در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل بیست و چهارم

هنرهای ذهنی

هرمیون با شوق به جستجو در میان کتابهایش پرداخت و سپس کتابی با جلد قهوه ای را از میان انبوه کتابهایش بیرون کشید. در میان فهرست کتاب به عنوان موردنظرش رسید و صفحه ی آن را باز کرد. در بالای صفحه بزرگ نوشته شده بود: به امید رستگاری!

در زیر آن کوچک نوشته شده بود:

"آنان که خورشید را به زندگی دیگران می بخشند، نمی توانند خود از آن بی بهره باشند."

بقیة صفحه سفید بود و فقط یک مستطیل خالی در آن دیده میشد. هرمیون صفحه را به هری نشان داد و به مستطیل اشاره کرد. هری با کمی دقت توانست جمله ای را که با خط کمرنگ در آن نوشته شده بود، بخواند:  "نام خود را بنویسید."

هرمیون که قبلاً این صفحه را دیده بود، لب به سخن گشود: اون دو موردی رو که گفتی، قبلاً اینجا دیده بودم! مطمئناً اینا به هم ربط دارن ... اگه ما بتونیم این اسم رو پیدا کنیم، همه چیز روشن میشه ... من امتحان کردم، اسم ما رو قبول نمی کنه ... اسم خاصی موردنظرشه!

_آره ... حتماً همینطوره ...

چند لحظه نگاه های هری و هرمیون با یکدیگر تلاقی کرد. هری فرصت را برای پرسیدن سؤالی که مدتی ذهنش را مشغول کرده بوده، مناسب یافت. با لحنی آرامش بخشش گفت: یه چیزی بپرسم؟

هرمیون با آرزوی اینکه سؤال هری در لیست سؤالات ممنوعه نباشد، گفت: آره! حتماً!

هری گفت: هرمیون ... توی چند وقت اخیر رفتار تو با من خیلی عجیب بوده ... یه مدت رفتارت با من خوب بود ... یه مدت بد بود ... چنین رفتار عجیبی رو از تو سراغ نداشتم ... میشه دلیلشو بدونم؟

 

هرمیون با صدایی لرزان و لبریز از محبت گفت:

_درسته ... اما هر چی که بود، دیگه تموم شده و منم به خاطرشون متأسفم ... من همیشه دوستت دارم و تو رو برادر خودم می دونم ... نمی تونم زیاد در مورد رفتارهام بهت توضیح بدم ... ولی اینو بدون که هیچ کدوم بی دلیل نبودن ...

لبخند هری پیامدی جز آرام گرفتن هرمیون در آغوش برادر ناتنیش نداشت.

... سپس آن دو با یکدیگر به سر میز صبحانه رفتند و به جمع معدود کسانی که در هاگوارتز سحرخیز بودند، پیوستند ...

******************

_ده امتیاز برای گریفیندور!

لبخند جینی بر روی لبانش گسترده شد ... پروازش به خوبی هری و جیمز نبود؛ اما ویکتور در بین کل دانش آموزان کلاس، تنها به او امتیاز می داد. افرادی که در سرسرای بزرگ بودند، گهگاهی با تعجب به تابلوی امتیازات نگاهی می انداختند و سرعت افزایش یاقوتهای قرمز در هنگام کلاس پرواز، آنها را متعجب می کرد. هری چرخی دیگر زد و اینبار تا می توانست بین خودش و دیگران اختلاف ایجاد کرد. سرانجام ویکتور مجبور شد که پنج امتیاز هم به هری بدهد.

******************

_من ده امتیاز از گریفیندور کم می کنم!

ساحره ویکتور این را غرید و رویش را از رون که سپر مدافعش به صورت ناگهانی بیرون جهیده و باعث جیغ چند دختر شده بود، برگرداند. چشمش به نویل افتاد که در گوشه ای آرام تمرین می کرد و هر چند لحظه یکبار، سپر مدافعش آرام و باوقار به دورش چرخی میزد و سپس ناپدید میشد ... او بسیار شبیه پدرش بود ... به خودش اجازة هیچ حالتی که تحت تأثیر قرار گرفتش را نشان دهد، نداد.

******************

وقتی تمام مدرسین بر روی صندلی های خود نشستند، نیک لب به سخن گشود:

_توی دوئلهای دیروز قدرت هر شخص و مهارتش نسبتاً دستمون اومده. با توجه به چیزایی که دیروز دیدیم، باید بگم که شما خیلی عقبین ... پس باید نکات و طلسم هایی رو نشونتون بدیم که تو دوئل به دردتون بخورن ... اولین هنری که قراره بهتون یاد بدیم که یکی از مهمترینشون هم هست، قدرتهای ذهنیه! امروز تئوریش رو براتون میگم!

هری با تعجب و حیرت بسیار به نیکولاس چشم دوخت ... هنرهای ذهنی؟؟؟ آن هم در هاگوارتز؟؟؟ اصلاً باورش نمیشد که امسال بتواند در هاگوارتز چیزی یاد بگیرد ... ولی اکنون ... به همین سادگی بزرگترین اشکال او رفع میشد ... لبخندی بر لبانش نشست ...

نیکولاس ادامه داد: اول با اکلامنسی شروع می کنیم ... اکلامنسی دو نمونه داره: یکی به صورت تغییر محتویات درون ذهن و یا تاریک کردن ذهنه ... این نمونه از ذهن بندی به شکلیه که ما ذهنمون را باز می ذاریم؛ ولی اون چیزی رو که می خوایم مخفی کنیم، توی ذهنمون تاریک می کنیم و درعوض جای اونا رو با خاطراتی که ارزش چندانی ندارن پُر می کنیم ... مزیتش اینه که به قدرت فرد بستگی نداره و هرکسی که بلد باشه، می تونه این کار رو در برابر قوی ترین جادوگر دنیا هم انجام بده و ذهنش رو مصون نگه داره. از این روش واسة تغییر خاطرات و گمراه کردن طرف مقابل هم میشه استفاده کرد. این روشِ خیلی خوبیه و اگه هنرمندانه انجام بشه، میشه باهاش هر انسانی رو فریب داد، اما یه اشکال هم داره!

نیکولاس پس از چند لحظه مکث ادامه داد: اگه طرف مقابل بفهمه که شما دارین از این روش استفاده می کنین، می تونه دو جور عکس العمل نشون بده؛ اگه شما از اون ضعیفتر باشین، ذهنتون رو از درون شکنجه می کنه ... به این نوع شکنجه میگن شکنجه ی ذهنی ... که خودش انواع مختلفی داره ...

نگاه نیکولاس چند لحظه روی هری و دراکو متوقف شد و سپس ادامه داد: این در صورتی بود که شما ضعیف باشین؛ اما اگه قوی باشین و طرف مقابل از شما هراس داشته باشه، همچین کاری نمی کنه، چون ممکنه بلوک ذهنیش کنین ... در این جور مواقع، اگه طرف مقابل اسلیترینی باشه، معمولاً سعی می کنه که شما رو به خشم بیاره ... پس باید حواستون جمع باشه ... اگه خواست شکنجتون کنه، باید بلوکش کنین و اگه خواست به خشمتون بیاره، باید بر خشمتون تسلط داشته باشین!

نگاهش بر هری و سپس هرمیون قفل شد. سپس چوبش را تکانی داد و تمامی این گفته ها بر روی تخته سیاه بزرگی که به منظور کمک به اداره ی کلاس دوئل در آنجا نصب شده بود، شکل گرفت و سپس امر کرد: مو به مو همه رو بنویسین!

هری قلم پرش را بیرون آورد و همه را نوشت. تمام سعی و تلاشش را کرد تا یک کلمه را هم جا نیندازد؛ زیرا می دانست که بالاخره یک توانایی برای عرض اندام در برابر ولدمورت پیدا می کرد.

وقتی نوشتن همه به پایان رسید، با اشارة چوب نیکولاس، همة نوشته ها ناپدید شدند. سپس او دوباره لب به سخن گشود:

_نوع دومش به گونه ایه که شخص یه دیوار به دور ذهنش می کشه و اجازة ورود شخص مقابل رو به ذهنش نمیده ... این مورد کاملاً بستگی به قدرت شخصی داره ... هرکس قدرتش بیشتر باشه، می تونه به ذهن طرف مقابل نفوذ کنه ... این دیوارة ذهنی واسه ی کسانی که روحشون شکسته از جنس آتشه و واسه ی بقیه از جنس آبه ... این ویژگی در بسیاری از جادوها و طلسم های یکسان در جادوی سیاه و سپید صدق می کنه و ملاک هم روح آدمه که شکسته باشه یا نه! ... روح آدم هم فقط در یک صورت شکسته میشه، کشتن یک انسان بی گناه به صورت عمد! منظور از انسان بی گناه هم کسیه که روحش نشکسته باشه؛ یعنی اگه یه دزد بی همه چیز رو هم بکشی، روحت می شکنه!

چند لحظه زمان برای هری متوقف شد. یک قطعه از پازل بزرگ معماهای هری با پیوستن به دیواره باعث شد که قسمتی از تصویر در ذهن هری نقش ببندد ...

... "نابودی سیاهی تسکینی است برای روح درهم شکسته ی آنها" ...

بی اختیار دستش بالا رفت.

_بله، آقای پاتر؟ ... سؤالی داشتین؟

_پروفسور ... چه جور میشه روح شکسته رو دوباره ترمیم کرد؟

_واسة ترمیم روح شکسته اول از همه پشیمونی لازمه و بعدش هم اینکه به همون اندازه که روحت رو شکستی، در جهت نابودی سیاهی و مبارزه با اون تلاش کنی.

... "نابودی سیاهی تسکینی است برای روح درهم شکسته ی آنها" ...

 نگاهش با هرمیون تلاقی کرد و هراس و اضطراب را در چشمان او هم دید، مطمئناً او هم تا حدودی متوجه موضوع شده بود.

به حرف آمدن نیکولاس باعث شد که دوباره تنش دونفره ی به وجود آمده، کاهش یابد:

_شما در صورت رویارویی با یه مرگخوار، بهتره از روش اول استفاده کنین؛ گرچه ما تمامی هنرهای ذهنی رو در طول ترم بهتون یاد میدیم ... در واقع تا زمانی که کل هنرهای ذهنی رو به پایان نبریم، کلاس دوئل، کلاس هنرهای ذهنیه ... حالا اینا رو هم بنویسین ...

نیک تکان دیگری به چوبدستش داد و نوشته های جدید ظاهر شدند و بقیه هم مشغول نوشتن شدند. وقتی کار آن ها به پایان رسید، نیک اضافه کرد: ضمناً باید اینو هم بگم که دو نوع حمله داریم ... یک نوع حمله با ذهن و یک نوع حمله با چوبدسته که وردش هم همون لجیلیمنسه. اگه با چوب به ذهنتون حمله شد باید مثل یه طلسم معمولی در برابرش دفاع کنین. اگه برگشتش دادین هم که می تونین با این روش، ذهن خود طرف مقابلتون رو بخونین!

وقتی دانش آموزان نوشتن این موضوع را هم به پایان بردند، نیکولاس اشاره ای به ابرفورث کرد و او هم از روی صندلیش بلند شد. چوبش را به سمت نیک گرفت و گفت: لجیلیمنس!

نیکولاس عمداً اجازه داد که اخگر سفیدرنگ به او برخورد کند. لحظه ی بعد، در عین تعجب همه ی دانش آموزان، چند رشته ی سفیدرنگ از بدنش بیرون آمدند و در هوا محو شدند و نیک هم به حالت عادی برگشت؛ سپس گفت:

_اگه احیاناً طلسم بهتون برخورد کرد، یه تودة تازه وارد رو تو ذهنتون حس می کنین، در این صورت باید روی اون قسمت تمرکز کنین و از ذهنتون پرتش کنین بیرون که طرز دقیقشو الان بهتون میگم؛ اول با تمرکزتون توده را کاملاً شناسایی می کنین، بعدش اون قسمت از ذهنتون رو که توده توی اونه، مشخص می کنین و موقعیت کاملش رو به دست میارین ... بعدش روی فضای بیرون از بدنتون تمرکز می کنین و فشار میارین ... اونوقت می بینین که اخگر سفیدرنگ از بدنتون خارج میشه ... البته بستگی به قدرت شخص مقابل و میزان مقاوتش هم داره!

وقتی نوشتن دانش آموزان به پایان رسید، ابرفورث با اشاره ی نیکولاس، دوباره طلسمی را به سمت او فرستاد. اینبار نیکولاس چوبش را بالا آورد: پروتگو!

آن دو عمداً طلسم ها را با صدای بلند ادا می کردند تا دانش آموزان هم یاد بگیرند. طلسم برگشت داده شد و ابرفورث هم اجازه داد که به او برخورد کند و سپس همان رشته های سفیدرنگ از بدنش بیرون زدند و در هوا محو شدند. 

نیک گفت: حالا همگی تا آخر زنگ همینو تمرین می کنین ... اول دوتا دوتا میشین ... یه نفر طلسم رو می فرسته و تفر دیگه بهش اجازه ی نفوذ میده و سپس سعی می کنه اونو بندازه بیرون. قبل از شروع کارتون هم بهتون بگم که واسة انجام طلسم دو حالت وجود داره؛ اگه بدون هیچ تمرکزی انجام بشه، به حافظه ی کوتاه مدت طرف مقابل نفوذ می کنه؛ ولی اگه روی موضوع خاصی تمرکز کنین، به همون موضوع یا خاطره نفوذ می کنین ... حالا می تونین شروع کنین!

رون و هرمیون که در میز روبروی هری نشسته بودند، بلند شدند و با همدیگر به گوشه ای از کلاس رفتند و هرمیون مشغول دادن توضیحات تکمیلی به رون شد، گرچه آنها هردو هنرهای ذهنی را کاملاً مسلّط بودند و به نظر می رسید که این توضیحات، در واقع یافته های جدید هرمیون در زمینه هنروری ذهنی باشند. پنسی و دراکو، پترا و جیمز، لونا و جینی، نویل و دین توماس و به همین ترتیب دیگران هم جفت جفت به گوشه های کلاس رفتند و مشغول به انجام طلسم شدند. چشمان هری برای یافتن زوجی مناسب جمعیت رو کاوید و چند لحظه بر موهای آتشین جینی متوقف شد؛ اما سریع نگاهش را برگرفت و ارنی را تنها یافت. ارنی هم متوجه نگاه هری شد و با اشاره ی هری جلو آمد و گفت:

_هری، بیا با هم تمرین کنیم.

_باشه ... من شروع می کنم ... لجیلیمنس!

طلسم هری به سینة ارنی برخورد کرد و بلافاصله ذهن هری در تاریکی مطلق فرو رفت؛ اما اندکی بعد پرتوهایی از جنس نور پیدا شدند و به یکدیگر پیوستند و به همین گونه تصاویر جان گرفتند ... اولین تصویر مربوط به میز صبحانه بود و هری متوجه شد که ارنی در آن لحظه به تکالیف احتمالی امروز فکر می کرده است ... این یک تصویر خشک و خالی نبود؛ هری احساسات او را درک می کرد و گویا با او زندگی می کرده است ... لحظه ای بعد فشاری را احساس کرد و تصاویر و همچنین شدت کنترل احساساتی که به او دست داده بود، دچار لغزش شدند و با گسترش این لغزش تمامی تصاویر خاموش شدند و لحظه ای بعد هری خود را در قالب بدن خودش احساس کرد. احساس آشنای در خانه بودن و راحتی و امنیت به یکباره سراسر بدنش را فرا گرفت. هنوز نفسی تازه نکرده بود که تلألو اخگری سفیدرنگ در چشمانش پیچید ... تصاویر شروع به رژه رفتن کردند ... اولین تصاویر متعلق به کلاس پرواز و حسرت هری از دیدن توجهات ویکتور به جینی بود ... دومین تصویر متعلق به همین کلاس و صحنه نفوذ نیکولاس به ذهن ابرفورث بود و بعدی ... تفکرات هری بود ...

... "نابودی سیاهی تسکینی است برای روح درهم شکسته ی آنها" ...

هری نمی خواست چنین فکر مهمی را به راحتی با ارنی شریک شود ... تمام قدرتش را جمع کرد ... به وضوح تودة وارد شده به ذهنش را که مشغول جولان دادن بود شناسایی کرد و جایش را هم مشخص کرد ... احساس کرد بر توده تسلط دارد ... توده هم از حرکت ایستاده بود ... لحظه ای به خارج بدنش تمرکز کرد و با فشار کوچکی آن را بیرون راند ... وقتی ارنی تمرکز خود را دوباره به دست آورد و به حالت عادی بازگشت، احساس ناراحتی آشکار بر صورتش نقش بست ... مکث کوتاهی کرد ... سپس با حزنی آشکار که در صورتش دیده میشد، جلو آمد و برادرانه هری را در آغوش کشید ... از آنجا که در گوشه ی سالنی به آن شلوغی بودند و هر کس مشغول کار خودش بود، کسی متوجه آنها نشد.

ارنی به آرامی در گوش هری زمزمه کرد: دیوونه! تو که دوستش داری، پس چرا ازش دوری می کنی و بعدشم اینطوری حسرت می خوری؟ باور کن با این کارت هم خودت و هم اونو اذیت می کنی!

هری با غصه ای آشکار در صدایش، پاسخش را زمزمه کرد: منو درک کن ارنی! من نمی تونم اونو با خودم همراه کنم، وقتی که معلوم نیست آخر این ماجرا زنده می مونم یا نه! سه حالت وجود داره: یا من شکست می خورم و می میرم که در این صورت جینی اگه بهم نزدیک بوده باشه، ضربة غیرقابل تحملی بهش وارد میشه ... یه امکان دیگه هم هست که اون وقتی به من نزدیک شد، به همین دلیل اتفاقی واسش بیفته ... اونوقته که من هیچ انگیزه ای واسه ی زندگی یا جنگیدن ندارم ... یه حالت هم هست که من ولدمورت رو بکشم و من و جینی هم سالم و سروحال با هم زندگی بکنیم ... به نظرت یه مقدار محال نیست؟

_نه، هری ... اصلاً محال نیست ... دیوونه ... مگه یادت رفته ... ناسلامتی تو هری پاتری ها ...

_من خودم رو می شناسم که میگم نمی تونم، حالا هرچی اسمم هست باشه ... این حرف ها رو ول کن ... بیا تمرینمون رو بکنیم ...

ارنی چوبش را کشید که دوباره حمله کند که ناگهان چیزی به یادش آمد:

_راستی هری ... یه جمله من دیدم؛ ولی معنیش رو نفهمیدم ... "نابودی سیاهی تسکینی است بر روح درهم شکسته ی آنها" ... منظورت کیان؟ معنی خاصی این جمله میده که من نمیدونم؟

هری چند لحظه مکث کرد. ارنی از هر لحاظ صددرصد قابل اعتماد بود و می توانست به او هم بگوید. هرمیون تمامی قضیه را برای رون شرح داده بود. بد نبود ارنی هم بداند: بعد از کلاس واست میگم.

_باشه ... پس بیا تمرینمون رو بکنیم تا زنگ نخورده ...

... اما زنگ بلند قلعه به آن ها اجازه نداد که بیش از یک بار دیگر تمرین کنند که البته به دلیل آسان بودن، مشکلی ایجاد نمی کرد. نیکولاس به عنوان تکلیف از آن ها خواست که تا فردا هم حمله و هم بیرون راندن مهاجم از ذهن را تمرین کنند و به تسلّط برسند تا بتوانند مبحث بعدی در هنرهای ذهنی را شروع کنند. پس از پایان کلاس، هرمیون و رون هم به هری ملحق شدند و هر سه نفر ماجرای شب پیش و نتیجه گیری های صبح و تحلیل خواب ها را به طور کامل برای ارنی توضیح دادند و او هم به مجموعة کوچک افرادی که در چیدن این پازل بسیار بزرگ نقش داشتند، پیوست. هری استراحتی ده دقیقه ای کرد و سپس به سمت همان کلاس برگشت. وقتی وارد شد، اتاق را خالی یافت. با کنجکاوی در محیط بزرگ باشگاه به دنبال پروفسور ویکتور گشت؛ اما او را نیافت. خواست نفسی بکشد و منتظر او شود که ناگهان سه پرتوی قرمزرنگ از سه جهت متفاوت به سمت او شلیک شد ... حتی نتوانست چوبش را بکشد و در کسری از ثانیه به دیوار پشت سرش کوبیده شد و فریادی از درد کشید ... وقتی دوباره توانست چشمانش را باز کند، ابرفورث، ساحره ویکتور و الستور مودی را مشاهده کرد که از سه جهت متفاوت از پشت صندلی ها بیرون آمده و جلو آمدند.

مودی گفت: فراموش نکن پاتر ... هوشیاری مداوم!

_پروفسور ... شما اینجا چی کار می کنین؟ پروفسور ویکتور منو ...

ابرفورث غرید: ساکت شو پاتر ... حرف اضافه موقوف!

هری به شدت دلخور شد. انگار نه انگار او یک دامبلدور بود، همانند یک حیوان با او برخورد می کرد. ویکتور گفت: من ازشون خواستم تا در امر مجازات تو منو یاری کنن.

چه مجازاتی بود که ابرفورث، مودی و ویکتور با همدیگر سعی در انجام آن داشتند؟؟؟ ... هرچه بود، چیزی خوبی به نظر نمی رسید!!!

ویکتور اضافه کرد: یک زنگ کامل به وقت مدرسه، تو اینجا بازداشتی ... در صورتی که درست کار کنی ... اونم هر روز ... هیچ تعطیلی هم وجود نداره ... فهمیدی؟

آه از نهاد هری بلند شد. مثل اینکه قرار نبود در آخرین سال تحصیلش هم آب خوشی از گلوی او پایین برود. به نظر می رسید که مک گوناگال خلع اسنیپ را در آزار هری کاملاً پُر کرده بود!

_بازداشت تو به این صورته که هر روز یه لیست طلسم بهت داده میشه که باید تونسته باشی همگی رو تا پایان روز به طور کامل انجام بدی ... این طلسم ها آسون نیستن و هر روز هم ده طلسم رو انجام میدی و هر موقع طلسمت مورد قبول ما بود، می تونی بعدی رو انجام بدی ... لازم به ذکره که تا زمانی که کارت تموم نشه، اینجا موندگاری، البته اگر هم کارتو زودتر تموم کنی ... زودتر می تونی بری ...

لبخندی بر لبان هری نقش بست. این تنبیه نبود ... این کلاس درس بود ... کلاسی که به طور قطع با حضور چنین مدرسینی و با توجه به خصوصی بودن آن برایش مفید بود ... ابرفورث لیستی را شامل ده طلسم به هری داد و هری نگاهی اجمالی به آنها انداخت؛ ده ورد نوشته شده بودند و در زیر هر کدام هم اثرات آن ها و نحوه ی اجرایشان درج شده بود. اولین طلسم را خواند:

مریدوروس

این طلسم باعث ایجاد خطای دید در حریف می شود. بر روی چشمان حریف تمرکز کرده و سپس ورد آن را ادا کنید.

پس از چند بار ناکامی هری توانست طلسم را بر روی مودی به شیوه ی صحیح اجرا کند؛ اما طلسمهای بعدی به همین راحتی نبودند. نیم ساعت از پایان زمان بازداشت گذشته بود؛ ولی هری همچنان تلاش می کرد تا بتواند آخرین طلسم را هم اجرا کند و اجازه ی مرخصی بگیرد. خیلی زود فهمید که این کلاس هم چیزی از تنبیه کم ندارد؛ در واقع سخت تر هم بود؛ ولی مفید بودنش باعث ایجاد انگیزه در هری میشد و او را به جلو می راند، گرچه گاهی هم این فکر که چنین طلسم هایی در برابر ولدمورت کارساز نخواهد بود، وجدانش را آزار می داد و در درونش یأس و خودباختگی ایجاد می کرد: سموری که با طناب نامرئی به دیوار پشت سرش بسته شده بود، به مجسمه ای چوبین و سمورشکل تبدیل شد و آخرین طلسم هم تیک خورد. هری خسته و کوفته خود را به اتاق عمومی گریفیندور رساند. همه ی سال هفتمی ها مشغول تمرین لجیلیمنسی بودند. وقتی هری از راه رسید، با وجود خستگی بسیارش،  آبی به سر و صورتش زد و برگشت تا با یک نفر تمرین کند. شام را از دست داده بود و از این بابت احساس گرسنگی مفرط می کرد. سرش را بر روی کاناپه تکیه داد و از عصبانیت ناشی از پُر بودن فضای اتاق که صحنه ی ردّوبدل شدن طلسم های سفیدرنگ بود، هوفی فرستاد؛ اما خیلی زود گرمای دستانی آشنا او را از خود بی خود کرد. اژدهای درون سینة هری غرش کرد و به شدت به تکاپو افتاد. لازم نبود برگردد تا بفهمد این دستان متعلق به چه کسی است. تنها چیزی که درک می کرد، این بود که به این دستان به شدت نیاز دارد ... یکی از دستانش را روی دستی که شانه اش را لمس کرده بود، گذاشت تا بهتر بتواند این گرما و احساس قشنگ را به خود انتقال دهد.

_هری! وقت داری یه خورده باهام تمرین کنی؟ ... کسی نمونده بود که بیاد با من تمرین کنه ... منتظر شدم که تو هم بیای تا با هم تمرین کنیم ...

هری تمام سعی و تلاشش را جمع کرد تا بلکه بتواند به او "نه" بگوید؛ اما زبانش بی وفایی را در حقش کامل کرد: باشه حتماً ... یه لحظه صبر کن!

سپس هری که متوجه شد کار از کار گذشته است، ناچار تن به سرنوشت داد و با دلهره چوبدستش را کشید و آمادة حمله شد. نمی خواست جینی به تفکراتی که در مورد او داشت، بیش از این پی ببرد. لحظه ای نگاه هایشان با یکدیگر تلاقی کرد و هردو فرصت پیدا کردند عشق را در چشمان همدیگر بخوانند. هری برای فرار از تنش به وجود آمده فریاد زد: لجیلیمنس!

همان خاطرة اول برای شکستنش در حالت عادی کافی بود. هدف جینی را به وضوح درک کرد. جینی عمداً به خاطرة کنار دریاچه فکر کرده بود و در نتیجه این اولین خاطره ای بود که در ذهن او مشاهده کرد و تمام سعی و تلاشش برای قطع کردن این خاطره نیز با شکست کامل مواجه شد. لحظه ی اولین بوسة عشقشان ... اولین بوسه، تیری بود که از چلة اولین خاطره ی ذهن جینی رها شد و بر قلب هری نشست و آن را برای اصابت تیرهای بعد آماده کرد ... صحنه ی بعدی و بعدی ...

تمامی خاطراتش با جینی همچون یک فیلم سینمایی در برابر چشمانش در حال عبور بود ... جینی هم هیچ تلاشی برای بیرون کردن هری از ذهنش نمی کرد ... اما نه ... هری احساس کرد که او سعی خود را می کند؛ اما فشاری که وارد می کرد، خفیف و ضعیف بود و قادر به بیرون راندن هری نبود؛ ولی به هرحال این موضوع را به خوبی نشان می داد که جینی می خواهد او را از ذهنش بیرون کند؛ اما در این کار مشکل دارد. صحنة آخر صحنه ای بود که هری از او جدا شد و سپس گریه های او در تنهاییش ...

آنچنان معصومانه گریه می کرد که دل هر موجودی را به درد می آورد ... چه برسد به هری!

وقتی هری به گریه هایش رسید، به یکباره تلاش جینی بیشتر شد و توانست او را از ذهنش بیرون اندازد، مشخص بود که نمی خواست هری این صحنه و شکستن او را ببیند.

جینی با خشم و صدایی لرزان گفت: چه طور جرأت کردی که تو خاطرات خصوصی من ...

هری با ندامتی آشکار گفت: من نمی خواستم این کار رو بکنم، جینی ... تو قبلش در این مورد فکر کردی و منم به همین خاطر اونا رو دیدم؛ ولی با این وجود ازت معذرت می خوام.

جینی که می دانست حقیقت هم همین است، معذرت خواهی کوتاهی کرد و از هری خواست تا آمادة دفاع شود: لجیلیمنس!

صحنه ی اول مربوط به صحنه ی نفوذ ارنی به ذهنش و ابراز احساسات او بود؛ ولی هری که در کارش کمی مسلط شده بود، با بیرون انداختن جینی از ذهنش جلوی رسوایی بیشترش را گرفت؛ اما در هر صورت جینی اولین خاطره را دید: خوب که خودتم ...

جینی حرفش را ادامه نداد؛ ولی هری به وضوح معنای حرفش را درک کرد و سرش را پایین انداخت، پس از آن سعی در تغییر موضوع صحبت کرد:

_توی حمله مشکلی نداری، منم توی دفاع مشکل ندارم، پس لازم نیست دیگه تو حمله کنی ... از این به بعد من حمله  می کنم و تو فقط دفاع می کنی!

هری صدایش را تا حد یک زمزمه پایین آورد: ... و البته سعی کن به هر چیزی فکر نکنی!

_باشه، حمله کن!

_لجیلیمنس!

اینبار خاطرات درون کلاسها و نگاههای گهگاهش به هری ... ولی این دفعه جینی بهتر از قبل توانست او را بیرون بیندازد. جینی قبل از اولین حملة هری، در تنهاییش به هری فکر کرده بود و هری هم این را فهمید؛ ولی اینبار دیگر هری جز چند نگاه کوتاه و سرسری و عجولانه در کلاس ها، چیز دیگری را مشاهده نکرد. تا پایان شب چندین بار دیگر تمرین کردند تا اینکه هردو در بیرون انداختن همدیگر از ذهنشان به مرحلة تسلط رسیدند. زمانی که هری به تختخوابش در خوابگاه رفت، دیگر هیچ توانی در بدن نداشت و به همین دلیل هم بسیار زود خواب او را درربود.

******************

کمی دیر از خواب بیدار شد. بر روی میز گریفیندور به جیمز، پترا، نویل و چند تن دیگر از دوستانش  برخورد کرد و پس از سلام و احوالپرسی با آن ها، تا جایی که می توانست، خورد تا اینکه ماریا، همان گریفیندوری سال اولی جلو آمد و با ترس و لرز به هری و هرمیون و رون که در کنارش بودند، گفت:

_پروفسور فلامل می خوان شما رو در سالن دوئل ملاقات کنن.

چند نگاه متعجبانه ردّوبدل کردند تا اینکه رون پرسید: کِی؟

_همین الان!

ماریا خداحافظی کوتاه و عجولانه ای کرد و سپس خوشحال از درست انجام دادن مأموریتش، رفت تا این موضوع را با شوق و ذوق فروان برای دوستانش تعریف کند. هری و دوستانش هم درنگ را جایز ندانسته و از جایشان بلند شدند و به طرف محل باشگاه دوئل حرکت کردند، غافل از اینکه چه حقایقی انتظار آنها را می کشید!

 

گزارش تخلف
بعدی