در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجاه و هفتم

آخرین مهمان

_واو جینی ... اینو ببین ... چه خوشگله ... نظرت چیه؟

جینی با دیدن لباس چند لحظه ای مات ماند ... واقعاً لباس بی نظیری بود ... اما مسلماً بسیار هم گران بود ... هنوز روزگاری را که با حسرت از کنار چنین مغازه هایی می گذشت، از یاد نبرده بود ...

پس از چند لحظه مکث گفت: بهتر از این دیگه نمیشه ...

سپس رویش را به سمت ویکتور برگرداند و پرسید: نظر تو چیه عزیزم؟ ... قشنگ نیست؟

ویکتور با خونسردی پاسخ داد: چرا ... لباس قشنگیه ...

جینی با مشاهدة موافقت شوهرش لبخندی زد و گفت: پس من همینو میخرم ...

جینی این را گفت و خواست وارد مغازه شود که ویکتور او را متوقف کرد ... خودش وارد مغازه شد و لباس را خرید ... لباسی یکدست سفیدرنگ بود که تورهای آن توسط گنجشکهایی آبی و طلایی حمل میشدند و برای اندازة عروس شدن هم نیازی به پُرو نداشت ... چند لحظه بعد، ویکتور با بسته ای در دستش از مغازه خارج شد و جینی هم به نشانة تشکر خم شد و گونه ی او را بوسید ...

*****************

طلسم های حفاظتی این وزارتخانه از تمام وزارتخانه های دیگر قوی تر بود ... حتی از تمام کشورهای اروپایی ... باطل کردن آن ها را شروع کرد ... با یک بررسی اولیه متوجه شد که از بین بردن تمام این طلسم ها نزدیک به یک هفته زمان می برد ... آن هم برای او که استاد طلسم شکنی بود ... اما مسلماً این موضوع شامل کسی که مرزهای جادو را جا به جا کرده بود، نمیشد ...

چند لحظه بعد غباری سیاهرنگ به همراه باد آمد و در جلوی چشمانشان بهم پیچید و تشکیل پیکری جامد را داد ... لرد ولدمورت آمده بود تا خودش اینکار را انجام دهد ...

بلافاصله همه تعظیم کردند: لرد سیاه جاودان باد!

... اما ولدمورت بی توجه به آنها دو دستش را بالا گرفت و چشمانش را بست ... به یکباره زمین شروع به لرزیدن کرد ... سپرهای حفاظتی وزارتخانه یک به یک شکسته شدند ... صداهای مختلفی به گوش رسید که هیچ ربطی هم به یکدیگر نداشتند ... از صدای خنده ی شیطان گرفته تا ترق ترق ماشینی که خوب روغن کاری نشده بود ...

چند دقیقه بعد، آتشی فراگیر دروازة ورودی وزارتخانه را که در واقع پشت یکی از آبشارهای رود نیل مخفی شده بود، فرا گرفت ... ولدمورت دست از کار کشید ... برگشت و تمرکزی کوتاه کرد تا شدت هاله های جادویی افرادش برایش مشخص گردد ... سپس به سمت یکی از ضعیفترین ها حرکت کرد و در طول مسیرش هم همه تعظیم کنان از سر راهش کنار رفتند ... وقتی که کنار او ایستاد، مرگخواره بیچاره از ترس به خود لرزید ... و این کارش هم کاملاً به جا بود ... زیرا ولدمورت دستش را چرخش کوتاهی داد و وقتی که حرکت دست او متوقف شد، سرِ مرگخوار هم در دستش قرار داشت ... سپس به همراه سرِ مرگخوار برگشت ... بدن بی سر او هم چند تکان خورد و مقداری خون هم از رگ های قطع شده ی گردنش به بیرون جهیدند ... ولدمورت جلو رفت و سرِ از بدن جدا شده ی مرگخوار را به درون آتش پرتاب نمود ... بلافاصله شدت، قدرت و سرعت تخریب آتش چند برابر شد ... قدرت آن به جایی رسید که حتی آب را هم سوزاند و کلّ آبشار آتشین شد ... سپس ولدمورت باز هم جلو رفت و به محض رسیدن به آتش، شعله های آتش خود را از جلوی او کنار کشیدند و راهی خشک و راحت برای او ایجاد شد ... نخست اسنیپ و سپس بقیه ی مرگخوارها به دنبال او حرکت کردند ... کمی که جلوتر رفتند، احساس کردند که به تدریج در حال فاصله گرفتن از زمین هستند ... ولدمورت راهی با شیب کم و از جنس هوای فشرده درست کرده بود که بتواند به قسمت مشخص شده ای که دریچه ی ورودی وزارتخانه بود، برسد ... زیرا این دریچه که حالا دیگر آتشین هم شده بود، نزدیک به ده متر از سطح زمین ارتفاع داشت ... ولی به لطف اربابشان، برای بالا رفتن از آن هیچ مشکلی نداشتند ... تنها بدنی که نتوانست از مسیر بالا بیاید، بدن مرگخواری بود که سرِ خود او به آتش قدرت داده بود ...

*****************

 _این حلقه خیلی قشنگه ... نظر تو چیه هرمیون؟

_آره ... قشنگه ... بذار نظر ویکتور رو هم بپرسم ...

سپس جینی رویش را به سمت ویکتور برگرداند و او را از چند متری صدا زد ... ویکتور گفتگویش با مارتین را لحظه ای متوقف کرد و به سمت جینی آمد ... وقتی که ویکتور به او رسید، جینی حلقه را از پشت ویترین به او نشان داد و پرسید:

_نظرت در مورد این چیه عزیزم؟ ... به نظرت مرواریدهاش قشنگ نیستن؟

ویکتور هم بدون اینکه احساس خاصی در او به وجود آید، با خونسری پاسخ داد:

_چرا ... به نظر منم قشنگه ... همینو بخرم؟

جینی رویش را به سمت هرمیون برگرداند و در این تصمیم دشوار از او یاری خواست و وقتی که تکانِ سر او به نشانة تأیید را دید، برگشت و پاسخ داد: آره عزیزم ... همین خوبه ...

*****************

آمار تلفاتشان بسیار بالا رفته بود ... و این موضوع برای هر کس هم که ناراحت کننده باشد، برای او بسیار راضی کننده بود ... مأموران وزارت مصر واقعاً حرفه ای دفاع می کردند ... از جادوهایی استفاده می کردند که قدیمی و بسیار خطرناک بودند ... تنها نبردی بود که تا آستانة شکست در آن هم پیش رفته بودند ... ولی با اضافه کردن نیروهای بیشتر کمی از زیر فشار شدید خارج شدند و توانستند چند ساعت دیگر هم مقاوت کنند تا هوا تاریک شود ...

... بعد از آن هم لرد شب کارش را خوب بلد بود ...

... اما از زمان آغاز نبرد تاکنون، ولدمورت به اتاق وزیر رفته بود و هنوز هیچ خبری از او نشده بود ...

ترجیح داد که صحنة نبرد را ترک کند و از اوضاع نبرد ولدمورت با وزیر خبری بگیرد ... به سمت درِ اتاق وزیر حرکت کرد و وقتی به آن رسید، با احتیاط آن را باز نمود ... صنحه ای را دید که او را بسیار ناراحت کرد ... گرچه انتظاری جز این هم نداشت ...

پیرمرد مسنّی که سِمَت وزارت جادوی مصر را بر عهده داشت، بر روی زمین افتاده بود و نفس های آخرش را می کشید ... ولدمورت هم با پوزخندی بالای سر او ایستاده بود ... پیرمرد مقداری خون بالا آورد و فقط توانست بگوید: تام ... تو ... تو یه عوضی پستی! ...

سپس سینه اش پایین رفت و دیگر بالا نیامد ... ولدمورت هم که از جملة آخر او عصبانی شده بود ولی بابتِ از پیش رو برداشتن حریف قدرتمندی همچون او راضی و خشنود بود، برگشت و از اتاق خارج شد ... اسنیپ هم تعظیمی کرد و از سر راه او کنار رفت و گفت: بهتون تبریک میگم قربان!

... اما ولدمورت توجهی به این حرف او نکرد ... با قدم هایی سریع به سمت تالار فراعنه حرکت کرد تا تاج وزارت را بر سر گذاشته و رسماً وزیر جادوی مصر شود ...

... حالا دیگر فقط یک قدم تا برپایی حکومت جهانی لرد سیاه باقی مانده بود ...

*****************

روزها به سرعت برای هری می گذشتند و هر روز که می گذشت، شدت غم و غصه ی او افزایش پیدا می کرد ... زیرا هر روز، یک روز کمتر از روز قبلش با عروسی جینی فاصله داشت ...

در این مدت بسیار سعی می کرد که تا می تواند حواسش را به کارش معطوف کند تا بلکه بتواند یاد و خاطرة جینی را به قسمتی عقب تر از ذهنش بفرستد ... در تمام آشوبهای کوچک مرگخواران شخصاً حاضر میشد و داغ دلش را روی آنان خالی می کرد ... پیوسته منتظر یک موشک کاغذی بود که به او خبر دهد یک سیاهپوش در یک نقطه از انگلستان آتشی درست کرده است ... در این صورت آن فرد سیاهپوش می توانست مطمئن باشد که دقایق آخر زندگیش را سپری می کند ...

*****************

قصد داشت لباسی را برای عروسی جینی انتخاب کرده و بخرد که در بین تمام لباس هایی که در طول عمرش پوشیده، از نظر شکوه و زیبایی در صدر قرار بگیرد ... البته ممکن بود لباسی که برای عروسی هری می پوشید، بعداً صدر جدول را بازپس بگیرد ...

چشمش به لباسی صورتی رنگ افتاد و بلافاصله نظرش به آن جلب شد ... این لباس می توانست نظر هر انسانی را به خود جلب کرده و او را تحت تأثیر قرار دهد ... این همان لباسی بود که او می خواست و تصورش را می کرد ... برای لحظه ای که هری او را در این لباسِ زیبا ببیند، لحظه شماری می کرد ...

نگاهی به قیمت آن کرد و سپس کیف پولش را باز کرد و مقدار پول هایش را شمرد ... خدا را شکر کرد که مارتین به اندازه ای به او پول داده بود که برای خریدن گرانترین لباس این مغازه، هیچ گونه مشکل مالی نداشته باشد ...

*****************

فقط یک روز تا روز ازدواج جینی باقی مانده بود ... دیگر نمی توانست از تفکر در مورد روز نحسی که در پیش رو داشت، فرار کند ... با اجبار دوستانش به مغازه ی لباس فروشی رفته بود و با وجود داشتن تعداد زیادی کت و شلوار برازنده، یک کت و شلوار جدید خریده بود ... البته از این موضوع هم هدفی داشت ... هر نُه نفر، نُه کت و شلوار یک رنگ و یک شکل خریده بودند و حتی کراواتهایشان هم شبیه یکدیگر بود ... این موضوع به درستی تیم بودن این نُه نفر را نشان می داد و علاوه بر این باعث میشد که توجهات کمتر از قبل به او جلب شود ... این لباسها باعث میشدند که چشمهای خیره بین هر نُه نفر تقسیم گردد ... گرچه نمی توانست منکر این هم شود که این لباس ها به اندازه ای شیک و برازنده و زیبا بودند که باعث میشدند حاضرین در عروسی برای تشخیص داماد اندکی دچار مشکل گردند ...

*****************

_چی گفتی؟؟؟ ... تو مطمئنی؟؟؟

_بله قربان ... خیالتون راحت باشه ... من کاملاً مطمئنم ...

ولدمورت پوزخند وحشتناکی زد و گفت:

_اون پاتر احمق واسة اون دخترة خون لجنی بیش از حد ارزش قائله ... همین موضوع هم بلای جونش میشه ...

سپس پوزخندش تبدیل به خندة وحشتناکی شد ... همان خنده ی شیطانی لرد ولدمورت ...

... این خنده نه تنها بر پیکر مرگخواری که خبر حامله شدن هرمیون گرنجر را برای ولدمورت آورده بود، لرزه انداخت، بلکه موجب ایجاد لرزشی بزرگ بر چهرة وحشتزدة نگهبانِ درِ تالار شد که گوش خود را به در چسبانده بود و کنجکاوانه به مکالمة آنها گوش می کرد ... با شنیدن هر کلمه از حرفهای آنها وحشتش بیشتر شده بود و حالا هم این خندة شیطانی آن را به اوج رسانده بود ...

... و مکمل این وحشت هم صدایی بود که از پشت سرش شنید:

_تو داری نگهبانی می کنی یا جاسوسی؟؟؟

*****************

_محشر شدی جینی ... تو قشنگترین عروسی هستی که من تا حالا دیدم ...

جینی لبخند شیرینی زد و پاسخ داد: ممنون هرمیون ... اینا همش به لطف کمک های توه ...

_نه ... اینطور نیست ... من که کاری نکردم ... تو خودت ذاتاً خوشگلی ...

جینی در حالی که هنوز لبخندش را بر روی لب داشت، چرخی زد و پرسید:

_به نظرت قیافه ی ویکتور با دیدن من چطور میشه؟؟؟

هرمیون لبخندی زد و پاسخ داد:

_من که فکر نمی کنم اصلاً تو رو بشناسه ... اما چرا از خودش نپرسیم؟! ...

سپس صدایش را بالا برد و صدا زد: ویکتور ... بیا داخل ... خانومت کارت داره ...

جینی هرچه تلاش کرد جلوی دهان هرمیون را بگیرد، موفق نشد ...

چند لحظه طول کشید؛ ولی خبری از ویکتور نشد ... هرمیون تعجب کرد و دوباره صدا زد:

_ویکتور؟! ... خانومت منتظرته ها ... بیا داخل ...

چند ثانیه بعد درِ اتاق باز شد؛ اما کسی که وارد شد، ویکتور نبود ... بلکه مارتین بود ...

مارتین در آستانة در ایستاد و گفت:

_ویکتور اینجا نیست ... یه کار مهم واسش پیش اومد که مجبور شد بره ...

هرمیون متعجبانه پرسید: کار مهم؟؟؟ ... چه کاری از جینی واسش مهمتر بوده؟؟؟

مارتین کتف هایش را بالا انداخت و پاسخ داد: نمی دونم عزیزم ... چیزی به من نگفت ...

*****************

یکی از معدود دفعاتی بود که ولدمورت از او چیزی را می خواست؛ ولی دلیل آن را توضیح نمی داد ... به هر حال او مرگخوار اعظم لرد سیاه بود ... از طرفی تجربه نشان داده بود که هر بار چنین اتفاقی افتاده بود، مسئله ی مهمی در کار بود ... در همین فکرها بود که چشمش به نگهبان درِ تالار ولدمورت افتاد که گوشش را به در چسبانده بود ... حالت تفکر را از چهره اش خارج کرد و خشمی ساختگی را جایگزین آن نمود ... وقتی از کافی بودن خشم و عصبانیت بروز یافته در چهره اش و ترسناک بودن صدایش اطمینان کامل حاصل کرد، چوبش را از غلاف بیرون آورد و خطاب به مرگخوار بخت برگشته گفت: تو داری نگهبانی می کنی یا جاسوسی؟؟؟

مرگخوار مثل کسی که جن دیده باشد، از جا پرید و رویش را برگرداند ... شدیداً وحشت کرده بود و این موضوع را به راحتی میشد از دفعات پیاپی بالا و پایین رفتن سینه اش متوجه شد ... چهره اش مثل گچ سفید شده بود و به اندازه ای هم این موضوع شدت داشت که مرتبط بودنِ کاملِ آن به دیده شدن توسط مرگخوار اعظم، محلّ شک و تردید بود ... تغییررنگ شدید چهره با این قدرت و شدت، نیاز به زمانی بیشتر از یک ثانیه داشت ...

چند بار چوبدستش را در دستانش چرخ داد و پوزخند وحشتناکی زد ... در ایجاد وحشت خبره بود ...

مرگخوار بیچاره پس از چند ثانیه که تند تند نفس کشید، تازه به یاد آورد که در برابر مرگخوار اعظم لرد سیاه، باید احترام نظامی بگذارد و به اندازه ای هم وحشت کرده بود که درست نفهمید چگونه این کار را انجام داد ... اما اسنیپ بدون توجه به واکنش او، همچنان به چرخاندن چوبدستش در دستانش ادامه داد و پوزخند ترسناکش را هم تداوم بخشید ... پس از چند لحظه، مرگخوار بریده بریده گفت:

_قربان ... راستش ... من ... چطور بگم ... من ...

اسنیپ حرف او را قطع کرد: می دونی مجازات این کار تو چیه؟؟؟

مرگخوار دیگر رنگی نداشت که احیاناً بخواهد از چهره اش بپرد ... در نتیجه فقط توانست آب دهان خود را فرو ببرد و کمرش را که به درِ تالار چسبانده بود، بیش از پیش به آن فشار دهد ...

اسنیپ لحن خود را کمی عوض کرد؛ به گونه ای که غضب درون آن جای خود را به تمسخر داد:

_می خوام یه لطفی بهت بکنم و بهت حق انتخاب بدم ...

باریکه ای از امید در درون مرگخوار ایجاد گردید ... شاید می توانست قدری دیگر هم زنده بماند تا مأموریتش را به اتمام رساند ...

اسنیپ ادامه داد: خودت انتخاب کن ... خودم بکشمت یا تو رو بدم دست لرد سیاه تا اون بکشت؟؟؟

لحن سؤالی ساختگی اسنیپ، در واقع پُر از تمسخر و تحقیر بود ... این موضوع خشم و عصبانیت و در عین حال حسّ شجاعت مرگخوار را برانگیخت ... رنگ چهره اش کم کم برگشت و این بار جای خود را به قرمزی خشم داد ... به تنفرش اجازه ی ظهور در لحن صدا و حالت چهره اش را داد و سپس با نهایت شجاعتی که از خود سراغ داشت، گفت:

_من به توی عوضی جواب نمیدم ... هر غلطی دوست داری بکن ...

مرگخوار این جملات را با خشم و تنفر بیان کرد و اسنیپ هم که آن را حسادتی مرگخوارانه پنداشته بود، چوبش را بالا آورد تا مجازات توهین به مرگخوار اعظم لرد سیاه را به او یادآوری کند ... خشم و عصبانیتی که در چهره اش ایجاد شد، این بار دیگر ساختگی نبود:

_فرصتت رو از دست دادی ... با زندگی خداحافظی کن ...

مرگخوار نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست ... صلیبی بر بدنش نقش کرد و زیباترین جمله ای را که شنیده بود، به عنوان جملة پایانی برگزید ... همان جمله ای که او را به زندگی بازگردانده و چشمِ دل او را بر روی حقایق گشوده بود ... همان جمله ای که به او یاد داده بود هدف نهایی زندگی چیست:

_به امید رستگاری!

... این جمله تأثیر دیگری را هم بر زندگی او گذاشت ... رنگ اسنیپ پرید و بلافاصله چوبدستش را که درست به سینة مرگخوار نشانه گرفته بود، پایین آورد و با تعجب پرسید: تو چی گفتی؟؟؟

*****************

شوق و اشتیاق جینی به یکباره از بین رفت و لبخند بر روی لبانش خشکید ... ترجیح داد که رویش را برگرداند و به آرایش خود ادامه دهد تا هرمیون متوجه ناراحتی بروز پیدا کرده در چهره اش نشود ... غافل از اینکه دو مانع جدّی سر راهش قرار داشت ... نخست اینکه هرمیون کسی نبود که در تشخیص مضمون این واکنش های او مشکلی داشته باشد و دوم اینکه همه ی میزهای آرایش دنیا چیزی به نام آینه درون خود دارند و آینه ها هم خواسته یا ناخواسته، تصاویر را منعکس می کنند و مسلماً تصویر الماسها و مرواریدهای موجود در چشم انسان هم از این قضیه مستثنا نیستند ...

*****************

_تو چی گفتی؟؟؟

مرگخوار با تنفر پاسخ داد: همین که شنیدی ... امیدوارم رستگار بشم ...

_یعنی ... یعنی تو عضو ر.ا.ب هستی؟

این بار مرگخوار تعجب کرد و پاسخ داد:

_آره ... اینو به اون ارباب عوضیت هم بگو ... ر.ا.ب هنوز زندس ...

اسنیپ برای اطمینان پیدا کردن از حرف های او، شدیداً به ذهنش حمله برد ... حقیقت را با چشم خود مشاهده کرد ... هیچ دروغی در کار نبود ...

... اما ... این تنها چیزی نبود که او در ذهن مرگخوار مشاهده کرد ... خودش هم نفهمید که چه حسی او را به آگاهی از گفتگوی ولدمورت ترغیب کرد ... اما به هر حال این کار را انجام داد ...

وقتی که حقیقت را در ذهن مرگخوار دید، رنگش بیش از پیش پرید و کنترل آن از دست او که استاد این کار هم بود، خارج شد ... وحشتزده گفت: با من بیا ...

آخرین چیزی که اسنیپ در آن وضعیت احتیاج داشت، تبلور غرور و شجاعت مرگخوار بود که باعث شد سینه سپر کند و در برابر خواسته ی او مقاومت نماید ... نه حوصلة توضیح دادن داشت و نه اینجا مکان مناسبی برای این کار بود ... اما به هر حال هر مشکلی راه چاره ای دارد ... و چاره ی این مشکل هم یک طلسم "ایمپریوس" بود ...

*****************

مهمان ها کم کم در حال آمدن بودند ... خانة ویزلی ها نسبت به عروسی بیل و فلور که چند سال پیش در همین خانه برگزار شده بود، بزرگتر شده بود ... از نظر تزیینات هم با آن موقع قابل قیاس نبود ...

ویکتور و جینی در کنار هم ایستاده بودند و با لبخندهایی بر لب به مهمانانشان خوشامد می گفتند ...

آقای ویزلی و یک مرد از خانواده ی ویکتور هم در کنار هم ایستاده بودند و مشغول انجام همین کار بودند ...

هرمیون به عنوان ساقدوش جینی و مارتین هم به عنوان ساقدوش ویکتور انتخاب شده بودند و هر دو در کنار عروس و داماد ایستاده بودند و آنها هم با مهمانان احوالپرسی می کردند ... اما هرچه هرمیون یک به یک مهمانان را می شمرد، تک مهمانی را که منتظرش بود، داخل اعداد و ارقامش نمی یافت ...

*****************

او را به یک جای امن برد و طلسم فرمان را از روی او برداشت ... سپس طلسم سکوت را فعال کرد و بدون مقدمه گفت:

_ببین ... منم عضو ر.ا.ب هستم ... پس قرار نیست بکشمت ... در مورد مرگ آلبوس دامبلدور هم از من چیزی نپرس ... اگه از آرتور بپرسی، همه چیزو واست توضیح میده ... حالا خوب گوش کن ببین چی میگم ... برو این چیزایی رو که شنیدی به هری پاتر بگو ... اگه نمی دونی چطور پیداش کنی، برو پیش آرتور و از اون بخواه این کارو واست بکنه ... آرتور هم توی کلیسای دره ی گودریکه ...

مرگخوار از شنیدن این مطالب خشکش زده بود ... چند لحظه طول کشید، ولی هیچ حرکتی انجام نداد و منتظر زمین و زمان ماند تا حرف های او را رد کنند؛ ولی هیچ کدام این کار را انجام ندادند ... تأخیر مرگخوار باعث شد که اسنیپ خودش دست به کار شود و با دو دستش او را هُل دهد ... تنها مطلبی را که مغز از کار افتاده اش توانست به زبان انگلیسی هجابندی کند و زبان لال شده اش در قالب کلمات ادا کند، سؤالی بود که می توانست بزرگترین دغدغه ی هر نگهبانی باشد: پس کی نگهبان وایسه؟

اسنیپ که از کندی او در چنین شرایط بحرانی خشمگین شده بود، فریاد زد:

_احمق ... تو کارتو بکن ... من مرگخوار اعظم لرد سیاه هستم ... می دونی مرگخوار اعظم یعنی چی؟ ... یعنی الان من به خدمتکار نیاز داشتم و از تو خواستم که توی کارام کمکم کنی ... شیرفهم شد؟؟؟

فریاد خشمگینانة اسنیپ بر او باعث شد که به خود بلرزد و با سرعت به سمت خانه اش بدود ...

*****************

در آینه نگاهی به خودش انداخت ... همه چیز درست بود ... کت و شلوار یکدست سیاه ... کفش ها سیاه ... جوراب ها سیاه ... همین که سرتاپایش تماماً سیاهرنگ شده بود، نشان می داد که همه چیز را درست پوشیده و تیپش کامل است ... ریشی لنگری گذاشته بود و موهایش را هم مرتب کرده بود که این خود پیشرفتی برای او محسوب میشد ... از این موضوع که برای شبیه دوستانش شدن، مجبور بود که به ترکیبِ شیک و تسکین بخش لباسش دست بزند و اندکی ناخالصی در رنگ سیاه زغالی آن ایجاد کند، ناراحت بود ... کراواتش را که به رنگ بنفش تیره بود، برداشت و آن را پوشید ... نگاهی دوباره در آینه به خودش انداخت و وقتی که از شیک و دلربا بودن اطمینان کامل حاصل نمود، طلسم خوشبو کننده ای را بر روی خودش اجرا کرد و سپس از اتاقش خارج شد ... دراکو و جیمز در راهرو ایستاده بودند ... او هم جلو رفت و کنار آن ها ایستاد و منتظر شد تا بقیه هم از راه برسند ... وقتی که جمع نُه نفره ی آن ها تکمیل شد، از راهرو خارج شدند و در کنار درِ ورودی جاروخانه منتظر دخترها شدند ... با وجودی که آنها از صبح تاکنون مشغول آماده شدن بودند، باز هم دیرتر از پسرها آمدند و باعث شدند پسرها نزدیک به ده دقیقه معطل شوند ... در عوض وقتی که آمدند، به گونه ای پسرها را مات و مبهوت خود ساختند که موجب خندة آنها شد ... اما مسلماً تنها دختری که نگاه کردن به او، دل هری را تکان داد و موجب غرش شیری خشمگین در سینه ی او شد، پترا بود ... تمامی فرشته ها در برابر زیبایی او حتی حیا می کردند که در صف بایستند ...

این نگاه های پسرها به دخترها فهماند که کار خود را به بهترین شکل انجام داده اند و در نتیجه تعلّل را بیش از این جایز نداستند و به همراه پسرها وارد جاروخانه شدند و هر کس جارویش را برداشت و به وسیلة آن از شهرک ستاره خارج گردید ... وقتی که همه بر روی زمین فرود آمدند و جاروها را به داخل شهرک برگرداندند، دست همدیگر را گرفتند تا به همراه هم به خانة ویزلی ها آپارات کنند ... هری هم دست نویل و فرد را گرفت ... اما درست در لحظة آپارات، هری دستش را از دست فرد جدا کرد و باعث شد که او و نویل همان جا باقی بمانند ... نویل از حرکت او تعجب کرد و پرسید:

_چرا نذاشتی با اونا بریم؟ ... دلیلی داری هری؟

_تو که نمی خوای تنها بیای عروسی ... می خوای؟

_خب ... من که تنها نیستم ... شما همه هستین ...

_خودت رو به اون راه نزن نویل ... منظورم ساراس ... سارا پورسل ...

نویل از این حرف هری جا خورد و وحشتزده پرسید: تو از کجا می دونی که ...

_من همه چیزو می دونم نویل ... تو رو در حال بوسیدن اون دیدم ... حالا برو درة گودریک و اونو هم با خودت بیار ...

نویل سرش را پایین انداخت و گفت: اینطوری که نمیشه ... اون الان آماده نیست ...

هری لبخندی زد و دستش را بر روی شانة او گذاشت و گفت: نگران نباش رفیق ... من قبلاً بهش خبر دادم ... مطمئن باش که اون الان کاملاً آمادس و داره واسة دیدنت لحظه شماری می کنه ... سریع برو درة گودریک و بیش از این اونو منتظر نذار ...

شنیدن این سخن طوری نویل را شاد که گویا دنیا را به او داده بودند ... با خوشحالی هری را بغل کرد و گفت: واقعاً نمی دونم چطور ازت تشکر کنم هری ... تو بهترین دوستی هستی که هر کس می تونه آرزوش رو داشته باشه ...

_البته لازم هم نبود چنین مسائلی رو از ما قایم کنی ... ما همه دوستات هستیم و همه جوره هم پشت می مونیم و حمایتت می کنیم ... می تونی توی هر مسئله ای به ما اعتماد کنی ...

_می دونم هری ... خودمم می خواستم توی یه فرصت مناسب بهت بگم ...

لبخند هری گسترده تر شد ... ضربه ای آرام به شانه ی او زد و گفت:

_خب دیگه ... برو که عروس خانم منتظرته ...

نویل هم لبخندی زد و از هری خداحافظی نمود ... اما این بار هم درست در لحظه ای که نویل خواست آپارات کند، اتفاقی افتاد که باعث توقف او شد ... پاترونوسی به شکل دلفین ظاهر شد و لحظه ای بعد صدای مضطرب آرتور برگر در ذهن هری پیچید:

_هری ... هر چه زودتر بیا کلیسا ... خیلی مهمه ...

نویل پرسید: از طرف کی بود؟

هری در حالی که کاملاً تعجب کرده بود، پاسخ داد:

_از طرف پدر آرتور بود ... ازم خواست زود برم پیشش ... مثل اینکه همسفر شدیم رفیق ...

هری ابتدا چوبش را بالا آورد و پاترونوسی را برای رون فرستاد و از او و بقیة دوستانش خواست که نگران آن دو نباشند ... سپس جلو رفت و دست نویل را گرفت و به همراه او به درة گودریک آپارات کرد ... این بار دیگر در هنگام آپارات، هیچ مسئله ای موجب توقف آنها نشد ...

*****************

وقتی هفت جوان شیک پوش که همگی هم کت و شلوارهایی یکدست سیاه پوشیده بودند، همزمان واردِ خانه شدند، همه ی نگاه ها به سمت آنها برگشت ... عده ای محو وقار و شکوه آنها شده بودند و عده ی دیگری هم از دیدن کمیته ی معروف ققنوس سفید به خود می بالیدند ...

... اما وضعیت هرمیون متفاوت بود ... وقتی که آنها را دید، دست شوهرش را رها کرد و به سمت آنها دوید ... وقتی به آنها رسید، نگاهی کلی به سیاهپوشان انداخت تا هری را پیدا کند؛ ولی وقتی نتوانست چهرة هری را در بین چهره های آنها ببیند، رویش را به سمت رون برگرداند و با اضطراب پرسید:

_پس هری کجاس؟

رون هم با خونسردی تمام پاسخ داد:

_سلام خانم نولاسکو ... اگه منظورتون از هری، آقای پاتره، باید بدونین که ایشون به دلیل بروز برخی مشکلات هنوز نتونستن بیان ...

هرمیون با شنیدن این حرف عصبانی شد و با خشم پرسید:

_بروز برخی مشکلات؟؟؟ ... آخه چه مشکلاتی؟؟؟

رون باز هم با خونسردی تمام پاسخ او را داد:

_این موضوع رو می تونین از خودشون بپرسین ... خانم نولاسکو ...

این لحن رون آتشی به روح و جان هرمیون زد ... رون با دست راستش او را آرام کنار زد و سپس به طرف جایی که عروس و داماد ایستاده بودند، حرکت کرد ... بقیة سیاهپوشان هم با وجودی که از این نحوة برخورد رون با هرمیون راضی نبودند، اما ترجیح دادند که بدون هیچ حرفی از او متابعت کنند و پشت سر او حرکت نمایند ... البته به جز جیمز که دلش راضی نشد عذرخواهی مختصری از هرمیون نکند و به همین دلیل هم آخرین سیاهپوشی بود که او را ترک کرد ...

... ولی این مسئله هم دردی از دردهای هرمیون دوا نکرد ... هنوز هم برای دیدن هری پس از مدتها، باید صبر می کرد ... البته خودش هم می دانست که دیگر حق نداشت برای هری نگران و یا از دست رون عصبانی شود ... گرچه قلبش با مغزش چندان هم عقیده نبود ...

*****************

مثل همیشه باید مسافتی را پیاده می رفتند تا وارد دره شوند ... در این مدت هم صحبت خاصی بینشان ردّوبدل نشد ...

با وجودی که هنوز مدتی تا غروب آفتاب باقی مانده بود و هوا هم به اندازة کافی روشن بود، اما چراغ کلیسا که با نور زرد خود مکانی خاص در بین خاطرات هری داشت، از حالا روشن شده بود ... البته شاید هم هرگز خاموش نشده بود که بخواهد دوباره روشن گردد ...

وقتی که به درِ کلیسا رسیدند، هری به نویل گفت:

_سارا منتظرته ... تو با اون به عروسی برو ... منم خودم میام ... ممکنه کار من طول بکشه ...

نویل سرش را به نشانة تأیید تکان داد و از او جدا شد ... هری هم مدتی دور شدن او را تماشا کرد و سپس وارد کلیسا شد ... به محض وارد شدن او، آرتور برگر و مایکل ویلیامز به سمت او آمدند ...

آرتور برگر در حال حرکت به سمت هری، از او پرسید: اوه هری ... چرا اینقدر دیر کردی؟ ...

هری با تعجب پاسخ داد: مگه چقدر دیر کردم؟ ... من که زود اومدم! ...

_وقتی مسئله ای رو که می خوام بهت بگم، بفهمی، خودت هم متوجه میشی که خیلی دیر اومدی ...

این جمله ی کشیش و رنگ پریدة هر دوی آنها باعث شد که نگرانی و اضطراب به هری هم سرایت نماید: میشه بپرسم چه اتفاقی افتاده؟

وقتی هر دو به هری رسیدند، مایکل ویلیامز شروع به صحبت کرد:

_خوب گوش کن ببین چی میگم هری ... اطلاعات خیلی مهمی در مورد مرگخوارای بی نشون بدست آوردم ... اونا دو نفرن که دارن از محفل جاسوسی می کنن ...

هری وحشتزده پرسید: چی؟؟؟ ... از محفل جاسوسی می کنن؟؟؟

_آره ... اونا تونستن به محفل نفوذ کنن ... یکی از اونا همین یه ساعت قبل پیش ولدمورت بود ... من تونستم صحبتهاشون رو بشنوم ... اونا در مورد یه بچه حرف میزدن ... اون جاسوسه گفت که یه خون لجنی حامله شده ... ولدمورت هم می خواست از اون بچه واسه ی به دام انداختن تو استفاده کنه ... اسنیپ ازم خواست که سریع بیام و این خبر رو به تو بدم ...

هری که از حرف های او بسیار تعجب کرده بود، پرسد:

_کدوم خون لجنی حامله شده که بچش واسه ی من مهمه؟

_نمی دونم ... از اون موقع که من حرفاشون رو شنیدم، هیچ اسمی نشنیدم ...

_یعنی اسم اون جاسوس رو هم نمی دونی؟

_نه ... ولی اسنیپ رفت داخل تالار ولدمورت ... بذار از اون بپرسم ...

سپس مایکل از طریق نشانش پیامی برای اسنیپ فرستاد ... به یک دقیقه نکشید که اسنیپ پاسخش را داد ... مایکل سرش را بالا آورد و گفت:

_کرام ... ویکتور کرام ...

*****************

_تو وایسا اینجا نگهبانی بده ...

_چشم قربان ... اما میشه بپرسم نگهبان کجا رفته؟

اسنیپ با عصبانیت یقه ی او را گرفت و گفت: من کارش داشتم و بردمش ... شیرفهم شد؟؟؟

مرگخوار از ترس به خود لرزید و چند بار سرش را به نشانة تفهیم تکان داد ... اسنیپ هم یقه ی او را رها کرد و نگاه نفرت بارش را از روی او برداشت و سپس وارد تالار ولدمورت شد ... مثل همیشه، با دیدن ولدمورت تعظیم و ادای احترام نمود: لرد سیاه جاودان باد!

_نیروهایی رو که ازت خواسته بودم، آماده کردی سوروس؟

_بله قربان ...

اسنیپ پس از چند لحظه مکث پرسید:

_قربان ... جسارتاً میشه بپرسم اون تعداد نیرو رو واسه ی چی می خواین؟ ... می خواین به جایی حمله کنین؟

_خودت به زودی می فهمی سوروس ...

_چشم قربان ... هر چی شما بگین ...

چند لحظه تفکر کرد و حرفش را به زیرکانه ترین شکل ممکن زد:

_قربان ... به نظرتون لازم نیست که ما یه جاسوس توی محفل داشته باشیم؟

_ولدمورت نگاهی به او انداخت و پاسخ داد: من توی محفل جاسوس دارم ...

اسنیپ با تعجبی ساختگی پرسید: اوه ... میشه اسم جاسوستون رو بدونم؟

_ولدمورت باز هم با نگاهی او را برانداز کرد ... سپس با صدایی آرام گفت:

_اسم یکیشون که مدتی پیش اینجا بود، ویکتور کرامه ... فقط حواست باشه که به جایی درز نکنه ...

_چشم قربان ... خیالتون راحت باشه ...

درست در همین لحظه هم پیامی را از جانب مایکل دریافت کرد که نام آن جاسوس را می خواست ... تعظیمی کرد و سپس از تالار ولدمورت خارج شد ... وقتی که وارد خانة خودش شد، بلافاصله پیامی را برای مایکل فرستاد و پاسخ او را داد ...

*****************

_چی گفتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟

_ویکتور کرام ... میشناسیش؟

_میشناسمش؟ ... الان جشن عروسیشه ... داره با خواهر بهترین دوستم عروسی می کنه ...

آرتور برگر دخالت کرد: پس برو جلوی این اتفاق رو بگیر هری ...

هری در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود، سرش را تکانی داد و سپس با بالاترین سرعتی که از خود سراغ داشت، به سمت درِ کلیسا دوید ... وقتی از کلیسا خارج شد، سرعتش را دو برابر کرد و به سمت کوهستان کنار دره دوید ... فاصلة کلیسا تا آنجا را در مدت زمانی بسیار کمتر از همیشه پیمود و وقتی که از محدوده ی دره کاملاً خارج شد، بلافاصله آپارات کرد ...

در کنار خانة ویزلی ها ظاهر شد ... با آخرین سرعتی که داشت، به سمت درِ خانه دوید ... وقتی که به در رسید، با تمام توان چندین ضربه به آن وارد نمود ... چند لحظه صبر کرد و سپس دوباره ضرباتی را به در زد ... این کار را برای بار چهارم و پنجم هم انجام داد و وقتی باز هم کسی در را باز نکرد، به این نتیجه رسید که حتماً به کلیسا رفته اند ... با آخرین سرعتش دوید و وقتی که به اندازة کافی از درِ خانه فاصله گرفت، به داخل کوچه ی دیاگون آپارات کرد ... کوچه نسبتاً خلوت بود و تعدّد نیروهای امنیتی هم باعث آرامش و امنیت نسبی آن شده بود ... هری اصلاً معطل نکرد ... به محض اینکه احساس کرد روی زمین قرار دارد، به سمت انتهای کوچه دوید ... سرعت او با وجود لباسی که پوشیده بود، فراتر از چیزی بود که یک شاهد بی علم از انسانی غیر ورزشکار انتظار داشته باشد ...

*****************

در کنار شوهرش، در ردیف اول کلیسا نشسته بود و هر چقدر هم سعی و تلاش می کرد، نمی توانست به خودش اجبار کند که لبخند مصنوعی روی لبانش را تداوم بخشد ... همة دوستان هری آمده بودند؛ ولی خود او هنوز نیامده بود ... البته احساس هری کاملاً هم قابل درک بود ...

کشیش پس از مقداری دعا خواندن، سخنرانیش را آغاز نمود ... اما هرمیون فقط به جمله ی اول آن گوش داد: امروز ما اینجا جمع شدیم تا عروسی ویکتور با جینی رو جشن بگیریم ...

باز هم صداها از او فاصله گرفته و گنگ و نامفهموم گردیدند ... تا اینکه ...

_آقای ویکتور کرام، آیا قبول می کنی که خانم ویرجینیا ویزلی رو به عنوان همسرت بپذیری و یک عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری باهاش زندگی کنی تا اینکه مرگ شما رو از هم جدا کنه؟      

_قبول می کنم!

_ ... و شما خانم ویرجینیا ویزلی، آیا قبول می کنی آقای ویکتور کرام رو به عنوان همسرت بپذیری و یک عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری با ایشون زندگی کنی تا اینکه مرگ شما را از هم جدا کنه؟

_قـ ...

_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

*****************

وقتی که به انتهای کوچه ی دیاگون رسید، از روی باغچه ی کنار کلیسا پرید و با آخرین توانی که در بدنش باقی مانده بود، وارد کلیسا شد و با بلندترین صدایی که در توان داشت، فریاد زد:

_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

تمامی نگاه ها به سمت او برگشت ... همگی هم با دیدن هری پاتر که در ورودیِ کلیسا ایستاده بود و نفس نفس میزد، تعجب کردند ... عده ای از حضّار که این عکس العمل هری را به مسائل عشقیش چندان بی ربط ندانسته بودند، احساس ترحمّشان را در حالت های چهره هایشان بروز دادند ...

... اما حرف هایی که هری زد، هیچ کدام از آن سخنانی نبود که آنها انتظارش را داشتند ...

_صبر کنین ... عروسی رو متوقف کنین ...

مسلماً اگر چنین درخواستی از سوی هر کس دیگری بیان میشد، با خشونت و برخورد تند حضّار و به خصوص خانواده های عروس و داماد مواجه میشد ... اما به هر حال او هری پاتر بود ...

هری در حالی که نفس نفس میزد، بریده بریده گفت:

_اون ... اون ... اون یه مرگخواره ...

نفسها در سینه حبس شدند ... رنگ از رخسارها پرید ... چندین نگاه وحشتزده به سمت هم برگشتند و با یکدیگر تلاقی نمودند ... چندین نفر هم با وحشت سعی داشتند دهان بازماندة خود را بپوشانند ...

هری مستقیماً به سمت ویکتور رفت و از آنجا که وضعیت دستگاه تنفسش به حالت عادی نزدیک تر شده بود، رساتر و باصلابت تر از جملات قبلش گفت:

_ویکتور ... تو بازداشتی ...

هیچ کس پاسخ یا واکنشی نشان نداد ... البته این موضوع دو دلیل داشت ... یکی اینکه واقعاً همة آنها، از کوچکترین تا بزرگترینشان در شوک بودند ... دلیل دوم هم این بود که به هر حال هری عضوی از کمیتة ققنوس سفید بود ... یعنی اگر همان موقع تصمیم می گرفت که همة حضّار را هم دستگیر کند، حتی آقای ویزلی که وزیر جادو بود و در آنجا هم حضور داشت، نمی توانست با او مخالفت کند ...

چندین ثانیه در سکوت کامل سپری شد و در این مدت وظیفة انتقال پیام ها به چشمها و نگاه ها محوّل شد ... اما چند لحظه بعد به یکباره سکوت کلیسا با صدای آپارات های پی در پی شکسته شد ...

یکی از مأموران امنیتی وزارت با سرعت وارد کلیسا شد و با رنگی پریده، صورتی عرق کرده و لحن صدایی وحشتزده گفت:

_مرگخوارا ... به ما حمله شده ...

طلسم سبزرنگی از بیرون کلیسا فرستاده شد که با برخورد به مأمور بیچاره، او را ساکت کرد ...

... اما این صحنه همانند درسی برای ویکتور بود ...

دستش را در جیبش کرد و چوبدستش را بیرون آورد ... از نگاه های برگشتة حاضرین استفاده کرد و آن را به سمت هری گرفت ...

چند نفری که در حال برگرداندن نگاهشان بودند، با وحشت جیغ زدند و با فریادهای ((نه!)) کشیده ی خود سعی کردند حواس هری را به خود جلب کنند ... اما واکنش آنها به اندازه ی کافی سریع نبود ...

... طلسم سبزرنگ ویکتور درست به کمر هری برخورد کرد و او را بر روی زمین انداخت ...

... همزمان دستگاه تنفس هرمیون هم از حرکت بازایستاد ...

*****************

همینطور می رفت و برمی گشت ... بسیار عصبی و نگرانِ اوضاع بود ... ولدمورت از مرگخوارانی که او سازماندهی کرده بود، برای حمله به جشن عروسی استفاده کرده بود ... جشن عروسی دختر وزیر ... یعنی جشنی که تمام سران جادوی انگلستان در آن حضور داشتند ... و مهمتر از همه ... کمیتة ققنوس سفید ... و در رأس آنها هری پاتر ... آنها هم در آنجا حضور داشتند ... 

پیامی به دستش رسید ... ولدمورت او را فراخوانده بود ... او و مرگخواران اصلی ولدمورت باید در فاز دوم حمله حضور می داشتند و خود ولدمورت هم به عنوان آخرین نفر این کار را انجام می داد ...

شنل مرگخواریش را از روی صندلیش برداشت و در حالی که آن را می پوشید، به سمت درِ خانه اش حرکت کرد ... در دلش دعا می کرد که اتفاقی بد برای مرگخوارانِ فاز اول حمله بیفتد تا فازهای دوم و سوم حمله لغو شوند و او از بازی کردن فیلمی تازه به هنگام نبرد مصون بماند ...

*****************

اتفاقی که برای هری افتاده بود، باعث شد که دیگر هیچ کس کاری به کار ویکتور و البته مارتین که او هم پشت سر ویکتور به سمت درِ کلیسا دوید، نداشته باشد ... این موضوع را از عبور بدون مشکل آنها از بین بزرگترین جادوگران انگلستان به راحتی میشد فهمید ... البته آنها هم حق داشتند ... صحنه ای که آنها دیده بودند، هضم کردنش کار هر کسی نبود ...

باور نمی کردند ... تنها امیدشان ... مظهر افتخارشان ... عامل پیروزی هایشان ... وزنه ی سنگینشان ... جلوی چشمانشان پَرپَر شده بود ... و آنها هم هیچ کاری نتوانسته بودند ...

بلافاصله تعدادی از جادوگران دور جسد هری جمع شدند و رفته رفته تعداد آنها هم افزایش یافت ... انگار نه انگار که در بیرون از کلیسا، نیروهای امنیتی وزارتخانه با مرگخواران درگیر شده و با وجودی که تعدادشان هم کم نبود، ولی در حال شکست خوردن بودند ...

... اما حال و احوال هرمیون از همه خراب تر بود ... آخرین موضوعی که در آن اوضاع برایش اهمیت داشت، خیانت شوهرش و جاسوس بودن او بود ...

... تنها اتفاقی که می توانست دلیلی برای وضع اسفناک کنونی او باشد، جسد جوان خوش تیپی بود که همه دور او را گرفته بودند ... اما توجهی نکرد ... آرام آرام جلو رفت ... تا به یک نفر برخورد کرد و راهش سد شد ... او را با دستش کنار زد ... نفر بعدی را هُل داد ... از بین چند نفر بعدی به زور راه را باز کرد و رد شد ... وقتی که فشارها از سوی بدن های مردم بر روی او زیادتر شد، شدت خشونت او هم بیشتر شد ... با خشونت و بی رحمی بیشتری آن ها را کنار زد ... خشونتی که به هیچ وجه عمدی و قابل کنترل نبود ... همچنان جلو رفت ... تا اینکه ... بالاخره به هری رسید ... پاهایش به یکباره به یاد آوردند که تحمل وزن او را ندارند ... در نتیجه ترجیح دادند که بار خود را تخلیه کنند ...

هرمیون در کنار هری افتاد ... چشمانش خیس شده بودند ... ولی در خودش توان زجّه زدن نمیدید ... کاری که در صورت درک اوضاع، نخستین واکنش او در برابر چنین مصیبتی محسوب میشد ...

دستی به موهای هری کشید و سرش را تکانی داد ... نه ... این نمی توانست حقیقت داشته باشد ...

اشک چشمانش کل صورتش را پوشانده بود ... در این امر تنها کسی که می توانست با او رقابت کند، خانم ویزلی بود ... در واقع رفتارهای آن دو بیش از حدّ معمول به هم شبیه شده بود ... همانطور که با هم وحشت کرده بودند، با هم اشک ریخته بودند و با هم سرشان را به نشانة نفی اتفاق رخ داده تکان داده بودند، با هم زجّه زدن را شروع کردند ...

دیگران هم درونی کم آشوب تر از آنها نداشتند ... اگرچه شدت بروزشان به این اندازه نبود ...

... اما در این میان تعدادی هم بودند که نه چشمانشان خیس شده بود و نه زجّه میزدند ... با این وجود که نزدیکترین افراد به هری هم محسوب میشدند ...

... هشت پسر جوان ... سه دختر جوان ... و یک پیرمرد ...

... البته آنها هم بیکار ننشسته بودند ... نگاه های معنی دار آنها شامل مضامین بسیار زیادی بودند ...

*****************

در محیطی کاملاً سفید قرار داشت ... زیر پایش سفید بود ... جلوی رویش سفید بود ... بالای سرش سفید بود ... همه چیز سفید بود ... مشخص نبود چه بود ... ولی هرچه بود، سفید بود ...

اندکی جلو رفت ... هیچ چیزی وجود نداشت که از شیء کنارش قابل تمیز دادن باشد ... هیچ جایی وجود نداشت که با فضای کنارش تفاوتی داشته باشد ... یک مه سرتاسری کلّ فضا را فرا گرفته بود ... هیچ قسمتی وجود نداشت که حجم مه درون آن با قسمت کناری نامساوی باشد ...

... اما وقتی که از دور چند شبح سفیدرنگ را دید، این احکام همگی نقض شدند ... باز هم جلو رفت ... اشباح در نظر او به خود شکل گرفتند ... یک شبح به شکل پدرش ... یک شبح به شکل مادرش ... یک شبح به شکل پدرخوانده اش ... یک شبح به شکل مدیر سابقش ... یک شبح به شکل دوست و البته همکارش ... و تعدادی شبح دیگر ... از کسانی که می شناخت ... و کسانی که نمی شناخت ...

همه چیز را میدید ... ولی هیچ چیز را نمی شنید ... قادر به تحرّک بود ... ولی قادر به تکلّم نبود ...

باز هم جلو رفت ... دستانش را دراز کرد ... از عمق وجودش می خواست به آن ها بپیوندد ... احساس بسیار خوبی داشت و هرچه به آنها نزدیکتر میشد، این احساس خوب هم افزایش می یافت ... خودش را از جنس آنها می دانست ... نمی دانست شکل و قیافه اش چگونه شده است ... ولی احساس می کرد که شبیه آن ها شده است ... احساس می کرد که جزئی از آن ها است ... و احساس می کرد که آن ها هم جزئی از او هستند ...

باز هم جلوتر رفت ... ولی این بار با دستانی دراز شده ... کم کم قیافه ها هم برایش واضح تر شدند ... اما ناگهان دستانش با مانعی برخود کردند که تاکنون ندیده بود ... سرش را تکانی داد ... مانع از طول و عرض تا بی نهایت ادامه داشت ... همان گونه که مِه اطرافش تا بی نهایت ادامه داشت ... وقتی که از عرض یا طول مانع به آن نگاه کرد، مانع به خود رنگی قرمز گرفت ...

... اما چند لحظه بعد، به یکباره مانع شروع به حرکت کرد و به سمت او آمد ... مانع به او برخورد کرد؛ ولی حتی اندکی هم از سرعت آن کم نشد ... مانع قرمزرنگ با نیرو و توانی بسیار بالا او را هُل داد ... مدتی مقاومت کرد؛ اما این مقاومتش تغییری در سرعت مانع ایحاد نکرد ... چند دقیقه بعد هم دست از مقاومت کشید ... اما این کار او هم تغییری در سرعت مانع ایجاد ننمود ... مانع با سرعتی کاملاً ثابت حرکت می کرد و هیچ چیز هم جلودار آن نبود ...

مدتی خود را در همان فضای پُر از مِه احساس کرد ... اما مدتی بعد احساس کرد در خلأ قرار دارد ... در هیچ ... معلّق در هوا ... یا شاید هم بین زمین و هوا ... حتی در این هم شک داشت ... آنجا که زمین و هوایی وجود نداشت! ...

... اما چند لحظه بعد احساس پوچی او به خود شکل و رنگ گرفت ... شکل و رنگ سقوط ...

*****************

زجّه هایی که بعضی ها میزدند ... گریه هایی که بعضی ها از عمق وجود می کردند ... اشک هایی که با درد می ریختند ... همگی صحنه هایی بودند که در کلیسای کوچه ی دیاگون میشد دید ...

... اما ناگهان اتفاقی بسیار عجیب افتاد ... دو نورِ رنگی از بدن هری خارج شدند ... یکی به رنگ سبز و دیگری به رنگ قرمز ... نور سبز در تلاش برای عبور از نور قرمز بود ... ولی نور قرمز این اجازه را به آن نمی داد ... تا اینکه سرانجام نور قرمزرنگ بر نور سبزرنگ چیره شد و توانست آن را کاملاً پس بزند ... نور سبزرنگ برگشت داده شد و با سرعت زیادی از کلیسا خارج شد ...

کسانی که داخل کلیسا بودند، لحظه ی برگشتن طلسم مرگ به درون چوبدست ویکتور را ندیدند؛ اما در عوض صدای انفجار عظیمی را که در کنار کلیسا رخ داد، شنیدند و لرزش ناشی از آن را احساس نمودند ... تمام شیشه های کلیسا شکست ... زن ها همه جیغ زدند ... تعدادی از مهمان ها بلافاصله با چوب هایشان سپر درست کردند و تعدادی دیگر هم به زیر صندلی هایشان پناه بردند ... چند لحظه به همین منوال سپری شد تا اینکه اوضاع دوباره به آرامش نسبی رسید ... همة حاضران با سرعت به سمت درِ کلیسا دویدند ... حتی هرمیون و مالی ویزلی هم این کار را انجام دادند ... درِ کلیسا در دیوار عرضی پشت حاضرین قرار نداشت، بلکه در دیوار طولی سمت راست آن قرار داشت ... همه از کلیسا خارج شدند ... منظره ای که آنها پس از خروج از کلیسا دیدند، باعث بهم خوردن حال تعدادی از آنها شد ... دریایی از جسدهای پاره پاره شدة مرگخواران ... خون هایی که به همه طرف پخش شده بودند و همینطور چاله ی سیاه شده ای که محل وقوع انفجار را نشان می داد ...

مسلماً اگر نیروهای وزارتخانه هم قبل از انفجار کاملاً شکست نخورده و همگی کشته نشده بودند، به همین سرنوشت دچار میشدند ... البته حالا هم قضایا چندان فرق نکرده بود ... فقط به جای بدن های زنده ی آنها، جسدهایشان پاره پاره شده بود ...

قطعاً یکی از این جسدها مربوط به کسی بود که قرار بود شوهر جینی شود ... و یکی دیگر هم مربوط به شوهر هرمیون بود ... شوهری که تا چند ماه دیگر بچه ی او را به دنیا می آورد ... ولی اصلاً از این پیشامد ناراحت نبود ... او یک خائن بود ... خائنی که فقط برای جاسوسی از محفل با او ازدواج کرده بود و هدفی جز این نداشت ... وقتی به فریب بزرگی که خورده بود، فکر می کرد، تنفر و انزجار همة وجودش را می گرفت ...

... اما این انفجار و صحنه ای که به آن نگاه می کرد و حتی خیانت شوهرش هم باعث نشده بود حتی یک لحظه اتفاقی را که برای هری رخ داده بود، از یاد ببرد ... هنوز نتوانسته بود که آن اتفاق شوم را هضم کند ... چه برسد به اینکه آن را درک کرده و به دست فراموشی بسپارد ...

او نخستین نفری بود که به داخل کلیسا برگشت ... اما صحنه ای را که دید، باعث شد برای دومین بار در آن روز، دستگاه تنفسش از کار بیفتد ...

هری از جایش بلند شده بود و سرش را گرفته بود ... پس از اینکه کمی سرش را مالید، رویش را به سمت هرمیون برگرداند و گفت:

_اوه ... سلام هرمیون ... میشه بهم بگی اینجا چه خبره؟

هرمیون خشکش زد ... بقیة کسانی هم که به کلیسا برگشتند، دچار همین حالت شدند ... مگر میشد که انسان مُرده هم زنده شود؟؟؟ ... تا جایی که آن ها می دانستند، زنده کردن مردگان تنها موضوعی بود که علم جادو جرأت نکرده به آن نزدیک شود ... چه برسد به اینکه راهکاری برای آن پیشنهاد دهد ... اما داشتند وقوع این اتفاق را به چشم خود میدیدند ... البته چندان هم جای تعجب نداشت ... به هر حال او هری پاتر بود ...

هرمیون ابتدا چند قدم آرام به سمت هری حرکت کرد ... نمی توانست حقیقت را بپذیرد ... البته خیلی دوست داشت که این کار را انجام بدهد ...

چند لحظه بعد اندکی بر سرعت هرمیون افزوده شد ... اما به یکباره با شتابی فراتر از یک دونده ی حرفه ای به سمت هری دوید و باعث وحشت او شد ... البته هری کاملاً هم حق داشت ... چون طوری هرمیون به آغوش او پرید که باعث سرنگونی او شد و او را با شدت بر روی زمین انداخت ... کم کم وزن هرمیون بیشتر شد و مقادیر اکسیژن اطرافش کاهش یافت که این موضوع رسیدن بقیة افراد به هرمیون را نشان می داد ... هری که شدیداً احساس خفگی می کرد، ابتدا با دستش مقداری تلاش کرد که فضایی را جلوی صورتش ایجاد کرده و هرمیون را هم از سینه اش جدا کند ... اما وقتی عدم کارایی دست را مشاهده کرد، به جادوی بدون چوبدستی متوسل شد ... چند نفری که کنار او بودند، به وسیلة جادو پس زده شدند ... اما در کمال تعجب هری، هرمیون توانست در برابر جادو هم مقاومت کند ... هری با مشاهدة عدم موفقیت دوباره در جدا کردن هرمیون از خود، احساس درماندگی کرد ... اما در همان لحظه هرمیون خودش تصمیم گرفت که از هری جدا شود ... وقتی که هرمیون از هری جدا شد و سرش را بالا آورد، هری چشمان خیس او را دید ... نمی دانست اینها اشک غم بودند یا اشک شوق، ولی هرچه بودند، شدید و زیاد بودند ...

هرمیون دستی به صورتش کشید و مقداری از اشک هایش را پاک کرد؛ اما این کار فایده ی چندانی نداشت؛ چون چشم هایش دوباره مقادیر جدیدی اشک را جایگزین اشک های پاک شده کردند ...

هرمیون بریده بریده گفت: هر ... ری ... تو ... تو زنده ای؟

هری دستی بر روی سر او گذاشت و مقداری او را نوازش کرد:

_خودت که داری می بینی ... من زنده و صحیح و سالمم ... پوست من کلفت تر از این حرفاس که به همین زودی بمیرم ...

هرمیون لبخند اشکباری زد و دوباره او را در آغوش گرفت ... وقتی هری برای دومین بار توانست از آغوش او فرار کند، این بار خانم ویزلی بود که حتی محکم تر از هرمیون او را بغل کرد ... فرار از این آغوش سخت تر از آغوش هرمیون بود؛ ولی هری موفق به انجام این کار هم شد ...

خانم ویزلی هم شرایطی بهتر از هرمیون نداشت ... با چشمانی خیس و صدایی لرزان گفت:

_مرلین رو شکر ... تو صحیح و سالمی ... خیال کردیم تو رو از دست دادیم پسرم ...

هری لبخندی زد و پاسخش به هرمیون را برای خانم ویزلی هم تکرار کرد:

_گفتم که ... من پوستم کلفتتر از این حرفاس ... هنوز کلی کار واسة انجام دادن دارم که تا انجامشون ندم، قصد مُردن پیدا نمی کنم ...

... اما ناگهان صدای جیغی از پشت جمعیت شنیده شد که دقیقاً مشخص نبود مربوط به چه کسی است، ولی توانست همة نگاه ها را به سمت خود برگرداند ... وقتی که همه ی سرها چرخیدند و نگاه ها منبع صدا را جستجو کردند، چهرة وحشتزدة لونا لاوگود را دیدند که با دست راستش صورتش را پوشانده بود و به خود می لرزید ... وقتی همه ی حاضرین در سالن به لونا خیره شدند و آقای ویزلی هم علّت جیغ او را پرسید، دست چپش را که آزاد بود، بالا آورد و به جایی اشاره کرد ... نگاه های حاضرین هم مسیر اشارة او را دنبال کردند تا اینکه به محل و صحنه ای رسیدند که موجب وحشت لونا شده بود ...

... جینی بر روی زمین افتاده بود و تمام بدنش به شدت می لرزید ...

 

گزارش تخلف
بعدی