در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهل و ششم

کریسمس پُردغدغه

_لردسیاه جاودان باد!

_ازتون خواستم بیاین اینجا تا در مورد یه موضوع مهم تحقیق کنین.

_ما در خدمتیم ارباب!

_من از چند تا مرگخوار بی عرضه خواسته بودم که از قصر هافلپاف محافظت کنن؛ ولی به اونجا حمله شده ... من حتماً باید بدونم که کار کی بوده ... خیلی واسم مهمه ... خیلی ... فهمیدین؟

دو مرگخوار موبور یعنی برادران هانسون، نگاهی معنادار ردّوبدل کردند و یک صدا گفتند:

_چشم ارباب!

_مرخصین!

_لردسیاه جاودان باد!

******************

کریسمس کم کم نزدیک میشد و دل گرفتگی های روزهای برفی در نبود دوستان و عزیزان بیشتر ... قرار بود یک روز قبل از کریسمس همگی به بارو بروند و کریسمس را در آنجا بگذرانند ... به خوبی می دانست که اصلاً کریسمس خوشایندی در انتظارش نبود ... انتظار تلخ برای بعضی برخوردها او را راحت نمی گذاشت ... تنها کاری که می توانست انجام دهد تا کمی آرامتر شود، نظارة دانه های زیبای برف از پشت پنجرة مصنوعی اتاق خوابش بود که البته آن ها هم با گرفتن زیبایی ستارگان به او ظلم می کردند.

******************

_قربان ... یه خبر خوش ...

_چیه؟ چی شده جیمی؟

_نخست وزیر تونست کشیش اعظمو راضی کنه تا به شما اجازة استفاده از بانک اطلاعاتیشون رو بده.

هری که از پنجره بیرون را نگاه می کرد، با چرخشی صد و هشتاد درجه، به سمت معاونش برگشت و در حالی که سعی می کرد خوشحالیش را بروز ندهد، گفت:

_پس منتظر چی هستی؟ ... آماده شو بریم ... راستی ... کجا باید بریم؟

_کلیسای اعظم ... راننده راه رو بلده ... جسارتاً قربان ... مگه شما اونجا رو بلد نیستین؟

هری برای پوشاندن اشتباهش، با عصبانیت فریاد زد:

_احمق بی شعور ... نمی بینی ذهنم درگیره؟ ... نمی تونی اینقدر چرت و پرت نگی؟

جیمی با ترس و لرز فراوان، سریع معذرت خواهی کرد و از اتاق خارج شد. هری هم کتش را پوشید و آماده ی رفتن به کلیسا شد. وقتی از ساختمان خارج شد، راننده درِ بنزش را باز کرد و اول خودش و سپس جیمی سوار ماشین شدند.

جیمی که هنوز ترس ناشی از فریاد سهمگین هری یا به عبارت دیگر جرج ریچاردسون، در نگاهش موج میزد، با صدای کمی خطاب به راننده گفت: میریم به کلیسای اعظم ...

******************

_سلام پدر آلفرد!

_سلام بر شما آقای ریچاردسون ... آقای نخست وزیر در مورد شما با من صحبت کردن ...

_فکر کنم خودتون می دونین که من برای استفاده از اون اطلاعات اصلاً نیت بدی ندارم ...

_بله آقای ریچاردسون ... اگه غیر از این بود، مطمئناً من اونا رو بهتون نمی دادم.

_از حُسن اعتمادتون بسیار ممنونم ... امیدوارم با موفقیت در کارم جواب اعتماد شما رو بدم ...

کشیش در حالی که از هری دور میشد، گفت: منم امیدوارم ...

چند دقیقه بعد کشیش با کتابی در دستش برگشت ... هری تنها با مشاهده ی ضخامت کتاب، رنگ از رخسارش پرید.

کشیش کتاب را که جلد آن از چرم قرمز ساخته شده بود، جلوی هری گرفت و گفت: بفرمایید ...

هری که سعی می کرد اشتیاقش را از گرفتن کتاب پنهان کند، با صدایی که به زور از گلویش بیرون می آمد، گفت: خیلی متشکرم پدر ...

کشیش اعظم گفت: اسامی تمام کشیش های بریتانیا همراه با محل کلیساهاشون اینجا نوشته شده ... از صمیم قلب امیدوارم که شما رو به هدفتون نزدیکتر بکنه ...

هری که از موفقیت و به بار نشستن زحمات خود و محفل بسیار خوشحال بود، گفت: حتماً می کنه!

******************

_جیمی!

چند لحظه بعد جیمی وارد اتاق شد و احترام نظامی گذاشت: بله قربان؟ ... در خدمتم ...

_من می خوام تمام تمرکزم رو روی کشیش ها متمرکز کنم ... نمی تونم به کارهای دیگه برسم ... از حالا تا زمانی که کارم با این کشیش ها تموم بشه، کارها رو به تو می سپارم ...

_ولی قربان ... شما می تونید از بقیه ی نیروها بخواین تا در پیدا کردن کشیش موردنظر بهتون کمک کنن ... حالا که اسامیشونو داریم، این دیگه کار سختی نیست ... اگه شما بخواین، آقای نخست وزیر حتی حاضره که کل ارتش رو هم در اختیارتون قرار بده ... مطمئنین که می خواین خودتون این کارو انجام بدین؟

_حوصلمو سر می بری جیمی ... اگه شما عرضشو داشتین که مرض نداشتم الکی خودمو خسته کنم!

_بله قربان ... حق با شماست ... معذرت می خوام ...

_خب ... از حالا به مدت یه ماه تو جانشین فرمانده ای ... منم به یه مأموریت کاری میرم ...

هری کاغذی را که قبلاً نوشته بود، امضا کرد و جلوی جیمی گرفت: بیا بگیرش!

_امر، امر شماست قربان!

جیمی جلو رفت و کاغذ را از دست هری گرفت ... از اتفاقاتی که ممکن بود در این مدت بیفتد، هراس داشت ... جرج ریچاردسون واقعاً یک فرماندة تمام عیار بود و قدرت مدیریت بحران زیادی داشت ... ولی او ...

هری که ذهنش را خوانده بود، لحنش را کمی مهربانانه تر کرد: جیمی ...

_بله قربان؟

_بالاخره یه روز هم من میرم و اونوقت تو فرمانده میشی ... بهتره از همین الان واسش آماده بشی ...

_حق با شماست قربان ... اما راستش ...

_تو فکر می کنی من از روز اول فرمانده شدنم، همین طوری بودم؟

******************

_کیه؟

_منم خانم ویزلی ... هری ... لردسیاه جاودان باد!

بعد از آن هم اتفاق خاصی نیفتاد، مگر آغوش تنگ خانم ویزلی که برای بغل کردن همة آن ها به جز دراکو بسیار خستگی ناپذیر می نمود.

با یک احوالپرسی و تحمل فشار ناشی از خفگی، اولین برخورد را گذراند؛ اما وقتی هری جمعیت درون خانه را دید، بر بخت بد خود لعنت فرستاد ... تمام خانواده ی فلور و تعداد زیادی از محفلیان، بعضی مهمانهای دیگری بودند که هری آنها را در یک نگاه دید. با ورود آنها، نگاه ها به سویشان برگشت و چند نفری برای احوالپرسی جلو آمدند. اولین نفر گابریل بود که نسبت به آخرین باری که او را دیده بود، بلندتر و خوشگل تر شده بود؛ البته دست پسری خوش تیپ را نیز در دست داشت. ابتدا گابریل که همچون سابق با دیدن هری کمی سرخ شده بود، گفت:

_سلام ... هری ... خوشحالم که می بینمت ...

_سلام گابریل ... منم همین طور ...

سپس هری با آن پسر دست داد. پسر مؤدبی به نظر می رسید و البته از لهجه ی او فهمید که او هم از تبار خودشان است: سلام آقای پاتر ... من باتفورد آلستین هستم ...

_از آشنایی باهات خوشبختم آقای آلستین!

پس از آن ها نوبت ریموس و تانکس بود که البته چون آن ها را زیاد می دید، به یک دست دادن و احوالپرسی کوتاه اکتفا کرد. سپس چند نفر دیگر از محفل هم جلو آمدند و با او دست دادند و با او احوالپرسی کردند که هری بعضی از آنها را می شناخت و بعضی دیگر را هم نمی شناخت. پس از چند دقیقه، یکی از لحظات تلخی که برایش تمرین کرده بود، پیش آمد؛ البته به اندازه ای دستپاچه شده بود که تقریباً تمام تمرین هایش را فراموش کرده بود. پترا و ملیسا پایین آمدند. وقتی ملیسا دراکو را دید، به سمت او دوید و او را محکم در آغوش گرفت؛ اما پترا جلو نیامد. یک نگاه به جیمز و یک نگاه به هری انداخت. چندین بار همین کار را تکرار کرد و در این مدت هیچ حرفی نزد؛ البته قطرة اشکی که در چشمانش حدقه زده بود، خود بدترین شکنجه برای آن ها بود ... ملیسا پس از بوسیدن دراکو و احوالپرسی با او، با بقیه هم دست داد و وقتی به هری رسید، او را هم کوتاه در آغوش گرفت و با او نیز احوالپرسی کرد. واقعاً در چهرة اصلی خودش، دختر زیبایی بود؛ اما هری هیچ چیز به جز چشمان زمردین پترا را نمی دید و اصلاً نمی دانست که چه جواب هایی به احوالپرسی های ملیسا می دهد.

پس از چند لحظه که در سکوتی تلخ گذشت، پترا جلو آمد و محکم برادرش را در آغوش گرفت و با صدایی لرزان و چشمان قشنگی که اشک در آن ها حدقه زده بود، گفت: سلام داداشی ... خوبی؟

_سلام عزیز دلم ... تو خوبی گلم؟

_ممنون داداشی ... خوشحالم که سالم می بینمت ...

سپس از برادرش جدا شد و با چند نفر دیگر دست داد تا به هری رسید ... هری آرزو می کرد که صد بار بمیرد؛ ولی مجبور نباشد که اینگونه با شرم در چشمان پترا نگاه کند ... دوست داشت که پترا یک سیلی آب نکشیده بر چهره اش بنوازد و هر ناسزایی را که دوست دارد، بر او روا دارد؛ اما پترا بسیار بزرگوارتر از این حرف ها بود ... آرام جلو رفت و هری را در آغوش کشید و در حالی که لرزش صدا و اشک چشمانش افزون تر هم شده بود، گفت: سلام هری ... حالت خوبه؟

هری هم با شرمندگی ناشی از عملکرد خودش و پاسخ پترا گفت: سلام پترا ... ممنونم ... تو خوبی؟

_ممنون هری ... دلم خیلی واست تنگ شده بود ...

_منم دلم واست تنگ شده بود پترا ...

چند لحظه مکث کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: راستش پترا ... ما مجبور بودیم ...

پترا سخن او را قطع کرد: خودم می دونم هری ... لازم نیست توضیح بدی ... درکتون می کنم ...

هری بارها و بارها خداوند را در دلش سپاس گفت و پس از جدا شدن از پترا، به همراه او و بقیه ی دوستانش به طبقة بالا رفتند تا با بقیه هم سلام و احوالپرسی کنند ... دیگر پترا حرفی نزد و ترجیح داد که ساکت بماند. کسی در راهروی طبقه ی دوم نبود. هری و رون از بقیه عذرخواهی کردند و از آن ها خواستند که برای مدتی تنهایشان بگذارند ... آن ها هم با درک شرایط آن دو، با این خواسته موافقت کردند و به طبقة پایین برگشتند ... هری و رون در پشت درِ اتاق هرمیون و جینی کمی مکث کردند و بالاخره هری دلش را به دریا زد و آرام در را کوبید. چند لحظه بعد هرمیون گفت:

_کیه؟

هری پاسخ داد: منم ... هری ...

پس از چند ثانیه سکوت، هرمیون با صدایی که اندکی می لرزید، پاسخ داد:

_کاری داشتین آقای پاتر؟

همین جمله کافی بود که هری همة ماجرا را بفهمد؛ البته پیش بینی آن را هم کرده بود. در واقع این پترا بود که برخلاف پیش بینی او عمل کرده بود، نه هرمیون!

رون گفت: میشه در رو باز کنی هرمیون؟

چند لحظه بعد هرمیون در را باز کرد و در آستانة در ایستاد: سلام آقای ویزلی ... سلام آقای پاتر ...

_میذاری بیایم تو هرمیون؟

_بله ... حتماً ... بفرمایید آقای ویزلی ...

هرمیون از سر راه کنار رفت و هری و رون وارد اتاق شدند و بر روی تخت نشستند ... هرمیون هم بر روی صندلی میز آرایش نشست و گفت: خب میشه بگین چی کار داشتین؟

هری با شجاعت تمام گفت: اومدیم ازت معذرت خواهی کنیم.

هرمیون که تاکنون استادانه جلوی خودش را گرفته بود، دیگر نتوانست دوام بیاورد. صدایش لرزش گرفت و قطرة اشکی از چشمش فرو افتاد ... با صدایی که درد در آن موج میزد، گفت:

_چطور روتون میشه؟؟؟

_نمی دونم چی بهت بگم هرمیون ... اما تو باید درکمون کنی ... ما نمی تونستیم عزیزانمونو وارد این جنگ کنیم ... وگرنه خیلی هم خوشحال میشدیم که از وجود تو توی گروهمون بهره ببریم ...

_می دونی چیه هری؟ ... دیگه حالم از مثلاً فداکاری های احمقانت بهم می خوره ... در هر صورت الان واسه ی معذرت خواهی یا هر کار دیگه ای خیلی دیر شده ...

رون گفت: هرمیون ... ما هممون دوستت داریم ... اگه هر کاری هم کردیم، به همین خاطر بوده ... تو که خودت ما رو می شناسی ... چنین کاری اصلاً ازمون بعید نیست ...

لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: هرمیون ... فردا با من می رقصی؟

هرمیون هم چند ثانیه ساکت ماند و سپس ادامه داد: متأسفم ... ترجیح میدم با نامزدم برقصم ...

قلب هر دوی آن ها برای چند ثانیه از تپش بازایستاد ... رون که صدای او هم مانند هرمیون به لرزش درآمده بود، گفت: نامزدت؟ منظورت چیه؟

هرمیون که فکر می کرد آن ها از این موضوع باخبرند، با احساس گناه زیادی گفت:

_مگه نمی دونی رون؟ ... من چند ماه پیش با یه نفر نامزد کردم ... یه ماه دیگه هم عروسیمه ...

رون که با شنیدن این حرف شوکه شده بود، پس از چند ثانیه که در حالت اغما قرار گرفته بود، گفت: _نه هرمیون ... تو نمی تونی این کارو با من بکنی ... داری دروغ میگی ...

هرمیون که نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد، پاسخ داد:

_چرا رون ... این حقیقت داره ... تو هم باید باهاش روبرو بشی ...

هری که از ناراحتی دوستش بیشتر از خود او اندوهگین بود، آرام پرسید: اون کیه هرمیون؟

_مارتین نولاسکو ... دوست ویکتور ... یه چند بار به همراه اون اینجا اومد و وقتی که منو دید، از من خوشش اومد و ازم خواست که باهاش ازدواج کنم ... منم ...

هری سؤالی را پرسید که هرمیون به درستی جواب آن را می دانست؛ ولی غرورش به او اجازة جواب دادن نداد: تو هم اونو دوست داری هرمیون؟

هرمیون سرش را پایین انداخت و چند لحظه بعد از اتاق بیرون رفت ... هری که از همین واکنش او، پاسخ سؤالش را فهمیده بود، بازوانش را دور رون که اشک در چشمانش حدقه زده بود، ولی به آن ها اجازة خروج نمی داد، انداخت و او را بردرانه در آغوش کشید؛ اما حرفی نداشت که به او بزند تا شاید بتواند اندکی او را دلداری بدهد. 

******************

_لردسیاه جاودان باد!

دو مرگخوار موبور هم صدا این عبارت را گفتند و تعظیم بلندبالایی کردند. ولدمورت که فکر نابودی قصر هافلپاف و گم شدن جاودانه سازش لحظه ای او را آرام نمی گذاشت، گفت:

_خب بگین ببینم ... کار کی بوده؟

_قربان ... ما شک نداریم که کار کمیتة قننوس سفید بوده ...

_چـــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟ کمیتة ققنوس سفید؟؟؟

فریاد ولدمورت اندام همة حاضران در سالن را به لرزه انداخت ... خود ولدمورت هم از خشم آرام و قرار نداشت ... راز بزرگش نزد دشمن درجه ی یکش برملا شده بود ...

_بگو سوروس بیاد اینجا!

_چشم ارباب!

جک این را گفت و سپس از طریق نشان سیاهش پیامی برای اسنیپ فرستاد ... چند دقیقه بعد اسنیپ آمد و پس از تعظیم و ادای احترام گفت: با من کاری داشتین ارباب؟

_آره ... نقشه ی اول جلو افتاده ...

_جلو افتاده؟ ... اما ارباب ...

_اما و اگر نداره ... همین که گفتم ...

_بله قربان ... میشه بپرسم کِی نقشه انجام میشه؟

_فردا!

******************

کریسمس با همه ی خوبی ها و این بار با تمام دغدغه هایش فرا رسید. با دیدن هدایایش لبخندی زد؛ البته امسال به لطف لوییزا شاهکار کرده بود ... گردنبند طلا، دستبند طلا و همه نوع جواهرات زیبا و گران قیمتی در بین هدایایی که به دخترها داده بود، دیده میشد. برای پسرها هم ترجیح داده بود که وسایل کاربردی و کمیابی بخرد که واقعاً برایشان مفید باشد. در بین تمام هدایایی که به دیگران داده بود، گردنبند الماس هرمیون و دستبند طلای جینی خودنمایی می کردند ... و البته هدیه ی پترا ... که خاص ترین هدیه بود ... آن را خودش از کارخانه ی جواهرسازی گوبلین ها سفارش داده بود ... یک چشم ... یک چشم که قالب آن از جنس الماس و مردمک آن از جنس زمرد سبز بود ... به طوری که انعکاس نور در آن، آن را مانند یک چشم واقعی در ذهن بیننده تداعی می کرد. وقتی که به آن نگاه می کرد، می فهمید که چشم های خودش، مادرش و پترا چقدر زیبا و خیره کننده هستند!

ردای کوییدیچ رون، کتاب هرمیون، بستة مشتقّات جدید فرد و جرج، ژاکت خانم ویزلی، جوراب دابی و کت و شلوار بیل و فلور همیشه پای ثابت هدایای او به مناسبت های گوناگون بودند. لوپین، تانکس، مودی، ساحره ویکتور، نیک، ابرفورث، جیمز و بقیه ی دوستانش هم ترجیح داده بودند که به او کتاب هدیه بدهند؛ البته هری گمان نمی کرد که در بین این کتاب ها حتی یک کتاب هم پیدا شود که او در کتابخانه اش نداشته باشد ... جینی به او یک گلدان جادویی داده بود که گرچه گل های آن مصنوعی بودند، ولی بوی گل های طبیعی را داشتند ... هری آن را برای قرار دادن در اتاقش بسیار مناسب دید. پترا هم به او یک روتختی دستباف داده بود که بر روی آن طرح یک قلب و گل های زیبا و رنگارنگی بافته شده بود. هری لحظه ای تخت سلطنتی اش را با این روتختی تصور کرد و به این نتیجه رسید که واقعاً چشم نوازتر می شود.

رون هنوز خواب بود. از اتاقش خارج شد و خواست از پله ها پایین برود که درِ اتاق هرمیون باز شد و هرمیون از آن خارج شد: صبر کن هری ... کارِت دارم ...

هری یک پله ای را که پایین رفته بود، برگشت و رو به هرمیون گفت:

_صبح بخیر هرمیون ... کریسمست مبارک ... چی کارم داری؟

_صبح بخیر هری ... کریسمس تو هم مبارک ... راستش می خواستم در مورد اون هدیه ای که بهم دادی، باهات صحبت کنم ...

_خب بگو هرمیون ... سرتاپا گوشم ...

_فکر کنم خیلی خوب بدونی هری که الماس توی دنیای مشنگ ها یعنی چی ... اونم چنین گردنبند الماسی ... مشنگها حتی حاضرن ده ها نفر رو بکشن تا یه چنین چیزی رو بدست بیارن ... راستش من نمی تونم اینو ازت قبول کنم ... اگه پدر و مادرم تمام عمرشون رو هم کار کنن، یک هزارم قیمت این گردنبند رو هم نمی تونن بدست بیارن ... این درست نیست که تو یه همچین چیزی رو به من بدی ...

هرمیون پس از گفتن این جملات، جلو آمد و گردنبند را در دستان هری گذاشت و خواست به اتاق برگردد؛ ولی هری با گرفتن شانه اش مانع رفتن او شد. او را به طرف خودش برگرداند و گردنبند را به دور گردن او انداخت و نگاهی اجمالی به تمام بدن او انداخت ... پس از چند لحظه گفت:

_می دونی هرمیون ... خیلی خوشگل شدی ...

_اما هری ... من نمی تونم ...

_کریسمست مبارک باشه هرمیون!

هری با گفتن این جمله به اعتراضات او پایان داد ... سپس برگشت که از پله ها پایین برود؛ اما صدای هرمیون دوباره مانع او شد: هری ...

هری که هنوز بیشتر از چند قدم از او دور نشده بود، برگشت تا ببیند هرمیون دوباره با او چه کاری دارد. هرمیون آرام جلو آمد و محکم او را در آغوش گرفت و با حالتی گریان گفت:

_خیلی دلم واست تنگ شده بود هری ... به خدا داشتم دیوونه می شدم ...

_منم دلم واست تنگ شده بود هرمیون ... اما چاره ی دیگه ای نداشتم ...

پس از چند لحظه که هرمیون بالاخره راضی شد تا از آغوش هری خارج شود، گفت:

_هری ... منو می بخشی؟؟؟

_بخشش؟؟؟ واسة چی؟؟؟

_واسه ی اینکه می خوام با مارتین ازدواج کنم ...

_واسه ی این موضوع نباید از من معذرت خواهی کنی ... باید از رون معذرت خواهی کنی ...

هری لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:

_گرچه فکر نکنم اون بخواد تو رو ببینه ... وضعش خیلی خرابه ... اصلاً باورش نمیشه ...

هرمیون از ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت: وای هری ... من واقعاً واسش نگرانم ...

_هرمیون ... با تمام احترامی که واست دارم ... اما تو واقعاً نباید این کارو می کردی ... و نگرانی تو هم هیچ دردی رو از دردهای اون دوا نمی کنه! تو مطمئنی که هنوزم می خوای با اون پسره مارتین ازدواج کنی؟

_من بهش قول دادم ... ما حتی واسة نامزدیمون مراسم هم گرفتیم ...

قطرة اشکی از چشمانش فرو افتاد و پس از مکثی چند لحظه ای گفت:

_همیشه دوست داشتم که ... همیشه دوست داشتم که تو توی مراسم نامزدی و عروسیم حضور داشته باشی ... آرزوی تمام زندگیم بود که ...

هرمیون که از گفتن حرفی که می خواست بزند، اصلاً مطمئن نبود، چند لحظه سکوت کرد.

هری پرسید: آرزوی تمام زندگیت چی بود؟ نمی خوای به من بگی؟

هرمیون آب دهانش را فرو داد، نفس عمیقی کشید و گفت:

_آرزوی تمام زندگیم این بود که ... این بود که با تو ازدواج کنم ...

دستان هری سست شدند. چیزی را که می شنید، باور نمی کرد. هرمیون ادامه داد:

_رون رو خیلی دوست داشتم ... اون همیشه توی قلبم بود ... اما اون شخصیت محکم و نفوذناپذیری که همیشه توی قلبم و ذهنم بر روی اون تکیه می کردم و خودم رو وابسته به اون می دونستم، فقط تو بودی ... همیشه تو رو از عمق وجودم دوست داشتم ... وقتی تو عاشق چو شدی، من کنار رفتم ... چون تو رو دوست داشتم و می خواستم تو با کسی باشی که واقعاً دوستش داری ... وقتی هم با جینی دوست شدی، همین احساس رو داشتم ... در این مدت تمام سعیم رو کردم که تو رو به عنوان برادر خودم بقبولونم ... نه چیز دیگه ای ... اما قلبم هیچ وقت قبول نکرد ... اون فقط و فقط تو رو می خواست ... به عنوان عشق زندگیم ... نه هیچ چیز دیگه ای ... یادته یه بار بهت گفتم واسة نزدیک شدن به تو دلیل داشتم و واسه ی دور شدن از تو هم همین طور؟ ... این دلیلش بود ... یه بار مجبور میشدم به خاطر یه نفر دیگه برم کنار و یه بار دیگه هم مجبور میشدم به خاطر ابرفورث کنار برم که ازم خواسته بود تا اندازه ای که می تونم، تو رو عصبانی کنم تا تأثیر خشم رو بر روی قدرت جادوییت بسنجه ... بعد هم تا دوباره میومدم که بهت نزدیک بشم، باز یه اتفاق دیگه می افتاد ... اونقدر اتفاقای مختلف افتاد که کم کم فهمیدم باید آرزوی با تو بودن رو با خودم به گور ببرم ... از طرف دیگه رون هم منو دوست داشت و نمی تونستم بهش بی توجه باشم ... بالاخره به هر شکلی که بود، به خودم قبولوندم که تو رو به عنوان برادر و رون رو به عنوان همسرم انتخاب کنم ... اما اون با وجودی که دوست داشتنی بود، ولی هیچ کدوم از معیارهایی رو که من تو ذهنم داشتم، نداشت ... این موضوع من رو خیلی ناراحت و ناامید می کرد و دنبال یه فرصت بودم که ازش فرار کنم ... تا اینکه شما رفتین ... وقتی مارتین از من خواست که باهاش دوست بشم، یه شب کامل رو گریه کردم که تو رو ندارم و تو پیشم نیستی ... اما اون یه سری معیارهایی رو داشت که رون نداشت ... به خاطر همین با وجودی که دوستش نداشتم، اما پیشنهادش رو قبول کردم و باهاش نامزد کردم ... موقعی که حلقه توی انگشتم میذاشت، می خواستم صد بار خودمو نفرین کنم که به این کار تن دادم ... اصلاً نمی تونستم تصور کنم که کسی جز تو داره توی دستم حلقه میذاره ... هر کس لبخندهای زورکی من رو می دید، فکر می کرد که خوشبخت ترین دختر دنیام ... وقتی که مردم میومدن تا بهم تبریک بگن، می خواستم زارزار گریه کنم که بخت بدم باعث شده که کسی رو که دوستش دارم، نداشته باشم ... وقتی آقا و خانم ویزلی واسة تبریک گفتن اومدن پیشم، داشتم از شرم آب میشدم ... خودم هم می دونستم که دارم بزرگترین اشتباه زندگیم رو می کنم ... همین الان هم می دونم ... اما وقتی تو پیشم نباشی، واسم فرقی ندارم ... با نبودن در کنار تو، زندگی در هر صورتی واسه ی من بدبختی محضه ... خیلی سعی کردم تا جلوی خودم رو بگیرم و بهت نگم ... اما دیگه نتونستم ... من تو رو از صمیم قلبم و از عمق وجودم دوست دارم ...

هرمیون پس از سخنرانی کوتاهش که با چند بار مکث نیز همراه بود، سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و منتظر عکس العمل هری شد؛ اما هری هیچ حرفی نزد. در ذهن خودش به حلّاجی و تجزیه و تحلیل سخنان هرمیون و مطابقت آنها با رفتارهای سابق هرمیون پرداخت. نتیجه ی این بررسی با سخنان هرمیون هیچ تناقضی نداشت. با دست راستش آرام دست چپ هرمیون را گرفت و با دست دیگرش سر او را بالا آورد و به چشمان پُر از اشک او خیره زد. لبخند تلخی برای دلداری به او زد و سپس دقیقاً همان کاری را انجام داد که هرمیون به آن نیاز داشت؛ یعنی با تمام محبتی که نسبت به هرمیون داشت، او را محکم تر از هر زمان دیگری در آغوش گرفت و با تمام قدرتش به خود فشرد. هرمیون هم غیرممکن بود که با قرار گرفتن در آغوش هری، تمام دغدغه هایش را حداقل به صورت موقت فراموش نکند.

_هرمیون ...

_خواهش می کنم فعلاً سرزنشم نکن هری ... بذار توی بغلت آروم بگیرم تا یاد این لحظه توی وقتایی که به یادت می افتم و دلم می گیره، آرومم کنه ...

_اشتباه نکن هرمیون ... من نمی خوام سرزنشت کنم ... عاشق شدن که جرم نیست ...

هرمیون که انتظار هر عکس العملی جز این را داشت، علی رغم میل باطنی اش برای ماندن در آرامش آغوش هری، از آغوش او جدا شد و در حالی که هنوز پهلوهای هری را گرفته بود، پرسید:

_جدی میگی هری؟

_آره عزیز دلم ... هیچ اشکالی نداره که تو من رو دوست داری ... منم تو رو دوست دارم عزیزم ... تو باهوش ترین دختری هستی که من توی زندگیم دیدم ...

اشک های حدقه زده در چشمان هرمون نتوانستند ارتباط چشمی او با هری را قطع کنند؛ ارتباطی که  از چشم شروع شد و به لب هم رسید. هرمیون سر هری را به طرف خود کشید و با تمام توانش او را بوسید ... بوسه ای که از هر دو طرف تا چند دقیق عاشقانه پی گیری شد و در این مدت سرعت گذر ثانیه ها کم شدند و به آن دو اجازه دادند که میزان عشقشان را به یکدیگر نشان دهند ... بوسه ای که هرمیون هیچ گاه دوست نداشت تمام شود؛ اما هری بالاخره او را از خود جدا کرد و گفت:

_منم تو رو خیلی دوست دارم هرمیون ... اما بیشتر به عنوان آبجی کوچیکه ی عزیزم تا به عنوان ...

هرمیون سرش را پایین انداخت و گفت: می فهمم هری ... من با این مسئله کنار میام ... دوست دارم که تو با اون کسی باشی که واقعاً عاشقشی ... اینطوری منم خوشحالترم ...

سپس بر روی پنجه ی پا ایستاد و پیشانی هری را بوسید.

هری پرسید: هرمیون ... تو مطمئنی که نمی خوای با رون ازدواج کنی؟

_اینطور ترجیح میدم ...

_پس امیدوارم همیشه و همه جا موفق باشی و با شوهرت خوشبخت بشی ...

_ممنون هری ... منم همین طور ...

******************

بارش برف شب گذشته به پایان رسیده بود و فقط آثاری از آن باقی مانده بود.

خواننده ی زنی با موهای شرابی رنگ، آهنگی عاشقانه را می خواند و واقعاً هم زیبا این کار را انجام می داد ... دیگران هم از انرژی موجود در صدایش نیرو می گرفتند و می رقصیدند ... اما در این جمع کسانی هم بودند که دل و دماغ رقصیدن نداشتند ...

رون پیشنهاد رقص دخترعموی فلور را قاطعانه رد کرد؛ گرچه هری به خوبی می دانست که اگر رون در حالت عادی بود، محال بود پیشنهاد رقص یک ویلا را رد کند ... هری هم پیشنهاد رقص پترا را رد کرد تا در کنار رون باشد؛ گرچه اصلاً به رقصیدن با پترا بی میل نبود!

هرمیون با مارتین، جینی با ویکتور، گابریل با باتفورد، فلور با بیل، تانکس با لوپین، ملیسا با دراکو و لوییزا و ارنی از جمله زوج هایی بودند که با هم می رقصیدند ... پترا هم پس از شنیدن پاسخ منفی از هری، دست برادرش را گرفت و وارد پیست رقص شد. نگاه هری به جینی افتاد که آسوده از دنیا با ویکتور می رقصید. به اندازه ای زیبا بود و زیبا می رقصید که هری محو او شده بود و نمی توانست از او چشم بردارد؛ اما بالاخره با سعی و تلاش بسیار توانست این کار را انجام دهد ... نگاهش را از چند زوج دیگر گذراند تا به هرمیون و مارتین رسید. از قیافه ی مارتین مشخص بود که او هم مانند ویکتور متکبّر و مغرور است ... به هیچ وجه از او خوشش نیامد ... نگاهش به هرمیون افتاد ... سخنان امروز هرمیون پیوسته در ذهنش جولان می داد ... هرمیون سال ها او را دوست داشت؛ ولی به خاطر خود او و به خاطر اینکه با عشق واقعیش باشد، هیچ وقت جلو نیامده بود. هری به خوبی می دانست که عشق خود را با کس دیگر دیدن و هیچ سخنی نگفتن چقدر سخت و دشوار است؛ به هر حال در این زمینه به هیچ وجه بی تجربه نبود!

_بسه دیگه رون ... یه بطری کامل شامپاین رو تموم کردی ...

رون جام خالی را محکم بر روی میز کوبید و گفت: ولم کن ... بذار راحت باشم ...

_اگه ولت کنم یه بلایی سر خودت میاری!

هری زیر شانة او را گرفت تا او را به اتاقش برگرداند. در همین حین پاترونوسی در هوا ظاهر شد. پاترونوس که شبیه کبوتر بود، در کنار الستور مودی ایستاد و پیامش را به او داد که باعث شد رنگ از رخسارش بپرد. چوبدستش را از غلاف بیرون آورد و به سمت گلویش گرفت تا صدایش افزایش پیدا کند. سپس با صدایی که همة حضار را وادار به سکوت و خواننده را وادار به توقف آهنگ کرد، گفت:

_همه ی اعضای محفل خوب گوش کنن ... میریم وزارتخونه ... به اونجا حمله شده ...

 

گزارش تخلف
بعدی