک کلاس خالی در طبقه ی هفتم بیابد. محکم چوبش را به نقشه زد و گفت: خودشه!

چوبش دقیقاً به نقطه ی ((نیکلاس فلامل)) برخورد کرد.

هری خواست نقشه را ببندد که ناگهان صدایی به گوشش رسید:

_مسئولش رو انتخاب کردی؟

_من فکر نمی کنم که کسی بهتر از تو بتونه این مسئولیت رو انجام بده ... اینکارو می کنی؟

_مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن؟؟؟

_آره، تو ریموس ... خود تو ... تو بهترین شخص برای انجام ...

_ببین نیک ... اگه من کارمند اداره ی پلیس مشنگی بشم، دیگه نمی تونم توی نبردها شرکت کنم ... ببخشید ... ولی من نمی تونم این مأموریت محفل رو انجام بدم!

_اوه ... ریموس ... من نمی تونم کس دیگه ای رو به جز تو پیدا کنم. این کارِ خیلی حساسیه، خواهش می کنم روش فکر کن ...

_من جوابمو بهت دادم نیک ... اما باشه ... فکر کردن خرجی واسم نداره!

_خب دیگه ... من باید برم ... امیدوارم موافقت کنی ...

_خودم که اینطور فکر نمی کنم ... خداحافظ ...

هری ضربه ی دیگری به نقطة ((نیکلاس فلامل)) زد و صدا قطع شد. تاکنون چنین چیزی را در مورد نقشة غارتگر نمی دانست. اگر قبلاً این موضوع را فهمیده بود، می توانست بسیار از آن استفاده کند!

موضوع اصلی را که به علّتش بیرون آمده بود، به یاد آورد. نگاهی به نقطه ی نیک که در حال حرکت بود، انداخت و به سمت آن حرکت کرد.

چند دقیقه بعد به آنجا رسید. ابتدا خواست جلو برود و نیک را خفه کند؛ اما لحظه ای شرم و حیا بر او چیره شد و سرش را پایین انداخت.

نیک ابتدا با دیدن هری گفت: اوه، هری ... مگه الان نباید کلاس باشی؟

... اما وقتی که پایین افتادن سر هری با یک ناراحتی بزرگ را دید، با نگاهی اجمالی به ذهن او، قضیه را فهمید ... با لبخندی گفت: پس بالاخره فهمیدی ...

_چرا؟؟؟ ... چرا پروفسور؟؟؟ چرا بهم نگفتین؟؟؟ واقعاً شما و پروفسور دامبلدور چی فکر کردین که این موضوع رو از من مخفی کردین؟؟؟ ... پروفسور مک گوناگال به من گفت که شما قبلاً حدس زده بودین که من نواده ی گودریک گریفیندورم ... واقعاً ازتون انتظار نداشتم ...

هری اینها را با خشم گفت و سرش را پایین انداخت و با دستش، قطرة اشکی را که در چشمانش حلقه زده بود، پاک کرد.

نیک با لبخند تلخش گفت: بیا بریم توی اتاق من ...

نیک این را گفت و به سمت اتاقش حرکت کرد؛ هری هم به ناچار چند لحظه ای خشمش را فروخورد و پشت سر او به راه افتاد. لحظات راه رفتن آن ها در سکوت سپری شد، سکوتی که برای هری بسیار دردناک بود. وقتی که به مقصد رسیدند، نیک در را باز کرد و منتظر شد تا هری وارد شود. هری هم پس از مکث کوتاهی وارد شد. نیک هم پشت سرش در را بست و سپس جلو رفت و روی صندلیش نشست. لبخندی زده بود که در حالت عادی هری را آرام، ولی در چنین حالتی او را عصبی می کرد. نیک با همان لحن آرامش لب به سخن گشود:

_ببین هری ... تو الان عصبانی هستی که چرا ما این موضوع رو بهت نگفتیم ... البته حق هم داری ... ولی باید بدونی که ما هم واسه ی کارهامون دلایل خودمون رو داشتیم!

هری با عصبانیت گفت: چرا همه ی کارها و دلایل شما در مورد منه؟ ... چرا نباید بدونم که ...

_اوه ... هری ... یه لحظه به حرفام گوش کن ببین چی میگم ... خیلی حرفا هستن که ما بهت نگفتیم ... اما این به خاطره خودته ...

_چی؟؟؟ یعنی چیز دیگه ای هم هست که بهم نگفته باشین؟؟؟

_تو عجول ترین پاتری هستی که من دیدم ... آره هست ...

_خب میشه اونا رو بهم بگین؟ اینقدر بی خبری واسه ی من بس نیست؟

_مگه تو به من اجازه ی حرف زدن هم میدی؟

هری شرمنده شد و سرش را پایین انداخت: ببخشید!

نیک بدون اینکه تغییری در لحن آرام و لبخندش ایجاد شود، ادامه داد:

_تو نواده ی گریفیندور هستی ... نوادة اصلیش که قدرتشو به ارث برده ... تام هم مثل تو وارث اصلی اسلیترین و کسیه که قدرت های اون رو به ارث برده ... نواده های دو وارث دیگه هم توسط تام کشته شدن ... البته چهار بنیانگذار، نواده های خیلی خیلی زیادی داشتن و خونواده های اصیل جادویی هم از انشعابات اونا هستن ... مثلاً خونوادة دامبلدور نسبشون به گریفیندور و راونکلاو می رسه و خونواده ی من هم نسبش به گریفیندور و هافلپاف می رسه ... خونوادة بلک ها و مالفوی ها و یاکسلی ها و کاروها هم اصلیتشون به سالازار اسلیترین می رسه ... همینطور هم خونواده های پاترها و لانگباتم ها از جمله خونواده هایی هستن که اصل و نسبشون بیشتر به گودریک گریفیندور می رسه ... در خونواده های جادویی، هر هزار سال یه نفر پیدا میشه که قدرت ها اون خونواده رو داره ... این یکی از پیمان های جادوییه که به هیچ وجه هم قابل تغییر نیست ... مگه اینکه نسلشون به طور کامل از روی زمین محو بشه ... یعنی بدون شک هزار سال دیگه از نسل هافلپاف یه نفر به قدرت هلگا و از نسل راونکلاو هم یه نفر به قدرت راونا پیدا میشه ... اگه نسل شما هم باقی بمونه، در مورد شما هم همینطوره ...

مغز هری از انبوه اطلاعات جدید داغ شده بود. آرام گفت:

_چه عجیب ... واقعاً که ما هیچی از جادو نمی دونیم ...

نیک گفت: آره ... حرفت کاملاً درسته ... حتی منم چیز زیادی از جادو نمی دونم ...

هری اعتراض کرد: ... اما شما ...

_من فقط مقدمه ی بعضی علوم رو تونستم کشف کنم ... اطلاعات من نسبت به کلیّت جادو خیلی کمه!

هری ساکت شد تا نیک به سخنانش ادامه دهد.

_خب تو الان قدرت های گودریک رو داری ... اما این قدرت ها زیاد نیستن ... قدرت در اصل یه امر اکتسابیه ... اما بعضی وقتها یه نفر در یه امر به اندازه ای حرفه ای میشه که این قدرت به صورت ارثی به فرزندانش منتقل میشه ... جدّ سالازار در حرف زدن با مارها حرفه ای تر از هر کس دیگه ای بود؛ به خاطر همینه که نوادة اصلیش یعنی سالازار، این قدرت رو به ارث برد و بعد از اون هم این قدرت به تام رسید ... البته سایر نوادگانش هم کم و بیش از این قدرت برخوردار بودن ... جدّ هلگا مجبور شد هفتاد سال از عمرش رو توی جنگل بگذرونه و هم زبون حیوون ها باشه ... به همین دلیل با تمام موجودات به جز مار می تونست حرف بزنه و به خاطر همینه که این قدرت کم و بیش در نواده هاش و به طور کامل در نوادة اصلیش موجود بود ... جدّ راونا می تونست فقط با احساسش مریض ها رو شفا بده ... مهارت اون در درمانگری واقعاً فوق العاده بود و این قضیه دربارة نواده های اون و به خصوص راونا هم صادقه ... دنیای جادوگری با ازدست دادن نواده های اصلی هلگا و راونا خیلی ضرر کرد و تا هزار سال دیگه باید حسرتش رو بخوره ...

هری با عجله گفت: خب گودریک گریفیندور چی ؟؟؟ قدرت اون چی بود؟؟؟

نیک تبسمی کرد و ادامه داد: قدرت های نیک ناشناخته موندن ...

هری آهی از حسرت و ناامیدی کشید.

_ ... تا اینکه من و آلبوس و ابرفورث تونستیم اونا رو پیدا کنیم!

امید و لبخند به هری بازگشت.

نیک ادامه داد:

_تو باید اون قدرتها رو از سن هفده سالگی یا حتی قبل از اون در خودت دیده باشی ... به نظرت چه طور تونستی شمشیر گریفندور رو از کلاه بیرون بیاری؟

هری با به یادآوری آن ماجرا گفت: ... اما هر گریفندوری شجاعی هم ...

_نه هری ... اینطور نیست ... فقط و فقط نوادة اصلی گریفیندور می تونه اونو از کلاه دربیاره ... آلبوس مرحوم این موضوع رو می دونست که کلاه رو واست توی تالار اسرار فرستاد ...

اشک در چشمان هری جمع شد. دامبلدور همه چیز را می دانست!

_ قدرت بارز و اصلی گریفندور که به تو رسیده، قدرت گذشته خوانیه.

هری با تعجب فراوان پرسید: قدرت چی چی؟؟؟

_قدرت گذشته خوانی ... گودرک به اندازه ای در جادوی درون قوی بود که فقط با تمرکز بر اشیاء، می تونست گذشتشون رو ببینه، گذشته ای رو که خودش هرگز ندیده بود ...

_جرقه ای پرنور در ذهن هری زده شد. حالا می فهمید چرا در راه پله های دوّار برج ستاره شناسی، تحرکات مرگخواران در روز مرگ دامبلدور را دیده بود ... او بر شب مرگ دامبلدور تمرکز کرده بود ... آری ... او گذشته ای را دیده بود که از آن اطلاعی نداشت!

_آره ... درسته ...

نیک با آرامش ادامه داد: قدرت های دیگه ای هم هستن که به تو رسیدن ...

هری با عجله گفت: خب ... اونا چی هستن؟؟؟

_گودریک در هنروری ذهنی، جادوی سفید، جادوی درون، تفکر و چاره اندیشی سریع، شجاعت، شهامت، مهربونی، عشق ورزی، فداکاری و البته کلّه شقّی بی نظیر بود که همه ی این خصوصیات هم در تو به وضوح دیده میشه!

هری لبخندی زد. نیازی به فکر کردن نداشت تا مصداق های این حرف در زندگیش را به یاد بیاورد. زمانی که برای شنیدن سخنان ردّوبدل شده در جلسة محفل از بخاری استفاده کرده بود، مطمئن بود که هرمیون هم در آن شرایط چنین فکری به ذهنش نرسیده و به چنین راه حلی دست نیافته بود و از این بابت به خود بالیده بود ... این موضوع نمی توانست منشعی جز قدرت تفکر و چاره اندیشی سریع جدّش، گودریک گریفیندور داشته باشد.

نیک ادامه داد: سالازار هم در جادوی سیاه، اختراع جادوها، سنگدلی، بی رحمی، چاره اندیشی سریع و خیلی قدرت های دیگه سرآمد بود که در تام بروز پیدا کردن!

هری سخن آلبوس دامبلدور در سال دوم تحصیلش را به یاد آورد که در آنجا به او گفته بود که هم او و هم ولدمورت استعداد خاصی در چاره اندیشی و خلاص کردن خود از مخمصه ها دارند. اکنون دلیل این حرف او را درک می کرد!

 هری پرسید:

_پروفسور ... دلیل شباهت ظاهری من با پترا و جیمز هم اینه که هممون از نسل گودریک گریفیندور هستیم؟ یعنی اینقدر این وراثت شدیده؟

نیک آشکارا لرزید. آرام جواب داد: آره ... البته این موضوع همیشه مصداق نداره ...

_پروفسور ... میشه بپرسم چطوری نسب پاترها به گودریک گریفیندور می رسه؟

نیک لحظه ای تأمل کرد و سپس گفت:

_باید یه داستان طولانی رو واست تعریف کنم.

وقتی نیک اشتیاق هری را برای فهمیدن ماجرا در چشمان او دید، شروع به تعریف کردن داستانش کرد:

_داستان برمی گرده به زمانی که مرلین پیش مورگانا بزرگ میشد. مرلین در نبردی بزرگ تونست مورگانا، کسی که اونو بزرگ کرده بود، رو شکست بده ... مرلین فقط یه دختر داشت که اونم همسر پادشاه امپراطوری شمال انگلستان شد و اونا هم فقط صاحب یه دختر شدن که در حقیقت نوة مرلین محسوب میشه ...

هری با تعجب پرسید: اوه ... من هیچ جا نشنیده بودم که مرلین ازدواج کرده!!!

نیک پاسخ داد: البته هری ... تعداد افرادی که از این ماجرا خبر دارن، زیاد نیستن!

سپس ادامه داد: خب ... داشتم می گفتم ... در مقابل امپراطوری شمال که یه امپراطوری خوب و سپید بود، امپراطوری جنوب کاملاً پلید بود ... پسر مورگانا پادشاه این امپراطوری بود ... در همین زمان بود که یه جنگ بسیار شدید و طولانی بین داماد مرلین که پادشاه امپراطوری شمال بود و پسر مورگانا که پادشاه امپراطوری جنوب بود، درگرفت.

_خب کی برنده شد؟؟؟

_ مرلین در این جنگ حضور نداشت؛ به همین خاطر امپراطوری جنوب تونست این جنگ رو ببره ...

_آخه واسة چی؟ چرا مرلین تو این جنگ شرکت نکرد؟

_به خاطر پایبندی به یه پیمان!

_چه پیمانی؟؟؟

لرزشی بزرگ در بدن نیک به وجود آمد که از تمام لرزشهایی که هری تاکنون از او دیده بود، بزرگتر بود. این موضوع هری را به شک انداخت. نیک پاسخ داد:

_در این مورد سؤالی نپرس!

_آخه واسة چی؟

برای اولین بار هری خشم نیک را دید: چون من بهت میگم!

آب در دهان هری خشک شد ... مگر او چه گفته بود که نیک چنین واکنشی را نشان داده بود؟!

در هر صورت هری ترجیح داد تا با در پیش گرفتن رویه ی سکوت، بیش از این موجبات ناراحتی این پیر سالخورده را فراهم نیاورد.

نیک که دوباره آرامش یافته بود، ادامه داد:

_خب داشتم می گفتم ... پسر مورگانا این جنگ رو برد و پادشاه کل بریتانیا شد.

هری قسمتی از سخنان دامبلدور را به یاد آورد و اضافه کرد: ... و اون هم توسط دختر پادشاه شمال و همسر پادشاه میداس کشته شد ... درست نمیگم؟

نیک سری به نشانة تأیید حرف های هری تکان داد و گفت: آره ... درسته ...

پس از چند لحظه مکث ادامه داد:

_میداس اولش یه جلّاد در امپراطوری جنوب بود که عاشق دختر پادشاه شمال شد و این در حالی بود که به خاطر قتل پادشاه، درباریان می خواستن اون دخترو به بدترین شکل بکشن؛ اما میداس تونست اونو فراری بده ... بعدش یه جنگ بزرگ بین درباریان بر سر جانشینی امپراطور پیش اومد که هر دو طرف رو به ورطة نابودی کشوند. میداس هم که خیلی شجاع بود و شیوه ی رزمش هم نظیر نداشت، برده ها رو آزاد کرد و تونست قصر رو فتح کنه و به این ترتیب تونست پادشاه کل بریتانیا بشه.

نیک نیم نگاهی به هری انداخت و ادامه داد: فکر کنم اینجاشو دیگه خودت بدونی. حاصل ازدواج نوة مرلین با میداس، یک پسر بود که وارث تخت پادشاه شد ... خصوصیات بارز مرلین و نوه ی اون یعنی عشق ورزی، محبت، فداکاری، شجاعت، هنرهای ذهنی، خوش فکری و همینطور خصوصیات بارز خود میداس یعنی شهامت، هنر رزم و البته کلّه شقی اون در یه نفر از نسلش تجلّی یافت که اون فرد کسی جز گودریک گریفیندور نبود؛ البته میداس یه دختر هم از همسر دومش داشت. تنها دختر گودریک گریفیندور همسر پیتر پاتر شد و خصوصیات اون نسل حالا در تو بروز پیدا کرده.

دهان هری از تعجب باز ماند. ترجیح داد چند لحظه سکوت کند تا مطالب جدید برایش جا بیفتد. با وجودی که جواب سؤالش را می دانست، پرسید: یعنی من نوادة مرلین هم هستم؟

نیک لبخندی زد و گفت: تو نوادة مرلین، میداس و گودریک هستی!

چند لحظه نیک مکث کرد و حالتی جدّی به خود گرفت و سپس ادامه داد:

_در واقع باید بگم این برخورد چند نسل جادوگری بوده که باعث شده تو قدرتی بالا داشته باشی ... نسل پاترها در مقاطع زمانی مختلف به دامبلدورها، فلامل ها، لانگباتم ها، ویزلی ها و همینطور بقیه ی خونواده های اصیل جادوگری وصلت و پیوند داشته که این برخورد نسل ها باعث افزایش چشمگیر و قابل توجه قدرت جادویی تو شده.

_چه جالب ... من اینا رو نمی دونستم ...

_نباید هم می دونستی ... دونستن این موضوعات سال ها تحقیق می خواد ...

نیک این را گفت و لحظه ای تأمل کرد تا مطلب بعدی را برای گفتن برگزیند:

_ ... و اما در مورد تام ...

_ولدمورت؟؟؟ اون چه ربطی به این ماجرا داره؟؟؟

نیک لبخندی زد و گفت: اجازه هست حرف بزنم؟

هری شرمنده شد و سرش را پایین انداخت: ببخشید!

نیک توضیح داد: مورگانا یه دختر دیگه هم داشت؛ ولی اون زمان یه پیشگویی شد که طبق اون، این دختر سبب شکست امپراطوری جنوب میشه ... به خاطر همین هم مورگانا اون دختر رو کنار گذاشت و به یه خونواده ی روستایی سپرد. اون دختر قدرت های سیاهی داشت؛ ولی رگه هایی از خوبی هم در وجودش دیده میشد و این به خاطر بزرگ شدن نزد اون خونواده ی مهربون روستایی بود. اون دختر بدون افشا و یا حتی اطلاع از هویتش تونست به عنوان یه خدمتکار به دربار امپراطوری جنوب راه پیدا کنه و یه مدت بعدش هم پیشگویی به تحقق پیوست و امپراطوری جنوب منقرض شد ... وقتی که اون دختر یه نوجوون بیشتر نبود و تازه وارد دربار شده بود، مرلین خبر اون پیشگویی رو بهش داده بود و اونو از هویتش باخبر کرده بود و به همین دلیل هم اون دختر از مرلین یه خاطره ی سیاه و سفید توی ذهنش داشت ... سیاه به خاطر اینکه هویت کثیفش رو بهش فهمونده بود و سفید چون بهش گفته بود که باعث از بین بردن امپراطوری سیاه جنوب میشه ... اما بعد از اون ماجرا، این فکر که باعث مرگ برادرش شده، لحظه ای اونو راحت نذاشت و اونو به سمت سیاهی کشوند ... البته خودش هم دوست نداشت که به سمت سیاهی بره و مدام جلوی این خواستة درونی که ازش می خواست تا دوباره مرلین رو ملاقات کنه و علاوه بر تشکر کردن ازش به خاطر مطلع کردن اون از هویتش، روح و روانش رو آروم کنه، می گرفت. بعدشم با حیله های جادویی تونست خودش رو جوون کنه و یه عشق کاذب رو در میداس به وجود بیاره ... فقط چند روز بعد از مرگ همسر میداس، یه جشن باشکوه و بزرگ در امپراطوری بریتانیا به خاطر ازدواج میداس با دختر مورگانا که البته کسی از هویتش آگاهی نداشت، برگزار شد. حاصل ازدواج اون دو تا یه دختر بود ... اینکه چه اتفاقاتی واسة اون دختر افتاد رو خودت می دونی ... همون قضیة مجسمه ی طلایی ...

هری سری به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت: آره ... می دونم ...

نیک توضیح داد: اون پیرمرد که دختر میداس رو نجات داد، مرلین بود. مرلین پس از سالها که ناپدید شده بود، پیدا شد و میداس و همسرش رو از غفلت بیدار کرد. مرلین در حدود سیصد سال پس از اون ماجرا هم زنده موند ... پس از ماجرای میداس هم مرلین سال ها ناپدید شد تا دوباره در ماجرای امپراطوری شاه آرتور که اون هم جد تو میشه، وارد عمل شد و تخت پادشاهی رو به صاحب واقعیش رسوند.

_خب این چه ربطی به ولدمورت داشت؟

_میداس، همسر دومش و همچنین دخترشون پس از ماجرای مجسمة طلایی به یه روستا رفتن و اونجا زندگی کردن ... اون دختر با یه جوون روستایی ازدواج کرد و خصوصیات اون نسل پس از مدتی در وجود سالازار اسلیترین و تام ریدل بروز یافت.

دهان هری از تعجب باز ماند: ... یعنی ... یعنی ...

_متأسفانه باید بگم آره هری ... ولدمورت از نسل دختر مورگانا، میداس و دختر میداسه ... در واقع تو و ولدمورت از طریق میداس با هم فامیل میشید!

حقیقت تلخ همچون آواری سنگین بر سر هری سقوط کرد. سری به نشانة ناراحتی تکان داد و ترجیح داد که هیچ حرفی نزند. این بدترین خبری بود که نیک می توانست به او بدهد ... اما از یک جهت هم خوشحال بود ... بالاخره هویتش را فهمیده بود ... حداقل از این به بعد، دیگر می دانست که کیست و از نسل چه کسانی است ... مرلین ... پادشاه میداس ... پادشاه آرتور ... گودریک گریفندور ...

... او وارث بزرگترین جادوگران تاریخ بود ...

******************

دوستانش اکنون باید در کلاس می بودند؛ اما او دیگر طاقت و حوصلة هیچ چیز را نداشت ... هر روز یک حقیقت ... یک خبر بد ...

به آرامی در اتاق نیازمندی ها بر روی تخت درخواستیش دراز کشیده بود و اصلاً به این فکر نمی کرد که چند کلاس را از دست داده و برایش هم مهم نبود که ممکن است کل دوستانش به دنبال او باشند.

... اما در خارج از اتاق نیازمندی ها، همه ی مسئولین مدرسه و دوستان هری، نگران از وضعیتش، در جستجوی او بودند و تمام قلعه را هم گشته بودند تا بلکه او را بیابند ...

... البته این قضیه هم دو استثنا داشت ... هر دو به یک هدف ...

نیک و رون تنها کسانی بودند که عمق ناراحتی هری را درک کرده بودند و در جستجوی هری، به جای راهنمایی، بقیه را گمراه می کردند. هر دو به خوبی می دانستند که هری در چنین مواقعی به کجا می رود و چه کاری انجام می دهد ... و همینطور هر دو به خوبی درک کرده بودند که ... هری به آن نیاز داشت ...

گزارش تخلف
بعدی