در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیست و یکم

ورود به قلعه ی دوستی ها

به آرامی چشمانش را باز کرد. دنیای سیاهش اندک اندک به روشنایی گرایید و دروازه ی نور گشوده شده باعث شد که سیاهی پشت پلکهایش رنگ ببازد. محیط کاملاً تار و تصاویر نامفهوم بودند. دستش بر روی میزی که کنار تختش بود، عینکش را جستجو کرد؛ ولی به جای عینک، چوبدستش را یافت. آن را برداشت و آرام زمزمه کرد: آکیو عینک!

 
عینکش را گرفت و بر روی چشمانش گذاشت. تصاویر واضح شدند و توانست محیط آشنای درمانگاه هاگوارتز را تشخیص دهد. عینکش چند شکستگی داشت که دیدن را اندکی دشوار می کرد، به همین دلیل چوبش را به سمت آن گرفت و زمزمه کرد: اکلوس ریپارو!

تصاویر بسیار واضح تر شدند و هری احساس کرد که عینکش حتی از روز اول هم بهتر شده است. به زور از جایش بلند شد و نگاهی به محیط آشنای درمانگاه انداخت. او به هاگوارتز برگشته بود. ردای مدرسه اش را از میز کنارش برداشت و پوشید. درمانگاه کاملاً خالی بود. از درمانگاه که خارج شد، با مشاهدة راهروهای خالی هاگوارتز دلش گرفت. زمان آلبوس دامبلدور اوضاع اینگونه نبود! ولی به یاد آورد که به احتمال زیاد دانش آموزان در سرسرا مشغول برگزاری جشن آغاز سال تحصیلی جدید هستند. به سرعت از درمانگاه خارج شد و از برج ساعت هاگورتز پایین آمد و با عبور از تابلوی بانوی همیشه گرسنه و سپس بالا آمدن از پله های متحرک هاگوارتز، خود را در کنار مجسمه ی طلایی کنار سرسرای بزرگ یافت. به آرامی وارد سرسرا شد و به محض ورود او تمام سرها به سمت او بازگشتند، حتی کلاه گروهبندی هم آواز خود را سریع تر از موعد پایان داد و چند بیت پایانی آن را حذف کرد. صداها چند لحظه قطع شدند؛ ولی شدت پچ پچ ها و اشارات پس از آن بسیار بیشتر شده بود. هری که از خودش به دلیل یدک کشیدن نام هری پاتر احساس تنفر می کرد، با سرعت خود را به مجمع کوچک دوستانش بر روی میز سمت راست که روبانی قرمزرنگ دورتادور پایه های آن را پوشانده بود، رساند. تمامی دوستانش به ترتیب به او سلام کردند و برایش دست تکان دادند و هری هم با لبخندی اجباری پاسخ آنها را داد. رون با اشتیاق گفت: سلام رفیق! کارت عالی بود! من که خیلی حال کردم ... خوشحالم که سالم و سرحالی ...

_سلام رون ... ممنونم ... یه چند تا موقرمز داخل قطار بودن که جونشون در خطر بود!

رون لبخندی زد و گفت: کل خونواده ی من زندگیشون رو به تو مدیونن!

_اونا خانواده ی منم هستن!

 نفر بعدی که به گرمی دست او را فشرد و با او احوالپرسی کرد، کسی جز جیمز نبود:

_بابا تو دیگه کی هستی هری ... من که از پروازت خیلی لذت بردم ... خیلی استادانه بود ...

هری هم با لبخندی صمیمانه پاسخ داد: ممنونم جیمز ... لطف داری ...

پترا که سیرتی کاملاً شلوغ داشت و تاکنون هم به زور آرام گرفته بود تا اول پسرها احوالپرسی کنند، بالاخره طاقتش به اتمام رسید و در میان صحبت جیمز پرید:

 _خیلی خوشحالم که می بینمت هری! خیلی نگرانت شده بودم!

 
_ممنون پترا ... منم خوشحالم که می بینمت ... ضمناً نگران من نباش ... من چیزیم نمیشه ...

 ... و با لبخندش پاسخ لبخند پترا را داد.

 
نفر بعدی هرمیون بود که با چشمان سرخش جلو آمد و خودش را در آغوش هری انداخت. هری هم نتوانست پاسخ آغوش او را ندهد. هرمیون با صدای لرزانش گفت:

_تو منو نجات دادی هری! من زندگیمو به تو مدیونم!

_من وظیفمو انجام دادم، هرمیون! زندگیت مال خودته و اونو به هیچکس مدیون نیستی!

_ممنونم هری!

 
هری خودش را از او جدا کرد. صحنة بعدی که مشاهده کرد، ریزش قطعات الماس بود که هرگونه آلودگی را از پاک ترین چشم دنیا که متعلق به دختری موقرمز بود، می شست و آن را به پاکی حوض برادران جادویی وزارتخانه می کرد. این صحنه دل هری را دچار زلزله ای سخت کرد، زلزله ای به بزرگی شخصیت هری و به ریشتر تارموهای قرمزرنگ جینی!

 
رویش را برگرداند تا بیشتر از این تحت تأثیر قرار نگیرد. مک گوناگال که بر روی صندلی مدیریت نشسته بود؛ ولی نشستن بر روی این صندلی را فرای لیاقت خود می دانست، گلویش را صاف کرد و تلاش نامطمئنش با به فرجام رسیدن، سرها را به جانب خود بازگرداند:

 
_من به همة دانش آموزانی که با حضورشون در هاگوارتز، این قلعه رو باز به یه مدرسه تبدیل کردن، سلام می کنم ... همتون می دونین که ما سختی های زیادی رو متحمل شدیم و بزرگانی چون پروفسور آلبوس دامبلدور (چند نفری با دست کشیدن بر روی چشمانشان، قطرات اشک جمع شده در آن ها را پاک کردند، چند نفری هم به زور جلوی ریزش آن ها را گرفته بودند تا مجبور به این عمل نشوند) و پروفسور فیلت ویک رو از دست دادیم. دانش آموزانی هم مثل آقای فینیگان و برادران کریوی بین ما بودن که توسط نیروهای شیطانی از بین رفتن. وظیفه ی ماست که برای شادی روحشون و احترام به اونا یک دقیقه سکوت اختیار کنیم.

 تمامی دانش آموزان به جز معدودی از اسلیترینی ها که دراکو، پنسی، کراب و گویل هم جزء آنها بودند، از سر جای خود بلند شدند و به نشانه ی احترام، سکوت اختیار کردند. آن چند نفری هم که از جای خود بلند نشده بودند، توان این را نداشتند که چنین سکوتی را برهم بزنند. سال اولی ها که در سمت راست مک گوناگال صف کشیده بودند و همچنین ریموس لوپین که لیست بلندبالایی از آنها در دستش بود، نیز سکوت کرده بودند؛ گرچه بعضی از آنها حتی این کشته شدگان را نمی شناختند!


وقتی یک دقیقه به پایان رسید، مک گوناگال به ریموس اشاره ای کرد و او هم لیستش را بالا آورد:

_خب گروهبندی رو شروع می کنیم.

 
ریموس با لحنی نامطمئن که نشان دهنده ی بی تجربگی او در این زمینه بود، گفت:

_ماریا ویلسون!


دخترکی کوچک با بدنی لرزان جلو آمد. نگاه هری لحظه ای با او تلاقی کرد و هری هم که می دانست دخترک در چه وضعی قرار دارد، لبخندی دلگرم کننده به او زد. تأثیر لبخند فرد برگزیده بر روی دخترک آنی بود؛ زیرا سرعتش را برای رسیدن به کلاه چندین برابر کرد.

 
رون در گوش هری زمزمه کرد: یادته وقتی هرمیون رو دیدم بهت گفتم قلبش پاکه، حالا هم من بهت میگم که این دخترک به پاکی هرمیونه، حالا ببین!


هری با لبخندی بر لب، سری به نشانه ی تأیید تکان داد. دخترک کلاه را بر روی سرش گذاشت. کلاه تقریباً چشمانش را هم پوشاند. چند لحظه سکوت برقرار شد و سپس صدای کلاه اوج گرفت:

_گریفیندور!
 
همگی برایش دست زدند و او هم با خوشحالی به سمت میز گریفیندور دوید و بر روی یک صندلی در انتهای میز گریفیندور نشست. رون لبخندی با مظمون ((دیدی گفتم!)) به هری زد که با لبخند تأییدیه او مواجه شد.


_کاترینا جونز!


این دخترک هم در لرزش چیزی از نفر قبلی کم و کسر نداشت. کلاه را بر سر نهاد و باز هم کلاه در موقع اعلام اسم گروه، تُن صدایش را تا حد قابل توجهی افزایش داد: هافلپاف!

هری و بقیة دانش آموزان برای او هم دست زدند. دیگران هم همینطور گروهبندی می شدند. تعداد دانش آموزان به اندازة سالهای گذشته یا شاید بیشتر هم شده بود، حضور فرد برگزیده در هاگوارتز چیز کمی نبود و ارزش این را داشت که روزنامه ها برایش سنگ تمام بگذارند.

گروهبندی همچنان ادامه یافت تا نوبت به گروهبندی تازه واردین غیر سال اولی رسید:

_سانیا اسپنسون!


لوپین این اسم را خواند و سانیا که موقتاً کنار هافلپافی ها نشسته بود، از صندلیش بلند شد و به سمت کلاه حرکت کرد. برای او چندان فرقی نمی کرد که این چند ماه باقی مانده را در چه گروهی درس خواهد خواند، فقط می خواست درسش را همراه با دراکو تمام کند. کلاه را بر سرش گذاشت. کلاه هم چند لحظه درنگ کرد. سپس صدایش را بلند کرد: ریونکلاو!

به جز چند نفر بر روی میز اسلیترین که دراکو هم در عین نارضایتی قلبی شامل آنها میشد، بقیه او را تشویق کردند.


_پترا فلامل!

 
پترا از کنار هری بلند شد و نگاهی به جیمز و سپس هری انداخت. وقتی لبخند آن ها را دید، لبخندی نیز بر لبان خودش شکل گرفت و با همان سیرت شلوغش که صورت آرامش را هم تحت تأثیر قرار می داد و گروه غارتگران را برای مدیر و معاون کنونی مدرسه تداعی می کرد، به سمت کلاه دوید و با عجله و اشتیاقی بچگانه آن را بر روی سرش گذاشت.

 
چهره ی کلاه کمی درهم رفت و سپس شروع به صحبت کردن با پترا کرد؛ اما این بار با صدایی بلند! چنین چیزی سابقه نداشت یا حداقل هری چنین اتفاقی را به یاد نداشت:

_چه جوان عجولی! معلوم نیست این خصلت رو از کی به ارث برده ... اوه! یه لحظه صبر کنین ... انگار داره معلوم میشه ... اوه! من چی می بینم ... یه پ ...

طلسمی از جانب در سرسرا به طرف کلاه رفت و صدایش را خاموش کرد:

_حرف اضافه موقوف!


همه ی سرها به طرف در سرسرا برگشتند و چهره ای ناآشنا اما با چشمانی آشنا را نظاره کردند. در حقیقت چشمان آبی او برایشان بسیار آشنا می نمود؛ ولی خشم موجود در آن ... نه ...

 
همگی از ورود ناگهانی این پیرمرد بهت زده شده بودند. نوعی غرور و تکبر و البته اقتداری که نشان از صلابت نابود شده ی گذشته در وجودش بود، در او به چشم می آمد.

 
ریموس که از ورود زودتر از موعد ابرفورث تعجب کرده بود، گفت:

_معرفی می کنم، پروفسور ابرفورث دامبلدور، یکی از محافظین هاگوارتز و همچنین استاد ...

مک گوناگال غرید: ریموس!

_اوه ببخشید مینروا! واقعاً معذرت می خوام!


ابرفورث متکبرانه بر روی صندلیش نشست و به تشویقات دانش آموزان متحیر و مشتاق اهمیتی نداد؛ اما این بی توجهی باعث نشد که شدت تشویقات کمتر شود. حالت خاص او همگان را سرگردان کرده بود و در عین حال مایه ی عدم اطمینان آنان بود. لوپین اشاره ای به کلاه کرد و کلاه دوباره توانست حرف بزند:

 
_رفتارتون اصلاً خوب نبود، قسم می خورم که توی ده قرنی که از عمرم می گذره همچین رفتاری با من نشده بود و تا ده قرن دیگه هم ...


ابرفورث غرید: گفتم حرف اضافه موقوف ...


_اوه بله! این خانم میره به گریفیندور!

 
کلاه کلمه ی آخرش را با صدایی بلند ادا کرد و در نتیجه انتظار پترای مشتاق به پایان رسید، لبخندی به پهنای صورتش زد و به سمت میز گریفیندور دوید و بر روی صندلی خودش نشست. همگی به او تبریک گفتند و او هم به آن ها پاسخ داد. همه از شباهت بی چون و چرای چشمان این دختر با هری در تعجب بودند.


_جیمز فلامل!


جیمز با خونسردی به سمت کلاه حرکت کرد. در واقع هیچ دلهره ای نداشت. می دانست که قطعاً گریفیندوری خواهد بود و چند لحظه بعد هم گفته شدن کلمه ی "گریفیندور" از سوی کلاه و همچنین غرش تشویقات دانش آموزان این مسئله را تأیید کرد.

 
وقتی که مراسم گروهبندی به پایان رسید، مک گوناگال با چند ضربه به لیوانش همه ی دانش آموزان را ساکت کرد و شروع به سخنرانی کوتاهی نمود:

_اول از همه بهتون سلام می کنم و شروع سال تحصیلی جدید رو بهتون صمیمانه تبریک میگم ... چند مورد رو می خواسم بهتون بگم که امیدوارم رعایتشون کنین تا این سال تحصیلی رو هم به سلامت به پایان برسونیم ...  سرایدار مدرسه از من خواستن بگم که ورود به جنگل ممنوعه، پرسه زدن شبانه در راهروها، دوئل کردن در راهروها و همینطور موارد دیگه ای که لیست کاملش رو می تونین روی در اتاق ایشون ببینین، تخلف محسوب میشه و مجازات داره ... نکته ی بعدی اینه که من دوست دارم که هاگوارتز بزرگ، امسال قلعه ی دوستی ها باشه، پس من امیدوارم که با دوست هم بودن، به این اسم معنا بدین و به هدفش جامة عمل بپوشونین ... ما باید متحد باشیم تا بتونیم جلوی سیاهی و اوامر اون بایستیم و مبارزه کنیم ... امیدوارم سال خوب و خوشی رو با همدیگه در هاگواترز، قلعه ی دوستی ها داشته باشیم ... نکتة بعدی اینه که طبق درخواست ما، امسال مدت بازموندن مدرسه به سه ماه افزایش داده شده و علاوه بر دفاع در برابر جادوی سیاه و پرواز، دوئل هم تدریس میشه!

(اعضای ارتش دامبلدور با شنیدن این حرف، لبخندی به پهنای صورتشان زدند.)


_ ... و اینو هم بگم که آقای دراکو مالفوی طبق رأی وزارتخونه از تمامی اتهامات مبرّاست و احترام  به اون لازمه ... امیدوارم بی احترامی به اونو نبینم تا مجبور نشم کسی رو مجازات کنم!

این حرف آخر به مذاق بسیاری از حاضرین اصلاً خوش نیامد، خود مک گوناگال هم جزء این دسته بود؛ ولی به رویش نیاورد. بقیه ی معلمین هم حالتی جز این نداشتند. در چهرة بعضی گریفیندوری ها از جمله ویزلی ها خشم موج میزد.

_ ... و اما میرسیم به معرفی اساتید جدید ... اولین استاد آقای دامبلدور بودن که علاوه بر محافظت از دانش آموزان، یکی از اساتید دوئل هم هستن ... طرح کلاس دوئل هم به صورت باشگاه دوئله که بقیة اساتیدش به تدریج معرفی میشن ... و اما یکی دیگه از اساتیدی که وظیفه ی محافظت از هاگوارتز و همچنین معاونت مدرسه و ریاست گروه گریفیندور رو بر عهده دارن و علاوه بر اینها استاد دوئل هم هستن ... پروفسور ریموس لوپین هستن!

 
اکثر گریفیندوری ها به شدت او را تشویق کردند و او هم با محبت ابراز محبت آنها را پاسخ داد؛ ولی عکس العمل همه اینگونه نبود. هری و دوستانش با شوقی وصف ناشدنی که ناشی از بازگشت ریموس به مدرسه بود، برایش دست می زدند. رون با سوتی توجه او را به سمت گروه کوچکشان جلب کرد. لبخندی مهربانانه و خجالت زده هم بر صورت ریموس نقش بسته بود. بسیار دستپاچه شده بود؛ زیرا درست نمی دانست که چگونه محبت بی اندازه ی آن ها را جبران کند.

_استاد بعدی، یکی از کارآگاهان بلندپایه ی وزارتخانه، رییس گروه راونکلاو و استاد دوئل هست ... پروفسور تانکس!


هری و دوستانش همگی خشکشان زد؛ اما پس از چند لحظه لبخندی به پهنای صورتشان زدند، خرج زندگی آن دو کاملاً تأمین شده بود.


سوتی از خوشحالی کشید که اتفاقاً با سوت رون هم مصادف شد. هرمیون هم که از رفتار بچگانة آنها خنده اش گرفته بود و البته خودش هم از این بابت بسیار خوشحال بود، لبخندش مقداری گسترده تر شد و همگی با چهره هایی شاد برایش دست تکان دادند و جوابشان را هم گرفتند. تانکس همانطور که به ابراز احساسات ها پاسخ می داد، از در سرسرا وارد شد و بر روی صندلی خود در بین معلمین نشست.
_لازم به ذکره که تمامی اساتیدی که تا الان معرفی شدن و از این به بعد هم معرفی خواهند شد، وظیفه ی محافظت از هاگوارتز رو بر عهده دارن.

سپس صدایش را کمی بالاتر برد و استاد بعدی را معرفی کرد:

_ریاست گروه هافلپاف بر عهدة استاد دوئل، پروفسور اسپراوته!

در میان تشویقات، شدت تشویق نویل از بقیه بیشتر بود، گرچه دیگر درس گیاه شناسی در کار نبود!
_نفر بعدی پروفسور اسلاگهورنه که ریاست گروه اسلیترین و عنوان استاد دوئل رو دارن ...

او هم از جانب دانش آموزان و به خصوص اسلیترینی ها تشویق شد.

_نفر بعدی هم که همین سِمَت، یعنی تدریس دوئل رو بر عهده داره، پروفسور فلامله!

 
این جرقه برای انفجار بمب وجد و خوشحالی پترا و جیمز کافی بود. هری، رون و هرمیون هم دست کمی از آنها نداشتند. همگی با وجودی که از این موضوع آگاه بودند، باز نوعی احساس هیجان گنگ و نامفهومی داشتند. دیگر دانش آموزان پیرمرد موسفید باوقاری را تشویق می کردند که به آرامی از در سرسرا وارد شد و با آرامش بر روی صندلی خود در بین اساتید نشست. مک گوناگال احساس خاصی پیدا کرده بود. نمی توانست باور کند که بر روی صندلی ریاست هاگوارتز نشسته، در حالی که افرادی همچون ابرفورث دامبلدور و نیکولاس فلامل زیر دست او هستند. دانش آموزان از تشویقات متوالی خسته شده بودند و فقط به رفتار احتمالی معلم ها فکر می کردند، در صورتی که متوجه نبودند که در عالم برون، در حقیقت مشغول نظاره کردن شمع های روشن معلق در هوا بودند!

_ ... و اما استاد درس پرواز ... پروفسور ویکتور کرام!

 
سکوتی دهشتناک سالن را دربرگرفت. در سرسرا باز شد و ویکتور با همان تکبری که سه سال پیش وارد سرسرا شده بود، وارد شد و بدون توجه به ابراز احساسات مشعوفانه ی دانش آموزان و لبخند غمگینانة جینی بر روی صندلی خود در قسمت معلمین نشست. رون به شدت ناراحت بود؛ زیرا معتقد بود که ویکتور هنوز هم به هرمیون نظر دارد، البته بیشتر نگاه و توجهش به هری بود و احساس او را به روشنی درک می کرد. حالت چهرة هری دیدنی بود. با دیدن ویکتور و شنیدن نام او بر آشفته بود؛ ولی وقتی ویکتور اولین نگاهش را حوالة جینی کرد، دیگر نتوانست به نگاهش ادامه دهد و با خشم به ناخن هایش خیره شد. جینی هم حالت خوبی نداشت؛ اما دیگران و به خصوص اسلیترینی ها به شدت ویکتور را تشویق می کردند و با وجودی که او به ابراز احساساتشان هیچ توجهی نداشت، باز هم آنها به کار خود ادامه می دادند.

_منم ورود پروفسور ویکتور به کادر معلمین هاگوارتز رو هم به ایشون و هم به شما تبریک میگم ... استاد بعدی که استاد دفاع در برابر جادوی سیاهه، پروفسور ویکتور هستن!

در سرسرا باز شد و ساحره ای با موهای نارنجی و با حالت چهره ای خشک و لبخندی سرد بر لبانش وارد سرسرا شد و پس از ابراز احساساتی کوتاه، بر روی صندلیش نشست. همگی جاخورده بودند. اصلاً دلیلی نمی دیدند با وجود این همه جادوگر کارآمد، این پست حساس را به معلم سابق ریاضیات جادویی بسپارند!

 
هری غرید: مک گوناگال دیوونه شده ... آخه آدم قحطی بود؟ ... لابد می خواد به جای دفاع در برابر جادوی سیاه، بهمون ریاضی درس بده!

 
_لازمه بگم که به علت کسالتی که پروفسور هاگرید دارن، وظایق شکاربانی و کلیدداری هاگوارتز به پروفسور گرابلی پلانک واگذار شده.

 
گرابلی پلانک هم در میان ابراز احساسات اسلیترینی ها وارد سرسرا شد و در جای خود قرار گرفت.
_ ... و آخرین استادی که امسال به ما اضافه شده و علاوه بر ریاست دفتر کارآگاهان وزارت، وظیفه ی تدریس دوئل رو هم بر عهده گرفتن، پروفسور الستور مودی هستن!

 
صدای تشویقات دوباره اوج گرفت. مودی به آرامی با پای چوبینش وارد سرسرا شد و پس از اینکه چشم مصنوعی و جادوییش، چرخی در میان دانش آموزان زد و بر روی چند نفر هم ثابت گردید، بر روی صندلیش نشست و کادر معلمین را تکمیل کرد.

 
مک گوناگل اضافه کرد: تمامی اساتید سال گذشته هم برای محافظت از دانش آموزان در هاگوارتز موندن و به ما کمک می کنن، پس احترام به اونا هم واجبه! ضمناً تمامی اساتید محافظ هم حق کسر امتیاز و بازداشت رو دارن!

 
مک گوناگال به شدت سعی می کرد که فقط نکات ضروری را بگوید؛ زیرا سخن گفتن در جایی که ابرفورث دامبلدور و نیکولاس فلامل ساکت نشسته باشند، کمی سخت و دشوار می نمود. اضافه کرد: _در کادر معلمین امسال اساتید مجربی دیده میشه که حضورشون هم امنیت اینجا رو بیشتر می کنه و هم باعث میشه که در این سه ماه با کلاس هایی فشرده تر از سابق، کمبود وقتمون جبران بشه. ضمناً امسال مسابقات کوییدیچ در ماه دوم به صورت فشرده انجام میشه ... همچنین قراره مسابقات باشگاه دوئل هم هر جمعه انجام بشه ... این مسابقات واسه ی تمامی کسانی که به سن قانونی رسیدن انجام میشه. (صدای اعتراضاتی شدید از سوی بعضی از دانش آموزان شنیده شد.) به برندة مسابقات پانصد گالیون به عنوان جایزه داده میشه و در ضمن شورای مدرسه تصمیم گرفته که کلاسهای آپارات بعد از پایان سال ماه تحصیلی شروع بشن ... واسه ی ثبت نام در هر کدوم می تونین به سرپرست گروهتون مراجعه کنین ... خب من دیگه زیادی حرف زدم ... فعلاً سرود هاگوارتز رو می خونیم ...


مک گوناگال با حرکت چوبدستیش موسیقی را شروع کرد. بعضی از دانش آموزان که حوصلة تنظیم صدای خود را نداشتند، متن سرود را به شیوه های مختلف می خواندند؛ ولی در مجموع، جادوی سرود گوش های شنوندگان را نوازش می کرد و آنها را به تأثر وامی داشت.

 
وقتی سرود به پایان رسید، مک گوناگال دوباره بلند شد و گفت:

_در پایان هم بخورید و بنوشید و شب خوشی رو در قلعه ی دوستی ها داشته باشید!

مک گوناگال چوبش را تکانی داد تا غذاهای مختلف بر روی میز ظاهر شوند؛ زیرا قادر نبود که بدون چوبدستی و همانند آلبوس دامبلدور این کار را انجام دهد. همه از سخنانی که شنیده بودند، شوکه شده بودند. باشگاه دوئل، برگزاری مجدد مسابقات کویدیچ، کلاس آپارات، معلمان جدید و  ... و در کل ... هاگوارتز پررونق پس از مرگ دامبلدور  عجیب بود!

به اندازه ی کافی دلیل برای شوکه شدن داشتند که حتی رون هم نفهمد که چه می خورد و به همین دلیل کمی در نوشیدن زیاده روی کند. بر روی میز تمامی گروه ها صحبت از اتفاقات پیش آمده بود. هری به شدت در فکر فرو رفته بود. با خود فکر می کرد که مک گوناگال احتمالاً دیوانه بوده است که با وجود چنین اساتید مجربی، استاد ریاضیات جادوی گذشته را به استادی درس دفاع در برابر جادوی سیاه منصوب کرده بود!


وقتی خوردن و نوشیدن دانش آموزان به پایان رسید، مک گوناگال دوباره چند ضربه به لیوانش زد و توجهات را به خودش جلب کرد:

 
_می خوام همگی رو از وجود قهرمانانی در بینمون آگاه کنیم ... امروز قراره وزیر جادوگری انگلستان به اینجا بیان تا از چند نفر به اندازه ی کافی تشکر و قدردانی بشه!

 مک گوناگال به فلیچ اشاره ای کرد و او از سرسرا خارج شد. چند لحظه بعد، رفوس اسکریمجیور، وزیر سحر و جادوگری به آرامی وارد سرسرا شد و نگاهش در بین حاضرین چرخید تا بر روی هری ثابت شد. سپس به سمت میز حرکت کرد و پشت به آن و رو به دانش آموزان ایستاد. صدایش را اندکی بالا برد و شروع به صحبت کرد:

 
_سلام به شما، دانش آموزانی که واسة کسب علم به هاگوارتز اومدین! لازم بود امروز از چند قهرمان قدردانی بشه ... کسانی که زحماتشونو هیچکس فراموش نمی کنه و اسامیشونو حتماً دیروز تو روزنامه خوندین ... اولین اونا، رییس سابق دایره ی کارآگاهان، کینگزلی شکلبوت بزرگه!


صدای تشویقات به آرامی شروع شد. چشمان بعضی دانش آموزان خیس شد. این تشویقات محکم نبود؛ زیرا غمی بزرگ را در خودش داشت .... اما ... احترام آمیز بود ...


پس از گفتن این حرف، گروهی نُه نفره ای از کارآگاهان وارد سرسرا شدند و در سه ردیف سه نفره ایستادند. نفر وسط ردیف اول چندین مدال را بر روی بالشی، در دست داشت. هر نُه کارآگاه لباس فرمی به رنگ آبی تیره پوشیده بودند و نشان ستاره مانند وزارت بر روی آنها خودنمایی می کرد. هر نُه نفر در برابر وزیر صاف ایستادند و چوبشان را به نشانه ی احترام نظامی جلوی صورتشان گرفتند. اسکریمجیور آرام جلو رفت و مدالی طلایی رنگ را که در بین سایرین خودنمایی می کرد، برداشت و به دست مک گوناگال داد. کارآگاهان دوباره احترام نظامی گذاشتند. اسکریمجیور گفت: این مدال درجه ی یک مرلین بزرگ بود و اما ... نشان بعدی که از جانب جامعه ی مشنگ ها اهدا شده ... نشان قهرمان ملیه!


کارآگاهان دوباره احترام نظامی گذاشتند و سپس اسکریمجیور نشان را از روی بالش برداشت و به مک گوناگال داد. نشان، ماه سرخ رنگی بود که حالتی به صورت زه کمان داشت و بر روی آن عبارت "قهرمان ملی" حک شده بود و با برقی که در گوشه هایش داشت، چشم ها را به خود خیره می کرد. تمامی دانش آموزان به افتخار کینگزلی دست زدند. هری نوعی احساس غریبی مفرط پیدا کرده بود، گویا اتفاقاتی را که در اطرافش در حال وقوع بود، درک نمی کرد. صحنه ها و گفت و گوها همانند یک فیلم سینمایی در جلوی چشمانش در حال عبور بودند و او هم با وجودی که آن را مشاهده می کرد، چیزی نمی فهمید. مدالی را که جادوگران، مدال درجه ی سه مرلین می نامند و برای آن ارزش قائلند، به ریموس لوپین، تانکس، مودی، نیکولاس، ابرفورث و همراهش (مدال او به ابرفورث داده شد) و همچنین به مک گوناگال و هاگرید (مدال او به مک گوناگال داده شد) اهدا کردند؛ ولی هری اصلاً در شادی غرق نبود. هر موقع دیگران دست می زدند، او هم دست می زد. هر موقع لبخند می زدند، او هم لبخند می زد. به مک گونانگال خیره شده بود و حالت یک مرده ی متحرک را داشت، تا زمانی که اسمی را شنید: ... و اما ناجی دنیای جادوگری، آقای هری پاتر!


چند لحظه منتظر ماند تا هری پاتر از جایش بلند شود و مدالش را از وزیر جادوگری بگیرد؛ اما پس از چند ثانیه متوجه شد که هنوز کسی بالا نرفته و مدال خود را تحویل نگرفته است. چند ثانیه ی دیگر اندیشید تا به یاد آورد هری پاتر خود اوست! با شک و تردید ناشی از انزوای شخصیتی نامفهموم به وجود آمده در او که خودش هم نمی دانست که ناشی از چیست، در میان تشویقات دانش آموزان به سمت وزیر حرکت کرد. وقتی به او رسید، با حالتی شبیه به کسانی که بوسه ی دیوانه سازها را چشیده باشند، با او دست داد و درست نفهمید چگونه پاسخ احوالپرسی های او را داد. کمی حواسش را جمع کرد تا مایه ی تمسخر سایرین نشود. کم کم پی برد که تاکنون کار درست را انجام داده است؛ ولی هنوز تا رهایی از دست وزیر، راه زیادی برای پیمودن مانده بود. وزیر نشان درجه ی سه مرلین را در میان سوت ها و تشویقات دانش آموزان بر گردن او آویخت؛ ولی هری که کمی هوشیارتر شده بود، مدال را از گردنش درآورد. آن را بوسید و به مک گوناگال تحویل داد. با نگاهش به او فهماند که او راه کینگزلی را ادامه خواهد داد و مک گوناگال هم با سرش تأیید کرد که این مدال تا سال ها در تالار مدال های گریفیندور و در کنار مدال قهرمان ملی انگلستان، کینگزلی شکلبولت بزرگ، به صحت و سلامت نگهداری خواهد شد.

 

گزارش تخلف
بعدی