در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سی و یکم

دوئل گریفیندوری

هرمیون دوباره کتاب را با عجله، باز کرد. حروف صفحه شروع به درخشش کرده بودند. نباید در این محل این کار را ادامه می دادند ... ممکن بود مشکلی برایشان پیش بیاید ... هری با زبان بی زبانی این مسئله را به هرمیون فهماند و به همراه همدیگر از سرسرا خارج شدند. اتاق نیازمندی ها بهترین جا برای چنین کارهایی به نظر می رسید. هری نیم نگاهی به هرمیون و رون انداخت و به سمت پله های جادویی به راه افتاد؛ اما ناگهان متوجه شد که هرمیون و رون در کنارش نیستند ... رویش را برگرداند و دید که آن ها ایستاده اند و با تعجب و شگفتی به کتاب نگاه می کنند.

هری پرسید: چی شده؟ پس چرا نمیاین؟

هرمیون پاسخ داد: نگاه کن!

حروف و کلمات صفحه ابتدا به رنگ طلایی درآمدند و بعد کم کم رنگ باختند و به قرمز تیره تبدیل شدند، سپس حروف همچون قطرات خون از جا کنده شدند و در الیاف کاغذ فرو رفتند و محو و نابود گشتند. کم کم حروف ریزی در بالای صفحه پدید آمدند و با پیوستن به یکدیگر، یک جمله را تشکیل دادند:

نشان سیاه خود را مهر کنید.

هرمیون با وحشت فراوان کنار رفت. رون هم با وجودی که هنوز ماجرا را نمی دانست؛ اما با توجه به مشاهداتش به نتایجی رسیده بود ... با صدایی که شک در آن موج می زد، گفت:

_نکنه اینم یه جاودانه ساز باشه؟

هری با حالتی متفکرانه گفت: نمی دونم ... تا جایی که می دونم ر.ا.ب دشمن ولدمورت بوده ... البته غیرمنطقی هم نیست ... اون حتماً می خواسته خودش تنها به این کتاب دسترسی داشته باشه، به همین خاطر شرط داشتن نشان سیاه رو گذاشته؛ چون خودشم نشان سیاه داره ...

هرمیون با حالتی نگران و وسواس گفت: باید نشون پروفسور فلامل بدیمش!

رون تصدیق کرد: فکر خوبیه!

هری هم که نارضایتیش کاملاً معلوم بود، از سر ناچاری گفت: گرچه من با کش دار کردن موضوع موافق نیستم؛ امّا باشه ... امیدوارم بتونه بهمون کمکی بکنه ...

هر سه نفر با همدیگر به سمت دفتر نیکولاس حرکت کردند.  اینکه این کتاب را در سرسرا هم باز کرده بودند، کار بسیار خطرناکی بود ... چند صباحی بود که کارهای عجولانه شان زیاد شده بود؛ باید تجدیدنظری در این امر می کردند.

هنگامی که راهروهای هاگوارتز را یکی پس از دیگری گذراندند و از جلوی دیدگان خانم نوریس هم گذشتند و به اتاق نیک رسیدند، هرمیون زودتر از بقیه جلو رفت و در زد.

صدای نیک به گوش رسید: بفرمایین تو ...

هرمیون در را باز کرد و وقتی که هری و رون وارد شدند. نیکلاس با همان ظاهر باوقارش روی صندلی نشسته بود. از اینکه به طور ناگهانی و در زمان صرف غذا بچه ها به دیدنش آمده بودند، کمی تعجب کرد. از شانس بچه ها، خود نیک هم امروز و در این زمان که وقت صرف غذا بود، کارهایی داشت که برای انجام آن ها در اتاقش مانده بود. با لبخندی دلنشین گفت:

_ سلام بچه ها! اتفاقی افتاده که یادی از من پیرمرد کردین؟

هرمیون لبخندی زد و گفت: راستش یه کار کوچولو باهاتون داشتیم پروفسور ...

به نظر نیک، نظرات و سؤالات این سه نفر همیشه می توانست جالب توجه باشد، البته اگر به بخشهای ممنوعه وارد نشوند ... به هرحال آنها دانش آموزان مورد علاقة آلبوس دامبلدور، بزرگترین جادوگر قرن، بودند ...

سری تکان داد و گفت: بگین ... آماده ی گوش کردنم ...

هرمیون شروع به سخن گفتن کرد: راستش پروفسور دامبلدور یه کتابی داشت که الان پیش ماست؛ اسمشم " تاریخچة مبارزه" هست!

نیک وحشتزده گفت: چی؟؟؟

((یعنی چه طور آن کتاب را پیدا کرده بودند؟)) این فکری بود که به سرعت از کلّه ی نیک گذشت.

 هرسه نوجوان از این عکس العمل نیک جا خوردند.

هرمیون با اندکی تعجب پرسید: اتفاقی افتاده پروفسور؟

_ این کتاب واقعاً پیش شماست؟ ... چطوری ... چطوری به دست شما رسیده؟

نیک این سؤال را با دلهره پرسید.

هری گفت: مال پروفسور دامبلدور بوده! ... اون به هرمیون دادش ...

نیک سری به نشانه ی تفهیم تکان داد و پرسید:

_خب حالا چه چیزی در این مورد می خواین بدونین؟

این تغییرات عجیب در فلامل عجیب تر می نمود ... مگر چه چیزی در آن کتاب بود که این گونه این پیرمرد را خوف زده کرده بود؟ ... امیدوار بودند که با گفتن تمامی ماجرا، اعتماد نیک را بیشتر از قبل جلب کنند تا شاید بتوانند از حقیقت اندکی سردربیاورند.

هرمیون صفحة مربوطه را باز کرد و آن را به نیک نشان داد. نیک به محض اینکه نگاهش به صفحه که اکنون به وضعیت عادی خود برگشته بود، افتاد، بیش از پیش عصبی شد.

هرمیون بی مهابا گفت: پروفسور ما در این کادر نوشتیم ر.ا.ب و اونم رمز رو قبول کرد!

هرمیون با قلم پری که روی میز نیک قرار داشت دوباره رمز ر.ا.ب را نوشت و منتظر شد. کلمات صفحه همانند دفعه ی پیش، چند لحظه درخشیدند و پس از تغییررنگ های پیاپی محو شدند و دوباره همان عبارت ظاهر شد:

نشان سیاه خود را مهر کنید.

هرمیون ادامه داد: ما فکر می کردیم ر.ا.ب یه آدم ضدّ ولدمورته ... به نظر می رسه که اینو گذاشته تا فقط خودش بتونه ازش استفاده کنه ... امّا یه امکان دیگه هم هست ... شاید این یه تله باشه و توش جادوی سیاه وجود داشته ... به خاطر همین هم آوردیمش پیش شما تا آزمایشش کنین ...

نیک با همان رنگ پریده اش گفت:

_کار خیلی خوبی کردین که آوردینش پیش من ... بهتره بدونین این کتاب هیچ جادوی سیاهی نداره و اصلاً هم خطرناک نیست؛ ولی نباید پیش شما بمونه؛ چون اطلاعاتش فوق محرمانس و نباید به دست افراد غیره بیفته!

آن ها باید می فهمیدند که چه در آن کتاب است! این موضوع بسیار مهم بود! چرا این اطلاعات به این شکل نیک را پریشان کرده بود؟ جواب این سؤال در کتاب بود. هری با سیاست گری و برای تحریک نیک گفت: یعنی ما قابل اعتماد نیستیم؟

نیک با لبخندی پاسخ داد: منظور من این نبود؛ ولی قبول کنین که اگه این کتاب پیش من بمونه، جاش امن تره؛ مخصوصاً که ولدمورت خیلی به داشتن این کتاب علاقه داره!

هری با دلخوری گفت: امّا ما به این کتاب احتیاج داریم...

نیک صراحتاً گفت: شما هیچ احتیاجی به این کتاب ندارین ... فقط واسه ی فهمیدن مطالبش کنجکاو شدین و بعید نیست که برای فهمیدن مطالبش حتی برین یه مرگخوار رو بیارین تا از نشان سیاهش استفاده کنین ... من این حس شما رو درک می کنیم و به خاطرش شما رو ملامت نمی کنم؛ ولی خب نمی تونم چنین اجازه ای بهتون بدم!

هری نگاهی دلخورانه به نیک و سپس به هرمیون که چنین پیشنهادی داده بود، انداخت. با این کار می خواست تا کمی بر نیک تأثیر بگذارد؛ زیرا از ابتدا هم نیک فهمیده بود که هرمیون، هری و رون را به این اتاق کشیده است.

هرمیون ملتمسانه پرسید:

_پروفسور حالا نمیشه یه خورده در مورد ر.ا.ب واسمون توضیح بدین؟

_متأسفم دوشیزه گرنجر ... الان نمی تونم ... شاید بعداً ...

سه دوست با ناامیدی از نیک خداحافظی کردند و داشتند از اتاق خارج می شدند که در آخرین لحظه نیک گفت: به پروفسور دامبلدور بگین بیاد اینجا!

هرمیون غرولند کرد: مثل اینکه روزانه من باید به همه یادآوری کنم که ما جادوگریم!

این را گفت و خواست چوبش را برای ساختن پاترونوس بالا بیاورد؛ ولی سخن نیک او را متوقف کرد: _خانم گرنجر تجربة شیشصد ساله ی من بهم یاد داده که جادوگری موفقه که به جادو و چوبدستیش به طور کامل متکی نباشه ... چه اشکالی داره واسه ی کارهایی که می تونیم با دست انجامشون بدیم، از چوبدستمون استفاده نکنیم؟

هرمیون که حوصلة کل کل نداشت و روز چندان خوبی را هم سپری نکرده بود، گفت:

_ببخشید پروفسور ... حق با شماست ...

سپس هرسه با نگاه هایی دوخته به کتاب، از اتاق خارج شدند. این کتاب می توانست دردسر درست کند ... نیک این را خوب می دانست ... باید به خوبی کتاب را پنهان می کرد!

******************

در تمام مسیر رفتن به اتاق ابرفورث، هیچ کدام از سه دوست حرف نزدند. دیگر اشتهایی به خوردن غذا هم نداشتند. احتمالاً بعد از آنجا به خوابگاه می رفتند. تنها به نگاههای معناداری اکتفا کرده بودند، نگاه هایی که برای هرمیون بسیار عذاب آور بود؛ زیرا خودش را مقصر اصلی در از دست دادن کتاب می دانست. رون هم نمی دانست برای دلداری دادن به هرمیون چه بگوید؛ در نتیجه ساکت مانده بود. هری هم به خاطر از دست دادن چنین منبع گرانبهای اطلاعاتی ناراحت بود؛ ولی برای ابراز ناراحتیش در چنین شرایطی، نگاه کردن را بر سخن گفتن مقدّم دانسته بود. این وضع زجرآور تا زمانی که سه دوست به اتاق ابرفورث رسیدند، ادامه داشت. وقتی به اتاق ابرفورث رسیدند، هرمیون در زد. زمانی که اجازه ی ورود گرفت، خودش در را باز کرد، وارد اتاق شد و چند لحظه بعد هم بیرون آمد:

_بهش گفتم!

******************

سه دوست در کلاس دوئل هم تا حدّ امکان ساکت بودند و جز در مواقع لزوم با هم سخن نمی گفتند. مبحث تاریک کردن ذهن به قسمتهای پایانی رسیده بود و چند نفری از جمله هری، پترا، جیمز، فرد، جرج و مالفوی و البته هرمیون و رون که این مهارت را از دامبلدور فراگرفته بودند، تاکنون در این کار به موفقیت دست یافته بودند. سر این کلاس هم هری همانند روزهای پیشین، ارنی را به عنوان حریف تمرینی خود برگزید و تا آخر ساعت با او تمرین کرد. در پایان این کلاس ارنی هم برای اولین بار توانست ذهن خود را در برابر تهاجم هری تاریک کرده و تصاویری جعلی را به او نشان دهد. این موفقیت هم او و هم هری را بسیار شادمان کرد. در گوشه ی دیگر کلاس، هرمیون که مدت ها پیش توانسته بود در کار خویش موفق شود، هرچقدر تلاش می کرد تا حواسش را بر روی کارش متمرکز کند، به جایی نمی رسید ... تمام فکرش متوجه اشتباه امروزش بود ... تا آخر روز هم تمام تلاش های هرمیون برای تاریک کردن ذهنش به موفقیتی نرسید و این رون بود که تا پایان ساعت با تاریک کردن ذهنش بارها هرمیون را ناکام گذاشت و به دفعات او را با تصاویر جعلی فریب داد.

******************

با فکری آشفته و اعصابی پریشان کتاب درسیش را ورق می زد؛ ولی نمی توانست کتاب را بخواند و به مطالب آن توجه کند. وقتی که از درس خواندن ناامید شد، کتاب را بست و از روی صندلیش بلند شد. هرچه تلاش می کرد، نمی توانست فکر اشتباه امروزش را از ذهنش بیرون کند. از خودش متنفر شده بود که چنین پیشنهادی را مطرح کرده بود. تلاشهای او برای یافتن راه جبران هم به نتیجه ای نرسیده بود. چندین دقیقه به همین منوال گذشت و نشانه های سردرد نیز به تدریج در او نمایان شد. بالاخره به این نتیجه رسید که بهترین راه این است که مقداری معجون آرامش بخش از مادام پامفری بگیرد. بلافاصله فکر دیگری هم از ذهنش گذشت ... چه میشد اگر مقداری معجون فلیکس فلیسیس داشت تا از آن برای گرفتن اطلاعات از پروفسور فلامل استفاده می کرد!

******************

جمعه ای دیگر فرا رسید و باید دور بعدی مسابقات دوئل برگزار میشد. با نزدیک شدن به زمان برگزاری مسابقه، تکاپوی دانش آموزان و همچنین گرمای بازارهای شرط بندی بیشتر شده بود؛ ولی نکته ی جالب این بود که هیچگونه حس اضطرابی در جیمز و جرج دیده نمیشد ... مثل هر روز با هم می خندیدند و در مورد طرح هایشان با هم مشورت می کردند. در چند هفتة اخیر، جیمز با طرح چند ایدة شیطنت آمیز استعداد خود را در خرابکاری به فرد و جرج ثابت کرده و به گروه آنها پیوسته بود. میشد گفت که دلهرة فرد و پترا از آنها بیشتر بود. پروفسور اسلاگهورن داوری این مسابقه را برعهده گرفته بود.

همه ی دانش آموزان سال آخری و تعداد زیادی از سایر دانش آموزان مدرسه به تدریج برای شروع مسابقه در سالن دوئل جمع شدند و با ورود اساتید و طرفین دوئل همه چیز برای شروع دوئل آماده شد. پس از انجام کارهای لازم برای شروع دوئل، اسلاگهورن دستور شروع دوئل را صادر کرد. پس از چند دور که جیمز و جرج دور میدان چرخیدند، بالاخره جرج نخستین طلسم را فرستاد. جیمز تکانی به چوبدستیش داد. موجی در هوا به وجود آمد که طلسم جرج را بلعید و سپس در کمال تعجب جرج، موج به سمت او حرکت کرد. جرج زمزمه کرد: پروتگو!

طلسم به حرکت خود ادامه داد، در نتیجه جرج صلاح را در این دید که از برابر آن کنار برود؛ ولی طلسم دست بردار نبود و همچنان به دنبال او می آمد، گرچه پس از برخورد با سپر سرعتش کمتر شده بود. جرقه ای در ذهن جرج زده شد. اگر با سپر سرعتش کم میشد، پس میشد اینگونه جلوی آن را گرفت. جرج چندین سپر پیاپی ساخت. این سپرها هم طلسم های دیگر جیمز را برگشت دادند و هم هرکدام مقداری از سرعت موج را می گرفتند ... این روند به همین ترتیب ادامه یافت تا اینکه بالاخره موج متوقف و سپس محو شد. لبخندی به نشانه ی موفقیت بر لبان جرج نشست. دوئل آن ها همچنان ادامه یافت ...

جرج چوبش را در خلاف جهت عقربه های ساعت چرخاند و زمزمه کرد: استانجلوس!

گردبادی کوچک به وجود آمد و به سمت جیمز حرکت کرد. جیمز چوبش را تکانی داد و گردباد محو و نابود شد. سپس با چوبش ضربه ای به زمین زد که زیر پای جرج را لرزاند؛ ولی او به خوبی تعادل خود را حفظ کرد. چهار طلسم پیاپی جرج توسط جیمز دفع شد. جیمز با خود اندیشید که دیگر مجبور است اندکی از آموزش های خاصش استفاده کند. پس سپر مخصوصش را به دور خود کشید، سپری که طلسمها را در خود ذخیره می کرد. بالافاصله تمام طلسمهای جرج جذب آن شدند؛ سپس نیرویش را در پایش متمرکز کرد تا اینکه به تسلط کافی رسید. پشتش را به سمت جرج کرد و پایش را بر روی دیواره ی سبز گذاشت و شروع به بالا رفتن کرد. نفس همه ی دانش آموزان به جز پترا در سینه حبس شد. طولی نکشید که جیمز به صورت وارونه بر روی سقف دیواره می دوید و به سمت جرج طلسم می فرستاد. جرج هم جاخالی می داد و سعی داشت تا او را طلسم کند؛ ولی طلسم های او جذب محافظ دور بدن جیمز می شدند. هنگامی که جیمز به پایان سقف رسید، دوباره به سمت پایین آمد و جرج هم که به او بسیار نزدیک شده بود، چندین قدم عقب رفت تا فاصله ای بین خودشان ایجاد کند و همزمان طلسم خلع سلاحی را نیز فرستاد که آن هم جذب محافظ جیمز شد. جیمز نفسش را حبس کرد و تکانی به خود داد. تمام طلسم های ذخیره شده در سپرش به صورت یک موج به طرف جرج حرکت کرد و اطراف او را در برگرفت. چند لحظه بعد جرج به شدت به سمت عقب پرتاب شد و با دیواره ی محافظ سبزرنگ برخورد کرد و لباسهایش شروع به سوختن کردند. جیمز بلافاصله با ترس فریاد زد: آگوامنتی!

شدت فوران آب از چوب جیمز به حدی بود که بلافاصله آتش را خاموش کرد. جرج با جهشی چوب خود را که کناری افتاده بود، در اختیار گرفت و طلسم خلع سلاحی را به سمت جیمز فرستاد که توسط او دفع شد؛ امّا ناگهان با یادآوری موضوعی، اندکی مکث کرد ... جیمز می توانست به جای خاموش کردن آتش و نجات دادن او، چوبش را تصاحب کند و برنده شود ... پس بی درنگ و بدون ذرّه ای تردید جلو رفت و چوبش را به صورت برعکس جلو گرفت. جیمز فکر کرد که این شاید یک ترفند از سوی او باشد؛ ولی وقتی جهت برعکس چوبدست جرج را دید، نظرش برگشت و چوبدست خود را پایین آورد و با تعجب مشغول نظارة حرکت عجیب جرج شد. جرج همچنان جلو رفت تا به او رسید و چوبش را جلوی او گرفت: تو می تونستی منو شکست بدی ...

_ولی حالا که نتونستم ... این وظیفه ای بود که باید انجامش می دادم!

جرج لبخندی زد و پاسخ داد: اما نه توی میدون نبرد ...

جرج مشت جیمز را باز کرد و چوبدستش را در دست او قرار داد. بلافاصله زنگ سالن به صدا در آمد و خطی قرمز بر روی اسم جرج کشیده شد و اسم جیمز هم به رنگ طلایی درآمد. کل سالن با حیرت این صحنه را مشاهده می کردند. حتی اسلاگهورن هم که نقش داور را داشت، هنگامی که می خواست چوبش را به سمت فرد برنده بگیرد، دستش می لرزید و هنوز در بهت و حیرت بود.

جرج جلو رفت و جیمز را که خود او هم در بهت و حیرت بود، در آغوش کشید. دیوارة سبزرنگ هم ناپدید شد و جرج خواست از آن خارج شود؛ ولی باید از میان کل دانش آموزان می گذشت، در نتیجه موقتاً از این تصمیم صرف نظر کرد. در همین حین نیک از جایش بلند شد و آرام دست زد ... پس از او ابرفورث و ساحره ویکتور هم این کار را انجام دادند ... پس از چند لحظه سایر اساتید هم این کار را تکرار کردند ... اسلاگهورن هم پس از آنها این کار را انجام داد. صدای دست زدن از جانب توده ی گریفیندوری سالن هم بلند شد و اولین آن ها هم هری بود ... به تدریج کل گریفیندوری ها و سپس دانش آموزان بقیه ی گروه ها و در آخر نیمی از اسلیترینی ها هم این کار را انجام دادند ... خود جیمز هم این کار را همراه با لبخندی انجام داد ... تشویق ها شدت گرفتند و به حدی رسیدند که صدای آن در کل هاگوارتز شنیده میشد ... جرج از این تشویقات اندکی شرمنده شد و لبخندی زد که با سوت فرد همراه شد ... تشویقات پرشور دانش آموزان با شدت بسیار زیاد همچنان ادامه داشت و لحظه به لحظه هم بر شدت آن افزوده می گشت. جرج تعظیمی به جمعیت کرد و سپس دست جیمز را گرفت و بالا آورد. نیک از جایش بلند شد و با منشی رئیس مآبانه ایستاد ... صداها بلافاصله فروکش کرد و همه ی دانش آموزان آماده ی شنیدن حرف های او شدند. نیک با وقاری که همگان را به یاد دامبلدور بزرگ می انداخت، شروع به سخن گفتن کرد:

_باید به خاطر داشتن چنین دانش آموزانی در کنارمون حقیقتاً به خودمون ببالیم. من تبریکات خودم رو اول به آقای جیمز فلامل و بعد به آقای جرج ویزلی عرض می کنم ... آقای فلامل موفق به رفتن به مرحلة بعد شدند و آقای ویزلی هم با کمال شایستگی و جوانمردی رتبة سوم رو ازآن خود کردند.

با نشستن نیک دوباره تشویقات دانش آموزان شروع شد. بعد از نیک، مک گوناگال هم از جای خود بلند شد؛ ولی با این تفاوت که حدود یک دقیقه منتظر شد تا صداها فروکش کند و او بتواند شروع به سخن گفتن بکند. وقتی که همه ساکت شدند، برای اینکه او هم به عنوان مدیر مدرسه، چیزی گفته باشد، گلویی صاف کرد و شروع به سخن گفتن کرد:

_منم افتخار می کنم که گروهی که یه زمانی خودم در اون عضویت داشتم، یعنی گریفیندور، هنوز هم چنین دانش آموزانی رو پرورش میده که مایه ی افتخار مدرسه هستن. من 250 امتیاز به آقای ویزلی برای کسب مقام سوم در این مسابقات اهدا می کنم؛ یعنی به تعداد گالیون های جایزة ایشون!

دانش آموزان که تاکنون چنین لحن دوستانه ای را هرگز از مک گوناگال نشنیده بودند، با شنیدن جمله ی آخر خوشحال شدند و با سوتها و تشویقات خود از این تصمیم مدیرة مدرسه حمایت کردند. پس از آن، نوبت دست دادن دانش آموزان با جرج و جیمز بود که در این زمینه هم هری از بقیه ی دانش آموزان و حتی پترا و فرد جلوتر بود.

******************

دیدار نهایی مسابقات دوئل
زاخاریاس اسمیت     با       جیمز فلامل

******************

تنها دو هفته تا پایان کلاس ها باقی مانده بود و سپس امتحانات را در پیش داشتند. کل کلاسهای دفاع در برابر جادوی سیاه آن ها در این سال تحصیلی به ساختن پاترونوس برای مقابله با دیوانه سازها و تولید آتش برای مقابله با اینفری ها اختصاص یافته بود. کلاسهای پروازشان هم به هنر فرار اختصاص یافته بود که تنها یک قسمت از آن باقی مانده بود و ویکتور هم به آن ها وعده داد بود که اگر بتوانند در این هقته مبحث باقی مانده را به پایان برسانند، بقیة هنرهای افزایش سرعت را در هفته ی آخر به آنها آموزش خواهد داد. نیک به آنها گفته بود که در پایان این هفته مبحث هنرهای ذهنی را به پایان خواهند بُرد و هقتة آخر را صرف استفاده از آن در دوئل ها خواهند کرد. دانش آموزانی هم که مانند هرمیون همیشه در پی خواندن مطالب و مرور درس ها برای امتحانات بودند، در سردرگمی کامل به سرمی بردند؛ زیرا مطلب زیادی برای خواندن و امتحان دادن نداشتند. همه ی امتحانات هم به صورت عملی بود و هرمیون از این بابت بسیار نگران بود. در واقع با توجه به وجود چنین رقبایی، قید رتبه اول شدن در امسال را زده بود ...

ساحره ویکتور هم به هری گفته بود که مجازات او تنها تا یک هفتة دیگر ادامه خواهد داشت و هفتة آخر را برای مرور درس ها و تمرین طلسم ها به او بخشیده بود. زمان برگزاری مسابقه ی کوییدیچ گریفیندور با هافلپاف، پنچشنبه و اسلیترین با راونکلاو هم جمعه اعلام شده بود. در هفته ی آخر هم پنجشنبه مسابقة هافلپاف با راونکلاو و جمعه مسابقة آخر بین تیم های گریفیندور و اسلیترین برگزار میشد. شب جمعه هم نبرد نهایی مسابقات دوئل برگزار میشد. طبق برنامه ای که با نظر سرپرستهای گروه ها تنظیم شده بود، در هفتة پس از آن، در روز یکشنبه امتحان دوئل، سه شنبه امتحان پرواز و روز جمعه هم امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه برگزار میشد و در آن روز رسماً هفت سال تحصیل آنها در مدرسة هاگوارتز به پایان می رسید. این فکر برای تمامی دانش آموزان هم تلخ و هم شیرین بود ...

 

گزارش تخلف
بعدی