در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل دوازدهم

زره محافظ برادران ویزلی

رنگ از رخسارش پريد. ديدن آن موهاي قرمز آن هم در اين مكان نفس كشيدن را براي چند لحظه از ياد او برد. به سرعت وارد اتاق شد و چهره ي آشناي جرج ويزلي را ديد ... خشكش زد ... جرج آنجا چه کار می کرد؟! ... به خودش نهیب زد و فکر شومی را که وارد ذهنش شده بود، بیرون کرد ... جان خودش مهم نبود؛ اما نمي توانست از جان جرج بگذرد ... به سرعت او را به هوش آورد.

******************

جرج به آرامي چشمانش را باز كرد. اولين صحنه ای كه موفق شد به وضوح ببیند، چهره ي شخصي بود كه كل محفل ققنوس براي يافتنش بسيج شده بودند؛ ولي موفق به پيدا كردنش نشده بودند. چند لحظه ای را به حالتی گيج گونه گذراند، با این فکر که توهم او را اسير خودش كرده است. باور این مسئله که در کنار هری است خیلی دشوار به نظر می رسید؛ ولی به هر صورت به خود قبولاند كه اين هري پاتر واقعيست!

با لحنی امیدوارانه گفت:

_هري ... خودتي؟؟؟

هری با تحیّر جواب داد:

_اين دقيقاً همون سوالي بود كه من مي خواستم ازت بپرسم!

_چه جوري اومدي اينجا؟؟؟

_اينم دقيقاً همون سوالي بود كه من مي خواستم بپرسم!

جرج که حدس هایی در مورد محل خودشان و وضعیت کنونی زده بود، با  بی حوصلگی گفت:

_مسخره بازي درنيار ... دو كلمه حرف بزن ببينم چي ميگي!

هری این بار با حالت جدی تری پاسخ داد:

_الان وقت نداريم ... بذار واست بعداً توضيح ميدم ... حالا بيا از اينجا بريم تا كسي نيومده ...

جرج سرش را به نشانه ي موافقت تكان داد و به دنبال هري به راه افتاد. هري به سرعت فاصله ی اتاق تا در خانه را پیمود؛ ولی در کنار در متوقف شد. از دور نگاهي به صحنه ي انفجاری كه به كشته شدن يك مرگخوار انجاميده بود، نگريست. چوبدستيش را ديد كه بر روي زمين افتاده است. با تعجب دست در جيبش كرد و فهميد كه جیبش خالی است ... رو به جرج گفت:

_من ... خب ... چوب من اونجا افتاده جرج!

... و با دست محل چوبدستی را به جرج نشان داد. جرج نگاهی به هری انداخت و سپس گفت:

_بذار وقتي حواسشون نيست من  چوبدستیت رو فرا ميخونم ... من چوبدستیم پیشمه ...

_شايد جادوت رو حس كنن ... راستی من چوبدست یه مرگخوار رو برداشتم ...

_اينا مرگخواراي ضعيفين ... در حد و اندازه ی اين كارا نيستن ... اون چوبدست رو هم واسة احتیاط با خودت بیار.

... و در يك لحظه كه به نظر می رسید حواس هیچ مرگخواری به سمت و سوي چوبدستِ هری نیست و معلوم بود که در مورد علت اين انفجار عجیب بحث مي کردند، جرج چوبش را به سمت آن گرفت و زمزمه کرد: آكيو واند!

لحظه اي بعد چوبدست هري در دست جرج بود و جرج هم آن را به او داد. آن دو منتظر ماندند تا اينكه مرگخواران كم كم از دور محل حادثه پراكنده شدند. از بخت بد ولی طبق پیش بینی آنها، دو نفر از مرگخواران براي نگهباني باقي ماندند.

_چي كار كنيم جرج؟؟؟

جرج در حالی که از خشم دندان هایش را می سایید، گفت:

_انتقام ... انتقام تمام مشكلاتمون رو كه از مرگخوارا نشأت مي گيرن، ازشون مي گيريم!

هری هم غضبناک تأیید کرد:

_ما چقدر با هم تفاهم داريم!

هر دو به آرامي پاي به ميدان جنگ نهادند. مي توانستند از همانجا آن دو را غافلگير كنند و آن دو را شكست دهند؛ ولي هيچ کدام و به هيچ عنوان قصد انجام چنين كاري نداشتند ... درد انتقام با چنين كارهایي دوا نمي شد!

 مرگخوارها به سرعت برگشتند و با ديدن دو نفري كه به آن سمت مي آمدند، چوبدست هايشان را كشيدند. هري و جرج بلافاصله دو طلسم خلع سلاح را روانه ي دشمنانشان كردند كه يكي دفع شد ولي طلسم هري به نتیجه نشست ... به محض اينكه چوبدست مرگخوار در دست هري قرار گرفت، با بی رحمی تمام آن را از وسط دو نیم کرد. مرگخوار مي خواست فرار كند كه با طلسم هري بر زمين زده شد. مرگخوار ديگر در کمال بی فکری خواست پيامي را براي ولدمورت بفرستد كه همين غفلت كوتاه در نبرد - كه در چنين نبردهايي يك عمل بچگانه تلقي مي شود و حاصل كم تجربگي شخص است - باعث شد كه او هم خلع سلاح شود. جرج هم به تقليد از هري چوب او را شكست و با طلسم((ريكتو سامپر)) او را بر زمين زد. در حقيقت اين طلسم را در سال سوم تحصيلش، هنگامي كه هري در سال دوم به سر مي برد، از مشاهدة نبرد هری با دراكو مالفوي آموخته بود. هري و جرج جلو رفتند و در دو قدمي دو مرگخوار كه از ترس به خود مي لرزيدند، ايستادند.

_مي دونين جزاي مرگخوار بودن چيه؟؟؟

_ما رو ببخشين ... ما هيچ كاره ايم... ما رو نكشين ...

فكری شوم به ذهن هري خطور كرد. بلافاصله هر دو مرگخوار را بيهوش كرد و پس ازاصلاح حافظة آن ها، اطلاعاتی دروغین را جایگزین آنها کرد. رو به جرج گفت:

_ولدمورت خودش مي دونه چه جوريه حساب اينا رو برسه ... خيلي بهتر از ما!

هری اندکی مکث کرد و سپس ادامه داد: مسلماً اون به یه بررسی سطحی خودش اعتماد می کنه.

_آره ... اينجوري بهتره ... حالا كجا بريم؟

هري در ابتدا هر دو مرگخوار را با طنابهايي نامرئي بست تا احياناً در صورت به هوش آمدنشان فرار نکنند و سپس به جرج گفت:

_من يه جاي خوب بلدم ... بيا بريم ...

... و جرج را به همراه خودش به پشتِ خانه اي كه براي مدتي در آنجا مخفي شده بود، برد.

******************

_حالا ميگي چي شده يا نه؟؟؟

... و هري و جرج تمام ماجرا ها و ناگفته هايشان را براي يكديگر تعريف كردند و تصمیم گرفتند تا نقشه ی هری را به اجرا برسانند. برای انجام این کار لباسها و نقابهاي دو مرگخوار را برداشتند.

هري به یادآوری موضوعی مهم، به طور ناگهانی پرسيد:

_راستی ... تله هاي مشنگي محفل رو چي كار كنيم؟؟؟

_راست میگی ... اگه همین طوری بریم وسط که سوراخ سوراخ میشیم ... 

جرج كمي فكر كرد و ناگهان آنچنان جرقه ي پرنوري در ذهنش زده شد كه اگر هري طلسم سكوت را فعال نكرده بود، در اثر فرياد ناشي از آن كل مرگخواران به حضور آنان پي مي بردند.

_چته... چرا داد مي زني؟؟؟

جرج با خوشحالی گفت:

_فهميدم!

هری با کلافگی گفت:

_بگو ببينم چي فهميدي!

_زره محافظ برادران ويزلي!

_چی؟ چیه برادران ویزلی؟

جرج تکرار کرد:

_زره محافظ برادران ويزلي!

هری پرسید:

_حالا ايني كه ميگي چي هست؟؟؟

_بهترين راه براي حفاظت در برابر عوامل خارجي مشنگي و مقاومت در برابر برخی طلسم هاي ساده و ابتدايي!

هري كه از نبوغ و استعداد ويزلي ها واقعاًٌ تعجب کرده بود(فكش افتاده بود)، در دل آفريني به آن دو گفت و بحث را ادامه داد:

_واقعاً نابغه هستين شماها ...

_قربونت ... ما اينيم ديگه ... چي كارش كنيم ...

_خب چندتاشون رو داري؟؟؟

جرج در اين لحظه كه دوباره به ياد هرميون و رون افتاده بود، مقداری اخم کرد و گفت:

_سه تا با خودم آوردم!

... و سپس كيف همه چيزجاشوي خود را باز كرد. هري با ديدن فضای درونی كيف كه اندازه اش ده برابر كيف هاي همه چيزجاشوي معمولي بود و همچنين آرم فرد و جرج كه بر روي آن قرار داشت، براي دومين بار در آن روز فكش افتاد و مات و مبهوت به يكي از دو نابغة كشف نشدة علم جادو كه جرج ويزلي نام داشت، خيره شد:

_بابا شما ديگه كي هستين!

جرج با غرور جواب داد:

_برادران ويزلي ... آماده ي خدمت گزاري ...

.. و لبخندي زد؛ ولي چند لحظه بعد با حالتي جدي به هري گفت:

_هري! همه ي اينا با سرمايه ي تو امکان پذیر شده ... تو زندگي ما رو متحول كردي ... راستشو بخوای الان ما خيلي پولدار شديم ... به راحتي مي تونيم يه خونه واسه ی خودمون بخريم و يه زندگي خوب تشكيل بديم ... و همه ي اينا هم از صدقه سري تو هست ... و اما نصف كل سرمايه ي ما متعلق به توه و برای تو ذخیره شده که به زودی به نام تو، توی یه حساب جداگانه توی گرينگوتز واریز میشه. مي خواستيم بعداً بهت بگيم تا سورپرايز بشي؛ ولي نشد ديگه ... به بزرگي خودت ببخش!

هری با تعجبی آمیخته به حسی میان خوشحالی و کمی ناراحتی گفت:

_من شما رو نمي بخشم ... شما خودتون بايد زندگي كنين ... اومدين واسه ي من پول ذخيره كردين؟ خب درسته كه شما مي تونين خونه بخرين؛ ولي شما كه تا ابد نمي تونين با هم زندگي كنين! به مرلين قسم ميدمت كه اگر تو اولين فرصت ممكن با اون پولي كه واسه ي من ذخيره كردين، دو تا خونه با تمامي امكانات نخرين، نمي بخشمتون ... باشه؟؟؟

_اما هري ببين ... تو به ما هزار گاليون دادي ... زماني كه واسه ي شروع كارمون هيچ پولي نداشتيم ... حالا كه داريم بايد جبران كنيم ...

هری با برخوردی قاطعانه جواب داد:

_اگه مي خواين جبران كنين، هر موقع یکی از وسایلتونو خواستم، بهم بدينش!

جرج با لبخندی گفت:

_اون كه سرجاش هست ... تو شريك ما هم نميشدي اين كار رو مي كرديم ...

_ممنون ... اصلاً يه چيز ديگه ... شما با اون پول خونه هاتون رو بخرين، از اون وقت به بعد هر موقع پولي گيرتون اومد يك سومش رو به من بدين.

جرج سریع پراند:

_سهم تو یک دومه نه یک سوم!

هری گفت:

_نميشه. من نمي خوام با وجودي كه هيچ زحمتي نمي كشم سهمم از تو بيشتر باشه ... هميني كه من ميگم ... يك سوم ...

_اما ...

_اما نداره ... قبول نكني ناراحت ميشم ...

_باشه ... قبول ...

_خب بيا كارمون رو انجام بديم كه به مقدار زيادي وقت رو هدر داديم!

_باشه!

سپس جرج دو زره محافظ را از كيفش بيرون آورد و يكي از آن دو را به هري داد و يكي دیگر را هم خودش پوشيد. يك ست كامل لباس پوشاننده ي بدن به رنگ سياه بود كه قسمت هاي مختلفش در همديگر زيپ ميشدند و كل بدن را مي پوشاند و براي تنفس و ديدن هم محفظه اي به شيوه ي كماندوهاي مشنگها ولي به صورت جادويي داشت؛ لباس هم به گونه اي بود كه هيچگاه دماي درونش مغاير با خواسته ي انسان نبود و با اراده ي انسان تغيير مي كرد و گرم و سرد ميشد. در مجموع لباس بسيار خوب و مفیدی به نظر می رسید. هري لباس را از جرج گرفت و نگاهی کلّی به آن انداخت و سپس با اشتياق فراوان شروع به پوشیدن آن کرد. اول پيراهن را پوشيد و سپس دستكش را در آن زيپ كرد. به محض زيپ شدن، جاي زيپ ناپديد شد. سپس شلوار را پوشيد و به محض زيپ كردن، جاي زيپ آن هم ناپديد شد. اين كار را با جوراب و ماسك پوشاننده ي صورت هم تكرار كرد؛ به گونه اي شد كه حتي يك نقطه از بدن هم بدون محافظ نماند. كل لباس يك تكه شده بود. در آن احساس راحتي وصف ناشدني مي كرد. يك غلاف باريك هم براي چوبدستي در آن تعبيه شده بود كه بسيار ظريف بود و از روي شلوار هم پيدا نبود. این جایگاه  براي فريب دشمن در مواقع غافلگيري بسيار مناسب بود. چوبش را در آن قرار داد. در اين زمان جرج هم كارش را با لباسش تمام كرده بود. هري اول به چهره ي خودش و سپس به چهره ي جرج نگاه كرد. حقيقتاً دو جنگجوي واقعي شده بودند و اين اولين بار بود كه در عمرش احساس می کرد واقعاً مي جنگد:

_شما فوق العاده اين!

_اگه تازه اين موضوع رو فهميدي، پس معلوم ميشه كه خيلي كند ذهني!

هر دو لبخندي زدند و سپس شنل مرگخواري و ماسك مخصوصش را بر روی زره محافظ پوشيدند. از آنجا كه لباس مرگخواران يك ست كامل بود پس مشكلي در پوشيدن هر دو لباس با هم نداشتند.

دو جنگجوي سيه پوش از سوراخ خود خارج شدند.

******************

_سوروس! خودت كه مي بيني ... حالم هنوز كامل خوب نشده ... پس بازم برنامه تغيير می کنه ... به خاطر درمان خوب من هم پاداش مي گيري؛ البته هيچ پاداشي بزرگتر از رضايت من وجود نداره ... درست نميگم؟؟؟

_البته سرورم. شما لطف دارين!

_تو اين حمله من نيستم؛ ولي بهترين مرگخوارا هستن. اولش همون دويست نفر رو بفرست. خودتم واسه ي ارزيابي موقعيت باهاشون برو. بعدشم دو هزار مرگخوار ديگه از بهترين ها را با خودت ببر. امشب بايد پرچم آلباني به نشان سياه تبديل بشه و مردم كليه ي جهان آلباني رو با اسم لردسياه بزرگ و نشان سياهش بشناسن!

_بله سرورم! مطمئن باشين که اين كشور متعلق به شما خواهد بود.

_مرخصي!

اسنيپ با تعظيمي ديگر از تالار خارج شد. باورش نميشد كه به چه راحتی نقشه اش خراب شده است! وقتي ولدمورت در جنگ حاضر نبود، دليلي هم بر پا پس كشيدن محفل نبود. بلافاصله پاترونوسي را براي مودي فرستاد؛ ولي مي دانست كه فايده اي نخواهد داشت؛ حتي خودش هم نمي توانست در عرض فقط نيم ساعت برنامه ی حمله را تغيير دهد ... مشکلی بسیار بزرگ به وجود آمده بود که باید حل میشد!

******************

_آماده؟؟؟

_بله قربان!

_رمز عمليات؟؟؟

_درود بر آلبانی سیاه!

_هدف؟؟؟

_حكومت جهاني لردسياه!

_دويست نفر اول با من بيان!

اسنيپ به همراه ديگر مرگخواران تعيين شده به نزديكي وزارت جادوي آلباني كه از قضا در حوالي هتل گل رز نيز بود، آپارات كردند.

******************

هری پاتر در کنار جرج ویزلی ایستاده بود. بحث آنها در مورد جنگ مرگخواران با کشور آلبانی بود. هری باز هم یاد نکته ای افتاد:

_راستي من نمي دونم اونا دقيقاً به كجاي آلباني حمله مي كنن!

جرج سریعاًٌ گفت:

_خب این که معلومه ... اول به وزارت جادو حمله مي كنن ... شكست موانع جادويي اولین و مهمترين كار واسه ی اوناست ...

هری با ناامیدی مفرط گفت:

_خب ... پس ما ديگه هيچ كاره ايم ... تا زماني كه نفهميم وزارتشون كجاست ...

جرج لبخندي زد و گفت:

_در اسرع وقت ذهن روبي رو ياد بگير! خيلي به درد مي خوره! سپس دست هري را گرفت و آپارات كرد.

******************

مطابق برنامه اسنیپ و همکارانش در نزدیکی وزارت جادوی آلبانی ظاهر شدند. یک جوی باریک آب از آنجا می گذشت. جنگل معروف و سیاه آلبانی از آنجا به خوبی دیده میشد. نور خورشید قادر به رسوخ در انبوه شاخ و برگ گیاهان نبود و درختان با زورگویی خود به روز و خورشید، با سایه هایشان شبی تصنعی را به وجود آورده بودند. با تمام این اوصاف نهری که در کنار درختان بود، زیبایی خود را به رخ همه می کشاند و چشم ها را ناخودآگاه به سوی خود جلب می نمود. در کل منظره ای بود که در آن با وجود سیاهی های دهشتناک، زیبایی های بکر طبیعت تلالو خود را در آن داشتند و این تضاد زیبا و عجیب را یک نسیم بسیار خنک و دل نشین که مطلوب هر انسانی بود، کامل می کرد؛ ولی سوروس اسنیپ بهتر از هر کس دیگه ای می دانست که تا ثانیه هایی دیگر این منطقة زیبا به قتلگاهی عظیم برای مرگخواران تبدیل خواهد شد.

******************

هرميون به آرامي اشك مي ريخت كه ناگهان صداي آپاراتهايي پي در پي را شنيد. به سرعت به کنار پنجره رفت و بيرون را نگاه كرد. سایه ی سیاه ترس را بر قلبش احساس کرد؛ ترسی از انبوه مرگخوارانی که حمله كرده بودند و همگي  شعله ي سبز رنگی را كه مرگخوار جلويي ايجاد كرده بود، با شعله هاي خود حمايت مي كردند. اولين صداي انفجار شنيده شد و هرميون با توجه به کتاب های زیادی که خوانده بود فهميد كه طلسم محسور كننده ي وزارت كه ورودي آن يك تخته سنگ بزرگ بود، شكسته شده است. نه رون و نه هرميون توان ورود به درگيري را نداشتند. در يك ثانيه صدايی بلند که از قدرت و محکمی اش معلوم بود متعلق به یک فرد نظامی است، شنیده شد:

_آتش!

در كسري از ثانيه اين بمب ها بودند كه منفجر مي شدند و تك تيراندازها با تيرهاي خود سرهاي مرگخواران را نشانه مي گرفتند و مين هاي كنترل شونده در زير پاهاي مرگخواران مي تركيدند و همچنين بالگردها و تيربارها بدون هيچگونه نشانه گيري رگبار و بمب هاي خود را نثار مرگخواران مي كردند. هرميون كه طاقت دیدن اين صحنه ها را نداشت، چشمانش را بسته بود و پس از چند ثانيه با اتمام صداها چشمانش را باز كرد. خواست صحنه را به دریایی تشبیه کند؛ ولی بهتر به نظرش آمد که از واژه ی "اقیانوس" استفاده کند؛ اقيانوسي از خون! هيچ عضوي از بدن هاي مرگخواران سالم نمانده بود؛ ولي با كمي دقت ديد كه سه مرگخوار هنوز سرپا هستند و در اطراف يكي هم سپري از جنس آب قرار داشت.

هرميون پرسيد:

_اون دو تا كه سپر ندارن چه جوری ...

... ولي در يك لحظه نفسش در سينه حبس شد ...

سپری از جنس آب؟؟؟ برای یک مرگخوار؟؟؟ واقعاً عجیب و باورنکردنی بود!!!

******************

_مگه چی شده؟

رون این را پرسید. چند دقیقه ای صرف توجیه کردن و توضیح برای رون شد. هرمیون به سرعت آماده ی شرکت در نبرد میشد. برگشت تا آخرین نگاهش را از پنجره به بیرون روانه کند که دوباره نفسش برید. صحنه ای را که دید اصلاً باور نمی کرد ... آیا حقیقت داشت؟؟؟

******************

هنوز مرگخواران در تکاپوی آپاراتشان بودند که اسنیپ به سرعت سپری را به دور خود کشید که از جنس آب بود. چند مرگخوار که این سپر را می شناختند مات و مبهوت به این طلسم چشم دوختند؛ ولی نتوانستند چیزی را که با چشمان خود نظاره گر آن بودند، باور کنند. چند تن از آنها که از بقیه چابک تر بودند، خواستند عکس العملی نشان دهند ... ولی این میل درونی و اندیشه ی آنها، آخرین هدفی بود که در عمر خویش طلب کردند ... زیرا لحظات بعد از آن تنها به قتل عام مرگخواران گذشت. انفجارهایی که برای نابودی یک کوه از آنها استفاده می کردند، به تعداد بسیار زیادی برای نابودی مرگخواران به کار برده شده بود. مشنگ ها اندیشه ی گسترده ای داشتند. غلبه ی اندیشه ی آنها بر اندیشه ی جادوگران، در این نبرد به خوبی نمایان شده بود. جادوگران در طی قرن ها استفاده نکردن از عقلشان به عنوان یک قدرت خدادادی برتر، پیشگامی در صنایع را به مشنگها سپرده بودند و اکنون نیز نتیجة آن را می دیدند. سلاح های نه چندان پیشرفته ی مشنگها به همراه عقل و هوششان که به آنها امکان غافلگیری دشمن را داده بود، باعث شده بود که بتوانند شکست بسیار سختی را بر مرگخواران که از زمره ی جادوگران بودند، تحمیل کنند.

از سپاه دویست نفری مرگخواران فقط سه نفر سالم ماندند. یکی از آن ها همان فرد سیاهپوشی بود که شعله های آتش و انفجارها و گلوله های تک تیراندازها و رگبار و بمباران بالگردها، توسط سپر آبگونش بخار میشد و او را از آسیب مصون نگه می داشت.

لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. اینها همه ایده های او بودند که یکی پس از دیگری به نتیجه می رسیدند. برنامه های درازمدت و کوتاه مدتی که ریخته بود، تاکنون خوب پیش رفته بودند؛ ولی لبخند اسنیپ چندان دوام نداشت ... از میان رود خون به راه افتاده، دو مرگخوار بدون هیچ گونه سپر محافظی بیرون آمدند ... چشمش به آن دو نفر افتاد ... واقعاً تعجب آور بود ... چگونه یک انسان توانسته بود بدون هیچ سپری از چنین مهلکه ای جان به سالم به در ببرد؟ تنها جوابی که توانست به خودش بدهد این بود که حتماً این دو نفر کمی دیر آپارات کرده اند؛ ولی این موضوع می توانست کار دستش بدهد ... نکته ی عجیب دیگر این بود که هنوز هم رگبار تک تیراندازها ادامه داشت؛ ولی آن دو آسیبی نمی دیدند ... بدون درنگ در دلش طلسم اختراعیش را فریاد زد و آن را به سمت یکی از آن دو روانه کرد. همیشه مواظب بود که به شیوه ی مرگخواران یعنی با طلسم مرگ کسی را نکشد تا روحش نشکند؛ در مواقعی هم که از طلسم مرگ استفاده می کرد، همیشه تغییراتی را در ذهنش در شدت و سرعت طلسم به وجود می آورد تا روحش را از آسیب دیدن مصون نگه دارد.

در نزدیکی آن مکان هرمیون گرنجر با مشاهده ی این صحنه و مطابقت آن با خاطرات و آموخته های گذشته اش، برای چند ثانیه نفس کشیدن را از یاد برد.

******************

هری از دور لایة آبی رنگی را دید که دور یکی از مرگخواران را گرفته است. این مرگخوار از مهلکه جان سالم به در برده بود. کمی جلوتر رفتند و فهمیدند که او نیز حضورشان را حس کرده است. البته خطری آن دو را تهدید نمی کرد؛ چون آن دو نیز شکل و شمایل مرگخواران را داشتند ...

... البته واقعیت چیزی جز این بود ...

همان مرگخوار که به عقیده ی آنان کاری به آنان ندارد، طلسمی قهوه ای را به سمت هری فرستاد و هری هم که با مشاهده ی مشخصات طلسم، موقعیت را فراموش کرده بود، جاخالی دادن را از یاد برد و ...

 

گزارش تخلف
بعدی