در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل نهم

سقوط آرام

سوروس اسنيپ در حال آماده سازي صف هاي مرگخواران بود. ششصد نفر براي اين حمله آماده شده بودند. دوست داشت كه پس از حمله هيچ كدام آنها را زنده نبيند؛ ولي مي دانست كه اين چيزي جز يك اميد واهي نيست ... به خوبي از اتفاقاتي كه قرار بود بيفتد، آگاه بود. تنها كسي بود كه هم از چگونگي حملة مرگخواران و هم از چگونگي عكس العمل محفليان آگاه بود. هم امكان داشت پس از اين حمله ترفيع درجه يابد و هم امكان داشت كه لردسياه شخصاً او را بكشد!

_به حالت آماده باش وايسين!

_لردسياه جاودان باد!

_فردا حمله اي سخت خواهيم داشت. همتون خوب مي دونين كه عدم پيروزي در اين حمله چيزي جز مرگ واستون به همراه نداره. مي دونين كه لرد سياه تمام حواسش رو به اين حمله معطوف کرده. اين يكي مثل بقيه نيست كه لرد سياه حتي از وقوعش هم خبر نداشته باشه. همگي خوب فهميدن؟؟؟

_بله قربان!

_رمز عمليات رو كه همگي يادتون هست؟!

_بله قربان!

_آزادين!

... در اين هنگام صدايي از بيرون قصر ولدمورت شنيده شد ... اسنيپ دليل اين صدا را مي توانست حدس بزند ... دردسري ديگر در راه بود ...

_خودم چك مي كنم. شما همين جا بمونين و مراقب باشين.

_بله قربان!

... و با سرعت از تالار و قصر خارج شد.

******************

هري در مكاني ناآشنا ظاهر شد. بوي تعفن بلافاصله سراسر وجودش را پُر كرد. نحس بودن را به خوبي مي توانست از محيط احساس كند. همه چيز سياه بود. چشمش به كاغذي كه دو متر آنطرفتر پرت شده بود، افتاد. اگر اين كاغذ يك پورتكي بود، بايد او را برمي گرداند. به سرعت خود را به آن رساند و آن را با شوق زياد لمس كرد ... اتفاقي نيفتاد ... در اين هنگام هري موضوعي را به ياد آورد كه اميد زندگي كردن را كلاً از وجودش خارج كرد ... پورتكي هاي بدون مجوز قابل ورود به وزارت نبودند ...

با ناامیدی مجوز آپاراتش را که اکنون بلای جانش شده بود، در جیبش چپاند.

با يك اميد كاملاً واهي سعي كرد آپارات كند ولي به خوبي مي دانست كه چنين چيزي شدني نيست. صدايي را از پشت سرش شنيد. به سرعت به سمت صدا برگشت؛ ولي كسي را نديد. جرأت نداشت بپرسد چه كسي آنجاست؛ چون ممكن بود صدايش را بشنوند. فقط تنها كاري كه مي توانست انجام دهد، اين بود كه چوبش را آماده در دستش بگيرد تا هر حركتي به قصد جانش شد، آمادگي داشته باشد؛ اما این را هم مي دانست كه طلسم مرگ هيچ ضد طلسمي ندارد و چنانچه طلسمي كه به سمتش پرتاب مي شود، سبزرنگ مي بود، بايد خود را به سمتي پرتاب می کرد. چند لحظه منتظر ماند؛ ولي هيچ حركتي را مشاهده نكرد. کابوس مرگی سیاه در ذهنش جولان می داد و او را راحت نمی گذاشت ... اين دهكده مقر مرگخواران بود و راه فراري هم حداقل براي او وجود نداشت ... دير يا زود پيدا ميشد و ... حتي نمي خواست به آن فكر كند ... مرگ دردناكي در انتظارش بود ... فقط مي توانست كمي خود را مخفي كند و مرگش را به تأخير بيندازد؛ البته اينگونه هم ممكن بود پس از مدتي از گرسنگي يا تشنگي تلف شود ... حداقل اينگونه مرگ راحت تري در انتظارش بود ...

_خدايا! خودت كمكم كن!

به سمت ابتداي دهكده كه خانه هايش بسيار ضعيفتر و فرسوده تر و كوچكتر بودند، حركت كرد و در پشت يك خانه پناه گرفت؛ جايي كه کاملاً مشخص بود حداقل برای چند ساعت كسي او را نخواهد يافت.

******************

اسنيپ همانطور كه حدس ميزد، هري پاتر را ديد كه كاغذي در چند متري او افتاده است. مطمئناً يكي از مرگخواران او را دستگير كرده و فرستاده بود. در يك لحظه پايش به زمين گير كرد و صداي كوچكي تولید شد. هري به سرعت چوبش را در تاريكي به آن سمت گرفت ... هيچ حركتي نكرد ... هري كمي منتظر حركتي از سوي او ماند و وقتي که چنين چيزي را مشاهده نكرد، به سمت ابتداي دهكده حركت كرد و پشت آخرين خانه، در قسمتي كه بهترين نقطه ي ممكن براي مخفي شدن يك فرد غير مرگخوار بود، پناه گرفت. اسنيپ نفس راحتي كشيد و به سمت قصر ولدمورت به راه افتاد. وقتي به قصر رسيد و با تشريفات خاص او وارد شد، گفت:

_چيزي نبود ... يه گرگ و يه سگ با هم گلاويز شده بودن ... همگي آزادين ... مي تونين برين ...

_بله قربان!

... اما اسنيپ با تمام هوش و ذكاوتش، به این نکته توجه نکرد كه دو نفر از همين مرگخواران به همان خانه مي روند.

******************

هري به گونه اي خود را در پشت آن خانه مخفي كرده بود كه اگر از فاصله ي نيم متري هم به او نگاه مي كردند، به زور مي توانستند او را ببينند. صداي دو مرگخوار را شنيد كه در حال آمدن بودند:

_به نظرت شكستشون ميديم يا نه؟؟؟

_حتماً! حتي اگه وزارت آلباني بتونه به سرعت وارد عمل بشه، بازم نيروش كمه و به راحتي شكست مي خوره ... ما پيروزيم ... حتي اگه هممون بميريم، لرد سياه خودش به تنهايي مي تونه كلّ كشور رو شكست بده ...

_راست ميگي! اينطوري حداقل اگه تو جنگ نميريم، خودش ما رو نمي كشه!

... و اين گفت و گو از گوش هاي هري به دور نماند. موضوعي را به ياد آورد كه باعث شد نقشه اي به ذهنش برسد كه مطمئناً حتي به ذهن هرميون هم نمي رسيد. بر فكر و هوش خود آفريني فرستاد و مشغول فكر كردن به جزييات نقشه اش شد. اگر اين نقشه عملي ميشد، علاوه بر رهايي از اين مكان نفرين شده، باعث ميشد كه ضربه ي سنگيني به ولدمورت و مرگخوارانش بزند.

فرد برگزيده قصد داشت كارش را رسماً شروع كند ...

******************

كارآگاه شتابزده از اتاق خارج شد و با طلسمي قدرتمند، لودو بگمن را كه در حال خروج از اتاق و فرار بود، به ديوار كوبيد:

_مرگخوار عوضي! بگو فرستاديش كجا؟؟؟

_من هيچي نميگم!

در همين هنگام سه كارآگاه ديگر به همراه آرتور جلو آمدند و از او پرسيدند كه چه اتفاقی افتاده است:

_چي شده جيمي؟؟؟

_لودو بگمن عوضي يه مرگخواره! اون مجوز آپارات پاتر رو به  یه پورتكي تبديل كرد. پاتر هم گرفتش و رفت. احتمالاً رفته به مقر مرگخوارا ...

در يك لحظه ناراحتي و عصبانيت آنچنان آرتور را دربرگرفت كه به سوي لودو بگمن بيچاره كه سرش شكسته بود، برگشت و گفت:

_به نفعته بگي هري رو كجا فرستادي؛ وگرنه چنان بلايي به سرت ميارم كه تو تاريخ جادوگری بنويسن ...

_گنده تر از تو هم نمي تونه حرفي از تو ذهن من در بياره! لرد سياه فكر چنين مواقعي رو هم كرده!

در يك لحظه آرتور و چهار كارآگاه ديگر چوبهايشان را همزمان به سمت او گرفتند و گفتند:

_لجيليمنس ...

... در كسري از ثانيه هر پنج نفربه ديوار پشت سرشان كوبيده شدند. آری! لرد سياه فكر همه جايش را كرده بود.

******************

_متاسفانه شما رد شدين آقاي رونالد ويزلي ... شما نمي تونين با امتياز 81 قبول بشين ... اميدوارم در آينده باز هم شما رو ببينم ...

رون با عصبانيتي خفته در صدايش گفت:

_منم همينطور!

سپس از اتاق خارج شد؛ ولي پدرش و چهار كارآگاه ديگر را نديد. كمي به جست و جوي آنها پرداخت تا بالاخره در دالان بعدي وزارت كه بسيار تنگ و تاريك بود، يكي از آن كارآگاهها را ديد. كارآگاه به گونه اي مي دويد كه به نظر مي رسيد تاكنون در تمام عمرش ندويده است. رون با قدرت و اقتدار تمام جلوي او را گرفت ... كارآگاه هم چاره اي جز توقف نداشت وگرنه به شدت به رون برخورد مي كرد.

_ببخشيد آقاي ويزلي! كار بسيار مهمي دارم .... اگه ميشه بريد كنار تا رد بشم ... وگرنه مجبور میشم که طور ديگه اي باهاتون برخورد كنم ...

_هر طور دلت مي خواد برخورد كن ... فقط بگو چي شده ...

_آقاي پاتر رو دزديدن!

... و با طلسمي سفيدرنگ رون ويزلي حيرت زده را از سر راهش كنار زد.

******************

هري با خود گفت: اگه من فرد برگزیدم، بايد اين نقشه رو عملي كنم ... خدايا كمكم كن ...

به خوبي مي دانست كه عدم موفقيت در اين نقشه با مرگش همراه است. در هر صورت او هم يك انسان بود و هر انساني از مردن در سن نوجواني هراس و وحشت دارد؛ ولی موضوع اين نبود ... او بيشتر حسرت مي خورد ... چند قطره اشك از چشمانش سرازير شد. هيچكس را نداشت كه به او كمك كند يا كمي از درد دلش را براي او بگويد. تاكنون جز در یک محدوده ي زماني كوتاه با جيني، نزديكي احساسي را تجربه نکرده بود ... چقدر به چنين چيزي در اين سن احتياج داشت!!! ولي انسان سختي ديده اي همچون او مي دانست كه اين احساس حسرتي است كه در غزل آخر زندگي سراغ هر انسانی را مي گيرد و اشك را از چشمانش سرازير مي كند. در چنين لحظاتي بود كه انسانيت وجودش بر جادوي درونش حقيقتاً پيروز ميشد ... به خوبی مي دانست كه چه کار مي كند ... مردن برايش پل گذري از دنياي سياهي به دنياي سپيدي و عشق شده بود. تاكنون بارها و بارها در شرايطي بدتر از اين جان سالم به در برده بود، اينبار هم مي توانست؛ در صورتي كه همچون دفعات قبلي عشق را سرلوحة كارش قرار دهد و دلش را به دريا بزند. مطمئناً مي توانست يك مرگخوار تازه كار را شكست دهد؛ البته نبايد كسي را كه چندين سال از او بيشتر سن دارد، دست كم بگيرد ... حتي اگر آن مرگخوار كمترين درجه را نزد لردسياه داشته باشد:

_خدايا خودت كمكم كن!

از جايش بلند شد و چوبش را آماده در دست گرفت. وقتي كه مرگخواران وارد خانه شده بودند، هري فهميده بود كه آن ها براي ورود به خانه هايشان رمزي را نمي گويند ... مطمئناً ولدمورت به جادوهاي دفاعي اش ايمان دشت ...

آرام جلو رفت و چند ضربه به در زد. مرگخواري در را باز كرد. بلافاصله هري طلسم بيهوشي را زير زبانش زمزمه كرد؛ چون هنوز در اجراي جادو هاي بي كلام مشكل داشت:

_استيوپيفاي!

مرگخوار بيچاره بيهوش بر روي زمين افتاد.

_كي بود مَت؟؟؟

مرگخوار دیگر اين سوال را پرسيد؛ ولي جوابي نشنيد؛ در نتيجه خواست به ورودي در خانه برود؛ اما به محض ورود به راهروي منتهی به در خانه، او هم بيهوش بر روي زمين افتاد.

هري فهمیده بود كه حداقل يك مرگخوار ديگر هم باید در خانه وجود داشته باشد؛ چون در هنگام ورود مرگخواران يك نفر درِ خانه را باز كرده بود.

آرام به اتاق پذيرايي رفت. كسي آنجا نبود؛ ولي صداي پچ پچي از يك اتاق كه در انتهاي پذيرايي قرار داشت، به گوش مي رسيد. كمي به صداها گوش داد ولي چيزي نفهميد. طلسم سكوت را اجرا كرد تا در صورت درگيري احتمالي، صدايي از خانه خارج نشود. گلداني را برداشت و آن را زمين زد. چند لحظه بعد دو مرگخوار با چوبهايي كشيده از اتاق خارج شدند ...

_استيوپيفاي!

مرگخوار اول بيهوش بر روي مرگخوار دوم افتاد ... آن مرگخوار هم با بي رحمي تمام او را كنار زد و چوبش را به سمت هري گرفت:

_آواداكداورا!

آوايي نحس و شوم كه براي هري بسيار آشنا بود. وردي كه تمامي آشنايانش را يك به يك از او گرفته بود.

هري به سرعت كنار پريد ... به خوبي مي دانست که اين طلسم قابل خنثي شدن نيست ... يا بايد از جلوي آن كنار مي رفت و يا با نفريني قوي تر آن را برگشت مي داد ... طلسمي ديگر را به سوي مرگخوار فرستاد ... قدرت نفرين هايش حقيقتاً كم بودند ... اين نتيجه ي تمرين نكردن های متمادی او بود ... طلسمش به راحتي توسط او دفع شد ... و اما يك شگرد مرگخواري به كمك آن مرگخوار آمد:

_آواداكداورا ... آواداكداورا ... آواداكداورا ... آواداكداورا ... آواداكداورا ...

پنج نفرين پياپي به سمت هري آمدند و سپس ... هري به آرامي بر روي زمين سقوط كرد ...

******************

رون به سرعت در راهروهاي وزارت مي دويد. ده دقيقه بود كه دنبال پدرش مي گشت؛ ولي هنوز او را پيدا نكرده بود. تصميم گرفت كه به بارو برگردد و اين خبر را به ديگر اعضاي خانواده و محفل بدهد ... شايد آنها مي توانستند كاري انجام دهند ... به سرعت از وزارت خارج شد و تا ابتداي خيابان كه مرز محدودة آپارات بود، دويد. نگاهي به اطراف كرد تا احياناً كسي او را نبيند و آپارات كردن او را لو ندهد. وقتي كسي را نديد، به سرعت به بارو آپارات كرد... در اطراف بارو ظاهر شد ... با سرعت بسيار به سمت در دويد و با قدرتی زياد، خشم گریفیندوری اش را در قالب چندین مشت پیاپی بر پیکرِ در فرود آورد.

این نحوه ی در زدن، در حالت عادی هم دلهره و نگرانی را به خانم ویزلی القا می کرد؛ چه برسد به زمانی که هری و فرزندش رون، در جایی خارج از خانه باشند:

_كيه؟؟؟

_منم! رون! لردسياه جاودان باد! سريع در رو باز كن مامان ... كار مهمي دارم ...

خانم ويزلي در را باز كرد؛ ولي چهره اي را ديد كه از سفيدي، يخ را هم روسفيد مي كرد.

_چيه؟؟؟ چي شده ؟؟؟ تو امتحان قبول نشدي؟؟؟

_مامان! ... هري ...

رنگ از رخسار خانم ویزلی پرید:

_هري چي؟؟؟ چه اتفاقی افتاده؟؟؟ تو رو خدا حرف بزن ببینم چي شده ...

_دزديدنش!

مالي جيغي زد و غش کرد.

رون مادرش را به درون خانه برد و پس از اينكه در را بست، به سرعت به اتاق نشيمن رفت؛ ولي كسي را نديد. باز هم درِ اتاق پذيرايي را بسته بودند. جلسه اي ديگر از محفل در حال برگزاري بود. با تمام تواني كه در دست داشت ضرباتي متوالي را به در زد.

******************

هنوز بیش از چند ثانيه از رسمی شدن جلسه توسط مودی نگذشته بود. اين جلسه براي رسيدگي به خبري كه آرتور ويزلي آورده بود، تشكيل شده بود. چند صحبت كوتاه در مورد ضرورت جلسه ردّ و بدل شد كه صداي کوبیده شدن در اتاق به گوش رسید. از ضربات متعدد و پياپي در مشخص بود كه كاري مهم پيش آمده است.

بيل ويزلي پس از گرفتن اجازه از مودي، در را باز كرد و برادرش رون را در پشت در ديد:

_چيه رون؟؟؟ چي شده؟؟؟ هنوز بهت ياد ندادن كه وسط جلسه ي محفل ...

_خفه!

رون به سرعت وارد اتاق شد و بلند گفت:

_هري رو دزديدن ... يكي از كارآگاه هاي وزارت اينو گفت ...

_همين رو مي خواستي بگي؟؟؟

_يعني چي ... مگه اين موضوع كميه؟؟؟

_ما خودمون داريم به اين موضوع رسيدگي مي كنيم ...

_راست ميگين؟؟؟

_آره ... راست ميگيم ... لطفاً بيرون!

رون آرام از در خارج شد و در پشت سرش با انواع جادوهاي مختلف قفل شد. در اين هنگام هرميون از پله ها پايين آمد و گفت:

_سلام رون ... قبول شدي؟؟؟

_نه ... هرميون بيا كارت دارم!

_واقعاً كه ... اين همه باهات تمرين كردم و باز تو ...

_خفه!

_درست صحبت كن ... هري كجاست؟؟؟

_پيش مرگخوارا!

_شوخي نكن ... بگو كجاس ببينم اون قبول شده يا نه؟؟؟

_بهت گفتم كجاس!

در اين هنگام چشم هرميون به خانم ويزلي كه غش كرده و بر روي صندلي، از حال رفته بود، افتاد. ناگهان جيغ بلندي كشيد و خود را به رون رساند. يقه اش را گرفت و در حالي كه اشك از چشمانش سرازير شده بود، فرياد كشيد:

_بگو ببينم ... هري چش شده؟؟؟

_اونوقت به من مي گي نفهم؟؟؟ بهت گفتم پيش مرگخواراس ... دزديدنش ...

_مگه تو كجا بودي؟؟؟

هرميون اين جمله را در حالي گفت كه از شدت اشك با زحمت ميشد كلام او را تشخيص داد.

_من داشتم امتحان مي دادم ... وقتي امتحانم رو دادم، يه كارآگاه رو ديدم كه اين رو بهم گفت ... الان هم اومدم به محفل بگم كه ديدم خودشون ميدونن ...

هرميون با دستانش صورتش را پوشانده بود و از ته دل، ولي بدون صدا گريه مي كرد. قطره اشكي هم از چشمان رون كه در حال نظاره كردن هرميون بود، چكيد.

 

گزارش تخلف
بعدی