در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل نوزدهم

شکنجه

به آرامی چشمانش را باز کرد. از روی عادت، با دستش عینکش را جست و جو کرد. آن را به چشم گذاشت و به آرامی از رختخوابش بلند شد. رون با صدای بلندی در کنارش خروپف می کرد. هری با دیدن طرح خوابیدن رون به ناگاه لبخند زد، گویا رون در خوابش، هرمیون را در کنارش داشته است. رویش را برگرداند و از اتاق خارج شد. اتفاقات دیروز مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانش در حال عبور بود، هم اتفاقات خوب و هم بد، و البته هم اتفاقات خیلی بد!

"ولم کن پسره ی بی چشم و رو"

برایش کاملاً مشخص شده بود که دلیل این حرف چیزی جز خشم هرمیون نبوده است؛ اما باز هم این موضوع در دلش جای نگرفته بود و البته نمی توانست این فرصت طلایی را برای دور کردن هرمیون از خطر از دست بدهد. تصمیمش را گرفته بود. هرمیون باید مقداری تنبیه میشد. آرام در کنار اتاق جینی و هرمیون متوقف شد. چند لحظه صبر کرد و سپس قاطعانه برگشت و از پله ها پایین آمد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود. آبی به سر و صورتش زد. به آینه نگاه کرد و با دیدن صورت خودش در آینه، پوزخندی زد. بدنش به لطف عذابهای چند وقت گذشته و رسیدگی های چند هفته ی اخیر کمی ورزیده تر از سابق شده بود. ریش کوتاهش که به تازگی درآمده بود، بالغ تر شدنش را نشان می داد. یک مسواک جادویی که آقای ویزلی آن را از مسواک های مشنگی شبیه سازی کرده بود، برداشت و در دهانش گذاشت. به محض اینکه مسواک وارد دهانش شد، به صورت خودکار به کار افتاد و رنگ تمام دندان هایش را به سفیدی برف کوهساران درآورد. سپس به حمام رفت و دوش کوتاهی با آب سرد یا به تعبیر بهتر با آب یخ گرفت. فارغ و سبک بال از خانه بیرون شد و در نسیم سرد صبحگاهی به پیش رفت. بدون هیچ فکری چوبدستش را از جیبش بیرون کشید و پس از اندکی تمرکز گفت:

_آکیوفایربولت!

******************

با سرعت بسیار زیادی پرواز می کرد. مغز استخوانش از شدت سرما می لرزید؛ اما دیوانه وار از پرواز صبحگاهی لذت می برد. لذت باد خنک، یادآوری کوییدیچ، تصویرهایی به سرعت از جلوی چشمانش عبور می کرد:

((پدرش به سرعت پرواز می کرد. سیریوس بازدارنده ای را از بغل گوشش بازگشت داد و در حقیقت جان او را نجات داد. گروه مقابل آنها سبزپوش بودند و به جای اینکه به بازی بپردازند، فقط مشغول پرتاب بازدارنده ها به سمت جیمز پاتر بودند و سیریوس هم مثل یک بادیگارد با بیشترین توان و مهارتی که یک مدافع کوییدیچ می تواند داشته باشد، از او محافظت می کرد و مواظب بود که دوستش صدمه ای نبیند. بازدارنده ها پیاپی به سمت جیمز پاتر می آمدند؛ ولی یک به یک به سمت سبزپوشان باز می گشتند و گهگاهی نیز به آنها اثابت می کردند. جستجوگر تیم اسلیترین که جیمز پاتر از چهرة او به شدت نفرت داشت و یاکسلی نامیده میشد، به سرعت پشت سر او حرکت می کرد و سرانجام با ضربه ای که از طرف سیریوس بی جواب نماند، باعث شد که جیمز پاتر با شدت به سمت زمین سقوط کند. کل تماشاگران بازی کوییدیچ اسلیترین-گریفیندور برای چند لحظه نفس نکشیدند، گویی از این کار ابا داشتند یا آن را توهینی به جیمز پاتر می دانستند. چند نفری فکر کردند که این پایانی تلخ بر زندگی جیمز پاتر بوده است. سیریوس با وحشت خود را به او رساند؛ اما دست لرزان جیمز پاتر آرام بالا آمد و اسنیچ طلایی را که به شدت برای رهایی از دستش تلاش می کرد، به نمایش گذاشت. فریاد تشویق پس از آن، چنان لرزه ای به ورزشگاه وارد آورد که بعید نبود ورزشگاه در هم بشکند و آنقدر بلند بود که بعید نبود گوش چند نفری را کر کرده باشد!))

هری به خود آمد. با سرعتی ماورایی در جهتی نامعلوم به پیش می رفت. از سرعتش وحشت کرد. با هر زحمتی بود، سرعتش را کم کرد و در جهت برگشت به بارو پرواز کرد. احساس بدی پیدا کرده بود. سرعتش را کمی بیشتر کرد تا زودتر به بارو برسد که ناگهان ...

اخگر سرخرنگی از کنار سرش گذشت. سرش را برگرداند. هفت سیاهپوش با سرعت در تعقیب او بودند. با وحشت رویش را به سمت جلو برگرداند؛ ولی صحنة دیدن هشت سیاهپوش که در جلویش آمادة رسیدن او بودند، باعث شد که به سرعت به سمت چپ بپیچد. سه مرگخوار دیگر هم این راه را بسته بودند. با اندکی امید، دَوَران کاملی به جارویش داد و در جهت مخالف به حرکت درآمد که آن راه هم با چهار مرگخوار دیگر بسته شد؛ ولی در مجموع دَوَران مفیدی بود. چندین اخگر با رنگ های مختلف که از نقطة دَوَران هری گذشتند، کاملاً بیانگر این موضوع بود. سه مرگخوار دیگر هم از سمت چپ اضافه شدند و مجموعاً بیست و پنج مرگخوار، هری را به طور کامل محاصره کردند ...

... باز هم حماقت کرده بود ... دیگرکارش تمام بود ...

******************

بیست و پنج مرگخوار چوبهایشان را بالا آورند. هری با آرزوی اینکه او را راحت بکشند، چشمهایش را بست تا رنگ اخگرهایی را که قرار بود به زندگی او پایان دهند، نبیند. به یکباره چندین و چند صدا با هم فریاد زدند: ریلاشیو!

هری انتظار داشت که با بیست و پنج اخگر ارغوانی رنگ کاملاً در هم شکسته شود، گرچه برای این کار یک اخگر هم کافی بود؛ اما پس از چند ثانیه احساس کرد هنوز زنده است! چشمانش را به آرامی و البته با کمی ترس باز کرد تا یا جهان مادی را ببیند و یا جهان آخرت را؛ اما مطمئناً مردن اینقدر هم راحت نبود! وقتی چشمانش را باز کرد، تعدادی جادوگر در حال غلاف کردن چوبدستهای خود بودند. فهمید که گزینة اول اتفاق افتاده است و این جهان، جهان آخرت نیست! با کمی دقت متوجه آرم روی سینة آنها شد که بدون شک نشان مخصوص کارآگاهان بود. بدن های مرگخواران که از فاصلة دوازده متری به زمین افتاده بودند، کمتر شباهتی به انسان داشتند. سردسته ی گروه کارآگاهان گفت:

_آقای پاتر، شما باید بیشتر مواظب خودتون باشین!

هری فقط توانست بگوید: ممنونم!

_این وظیفه ی ماست آقای پاتر! چهار سال آموزش ندیدیم که از پس چند تا مرگخوار برنیایم؛ اما با این وجود باید بیشتر مواظبت خودتون باشین.

هری برای اولین بار در طول عمرش از اینکه محافظ دارد، خوشحال شد. تشکری دوباره کرد و با لبخندی از گروه کارآگاهان محافظش جدا شد و به سرعت به طرف بارو پرواز کرد. برای تفریح به سرعت به طرف زمین حرکت کرد و در 50 سانتیمتری زمین منحرف شد؛ اما بر خلاف پدرش به سمت بالا نرفت. سقوط سریعش را با سرعت به چرخش صد و هشتاد درجه تبدیل کرد. خودش هم از کاری که کرده بود، تعجب کرد. مشابه این حرکت را تاکنون ندیده بود. شاید یک حرکت جدید ابداع کرده بود!

به خانه بازگشت و بدون ایجاد هیچ سروصدایی وارد اتاقش شد. قبل از اینکه بقیه بیدار شوند، راضی از ورزش صبحگاهی کوتاهش، خواست به تختخوابش برگردد؛ ولی به محض ورود به راهرو، خشکش زد. هرمیون با لباس خوابش آرام جلوی در نشسته بود و به روبرویش خیره شده بود. وقتی هری وارد راهرو شد، هرمیون رویش را به سمت هری برگرداند و گفت:

_جاروسواری توی هوای صبحگاهی خوش گذشت؟ فکر نکنم برات بد بوده باشه!

هرمیون این سخنان را با پوزخندی ادا کرد. هری گستاخانه و مبارزه طلبانه جواب داد:

_بیش از حد انتظار! در واقع خیلی خوب بود! مخصوصاً که با شکار بیست و پنج مرگخوار هم تزیینش کردم!

رنگ از رخسار هرمیون پرید. با لکنت زبان گفت: بیست و پنج تا مرگخوار رو شکست دادی؟

_نه! کارآگاههای محافظم زحمتشو کشیدن!

هرمیون نفس راحتی کشید و گفت: تو آدم نمیشی!

_خودم می دونم!

_تو دیوونه شدی!

_دیوونه که بودم، در واقع دیوونگیم نمایان تر شده!

هری انتظار داشت هرمیون فریاد بکشد، دشنامش دهد، مشتش بزند، گریه کند و ...

... اما هرمیون تنها کاری را انجام داد که هری اصلاً انتظارش را نداشت، لبخندی زد و گفت:

_تو خود هری پاتری!

_قراره نباشم؟

_هری پاتری که من می شناسم به حرف هیچکس گوش نمیده، درست مثل الان!

هری پوزخندی زد و گفت: خوب شد بالاخره فهمیدی؟!

هرمیون آرام گفت: ببخشید هری! من در موردت اشتباه کردم!

هری گفت: مهم نیست فراموشش کن!

هری خواست برگردد و به اتاق خودش برود که دست چپ هرمیون شانه ی راست هری را گرفت و مانع حرکت او شد: هری ... هر جا می خوای بری، برو ... ولی من رو هم با خودت ببر!

هری پاسخ داد: من جای خاصی نمیرم ... فقط وقتی دلم تنگ میشه که این روزها زیاد هم اتفاق میفته، میرم جاروسواری ... هیچ چیزی اینطور آرومم نمی کنه ... اونم از نوع خیلی خطرناکش ... تو می خوای کجا بیای؟

_می خوام بیام تا بفهمم کجایی ... دیگه نمی خوام به خاطر حماقت های تو حرص بخورم ...  

_شاید رون ناراحت بشه!

هری این جمله را گفت و بدون توجه به واکنش احتمالی هرمیون، به اتاقش برگشت و تا ظهر خوابید. خواب ناآرامی داشت؛ ولی نه آن کابوس های همیشگی! این خوابش با بقیه متفاوت بود. یک کشیش کوتاه قامت بر روی قبری نشسته بود و طوماری را در دست داشت. وسط سرش مو نداشت و لباسی قهوه ای پوشیده بود. صلیب نقره ای زیبایی بر روی گردنش قرار داشت. انجیل مقدس را بر روی قبر گذاشته شده بود و هر چند لحظه یک بار نگاهی به آن می انداخت. محیط اطرافش کاملاً تاریک بود؛ گویا تنها نوری که در عالم وجود داشت، نور زردی بود که از کلیسا بیرون می آمد و محیط اطرافش را روشن می کرد! این نور باعث شده بود که منظره ای مبهم از قبرستان پشت آن به چشم بخورد و این منظره فقط مجسمة فرشته ی کوچکی بود که در میان دو قبر سفیدرنگ دیده میشد و کشیش هم در کنار آن نشسته بود؛ اما محیط اطراف جز سیاهی چیزی نداشت، گویی سیاهی در تمام سلول های آن نفوذ کرده باشد. سکوتی وحشتناک برقرار بود که لرزه بر اندام هر کسی می انداخت و تنها منبعی که به انسان گرما می بخشید، کلیسا بود!

هری احساس کرد که از چشمان ولدمورت نمی بیند و این احساس زمانی به یقین تبدیل شد که خود ولدمورت را دید که آرام آرام به سمت کشیش می رفت و اصلاً هم توجهی به هری نداشت. به زور طومار را از کشیش گرفت و آن را خواند و کوچکترین توجهی هم به اصرارهای او نکرد. لبخندی بر لبان نداشته اش شکل گرفت و چهرة شیطانی اش را نمایان تر از گذشته کرد. قهقهة پس از لبخندش آنقدر سیاه و شیطانی بود که لرزش حاصل از آن هری را بیدار کرد، همان خندة جنون آمیز و شیطانی لرد ولدمورت!

به طور ناگهانی از خواب پرید. رون خواب بود و هری خداوند را برای این موضوع شکر کرد. چند لحظه به خوابی که دیده بود، اندیشید. موضوع خاصی به نظرش نرسید. با خودش گفت:

((از چشم اون ندیدم، همش یه خواب بود!))

سپس بالشتش را صاف کرد و دوباره دراز کشید. طولی نکشید که خواب او را در ربود؛ اما این بار خوابی کاملاً آرام! اصلاً هم خیال بیدار شدن نداشت. عصر آن روز وقتی که بیدار شد و رون او را دید، با تعجب به او گفت:

_هری!!! تو سالمی؟؟؟

هری با تعجب پاسخ داد: قراره نباشم؟

_نه! تو هری پاتر، رفیق من نیستی! تو یه هری پاتر دیگه ای!

_من هری جیمز پاتر، برندة تورنمنت سه جادوگر، همون کسی هستم که دنبالم تا وسط میدون جنگ اومده بودین ... همون رفیق کله خراب تو!

_تو میدونی چقدر خوابیدی؟ از دیشب تا حالا بیست ساعت یه راست خوابیدی ... من رو هم روسفید کردی! یادم باشه حتماً به هرمیون بگم!

هری با لبخندی جواب او را داد. آن دو با یکدیگر از اتاق خارج شدند. خانم ویزلی به جبران صبحانه و ناهار از دست رفته برای هری، به اندازه ی ده وعدة غذایی برای او غذا کشید. برخورد جینی با هری بسیار سردتر شده بود و اصلاً به او توجه نمی کرد. در جمع خانواده ی ویزلی مدام از سجایای ویکتور سخن می گفت. این برخورد جینی، برای هری بسیار تلخ و دردناک بود؛ ولی به رویش نمی آورد و با لبخندی دردمند این موضوع را تأیید می کرد! یک روز مانده به هاگواترز، ویکتور به بارو آمد تا سری به جینی بزند. هنگامی که ویکتور در بوته زارِ پشتِ خانه، پیشانی جینی را بوسید، قلب هری و شیشة پنجرة اتاق رون که هری از آنجا نظاره گر صحنه بود، به معنای واقعی کلمه شکستند. برخورد هری با هرمیون هم در این چند روزه تغییری نکرده و به همان خشکی چند روز اخیر بود و هرمیون هم همچنان عذاب می کشید.

... تا اینکه اول سپتامبر و روز بازگشایی هاگوارتز فرا رسید. در کمال تعجب، هری متوجه شد که از طریق قطار می روند و وعدة وزارت برای تغییر روش انتقال به هاگوارتز فقط جنبة امنیتی داشته است.

******************

صبح زود با صدای مهربان خانم ویزلی از خواب بیدار شدند. صبحانة بسیار مفصلی ترتیب داده شده بود؛ ولی آن جمع صبحانه به شدت غمگین و افسرده بود. ویکتور و هری به ترتیب در نزدیکترین و دورترین نقاط نسبت به جینی نشسته بودند. یک لقمه جینی در دهان ویکتور می گذاشت و سپس این ویکتور بود که این کار را انجام می داد. هری می خواست به سرعت صبحانه اش را بخورد. از طرفی هم خانم ویزلی فشار می آورد که هری بشقابش را که برای چهار رون کافی بود، تمام کند که این موضوع هری را عصبی می کرد. با زور و رحمت و مشقت فراوان، هری که واقعاً هم گرسنه بود، موفق به اتمام بشقابش شد و سپس به اتاق رون پناه برد. از پنجره، جینی و ویکتور را دید که برای ملاقات عاشقانه ی پس از نهار به تپه ی کوییدیچ کنار خانة ویزلی رفتند. از پنچره، زمین کوییدیچ منظره ای بسیار زیبا بود که توسط انواع گلها و موهای قرمزرنگ جینی نقاشی شده بود و هری فکر می کرد که دنیا چه بی رحم است که باعث شده ویکتور به جای او در کنار جینی بایستد و دسته گلی قرمزرنگ از میان دریای گلها بچیند و پس از بوسیدن دستان جینی آنها را به او بدهد و یک گل نیز بر روی موهای آتشین زیبایش بگذارد. جینی هم لبخندی به او زد، لبخندی که بدبختی را برای هری تداعی می کرد. هری با خشم پنجره را بست و پرده را کشید. صدایی را از کنار تخت رون در گوشة دیگر اتاق شنید: _موفلیاتو!

هری شتابزده به سمت صدا برگشت و از روی عادت چوبش را کشید. هرمیون را دید. با خشم غرید: _تو اینجا چی کار می کنی؟ چطور اومدی تو؟

هرمیون با خونسردی پاسخ داد: از در اومدم! قبل از تو هم اومدم! تو اونقدر حواست پرت بود که متوجه من نشدی ... دلیل این حواسپرتی چیه ترسو؟ چیزی جز جادوی موقرمزهاست؟ فکر می کنی من نمی دونم؟ فکر می کنی من نمی دونم اون بیرون چی می گذره و دلیلش چیه؟ دلیلش فقط ترس و بی عرضگی توه!

هری با خشم غرید: من ترسو نیستم!

_هستی! خیلی زیاد هم هستی! حالا می فهمم منظور جرج چی بود که گفت بعضی ها به خاطر اینکه صلاحیت حضور در سایر گروه ها رو ندارن، میان تو گریفیندور! این موضوع دقیقاً در مورد ترسوهایی مثل تو مصداق پیدا می کنه! ... البته ... این موضوع که کلاه بعد از دو ساعت تو رو فرستاد گریفیندور هم گواه روشنیه بر این موضوع!

هری با خشم رو به افزایشش غرید: بهت میگم اینطور نیست!

_دقیقاً همینطوره! تو که از پس یه دختر برنمیای، چه جور می خوای از پس لرد ولدمورت بزرگ و قدرتمند بربیای؟

هری آنچنان با خشم بلند شد که شیشه های تازه تعمیرشده ی اتاق رون باز هم شکستند. هرمیون جیغی کشید و با وحشت یک قدم به عقب گذاشت. باز هم ناخواسته جادو کرده بود!

_گم شو بیرون هرمیون! اینقدر هم چرند نگو!

هرمیون با شجاعت گفت: مگه اینجا اتاق توه که می خوای منو بیرون کنی؟ محض اطلاعت این اتاق مال رونه که کاملاً اتفاقی دوست من محسوب میشه ... من با اجازة اون اینجام و تو هم هر کاری بکنی، نمی تونی منو بیرون کنی!

هری با خشم پاسخ داد: پس تو هیچ جا نرو، من میرم!

لحن هرمیون به سرعت تغییر کرد: هری! وایسا کارت دارم!

هری به سمت او برگشت و با بی خیالی گفت: می شنوم ...

هرمیون محتاطانه گفت:

_ببین هری! من یه چیزایی می دونم که تو نمی دونی و اون چیزایی که من می دونم ارزش خیلی زیادی دارن ... اونقدر اطلاعات مهم دارم که تو به خاطرشون حتی حاضری با ولدمورت دوست بشی ... من تا حالا هر رازی داشتم بهت گفتم؛ ولی هر موضوعی یه پیش نیازی داره. پیش نیاز این موضوعاتی رو هم که من می دونم؛ ولی بهت نگفتم، تابلوی یه پیر خردمند تعیین کرده ... تابلویی که اطلاعات و خاطرات آلبوس دامبلدور بزرگ رو با خودش داره!

هری با تعجب گفت: آلبوس دامبلدور؟؟؟

چرا تاکنون این موضوع را به یاد نیاورده بود؟ بر خودش لعنت فرستاد و داغ دلش را با قطره اشکی که از چشمانش فروافتاد، خالی کرد.

با صدای لرزانش که دل هرمیون را لرزاند؛ ولی نتوانست ظاهرش را به لرزش وادارد، گفت:

_اون بهت چی گفته؟ تو رو خدا حرف بزن هرمیون! من دیگه بچه نیستم که بخوای اطلاعات رو از من مخفی کنی!

هرمیون با خونسردیش که خون هری را به جوش می آورد، گفت: گفتم که شرط داره و شرطش رو دامبلدور تعیین کرده. تو باید یه تکیه گاه احساسی داشته باشی تا زمانی که لازم شد، بتونی از کمکش استفاه کنی!

هری در حالی که خودش هم جواب سوالش را می دانست، گفت:

_ ... و احیاناً این تکیه گاه احساسی اون دختر موقرمز نیست؟

_این تکیه گاه احساسی که تو باید بهش تکیه کنی تا قدرتت در برابر ولدمورت بیشتر بشه و بعداً به تو کمک کنه تا بعضی حقایق سخت و تلخ رو درک کنی، دقیقاً همون دختر موقرمزیه که دیدنش با یه نفر دیگه اینطور عذابت میده؛ یعنی می خوای بگی عاشق اون نیستی؟

_نه، اینا همش حرفه! من دوستش دارم همونطور که همه ی برادرا، خواهراشون رو دوست دارن، ولی من عاشقش نیستم!

هرمیون پوزخندی ساختگی زد و گفت: قبلاً به من دروغ نمی گفتی ...

هری سعی کرد خشمش را پنهان کند: حرفی که می خواستی بزنی همین بود؟

_نه هری! ... یه چیز دیگه هم بود که می خواستم بهت بگم ... احیاناً تو که فکر نمی کنی من و رون منتظر توی ترسو نشستیم؟ خواستم بگم اگه چنین فکری می کنی سخت در اشتباهی!

هری با کنجکاوی گفت: صبر کن ببینم ... شما چی کار کردین؟

_کارایی کردیم که تو عمراً خودت تنهایی نمی تونستی انجام بدی. اون موقع که اسنیپ آکلامنسی رو تو کله ی پوکت فرو می کرد، ما توسط خود پروفسور دامبلدور آموزش دیدیم! به جایی رسیدیم که خود ولدمورت هم نتونه ذهنمون رو بخونه!

هری با تعجب فریاد زد: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی گفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هرمیون با همان خونسردی گفت: همین که شنیدی!

هری با خشم گفت: یعنی من اونقدر واسه ی دامبلدور بی ارزش بودم که با وجودی که خودش زحمت کلاس گذاشتن رو کشیده بود، باز منو گذاشت پیش اون کثاقت خائن؟؟؟

_دقیقاً! در واقع اون بهتر از همه می دونست که تو چقدر بی عرضه ی و دست و پا چلفتی ای هستی که به خودش زحمت آموزش تو رو نداده و این کار رو به یه نفر مثل خودت واگذار کرده!

هری فریاد زد: خفه شو هرمیون، خیلی عوضی شدی!!! تو توی عمرت همچین حرفایی نزده بودی که حالا به من میزنی! هیچ وقت نمیشد که یه چیزی رو بهم نگی، قسم می خورم که اگه موضوع رو کاملاً به من نگی، دوستیمون رو می بوسم میذارم کنار، دیگه نه من، نه تو! خودم میرم دنبال جاودانه سازها!

هرمیون با چهره ای کاملا بی احساس گفت:

_اولاً دلیل اینکه موضوع کلاس رو بهت نگفتم این بود که اگه بهت می گفتم، تو دو پات رو می کردی توی یه کفش که با ما بیای، در صورتی که همون طوری که بهت گفتم، تو لیاقتش رو نداشتی! دوماً من تا وقتی یه بچه ی خوب بودی، باهات خوب بودم؛ ولی حالا که شجاعتت جاش رو به ترس داده و جز حماقت کار دیگه ای نمی کنی، فکر کنم لایق همین برخورد باشی! سوماً تو خودت مختاری! می تونی همین الان کوله بارت رو جمع کنی، بزنی بیرون، بری دنبال جاودانه سازها؛ ولی مطمئن باش سر اولین جاودانه ساز تیکه پاره میشی و جنازت رو واسمون میارن ... که البته چه بهتر ... از وجود نحس تر از ولدمورت تو راحت میشیم ...

آنچنان خشم هری فوران کرد که باعث شد کلیه ی اشیاء موجود در اتاق رون از جمله دو تخت و کمد و صندلی و در اتاق و ... تکه تکه شوند. هرمیون که فهمیده بود در راستای اجرای دستور ابرفورث کمی زیاده روی کرده است، با نگرانی گفت:

_ببخشید هری! منظورم این نبود!

 ... ولی هری اصلاً منتظر نمانده بود تا این جمله را بشنود. ثانیه ای بعد با خشم از اتاق بیرون زد و در شکسته شده را محکم به دیوار کوبید و زحمت بستن آن را هم به خود نداد.

هرمیون وحشت زده فریاد زد: وایسا هری ...

... ولی هری دیگر در قسمتی نبود که صدای او را بشنود، مخصوصاً زمانی که هرمیون طلسم سکوت را فعال کرده باشد!

با سرعت از پله ها پایین آمد. هرمیون هم به دنبال او دوید؛ ولی کمی دیر رسید؛ زیرا زمانی که به طبقه ی پایین رسید، هری از خانه خارج شده بود. خانم ویزلی و ریموس لوپین با وحشت و تعجب به دنبال هری دویدند تا او را متوقف کنند.

خانم ویزلی فریاد زد: وایسا هری! بگو چی شده!

ریموس هم در حالی که به دنبال او می دوید، با ترس و نگرانی فریاد زد: حماقت نکن هری!

... اما کمی دیر شده بود ... هری که خشم آتش در چشمانش شعله می کشید، چوبش را بالا گرفت و طلسمی را زیر لب خواند. تمامی اشیاء و وسایل و همچنین جارویش ثانیه ای بعد از هر سمت و سویی پروازکنان آمدند و در کیف همه چیزجاشوی فرد و جرج جای گرفتند.

قبل از اینکه ریموس به او برسد، هری ناپدید شده بود.

هرمیون با وحشت و صدای لرزانش گفت: همش تقصیر من بود!

... و به هق هق افتاد ...

******************

همان احساس خفگی همیشگی در او به وجود آمد. احساسی که هنوز به آن عادت نکرده بود و کماکان از آن متنفر بود. در ایستگاه کینگزکراس ظاهر شد؛ ولی چیزی که بیش از همه چیز توجه او را جلب کرد، عدم وجود هیچ مشنگی در ایستگاه بود. هیچ قطاری قصد حرکت نداشت، هیچ زن و فرزندی منتظر رسیدن پدر خانواده ی خود نبودند، هیچ  خانواده ای منتظر رسیدن فرزند خود از کالج نبودند، هیچ انسانی در ایستگاه حضور نداشت. سکوت مرگباری در ایستگاه متروکه به وجود آمده بود. با افسوس به طرف سکوی نه و سه چهارم حرکت کرد و از میان دیوار گذشت و از سوی دیگر آن بیرون آمد. هنوز برای حرکت قطار خیلی زود بود. قطار زیبا، باشکوه، قرمزرنگ و سریع السیر هاگوارتز آرام گرفته بود و هیچ دودی از آن خارج نمیشد که این موضوع خاموش بودن آن را نشان می داد. چند تن از دانش آموزان مدرسه در آنجا حضور داشتند که البته چند نفر از اعضای ارتش دامبلدور هم در این میان دیده میشدند. مطابق معمول با ورود هری تمام نگاه ها به سمت او برگشت و پچ پچ ها و اشارات مردم به سوی او جلب شد که هری همیشه از این بابت خود را نفرین می کرد. دین توماس جلو آمد و با لبخندی گفت: سلام هری! خیلی خوشحالم که می بینمت!

هری هم با لبخند جواب او را داد: سلام دین! منم خوشحالم که می بینمت ... اوضاع زندگیت چطوره؟

دین با صدای لرزانی گفت: خیلی بد هری! سیموس بهترین دوستم توی کل زندگی بود ... وقتی جسد سوخته شون رو تحویل دادن، تازه فهمیدم چقدر بدبختم!

هری حرف هرمیون را به یاد آورد که به او این خبر را داده بود: واقعاً متاسفم دین! منم وقتی این خبر رو شنیدم خیلی ناراحت شدم!

دین دستی به چشمانش کشید و قطره ی اشک حدقه زده در آن را پاک کرد و سپس گفت:

_بهتره فراموشش کنی هری ... تو چطوری؟

هری با خونسردی پاسخ داد: من خو ....

هری نتوانست حرفش را ادامه دهد. با دیدن صحنه ی جلوی چشمانش خشک شد. دین هم که متوجه توقف صحبت هری شده بود، مسیر نگاه هری را دنبال کرد و او هم با دیدن صحنة روبرویش مبهوت ماند. هر دو صحنه ای را می دیدند که خون هر گریفیندوری را به جوش می آورد. پسری موبور وارد ایستگاه شده بود، پسری که یکی از منفورترین چهره ها نزد هر گریفیندوری بود ...

******************

طولی نکشید که بهت آنها جای خود را به خشم داد و هر دو به سرعت به طرف او حرکت کردند. هری که تقریباً می دوید تا زودتر به او برسد، از فاصله ی حدوداً بیست متری با خشم فریاد زد:

_تو اینجا چی کار می کنی عوضی؟

پسرک مو بور رویش را برگرداند و مستقیم به او نگاه کرد و پوزخندی تحقیر آمیز زد:

_واسه ی اومدن به اینجا از کس دیگه ای اجازه می گیرم نه از یه احمق عوضی مثل تو، پاتر!

_نکنه بس که بی عرضه بودی بین مرگخوارا هم طردت کردن؟ درست نمیگم؟

دراکو با بدجنسی گفت:

_تا زمانی که حمایت مرگخوار اعظم لردسیاه رو دارم، هیچ کس منو طرد نمی کنه، اینو مطمئن باش پاتر!

هری و دراکو روبروی هم ایستاده و در چشمان همدیگر زل زده بودند. حدوداً سی نفر دیگر هم جز آنها در ایستگاه حاضر بودند که همگی نظاره گر این صحنه بودند. همه ی آنها تشنه ی خون دراکو بودند؛ ولی تا زمانی که فردبرگزیده رو در روی دراکو ایستاده بود، نیازی به مداخله ی آنها نبود!

هری گفت: قسم خوردم که قاتل دامبلدور رو به هر شکلی که شده بکشم! الان وقتشه!

_منظورت اسنیپه دیگه؟ اون الان پیش لردسیاه مشغول پاچه خواریه! تو اگه می تونی برو بکشش!

_نه منظورم تویی که به همون اندازه که اسنیپ تو مرگ دامبلدور مقصر بود، تو هم بودی!

دراکو با پوزخندی گفت: من از تمامی اتهامات تبرئه شدم! من تمام مدت تحت طلسم فرمان بودم! تو که نمی خوای بدون هیچ مدرک اساسی به من تهمت مرگخوار بودن بزنی؟ اونوقت ممکنه که منم ازت شکایت کنم ... اینو که می دونی؟

هری با خشم فریاد زد: رأی اون وزارت لعنتی واسه ی من هیچ ارزشی نداره ... اینو خوب تو گوشات فرو کن مالفوی! من قانونای خودم رو دارم و راهم هم از وزارت جداست.

پوزخند دراکو گسترده تر شد: ببخشید ... شما کی باشی که به خودت اجازه ی وضع قانون دادی؟

هری با پوزخند گفت: فرد برگزیده! کسی که برگزیده شده تا اول تو، بعد اسنیپ و بعدشم ولدمورت ( نفس کسانی که در ایستگاه بودند حبس شد) رو به درک واصل کنه!

پوزخند دراکو همچنان ادامه یافت: این یه دعوت به دوئله؟

هری غرید: دقیقاً!

دراکو با لبخندی گفت: با کمال میل قبول می کنم ... این مبارزه قراره تا کجا ادامه داشته باشه؟

هری با خونسردی گفت: تا سرحد مرگ!

دراکو با کریه ترین حالت چهره ی ممکن برای خودش، گفت:

_آدم کشتن هنوز واسه ی تو زوده پاتر! تو عرضه ی این کارا رو نداری! تا خلع سلاح کامل!

هری با پوزخندی تحقیرآمیز گفت: چیه؟ ترسیدی؟ باشه اشکال نداره، تا خلع سلاح کامل؛ اما من هیچ تضمینی نمی کنم بعد از اینکه شکستت دادم زندت بذارم!

_در همین خیال باش پاتر!

دراکو این را گفت و خواست چوبش را بکشد که سه نفر جلوی او را گرفتند و رو در روی هری قرار گرفتند. دو پیکر غول پیکر و چهره ی نفرت انگیز یک دختر!

پنسی پارکینسون غرید: مگه اینکه از رو نئش من رد بشی تا به اون برسی پاتر!

کراب و گویل که در دو طرف او ایستاده بودند، با سر تأیید کردند.

_اهم ... اهم ...

همه ی حاضران در کینگزکراس شتابزده به سمت صدا برگشتند و دختر بسیار زیبایی را دیدند که زیبایش نفس همه را بند آورد. موهایش به رنگ قهوه ای کمرنگ بود و تا روی شانه اش می رسید که البته در قسمت های بالایی کمی تیره تر به نظر می آمد. ابروهای نازکش و لبانی که در قرمزی سرآمد بودند، به خاطر اخمی که کرده بود، درهم رفته بودند؛ ولی این اخم او را زیباتر و دوست داشتنی تر می کرد! همه با حیرت به او نگاه می کردند؛ ولی حیرت هری دلیل دیگری داشت!!! ... او این چهره را می شناخت. آرام گفت: ملیسا!

همه باتعجب به سمت هری برگشتند و به او خیره شدند. دین پرسید:

_تو اونو می شناسی هری؟ اون کیه؟

... اما جوابی از هری شنیده نشد، در عوض دراکو با حالتی نمایشی و صدایی بلند گفت:

_معرفی می کنم، ملیسا ساندرز! دختر وزیر یونانی که چندی پیش توسط شخص لردسیاه کشته شد ... ملیسا مدتی اسیر بود و الان هم دوست دختر منه!

پنسی پارکینسون با وحشت و خشم به او خیره شد و گفت:

_دراکو تو با یه غیر مرگخوار دوست شدی؟

دراکو با همان پوزخندش گفت: پس می خواستی با فاحشه ای مثل تو دوست بشم؟

پنسی با عصبانیت چوبدستش را کشید و طلسم سیاهی را به سمت دراکو فرستاد که با حرکت کوچک چوب دراکو محو شد: تو چطور جرأت می کنی به من همچین تهمتی بزنی؟

دراکو با خونسردی گفت: مگه دروغ میگم؟ اصلاً تا حالا شده من به تو دروغ بگم؟

پنسی که عصبانیتش افزایش یافته بود، غرید: لردسیاه از این کارت اصلاً خوشحال نمیشه!

_به من ربطی نداره که اون عوضی خوشحال میشه یا ناراحت! واسة من فقط ملیسا مهمه! لردسیاه بره به جهنم!

همه با تعجب و حیرت به او نگاه می کردند. پنسی گفت:

_تو چی گفتی دراکو؟ ... نه ... تو دراکو نیستی! بگو کی هستی که داری خودت رو دراکو جا میزنی؟

دراکو با لبخندی که خون پنسی را به جوش آورد، گفت: من همونیم که تا حالا دوبار بهش پیشنهاد کردی که دخترانگیت رو ازت بگیره و هر بار به یه بهونه پیشنهادت رو رد کرده؛ البته تو که آخر کار خودت رو کردی ... آخه کسی جز اون لوسیوس عوضی نبود که واسه ی خودشیرینی دخترانگیت رو بهش بفروشی؟ بعد از اون نوبت کیا بود؟ ها؟ حرف بزن فاحشه خانم!

پنسی با خشم و عصبانیت بسیاری گفت: حداقل اون لیاقت منو داشت ... مثل توی عوضی نبود که به لردسیاه خیانت کنه ... باور کن بهش سفارش می کنم که قبل از هر کسی تو رو بکشه ... خائن عوضی!

در این هنگام ملیسا خودش را به دراکو رساند و رو در روی پنسی قرار گرفت و گفت: اون مثل تو، قاتل مشنگ کش نیست! دیگه هم به راه شما برنمی گرده! اینو مطمئن باش!

پنسی طلسم وحشتناکی را که شخصاً از ولدمورت آموخته بود به سمت ملیسا فرستاد؛ اما دراکو به موقع جنبید و خودش و ملیسا را کنار کشید. طلسم پنسی دیوار پشت سرشان را پایین آورد. دراکو با عصبانیتی که ناشی از حمله به ملیسا بود، با حرکت کوتاه چوبدستیش پنسی را به دیوار پشت سرش کوباند.

سپس رویش را به سمت جمعیت برگرداند و گفت: قرار بود من و پاتر دوئل کنیم!

سپس رویش را به سمت هری که با تعجب به او نگاه می کرد برگرداند و گفت: تو که جا نزدی پاتر؟

هری فقط توانست بگوید: اینا همش یه نقشه واسة فریب دادن منه ... نمی تونین منو گول بزنین ...

دراکو با پوزخند معروفش گفت: کسی همچین قصدی نداره پاتر! در واقع تو کسی نیستی که به خاطر تو به خودمون زحمت دروغ گفتن بدیم!

خشم سرتاپای هری را فراگرفت و خواست طلسمی به سمت دراکو بفرستد که دراکو گفت: ولی سوال من چیز دیگه ای بود ... دوئل می کنی یا جا زدی پاتر؟

هری غرید: توی دوئل می کشمت!

دراکو رویش را به سمت بقیه کرد و گفت:

_ببینین! من مجبورش نکردم دوئل کنه ... خودش خواست ... همه شاهدین ...

به محض اینکه دراکو خواست چوبش را که تازه آن را غلاف کرده بود، بکشد دستی مانع از او شد. سرش را بالا آورد و در چشمان مهربان و دوست داشتنی ملیسا که به رنگ آبی آسمان بود، چشم دوخت. با لحنی که می دانست دراکو عاشق آن است، گفت: عزیزم تو که این کار رو نمی کنی؟

_ببخشید عزیزم! من مجبورم!

لحن ملیسا کمی تغییر کرد: من نمی ذارم دراکو! تو این کار رو نمی کنی!

دراکو با خواهش گفت: همین یه دفعه بذار حال این رو بگیرم! قول میدم دیگه ...

_نه ... نه ... نه ... همین که گفتم ... تو با هری دوئل نمی کنی!

دراکو با تأسف گفت: منو ببخش عزیزم!

... و با طلسمی او را دو قدم عقب زد و به سمت هری حرکت کرد و بلافاصله محفظه ای به رنگ سبز کمرنگ دور تا دور خودش و هری کشید. و چوبش را جلوی صورتش گرفت. هری هم همین کار را تکرار کرد. هر دو تعظیمی در حد یک سانتیمتر انجام دادند و سه قدم عقب رفتند و سپس هر دو با هم برگشتند و رو در روی هم قرار گرفتند.

_تا خلع سلاح کامل!

_تا خلع سلاح کامل!

دراکو شروع به شمارش کرد: یک .. دو ...

هری طلسم خلع سلاحی را به سمت دراکو فرستاد که در وسط راه محو شد.

دراکو که همچنان پوزخندش را بر لبانش داشت، گفت:

_فکر کنم در تعیین گروهامون اشتباه شده پاتر ... درست نمیگم؟

هری با خشم غرید: تو چیزی جز یه مرگخوار عوضی اسلیترینی نیستی!

دراکو با لبخندی اضافه کرد: به اسلیترینی بودنم افتخار می کنم پاتر ... و یادت هم نره که تو جز یه احمق گریفیندوری چیز دیگه ای نیستی ...

هری که خونش به جوش آمده بود، فریاد زد: کانفرینگو!

_مایه ی ننگه پاتر. تو هنوز یاد نگرفتی دهنت رو ببندی؟ مغزت رو چی؟ اون رو هم بعد از یه سال کلاس نتونستی کاری واسش بکنی؟ ... واقعاً که مایه ی ننگه! ... فرد برگزیده ...

هری که در اوج خشم و عصبانیت به سر می برد، جوابش را با طلسمی داد: ریلاشیو!

دراکو پوزخندی زد و به آرامی سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد:

_پاتر! تو که نمی خوای منو تیکه تیکه کنی؟

_دقیقاً همینو می خوام!

_فکر کنم ما توافق کردیم که این دوئل تا خلع سلاح کامل ادامه پیدا کنه، نه قطعه قطعه شدن کامل!

_اول می کشمت، بعد خلع سلاحت می کنم! در هر صورت برنده ی دوئل منم، تارانتالگرا!

_فاینیت ... در همین خیال باش پاتر!

هری با خشمی که از تحقیر شدنش بود، طلسم بنفشی را به سمت او فرستاد که فقط با حرکت کوچک چوبدست دراکو دفع شد. طلسمهای هری پیاپی توسط دراکو دفع می شدند و همچنان خشم او در حال افزایش بود و کم کم طلسم هایش سیاه تر هم میشدند. هری در تعجب بود که چرا دراکو اصلاً حمله نمی کند و فقط به دفع طلسم های او بسنده کرده است، در صورتی که می دانست در صورت حمله ی دراکو، با قدرتی که از او دیده بود، احتمالاً با اولین حرکت کارش ساخته است؛ اما بقیه که از پشت محفظه آن دو رو نظاره می کردند، به خیال اینکه دراکو توان حمله ندارد، پوزخند میزدند.

... اما خشم هری همچنان در حال افزایش بود: سکتوم سمپرا!

_پروتگو! فکر می کردم از عواقب این طلسم آگاه باشی پاتر!

_عواقبش رو بهتر از تو می دونم، به خاطر همینه که ازش استفاده می کنم، ریلاشیو!

_پروتگو! هنوز ضعیفی پاتر!

_تارانتالگرا!

_فاینیت!

_اکسپلیارموس!

_پروتگو!

_کانفرینگو!

_پروتگو!

_آتالنگرا توتالنگرا!

_پروتگو!

_سولانسئور!

_پروتگو!

_ریکتوسامپر!

_پروتگو!

_سکتوم سمپرا!

_پروتگو!

_ایبرا ایبراسکا کارس!

_پروتگو!

_آواداکداورا!!!!!!!

نفس همه حبس شد. ملیسا بلند جیغ کشید. اخگر سبزرنگ هری اولین طلسمی بود که توسط دراکو دفع نشد و او به جاخالی دادن اکتفا کرد: به حرفی که می زنی پایبند باش پاتر!

_حتماً! کروسیو!

دراکو دوباره جاخالی داد.

_سکتوم سمپرا!

_پروتگو!

در لحظه ای هری کنترل خودش را از دست داد. خودش هم ندانست که چه می کند. چوبش را به طرف دراکو گرفت و وردی را خواند که اصلاً نمی شناخت و از اعماق تاریک ذهنش به یکباره بیرون آمده بود: ریداکتو کارس!

دراکو با وحشت خود را کنار انداخت؛ ولی اخگر ارغوانی با برخورد با محفظه، انفجاری ایجاد کرد که در اثر آن دراکو به سمت چپ پرتاب شد. لبخندی بر لبان همه نشست؛ ولی ملیسا با وحشت جیغی کشید و با دستان لرزانش جلوی دهان بازمانده اش را گرفت. به محض اینکه هری خواست او را خلع سلاح کند و پیروزی نهایی خود را اعلام کند، هجومی شوم به ذهنش را احساس کرد ...

_هری رو نه ... هری رو نه ... خواهش می کنم ... هری رو نه ...

_آواداکداورا!

بلافاصله صحنه عوض شد. تصویر صورت ولدمورت در قالب کوییریل از جلوی چشمانش عبور کرد.

صحنه عوض شد. تصویر سیاهپوش نفرین شده ای که مشغول نوشیدن خون تکشاخ بود ...

صحنه عوض شد. تصویر بدن منجمد شده ی جینی از جلوی چشمانش عبور کرد.

_من لرد ولدمورت وارث سالازار اسلیترین بزرگ هستم!

صحنه عوض شد. حدود صد دیوانه ساز در اطراف او حرکت می کردند. یکی از دیوانه سازها در حال بوسیدن سیریوس و خوردن مایه ی حیات او بود ...

صحنه عوض شد. قبرستانی آشنا و دهشتناک ...

_اضافی رو بکش!

_آواداکداورا!

جوان خوش قیافه ای که چوبش را به سمت غریبه گرفته بود و اسم او را پرسیده بود، آخرین نفس زندگیش را کشید.

صحنه عوض شد. نفرین بلاتریکس به سیروس برخورد کرد و سیریوس در حالی که به چشمان او نگاه می کرد، به طرف طاقی که با پرده اش خودنمایی می نمود و مردم را به خود می خواند، فرو رفت.

صحنه عوض شد.

_من نمی تونم این معجون رو بخورم.

_شما باید این معجون رو بخورین.

_من نمی تونم ...

صحنه عوض شد.

_سوروس خواهش می کنم ...

_آواداکداورا!

پیکر بزرگترین جادوگر قرن با برخود به لبه ی برج آن را شکست و از آن پایین افتاد.

صحنه عوض شد.

ویکتور در زمین کوییدیچ دسته گلی چید و پس از بوسیدن دست جینی آن را به او داد ...

_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

******************

هری طلسمی را به سمت دراکو فرستاد که در اثر انفجار آن دراکو به گوشه ای افتاد. همه هری را برنده ی دوئل تصور نمودند؛ ولی لحظه ای بعد دراکوی خشمگین از جایش بلند شد. بلافاصله هری با دستانش پیشانی اش را گرفت و فریادی از درد کشید و لحظه ای بعد در حالی که همچنان از درد فریاد میزد، بر روی زمین افتاد و خون از زخمش فوران کرد. هرچه زمان می گذشت، فریادهای هری بیشتر و ریزش خونش هم وحشتناک تر میشد. همة حاضران با بهت به صحنه نگاه می کردند و هیچ کدام توان انجام کاری نداشتند؛ اما وضع ملیسا از همه بدتر بود. به شدت وحشت کرده بود و پس از چند ثانیه تازه توانست وحشت درونی خویش را با ریزش چند قطره اشک نشان دهد. همة حاضران وحشت کرده بودند. خون تمام صورت هری را قرمز کرده بود و از اطراف صورت او بر روی زمین می ریخت. فریادهایش آنچنان دردناک بود که حتی دل ولدمورت را هم به رحم می آورد؛ ولی دراکو هم چنان مستقیم به هری زل زده بود و تکان نمی خورد و فریادهای دردناک هری بر روی او هیچ تاثیری نداشت! ملیسا تقریباً به گریه افتاده بود ... تا اینکه ...

_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

******************

در میان تعجب همه، هری که تاکنون قطعاً باید مرده بود، فریاد زد: نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

به محض اینکه هری این فریاد را کشید، دراکو به محفظه ی پشت سرش کوبیده شد. مطمئناً اگر هری سرپا بود، به راحتی او را خلع سلاح می کرد؛ ولی هری تکانی خورد و از هوش رفت. دراکو از جایش بلند شد و با حرکت کوتاه چوبدستیش، چوب هری را در اختیار گرفت و با حرکت دیگری محفظه ی محافظ را برداشت: من پاتر رو شکست دادم!

... ولی هیچکس نه حرکتی کرد و نه حرفی زد. اولین کسی که به خودش آمد، دین توماس بود که به سرعت به طرف هری دوید و صورت خونینش را بالا گرفت. سپس سرش را بر روی سینه ی او قرار داد و پس از چند ثانیه با وحشت بلند شد و با ناباوری محض گفت:

_نفس نمی کشه!

سکوتی مرگبار که با حبس شدن نفس حاضران همراه بود، محیط را پُر کرد!

******************

هرمیون با سرعت به دنبال هری دوید؛ ولی به محض اینکه توانست از خانه خارج شود، هری را دید که وسایلش را با طلسمی شگفت انگیز و قوی که هرمیون باور نمی کرد تا ده سال دیگر هری بتواند آن را انجام دهد، جمع کرد و در کیفش ریخت. سپس با صدای بلندی غیب شد. حتی پروفسور لوپین هم که مقداری از او جلوتر بود، نتوانست به هری برسد. هرمیون با وحشت و صدایی لرزان گفت:

_همش تقصیر من بود!

با دو دستانش صورتش را پوشاند و به هق هق افتاد.

ریموس با وحشت به سمت هرمیون برگشت و پرسید: مگه بهش چی گفتی؟

هرمیون بلافاصله ذهنش را در برابر هجوم او بست و او را پس زد. با گریه گفت: پروفسور لطفاً سعی نکنین ذهن کسی رو که توسط خود دامبلدور یک سال آموزش دیده بخونین! ضمناً من همون کاری رو کردم که ازم خواسته شده!

... اما به آرامی اضافه کرد: البته یه خورده زیاده روی کردم! می دونم اشتباه کردم!

ریموس با خشم غرید: کی ازت خواسته همچین کاری بکنی؟

هرمیون با حالتی شرمنده گفت: متأسفم ... نمی تونم بهتون بگم! ببخشید!

... و همانطور که هق هق می کرد، به سمت خانه دوید و با سرعت از پله ها بالا رفت و به اتاق خودش که از شانس خوبش خالی بود، پناه برد. با قوی ترین طلسمی که می شناخت در را قفل کرد و خود را بر روی تخت انداخت. با یادآوری حرف هایی که از روی اجبار و وظیفه به هری زده بود، هق هقش به گریه تبدیل شد و در زیر پتویش به شدت گریست.

******************

در طول یک ساعت، اعضای محفل چندین جا را گشتند و اثری از او ندیدند. خانوادة ویزلی و هرمیون هم که با چشمان سرخ و لحن بی حالش آنها را همراهی می کرد، برای اینکه از قطار جا نمانند، با ماشین وزارتخانه به طرف ایستگاه کینگزکراس حرکت کردند. در طول راه، پاترونوس های پیاپی به دست آقای ویزلی می رسید که همگی حکایت از شکست جستجوی اعضای محفل در جاهای مختلف داشت. با هر پاترونوس خانم ویزلی با امید به شوهرش نگاه می کرد؛ ولی همة آنها ناامیدکننده بودند. در تمام این مدت رون که ماجرا را از خود هرمیون شنیده بود، با خشم در ماشین دیگر نشسته بود. هرمیون هم در این ماشین در کنار پنجره نشسته بود و به بیرون خیره شده بود. در دلش غوغایی برپا بود. رون به شدت از دست او عصبانی بود و مطمئناً اگر او هرمیون نبود، برخورد بسیار بدتری هم با او می داشت. با اشتباهش دوباره هری را به خطر انداخته بود، آن هم در جامعه ای که مرگخواران در خیابانهای آن رژه می رفتند و کسی جلودار آنها نبود. چندین روز تمامی تلاش خود را معطوف به رفع دلخوری هری از او کرده بود؛ ولی با این اتفاق دیگر امیدی به ترمیم این رابطه نبود. تنها دلخوشیش این بود که می توانست به خود بقبولاند که کاری را انجام داده که از او خواسته شده است.

... اما هیچ چیز زیاده روی او را توجیه نمی کرد!

******************

_نفس نمی کشه!

سکوتی مرگبار که با حبس شدن نفس حاضران همراه بود، محیط را پُر کرد!

هیچکس باور نمی کرد که هری پاتری که تنها امید جامعة جادوگری برای شکست ولدمورت بود، به همین راحتی مرده باشد! چند لحظه بعد بهت جمعیت تبدیل به خشم شد، خشم سوزان گریفیندوری و آتش سوزاننده ی انتقام!

تمامی چوبها بالا آمد و سپس از هر چوب یک طلسم بیرون آمد. دراکو بلافاصله از ضخامت اخگرها متوجه شد که قدرت طلسم ها بسیار زیاد است و البته از رنگ اخگرها متوجه شد که اگر به او اصابت کنند، تکه تکه می شود و همچنین از تعداد طلسمها متوجه شد که مرلین هم نمی تواند در برابر آنها مقاومت کند؛ در نتیجه با آخرین توانی که از خود سراغ داشت، خود را به کناری پرتاب کرد. تمامی اخگرها به دیوار پشت سرش که یک بار هم تخریب شده بود، برخورد کردند و از این رو دراکو به خوبی می توانست قسم بخورد که با وجودی که ایستگاه پنجاه متر با خیابان اصلی فاصله دارد، از این دیوار راهی به خیابان اصلی باز شده است!

پنسی که مبهوت و البته خوشحال بود، فریاد زد:

_کارت عالی بود دراکو! کشتن پاتر چیز کمی نیست! مطمئناً لردسیاه پاداش خیلی خوبی بهت میده! فقط می مونه اون حرفایی که به لردسیاه زدی که اگه این دختره رو ول کنی، اونم محفوظ می مونه! تو با کشتن این پسره نشون دادی که مرگخوار خیلی خوبی هستی!

پنسی این جملات را یک نفس گفت؛ ولی دراکو با وجودی که صدای او را شنید، نتوانست جواب او را بدهد، چون به شدت در حال جاخالی دادن و دفع طلسمهایی بود که به پیاپی سمتش می آمدند. دراکو توانسته بود از پس حملاتی که از جلو به او میشد به سختی بربیاد؛ ولی از پشت سرش، جایی که جسد هری قرار داشت و دوست اندوهگینش که با بغض به آن نگاه می کرد، غافل شده بود. دین که خشم سرتاپای وجودش را فرا گرفته بود، چوبش را کشید، به سرعت بازگشت و فریاد زد: کانفرینگو!

پرتوی ارغوانی رنگ دین به کنار دراکو برخورد کرد و موج قدرت آن، او را پرتاب کرد و دستش را برید. دین با حرکتی دیگر که به چوبدیتیش داد، گفت: اکسپلیارموس!

چوب دراکو در دستانش قرار گرفت. پنسی و کراب و گویل جلو آمدند و خواستند کمکی به دراکو کنند که که لحظه ای بعد به خاطر طلسم های بسیاری که به سمت آنها فرستاده شده بودند، به عقب پرتاب شدند. این وقفه ی لحظه ای باعث شد که دراکو با خود فکری بکند و تصمیم مهمی بگیرد. یک جلسه آموزش تئوری اسنیپ برای انجام جادوی بدون چوبدستی بسیار کم بود؛ ولی این آخرین و تنها فرصت دراکو برای زندگی و فرار از مرگ بود. پس تمام قدرتش را جمع کرد و دستش را تکانی داد. چوبش از دست دین خارج شد؛ ولی در میانة راه بر روی زمین افتاد. دراکو با آخرین توان شیرجه ای زد و چوبش را برداشت و بلافاصله سپر قدرتمندی ساخت که عرقش را درآورد و چه به موقع این کار را انجام داد؛ زیرا باعث شد چندین طلسمی که به سمت او می آمدند، دفع شده و او قطعه قطعه نشود!

دراکو که از دستیابی به چوبش امیدی تازه در دلش شکل گرفته بود، توضیح داد:

__اون حقش بود! می دونین "ریداکتو کارس" چه طلسمیه؟ همون طلسمیه که سیریوس بلک باهاش سیزده نفر رو کشت! اون نباید از این طلسم استفاده می کرد! به خاطر همین هم من عاقبت کارش رو بهش نشون دادم!

چند لحظه سکوت جمع را دربرگرفت تا اینکه ارنی مک میلان یک قدم جلو آمد و گفت:

_اون بهترین کار رو کرد! تو لیاقتت همینه!

دراکو غرید: تو خفه شو خون لجنی!

... و با طلسمی او را به دیوار پشت سرش کوباند.

سپس ادامه داد: من قاتل نیستم ... اون نمرده ... من به شما اینو میگم؛ چون از این طلسم بهتر از شما آگاهی دارم ... اون نمرده ... ولی لازمه که چند تا خاطره رو یادآوری کنه تا عواقب این طلسم همیشه یادش بمونه و دیگه ازش استفاده نکنه!

دین با خشم گفت: اون نفس نمی کشه ... چطور ممکنه زنده باشه؟

دراکو دوباره غرید: اون الان داره بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه ... وقتی عواقب کارش رو ببینه، برمی گرده ... بعدش پشیمون بشه یا نشه، من نمی دونم، ولی اون زنده می مونه!

ارنی که کمرش در اثر برخورد با دیوار پشت سرش به شدت درد می کرد، با خشم غرید:

_حتی اگه نکشته باشیش، تو داری شکنجش می کنی ... کروسیو!

طلسم او بیش از یک ثانیه دوام نیاورد.

دراکو با پوزخندی گفت: هنوز واست زوده که بخوای طلسم نابخشودنی انجام بدی! ضمناً اگه بفهمی، یه بار بهت گفتم که این شکنجه باعث میشه تا عواقب کارش رو بفهمه و در نتیجه مفیده!

در این هنگام ملیسا که تاکنون یا گریه می کرد و یا با بهت به اتفاقات در حال وقوع خیره شده بود، جلو آمد و باعث شد که دیگران از هر کاری دست بکشند و به او و دراکو چشم بدوزند.

ملیسا با همان صدای لرزانش که سعی می کرد کنترلش را به دست بگیرد، گفت:

_بگو کی هستی؟ دراکویی که من می شناسم هیچ آدم بی گناهی رو شکنجه نمی کنه!

_عزیزم ... منو ببخش ... اما اون چندان هم بی گناه نبود! باید می فهمید که نباید از این طلسم استفاده کنه! من که اون اتفاق رو واست توضیح دادم ... تو که نمی خوای یه بار دیگه تکرار بشه ... ضمناً واسة اینکه بفهمی من دراکوی خودتم، همین کافیه که بدونی من همون دراکویی هستم که در مورد پیمانها واست توضیح داد!

ملیسا که از هویت دراکو مطمئن شده بود، یقة او را گرفت و با حالت گریانش فریاد زد:

_چرا شکنجش کردی؟ ... مگه تو کی هستی که به خودت اجازه ی یه همچین کاری رو دادی؟ ... مگه بهت نگفته بودم دیگه به کسی نگو خون لجنی؟ ... تو چِت شده دراکو؟

_اوه! ببخشید عزیزم! ... حواسم نبود ...

ملیسا یقه ی او را رها کرد و به گریه افتاد. حاضران به طور موقت از کشتن او منصرف شدند و منتظر شدند تا هری به زندگی برگردد و شکنجه اش به پایان برسد؛ البته پس از اینکه دراکو توضیح داد که نمی تواند شکنجه اش را متوقف کند و این شکنجه حتماً باید به صورت عادی به پایان برسد ...

******************

هرچه بدبختی در زندگیش کشیده بود، در حال عبور از جلوی چشمانش و تکرار شدن بودند. پدرش که در مسابقه ی کوییدیچ در اثر ضربه ای که یاکسلی به او وارد کرده بود، به زمین سقوط می کرد. خودش که در اثر حمله ی دیوانه سازها به سمت زمین سقوط می کرد. صحنه ها همچنان در حال عبور بودند و هری معنای واقعی غم و درد و رنج را حس می کرد تا اینکه صحنه سیاه شد! لحظه ای بعد خود را در خیابانی یافت که ناآشنا به نظر می رسید. مردم در حال خرید از مغازه ها بودند و خیابان هم نسبتاً شلوغ بود. گویا هنوز سایه ی سیاه ولدمورت به این قسمت از لندن نرسیده یا حداقل کمتر رسیده بود. ناگهان صدای پاقی شنیده شد و مردی خوش قیافه با موهایی مرتب و با چهره ای که هیچ احساسی جز انتقام در آن دیده نمیشد، در وسط خیابان ظاهر شد که البته هم صدا و هم ظاهر شدن آنی مرد از چشم مشنگها دور ماند. در واقع اگر مشنگی به آنجا نگاه می کرد، در لحظه ی ظاهر شدن او دو نفر در حال خواندن روزنامه از برابر چشمانش عبور می کردند و اجازه نمی دادند که چشمانی که گویی فضولی را از پتونیا ایوانز به ارث برده بودند، بیش از حد کنجکاوی کنند! صدای حاصل از آن هم به صورت خودکار برای هر غیرجادوگری خفه میشد. مرد خوش چهره بلافاصله به قدرت جادویی فراوانش که ارثیة باارزشی از جانب خاندان بلک برای او و در خون او بود، تکیه نمود و حضور موش جادوگری را در گوشة خیابان حس کرد. به سرعت به طرف آن قسمت از خیابان حرکت کرد و موش موردنظرش را که بعدها رون ویزلی او را خال خالی نامید، یافت. با طلسمی که بعدها ریموس لوپین بر روی همین موش انجام داد، او را به حالت انسانیش بازگرداند.

سیریوس با خشم به پیتر گفت: خائن عوضی! تو لایق مرگی! آواداکداورا!

این صحنه ها دیگر از چشم مشنگ ها دور نماند و باعث شد که آنها با وحشت جیغ بزنند و از اطراف آنها پراکنده شوند؛ ولی هنوز زیاد از آن دو دور نشده بودند که پیتر که به خاطر فرار از طلسم مرگ خودش را بر روی زمین انداخته بود و اکنون در حال بلند شدن بود، چوبش را به سمت آسفالت کنار پای سیروس بلک گرفت و گفت: ریداکتو کارس!

سیریوس که ورد طلسم را شنیده بود و همچنین رنگ اخگر را دیده بود، با وحشت به گوشه ی دیگر خیابان آپارات کرد؛ ولی طلسم به آسفالت خیابان برخورد کرد و انفجار بزرگی را به وجود آورد و تمامی مردمی را که در حال دور شدن از آنجا بودند به خاک و خون کشید. تمام این اتفاقات در دو یا سه ثانیه اتفاق افتاد؛ ولی همین چند ثانیه باعث شد که مسیر زندگی چندین نفر عوض شود و همچنین زندگی دوازده مشنگ بی گناه پایان یابد. پیتر که از کارش وحشت کرده بود، احساس کرد روحش در حال شکسته شدن است. هرچه خوبی، هرچه امید، هرچه افتخار، هرچه اعتماد به نفس و کلاً هرچه در وجودش داشت، در حال تهی شدن بودند. از خودش احساس تنفر می کرد. فکری ناگهانی به ذهنش رسید. طلسم خنده ای بسیار قوی را به سمت سیروس که در سمت دیگر خیابان ایستاده و با وحشت به جسدهای تکه تکه شده خیره شده بود و اصلاً هم انتظار این حرکت را نداشت، فرستاد که به او برخورد کرد و او را به خنده انداخت، در حالی که همه ی مردم در حال جیغ زدن و داد کشیدن بودند و عده ای هم با وحشت و البته با بهت و ناباوری مشغول اطلاع دادن به پلیس و اورژانس بودند. پیتر که از برخورد طلسمش با سیریوس راضی به نظر می رسید و لبخندی شوم بر روی لبانش نقش بسته بود، با طلسمی برنده، یکی از انگشتانش را برید و سپس به موشی تبدیل شد و به فاضلاب پناه برد.

******************

با خودش گفت: من همون کاری رو کردم که باید می کردم ... این به نفع خودشه ... من نباید ناراحت باشم!

هیچکس حرفی نمیزد. جینی در کنار هرمیون نشسته بود و او هم نگران به نظر می رسید. دو اتومبیل وزارت به ایستگاه رسیدند و با چند کارآگاهی که با لباس مشنگها در قسمت مشنگی ایستگاه مشغول بررسی اوضاع بودند، روبرو شدند. تمامی وسایلشان را در چرخ های روان ریختند و با غم و اندوهی آشکار به سمت دیوار بین سکوهای نُه و ده حرکت کردند و چند لحظه بعد همگی در سکوی معروف نُه و سه چهارم یا همان قسمت جادوگری ایستگاه بودند. وقتی وارد شدند ایستگاه را خالی یافتند؛ ولی با کمی دقت متوجه توده ی انسانی که در گوشه ی دیگر ایستگاه بود، شدند. کمی سرعت گرفتند و خودشان را به آن قسمت رساندند. کسانی که دراکو را دیده بودند، مبهوت شدند. چند نفری هم که جسد خونین یک انسان را دیده بودند، همین حال را داشتند؛ اما زمانی که با کمی دقت متوجه شدند که این انسان بیشتر از هر کسی به هری پاتر شبیه است، در جا خشکشان زد. کسانی هم که دراکو را اول دیده بودند، با دیدن جسد هری و شناسایی هویت او خشک شدند و نفسشان را حبس کردند. در این میان وضع جینی و هرمیون از همه بدتر بود. با وحشت به جسد هری خیره شده بودند و توانایی انجام هیچ کاری را نداشتند. خانم ویزلی جیغی کشید و غش کرد. فلور هم که با شوهرش، بیل، برای همراهی آنها به ایستگاه آمده بود، چنین حالت و عکس العملی را داشت. اولین کسی که جلو دوید، چارلی بود که خود را به هری رساند و شروع به معاینه ی او کرد. پس از چند لحظه با ناباوری و وحشت و با صدایی لرزان گفت: نفس نمی کشه!

این جمله آب یخی بر تمام تازه واردان و به خصوص جینی و هرمیون بود که باورشان نمیشد هری را به همین راحتی از دست داده باشند. دراکو بلافاصله اضافه کرد:

_اون نمرده! اشتباه نکنید! فقط لازمه یه چند تا خاطره تو ذهنش یادآوری بشه!

تمامی نگاهها به سمت دراکو برگشت، بعضی با خشم اژدها و چند نفری از جمله هرمیون و آرتور و چارلی و لوپین و تانکس با وحشتی آشکار! هرمیون جلو دوید و با آخرین قدرت یقة دراکو را گرفت: _منظورت چیه؟ احیاناً منظورت که شکنجه ی ذهنی نیست؟

دراکو دست او را پس زد و خود را از دست او رها کرد:

_دقیقاً منظورم همینه ... اون یه اشتباهی کرده و باید عواقب کارش رو هم ببینه ...

این جمله نتوانست خشم ویزلی ها را که با کلمه ی "شکنجه" به اوج خود رسیده بود، فرو نشاند. رون با وحشت و همچنین خشم سوزانش پرسید: هری داره شکنجه ی ذهنی میشه؟

هرمیون به او نگاهی کرد و با سرش موافقت خود را اعلام نمود.

آنچنان صورت رون از خشم پُر شد که از همانجا فریاد زد: کروسیو!

دراکو همان سپری را که به وسیله ی آن تمام طلسمهای حاضران را برگشت داده بود، ساخت؛ ولی در عین ناباوری همگان، طلسم رون سپرش را در هم شکست و با برخورد به او، او را زمین زد و لحظه ای بعد فریادش به هوا برخاست. همه ی حاضران از قدرت طلسم رون در حیرت ماندند؛ ولی هیچکس خیال متوقف کردن او را نداشت تا اینکه دو شنل پوش نقابدار که گروه دونفره شان معروف شده بود، در قسمت ورودی ایستگاه ظاهر شدند و به محض اینکه متوجه شدند که رون در حال شکنجه کردن یک نفر است، دو طلسم سفیدرنگ به طرف او فرستادند که باعث شد چند متر پرتاب شود و همچنین بدنش خشک شود تا نتواند کار دیگری انجام دهد.

ابرفورث با خشم گفت: چی کار می کنی احمق؟می خوای بکشیش؟

ابرفورث این حرف را زد؛ ولی همراهش حالت دیگری داشت. با دیدن جسد غرق در خون هری با وحشت به سمت او دوید و خود را به او رساند. کسی چهره ی او را ندید تا بتواند حالت چهره اش را بفهمد؛ ولی وحشت از طرز حرکت او کاملاً مشخص بود و برای فهمیدن آن نیازی به دیدن صورتش نبود. همه در تعجب بودند که چرا او هرگز حرفی نمیزند و هیچ صدایی هم از خود بیرون نمی دهد؟! ابرفورث نیز با دیدن پیکر غرق در خون هری، خودش را به او رساند و پس از معاینات اولیه، نگاه خیرة او را با نگاهی متقابل جواب داد. کسی نمی دانست چه مکالمه ی ذهنی ای بین آنها ردّ و بدل         می شود. چند لحظه این نگاهها ادامه یافت تا اینکه سرانجام ابرفورث بلند شد و رو به همه گفت:

_مشکلی نیست ... زنده می مونه ... این کار کیه؟

با شنیدن این حرف همه به جز دراکو یک قدم عقب رفتند. ابرفورث نگاهی خشمناک به دراکو کرد و سعی کرد وارد ذهن او شود؛ ولی به شدت پس زده شد. وقتی فهمید که هرچقدر هم که تلاش کند، به جایی نخواهد رسید، در ذهنش فریاد زد: بگو چی شده؟

دراکو به همان صورت تصاویر نبرد را به سرعت برای او نشان داد و دلیل کارش را برای او بیان کرد. وقتی تصاویر به پایان رسیدند، ابرفورث رو به جمعیت گفت:

_مالفوی بهترین کار رو کرده؛ گرچه نباید از هنر پاتر در نبرد هم بگذریم. اون به زودی خوب میشه. طلسم در حد ضعیفی انجام شده.

سپس نگاهی به چشمان بسته ی هری انداخت و پس از چند لحظه مکث گفت:

_اون به زودی برمی گرده ... ضمناً دوشیزه گرنجر کارت رو خوب انجام دادی ... بهت امیدوار شدم! گرچه ممکن بود آخرش کار رو خراب کنی!

هرمیون که فهمید منظور ابرفورث معذرت خواهی آخر کارش است، نفس راحتی کشید و لبخندی کمرنگ بر لبانش راه یافت.

فرد و جرج با خشم جلو آمدند. ابتدا جرج لب به سخن گشود:

_اون عوضی هری رو شکنجه کرده! اونوقت شما میگین بهترین کار رو کرده؟

ابرفورث نگاهی به آنها انداخت و با خونسردی گفت:

_من سر حرفی که زدم وایسادم آقای ویزلی ... بهتره ندونسته قضاوت نکنین!

مردم به تدریج وارد ایستگاه می شدند. همه به این جمع خیره شده بودند و مشاجرة آنها را مشاهده می کردند. چند لحظه بعد یک پیرمرد با موهای سفید و وقاری خاص به همراه یک دختر و یک پسر که هم سن به نظر می رسیدند، وارد ایستگاه شدند و همانند دیگر حاضران بلافاصله متوجه آن اجتماع شدند. دختر و پسر کنجکاوانه به آن جمع نزدیک شدند؛ ولی در این میان ابرفورث و پیرمرد فقط به یکدیگر خیره شده بودند و دیگران نیز به آنها خیره شده بودند. پس از چند دقیقه، ابرفورث بر روی زمین تفی انداخت و رویش را برگرداند. لبخندی آرامش دهنده بر لبان پیرمرد نشست و گفت:

_هنوزم لجباز، یه دنده، مغرور و خودخواه ... تو آدم نمیشی ابی!

_چی باعث شده که تو الان اینجا باشی؟ فکر کردی ازت خیلی خوشم میاد که اومدی خودت رو نشون بدی؟

_قبلاً باادب تر بودی؛ ولی چه حیف که با گذشت زمان هم اخلاق و هم ادبت بدتر شده ... دلیل اومدنم به اینجا اینه که قراره بچه هام رو بفرستم هاگوارتز و اومدم همراهیشون کنم ... دلیل اومدنم به این کشور هم چند تا چیزه ... درخواست آلبوس، پیدا کردن دختر جوزف که به چنگ مرگخوارا افتاده و شایدم افشای بعضی حقایق!

پیرمرد جملة آخر را با لحن خاصی گفت و نگاهی به دیگر نقابدار انداخت که او هم با وحشت نگاهش را پاسخ داد.

پیرمرد اضافه کرد: البته در موقع مناسب و با کسب اجازه!

نقابدار نفس راحتی کشید و سرش را به نشانه ی رضایت تکانی داد.

_پس آلبوس فقط منو دعوت نکرده! نمی دونستم؛ ولی اینو میدونم که گمشدت پیش ماست ...

ابرفورث این را گفت و به حاضران که باتعجب به مکالمة آنها خیره شده بودند، اشاره ای کرد و آنها هم کنار رفتند تا پیرمرد ملیسا را ببیند. پیرمرد چند بار با تعجب پلک زد و آرام زمزمه کرد: ملیسا ... ملیسا ...

با ناباوری صدایش را بالا برد: ملیسا!

ملیسا هم که با تعجب به او نگاه می کرد، پس از چند لحظه به خود آمد، با سرعت به طرف او دوید و با شوق فریاد زد: عمو جون!

لحظه ای بعد ملیسا به پیرمرد رسید و در آغوش باز شده ی او قرار گرفت. پیرمرد با محبت او را در آغوش کشید. قطره اشکی از چشمان دختر همراه پیرمرد فرو ریخت؛ به همین دلیل صورتش را با دستانش پوشاند و رویش را برگرداند تا راحت تر بتواند اشک بریزد؛ اما پسر همراه او موفق شد که کنترل خودش را در دست بگیرد و اشک نریزد.

پس از اینکه ملیسا از آغوش پیرمرد بیرون آمد، با همان چشمان قرمزش نگاهی به دختر انداخت و گفت: پترا!

_ملیسا!

آن دو نیز محکم یکدیگر را در آغوش کشیدند و وقتی از همدیگر جدا شدند، لبخندی به هم زدند. دو همبازی سابق که تقریباً از دیدن همدیگر ناامید شده بودند، اکنون دوباره همدیگر را یافته بودند. آیا می توانستند از دنیا جز این، چیز دیگری بخواهند؟

وقتی که ملیسا از آغوش دختر بیرون آمد، به سمت جیمز حرکت کرد و با لبخندی بر لب و چشمانی اشک بار نگاهی به پسر انداخت: خوشحالم که دوباره می بینمت، جیمز!

_منم همینطور ملیسا و البته خوشحالم که سالم می بینمت!

آن دو هم با یکدیگر دست دادند و سپس ملیسا گفت: من چقدر خوشبختم که شما رو دارم!

دراکو قطره اشکی را که از چشمانش فرو افتاده بود، با پشت دست راستش پاک کرد که البته کسی به جز هرمیون متوجه آن نشد.

ابرفورث گفت: پس پرنل کجاست؟ دلم واسه ی اون تنگ شده بود نه تو ... حالا خودت اومدی و اونو نیوردی؟

نیک با اندوهی آشکار گفت: پرنل و جوزف و جسیکا یه جشن گرفته بودن واسه ی تولد ملیسا! من و پترا و جیمز هم رفته بودیم واسش کادو بخریم ... ولی وقتی اومدیم ...

نیک با صدای لرزانش، پس از چند ثانیه توقف، ادامه داد: وقتی اومدیم اون نشون لعنتی رو بالای خونه دیدیم ... کل خونه ویرون شده بود ... پرنل و جوزف و جسیکا رو کشته بودن و ملیسا هم نبودش ...

ملیسا به شدت به گریه افتاد و به آغوش پترا پناه برد.

ابرفورث با خشم غرید:

_چطور ممکنه؟؟؟ پرنل خودش به تنهایی ولدمورت (نفس ها حبس شدند) رو حریف بود!!!

_اینش رو دیگه ملیسا می دونه نه من!

ملیسا که گویی با شنیدن نام خودش دوباره هوشیار شده بود، با همان لحن اندوهگین و بغض آلودش گفت:

_ چهل نفری بودن! اولش مامان، بعدش بابا و بعدشم عمه جون رو کشتن ... فکر می کردم من رو هم می کشن؛ ولی فقط منو زندانی کردن ... از دراکو شنیدم که می خواستن از من علیه شما استفاده کنن، عمو جون ... ولی خب دراکو نجاتم داد ...

پنسی که در گوشه ای ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد، تفی بر روی زمین انداخت و این کار توسط کراب و گویل هم تکرار شد.

پیرمرد گفت: میشه این دراکو رو به ما معرفی کنی؟

ملیسا به سمتی که دراکو ایستاده بود، اشاره ای کرد و پیرمرد با نگاهی سرتاپای او را برانداز کرد و وقتی نتوانست به روش عادی وارد ذهنش شود، گفت: جوون شایسته و قدرتمندی به نظر میرسه!

تقریباً تمام حاضران تفی بر روی زمین انداختند. نگاه پیرمرد به سمت رون که پا دست و پایی خشک شده بر روی زمین افتاده بود و البته اولین کسی بود که این کار را انجام داده بود، افتاد. وقتی که به روش عادی نتوانست وارد ذهن رون هم شود، نگاهی متعجب به ابرفورث انداخت و گفت:

_اینجا همه چه قوین!!!

ابرفورث غرید: همه نه! اونایی که شخصاً توسط آلبوس و تام آموزش دیدن اینطورین!

وقتی ابرفورث اسم آلبوس را آورد، به رون و هرمیون اشاره کرد و وقتی اسم تام را آورد، به دراکو اشاره نمود.

پیرمرد با تعجب به ابرفورث نگاهی انداخت:

_این پسر توسط تام آموزش دیده؟ اونوقت میشه من دلیلش رو بدونم؟

دراکو اضافه کرد: البته هم اون هم اسنیپ!

تعجب پیرمرد زمانی بیشتر شد که ابرفورث خواست حرف بزند؛ ولی قبل از او، رون با نفرتی آشکار در چهره اش گفت: اون یه مرگخوار عوضیه ... من رو باز کنین تا بهش سزای کارش رو نشون بدم!

ابرفورث غرید: تو ساکت شو ویزلی!

رون گفت: اون یه مرگخواره، اونوقت شما میگین آدم شایسته ایه؟ واقعاً خنده داره!

نیک با لبخندی گفت: من سر حرفی که زدم وایسادم، آقای ویزلی! آدما می تونن تغییر کنن!

هرمیون با عصبانیت اشاره ای به هری کرد و گفت: ... ولی اینجوری؟

همة نگاهها به سمت هری برگشت و البته نگاه تازه واردین متوجه بدن خون آلودی که بر روی زمین افتاده بود و صاعقه ای بر روی پیشانیش خودنمایی می کرد، جلب شد. دخترک جیغ کوتاهی کشید و خود را به او رساند. نقابدار مجهول الهویه و مرموز هم در کنار او نشسته بود و با وحشتی که از خود ساطع می کرد، منتظر برگشت هری بود. دختری که نیک او را پترا نامیده بود، چند معاینه ی کوتاه را بر روی هری انجام داد و سپس با وحشت و لرزشی کاملاً محسوس گفت:

_بابابزرگ! این هری پاتره که داره شکنجه میشه! شکنجه ی ذهنی! اگه دووم نیاره ممکنه ...

سپس با خشم رو به جمعیت فریاد زد: این کار کیه؟

همه به جز دراکو یک قدم دیگر عقب رفتند ...

 

گزارش تخلف
بعدی