در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجاه و سوم

موزة پاترها

کوچه ها غریبانه آشنا بودند ... احساس می کرد که به خانه برگشته است ... خانه ای که مدتها از آن دور بود ... کوچه ها همگی کم نور و نسبتاً تاریک بودند و به جهت سرمای هوا و همچنین بارش برف، هیچ کس رغبت نکرده بود از خانه اش خارج شود و کوچه ها همگی ساکت و خالی از انسان بودند ... ده سیاهپوش به آرامی در کوچه ها قدم می زدند و به ساختمان ها و کوچه های ساکت و خلوت شهر نگاه می کردند ... همگی گیج و سردرگم بودند ... اما سرکرده ی آن ها حالتی بسیار غریبانه داشت ... خواهر مُرده ... پیمان مرگ ... رستگاری اسنیپ ... یافتن کشیشی که محفل برای پیدا کردن آن سالها زحمت کشیده بود ... بازگشت به دره ی اجدادی و رویارویی با قبر پدر و مادر برای نخستین بار در زندگی ... و بسیاری حقایق دیگر ... همه و همه در طول فقط یک ساعت ...

... حالا هم که با حسرت و غربت به خانه ها نگاه می کرد و غصه تمام وجودش را گرفته بود ... سال ها پیش از همین کوچه هایی که اکنون در آنها قدم میزدند، ولدمورت گذشته و به خانة پاترها رفته بود ... در شبی شوم، همراه با اتفاقاتی شوم ... تمرکز کردن بر روی محیط کوچه های نسبتاً پهن و فعال نمودن قدرت گذشته خوانیش برای دیدن صحنة عبور ولدمورت از این کوچه، اصلاً کار سختی به نظر نمی آمد ... ولی به هیچ وجه دل آن را نداشت ...

در اوج گیجی و غربت زدگی، یکی از سیاهپوشان که جلوتر از بقیه راه می رفت، به سمت راست جاده اشاره کرد و گفت: اوه ... اونجا رو ببینین ...

همه ی نگاه ها به سمتی برگشت که جیمز به آن اشاره کرده بود ... چیزی که مورد اشارة جیمز قرار گرفته بود، تابلویی بود که بر روی آن نوشته شده بود:

"به طرف موزة پاترها"

تابلوی چوبی با پیکان درون خود، جاده ای را که به سمت چپ می پیچید، نشان می داد.

همگی تعجب کردند ... موزه ی پاترها؟! ... مگر پاترها چه چیزی داشتند که در موزه قرار بگیرد؟ ... چیزی که خود هری از آن اطلاع نداشته باشد! ... واقعاً همه چیز او خاص و منحصر به فرد بود ... مگر می شود یک خانواده موزة اختصاصی داشته باشد و تنها بازمانده ی خانواده اطلاعی از وجود آن نداشته باشد؟ ... آری ... هری ثابت کرده بود که می شود ...

در ابتدا از یک جاده ی مستقیم پایین آمده بودند و سپس به سمت راست پیچیده بودند و اکنون هم تابلو آنها را به سمت چپ راهنمایی می کرد ... مسیری را که میشد در ده دقیقه پیمود، پس از گذشت نیم ساعت، هنوز هم به پایان نرسیده بود و علّت آن هم حرکت کُند و متحیرانة سیاهپوشان بود که با مکث و تأخیرهای پیاپی و فراوان جهت مشاهدة کوچه ها و فضای دره هم همراه شده بود.

همچنان جلو رفتند تا اینکه به یک تابلوی بزرگ رسیدند که از فاصله ی دورتر هم دیده میشد:

وزارت سحر و جادوی انگلستان مقدم شما را به موزة پاترها گرامی می دارد.

تعجب هری بیشتر شد: خب اگه موزة خونوادگی ماست، دیگه وزارت این وسط چی کارس؟

جیمز عاقلانه ترین پاسخ را داد: بهتره فعلاً بریم جلو ... خودمون می فهمیم ...

... حرکت بدون جواب سایرین، رضایت آنها از این سخن را تصدیق می کرد ...  

کمی دیگر که جلو رفتند، ساختمان بزرگ و باشکوهی را از دور دیدند که به رنگ طلایی برّاق بود و نظرها را کاملاً به خود جلب می کرد و نسبت به تمام ساختمان های دیگر پُرنورتر بود و شاید در این دره تنها ساختمانی بود که به هیج وجه مشکل کمبود نور را احساس نمی کرد. در بالای نمای ساختمان عبارت "موزة پاترها" خودنمایی می کرد ... در شکوه و عظمت و زیبایی چیزی کم و کسر از یک قصر نداشت ...

وقتی که به آن نزدیکتر شدند، متوجه دیوار نسبتاً کوتاهی شدند که محوطة ساختمان را از خانه های اطراف جدا کرده و محوطة بسته ای را درست کرده بود که میشد اسم آن را حیاط ساختمان گذاشت.

دری باشکوه و سلطنتی هم در روبرویشان قرار داشت که کاملاً با ساختمان متناسب به نظر می رسید. در طرفین خیابانی که به ساختمان منتهی میشد، تعدادی خانه قرار داشت و یک مغازه که با توجه به نوشتة بالای آن میشد فهمید که باجة بلیط فروشی برای ورود به موزه است ... برای هری بسیار جالب به نظر رسید ... باید برای ورود به موزة خانوادگیش بلیط تهیه می کرد ...

مسیرشان را کمی به سمت باجه کج کردند و هری هم از بقیه جلوتر افتاد تا برای خودش و دوستانش بلیط بگیرد ... یک مرد چاق و قدکوتاه در مغازه حضور داشت و تقریباً هم به خواب رفته بود ...    

هری چند ضربة آرام به شیشه زد که باعث شد مرد کاملاً از خواب بپرد و با دیدن ده سیاهپوش، رنگ از رخسارش بپرد و به خیال حمله ی مرگخواران به دنیال چوبش بگردد؛ بدون توجه به اینکه اگر اینها مرگخوار بودند، هرگز برای بیدار کردنش تلاش نمی کردند!

وقتی که مرد کمی به خود آمد و در جایی که باید نقاب مرگخواران می بود، ده چهرة جنجالی و آشنا را دید که افتخار از نزدیک دیدن آنها نصیب هر کسی نمیشد، خواب کاملاً از سرش پرید و با تعجب پرسید: هری ... هری پاتر؟

حالت نگاه متعجبانه ی مرد به صورت هری و به ویژه جای زخمش به گونه ای بود که گویا همین چند لحظه پیش ولدمورت را دیده بود؛ ولی هری که از این نوع برخوردها متنفر بود و در عین حال به آن عادت کرده بود، دستش را دراز کرد و آن را از پنجره داخل برد و با لبخندی مصنوعی گفت:

_از دیدنتون خوشحالم ... آقای ...

مرد هم از جا پرید و در حالی که کاملاً ذوق کرده بود، با دو دستش، دست هری را فشرد و گفت:

_پورسل ... دیوید پورسل ... خیلی خوشحالم که می بینمتون آقای پاتر ...

سپس دست هری را رها کرد و با بیشترین سرعتی که یک مرد چاق با حدود صد و پنجاه کیلو وزن می تواند داشته باشد، از مغازه اش خارج شد و با لبخندی گشاده در کنار هری ایستاد ...

هری گفت: راستش ... من ده تا بلیط می خواستم ... پولش چقدر میشه؟

مرد که ذوق زدگی کاملاً در صدایش مشهود بود، به سرعت پاسخ داد:

_بلیط؟؟؟ ... این چه حرفیه که میزنین ... اینجا خونه ی خودتونه ... کل این دره خونة شماست ...

_ممنونم از لطفتون ... راستی یه سؤال ... اینجا رو چه کسی موزه کرده؟

_اِه ... مگه نمی دونین؟ ... وزارتخونه می خواست اینجا رو تبدیل به یه موزه کنه و چون اون موقع شما هنوز به سن قانونی نرسیده بودین، قیّمتون اجازه داد که اینجا موزه بشه ...

_مگه در چه سالی اینجا موزه شده؟

_سال 2006 ... اون موقع شما هنوز به سن قانونی نرسیده بودین ...

هری با تعجب پرسید: سال 2006 ؟؟؟ ... اما قیّم من سیریوس بلک بوده که در سال 2005 مُرده؟!

هری با ترس و البته اشتیاق برای افشا شدن حقیقتی جدید در این دره که به جرأت می توانست نامش را درة حقایق بگذارد، پرسید: میشه بپرسم چه کسی این اجازه رو صادر کرده؟ ... اسمشو می خوام ...

_راستش ... من اطلاعی در این مورد ندارم ... جسارتاً ... مگه خودتون نمی دونین؟

پیرمرد بسیار مهربانی به نظر می رسید ... هری هم جوابش را با لبخندی داد که این بار کمتر مصنوعی به نظر می رسید: راستش ... من اصلاً نمی دونستم که بعد از سیریوس بلک هم قیّم داشتم!!! ...

مرد میانسال کمی تعجب کرد و گفت:

_جالبه ... در هر صورت ... من می تونم شما رو واسة شام به خونه دعوت کنم؟

_شما لطف دارین آقای پورسل ... ولی الان دیگه دیروقته ... مزاحم خونواده نمیشیم ...

_مزاحم چیه ... شما قهرمان و اسطورة مایید ... مطمئن باشین که اونا هم خیلی خوشحال میشن ...

هری از روی ناچاری نگاهی به دوستانش انداخت و وقتی که تأیید آن ها با سرهایشان را دید، گفت:

_چشم ... از لطف و مهمون نوازیتون ممنونم ...

مرد هم خوشحال و سرخوش از پذیرفته شدن دعوتش، سریعاً مغازه را بست و جلوتر از بقیه به راه افتاد تا راه خانه اش را به آنها نشان دهد ... از اینکه همة اعضای کمیتة معروف ققنوس سفید مهمانش بودند، در پوست خود نمی گنجید ...

مسیر بین مغازه تا خانة مرد در سکوت کامل پیموده شد و به علّت نزدیکی فاصله، بیش از پنج دقیقه هم طول نکشید ... خانة چندان مجلّلی نبود؛ ولی گلهای درون باغچه ی کنارِ در نشان می داد که یک سلیقة منحصر به فرد پشت آن بوده است ... مسلماً تزیینات اینچنینی کار هر کسی نمی توانست باشد!

مرد کلیدش را بیرون آورد و در خانه را باز کرد و سپس آن ها را به داخل خانه راهنمایی نمود. چند لحظه بعد زنی میانسال با موهایی طلایی از اتاق خارج شد تا از شوهرش استقبال کند. هری خداوند را در دلش شکر کرد که همگی در بین راه لباس مخصوصشان را محو کرده بودند تا خانم خانه با دیدن ده شبح سیاه قبض روح نگردد. زن با دیدن مهمانانی که شوهرش با خود آورده بود، کمی تعجب کرد و تعداد زیاد آن ها هم کمی دیگر بر تعجبش افزود؛ ولی خیلی زود تعجبش جای خود را به لبخندی گشاده داد و با خوش رویی به استقبال مهمانان آمد ...

مرد با دیدن همسرش لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم ... چند تا مهمون داریم ...

زن هم با خوش رویی پاسخ شوهرش را داد: سلام دِیو ... معرفی نمی کنی؟

_باشه ... ولی مطمئن باش نیازی به معرفی ندارن ...

مرد ابتدا رو به هری کرد و در عین حال به سمت همسرش اشاره نمود و گفت:

_این همسر عزیز منه ... آملیا سلف ...

سپس رو به سمت همسرش کرد و جهت اشارة دستش را به سمت سرکردة سیاهپوشان تغییر داد:

_این هم قهرمان بزرگ درة گودریک، هری پاتره ...

... اما اگر آن مرد قبل از حرف زدن، اشک های چشمان همسرش را می دید، مسلماً هیچ لزومی بر سخن گفتن نمی یافت ... در کل دنیا هری پاتر یک چهره ی کاملاً شناخته شده بود؛ چه برسد به جایی که اصالتاً به آن تعلّق داشت ...

زن بریده بریده گفت: یعنی ... یعنی ... تو پسر لی لی هستی؟

ریزش اشک های زن شدید و شدیدتر شد ... چشمان شوهرش هم کاملاً خیس شدند ...

صدای هری هم کمی به لرزش افتاد: من ... از آشنایی باهاتون خوشبختم ... خانم آملیا ...

جلو رفت تا با زن دست دهد؛ ولی زن به یکباره او را در آغوش گرفت و گریه کرد ... رفتار زن برای هری کاملاً عجیب و غیرقابل توجیه بود ... حداقل تا قبل از اینکه توضیحات او را بشنود ...

زن از هری جدا شد؛ ولی دستان او را همچنان در دستانش نگه داشت و خطاب به شوهرش گفت:

_می بینی دِیو؟ ... این همون هری کوچولو، پسر لی لیه ... ببین چقدر شبیه باباشه ...

چند لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد: البته ... چشماش به لی لی رفته ...

زن همة این حرف ها را در حالتی گفت که چشمانش کاملاً خیس بودند و پیوسته هم بر میزان رطوبت آنها افزوده میشد. چند لحظة دیگر هم مکث کرد و سپس خطاب به خودِ هری سخنانش را ادامه داد:

_مامانت مهربون ترین زن دنیا و صمیمی ترین دوست من بود ... هر موقع پدرت پیشش نبود، یا من می رفتم دیدنش و یا اون میومد دیدنم ... وقتی که روی تو یا ...

زن نفس عمیقی کشید و در حالی که بیش از پیش اشک می ریخت، ادامه داد:

_وقتی که روی تو یا خواهرت حامله بود، بیشتر از همیشه کنارش بودم و توی کارهای خونه کمکش می کردم ... اون وقت ها خیلی شاد بودیم ... با وجودی که دوران خیلی سیاهی بود؛ ولی سیاهی به این دره کشیده نشده بود و مردم این دره سرحال تر و سرزنده تر از مردم جاهای دیگه بودن ... اما ...

تودة اشک چشمانش مضاعف گردید و افزایش غصه اش را هم میشد از بیشتر شدن لرزش صدایش فهمید: هیچ وقت اون شب شوم رو یادم نمیره ... از صبح اون روز یه احساس خیلی بد داشتم ... انگار می دونستم چه اتفاق شومی قراره بیفته ... دو ماهی از زمانی که اون اتفاق وحشتناک واسه ی خواهرت افتاده بود، می گذشت و در این مدّت مادرت کاری جز گریه و غصه خوردن نداشت ... منم بیشتر از هر زمان دیگه ای پیشش بودم ... اون شب حال من بد شد و مجبور شدم برم سنت مانگو ... تقریباً یه ماه بود که حامله بودم و مُدام هم حالم بد میشد ... به بابات خبر دادم که بیاد پیش همسرش و تنهاش نذاره تا من برم سنت مانگو و برگردم ... توی سنت مانگو هفت ساعت منو بستری کردن ... حدودای ساعت چهار صبح بود که درمانگرا بهم گفتن که می تونم برگردم خونه ... واسة شوهرم پیام فرستادم که بیاد کمکم کنه ... ولی جوابی ازش نگرفتم ... از اونجا که نمیشد مستقیم به داخل دره آپارات کرد، یه مسافتی رو باید پیاده میومدم ... ولی به خاطر احوال ناخوشم، بدون کمک شوهرم راه رفتن واسم سخت بود؛ اما به هر ترتیبی که بود، تونستم خودمو برسونم خونه ... وقتی رسیدم خونه، دیدم خونه خالیه! از خونه زدم بیرون که برم محلّ کار دیوید ... اون موقع توی همین مغازه ای که الان بلیط موزه می فروشه، یه فروشگاه کوچیک مواد غذایی داشت ... وقتی که رفتم مغازه، دیدم که اطراف خونتون خیلی شلوغه ... خبرنگارا ... عکاسا ... جادوگرای وزارت ... بعضیاشون گریه می کردن و بعضی های دیگه هم به همدیگه تبریک می گفتن ... با تعجب رفتم جلو و شوهرمو توی جمعیت پیدا کردم ... اون هم گریه می کرد ... ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ ... اونم بهم گفت برم داخل خونه ... منم تونستم در بین ازدحام جمعیت برم داخل ... ولی ...

دوباره زن کنترل خود را از دست داد و به هق هق افتاد ... هری برای ادامة سخنانش به او فشار وارد نکرد؛ گرچه برای شنیدن وقایع روز مرگ پدر و مادرش بسیار مشتاق شده بود ...

حالا دیگر می دانست آن آملیایی که در دفتر خاطرات پدر و مادرش بارها به آن اشاره شده بود، چه کسی بوده است ... دفتر خاطراتی که لوپین به عنوان هدیه به او داده بود ...

مکث و توقف این دفعة زن از دفعات قبلی بیشتر بود؛ ولی هری صبر کرد و کنجکاویش را بروز نداد تا اینکه خود زن سخنانش را ادامه داد:  

_آثار سوختگی طلسم ها رو میشد در همه جای خونه دید ... خونه ای که یه روزی به خاطر قشنگی، تمیزی و تزیینات منحصر به فردش زبانزد خاص و عام بود، دیگه تقریباً به یه خرابه تبدیل شده بود؛ تزییناتی که به سلیقة لی لی و به وسیلة گل ها و نقش های خانوادگی قدیمی پاترها انجام شده بودن ... با دیدن فضای خونه خشکم زده بود ... اصلاً باورم نمیشد ... با وجودی که حتی نفس کشیدن هم واسم سخت شده بود، دنبال لی لی و جیمز و تو گشتم؛ ولی هیچ کدومتون رو پیدا نکردم ... تا اینکه دوباره برگشتم پیش شوهرم ... و اون ... و اون همه چیز رو واسم تعریف کرد ... بهم گفت که ولدمورت به خونه حمله کرده و جیمز و لی لی رو کشته؛ ولی نتونسته تو رو بکشه و طلسم مرگش به سمت خودش برگشته ... من که خودم هنوز حال و احوال خوشی نداشتم، با شنیدن این خبر دیگه از حال رفتم ...

قطرة اشکی از چشمان هری فرو افتاد ... جلو رفت و دستی بر شانه ی زن گذاشت ... پشت شیشه ی پنجره ای که به حیاط خانه باز میشد، صورت دختری را دید که به شیشه چسبیده بود و آن ها را تماشا می کرد ... به احتمال زیاد این همان دختری بود که در هنگام مرگ پدر و مادرش، آملیا روی او حامله بوده است ...

آملیا با هر دو دستش، دست هری را که بر روی شانه اش قرار گرفت، با محبت و مهربانی فشرد ...

چند لحظه بعد آملیا از او جدا شد و آن ها را به داخل دعوت کرد ... دوستان هری یک به یک با آملیا دست دادند و خودشان را به او معرفی کردند و سپس به هری که جلوتر ایستاده بود، پیوستند. وقتی که نویل خود را به آملیا معرفی کرد، آملیا واکنشی انجام داد که نشان می داد با والدین و به خصوص مادر او هم مُراوده و ارتباطی نزدیک داشته است؛ از جمله در آغوش گرفتن مادرانه تا ریزش اشکهای مادرانه ای که شدت غصه اش را نشان می داد. همگی با هم وارد اتاق نشیمن شدند و بر روی چندین مبل نشستند؛ ولی به علّت کمبود تعداد مبل ها، چند نفر هم مجبور شدند که بر روی زمین بنشینند و هری هم ترجیح داد که جزء همین دسته باشد ... چند دقیقه بعد، همان دختری که هری او را از پشت شیشه دیده بود، با یک سینی حاوی یازده نوشیدنی وارد اتاق شد و با لبخندی بر لب جلو آمد تا به هری و دوستانش سلام کند و به هر کدام یک لیوان بدهد ... هری نمی دانست که عمداً بود یا خیر، ولی به هر حال دختر از سمتی شروع کرد که پدرش نشسته بود ... از این سمت هری دومین نفر بود! وقتی که دختر نوشیدنی پدرش را به او داد، کمی جلوتر آمد و سینی را جلوی هری گرفت و گفت:

_سلام آقای پاتر ... بفرمایید ... نوشیدنی ...

هری هم لبخندی زد و گفت: سلام ... به خاطر نوشیدنی ممنونم ... افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟

_سارا هستم ... سارا پورسل ...

هرچقدر هم که هری تلاش کرد، باز هم نتوانست آن دختر را زیبا نداند ...

_از آشنایی باهاتون خوشبختم خانم پورسل ...

سارا هم در حالی که هنوز لبخند دلنشینش را بر لبانش داشت، با هری دست داد و سپس به سراغ نفر بعد که نویل بود، رفت. وقتی که به همه شربت داد، از اتاق خارج شد و تقریباً یک ساعت بعد همراه با نخستین ظرفها و وسایل شام وارد اتاق شد و پس از قرار دادن آنها بر روی میز، دوباره از اتاق خارج شد تا بقیة ظرفها را هم بیاورد. هری با تعجب از آقای پورسل پرسید: چرا از جادو استفاده نمی کنین؟

_راستش ... ما ترجیح میدیم که از جادو فقط در مواقع ضروری استفاده کنیم ... کاری رو که میشه با دست انجام داد، با جادو انجام دادنش اشتباهه ...

هری علّت آن را به دقیقاً نمی دانست؛ ولی به درست بودن این گزاره اعتماد داشت؛ چنین نقطه نظری را نخستین بار از جادوگر بزرگ و باتجربه ای به نام نیکولاس فلامل شنیده بود ...

سارا چندین بار دیگر هم آمد و هر دفعه هم با خود مقداری از ظروف و لوازم شام را آورد و پیشنهاد کمک هری را هم رد کرد تا اینکه سرانجام تمام مقدمات شام آماده شد و همگی روی صندلی هایشان نشستند و سارا و آملیا هم آخرین نفراتی بودند که به جمع آن ها اضافه شدند ... صرف شام تقریباً در سکوت سپری شد و هیچ صحبت مهمی بین آنها ردّوبدل نگردید.

پس از صرف شام، هری خطاب به آقای پورسل گفت: خب آقای پورسل ... ما دیگه باید بریم ... خیلی ازتون متشکریم ... هیچ وقت این مهمون نوازیتون رو فراموش نمی کنیم ...

_این چه حرفیه هری ... واسة من افتخاره که پسر جیمز پاتر دعوت شامم رو قبول کرده ... ولی حیف شد که شب اینجا نمی خوابین ... کاش میشد اینجا بمونین ...

_شما لطف دارین آقای پورسل ... اما امشب ما باید بریم ... امیدوارم بازم ببینمتون ...

سارا هم جلو آمد و با هری دست داد و گفت:

_از دیدنت خوشحال شدم هری ... امیدوارم بازم ببینمت ... قهرمان ...

_منم همینطور سارا ... امیدوارم بازم ببینمت ...

خانم پورسل هم هری را در آغوش گرفت و گفت:

_واست آرزوی موفقیت می کنم هری ... اگه لی لی اینجا بود، حتماً بهت افتخار می کرد ...

_ممنونم خانم پورسل ... از دیدنتون خیلی خوشحال شدم ...

سپس هر ده نفر از خانه خارج شدند و با آن خانوادة مهربان خداحافظی کردند و به سمت موزه به راه افتادند. خودشان راه را یاد گرفته بودند و به همین دلیل با سرعت بیشتری حرکت می کردند. رسیدن به موزه بیش از سه دقیقه طول نکشید و این بار دیگر مسیرشان را به سمت باجة بلیط فروشی منحرف نکردند.

مستقیماً از درِ سلطنتی موزه گذشتند و وارد آن شدند. خود این هم نکتة جالبی بود که موزه در حدود ساعت دوازده شب هم هنوز باز است؛ اما هری و دوستانش بدون توجه به چنین مسائلی، از حیاط زیبا و باغ مانندِ خانه هم عبور کردند تا اینکه هری در کنار اتاقک کوچکی که در کنار درِ ورودی به داخل خانه قرار داشت، توقف کرد و چند ضربة آرام به پنجره زد. چند لحظه بعد یک مرد پنجره را باز کرد و دستش را بیرون آورد تا بلیط هایشان را بگیرد؛ ولی هری در عوض گفت:

_ببخشید آقا ... ما بلیط نداریم ...

مرد در حالی که یک استکان چای در دست داشت و آن را می نوشید تا احیاناً خوابش نبرد، با تعجب سرش را از پنجره بیرون آورد؛ ولی با دیدن چهره ی هری، چای داغ درون گلویش مسیری اشتباه را برای پایین رفتن انتخاب کرد و باعث شد که هری با نیت کمک کردن به او، چند بار به پشتش بزند.

مرد بلافاصله پس از خارج شدن از وضعیت بحرانی، دستش را از پنجره بیرون آورد و با هری دست داد و گفت: سلام آقای پاتر ... خوشحالم که می بینمتون ... بفرمایین داخل ...

هری هم با او دست داد، لبخندی زد و سپس گفت: آقای پورسل بهمون گفتن که ما بلیط نیاز نداریم!

مرد هم عجولانه پاسخ داد: البته که همینطوره ... این موزه متعلق به شماست ...

هری هم تشکری کرد و سپس درِ ورودی را باز نمود و به همراه دوستانش وارد شد ... فضای خانه با آن چیزی که تصورش را می کرد، بسیار فاصله داشت ... "موزة پاترها" اسمی کاملاً شایسته برای آن به نظر می رسید ... در جای جای خانه اشیاء و نقشهایی تاریخی دیده میشد که مسلماً قدمت هر کدام به سال ها پیش برمی گشت ... گچ بری های بسیار زیبای روی دیوارها که نقوشی از جمله نشان گروه گریفیندور، نشان هاگوارتز و قامت یک گریفین را دربرداشتند، به گونه ای طلاکاری شده بودند که در زیر نورهای رنگارنگی که در زوایای مختلف به آن ها تابیده میشد، منظره ای توصیف ناشدنی را به وجود آورند؛ نورهایی که از هیچ چراغی خارج نمیشدند ... مسلماً این فضای کنونی خانه، همان فضای صمیمی و مزیّن به گلهای رنگارنگ خانه ی لی لی نبود ...

جرج و فرد و جیمز از شکوه خانه سوت کشیدند ... بقیه هم مشخصاً تحت تأثیر قرار گرفته بودند ...

وقتی که راهرو و اتاق اول را پشت سر گذاشتند و وارد راهروی دوم شدند، در سمت راست خود دری را دیدند که در بالای آن با خطوط درشت نوشته شده بود:

"محل مبارزه ی جیمز پاتر با کسی که نباید اسمش را برد."

هری بی درنگ چوبش را به سمت نوشته گرفت و آن را تغییر داد:

"محل مبارزه ی جیمز پاتر با تام ماروولو ریدل"

سپس در را باز کرد و وارد اتاق شد ... این اتاق را که زمانی اتاق نشیمن خانة پاترها بود، تغییر نداده بودند ... آثار سوختگی ها ... نقش و نگارهای نیمه سوخته ... این اتاق واقعاً بوی پدرش را می داد ...

به یکباره فشاری خفیف را احساس کرد و لحظه ای بعد ولدمورت و پدرش جلوی چشمانش بودند که با نگاهی مرگبار به همدیگر خیره شده بودند ... اما ... به هیچ وجه توان رویارویی با آن را نداشت ... ذهنش را متمرکز کرد و لحظه ای بعد به این خاطره ی شوم پایان داد و به جمع دوستانش بازگشت ...

با سرعت برگشت و از اتاق خارج شد و قبل از اینکه دوستانش بتوانند به او برسند، قطرة اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، پاک کرد ... در انتهای راهرو اتاق بزرگتری قرار داشت که در بالای آن نوشته شده بود:

"محل مبارزه ی لی لی پاتر با کسی که نباید اسمش را برد."

هری همان کاری را که با تابلوی قبل کرده بود، با این تابلو نیز انجام داد:

"محل مبارزه ی لی لی پاتر با تام ماروولو ریدل"

سپس در را باز کرد و وارد اتاق شد ... فضای این اتاق هم تقریباً شبیه اتاق قبل بود؛ ولی یک تفاوت بزرگ و عمده داشت ... تقریباً در وسط اتاق یک محفظه با نقوش طلایی مختلفی دیده میشد که بسیار باشکوه بود و کاملاً نظرها را به خود جلب می کرد. از ظاهر آن میشد فهمید که از طلای خالص ساخته شده است ... در بالای آن نوشته شده بود:

"محل شکست خوردن کسی که نباید اسمش را برد، از هری پاتر"

محفظه تنها به اندازه ی یک نوزاد بود ... هری نوشته ی بالای آن را هم تغییر داد:

"محل شکست خوردن تام ماروولو ریدل از هری پاتر"

باز هم قدرت گذشته خوانیش فعال شد:

_هری رو نه ... هری رو نه ... خواهش می کنم ... هری رو نه ...

_آواداکداورا!

دوباره جلوی ادامه ی خاطره را گرفت و با فشاری خود را به دنیای واقعی برگرداند. چند نفس عمیق کشید و سپس خطاب به دوستانش گفت: باید بگردیم یه نشونه پیدا کنیم که راه رو بهمون نشون بده.

همگی سر تکان دادند و هر کدام یک جهت و راهرو را برای جستجو انتخاب کردند. به جز دو اتاقی که مرمّت نشده بودند تا به همان شکل سابق خود بمانند، بقیه ی خانه کاملاً عوض شده و از هر سمت فضای آن چندین برابر شده بود ... راهروها و اتاق های متعدّدی به آن افزوده شده بود که از اشیاء و لوازم قدیمی پاترها پُر شده بودند که هر کدام چندین هزار گالیون ارزش داشتند ... فکر اینکه چنین سرمایة هنگفتی متعلق به خود اوست، در حالت عادی مغز هری را داغ می کرد؛ ولی هری فقط ذهنش را بر روی پیدا کردن نشانه ای معطوف کرده بود که راه رسیدن به پیمان مرگ را به او نشان دهد ... البته خودش هم می دانست که هدفش از این کار، در وهلة اول منحرف کردن ذهنش از تفکر کردن پیرامون مسائل مربوط به خانواده اش است و یافتن پیمان نامه در اولویت بعدی قرار دارد.

یک اتاق دیگر را هم جستجو کرد تا اینکه پیامی را از جانب نویل دریافت کرد که از او خواسته بود به غربی ترین اتاق موزه بیاید ... بی درنگ به آن سمت حرکت کرد و چند دقیقه بعد به آنجا رسید ...

چند تن از دوستانش در آنجا جمع شده بودند و بقیه هم بعد از هری آمدند. وقتی که همه جمع شدند، نویل به تابلویی که در انتهای اتاق قرار داشت، اشاره کرد ... برای یادآوری تابلو، اصلاً نیازی به فکر کردن نداشتند ... همان جادة سرسبز ... همان فضا ... ولی این بار با یک تفاوت عمده ... هیچ دخترکی در حال عبور از جاده نبود ... چند لحظه همگی ساکت ماندند و هیچ حرفی نزدند ... در واقع همان هالة جادویی که از آن ساطع میشد، همه ی حرف ها را میزد ... چند لحظه بعد، دراکو سکوت را شکست:

_حیله ی شاه و شهر!

جرج با تعجب پرسید: حیله ی چی چی؟

دراکو توضیح داد: اگه شاه یه شهر بمیره، شهر از بین نمیره؛ ولی به طور کاملاً محسوسی تغییر می کنه و همه چیزش تحت تأثیر این اتفاق قرار می گیره ... این تابلو هم مثل یه شهره که شاه نداره و ما باید شاهش رو بهش برگردونیم ...

هری که به درستی منظور دراکو از "شاه" را درک کرده بود، پرسید:

_خب ... ما چطور می تونیم اون دختره ی توی تابلو رو بیاریم اینجا؟

_فقط کافیه بهش بگیم ... اگه حدس من درست باشه و واقعاً از این حیله استفاده شده باشه، اون باید بیاد اینجا ... بدون هیچ مخالفتی ...

هری گفت: خب ... ما که نمی تونیم برگردیم اونجا و بهش بگیم ... پس بهتره یه پاترونوس واسه ی مایکل یا آمائوری بفرستیم و از اونا بخوایم این کارو بکنن ...

هری این را گفت و بلافاصله چوبش را کشید تا برای آن ها پیام بفرستد؛ اما حرف دراکو او را متوقف کرد: بی خود زحمت نکش ... هیچ پاترونوسی نمی تونه به شهرک مرگخوارا وارد یا از اون خارج بشه.

هری دستی به موهایش کشید و گفت: وای ... حالا چی کاری کنیم؟ ...

جیمز پاسخ داد: مثل اینکه چاره ای نداریم ... یه نفرمون حتماً باید برگرده به شهرک مرگخوارا ...

چند نفر دیگر هم حرف او را تأیید کردند؛ ولی دراکو هیچ واکنشی نشان نداد. درست در لحظه ای که زاخاریاس برای رفتن به شهرک مرگخوارها داوطلب شد، دراکو سکوتش را شکست:

_یه راه دیگه هم هست ...

همه ی نگاه ها به سمت او برگشت و همگی کنجکاوانه منتظر توضیحات بیشتر او شدند ... دراکو چند لحظه مکث کرد و سپس آستین دست چپش را بالا زد ... همین حرکت دراکو کافی بود تا همه مقصود او را بفهمند ... پس از چند ثانیه سکوت، دراکو توضیح داد:

_من می تونم با نشانم واسشون پیام بفرستم؛ ولی وقتی از نشانم استفاده کنم، مثل یه چراغی که توی شب روشن بشه، جا و مکانم واسه ی هر مرگخواری که دنبالم باشه مشخص میشه ... و در مورد خودم هم مطمئنم که ولدمورت خودش میاد سراغم ... اون با خیانت اصلاً میونه ی خوبی نداره ... اگه دستش به من برسه، بلایی به سرم میاره که دیگه کسی جرأت خیانت نکنه ... اما با این وجود من می تونم از پسش بربیام ... اول از این دره میرم بیرون و بعدش به یه جای دور آپارات می کنم ... بعدشم از اونجا واسه ی یکی از اون دو تا پیام می فرستم و بهش میگم که باید چه کار کنه ... بعدش هم بلافاصله به یه جای دیگه آپارات می کنم و در کل تا می تونم، جا عوض می کنم تا گیج بشن و نتونن ردّمو بگیرن ... اگه اونطور که وزیر میگه، هیچ مرگخواری توی وزارتخونه وجود نداشته باشه، یه آپارات هم کافیه ...

هری گفت: فکر خیلی خوبیه ... ضمناً نگران نباش ... به حرف آقای ویزلی اعتماد کن ...

جیمز پرسید: اما ... اگه تو واسة اونا پیام بفرستی، اونا لو نمیرن؟

_نه ... این یکی از جادوهای دفاعی شهرکه ... هیچ جادویی در داخلش قابل ردگیری نیست؛ حتی اگه خود ولدمورت بخواد اون جادو رو ردگیری کنه!

هری نتیجه گیری کرد: پس اگه یه مقدار شانس بیاریم، هیچ مشکلی پیش نمیاد ...

سپس هری دستی بر شانة دراکو زد و گفت: موفق باشی!

دراکو هم سری تکان داد و از آنها جدا شد. نقشه ای که دراکو کشیده بود، حداقل نیم ساعت به طول می انجامید؛ در نتیجه هری و دوستانش تصمیم گرفتند که در این مدت در موزه به گردش بپردازند و وقت آزادشان را صرف مشاهده ی میراث تاریخی پاترها کنند. هری راهروها و مسیرهایی را انتخاب می کرد که به اتاقهایی که محل کشته شدن پدر و مادرش بودند، حتی نزدیک هم نشود. همان یک بار که آن اتاقها را دیده بود، برایش کاملاً کافی و انجام دوباره ی این کار برایش بسیار سخت و مشکل به نظر می رسید. نگاه های خیره اش به اشیاء و نقشهای روی دیوار هیچ مضمونی نداشتند؛ چون در واقع تمام تلاش او صرف منحرف کردن ذهنش میشد تا دوباره حقایق تلخی را که به تازگی شنیده بود، به یاد نیاورد ... در درونش غوغایی بود ...

همان طور که راه می رفت، بر روی نقش های برجسته ای که هویت و اصل و نسب مالکین این خانه را کاملاً مشخص می کردند، دست می کشید و از اینکه به چنین خانواده ای تعلق داشته، به خود می بالید. در میان تمام چیزهایی که دیده بود، یک چیز حواسش را بیشتر از همه به خود جلب کرد و باعث شد که تا لحظة آخر از سر جایش تکان نخورد. وقتی که درِ انتهای راهرویی را که در آن قرار داشت، باز کرد و وارد اتاق بزرگ پشت آن شد، بلافاصله تابلوی سراسری و بزرگی که تمام فضای دیوار سمت چپش را پوشانده بود، توجه او را به خود جلب کرد ... یک تابلوی بزرگ ... و یک عکس دسته جمعی خانوادگی ... از آغاز پاترها تاکنون ... تعداد زیادی زن و مرد که با دیدن او، شدت پچ پچ هایشان افزایش یافته و مشغول مشورت با یکدیگر بودند تا شکّشان مبنی بر دیدن جوانی از نسل خودشان، به یقین و اطمینان تبدیل گردد. هری لبخندی به آن ها زد و دستی برایشان تکان داد و برای چندمین بار در آن شب، غم و غصه در وجودش و چند قطره اشک هم در چشمانش جمع شد ... اینها خانواده اش بودند ... خانوادة خود او ... خانواده ای که هیچ کدامشان را به چشم ندیده بود ...

پیرمردی با ریش های سفید و پرپشت گفت: اوه ... شک ندارم که این جوون یه پاتره ...

هری لبخند تلخی زد و پاسخ داد: آره بابابزرگ ... من تنها بازماندة خانوادة پاترها هستم ...

سپس رویش را به سمت پدر و مادرش کرد و با لحنی آرام و پُر از غم گفت:

_سلام بابا ... سلام مامان ... خوشحالم که ...

بغض هری به او اجازه نداد که حرفش را ادامه دهد. پدر و مادرش هم به ترتیب جواب او را دادند؛ اما آن ها تنها تصویری از والدین واقعیش بودند؛ به همین دلیل پاسخ آنها کاملاً خالی از هرگونه احساس فرا طبیعی بود ... ابتدا پدرش این کار را انجام داد: اوه ... سلام پسرم ... خوشحالم که می بینمت ...

سپس پدرش لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید: چرا هیچ دختری رو باهات نمی بینم؟

هری که غمی دیگر برایش یادآوری شده بود، پاسخ داد: به خاطر اینکه نیومدم پیک نیک!

سپس رو به مادرش کرد و دستی بر روی تصویر او در تابلو کشید.

مادرش گفت: اوه ... عزیزم ... خیلی منتظر این لحظه بودم ... دلم واست تنگ شده بود پسرم ...

_منم دلم واست تنگ شده بود مامان ... یه وقت هایی ...

هری دستی بر روی چشمانش کشید و آنها را از هرگونه ضایعات پاکی به نام اشک تصفیه نمود:

_یه وقت هایی خیلی بهت نیاز داشتم مامان ... اما ...

هری سخنش را ادامه نداد ... مادرش با تعجب پرسید: اما چی؟

هری با بی حوصلگی پاسخ داد: هیچی ... ولش کن ...

چند تن دیگر از خانواده اش هم با حرف هایشان ابراز وجود کردند و هری هم پاسخشان را داد ... اما ناگهان یک نکتة مهم توجهش را به خود جلب کرد. چند نوزاد در آغوش بعضی از افراد درون تصویر دیده میشد که نشانة مرگ زودهنگام آن ها بود ... اما هیچ نوزادی در آغوش مادرش دیده نمیشد ...

******************

_لرد سیاه جاودان باد!

بیست نفر همزمان این جمله را گفتند که بهترین مرگخوارهای ولدمورت از جمله اسنیپ، لوسیوس مالفوی، جک و جو هانسون، بلاتریکس لسترانج، دالاهوف، یاکسلی و گری بک هم در این جمع قرار داشتند. ولدمورت از سر جایش بلند شد و حرفش را به صورت کاملاً خلاصه بیان کرد:

_پسر لوسیوس از نشانش استفاده کرده ... میریم دنبالش ... اون خائن باید امشب به سزای اعمالش برسه ...

همگی با هم تعظیم کردند: بله قربان ... لرد سیاه جاودان باد!

چشمان لوسیوس مالفوی از نفرت برقی زد؛ اما ولدمورت منتظر عکس العمل بقیه باقی نماند. از روی صندلیش بلند و از تالار خارج شد ... بقیه هم پشت سر او حرکت کردند تا به شکار دراکو بروند ...

... اما اسنیپ که در پشت ولدمورت حرکت می کرد، به خیالات او پوزخند زد ... به هر حال او چندین سال استاد دراکو بود ... مدتهای زیادی هم استاد خصوصی او بود ... محال بود که دراکو به این راحتی دُم به تله بدهد ... کاملاً مطمئن بود که دراکو برای این کارش، هدف و نقشة خاصی داشته است ... در دلش دعا کرد که نقشة دراکو هر چه که بود، به موفقیت بینجامد ...

******************

_مامان؟ ... پس پترا کجاس؟ ... مگه اون ...

_اوه ... هری عزیزم ... منم این سؤال رو از مسئول موزه پرسیدم ... ولی جواب مشخصی نگرفتم ...

هری سخت در فکر فرو رفت ... یعنی این موضوع چه دلیلی می توانست داشته باشد؟؟؟

ترجیح داد فکر کردن دربارة این موضوع را به آینده موکول کند و فعلاً به فراخوان نویل پاسخ دهد که خبر آمدن دخترک درون تابلو را به او داده بود ...

******************

در یک دشت بی آب و علف ظاهر شدند که هیچ نشانه ای از بشریت در آن دیده نمیشد. از هر سمت و سویی که چشم کار می کرد، فقط خاک بود و بوته های خاری که شدیداً مقاومت می کردند تا از جا کنده نشوند و سرنوشتشان را به دست باد نسپارند. پوزخند اسنیپ گسترده تر شد که البته به پشتوانة نقاب مرگخواریش این امر تحقق یافت؛ زیرا تجربه ثابت کرده بود که ولدمورت با کسی که در زمان شکست و اوج عصبانیتش به او پوزخند بزند، هرگز رفتار مناسبی نخواهد داشت!!! ...

******************

_بازم تو، پسره ی بی ادب؟

_آره ... خودمم ... حالا بهتره تابلوت رو ببری کنار ...

_اول شما باید اسم رمز رو بگی!

چند نفر هوف کشیدند و موجی از ناامیدی همه را دربرگرفت ... اما خیلی زود هری به این تشنج پایان داد ... هنوز رمز صفحة ر.ا.ب در کتاب "تاریخچة مبارزه" را به یاد داشت: به امید رستگاری!

دخترک سری به نشانة تأیید تکان داد و بلافاصله تابلو باز شد ... لبخندی از رضایت بر لبان همه نقش بست ... هری اولین نفری بود که وارد دریچة کوچک پشت تابلو شد ... بقیة دوستانش هم یک به یک پشت سرش وارد دریچه شدند ... واقعاً دریچة کوچکی بود و حتی برای یک نفر هم به اندازة کافی جا نداشت و به همین دلیل مجبور بودند نیم خیز راه بروند؛ البته این وضعیت بیش از ده متر طول نکشید و سپس وارد یک اتاق بزرگتر شدند. هری دکمه ی کوچکی را دید که در کنار درِ اتاق تعبیه شده و نشان می داد که از این اتاق به عنوان آسانسور استفاده می شود ... بی درنگ آن را فشار داد ...

به محض اینکه هری دکمه را فشار داد، آسانسور با سرعتی ماورای تصور بشریت پایین رفت و اگر کمیته ی ققنوس سفید لباس مخصوصی را نداشتند که از آنها در برابر چنین تغییرات محیطی حفاظت کند و آن لباس هم به محض اراده بر تنشان ظاهر نمیشد، ممکن بود دل و روده هایشان هم به همراه استفراغ هایشان بالا آمده و از بدنشان خارج گردد ...

پایین رفتنشان نزدیک به پنج دقیقه طول کشید و توقف یکباره ی آسانسور هم فشاری را بر روی آنها وارد نکرد؛ چون لباسشان چنین اجازه ای را حتی به موانع محافظ پیمان مرگ هم نمی داد. هری سعی کرد به این موضوع فکر نکند که با توجه به آن سرعتی که آمده بودند و مدت زمانی که این عمل طول کشیده بود، احتمالاً آنها الان باید در مجاورت مرکز کرة زمین می بودند!!! ...

هری و دوستانش از آسانسور خارج شدند و در یک محیط بسیار بزرگ قرار گرفتند که انتهای آن را نمیشد دید؛ غاری بزرگی به قطر نزدیک به صد متر و طولی به اندازة هزاران متر از جنس سنگ هایی مرطوب با قندیل هایی که از سقف فرو افتاده بودند و با وجودی که از جنس سنگ بودند؛ اما قطرات آب مرتباً هم از آنها و هم از سقف می چکید. در کف غار هم رود پرآبی از قطرات آب به وجود آمده بود که کاملاً هم عمیق به نظر می رسید و عبور از آن با روش های مشنگی بسیار دور از ذهن بود؛ اما مسلماً چنین جایی برای مشنگ ها طراحی و ساخته نشده بود ... تا جایی که می توانست، ذهنش را متمرکز کرد و لحظه ای بعد جواب، خودش را به او نشان داد ... قندیلهای سنگی طوری به هم پیچیده بودند که در بین آن ها فضاهایی خالی به وجود آمده بود و این فضاهای خالی هم تقریباً پشت سر هم قرار گرفته بودند ... این موضوع فقط یک دلیل می توانست داشته باشد و دلیل آن هم جلوی چشمان هری بود؛ به همین دلیل او جواب سؤال ((حالا چی کار کنیم؟)) رون را اینگونه داد:

_باید با جارو از اینجا بگذریم ... اگه به قندیل ها نگاه کنین، می بینین که در واقع دارن یه راه درست می کنن ... سه تا راه مختلف هم وجود داره ... به سه گروه سه نفره تقسیم میشیم و هر گروه از یکی از راه ها میره ... ممکنه از این سه راه، فقط یکی به مقصد برسه و اون دو تای دیگه انحرافی باشه؛ پس هر گروهی که به انتهای مسیر رسید، لازم نیست منتظر رسیدن گروه های دیگه بمونه ...

جیمز پرسید: اما هری ... به نظرت می تونیم از اینجا جاروهامون رو احضار کنیم؟ ... اینجا هیچ منفذ یا راه خروجی نداره که جاروها بتونن از اون طریق داخل بشن ...

هری لبخندی زد و تمام سعیش را هم کرد که لبخندش به حدّ کفایت مطمئنانه به نظر برسد:

_اونی که یه چنین راهی رو واسة عبور جاروها درست کرده، مسلماً فکر اینجاش رو هم کرده ... شاید یه منفذی که ما نمی بینیم و یا یه قابلیت خاص واسة عبور جاروها و یا هر چیز دیگه ای ... به هرحال این موضوع واسة ما اهمیتی نداره ... اون چیزی که مهمه، اینه که ما همون کاری رو بکنیم که اون واسة عبور از اینجا در نظر گرفته و سعی هم کرده که اونو مخفی کنه ...

اطمینان به نفس ساختگیش کار خودش را کرد و آنها را تحت تأثیر قرار داد و لحن رئیس مئابانه اش هم به آنها اجازه ی کوچکترین اعتراضی نداد ... چوبش را بالا گرفت و جارویش را احضار کرد و بقیه هم بعد از او این کار را تکرار کردند ... یک دقیقه گذشت ... خبری از جارو نشد ... دقیقه ی دوم تمام شد ... خبری از جارو نشد ... دقیقة سوم سپری گردید ... خبری از جارو نشد ... دقیقة چهارم به پایان رسید ... باز هم خبری از جارو نشد ... دقیقة پنجم هم در شرف اتمام بود که رون به عنوان نخستین فرد معترض لب به سخن گشود: رفیق ... ممکنه راه دیگه ای ...

حرفش به سرانجام نرسید؛ چون بارانی از جاروهای پرواز بر سرشان باریدن گرفت و این خود جواب محکمی برای تنها فرد معترض بود ... هری حرفش را در یک جمله خلاصه کرد:

_من و رون و نویل با هم از راه وسط میریم، فرد و جرج و جیمز از راه سمت راست و دین و ارنی و زاخاریاس هم از راه سمت چپ میرن ... یادتون نره ... لازم نیست برای رسیدن بقیة گروه ها معطل بشین ... به محض اینکه رسیدین، به راهتون ادامه بدین ...

_باشه هری!

این سخن که به صورت همزمان از چندین نفر شنیده شد، حسُن ختامی بود برای توقف چند دقیقه ای کمیتة ققنوس سفید که بدون حضور دراکو چندان هم کامل به نظر نمی رسید ...

نُه جاروی پرواز با هم به هوا برخاستند. هری جلوتر از رون و نویل حرکت کرد و چند لحظه بعد وارد تونل سنگی طبیعی باریکی شد که عبور از آن حتی برای خود او هم دشوار بود. جیمز جلودار دسته ی سمت راست و ارنی هم جلودار دسته ی سمت چپ شد.

ابتدا تونل پیچ ملایمی داشت و مشکلی را برایشان ایجاد نکرد؛ اما به یکباره یک پیچ وحشتناک جلوی هری ظاهر شد که باعث شد از حداکثر توانش برای عدم برخورد با دیوارة سنگی قندیل استفاده کند. فضای غار برای هر تازه واردی ترسناک بود ... غاری نسبتاً تاریک که منبع همان اندک نور درون آن هم مشخص نبود ... چه جسم منورّی می توانست در فرسنگ ها زیر زمین وجود داشته باشد و به آنها نور و روشنایی ببخشد؟ ... اما اینجا جهان جادو بود و همانطور که تاکنون برای تنفس به هیچ مشکلی برخورد نکرده بود، برای روشنایی محیط تا حدّ تشخیص فضا و موانع هم مشکلی نداشتند و یکنواخت بودن این روشنایی هم در این مسئله به آنها کمک می کرد ... علاوه بر اینها، انتهای غار هم به سیاهی مطلق می گرایید و همین موضوع هم کم ترسناک نبود ... قطرات آبی که از سقف و قندیل ها چکیده و سیاهپوشان هم به علّت سرعت زیاد، فقط می توانستند سقوط آن ها را بر صورت و چشمانشان حس کنند و حتی مهلت پاک کردن آن ها جهت افزایش شعاعِ دید را هم پیدا نمی کردند، برای یک انسان عاقل چندان دلچسب به نظر نمی رسیدند ... رودی که از زیرشان می گذشت و به آنها هشدار می داد که در صورت سقوط، چه سرانجامی برایشان رقم می خورد و به چه نحو زندگیشان پایان می یابد، هم مسلماً نمی توانست انتخاب نخست یک انسان عاقل برای آرزو کردن باشد ... اما حساب هری را باید از انسان های عاقل جدا کرد؛ مخصوصاً هنگامی که یار دیرینه اش، یعنی جاروی پروازش را در دست داشته باشد و با نهایت سرعتی که یک نیمبوس 2007 می تواند داشته باشد، به پیش براند ... درست نمی دانست این قطرات اشکی که در چشمانش جمع شده و مسیرِ دیدِ چشمانش را نیمه مسدود کرده بودند، منشأ ذاتی و درونی داشتند و از غم و غصه های فروان امشبش سرچشمه می گرفتند و یا اینکه منشأ خارجی داشته و ناشی از نادرست بودن محل فرو افتادن قطرات آب قندیلهای سنگی بوده اند ...

... اما هری از عمق وجودش لذت می برد ... از پروازش ... از ترسی که یک انسان عاقل می توانست در چنین فضایی داشته باشد ولی او نداشت ... از اینکه نمی توانست موانع جلویش را درست ببیند؛ ولی هرچه میدان دیدش کاهش می یافت، سرعتش بیشتر میشد ... از اینکه به اندازه ای بین خودش و دو دوست پشت سرش فاصله ایجاد کرده بود که اگر به ابتدای مسیر برمی گشت و دوباره از نو مسیر را شروع می کرد، همزمان با آن دو به مقصد می رسید ... از اینکه هرچه مغزش فرمان ترس را به سایر نقاط بدنش ارسال می کرد، غریزه و فطرتش آن را پس میزد ... از اینکه سختترین موانع را به راحتی هرچه تمامتر پشت سر می گذاشت و تندترین پیچها را بدون هیچ فشاری رد می کرد ... از اینکه برای دقایقی دنیا را فراموش کرده بود، از عمق وجودش لذت می برد ...

پس از نزدیک به چهل دقیقه پرواز با نهایت سرعت، احساس کرد که در فضایی باز قرار گرفته است. این موضوع بالاخره او را مجبور کرد که بر خواستة درونیش غلبه کند و دستی بر چشمانش بکشد و با گشودن مسیر دیدش، میدان دیدش را مضاعف کند. دیگر هیچ قندیل و یا پیچی در سر راهش نمانده بود و این موضوع باعث افزایش سرعتش شده بود ... طولی نکشید که بالاخره خشکی را دید ...

وقتی که جلوتر رفت و به انتهای غار رسید، صخره ای بزرگ را دید که راه غار را کاملاً مسدود کرده بود و هیچ منفذی را هم باقی نگذاشته بود ... باز هم معمای دیگری در کار بود ...

از آنجا که اولین نفری بود که مسیر را به پایان رسانده بود، با خود فکر کرد که آیا شامل قانونی که خودش در ابتدای مسیر وضع کرده بود، می شود یا خیر؟ ... ولی وقتی که کمی بیشتر فکر کرد، به این نتیجه رسید که به تنهایی کاری از پیش نمی برد؛ از این رو تصمیم گرفت که تفکّر برای یافتن روش عبور از صخره را بهانه ی خود قرار دهد و مدتی منتظر بماند تا دوستانش از راه برسند. نزدیک به ده دقیقه طول کشید تا اینکه جیمز هم از راه رسید ... هری با لبخندی به سراغ او رفت:

_اوه جیمز ... تو هم مثل من از دوستات جلو زدی؟

_راستش جاروسواری باعث میشه که کنترلم رو از دست بدم.

_ما چقدر شبیه همیم!

جیمز لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:

_تو که گفتی هر کس که به آخر راه رسید، منتظر بقیه نوایسه ... پس چرا ...

هری هم با لحن خود جیمز پاسخش را داد:

_راستش ... داشتم فکر می کردم که چطور از این صخره بگذرم!

چند دقیقه بعد جرج و فرد هم از راه رسیدند و ده دقیقه پس از آن هم رون و نویل به مقصد رسیدند و در این مدت هم مکالمه هایی تقریباً مشابه بین آن ها ردّوبدل شد.

چند دقیقه ای هر شش نفر فکر کردند و نظرات مختلفی از جمله انفجار و شکستن صخره هم ارائه و امتحان شد و همانطور که هری انتظار داشت، هیچ کدام به نتیجه ای نینجامیدند ... راه گذشتن از این صخره هرچه که بود، مطمئناً به این اندازه ها ساده و قابل پیش بینی نبود ...

... اما به هر حال هری قدرت تجزیه و تحلیل ولدمورت را در خود داشت ... وقتی که بر روی مشکلی تمرکز می کرد، جواب ها خود را به او نشان می دادند ...

هری با عجله برگشت و به آخرین نقطة خشکی و در واقع مرز جدا کنندة آب و خشکی نگاه کرد ... حدسش درست بود ... وقتی که رودخانه به مرز خشکی می رسید، به سمت پایین می رفت و در زیر زمین پنهان میشد ... تمام تمرکزش را جمع کرد و بلافاصله هاله ای جادویی را احساس نمود ... انجام یک جادوی متقابل باعث شد زنگی که با جادو مخفی شده بود، خودش را نشان دهد ... زنگ زردرنگی که نیاز نبود هری در مورد نوع کاربری آن تحقیق یا تفکر کند. آن را به دوستانش نشان داد و درست در لحظه ای که می خواست آن را به صدا دربیاورد، رون دغدغة فکریش را بیان کرد:

_رفیق ... از کجا مطمئنی که این زنگ به ظاهر خوشرنگ، موجودات وحشتناکی رو که سالها گرسنگی کشیدن، به شامشون نمی رسونه؟

هری هم با اطمینان پاسخ داد:

_به دو دلیل ... یکی اینکه اونی که چنین مسیری رو طراحی کرده، قصد کشتن من رو نداشته و دیگه اینکه راه دیگه ای وجود نداره که به وسیلة اون بشه از صخره عبور کرد.

هری منتظر واکنش رون یا هر کس دیگری نماند و با اعتماد به نفس زنگ را به صدا درآورد. به صدا در آمدن زنگ با ظاهر شدن یک قایق کوچک یک نفره همراه شد. مسلماً طراح این مسیر انتظار بیش از یک نفر را نداشته است ...

لازم به مشورت یا رأی گیری نبود که هری به عنوان نخستین مسافر این قایق یک نفره انتخاب شود. هری به طرف قایق حرکت کرد و سوار آن شد. بلافاصله دیواره ای شیشه ای رویش را پوشاند و قایق یا به عبارت دیگر زیردریایی کوچک به حرکت درآمد و پس از چند متر حرکت افقی، به سمت پایین تغییرجهت داد. هری قبل از فرو رفتن در آب توانست ارنی و پس از آن زاخاریاس و دین را ببیند که پروازکنان از راه رسیدند و خیالش از کامل بودن و سالم بودن اعضای گروهش راحت شد. فضای قایق بسیار تنگ و آزاردهنده بود؛ اما در حد و اندازه هایی هم نبود که مسیر تفکر و توجه هری را منحرف کرده و تمرکزش را بهم بزند. یک دقیقه بعد جهت حرکت قایق به سمت بالا تغییر کرد و چند ثانیه بعد هم مسیر به پایان رسید و دوباره فضای سنگی غار را از پشت محفظه ی شیشه ای دید و پس از توقف قایق و کنار رفتن محفظه به درون آن پا گذاشت ... اما ... قایق همچنان همان جا ماند ... هوش و استعدادی زیادی نیاز نبود که بفهمد قایقی که برای یک نفر تهیه شده، هیچ لزومی به بازگشتش وجود ندارد ... به هر حال باید راه برگشتی هم برای صاحب پیمان نامه وجود می داشت ...

هری ترجیح داد که این بار به قانونی که خودش وضع کرده بود، پایبند بماند ... البته میشد اسم آن را توفیق اجباری هم گذاشت ...

کمی جلوتر رفت تا اینکه به دیواری آجری رسید ... مثل همیشه نخستین مرحلة حل یک معما، جمع کردن تمرکزش بود ... هاله های جادویی متعددی خودشان را به او نشان دادند ... در اینجا پیدا کردن هاله ها مهم نبود؛ بلکه نکتة مهم در مورد نحوة تقدم آنها بود ... تمرکزش را دو چندان کرد ... آجری را که پُررنگترین هالة جادویی را داشت، فشار داد ... سپس این کار را در مورد آجری که هاله ی آن کمی کمرنگتر بود، انجام داد ... آجرهای سوم، چهارم، پنجم و ششم را هم به همین ترتیب فشار داد و بالاخره آجر هفتم با فروریختن حدود پنجاه آجر و باز شدن دریچه ی نسبتاً باریکی در میانه ی دیوار مصادف شد. برای عبور از دریچه که حدود یک متر از سطح زمین ارتفاع داشت، مجبور شد کمی به خود فشار بیاورد. وقتی که از دریچه عبور کرد، آجرهای فروریخته ی دیواره دوباره به هم پیوستند و اجازه ندادند که دیوار ناقص بماند؛ البته با این تفاوت که دیوار دیگر از جنس آجر نبود؛ در واقع دیوار جدید به شکل و رنگ سایر دیوارهای سالن جدیدی که وارد آن شده بود، درآمده بود و نمیشد هیچ تفاوتی میان این قسمت از دیوار با سایر قسمت های دیگر قائل شد ...

هری نگاهی به اطراف انداخت که همان یک نگاه هم برای بریدن نفسش کاملاً کافی بود ... یک سالن بزرگ و بسیار باشکوه از جنس مرمر سفید که آب زلالترین چشمه های عالم در برابر برقی که ناشی انعکاس نور بر روی کف و دیواره های آن بود، می توانستند در صف بایستند ... نوری که وجودش در اینجا در حالت عادی غیرطبیعی می نمود؛ اما وقتی که قطعه ای از آسمان را بتوان به عمق زمین آورد، آوردن نور در آنجا بسیار سهل و ساده به نظر می رسید ... واقعاً آنجا تکّه ای از آسمان بود ...

هری چند لحظه مات و مبهوت ماند ... فضای تالار به گونه ای بود که احساس می کرد در میان ابرها قرار دارد ... چشمش به سقف تالار افتاد ... فهمید که چرا احساس می کند در بین ابرهای آسمان قرار دارد ... او واقعاً هم در میان ابرهای آسمان قرار داشت ... سقف تالار از جنس سنگ یا صخره نبود ... بلکه از جنس ابرهای فشردة آسمان بود که حس انسان مبنی بر حضور در آسمان را کامل می کرد ...

تنها چیزی که در تالار قرار داشت، یک مجسمه بود که شامل یک پایه ی سفیدرنگ قطور و سلطنتی و یک کبوتر سفید میشد ... هری به سمت آن حرکت کرد و دستی بر کبوتر کشید ... کبوتر جان گرفت و پرواز کرد ... ابتدا چرخی در سالن زد و سپس به سمت آسمان حرکت کرد و در میان ابرها ناپدید شد ... هری نگاهی به پایة باقی مانده انداخت؛ ولی هیچ چیز خاصی در آن وجود نداشت ... چند لحظه به شدت با ناامیدی مقابله کرد و درست در لحظه ای که ناامیدی در حال غلبه بر او بود، کبوتر از میان ابرها بیرون آمد و این بار هم ابتدا چرخی در سالن زد و سپس پایین آمد و بر روی محل مخصوصش نشست ... نیاز به دقت زیادی نبود که چیزی را که می خواست، در میان پاهای او پیدا کند ... نفسی به راحتی کشید و لبخندی به نشانة موفقیت زد ... پیمان نامه با دو پارچه ی کوچک قرمزرنگ به پاهای کبوتر بسته شده بود ... بی درنگ آن را از پای او باز کرد و شروع به خواندن "پیمان مرگ" نمود ...

((آنکه قادر است لرد سیاه را شکست بدهد، اندک اندک نزدیک می شود ... او بر آنها که سه بار او را به مبارزه طلبیده اند، ظاهر می شود و در پایان ماه هفتم پا به عرصة وجود می گذارد ...  لرد سیاه از او به عنوان همتای خود یاد خواهد نمود؛ در حالی که از قدرت ناشناختة او ناآگاه است ... و یکی باید به دست دیگری کشته شود؛ چون هیچ یک با وجود دیگری قادر به حیات نخواهد بود ... آن که قادر است لرد سیاه را شکست دهد، در پایان ماه هفتم به دنیا خواهد آمد ... ))

فقط از رنگ کاغذ پیمان نامه میشد قدمت آن را فهمید ... هری آن را بست و سپس چشمش به کبوتر افتاد که دوباره به شکل اولش درآمده بود و تبدیل به مجسمه شده بود ... هیچ راه خروج یا برگشتی وجود نداشت ... هری با مقداری شک و تردید به کنار قسمتی از دیوار که از آنجا وارد شده بود، رفت و دستی بر روی دیوار کشید. دیوار غیب شد و دریچه ای که به وسیلة آن وارد سالن شده بود، دوباره جلوی رویش ظاهر گردید ... وقتی که از آن عبور کرد، بلافاصله آجرهای فروریخته به هم پیوستند و دیوار آجری مانند روز اولش شد ... جلو رفت و سوار قایق یک نفره شد ... بلافاصله قایق به حرکت درآمد ... چند دقیقه بعد به جمع دوستانش برگشت که با نگرانی منتظرش بودند ... به محض اینکه از قایق پیاده شد، قایق و زنگ هر دو ناپدید شدند ... چند دقیقه ای برای دوستانش توضیح داد که چرا قایق برنگشته است و چگونه مجبور شده است که به تنهایی باقی ماندة مسیر را پشت سر بگذارد و از دیوار آجری عبور کرده و به مجسمة کبوتر سفید جان ببخشد و به پیمان نامه دست پیدا کند ... سپس هری و دوستانش دوباره سوار جاروهایشان شدند و مسیر برگشت به موزة پاترها را در پیش گرفتند. باز هم لذتی دیوانه وار نصیب هری شد که به او جانی تازه بخشید. وقتی که سوار آسانسور شدند و به محل نخستشان رسیدند، هری دستی بر قسمتی که باید تابلو قرار می داشت، کشید و بلافاصله تابلو از همان طرف موزه باز شد و به آنها اجازه ی عبور داد. یک به یک از تابلو خارج شدند و سپس هری به دخترک درون تابلو گفت که به همان تابلوی سابقش برگردد ... در واقع هری به این فکر می کرد که مکانی بسیار مناسب به جز شهرک ستاره را پیدا کرده که در صورت لزوم می توانست هر چیزی را در آن مخفی کند ... به همراه دوستانش از موزة پاترها خارج شد ... نگهبان موزه دقیقاً همان کاری را کرده بود که هری بسیار از آن پرهیز داشت؛ آمدن هری را به اطلاع تعدادی از دوستان و آشنایانش رسانده بود و آنها همگی در کنارِ در جمع شده بودند ... با دیدن هری، اشک شوق در چشمان زن ها و برق افتخار در چشمان مردها طنین انداخت ... هری هم بسیار سعی کرد که در نهایت احترام با آن ها احوالپرسی کند و از آن ها به خاطر لطف سرشارشان تشکر نماید ...

مسیر موزه تا خارج از دره را در سه برابر وقت عادی گذراندند و دلیل آن هم حرکت دستة بزرگی از مردم دره همراه با آنها بود که پیوسته هم بر تعدادشان افزوده میشد ...

با وجودی که هری از چنین تجمعاتی به هیچ وجه خوشش نمی آمد، اما نمی توانست هم انکار کند که این تجمع بزرگ مردمی، یک فایده ی بسیار بزرگ هم داشت ... اینکه در هنگام عبور از جلوی کلیسا و قبرستان کنار آن، توانست سوژه ی خوبی برای پرت کردن حواسش و عدم توجه به محل افشای حقایق تلخ و سنگین زندگیش پیدا کند ...

 

گزارش تخلف
بعدی