در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل چهل و نهم

عروسی غم انگیز

_خیلی خوش تیپ شدی!

_به درک!

_بسته دیگه ... کِی می خوای دست از این بچه بازی هات برداری؟

_کراواتم صافه؟

_آره صافه ... نمی خوای جواب منو بدی؟

_موهام چطور؟ مرتبه؟

_آره ... اونم مرتبه ... تیپت عالیه ... خیلی هم عالیه ... حالا دیگه طفره نرو خواهشاً ... جواب منو بده.

_من خستم ... میرم بخوابم ...

_رون ... وایسا ببینم ...

_شب بخیر هری!

******************

_واقعاً محشر شدی هرمیون! حتماً مارتین خیلی خوشش میاد!

هرمیون لبخند تلخی زد و پاسخ داد: آره ... حتماً همینطوره ...

_چته هرمیون؟ ناراحتی؟

_نه، جینی ... ناراحت نیستم ...

_اوه هرمیون، تو داری گریه می کنی؟

جینی این را گفت و سپس قطره ی اشکی را که بر گونه ی هرمیون افتاده بود، پاک کرد.

_مسئله ای نیست جینی ... فقط میشه خواهش کنم که منو تنها بذاری؟

_آره ... حتماً ... فقط بهم قول بده که دیگه گریه نکنی ... باشه؟

_باشه جینی ... قول میدم ...

جینی از اتاق خارج شد و هرمیون را با همة غم ها و غصه هایش تنها گذاشت. بسیار سعی کرد که به قولش وفادار بماند؛ ولی در نهایت کنترلش را از دست داد و قولش را شکست.

******************

خانه ی گرنجرها خانه ی نسبتاً کوچک ولی مجلل و زیبایی بود. عده ی نسبتاً زیادی به عروسی آمده بودند که البته بیشتر آن ها دوستان و همکاران پدر و مادر هرمیون بودند. از طرف خانواده ی مارتین تنها نزدیک به ده نفر آمده بودند که این موضوع کاملاً عجیب بود و موجب نارضایتی هرمیون شده بود؛ البته مارتین با این توضیح که خانواده ی بزرگتری ندارد، سعی کرد او را آرام کند ... هرمیون در لباس عروسِ یکدست سفیدش بسیار زیبا شده بود و تحسین تمام حضّار را برانگیخته بودند؛ ولی در بین حاضران در مراسم چندین نفر هم بودند که چون احساس درونی و واقعی هرمیون را می دانستند، توجه چندانی به ظاهرش نداشتند؛ از جمله مادرش، هری و رون!

چندان طول نکشید که مردم دسته دسته سوار ماشین شدند و به کلیسایی که با خانة گرنجرها فاصلة چندانی نداشت، برده شدند. لحظه به لحظه استرس و اضطراب درونی هرمیون بیشتر میشد و خود را به تصمیمی اشتباه نزدیکتر می دید. تمام سعی و تلاشش را می کرد که نگاهش به هری و به خصوص رون نیفتد؛ ولی چندین بار ناخواسته این اتفاق افتاد و چهره ی سخت، مردانه و محکم رون آشفتگی درونیش را بیشتر از قبل کرد. وقتی به چهره ی مارتین نگاه می کرد، چهره ای نسبتاً خشن و خالی از احساس را می دید؛ ولی طوری نبود که بتواند خود را به او بسپارد و به او تکیه کند ... رویای شیرینش برای داشتن یک تکیه گاه احساسی همچون هری، به سرعت رنگ می باخت و لبخند مداومی که بر لب داشت، چیزی جز بدبختی را برایش تداعی نمی کرد.

هرمیون دست مارتین را در دست داشت و به همراه او در جایگاه مخصوص ایستاده بود. بقیة حضّار هم بر روی صندلی های کلیسا نشسته بودند و منتظر بودند تا کشیش سخنانش را آغاز کند ... انتظار آنها چندان طول نکشید ...

کشیش صدایش را صاف کرد و سخنانش را آغاز نمود: ما امروز جمع شدیم تا عروسی یه زوج جوان رو جشن بگیریم ... آقای مارتین نولاسکو و خانم هرمیون گرنجر ...

سپس کشیش مشغول خواندن قسمت هایی از انجیل شد ... نگاه هرمیون به مادرش افتاد که اشک در چشمانش جمع شده بود و احساس کرد که این اشک، به هیج وجه اشک شوق نیست!

_خب ... فکر نکنم دیگه بیش از این صلاح باشه که این زوج جوان رو منتظر بذاریم ...

کشیش مکثی کرد و سپس ادامه داد:

_آقای مارتین نولاسکو، آیا قبول می کنید که خانم هرمیون گرنجر رو به عنوان همسر خود بپذیرید و یک عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری با ایشون زندگی کنید تا اینکه مرگ شما را از هم جدا کند؟      

_قبول می کنم!

سپس کشیش رو به هرمیون کرد و پرسید:

_ ... و شما خانم هرمیون گرنجر، آیا قبول می کنید که آقای مارتین نولاسکو رو به عنوان همسر خود بپذیرید و یک عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری با ایشون زندگی کنید تا اینکه مرگ شما را از هم جدا کند؟      

سخت ترین و طولانی ترین لحظة زندگی هرمیون فرا رسید. نگاهش لحظه ای با نگاه رون که کمی یخ آن آب شده بود، تلاقی کرد و نوری که از قطرة اشک جمع شده در چشمان رون منعکس شد، لرزش درونی و بیرونی هرمیون را بیشتر کرد.

_قبول می کنم!

کشیش با دستانش صلیبی را نقش کرد و گفت:

_به نام پدر، پسر و روح القدس، من شما رو زن و شوهر اعلام می کنم. مارتین، حالا می تونی همسرت را ببوسی ...        

هرمیون سعی کرد این لحظه را که سال ها در تخیلاتش از آن صحنه سازی کرده بود، از دست ندهد و خاطره ای تلخ ولی برجسته و قابل یادآوری بسازد که در این کار هم بسیار موفق بود ... محال بود که بعداً تلخ ترین بوسه ی عمرش را فراموش کند؛ حتی اگر آن بوسه به شوهرش باشد و با تشویق حضّار هم همراهی شود.   

مردم نفر به نفر و دسته به دسته جلو رفتند و به هرمیون و مارتین تبریک گفتند و برای آن ها آرزوی موفقیت کردند. هری هم احساس کرد که بیش از این تعلّل از سوی او مجاز نیست و باید این کار را هرچه سریع تر انجام دهد. دست رون را گرفت و او را به جلو خواند. رون دستش را از دست هری با شدت بیرون کشید؛ ولی در عین تعجب هری، جلوتر از او به راه افتاد. هری خودش را به او رساند و در دلش از مسیح خواست که رون هیچ گونه کار احمقانه ای انجام ندهد و عروسی هرمیون را خراب نکند؛ اما چهره ی جدی و سخت رون نشان نمی داد که قصد چنین کاری داشته باشد. کت و شلواری یکدست سیاهرنگ و برازنده پوشیده بود و چهره ی خشنش هم مزید بر علت بود که هری احساس نکند که او قصد انجام کاری خارج از شأن عضو کمیتة ققنوس سفید را دارد.

وقتی که به هرمیون و مارتین رسیدند، نخست هری بود که با مارتین دست داد و با لبخندی مصنوعی به او تبریک گفت: بهت تبریک میگم مارتین ... با وجودی که درست وقت نکردم که بشناسمت، اما بدون شک آدم شایسته ای هستی که تونستی نظر هرمیون رو جلب کنی ... اون هیچ وقت در انتخاب افراد درست اشتباه نمی کنه ... اونم در چنین تصمیم بزرگی ...

البته هم هری، هم رون، هم هرمیون و هم خود مارتین (!) کاملاً می دانستند که این گزاره فقط جنبة تشریفاتی داشته و به هیچ وجه صحّت ندارد.

هری ادامه داد: امیدوارم با هرمیون خوشبخت بشی.

سپس به سراغ هرمیون رفت که به شدت و از صمیم قلب منتظر او بود و برای آمدن او لحظه شماری می کرد ... به درستی میشد فهمید که این هرمیون بود که خود را در آغوش هری انداخت و سعی کرد که احساسش را به او منتقل کند؛ ولی اصلاً چنین کاری لازم نبود ... چون هری کسی نبود که در درک احساس هرمیون در چنین شرایطی مشکل داشته باشد. چند لحظه او را در آغوش گرفت تا اندکی او را آرام تر کند و سپس او را از خود جدا کرد. قطرة اشک حدقه زده در چشمان هرمیون را پاک کرد و گفت: بهت تبریک میگم هرمیون ... برات آرزوی خوشبختی دارم ...

_ممنون هری ... واقعاً ... واقعاً ... فقط می تونم بگم که ... ممنونم ...

بیشترِ نگرانی هری، مربوط به رون بود که مبادا کار ناشایستی انجام دهد. رون در فضایی پُرالتهاب با مارتین دست داد و آرزوی موفقیتی کوتاه و کاملاً دروغین را تنها به نشانة استواری شخصیتش حوالة وی کرد: سلام مارتین ... بهت تبریک میگم ... امیدوارم موفق باشی ...

با فرا رسیدن بحرانی ترین لحظه ای که هری از لحظه ی شنیدن خبر عروسی هرمیون منتظرش بود و در عین حال برای اتمامش لحظه شماری می کرد و امیدش برای عدم رویارویی با آن هم تماماً از دست رفته بود، به یکباره التهاب فضا فزونی یافت و هری را به توسل به مقدسات مشنگی و جادویی، از حضرت عیسی مسیح و روح القدس گرفته تا مرلین، واداشت تا بلکه نوری بر این تاریکی ببارد و احیاناً معجزه ای تحت عنوان سرعت گرفتن زمان که نظیرش را در بین معجزه های پیامبران الهی و همچنین تاریخ جادوگری به خاطر نداشت، رخ دهد.

رون دستش را به سمت هرمیون دراز کرد و با لحنی کاملاً سرد و خشک گفت:

_تبریک میگم هرمیون ... امیدوارم خوشبخت بشی ... مسلماً بهترین فرد ممکن رو به عنوان همسر انتخاب کردی!

رون با بستن ذهنش، به هرمیون اجازه نداد که در ذهنش فریاد بزند که اینقدر دروغ نگوید؛ البته در حالت عادی، بدون نفوذ کامل به ذهن طرف مقابل هم میشد که پیامی را به صورت تلپاتی منتقل کرد؛ ولی چنین تبصره ای، رون را آن هم با چنین حالت روحی شامل نمیشد. اگر هرمیون حرف دلش را به رون میزد، اندکی ناراحتیش کم میشد و این دقیقاً همان چیزی نبود که رون می خواست!

_ممنونم رون ... امیدوارم تو هم خوشبخت بشی ...

رون به تکان سرش اکتفا کرد و به همراه هری از هرمیون دور شد و او را با هزاران حرف نگفته تنها گذاشت.

******************

چند ساعتی بود که رقص شروع شده بود و همه زوج زوج می رقصیدند. هرمیون هم دو ساعت رقص با شوهرش را به هر شکلی که بود، به پایان رساند ... چهره اش نشاط سابق را اصلاً نداشت؛ البته هری هر طور که فکر می کرد، نمی توانست او را زیبا ننامد و تلاش های رون برای القای عدم زیبایی او هم تأثیر عمقی نداشت و عمده پیامدش حفظ ظاهر خشکش به بهترین صورت بود.

مارتین پس از رقص دو ساعته اش با هرمیون، از او جدا شد و به گوشه ای دیگر از سالن رفت تا به ابراز تبریک آن ها پاسخ دهد. هرمیون هم به جمع کوچک هری، رون و ارنی پیوست؛ البته بیشتر به خاطر نیازش به اینکه با هری باشد؛ چون مسلماً کسی مثل رون آن هم با این وضعیت کنونی هرگز نمی توانست اولویت نخست هرمیون برای معاشرت در روز عروسی باشد.

هرمیون از هری در مورد پیشرفت هایشان پرسید. هری هم موفقیت های کمیته را در کشف ماهیت و موقعیت جاودانه سازها و همچنین نابودسازی آن ها برایش شرح داد و باعث شد که هرمیون چند حالت متفاوت پیدا کند؛ اعجاب از میزان پیشرفت ها، خوشحالی به خاطر نزدیکی به هدف نهایی و ... و البته اندوه به خاطر کنار گذاشته شدن از متن کار ... زمانی کسی مثل ارنی هیچ چیز از فعالیت های سه نفرة آنها نمی دانست؛ ولی اکنون او عضو کمیته ی اصلی و رسمی مبارزه بود و هرمیون هیچ گونه جایگاهی در آن نداشت ... این موضوع برای هرمیون بسیار دردآور بود ...

پس از پایان صحبتهای هری و توضیحات تکمیلی ارنی در مورد جاودانه سازها، رون فرصت را جهت اجرای نقشه ای که برای انتقام گرفتن از هرمیون کشیده بود، مناسب دید.

_هری ... من یه پیشنهادی دارم ... در مورد قدم بعدیمون ...

_خب بگو ... رون ... منتظرم ...

_ما باید بریم به دره ی گودریک!

هرمیون تقریباً فریاد زد: نه رون ... خواهش می کنم ... نه ... خواهش می کنم بهش نگو ...

رون پوزخندی زد که به نحوی میشد آن را به پوزخندهای اسنیپ تشبیه کرد:

_ ... و چرا من نباید بهش بگم؟

واقعیت تلخ همچون آواری بر پیکر هرمیون فرود آمد. حرف و خواهش او که زمانی رون را به انجام هر کاری وادار می کرد، دیگر برای او هیچ گونه ارزشی نداشت. اگر هری واقعیتی با این اهمیت را از کسی جز هرمیون می شنید و مدتی که هرمیون آن را  مخفی کرده بود را هم می فهمید، محال بود که او را ببخشد!   

هری به نفع خودش مداخله کرد: ببخشید ... من چه چیزی رو باید بدونم؟

_بیا بریم دره ی گودریک ... اونجا بهت میگم ... رفیـــــــــــــق!

قلب هرمیون به میزانی که رون کلمه ی آخرش را کشید، شکاف خورد.

******************

چند روز از عروسی گذشته بود و در این مدت هری مدام به این می اندیشید که رون و هرمیون چه موضوعی را از او مخفی کرده بودند و البته چرا؟ هری پیغامی را برای نیک فرستاده بود و درخواست کرده بود تا محفل تشکیل جلسه دهد تا کمیتة ققنوس سفید مصوبة مهم یک هفته قبلش را به اطلاع  محفل برساند. این درخواست با موافقت نیک روبرو شد و تاریخ آن هم بلافاصله تعیین گردید.

******************

نیک جلسه ی شماره ی 411 محفل ققنوس را رسمی اعلام کرد و پس از ادای گزارش از سوی چند نفر، از هری خواست تا درخواستش را بیان کند.

_من چند تا درخواست دارم ... اول از همه با توجه به اینکه دراکو با پیوستن به کمیته ی ققنوس سفید، مسئولیت جاسوسی رو رها کرده، از ریاست محفل می خوام که یکی از جاسوس هاش رو در اختیار ما قرار بده.

نیک قاطعانه و بدون هیچ مکثی پاسخ داد: این درخواستتون رد میشه ...

_اما ...

_می تونین درخواست بعدیتون رو بگین ...

هری با نارضایتی ادامه داد: من می خوام که شما کتاب تاریخچه ی مبارزه رو بهمون پس بدین!

نیک این بار واکنشی متفاوت داشت. چند لحظه مکث کرد و سپس گفت: باشه ... بهتون میدمش ...

لبخندی بر روی لبان هری راه یافت. این کتاب کلید ادامه ی فعالیت هایشان بود.

_دیگه درخواستی ندارین؟

_چرا ... ما ازتون می خوایم که بهمون اعتماد کنین و چند نفر از اعضای ثابت محفل رو واسة کمک بهمون بدین ...

_اون نفرات رو خودتون تعیین می کنین یا ما؟

_نه ... خودمون تعیین کردیم ... ما پترا فلامل و ملیسا ساندرز رو می خوایم!

بلافاصله صداهای اعتراض از بین اعضا برخاست: نمیشه ... اونا دخترن ...

نیک لبخندی زد و گفت:

_اگه اشتباه نکنم کمک خواستن بهونس ... شما به امنیت اونا پیش ما شک دارین ... درست نمیگم؟

هری سرش را پایین انداخت و جوابی نداد ... حقیقت چیزی جز این نبود ...

نیک گفت: از اونجا که مسئولیت اون دو نفر با منه، من موافقت می کنم ... خودشون هم دوست دارن که پیش شما باشن!

لبخند روی لبان هری گسترده تر شد و اشک شوق هم از چشمان پترا و ملیسا جاری گردید و چون در کنار هم نشسته بودند، برای در آغوش کشیدن یکدیگر مشکلی نداشتند. اصلاً باورشان نمیشد که دوباره بتوانند با کسانی باشند که از اعماق قلبشان به آن ها عشق می ورزیدند. این لحظه واقعاً برای آنها تاریخی بود ... اما در بین جمعیت کس دیگری هم بود که اشک در چشمانش حدقه زد؛ اما این اشک به هیچ وجه اشک شوق نبود؛ بلکه اشکی از روی غم و حسرت و حسادت بود که در چشمان تازه عروسی حدقه زده بود که دیگر نمی توانست با دوستانش باشد و مقایسه ای کوچک بین خود و پترا یا ملیسا، او را از ادامه ی زندگی ناامید می کرد.

 

گزارش تخلف
بعدی