در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیست و سوم

پیشگویی

دهان همه ی دانش آموزان از تعجب باز ماند، گویا برای چند لحظه دنیا به پایان رسیده بود. چیزی که در میان هیچ یک از دانش آموزان موجود نبود، ابتکار عمل نام داشت. طبق شناختشان گوزن نقره ای پاترونوس هری بود و این پاترونوس هم دقیقاً شبیه به آن بود و همین موضوع تعجب آنها را تا سر حد دیوانگی باعث شده بود. رون به زور نفس می کشید. هرمیون مقاوم تر و در عین حال متعجب تر به نظر می رسید و چهره اش واقعاً دیدنی بود.

تلاش سرسختانه ی هرمیون بالاخره نتیجه داد و او توانست سکوت و تنش فضا را بشکند:

_پروفسور می تونم بپرسم ...

ساحره ویکتور غرید: نه، نمی تونی ...

همین فرمان از سوی یک مدرّس کافی بود که هرمیون خفه شود.

هری شجاعانه و مبارزه طلبانه بلند شد و پرسید: پروفسور می خوام بپرسم چرا سپر مدافع شما با مال من یکیه؟

فرد، جرج، پترا، جیمز، ملیسا و رون و هرمیون که همگی یک محدوده ی کوچک کلاس را اشغال کرده و به خود اختصاص داده بودند، با تأیید سر، موافقت و حمایت خود را اعلام کردند، گرچه همه می دانستند با چنین معلم بداخلاقی نباید اینگونه برخورد کرد و احتمالاً مجازات سختی انتظار هری را می کشد. چند تن از اسلیترینی ها مشتاقانه منتظر بازداشت یا کسر امتیاز از هری بودند؛ ولی بر خلاف انتظار و در عین تعجب همگان هیچ برخوردی که نشانی از یک تنبیه داشته باشد، از جانب ساحره ی مونارنجی روی نداد، جز یک نگاه عمیق که در عمق چشمان هری رسوخ کرد. به آرامی پاسخ داد:

_فکر کردی تنها تو می تونی گوزن نقره ای درست کنی؟

این حرف هری را ساکت کرد و به او فهماند که این تشابه دلیل خاصی ندارد؛ ولی همیشه قلب هری برخلاف عقلش بود و البته در اکثر مواقع هم قلب او راه درست را به او نشان داده بود، همان قلب هم این جواب را نپذیرفت و با آرام نگرفتن اعتراض خود را نشان داد.

ساحره صحبت خود را از سر گرفت: به جادوهاتون فکر بدین ... دل به کار بدین و به چشم اجبار یا بی حوصلگی بهشون نگاه نکنین ... اینا عوامل کاهندة قدرت جادوهان ... هر کس که اسمش جادوگر باشه، اگه بر کارش تمرکز کنه، می تونه موفق بشه ... یادتون باشه معمولاً کسانی که استعداد کم ولی روحیه ی پرتلاشی دارن، موفق ترن ... حالا کی می تونه پاترونوس اجرا کنه؟

با وجودی که تعدادی در کلاس می توانستند این کار را انجام دهند؛ اما هیچکس دست بلند نکرد، در عوض همه ی نگاه ها به سمت هری بازگشت. هری به آرامی از جایش بلند شد:

_فکر کنم من بتونم!

_خب! مشتاقم آقای پاتر!

هری چوبش را بالا آورد و بر لحظه ی برنده شدن جام کوییدیچ تمرکز کرد:

_اکسپکتو پاترونوم!

همزمان چوب ساحره هم بالا رفت و لحظه ای بعد پاترونوس او هم ظاهر شد. دو گوزن نقره ای که با یکدیگر مو نمی زدند، در کنار هم قرار گرفتند و شکوه آنها به گونه ای بود که همگان را تحت تأثیر خود قرار داد. گوزنها سر خود را به نشانة ابراز محبت به یکدیگر مالیدند و لحظه ای بعد هر دو با هم محو شدند و فقط رد نقره ای آنها برای چند ثانیه نمودار شکوه و وقار چند لحظه پیش آنها شد. هری هم مثل بقیه، تحت تأثیر شکوه و عظمت این صحنه قرار گرفته بود؛ صحنه ای که تا پایان عمرش آن را فراموش نمی کرد ... اگر پروفسور ویکتور مرد بود، قسم می خورد که او پدرش است ...

_صد امتیاز برای گریفیندور!

******************

در ساعت پایانی آن روز دانش آموزان دوباره در سالن دوئل گرد آمدند و نیکولاس اعلام کرد که این جلسه به دوئل بین دانش آموزان اختصاص می یابد تا سطح هر کس برای مدرسین آشکار شود. همة معلمین دوئل در سالن بزرگ، پشت یک میز طویل نشسته بودند و نیک هم همانند یک گزارشگر مسابقه ی فوتبال و البته به صورت یک کارشناس و مفسر کارکشته سخن می گفت. طرح این کلاس برای همه جالب بود. نیک اولین نفرات را برای دوئل انتخاب کرد که آن دو نفر هری و ارنی بودند. پایان همه ی دوئلها خلع سلاح کامل اعلام شد. هری با بی حوصلگی از جایش بلند شد، برعکس، گویا ارنی برای این دوئل لحظه شماری می کرد. هری اولین طلسم را روانه کرد. ارنی به راحتی طلسم را برگشت داد و پشبند آن سه طلسم خلع سلاح به سمت هری فرستاد. به نظر می رسید که کلاس های باشگاه الف دال واقعاً در سرعت عمل او تأثیر داشته است. هری لبخندی زد و پس از جاخالی دادن در برابر طلسم ها گفت: سرعتت خیلی عالیه!

_از خودت یاد گرفتم!

هر دو در حالی که لبخند بر لب داشتند، طلسم می فرستادند و کاملاً دوستانه دوئل می کردند.

_استیوپیفای!

هری از سر راه طلسم کنار رفت و به خودش زحمت مقابله با آن را نداد. طلسمی را که می خواست شروع به تلفظ کند، با دفاع بعدی از یاد برد. با دستش عرق سر و رویش را پاک کرد و فریاد زد:

_اکسپلیارموس!

ارنی سرش را خم کرد و طلسم از بالای سرش عبور کرد. هری که به شدت خسته شده بود و البته خستگی بیشتر ارنی را هم مشاهده کرد، به ابتکاری برای باز کردن گره دوئل دست زد. فاصله ی چند متری بینشان را دوید و در بین راه چند طلسمی را که به سویش روانه شده بود، برگشت داد. ارنی که دستپاچه شده بود طلسم های برگشت داده شده را منحرف کرد و به همین دلیل نتوانست از پس طلسم بعدی که به سویش روانه شد بر آید. چوب ارنی در دستان هری آرام گرفت. نیکولاس پس از برنده اعلام کردن هری، لب به سخن گشود:

_گاهی تو یه دوئل یه گرة بزرگ به وجود میاد و هرچقدر طرفین تلاش می کنن، نمی تونن کاری از پیش ببرن ... در چنین مواقعی یه ابتکار عمل شبیه این کاری که آقای پاتر انجام داد، می تونه خیلی مفید باشه؛ البته این موضوع نیاز به حضور ذهن و سرعت عمل بالایی داره ... آقای پاتر این مشخصه ها رو داشتن و کارشون هم خیلی خوب بود، پس منم ده امتیاز بهشون میدم.

لبخند هری با اخم و ناراحتی چند تن از اسلیترینی ها مواجه شد. دو نفر بعدی که برای دوئل انتخاب شدند، نویل و سانیا بودند، در این دوئل بود که هری فهمید نویل واقعاً استحقاق این را دارد که جای پدرش را در دایره ی کارآگاهان بگیرد.

پس از انجام مناسک شروع دوئل، سانیا اولین طلسم را با عجله از چله رها کرد که به علت عجله بیش از حدش، طلسمش به خطا رفت. نویل در اولین حرکتش طلسم بیهوشی را به سوی سانیا روانه کرد و سانیا برای نجات خود، به سمت راست پرید و به گونه ای این کار را انجام داد که گویا از یاد برده بود که در وسط میدان دوئل است. همین غفلت او، برای عضو ثابت و فعال باشگاه الف دال کافی بود که با حرکتِ کوچکِ چوبدستیش و ادای ورد خلع سلاح، چوب حریفش را تصاحب کند. دانش آموزان او را تشویق کردند و او هم با کمال احترام و جوانمردی به سانیا تعظیمی کرد و به او کمک کرد تا از جایش بلند شد. این حرکت نویل باعث شد لبخندی بر لبان نیکولاس شکل بگیرد. نتیجه ی این دوئل چیزی جز کسب پنج امتیاز دیگر برای گریفیندور نبود.

نبرد بعدی که به صورت دو نفره انجام میشد، بین دوقلوهای ویزلی و دو فلامل انجام شد. پترا و جیمز در یک سو و فرد و جرج هم در سوی دیگر! ابتدا با چوبدست هایشان احترام گذاشتند و تعظیم بلندی کردند. شرط پایان دوئل از طرف هر چهار نفر ادا شد و پس از آن طلسم های رنگارنگی از چله رها شدند. پترا و جیمز از طلسم های سیاه و سفید استفاده نمی کردند و سعی داشتند از طلسم های ساده ولی با هنر و سرعت بیشتری استفاده کنند، گرچه آشکار بود که در این زمینه یک قدم از دوقلوهای ویزلی عقب بودند.

فرد فریاد زد: اکسپلیارموس!

جرج هم همین طلسم را اجرا کرد. دو اخگر قرمزرنگ با قطرهایی کاملاً مساوی به یکدیگر پیوستند. طلسم قدرتمند به وجود آمده نه به سمت پترا رفت و نه به سمت جیمز! طلسم فاصله ی بین دو نفر را هدف قرار داد و از آنجا که پترا و جیمز هیچ خطری را متوجه خود نمی دیدند، از برگشت دادن آن خودداری کردند. وقتی طلسم به فضای بین آن دو نفر رسید، با انفجاری به دو قسمت تقسیم شد. پترا در ایجاد سپر نتوانست به سرعت برادرش عمل کند. جیمز از هرگونه آسیبی مصون ماند؛ ولی پترا به عقب پرتاب شد. رگبار طلسم های خلع سلاح به سمت پترا روانه شد و او در حالی که بر روی زمین افتاده بود، یک به یک همگی را برگشت داد و به جیمز این فرصت را داد که با حرکتی فرد را خشک کند. جرج بلافاصله به سمت پترا شیرجه زد و طلسم خلع سلاحی را از دو متری به سمت او روانه کرد. چوب پترا در آسمان به سمت جرج در حرکت بود که در میانة راه تغییر مسیر داد و در دستان جیمز قرار گرفت. جرج در مقابل، فرد را به حالت عادی بازگرداند و از شر طلسم خشک کننده رها ساخت. جیمز هم چوب پترا را به او بازگرداند. نبرد بسیار زیبا و هیجان انگیزی شده بود. جیمز برگشت و فرد را که هنوز کمی گیج بود، خلع سلاح کرد و فرد زمانی به خودش آمد که چوبش در دستان جیمز بود. لبخند شیطنت آمیزی بر لبان جیمز نقش بست که ناشی از خلع سلاح فرد بود؛ ولی ناگهان فرد با دست خالی بر روی جیمز پرید و او را زمین انداخت. پترا با طلسمی فرد را خشک کرد؛ ولی لحظه ای بعد چوبش را در دستان جرج دید. جرج با حرکتی دیگر دو چوب باقی مانده را هم که بر روی زمین افتاده بودند به تملک خود در آورد؛ سپس جرج چهار چوبی را که در دستانش بودند، به نشانه ی پیروزی بالا آورد. او باید مرلین را شکر می کرد که پترا و جیمز مراعات حکم دوئل را کرده بودند؛ زیرا اگر آن ها حق داشتند هنرهای خاص خود را به نمایش بگذارند، بدون شک تاکنون او و برادرش شکست را پذیرفته بودند. نتیجه ی پایانی دوئل چیزی جز ده امتیاز برای گریفیندور نبود، گرچه اگر پترا و جیمز هم برنده می شدند نتیجة دیگری حاصل نمیشد. چند دقیقة پس از آن را نیک به تعریف و تمجید از فرد و جرج پرداخت. پس از آن تا پایان کلاس در هر نوبت پنج دوئل همزمان انجام میشد و هر یک از مدرسین داوری یکی از آنها را بر عهده می گرفت و نیکولاس هم هر موقع لازم میشد، در مورد دوئل ها و کاربردهای بعضی طلسم ها توضیحاتی می داد. در آخرین و حساس ترین دوئل آن روز، هرمیون رو در روی دراکو قرار گرفت. غرور دراکو و تعصب او به اصالت خون باعث شد که بیش از یک سانتیمتر برای هرمیون خم نشود؛ اما هرمیون تعظیم بلندتری انجام داد. ترکیب چهره ی اکثر حاضران آمیزه ای از خشم و نفرتی کهنه و البته تعصبی ضدّ اسلیترینی بود. وقتی دوئل آغاز شد، دراکو به سرعت طلسمی را به سمت هرمیون فرستاد که او هم آن را دفع کرد. طلسم خلع سلاح بعدی دراکو، زحمت بیشتری را به هرمیون تحمیل کرد؛ زیرا دارای سرعت و شتاب بالاتری بود. هرمیون از طلسم های متنوع و گوناگونی استفاده می کرد و دایره ی گسترده ی طلسم هایش را به رخ می کشید؛ ولی سرعتش به خوبی دراکو نبود و برای انتخاب طلسم مناسب مکث زیادی می کرد؛ اما دراکو هم سرعتش بسیار بالا بود و هم تنوع طلسم ها و قدرت تصمیم گیری لحظه ایش و که این باعث میشد تا ابتکار عمل را در اختیار داشته باشد: سون سوتیا!

دراکو هشت بار پیاپی این طلسم را تکرار کرد و به دنبال آن هشت مار از هر سو به هرمیون حمله ور شدند. رنگ از رخسار هرمیون و سایر دانش آموزان غیراسلیترینی که دوئل آنها را تماشا می کردند، پرید؛ ولی در مقابل لبخندی شوم بر لبان اسلیترینی ها نشست. تانکس و ریموس دست در دست هم چوب هایشان را فشردند تا در صورت لزوم عکس العمل لازم را انجام دهند. جیغ بلند و بوی آتش به آنها فهماند که هرمیون از پس اولین مار برآمده است. هفت مار دیگر خشمگین تر از پیش به سویش روانه شدند. هرمیون به معنای واقعی کلمه وحشت کرده و دستپاچه شده بود. لبخند شومی بر لبان دراکو نشست که با مشاهده ی خشم آتش که در چشمان سانیا موج میزد، به خاموشی کامل گرایید. هرمیون تمرکز کرد و مغزش هم او را یاری داد. سپری آبگون گرداگرد خود کشید. چندین ضربه به سپر وارد شد؛ اما مقاومت کرد، ولی زمانی که هفت مار با همدیگر به سپر حمله بردند و کاری ترین ضربه ی خود را نثار آن کردند، سپرش در هم شکست و البته مارها را هم در خود حل و نابود ساخت.

دراکو مهلتی به هرمیون برای جمع و جور کردن خود نداد: اکسپلیارموس!

فریاد تحسین نیک به هوا خاست: عالی بود، پنج امتیاز برای اسلیترین!

_شیوه ی دوئل آقای مالفوی بسیار عالی بود ... هم سرعت خوبی داشتن، هم تنوع طلسمهاشون خوب بود ... این دو اصل تو دوئل حرف اول رو می زنن ... خانم گرنجر مشخصة دوم رو به خوبی داشتن؛ اما در مورد اولیش از آقای مالفوی پایین تر بودن؛ ولی در مجموع ایشون هم خوب بودن!

در این هنگام زنگ هاگوارتز پایان کلاس را به همه اعلام کرد. هری به اندازه ای خسته و کوفته بود که درست نمی توانست راه برود، گویا فاصله ی کلاس تا برج گریفیندور ده برابر شده بود؛ اما به هر زحمتی که بود، خود را به برج رساند: پیر خردمند!

بانوی چاق کنار رفت و به هری مجال داخل شدن داد. با دوستانش خداحافظی کوتاهی کرد و مستقیماً به خوابگاه رفت. طولی نکشید که خواب او را در ربود؛ اما باز هم خوابی ناآرام!

در خوابش پنج موجود بسیار ترسناک را دید که باعث گردید تا حواس نداشته اش بپرد، موجوداتی از جنس آتش و به شکل شیطان! صحنه های متفاوتی را می دید که این پنج موجود بر روی سر و گردن مردم می پریدند و خون آنها را می مکیدند. جای قدم آنها آتش برافروخته میشد و به اطراف سرایت می کرد. آنقدر وحشتناک بودند که طنین آتش جهنمیشان مو را بر اندام هر کس سیخ می کرد و البته هری را هم از خواب بیدار نمود. هنوز نیمه شب بود. به شدت در فکر فرو رفت. اینها چه موجوداتی بودند ... نمی دانست ... اما ... شاید هرمیون می دانست! با خودش عهد کرد که حتماً این مسئله را از هرمیون بپرسد ... خواست دوباره بخوابد؛ ولی به شدت احساس خفگی کرد ... خوابگاه کوچک بود و تنفس دوستانش هم بر گرمای محیط دامن زده بود ... رون هم بار صوتی فضا را با خروپف هایش بر دوش می کشید. تنها چیزی که باعث شد موقعیتش را به دست فراموشی بسپارد، پر کشیدن فکرش به شب مرگ دامبلدور بود. در آن روز احساس بدی شبیه چنین احساسی را که در خوابش به او دست داده بود، تجربه کرده بود ...

بی اختیار به یاد شنل نامرئیش افتاد که اکنون باید بر روی برج ستاره شناسی باشد ... باید با آن روبرو میشد ... اما در خودش توان آن را نمی دید! ... به خودش نهیب زد ... او باید بتواند ... باید این موضوع تمرینی برای شرایط سخت میشد ... می توانست هوایی هم بخورد ... به آرامی از خوابگاه خارج شد و پله ها را درنوردید ... آتش شومینه خاموش بود؛ زیرا هنوز هوا گرم بود ... از تابلو که خارج شد، با غر زدن بانوی چاق مواجه شد؛ زیرا مجبور شده بود او را از خواب بیدار کند ... وقتی از برج گریفیندور خارج شد، تازه به یاد آورد که دیگر شنل نامرئی ندارد و ممکن است توسط اساتید محافظ هاگوارتز دیده شود که در این صورت بازداشت وحشتناکی برای او رقم می خورد. هیچ کس در راهروها نبود. به سرعت از پله ها پایین آمد. تابلوی پیرزن سبزپوشی که کتابی را در دست داشت، به او سلامی داد که باعث شد تا هری جا بخورد. او هم جواب سلامش را داد و به سمت چپ پیچید. همچنان از پله ها پایین آمد تا اینکه چشمش به تابلوی مردی افتاد که با سیبیلهای پُرپشتش قابل تمایز با دیگر تابلوها بود. هری از این تابلو که یکی از میانبرهای غارتگران هم بود، عبور کرد. سپس از پله ها پایین آمد و وارد محوطة باز شد. پس از طی کردن آن دوباره وارد محوطة بسته شد و پس از طی کردن راهروهای پی در پی و دوّار، در بین راه به سمت راست پیچید و پس از عبور از پله ها و راهروهای باقی مانده، وارد راهروی منتهی به کلاس ستاره شناسی شد و با مشاهده ی پروفسور سینیسترا که مسئول کشیک این قسمت بود، آهی کشید و بر بخت بدش لعنت فرستاد ... اما این وضع بدتر هم شد ...

_اوه ... مهاجم ... به قلعه حمله شده ...

با وحشت به طرف پشت سرش برگشت. پیوز را دید که فریاد می کشد. به سرعت باد راهی را که آمده بود، برگشت و توانست از چنگ پروفسور سینیسترا که به علت صدای پیوز پا به درون راهرو گذاشته بود، بگریزد. راه برگشت به برج را در پیش گرفت؛ ولی هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که متوقف شد ... چرا نباید از این شرایط به نغع خودش استفاده کند؟ پروفسور سینیسترا از راهرو خارج شد تا به جرّ و بحث با پیوز بپردازد ... هری هم از این فرصت برای عبور از راهرو و ورود به کلاس ستاره شناسی استفاده کرد. به سرعت از محوطة کلاس گذشت و وارد راه پله ها شد و در را بست تا پروفسور سینیسترا در صورت برگشتنش او را نبیند. وقتی مطمئن شد که در قفل شده است، رویش را برگرداند و از پله های دوّار و طولانی بالا رفت ... اما نتوانست ... پاهایش توان رفتن را از دست دادند! چشمش بر روی بالای پله ها که حدوداً پنجاه پله تا آنجا فاصله داشت، قفل شد. این همان ورودی بود که مانع جادویی مرگخواران، راه ورود را برای کمک رسانی به دامبلدور بسته بود. خاطرات آن شب در ذهنش در حال زنده شدن بودند. تمام توان خود را جمع کرد تا توانست یک پلة دیگر هم بالا برود و وقتی به موفقیت رسید، بر روی پله ای که نسبت به قبلی سالم تر به نظر می رسید، نشست. سرش را با دو دستانش گرفت و فشار داد تا کمی آرام شود. طلسم سکوت را فعال کرد و سپس با نهیبی که به خودش زد، به چشمانش اجازه ی آزاد کردن بیش از یک قطره اشک را ندادند. او باید محکم می بود. تمام توان خودش را جمع کرد و مصمّم چندین پلة دیگر بالا رفت؛ ولی سکندری خورد و اگر خودش را نگرفته بود، از بالای پله ها به پایین سقوط می کرد. خدا را به دلیل فعال کردن طلسم سکوت شکر کرد ... خواست قدمی دیگر بردارد که ...

_یاکسلی ... به فنریر بگو بره به سمت سرسرا و نذاره هیچکس بیاد اینطرف ... هر موقع پیغام دادم که همگی رفتن، میره طرف تالار اسلیترین و مالفوی رو با خودش میاره اینجا ... فهمیدی؟

_تو کی هستی که به من دستور میدی؟ حیف که موقعیت بحرانیه وگرنه بهت حالی می کردم که با من باید چه طوری صحبت کنی!

با خشم این جمله را غرید و به سمت پایین پله ها حرکت کرد. کارو هم برگشت و از پله ها بالا رفت. نبرد در جای جای قلعه بین مرگخواران که پخش شده بودند و محفلی هایی که به مقاومت برخواسته بودند، شدت گرفته بود و این موضوع کارو را نگران کرده بود؛ چون ممکن بود اتفاقی برای مالفوی بیفتد و مأموریتشان به نتیجه نرسد. آنها مأموریت داشتند که پس از پیدا کردن دامبلدور، دراکو را به او برسانند تا او هم مأموریتش را انجام دهد، البته اگر بتواند!

با خشم و نگرانی برگشت و جادویی را بر ورودی بالای برج قرار داد تا جز مرگخواران کسی نتواند وارد آنجا شود. طولی نکشید که یاکسلی از راه رسید. در حالی که عرق سرد شدة نبرد روی صورتش نمایان شده بود، گفت:

_آنتونی کشته شد. جوزف یه طلسم به سمت یه دونه از ویزلی ها فرستاد که اون جاخالی داد و طلسم به آنتونی خورد ... فنریر هم به سمت برج اسلیترین راه افتاد ... بقیشو دیگه نمی دونم ...

_ای بی عرضه ها ... بقیه کجان؟

سؤالش خود به خود پاسخ داده شد. چند لحظه بعد چندین مرگخوار مجروح و خسته خود را به برج رساندند. همگی انتظار فنریر را می کشیدند و این انتظار آنها زیاد طول نکشید؛ زیرا چند لحظه بعد در حالی که خون از دندان هایش می چکید و زخمی هم بر روی پیشانیش به چشم می خورد، به همراه دراکو از راه رسید. همگی جمع شدند تا قسمت دوم نقشه ی خود را عملی کنند؛ ولی ناگهان چشمشان به پیرمردی افتاد که قصد داشتند برای رساندن دراکو به او نقشه بریزند! گویا بخت به آنها رو کرده بود؛ زیرا از ظاهرش مشخص بود که توان مقابله با هیچکس را نداشته باشد، اما در هر صورت او یک دامبلدور بود: بگریدش!

انواع طلسم ها به سمت او روانه شدند؛ ولی او توانست با سپرهای ضعیفی که می ساخت آنها را دفع کند. ترس مرگخواران باعث کاهش محسوس قدرت طلسمهایشان شده بود. کارو نگاهی مؤیوسانه به دراکو انداخت و گفت: یالا زود باش! از حالا به بعدش با توه!

بقیه مرگخواران از طلسم فرستادن دست کشیدند و منتظر دراکو شدند. دامبلدور که گویا نایی در بدن ندارد گفت: سلام دراکو! خوشحالم می بینمت!

دراکو با خود فکر کرد که این پیرمرد واقعاً یک دیوانه و پیری خرفت است. در حالی که خیانت او را به چشم می دید، باز چنین حرفی میزد. به شدت تمرکزش را جمع کرد. این بزرگترین فرصت زندگی او بود. خودش هم نفهمید چطور در اولین طلسمش توانست آلبوس دامبلدور بزرگ را خلع سلاح کند. متوجه شد که دستانش در حال لرزیدن هستند. او دامبلدور را خلع سلاح کرده بود. دیگر هیچ مانعی برای کشتن او نداشت ... اما ...

لرزش دستانش باعث شد که برای نگه داشتن چوبدستیش از دست دیگرش هم کمک بگیرد؛ اما دامبلدور لبخندی بر لب داشت که دراکو را عصبی می کرد:

_نه دراکو ... اشتباه نکن ... تو قاتل نیستی ...

سعی کرد موضوعی خلاف این را به خودش ثابت کند؛ اما بر خودش لعنت فرستاد ... او کاملاً درست می گفت ... در واقع با وجود تکذیب همیشگی این موضوع، می دانست که این پیرمرد همیشه درست می گوید!

آرزو می کرد که فرجی حاصل شود و او را از این کار بازدارد، کاری که واقعاً از انجام آن درمانده شده بود ... چشمانش را بست ... خواست ... نتوانست ... احساس کرد که می تواند ... اما اینبار خودش نخواست! چشمانش را بسته بود و در آرزوی یک منجی بود و این منجی هم بالاخره از راه رسید. ورود تازه واردی از راهی که به خیال آن ها بسته شده بود، باعث شد که همه ی مرگخواران چوبهای کشیدة خود را به سمت او نشانه بروند؛ اما چهره ی اسنیپ را دیدند که این موضوع تعجب آنان را برانگیخت. اسنیپ اشاره ای به دراکو کرد و او هم خود را کنار کشید. نگاه سردی به دامبلدور انداخت که در آن هیچ احساسی دیده نمیشد ...

_سوروس ... خواهش می کنم ...

اسنیپ همان چهره را برای چند لحظه حفظ کرد؛ اما فقط چند لحظه ...

در چهرة بی احساسش رگه ای از نفرت نقش بست. باریکه ی نفرتش از چشمانش شروع شد و سپس در قالب اخگری سبزرنگ از چوبش خارج شد: آواداکداورا!

بدن بی جان بزرگترین جادوگر قرن، با فشار به عقب پرتاب شد و به لبه ی برج اصابت کرد و پس از شکستن آن به پایین پرت شد.

شکست ... بغضش ... زندگیش ... تحملش ... توانش ... همه چیزش شکست ... به خودش آمده بود ... اما توان انجام هیچ عملی را نداشت ... جز گریستن ... کاری را که برای مرگ عزیزترین کسانش انجام نداده بود، به حد اشباع انجام داد؛ ولی به این حد نرسید؛ زیرا هیچ نیرویی نمی توانست در برابر قدرت اشک او دوام بیاورد. وقتی که دیگر اشکی برای فروریختن در چشمانش نماند، از جایش بلند شد. مسافتی را که تا چند لحظه پیش بسیار طولانی می نمود، به راحتی پیمود و منظره ای را که از چند لحظه پیش در ذهنش دیده بود، در واقعیت هم دید. بر زندگی و سرنوشتش لعنت فرستاد. سرش را پایین انداخت و به نشانه ی افسوس آن را تکان داد. دماغش را که از اشک چشمانش خیش شده بود، بالا کشید و به سمت قسمتی که از آنجا صحنة کشته شدن دامبلدور را دیده بود، به راه افتاد؛ ولی در کمال تعجبش، شنل خود را در آنجا نیافت. خشم او را دربرگرفت ... ارزشمندترین ارثیه ی پدرش ...

نمی توانست آن را احظار کند؛ زیرا جایش را نمی دانست، از این رو خشم وجودش شعله ورتر شد و همچنین تلاش شبانه اش را بی نتیجه دید . با غم و غصه برگشت و از پله ها پایین آمد. در لحظة آخر نگاهی به آن انداخت و سپس راهی را که لحظاتی پیش آمده بود، برگشت و از پله ها پایین رفت. ممکن بود پروفسور سینیسترا در اتاقش باشد؛ ولی هری هم نمی توانست که تا ابدالزمان منتظر باشد. به آرامی در را باز کرد و اتاق را خالی یافت. از کلاس خارج شد و پروفسور سینیسترا را در راهروی کناری یافت. به سرعت و بدون ایجاد سروصدا، از راهرو خارج شد و به سمت چپ پیچید. راهروهای مختلفی را پشت سر گذاشت و پس از گذشتن از چندین استاد محافظ، وارد راهرویی شد که به سمت برج پیشگویی می رفت. خواست به سمت راست بپیچد که صدایی او را متوقف کرد، صدایی دورگه ... سرد و بی روح ... ناخواسته لرزشی اندامش را دربرگرفت ... می دانست چه چیزی در حال وقوع بود ...

تنها امید برگشت کنندگان به رستگاریست ... نابودی سیاهی تسکینی است برای روح در هم شکسته ی آن ها ... سیاهپوشان می جنگند ... به امید رستگاری ... خورشید ایجادگر سفیدی و نابودگر سیاهیست ... آنان که خورشید را به زندگی دیگران می بخشند، نمی توانند خود از آن بی بهره باشند.

سر جایش خشک شد. توان انجام هیچ عملی را نداشت. یک پیشگویی دیگر! پیشگویی قبلی زندگی او را به ورطه ی نابودی کشیده بود؛ اما این پیشگویی به گونه ای بود که اصلاً معنی آن را  نمی فهمید. برگشت کنندگان چه کسانی بودند؟ ... به امید رستگاری ... این عبارت را زیاد شنیده بود! ... متن پیشگویی را به صورت کامل حفظ کرد تا بعداً بتواند آن را بازگو کند ... با خودش تکرار کرد:

"آنان که خورشید را به زندگی دیگران می بخشند، نمی توانند خود از آن بی بهره باشند."

راهش را به سمت راست به پیش گرفت و آنقدر هم حواسش پرت بود که تدابیر امنیتی را به کلی از یاد برد. وقتی به خود آمد که مستقیماً با ابرفورث دامبلدور خشمگین روبرو شده بود:

_سلام پاتر ... میشه بپرسم این وقت شب این طرفا چی کار می کنی؟

_سلام پروفسور ... راستش اومدم یه خورده هوا بخورم ... داخل خوابگاه خیلی هوا خیلی گرم بود!

هری این عبارت را با ترس و لرز ادا کرد.

_احیاناً تو قوانین رو می دونی؟

_بله قربان ... معذرت می خوام ...

_ تنها معذرت خواهی این اقدام احمقانتو توجیه نمی کنه. از فردا تا پایان ترم هر روز بعد از کلاسهات یک ساعت بازداشت داری ... بازداشت در سالن دوئل انجام میشه!

_اما پروفسور ... برنامه ها خودشون سنگینن ... من چه طوری ...

_موقعی که فکر چنین تخلفی به ذهنت رسید، باید فکر اینجاش رو هم می کردی ... ضمناً من پنجاه امتیاز هم از گریفیندور کم می کنم!

آه از نهاد هری بلند شد.

******************

به آرامی چشمانش را باز کرد. بار هم همان کابوس شب مرگ دامبلدور را دیده بود. بدنش به سردی یخ و به بی روحی ولدمورت شده بود. آرام به سمت دستشویی حرکت کرد و با آب سرد صورتش را شست و عمداً اجازه داد پیراهنش هم خیس شود. وقتی که کم کم ادراکش از محیط اطراف بالا رفت، وارد تالار عمومی گریفیندور شد. از اینکه دید صبح به این زودی جز هرمیون که مشغول مطالعه بود، کسی در اتاق نیست، خدا را شکر کرد. جلو رفت و دستش را بر شانه ی هرمیون که غرق در مطالعة کتابی بود، گذاشت. هرمیون با وحشت به سمت هری برگشت و جیغ خفه ای کشید؛ اما با دیدن هری لبخندی بر لبانش نشست:

_سلام هری ... سحرخیز شدی!

هری هم لبخندی زد و پاسخ داد: بهتر از شب تا صبح کابوس دیدنه!

لبخند هرمیون بر لبانش خشکید.

_این چیه می خونی؟

هرمیون پس از کمی مکث پاسخ داد: راستش پروفسور دامبلدور در بین وسایلش چند کتاب مختلف داشته که اونا رو به پروفسور مک گوناگال داده بوده و اونم دادشون به من ... فکر کنم به درد بخورن!

_اگه پروفسور دامبلدور داده؛ پس حتماً به درد می خورن ... راستی هرمیون می دونی ... من رفتم به برج ستاره شناسی (لحن صدای هری لغزنده شد) ... شنل نامرئیم نبودش ...

هرمیون باتعجب گفت: هری تو حالت خوبه؟

_چطور مگه؟

_شنل نامرئیت رو که قبل از شروع مدرسه، واست فرستادم ... تازه باهاش هم رفتی توی کوپة دراکو مالفوی!!!

هری شدیداً جا خورد. محکم به سر خود ضربه ای زد و بر کم حواسی مفرطش نفرین فرستاد؛ گرچه خواب آلودگیش در هنگام تصمیم گیری و همچنین وحشت کابوسی که دیده بود، در ایجاد وحشتش بی تأثیر نبودند.

هرمیون ادامه داد: راستی ... چند وقت پیش که می خواستیم برای نبرد آلبانی اطلاعات بگیریم، ازش واسه ی ...

هری با مشاهده ی توقف هرمیون، کنجکاوانه پرسید: واسه ی چی؟

صدای هرمیون به لرزش افتاد: واسه ی دستگیری یه مرگخوار و ... و کشتن یه مرگخوار دیگه استفاده کردیم!

_چــــــــــــــــــــــی؟ تو یه مرگخوار رو کشتی؟

_نه ... من که نکشتم ... رون کشت ...

_آفرین به رون! واقعاً کارش درسته!

_چی چی رو درسته؟ کشتن آدما از نظر تو کار درستیه؟ همیشه شیوه های نوین تری هم هست ...

اولاً که حساب مرگخوارا با آدما جداست ... نوین ترین و بهترین شیوه واسه ی کشتن هم به نظر من سکتوم سمپراس! هم درد داره و هم امکان کشتنش کم نیست!

هری این جمله را با حالتی موذیانه گفت و باعث عصبانیت هرمیون شد. هری که می خواست بحث را عوض کند، پرسید: راستی ... تاریخ شناسنامت رو درس کردی؟

_آره!

_هرمیون ... می خواستم یه چیزی بهت بگم!

هرمیون مشکوکانه و کنجکاوانه به هری خیره شد: خب بگو!

_راستش من چند وقته یه خوابایی می بینم ...

هرمیون وحشتزده پرسید: بازم از چشمای اون؟

_نه ... خواب می بینم ...

هرمیون که خیالش راحت شده بود، گفت: می خوای چند تا کتاب تعبیر خواب برات بیارم؟ گرچه من به اینا اعتقادی ندارم.

_نه هرمیون ... گوش کن ببین چی بهت میگم! ... قبلاً ... هر شب، خوابِ شبِ کشته شدن دامبلدور رو می دیدم ... چند شب یه خواب جدید رو دیدم ... یه کلیسا بود توی شب سیاه ... تنها نوری که وجود داشت از تنها چراغ زردرنگ کلیسا بود. همه جا تاریک و سرد و سوزناک و وحشتناک ... اما محیطش برام آشنا بود ... کنارش هم یه قبرستون بود ...

رنگ از رخسار هرمیون پرید ... اگر حدسش درست بود ... تمام رشته هایشان به یکباره پنبه میشد!

_چیزی شده هرمیون؟

_نه ... ادامشو بگو!

_توی اون قبرستونه قبرهای زیادی بودن ... اما دو قبر سفیدرنگ از بقیه واضح تر بودن ... بینشون یه مجسمه ی فرشته ی کوچیکی وجود داشت که دو تا بال هم داشت.

آه از نهاد هرمیون بلند شد. هری در شرف فهمیدن چیزی بود که کل محفل تمام تلاش خود را برای مخفی نگاه داشتن آن انجام داده بودند.

هری ادامه داد: یه کشیش سر قبر کوچیکی که بین دو تا قبره بود و فرشتة بالدار داشت، نشسته بود و یه انجیل هم روی قبر گذاشته بود ... یه طوماری هم تو دستش بود ... بعد ولدمورت یهو از ناکجا اومد و به زور از کشیشه گرفتش ... وقتی خوندش یه خنده ی وحشتناک کرد و منم بیدار شدم!

_مگه تو نگفتی از چشم اون ندیدی ... پس چطور ...

_هرمیون، من وقتی از چشم اون می بینم، خودم رو جای ولدمورت می بینم؛ اما اینجا من ولدمورت رو به صورت یه شخص دیگه دیدم! تازه من خودم احساس می کنم کی از چشم اون می بینم کی نمیبینم!

هرمیون با اندکی دلخوری گفت: حق با توه!

_خب ... تو چیزی در این باره می دونی؟

رنگ صورت هرمیون به مانند گچ شد: نه نمی دونم!

هری نگاهی به صورتش انداخت و با لبخندی گفت: پس می دونی!

_نه ... من هیچی نمی دونم!

_چرا سعی می کنی به من دروغ بگی هرمیون؟

این سؤال همانند تیری به قلب هرمیون نشست و او را به هق هق انداخت. آرام به آغوش هری پناه برد و در حالی که سرش را بر روی سینة هری گذاشته بود، به حالت گریان گفت:

_هری! خواهش می کنم این موضوع رو فراموش کن ... آره می دونم ... اما به خدا اگه به صلاحت بود تا حالا خود محفل بهت گفته بود!

هری که موهای هرمیون را ناز می کرد، با تعجب پرسید:

_اوه ... مگه محفل هم می دونه؟ ... مثل اینکه قضیه خیلی جالب شده!

_من و رون هم می دونیم؛ اما نمی تونیم بهت بگیم ... منو ببخش هری!

هری چانه اش را به آرامی بر روی سر هرمیون گذاشت و در میان انبوه موهای وزوزی او فرو کرد. به حالتی آرام و دلگرم کننده زمزمه کرد: ما که تا حالا حرف نگفته ای با هم نداشتیم ... داشتیم؟

لحن آرام هری به هرمیون هم سرایت کرد. در حالی که حلقة دستانش به دور هری را تنگتر می کرد، پاسخ داد:

_به مرلین این یکی فرق می کنه ... خودت بعداً می فهمی! اما اگه حالا بفهمیش، خیلی به ضررت تموم میشه!

هری که ناراحتی هرمیون را دید، به طور موقت از آن گذشت:

_خب باشه ... هر چی تو بگی ...

هری ذوق کردن هرمیون را از نگاهش فهمید. سپس ادامه داد:

_راستش من یه خواب دیگه هم بعدش دیدم!

هرمیون که می ترسید این خواب هم بدبختی دیگری را به دنبال داشته باشد، گفت:

_خب تعریف کن!

_سه تا موجود یک شکل و اندازه توی خوابم بودن که نیم تنة پایینشون سیاه بود و نیم تنه ی بالاشون از جنس آتش! موهاشون هم از رشته های آتش بود ... قدشون دومتری میشد ... هرجا قدم می ذاشتن زیر پاشون آتش می گرفت و آتش به اطراف سرایت می کرد ... خواب دیدم این موجودات توی یه دهکده هستن ... توی چند ثانیه کل دهکده آتش گرفت و همه سوختن ...

نفس هرمیون بند آمد. با دستش صلیبی نقش کرد و در بین کتاب هایی که دامبلدور به او داده بود و آنها را در طاقچة جلوی پنجره ی پشت سرش ردیف کرده بود، به جستجوی یک کتاب پرداخت. چند لحظه بعد کتاب موردنظرش را پیدا کرد و هری توانست جلد آن را ببیند، جلدی کاملاً سیاه و یکدست که فقط یک اسم با حروف طلایی بر روی آن حک شده بود "شیاطین گمشده"!

هرمیون در میان فهرست کتاب به دنبال یک اسم گشت و وقتی به شماره ی صفحة موردنظرش رسید، آن را باز کرد. کتاب را جلوی هری گرفت و پرسید: احیاناً اون موجود که تو میگی، این نبود؟

هری با دقت نگاهی به عکس موردنظر انداخت:

با تعجب نگاهی به هرمیون کرد و گفت: آره ... خودشه ...

هرمیون کتاب را بست و سرش را بر روی آن گذاشت و چند نفس عمیق کشید:

_هری ... فقط دعا کن ولدمورت از اینا نداشته باشه ...

_تو نمی خوای به من اسمشونو بگی؟

هرمیون با چهره ی سفیدش نگاهی به هری انداخت و پاسخ داد: مور ...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: مورموراد!

هری گفت: میشه یه خورده در موردشون واسم توضیح بدی؟

هرمیون کتاب را دوباره باز کرد و آن را به هری داد.

فقط چند جمله در توضیح این موجود وجود داشت:

مورموراد

شیطانی که نقش تنفر از انسانیت در صورتش هویداست. از جنس آتش و نفرت و دفاعش ضد نفرت است. آتش این موجود سوزاننده ترین است و دارای سرعت انتقال بالایی می باشد.

هری دو بار کل متن را خواند و با تعجب نگاهی پرسش گرانه به هرمیون دوخت. اندکی تأمل کرد و سپس پرسید: تو می دونی منظورش چیه؟

_جزو شیاطینه ... کل وجودش سرشار از نفرت از آدمیزاده؛ به همین دلیل همیشه در حال سوختنه ... آتشش هم، چون با آتش معمولی فرق می کنه، هم سوزاننده تره و هم زودتر انتقال پیدا می کنه و با آب خاموش نمیشه ... زمانی آتشش خاموش میشه که اون محیط از عشق پُر بشه؛ ضمناً هیچ نارسانایی هم در کار نیست. آتشش همه چیز رو فرا می گیره و با همه چیز هم انتقال پیدا می کنه و هیچ چیزی هم ازش در امان نیست ...

_ همه چیز رو گفتی به جز شیوه ی نابود کردن و دفاع کردنش ... ضد نفرت یعنی چی؟

_راستش اینو خودمم نمی دونم ... خیلی چیزا می تونه باشه ... باید بیشتر دنبالش بگردیم ... بهتره به پروفسور فلامل و پروفسور دامبلدور بگیم ...

_خودت بهشون بگو!

_باشه!

_می دونی ... دیشب که رفتم بالای برج، توی راه صدای ترلاونی رو شنیدم ... بازم یه پیشگویی کرد ... متنش رو کاملاً حفظ کردم:

تنها امید برگشت کنندگان به رستگاریست ... نابودی سیاهی تسکینی است برای روح در هم شکسته ی آن ها ... سیاهپوشان می جنگند ... به امید رستگاری ... خورشید ایجادگر سفیدی و نابودگر سیاهیست ... آنان که خورشید را به زندگی دیگران می بخشند، نمی توانند خود از آن بی بهره باشند.

هرمیون تکرار کرد:

_آنان که خورشید را به زندگی دیگران می بخشند، نمی توانند خود از آن بی بهره باشند! ...

هری با شک و تردید به هرمیون خیره شد و منتظر توضیح بیشتر از جانب او شد.

هرمیون ادامه داد: به امید رستگاری ...

هری بیشتر طاقت نیاورد: چیه ... چیزی فهمیدی؟

_من اینا رو یه جای دیگه هم دیدم!

 

گزارش تخلف
بعدی