در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجاهم

برگشت کنندگان

_این یعنی چی سوروس؟؟؟ من اینقدر نگهبان اونجا گذاشته بودم ... پس اون بی عرضه ها چه غلطی می کردن؟؟؟

ولدمورت این جملات را با عصبانیت فریاد زد.

_نمی دونم قربان ... من هم همین الان از این موضوع باخبر شدم ...

_می دونی اون گنجینه چقدر ارزش داشت؟؟؟

_بله قربان ... از تعداد نگهبانایی که اونجا گذاشته بودین، میشه این موضوع را تشخیص داد.

_سوروس ... به نفعته که هرچه سریع تر اون ر.ا.ب لعنتی رو پیدا کنی ... وگرنه من ناراحت میشم!

_چشم قربان ... هرچی شما بگین ...

_می تونی بری ...

_لردسیاه جاودان باد!

سپس اسنیپ تعظیمی کرد و از سالن خارج شد، در حالی که در دل به حماقت ولدمورت می خندید.

... اصلاً به نظر نمی رسید که اسنیپ قصد داشته باشد تا خودش را پیدا کند و تحویل او بدهد ...

******************

نشان سیاه خود را مهر کنید.

دراکو دستش را دراز کرد و نشان سیاهش را بر روی قسمت مشخص شده قرار داد. چند لحظه بعد حروف و کلمات درون صفحه درخشش خاصی پیدا کردند و چندین بار پیاپی تغییررنگ دادند. هری قبلاً تا این مرحله از کار را دیده بود؛ اما از این به بعدش را ندیده بود و همچون بقیة دوستانش، برای دیدن آن بسیار مشتاق بود. چند لحظه بعد تمام کلمات درون صفحه محو شدند و صفحه کاملاً سفید شد؛ سپس کلمات جدیدی در صفحه ظاهر شدند:

صفحة شخصی چه کسی را می خواهید؟

هری بلافاصله در کادر زیر آن نوشت: ر.ا.ب

چند لحظه ای منتظر ماند؛ اما کتاب، اسمی را که او نوشته بود، تأیید نکرد. بلافاصله یأس و ناامیدی بر هری مستولی شد، هوفی کشید و پرسید: حالا چی کار کنیم؟

هنوز حرف هری تمام نشده بود که رون محکم ضربه ای به سرش زد و سرش را برگرداند:

_وای ... من چقدر کم حواسم ... بنویس "رنه آرتور برگر" ... مطمئنم جواب میده ...

هری قلم را برداشت و اسمی را که رون گفته بود، نوشت و در حال نوشتن پرسید:

_این اسم رو از کجا آوردی رون؟

_الان وقتش نیست هری ... بعداً بهت میگم ...

... اما هری تقریباً پاسخ رون را نشنید ... صورتش در هم رفت و گفت:

_من این اسم رو قبلاً توی لیست کشیش ها دیدم ...

جیمز متعجبانه گفت: یه کشیش مرگخوار؟؟؟ ... این آخرین چیزیه که فکرشو می کردم ...

ارنی توضیح داد: ... اما اون از سیاهی پشیون شده و برگشته ...

هری نگاهش را به صفحة کتاب برگرداند ... خطوط قرمزرنگ بسیار ریزی سراسر صفحه را پوشانده بودند ...

******************

_سلام عزیزم!

_سلام ... چرا اینقدر دیر کردی؟

_رفته بودم یه چیزی بخرم ... یه خورده طول کشید ...

_چی می خواستی بخری؟

_دوست داری ببینیش؟ ... پس بیا تا نشونت بدمش!

_مگه اون کجاس؟

_تو کاری نداشته باش ... فقط دستت رو بده به من ...

هرمیون جلو رفت و دستش را در دست مارتین قرار داد ... مارتین هم او را به خارج از خانه برد و به همراه او آپارات کرد.

******************

بالاخره امروز ساخت تونل رو تموم کردم؛ اما هنوز باید روی امنیتش کار کنم. ولدمورت می تونه هر مانعی رو بشکنه، اما در بین مرگخواراش طلسم شکن های خیلی خوب کم پیدا میشن. چند وقتیه که داره کتابهای جادویی قدیمیش رو می خونه ... یه جورایی شک کرده ... امیدوارم که هرگز نفهمه که پیمان نامه به من داده شده ... با وجودی که نمی تونه به من صدمه بزنه؛ اما می ترسم که بفهمه فقط یه نسخه از اون وجود نداره و اونوقته که تمام سعیش رو می کنه تا نسخة دوم رو هم بدست بیاره ... باید هرطور شده ذهنش رو منحرف کنم ... نسخه ی دوم پیمان نامه باید به صاحب واقعیش برسه و تا وقتی من زنده هستم، نمیذارم دست ولدمورت بهش برسه ... فقط خدا می دونه که اگه ولدمورت هر دو تا نسخه ی پیمان نامه رو پیدا کنه، چه فاجعه ای به وجود میاد ... گرچه من شک دارم که اون بتونه محافظ های من رو رد کنه ...   

دیروز به ریگولوس گفتم یه خورده بیشتر احتیاط کنه ... احساس می کنم که ولدمورت بهش شک کرده ... اگه ولدمورت از کارهای ما بو ببره، فقط خدا می دونه که چه بلایی سر ما و دنیا میاد ... من که یادم نمیاد اون از کسی بازجویی کرده باشه ولی نتونسته باشه اطلاعات موردنیازش را از اون بیرون بکشه ...

16/6/1991

******************

_چطوره؟ خوبه؟

_واو ... فقط می تونم بگم که ... محشره!

_این مال ماس!

_نه مارتین ... نگو که اینو خریدی ...

_چطور مگه؟ ... خوشت نیومده؟

_نه ... خیلی هم قشنگه ... ولی ... پولش ... این خونه خیلی گرونه!

_تو نگران قیمتش نباش ... پولش رو به طور کامل پرداخت کردم ...

_اما ... تو از کجا این همه پول آوردی؟

_بهت که گفتم ... من قبلاً توی وزارت جادوی بلغارستان کار می کردم ... یه مقدار پس انداز دارم ...

_یعنی ... این خونه ... نه ... غیرممکنه ...

چهرة هرمیون در هم رفت و چند لحظه مکث کرد. سعی کرد که کلماتش را به بهترین شکل ممکن انتخاب کند:

_مارتین ... راستش ... تو هیچ وقت بهم نگفتی که قبلاً توی وزارتخونه چی کار می کردی؟! ...

   ******************

ارنی با تعجب پرسید: پیمان نامه؟ منظورش چیه؟

... اما هری به حرف او گوش نداد ...

قطعات پازل ذهنش در حال پیوستن به یکدیگر و پاسخ دادن به بعضی از سؤالات متعددش بودند ... ر.ا.ب ... رنه آرتور برگر ... کشیش مرگخوار ... پیمان نامه ... کابوس های شبانه اش ... مأموریتش برای یافتن کشیشی خاص ... به امید رستگاری! ... تنها امید برگشت کنندگان به رستگاریست ...

رون که صورت در هم رفته ی هری را ندیده بود، پرسید:

_منظورش از ریگولوس ... همون ریگولوس بلک نیست؟

فرد هم پرسید: احیاناً ریگولوس بلک یه اسم وسطی نداشت؟ ... یه اسمی که با ((الف)) شروع بشه؟

هری متفکرانه پاسخ داد: نه ... اون اسم وسطی نداشت ... من شجره نامه ی خانوادگی بلک ها رو قبلاً دیدم ... هیچ اسم وسطی نداره ... اما امتحانش هم ضرری نداره ...

سپس هری کتاب را به حالت اولیه اش برگرداند و این بار اسم ریگولوس بلک را وارد کرد. مدتی منتظر ماند؛ اما کتاب اسم را نپذیرفت ... هری ناامیدانه کتاب را بست؛ ولی با به یادآوردن سؤالش از رون، دوباره امید به چهره اش برگشت: رون ... حالا میشه بگی اون اسم را کجا دیده بودی؟

_آره ... آلبانی ... اگه بخواین، من می تونم ببرمتون اونجا ...

هر ده عضو کمیته ی ققنوس سفید با سرعت از سوئیت کاریشان در وزارتخانه خارج شدند و پس از خروج از محدوده ی ضدّ آپارات اطراف وزارت، دست هایشان را حلقه کردند و رون هم آن ها را به هتل گل رز آپارات داد. 

******************

_اوه عزیزم ... این چه سؤالیه که می پرسی؟ ... مگه چه فرقی می کنه ... مهم اون پولیه که پس انداز کردم و باهاش این خونه رو خریدم ...

_می خوام بدونم کدوم شغل وزارخونه همچین درآمدی داره ... خریدن این خونه واسة کسی در سن تو اصلاً کار آسونی نیست!

_من توی اداره ی ورزش های جادویی کار می کردم ... در زمانی که من توی اداره کار می کردم، تیم ملی بلغارستان نایب قهرمان کوییدیچ دنیا هم شد ... من توی کارم خیلی موفق بودم ... حالا بهتره که بری داخل خونه رو ببینی ...

******************

رون گفت: ببخشید خانم ... ما اتاق 21 رو می خوایم ...

_واسه ی چه مدت؟

_یه روز.

_میشه 25 یورو!

_25 چی چی؟

هری اجازه نداد که رون بیشتر از این آبروریزی نماید. در دل مقدساتش را شکر کرد که شخصیت جرج ریچاردسون به هیچ وجه فقیر نیست. بدون اینکه پیشخدمت هتل متوجه شود، طلسم فراخوانی را اجرا کرد و چند دقیقه بعد دسته ای اسکناس در دستانش قرار گرفت و او هم بلافاصله هزینة هتل را پرداخت کرد. پیش خدمت نامش را پرسید و او هم از نام ((جرج ریچاردسون)) برای معرفی خود استفاده کرد. وقتی که کلید را تحویل گرفت و به سمت پله ها حرکت کرد، پیش خدمت گفت:

_ببخشید آقا ... اتاق ها فقط به دو نفر اجاره داده میشن ... شما که نمی خواین همتون ...

هری بلافاصله کارت شناساییش را بیرون آورد و دستی بر روی آن کشید و عکس آن را تغییر داد. سپس آن را جلوی پیشخدمت گرفت و گفت:

_من جرج ریچاردسون، فرمانده ی کل پلیس انگلستان هستم ...

_آقا ... اینجا خاک آلبانیه، نه ...

_شما که احیاناً نمی خواین کشورتون با انگلستان مشکل سیاسی پیدا کنه؟

وقتی که هری از تأثیر حرف هایش بر پیشخدمت، اطمینان کافی حاصل نمود، به همراه دوستانش به سمت پله ها حرکت کرد و یک دقیقه بعد، هری در حال باز کردن درِ اتاق شمارة 21 بود. 

برای درک کردن زیبایی های این اتاق، یک نگاه اجمالی هم کافی بود ... رون به اسم رنه آرتور برگر اشاره ای کرد و گفت: اوناهاش ... ببینین ...

هری جلو رفت و دستی روی اسم کشید. امیدوار بود که به خاطر هیچ به اینجا نیامده باشد. نگاهش لحظه ای بر رون افتاد ... با حالتی آمیخته از حسرت، ناراحتی و یادآوری خاطره ای تلخ به تابلوی روی دیوار خیره شده بود. تابلوی قشنگی بود ... دخترکی شاد با سبدی در دست و در جاده ای سرسبز ...

رون گفت: می دونی ... هرمیون بهم گفته بود یه روز این لباس رو می دوزه ...

رون دیگر حرفش را ادامه نداد. هری جلو رفت و دستی بر شانة رون زد. دین تنها جهت تعویض فضا گفت: بیاین اتاق رو بگردیم ...

سپس جلو رفت و کمد اتاق را باز کرد ... اما چهره ی دراکو به شدت در هم رفته بود ...

دراکو با حالتی مشکوکانه پرسید: رون ... اون پیشخدمت گفت اینجا آلبانیه ... راست می گفت؟

_آره ... چطور مگه؟

_دیگه کشوری به نام آلبانی وجود نداره ... ولدمورت این کشور رو فتح کرده و اسمش رو هم عوض کرده ... کل کشور از مشنگ ها تخلیه شده ... می دونی این یعنی چی؟

ارنی مشتی به دیوار کوبید و پاسخ داد: یعنی اینکه توی تله افتادیم ...

رون هم با کف دست راستش ضربه ای به پیشانیش زد و گفت:

_وای ... من چقدر کم حواسم ... باید می فهمیدم این پیشخدمت، همونی نیست که قبلاً دیده بودم!

دراکو توضیح داد: به این نمیگن کم حواسی ... به این میگن خنگی!

صدای آپارات های پیاپی و متعددی که از کنار هتل شنیده شد، فرصت هرگونه واکنش احتمالی را از رون گرفت. زاخاریاس که همیشه کم صحبت می کرد و فقط مشغول به کار خودش بود، پرسید:

_حالا چی کار کنیم؟

نویل شجاعانه پاسخ داد: باهاشون می جنگیم!

دراکو نگاهی به بیرون از پنجره انداخت و گفت: نزدیک به پنجاه نفرن ... ممکنه به مشکل بخوریم.

فرد بلافاصله موضع گیری کرد: خب تو می تونی بری ... ما می مونیم!

دو برادرش بلافاصله با حرکت سرشان حرف او را تأیید کردند.

نویل به سمت هری برگشت و با نگاهش از او دستور خواست و هری هم پس از مکث کوتاهی گفت:

_حق با دراکوه ... بهتره هرچه زودتر از اینجا بریم ...

تلاش آزمایشی هری برای آپارات کردن به نتیحه ای نرسید و با تکان سرش این موضوع را به اطلاع دوستانش رساند. بلافاصله همگی به سمت در حرکت کردند؛ ولی جیمز این کار را نکرد. هری تقریباً فریاد زد: یالا دیگه جیمز ... منتظر چی هستی؟ ... الان میان ...

جیمز با قیافه ای در هم رفته پاسخ داد: من اینجا جادو حس می کنم ...

هری هم نفس عمیقی کشید تا خود را آرام کند و سپس تمرکز کرد. طولی نکشید که ردّ ضعیفی از جادو را احساس کرد که او را به سمت همان تابلو می کشاند ... به سمت آن حرکت کرد و به کمک جیمز، آن را کنار زد ... بلافاصله هجوم جادوهای دفاعی مختلفی را احساس کرد که به شدت هم قوی بودند. دریچه ای به طول و عرض یک متر پشت تابلو بود که مه غلیظی آن را پُر کرده بود. نگاه هری به سمت دراکو که در طلسم شکنی استاد بود، چرخید و او هم با همین نگاه، وظیفه ی خود را فهمید. جلو رفت و کنار دریچه ایستاد و شروع به چرخاندن چوبش و خواندن اوراد زیرلبی مختلفی شد.

هری صدای پاهای زیادی را شنید که در حال بالا آمدن از پله ها بودند ... به سمت فرد و جرج رو کرد و گفت: ما به زمان نیاز داریم ... اونا دارن میان ... می تونین یه مقدار مشغولشون کنین؟

لبخندی بر لبان هردو نشست و همزمان پاسخ دادند: حتماً هری!

بلافاصله لباسهای مخصوص فرد و جرج سرتاسر بدنشان را گرفت و آن ها هم به سرعت از اتاق خارج شدند و چند لحظه بعد صدای درگیری از پله ها شنیده شد که نشان می داد آنها در حال انجام وظیفة محوّله هستند. چند دقیقه بعد، دراکو که عرق از صورتش جاری شده بود، کارش را به پایان رساند و گفت: نمیشه طلسم هاش رو شکست .. بیش از حد قوین ... ولی مشکلی نیست ... جلوی کسانی که روحشون سالمه رو نمی گیره ... می تونیم ازش بگذریم ...

سپس دستی بر پیشانیش کشید و عرقش را خشک کرد و خودش به عنوان اولین نفر وارد دریچه یا به عبارت دیگر تونل شد ... هری پیغامی را برای فرد و جرج فرستاد و از آن ها خواست تا مانعی را ایجاد کنند و خودشان برگردند. بیش از سی ثانیه طول نکشید که فرد و جرج هم به سرعت آمدند. در این مدت نویل، دین، جیمز، زاخاریاس و رون وارد دریچه شده بودند. ارنی چوبدستش را به سمت دیوار گرفت و با طلسم قدرتمندی یک شکاف بزرگ در آن ایجاد کرد و گفت:

_اینم واسه ی گمراهی مرگخوارا ...

سپس به سرعت، هر چهار نفر باقی مانده یکی پس از دیگری وارد تونل شدند و ارنی که آخرین نفر بود، با تکان چوبش تابلو را به سر جای خود برگرداند. بیش از دو ثانیه طول نکشید که صدای انفجار در اتاق، خبر ورود مرگخواران به اتاق خالی را داد. مرگخواران با مشاهده ی شکاف به وجود آمده در دیوار گمان کردند که آنها از این طریق فرار کرده اند ... این موضوع را میشد از گفتگوهای ردّوبدل شده بین آن ها به راحتی فهمید ...

مجبور بودند به صورت چهار دست و پا راه بروند تا قدشان به نصف تقلیل پیدا کند. وقتی احساس کردند که تنفس برایشان دشوار شده، برای رفع این مشکل به جادو متوسّل شدند. نزدیک به صد متر جلو رفتند تا اینکه به اتاقی کاملاً خالی با ابعاد حدوداً سه متر رسیدند که همانند خود تونل فلزی بود. با وجودی که جای کافی برای همه وجود نداشت و به زور خود را جا کرده بودند؛ اما ازخداخواسته بر روی پاهایشان ایستادند و کش و قوسی به بدن خود دادند و خود را برای ادامه ی مسیر آماده کردند. تونل به سمت چپ می پیچید و عمق آن هم ناپیدا بود و این موضوع به آن ها می فهماند که بی خود این استراحتگاه در اینجا ساخته نشده است! ... چند دقیقه بعد، هری به عنوان نخستین نفر وارد تونل جدید شد و بقیه هم پشت سر او وارد تونل شدند؛ غافل از اینکه چه مسیر طولانی و خسته کننده ای انتظارشان را می کشید ...

       ******************

پس از چند دقیقه که مارتین قسمتهای مختلف خانه را به هرمیون نشان داد، نوبت به آخرین قسمت یعنی اتاق خوابشان رسید. وقتی که وارد اتاق خواب شدند، مارتین پرسید: چطوره؟ قشنگه عزیزم؟

هرمیون با لبخندی مصنوعی پاسخ داد: آره ... خیلی خوبه ... واقعاً ممنونم ...

مارتین نگاهی به هرمیون انداخت که هرمیون اصلاً آن را دوست نداشت:

_نمی خوای جور دیگه ای ازم تشکر کنی عزیزم؟

******************

بیش از یک ساعت بود که چهار دست و پا راه می رفتند و از پا افتاده بودند. استراحتگاه دیگری هم در این راه طولانی تعبیه نشده بود تا بتوانند مقداری از خستگی خود بکاهند ... صورتهایشان از عرق، خیس و خستگی هم بر آنها چیره شده بود ... تا اینکه هری پایان تونل را دید ... جایی که دیگر تونل ادامه نیافته و با سرپوشی بسته شده بود که جلوی ورود هرگونه نوری را هم گرفته بود. نفس راحتی کشید و این موضوع را به اطلاع دوستانش رساند که با استقبال آن ها هم مواجه شد. وقتی که به انتهای تونل رسیدند، هری با طلسمی دریچه را کنار زد و نور، هوا، زندگی و هرچیزی از این قبیل وارد تونل شدند و جان تازه ای به آن ها بخشیدند. هری نگاه مختصری به اتاق انداخت که همین یک نگاه باعث گردید تا تمام تازگی و نشاطی را که همین چند لحظه پیش کسب کرده بود، به یکباره از دست بدهد ... محیط سیاه اتاق ... شعلة سیاهرنگ مشعل ... محال بود که "اقامتگاه شیطان" را به خاطر نیاورد ...

******************

_مارتین ... میشه بریم جینی و ویکتور رو ببینیم؟ ... از وقتی که تو عروسی ساقدوشمون بودن، هنوز ندیدمشون ... دلم واسشون تنگ شده ...

_هرچی تو بگی عزیزم ... اما قبلش نمی خوای یه تشکر کوچولو از من بکنی؟

_تشکر یا هر کار دیگه ای (!) می تونه توی صف وایسه ... من الان می خوام جینی رو ببینم ...

_چشم ... هرچی شما بگین پرنسس ...

******************

جرج و هری نگاه های معناداری به هم انداختند؛ گرچه بقیه هم تا حدودی به ماهیت این مکان پی برده بودند. رون گفت: اینجا پُر از جادوی سیاهه ... جای خوبی به نظر نمی رسه ...

هری با صدایی آرام پاسخ داد: اینجا شهرک مرگخواراس!

جیمز وحشتزده گفت: چی؟؟؟ ... چطور ممکنه؟؟؟ ... هتل کنار جنگل ساخته شده بود ... و با توجه به مسافت و جهتی که ما اومدیم ... یعنی ما الان باید توی وسط جنگل باشیم؟!

هیچ مانعی وجود نداره که باعث بشه تا ولدمورت نتونه شهرکش رو توی وسط جنگل درست کنه ... یادت باشه جیمز ... هیچ چیز همونطور که نشون میده، نیست ...

_اما ... رنه آرتور برگر چطور تونسته جادوهای دفاعی شهرک رو از بین ببره؟

_خب ... چون مرگخوار بوده، به اینجا رفت و آمد داشته و فرصت کافی رو واسه ی کشف جادوهای دفاعی داشته ... به هرحال تونسته یه تونل به شهرک مرگخوارا درست کنه و این واسة ما خیلی خوبه ... این می تونه نقطه ضعف ولدمورت به حساب بیاد ...

دراکو با لحنی آرام که گویا خاطره ای را به یاد می آورد، بدون هیچ منظور خاصی گفت:

_ولدمورت قول داده بود که اگه دامبلدور رو بکشم، یه خونه توی اینجا بهم میده ...

هری نگاهی به تابلویی که برای ورود به اتاق، آن را کنار زده بودند، انداخت. دقیقاً همان تابلویی بود که در اتاق هتل هم قرار داشت؛ فقط با این تفاوت که اینجا دنیای جادوگران بود و تابلو می توانست اظهارنظر کند. دخترک خوش لباس لحظه ای عبور دائمی از جادة سرسبزش را متوقف کرد و گفت:

_شما کی هستین؟ ... چند سالی هست که کسی از این تابلو وارد نشده بود ...

هری در دل از دراکو که قبل از هرکاری طلسم سکوت را فعال کرده بود، تشکر کرد؛ وگرنه هرکس در این خانه بود، تاکنون متوجه حضور آنها شده بود. هری پاسخ دخترک درون تابلو را داد:

_توی کاری که به تو مربوط نمیشه، دخالت نکن!

_اوه ... چه بی ادب ...

هری تابلو را به حالت عادی برگرداند و سپس دوباره به سمت دوستانش رو کرد و گفت:

_احتمالاً اینجا خونة خود رنه آرتور برگر بوده که تونل رو به اینجا باز کرده ...

ارنی پاسخ داد: حتماً همین طور بوده ... وگرنه هرکسی می تونست از این قضیه بو ببره ... مخصوصاً که ساخت تونل مدت کمی هم طول نکشیده ... گذشتن از جادوهای دفاعی اینجا اصلاً کار آسونی به نظر نمیاد!!! ...

زاخاریاس نتیجه گیری کرد:

_پس اگه اینجا رو بگردیم، شاید بتونیم یه چیزایی در موردش پیدا کنیم!  

هری پاسخ نگاه های منتظر دوستانش را داد: پس بیاین این خونه رو بگردیم ...

******************

_سلام جینی ...

_اوه ... سلام هرمیون ... خوشحالم که می بینمت ...

دو دختر با لبخندهایی که بر لبان هر دو هویدا بود، در آغوش هم قرار گرفتند. مارتین و ویکتور هم با هم دست دادند.

_منم خوشحالم که می بینمت جینی ... دلم واست تنگ شده بود ...

_اتفاقاً من خودمم می خواستم با ویکتور بیام ببینمت ... می خواستم یه خبر خوب رو بهت بدم ...

هرمیون مشتاقانه پرسید: چه خبری ... بگو ببینم ...

جینی با لبخندی شیرین گفت: حدس بزن!

_اوه ... جینی ... تو که منو دق مرگ کردی ... بگو ببینم چی شده ...

_خب ... راستش ... من و ویکتور وقت عروسیمون رو تعیین کردیم ...

******************

هیچ چیز خاص و به درد بخوری را در اتاق پیدا نکردند و این موضوع آن ها را مجاب کرد تا دل به دریا بزنند و از اتاق خارج شوند؛ البته این کار را با احتیاط و تحت پوشش لباس مخصوصشان انجام دادند ... هیچ کس در راهرو نبود ... کمی جلوتر رفتند و وارد اتاق نشیمنِ کوچکِ خانه شدند ... اتاق دیگری هم در سمت چپ راهرو، درست روبروی اتاقی که از آن بیرون آمده بودند، قرار داشت که درِ آن بسته بود و آنها هم ترجیح دادند کاری با آن نداشته باشند. اتاق نشیمن به یک راهروی دیگر ختم میشد که در سمت راستش، دستشویی، سمت چپش، درِ خروجی و در انتهایش هم حمام را درون خود داشت ... در مجموع خانه ی کوچکی بود ...

چند دقیقه ای را تحت حفاظت طلسم سکوت صرف جستجوی اتاق نشیمن کردند که هیچ نتیجه ای را برایشان دربرنداشت ... ناگهان در خانه باز شد و دو سیاهپوش وارد شدند ... به یکباره وحشت هری و دوستانش را گرفت و چند طلسم بیهوش کنندة پیاپی هم که روانة دو مرگخوار شدند و آن ها را زمین زدند، دقیقاً همین موضوع را به اثبات رساند. جیمز و زاخاریاس بلافاصله بدن های بیهوش آن ها را به داخل انتقال دادند و درِ خانه را با یک طلسم قوی قفل کردند. نویل با طناب هایی نامرئی دست ها و پاهایشان را بست و مأمور حفاظت از آن ها شد و بقیه هم به تنها اتاق باقی مانده رفتند تا آنجا را هم بگردند. جستجوی این اتاق هم چند دقیقه طول کشید و مثل اتاق های قبلی، نتیجه ای را دربرنداشت.

وقتی که به اتاق نشیمن برگشتند، هری با تکان دادن چوبش دو مرگخوار را به هوش آورد. وقتی که آنها کمی از حالت گیجی بیرون آمدند، تصمیم گرفتند که نگاه هایشان را به قامتهای تماماً سیاهپوش و یک شکل بیهوش کنندگانشان بدوزند. وقتی هری با تکان دستش، محافظ صورتش را محو کرد و صورتش هویدا شد، هر دو مرگخوار تعجب کردند؛ ولی نه داد و فریاد به راه انداختند و نه ترسیدند؛ بلکه لبخندی بر روی لب هایشان نقش بست ... یکی از آن دو گفت: سلام آقای پاتر!

مرگخوار دیگر گفت: شما نباید اینجا باشین ... اینجا واستون خطرناکه ...

مرگخوار اول خطاب به مرگخوار دوم گفت: احتمالاً تونل "رن" رو پیدا کردن ...

مرگخوار دوم پاسخ داد:

_آره ... اون همیشه معتقد بود که یه روز هری پاتر از این تونل وارد میشه تا لرد سیاه رو نابود کنه.

در حالی که هری و دوستانش با تعجب به این مکالمة دونفره گوش می دادند، مرگخوار اول پرسید:

_یعنی باید امروز رو روز نابودی لرد سیاه بدونیم؟

_امیدوارم ... ولی خب به همین سادگی ها هم نیست ...

هری مداخله کرد: صبر کنین ببینم ... کی معتقد بود که یه روز من از این تونل وارد میشم؟

مرگخوار دوم پاسخ داد: رنه آرتور برگر ... ما "رِن" صداش می کردیم ...

دراکو با تعجب پرسید: یعنی ... یعنی شما می دونستین که اون اینجا تونل می سازه؟

_معلومه که می دونستیم ... تا جایی هم که می تونستیم، بهش کمک هم می کردیم ...

هری دست راستش را در جیبش فرو برد و لحظه ای بعد شیشه ی کوچکی حاوی معجون حقیقت در دستش قرار گرفت. آن را بیرون آورد و به هرکدام از دو مرگخوار، چند قطره نوشاند ... چند لحظه بعد معجون اثر کرد و چشمان و لحن صدایشان حالت خاصی پیدا نمود.

هری از مرگخوار اول پرسید: شما چه نسبتی با "رنه آرتور برگر" دارین؟

_ما دوستان و زیردستان اون بودیم.

_بودین؟ چطور مگه؟ یعنی الان دیگه نیستین؟

_نه ... الان دیگه نیستیم ... مدت هاس که اون غیب شده ...

_غیب شده؟ یعنی چی که غیب شده؟

_یعنی هیچ کدوممون خبری ازش نداریم و هرچقدر هم که گشتیم، نتونستیم ردّی از اون پیدا کنیم.

_منظورت از زیردست چی بود؟

_اون رئیس تشکیلات ر.ا.ب بود ... ما هم عضوهای عادی این تشکیلات بودیم ...

_تشکیلات ر.ا.ب؟؟؟ منظورت چیه؟؟؟ یه مقدار در موردش واسم توضیح بده ...

_همه ی مرگخوارها آدمای بدی نیستن ... برای اولین بار، آلفرد بلک، آرتور برگر، و ریگولوس بلک تصمیم گرفتن که یه گروه از آدمایی که از پیوستن به لرد سیاه پشیمونن، درست کنن و با اون مقابله کننن ... اونا اسم گروه رو ر.ا.ب گذاشتن و هرکدوم هم با اضافه کردن یه اسم دیگه به اسم قبلش، اسم جدیدی رو واسه ی خودشون ساختن که با اسم گروه همخونی داشته باشه ... اسم های جدید اونا "رنه آرتور برگر" و "رابرت آلفرد بلک" و "ریگولوس آرچر بلک" شد. رن به خاطر قدرت جادویی بالایی که داشت، رئیس گروه شد و دو نفر دیگه هم دستیارهاش شدن ... تعداد مرگخوارهایی که از پیوستن به لرد سیاه پشیمون بودن، خیلی زیاد بود و اونا هم به تدریج یه عده رو شناسایی کردن و به عضویت گروه خودشون درآوردن و خیلی زود گروه ر.ا.ب قدرت گرفت ... ما هم همون موقع عضو گروه ر.ا.ب شدیم ... این گروه چند مأموریت موفق رو انجام داد و اطلاعات زیادی رو هم مخفیانه به محفل ققنوس رسوند؛ ولی بعد از یه مدت لرد سیاه متوجه شد ... اون ریگولوس بلک رو کشت و رن همون موقع غیب شد. آلفرد هم قبلاً توی یه مأموریت کشته شده بود. چون اعضای ر.ا.ب همدیگه رو نمی شناختن و فقط با همون سه نفر در ارتباط بودن، بعد از اون موقع به صورت جدا جدا و منفرد علیه لرد سیاه فعالیت می کنن و تنها موفقیت هاشون هم نابودی چند مرگخوار و رسوندن بعضی اطلاعات به محفل ققنوس بوده ...

هری در دلش به شجاعت آنها آفرین گفت. برگشتن از سپاه ولدمورت به هیچ وجه کار آسانی نبود. پس از چند لحظه مکث پرسید: مأموریت های موفق اون سه نفر چی بود؟

_اونا اطلاعات زیادی رو در مورد ارتش های مختلف لرد سیاه، جاودانه سازهاش و محل های احتمالی اونها به آلبوس دامبلدور که رئیس محفل بود، دادن ... دامبلدور هم بهشون یاد داد چطوری می تونن یه جاودانه ساز رو نابود کنن ... آلفرد تونست جای کوتوله ها رو پیدا کنه و پُتک اعظم اونا رو بدست بیاره ... بعدش هم واسة نابودی یکی از جاودانه سازهای لرد سیاه، جونش رو داد تا ریگولوس بتونه اونو نابود کنه ... اونوقت بود که لرد سیاه متوجه ماجرا شد و ریگولوس رو پیدا کرد و کشت ... رن هم تمام سعیش رو معطوف کرده بود به ساختن یه تونل مخفی که جادوهای دفاعی لرد سیاه رو بشکنه و وارد شهرک مرگخوارا بشه و بالاخره یه روز قبل از غیب شدنش موفق شد که ساخت اون تونل رو تموم کنه ...

هری واقعاً تحت تأثیر قرار گرفته بود. شاید خاندان بلک ها اصالتشان به سالازار اسلیترین می رسید؛ ولی مشخص بود که پیوندهای جادویی زیادی با گریفیندوری ها داشته اند؛ چون شجاعت به خونشان تزریق شده بود و افرادی همچون آلفرد، ریگولوس و سیریوس در آن خانواده متولد شده بودند که همگی جانشان را در راه مبارزه با سیاهی از دست داده بودند.

هری پرسید: می تونین از این به بعد اطلاعاتی رو که بدست میارین، به من بدین؟

مرگخوار دوم پاسخ داد: البته ... آقای پاتر ... رن همیشه به ما می گفت که اولویت اول برای رسوندن اطلاعات، شما هستین و محفل در اولویت دوم قرار داره ...

هری با تعجب پرسید: ... و چرا اون این حرف رو میزد؟

_ما نمی دونیم ... اون همیشه خیلی چیزا رو می دونست ...

جیمز رشته ی افکار هری را پاره کرد: حالا میشه خودتون رو معرفی کنین؟

مرگخوار اول خودش را معرفی کرد: من مایکل ویلیامز هستم.

مرگخوار دوم هم خودش را معرفی کرد: منم آمائوری آدامز هستم.

هری دستش را تکانی داد و طناب های هر دو را باز کرد. سپس دوباره دستش را در جیبش فرو برد و این بار شیشه ی کوچکی را از آن بیرون آورد و به هرکدام چند قطره داد تا معجون حقیقت خنثی شود. وقتی کاملاً به خود آمدند، دستش را دراز کرد و گفت: از آشنایی باهاتون خوشبختم.

بقیه ی دوستانش هم همین کار را تکرار کردند و پس از نشان دادن چهره ی واقعیشان، یک به یک خود را به آن دو معرفی نمودند.

هری هرگونه شک و تردیدی را از خود دور کرد ... این افراد، واقعاً افراد بزرگی بودند ... در همین فکرها بود که به یکباره جملاتی را به یاد آورد، جملاتی که زمانی در تفسیر آن ها به مشکل برخورده بود ...

تنها امید برگشت کنندگان به رستگاریست ... نابودی سیاهی تسکینی است برای روح در هم شکستة آنها ... سیاهپوشان می جنگند ... به امید رستگاری ... خورشید ایجادگر سفیدی و نابودگر سیاهیست ... آنان که خورشید را به زندگی دیگران می بخشند، نمی توانند خود از آن بی بهره باشند ...

... حالا دیگر هری می دانست که "برگشت کنندگان" چه کسانی بودند ...

 

گزارش تخلف
بعدی