در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل شصت و یکم

افشای هویت

چند دقیقه ای بود که همه دور ملیسا جمع شده بودند و مشغول مداوای او بودند ... عده ای زخم ها را درمان می کردند و عده ای دیگر هم تلاش می کردند تا ملیسا را به هوش آوردند؛ زیرا همه به خوبی می دانستند که بی هوش ماندن بیش از این برای او در حکم قبول مرگ بود ...

... تلاش آنها بالاخره نتیجه داد ... اما نه همان نتیجه ای که آنها دوست می داشتند!!! ...

... درک و هوش به ملیسا برگشت ... هرچند نه به صورت کامل، ولی برگشت ... زخم های بدنش هم درمان شدند ... اما این به معنای سلامت او نبود ... در واقع سمّی را که طلسم وحشتناک ولدمورت وارد بدن ملیسا کرده بود، به این راحتی ها نمیشد خنثی ساخت ...

... ملیسا توان درک مسائل درون و اطراف خود را پیدا کرد؛ تا اندازه ای که به خوبی درک کند دیگر ماندنی نیست ...

******************

_چــــــــــی؟؟؟ ... تو ... تو داری چی میگی پادما؟؟؟ ... وزارت سقوط کرده؟؟؟

پادما که از شدت و قدرت بغضی که در گلویش گیر کرده بود، توانایی درست حرف زدن را نداشت، به زحمت پاسخ داد: آره هرمیون ... وزارت سقوط کرده ... پرواتی ... اونم اونجا بود ... هیچ خبری از اون ندارم ... هرچقدر هم که واسش پاترونوس می فرستم، جواب نمیده ...

هرمیون که در اثر شنیدن این خبر شوکی عظیم به او وارد گشته بود و حالتی چندان مساعدتر از پادما نداشت، نهایت توان خود را جمع کرد تا پادما را در آغوش گرفته و کمی به او دلداری بدهد ...

... اما حتی فکر اینکه چه کسانی ممکن بود در وزارتخانه بوده باشند و چه اتفاقاتی که ممکن بود برای آنها افتاده باشد، باعث شد که عملش نتیجه ای عکس بدهد ...

   ******************

_درا ... درکو ...

دراکو با حالتی خاص در صدایش که به خاطر مشاهدة وضعیت همسرش به بغض هم بی شباهت نبود، بلافاصله پاسخ داد:

_آروم باش عزیز دلم ... من اینجام ...

_خیلی ... خیلی ... دوستت دارم ... دراکو ...

دراکو با رنگی پریده و صورتی وحشتزده گفت:

_چرا این حرفو میزنی ملیسا؟ ... تو خوب میشی ...

_بهم بگو ... بگو که ... بگو که دوستم داری ...

دراکو که چشمانش خیس شده بودند و وحشت و اضطراب، حالت خاص اسلیترینی را از چهره ی او زدوده بود، بریده بریده پاسخ داد:

_منم ... منم دوستت دارم ... عزیزم ...

ملیسا تمام توان خود را به کار گرفت تا دستش را حرکت بدهد و آن را به دست دراکو برساند ... اما بیش از چند سانتیمتر موفق به انجام این کار نشد ... البته همین تلاش کم و ناچیز و ناکام هم کافی بود تا دراکو مقصود او را بفهمد و با قدرت تمام دست او را بگیرد و بفشرد ...

_مواظب ... مواظب خودت باش عزیزم ...

دراکو که تقریباً گریه اش گرفته بود، پاسخ داد:

_اینطوری حرف نزن عزیزم ... خواهش می کنم ...

_منو ... منو ببوس دراکو ...

دراکو در پاسخ به این خواسته ی ملیسا لحظه ای درنگ نکرد ... اما ... در انجام این کار ... ملیسا هرگز او را همراهی نکرد ...

******************

_حالا ... حالا باید چه کار کنیم هرمیون؟

پادما نمی توانست درست صحبت کند ... هرمیون هم هرگز اوضاعی بهتر از او نداشت ...

_فکر کنم بهتر باشه بریم خونه ی ویزلی ها ... اونجا می تونیم بفهمیم توی نبرد چه اتفاقاتی افتاده ...

_آره ... حق با توه ... پس بیا بریم ...

هرمیون سرش را به نشانة موافقت تکان داد و سپس دستش را در دست پادما حلقه کرد و لحظه ای  بعد او را به کنارِ خانه ی ویزلی ها آپارات داد ...

******************

_ملیسا؟؟؟ ... ملیسا؟؟؟ ... صدامو میشنوی؟؟؟ ... ملیسا؟؟؟

وحشت موجود در چهره و بغض حاکم بر صدای دراکو چندین برابر شد:

_ملیسا؟؟؟ ... صدامو میشنوی؟؟؟ ... با تواَم ... بلند شو عزیزم ...

درست نمی دانست که چه کار می کند ... فقط می دانست که حسی درونی باعث شد که نبض ملیسا را بگیرد ... نتیجه ی این کار باعث شد که بغض موجود در صدایش به گریه و سپس زجّه تبدیل شود ...

... ملیسا نفس نمی کشید ...

******************

به محض ظاهر شدن در کنار خانه ی ویزلی ها، هر دو با وحشت و عجله به سمت درِ خانه دویدند و به محض رسیدن به آن چندین بار آن را کوبیدند و این کار را با قدرت و شدت و به صورت پیوسته ادامه دادند ... طولی نکشید که صدای جینی از داخل خانه شنیده شد: کیه؟؟؟ ... چه خبرته؟؟؟

هرمیون در پاسخ دادن به جینی از دوستش سبقت گرفت:

_منم جینی ... زود درو باز کن ... جاودانگی سرای من است ...

لحظه ای بعد درِ خانه باز شد و چهره ی شاد و خندان جینی در پشت در ظاهر شد ... جینی با لبخندی که با شنیدن صدای هرمیون به وجود آمده بود، گفت: سلام هرمیون ... خوشحالم که می بینمت ...

سپس جینی جهت نگاهش را به سمت پادما تغییر داد و با او هم سلام و احوالپرسی کرد؛ هرچند دیدن او نمی توانست اتفاقی معمول و طبیعی باشد ... و همچنین بغض موجود در صدای او و وحشتی که در چهره اش دیده میشد ... و همینطور هرمیون ... او هم حالتی مشابه داشت ... هر دوی آن ها مضطرب، وحشتزده و شدیداً نگران بودند ... اما چرا اضطراب؟؟؟ ... مگر چه اتفاقی می توانست اتفتاده باشد که اینگونه موجبات نگرانی آنها را فراهم آورده بود؟ ... نه ... این حالات آنها نمی توانست طبیعی باشد ...

جینی که نگرانی هرمیون و پادما در او هم نفوذ کرده و بر لحن صدا و حالت چهره اش تأثیر گذاشته بود، با شک و تردید پرسید: اتفاقی افتاده؟؟؟

این بار پادما در پاسخ دادن به جینی، گوی سبقت را از هرمیون ربود:

_مگه نمیدونی جینی؟؟؟ ... به وزارتخونه حمله شده ... یا به عبارت دیگه ... وزارتخونه سقوط کرده ...

******************

_نــــــــــــــه ملیسا ... با من حرف بزن ...

زجّه های دردناک دراکو باعث شده بود که همگی حدود بدبختی خود را هرچه بیشتر درک نمایند ...

موج اول نیرو را فرستاد ... با قدرت تمام ... ملیسا تکانی شدید خورد ... اما این تکان ناشی از حرکت بدنش نبود؛ بلکه صرفاً ناشی از موج جادویی ارسالی دراکو بود ... موج دوم هم به همین شکل ... برای موج سوم بقیة دوستانش هم در تأمین انرژی به او کمک کردند ... اما باز هم او برنگشت ... چهارمین موج هم پاسخ و نتیجه ای متفاوت با موج های قبل پیدا نکرد ... حکم اثبات شده بود ... هرچند دراکو حاضر نبود آن را بپذیرد ... ناکام ماندن موج پنجم باعث شد که چند تن از دوستانش سعی در آرام تر کردن او نمایند ... اما او آنها را با قدرت کنار زد و برای ششمین بار هم تلاش کرد ... ولی این بار هم چیزی عایدش نشد ... دیگر توانی برایش باقی نمانده بود تا دوباره تلاش کند ... یا اینکه به واسطه ی آن، دوستانش را که او را گرفته و قصد آرام کردنش را داشتند، کنار بزند ... دیگر حکم را پذیرفته و تسلیم دوستانش شده و فقط به گریه ای سوزناک و لبریز از اندوه اکتفا کرده بود ... گریه ای که دل ولدمورت را هم به درد می آورد ...

******************

لبخند بر لبان جینی خشکید ... ابتدا با صورتی بهت زده به پادما خیره شد ... سپس مسیر نگاهش را به سمت هرمیون تغییر داد ... انتظار داشت که او این خبر را رد کند و آن را دروغ یا یک شوخی احمقانه پندارد ... اما هیچ کدام از این دو حالت پیش نیامد ... نگاهش را به سمت پادما برگرداند تا بلکه گزارة نقضی را در نگاه او بیابد ... اما این اتفاق هم هرگز نیفتاد ...

... به معنای واقعی کلمه، دنیا بر روی سرش خراب شد ...

با صدایی گرفته و بی حال آرام زمزمه کرد:

_بابا ... داداش ... نه ... هری!!! ...

... قلبش از تپش ایستاد ...

******************

نه هری و نه هیچ کدام دیگر از دوستانش حالتی بهتر از دراکو نداشتند؛ اما بروز ندادن کامل احساس درونیشان را لازمه ی آرامتر کردن دراکو دیده بودند ... هرچند کنترل این همه اندوه هرگز کار سهل و آسانی نبود ... پترا ... لوییزا ... ارنی ... و حالا هم ملیسا ...

حتی دابی هم با دیدن این همه جسد و تشخیص چند چهره ی آشنا میان آن ها که همیشه آن ها را در زمره ی ((جادوگران خوب)) محسوب کرده و ستایش نموده بود، وحشت کرده و به خود می لرزید ...

پس از چند دقیقه که جز صدای گریة دردمندانة دراکو و همچنین صدای اندوهناک سکوت دوستانش، صدای دیگری به گوش نمی رسید، بالاخره چند تن از دوستانش تصمیم گرفتند که صرفاً جهت تغییر و بهبود دادن فضا هم که شده، کاری جز اشک ریختن و بغض کردن و مشاهدة گریة دراکو را انجام دهند ... و مسلماً نخستین کاری که به فکر آن ها رسید، درمان هری بود ... وقتی که چند تن از اعضای کمیته شروع به انجام این کار کردند، دابی هم کمی به خود آمد و در این کار به آنها کمک نمود؛ اما او هم مثل خود آن ها پیاپی در کارش اشتباه می کرد ... زیرا او هم همانند آن ها کمترین تمرکز ممکن را بر کاری که انجام می داد، داشت ...

... در واقع دابی همانقدر می توانست روی درمان هری تمرکز کند که جیمز می توانست اتفاقی را که برای پترا افتاده بود، از ذهنش بیرون نماید ... و این مقدار، هرگز مقداری بزرگ و کافی نبود ...  

******************

_منظورت چیه جینی؟؟؟ ... یعنی ... یعنی ... یعنی هری هم رفته وزارتخونه؟؟؟

رنگ هرمیون پریده تر و حالت چهره اش حتی از حالت چهره ی خود جینی هم وحشتزده تر شد ...

جینی پاسخی به سؤال هرمیون نداد ... در واقع تنها به صورتی کلامی این کار را انجام نداد ... زیرا نگاه او خود دارای مضامین بسیار زیادی بود ...

هرمیون اولین جمله ای را که به فکرش رسید، بیان کرد: نباید وقتو تلف کنیم ... میریم وزارتخونه ...

******************

خوردن معجون توانبخشی که دابی به او داده بود، باعث شد که فرآیند درمانش تکمیل شده و نیرو و توان دوباره به بدنش برگردد؛ اما علی رغم کامل شدن مراحل درمان، هنوز دردهایی که در همه جای بدنش احساس می کرد، موجب اذیت و آزارش میشد ... چاره ی آن هم معجونی دیگر بود ...

از جایش بلند شد و کمی راه رفت ... مدتی بود که در حسرت همین راه رفتن ساده مانده بود ... بسیار تأسف می خورد از اینکه در زمانی که نیاز به قدرت حرکت داشت تا به واسطه ی آن از پترا دفاع کند، چنین توانی را نداشت ... تنها به خاطر یک اشتباه ... اشتباهی که سالها پیش دراکو مجازات شکنجه ی ذهنی را برای آن درنظر گرفته بود ... و چقدر هم این مجازات درست و حساب شده بود!!! ...

******************

در خیابان منتهی به ورودی وزارتخانه ظاهر شدند ...

ابتدا به سمت کیوسک تلفن حرکت کردند ... اما هنوز چند قدمی نرفته بودند که ناگهان هرمیون سرِ جایش متوقف شد و چهره اش در هم رفت ... چند لحظه بعد خطاب به دو دوستش گفت:

_اگه وزارت سقوط کرده، پس باید طلسمهای دفاعیش هم شکسته شده باشه ... یعنی ما الان باید توی وزارتخونه ظاهر میشدیم ... اما این اتفاق نیفتاد ... این یعنی اینکه ولدمورت دوباره طلسم ضدّ آپارات رو فعال کرده ... پس جنگ تموم شده و کنترل کامل وزارتخونه افتاده دست ولدمورت ...

جینی و پادما با چهره هایی وحشتزده، سرِ خود را به نشانه ی تصدیق استدلال هرمیون تکان دادند ...

هرمیون نتیجه گیری کرد: اگه کسی سالم مونده باشه، حتماً به یه جای امن فرار کرده ...

پادما با تعجبی بغض آلود پرسید: یه جای امن؟؟؟ ... مثلاً کجا؟؟؟

چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد تا اینکه به یکباره چهرة جینی از هم شکفت: گودریک هالو!!!

******************

آرام جلو رفت و دستی بر شانه ی دراکو گذاشت ... اما دراکو هیچ گونه عکس العملی نشان نداد ... در واقع توانی نداشت که عکس العمل نشان دهد ... هری هم با درک این موضوع، دو دستش را از زیر بغل های او عبور داد و به همدیگر قلّاب کرد و سپس او را از روی زمین بلند نمود ... کمی این وضع را تحمل کرد تا اینکه بالاخره دراکو کنترل بدنش را به دست گرفت و در اولین اقدام پس از آن هم، چرخشی کامل انجام داد و به آغوش همیشه گرم هری پناه برد و فرازهای پایانی عزا و غمگساریش را آنجا انجام داد ...

... تنها اتفاقی که می توانست موجب جدایی آنها از همدیگر شود، صدای آپاراتی بود که نه تنها آنها، بلکه بقیه ی دوستانشان را هم از جا پراند ...

******************

سه دوست با دستانی حلقه شده در انتهای کوهستان منتهی به دره ظاهر شدند ... اما هرگز پایشان به زمین نرسید ...

... در واقع پاهای هر سه بر روی اجسامی ظاهر شده بود که به جسد انسان بی شباهت نبودند! ...

لازم نبود که سرشان را پایین بیاورند تا دریای اجسادی را که بر روی آنها ظاهر شده بودند، ببینند ... سرشان گیج رفت ... به معنای واقعی کلمه ... بوی تعفن اجساد هم موجب تسریع این فرآیند شد ...

حالشان در حال بهم خوردن بود ... سرهایشان چرخی زد ... اندک اندک به سمت پایین متمایل شد ... وقتی که نگاهشان به پایین ترین نقطة ممکن، یعنی صورت اجسادی که بر روی آنها ظاهر شده بودند، رسید، جینی وحشت کرد ... هرمیون تقریباً بالا آورد ... ولی پادما ...

... ولی پادما با آخرین توانی که داشت، جیغ کشید ... او درست روی جسد خواهرش ظاهر شده بود ...

******************

همگی سرهایشان را برگرداندند و همزمان هم چوب هایشان را برای دفاع احتمالی در برابر هرگونه حملة احتمالی کشیدند؛ اما تشخیص چهره های تازه واردان باعث شد که دوباره آنها را غلاف نمایند ...

... اما دخترها هوش و حواس خود را از دست داده بودند ... نگاهشان پیوسته در اطرافشان می چرخید و تعدّد اجسادی که از جلوی چشمانشان می گذشت، موجب شده بود که واقعاً وحشت کنند ... همین که نگاهشان از روی بدنهای زندة اعضای کمیته هم گذشت ولی متوجه آنها نشدند، خود گواه روشنی بر این موضوع بود ... هرچند که هدف اصلی آنها یافتن همین اعضای کمیته بود ... و هرچند که هری هم در این دسته قرار داشت! ...

******************

جیغ دردناک و بیشتر وحشتناک پادما باعث شد که نگاه جینی از روی جسد تانکس که روی آن ظاهر شده بود، برداشته شود و به چهرة وحشتزدة او انتقال یابد ... این اتفاق برای هرمیون هم افتاد؛ هرچند که بر روی یک جسد ناشناس ظاهر شده بود ...

خیلی زود هرمیون و جینی دلیل جیغ پادما را فهمیدند ... در واقع این اتفاق به اندازه ای طول کشید که برای چرخاندن سر به سمت پایین و انتقال نگاه به سمت جسد زیر پای پادما وقت نیاز بود ...

با وجودی که هیچ کدام حسّ و حال درستی نداشتند؛ ولی به خوبی این موضوع را احساس کردند که باید در غم و غصه ی پادما با او شریک گردند ... از این رو نخست دست جینی و سپس دست هرمیون بر روی شانه های او قرار گرفت و همین ترتیب هم در مورد در آغوش گرفتن او رعایت شد ...

******************

_جینی ... !!!

بلند شدن صدایی از سوی هری با این مضمون، موجب شد که به یکباره هر سه دختر سرهایشان را به سمت هری برگردانند و متوجه حضور آنها شوند؛ حضوری که باعث تغییری جدّی در حالتهایشان شد!

ابتدا چند لحظه با نگاه هایی که تشخیص حالتشان سختترین کار دنیا بود، به هری خیره شدند و سپس در رسیدن به او با هم کورس گذاشتند؛ البته مسلماً پادمای وحشتزده و داغ دیده از این قضیه مستثنا بود ... او تنها نگاهش را به سمت جسد خواهر عزیزش برگرداند و لحظه ای بعد هم در کنار جسد او نشست و به عزاداری به شیوه های مختلف پرداخت و لحظه ای را که جینی جایزة پیروزی در کورسِ رسیدن به هری را برد، به چشم ندید ... جایزه ای که بهترین جایزه ی دنیا بود؛ یعنی آغوش هری! ... 

******************

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

این جمله را جماعتی از سیاهپوشان گفتند و همزمان هم تعظیم کاملی انجام دادند؛ البته عده ای از آنها هم به صورت همزمان مقداری جا به جا شدند تا مسیری را در بین خود ایجاد کنند ... مسیری که چند لحظه بعد فرمانروای جادوی کلّ دنیا، لرد ولدمورت بزرگ، از آن گذشت و با نشستن بر روی تخت بلند و مارشکل خود، اقتدار و تسلّط خود بر آن جمع را به خوبی به عرصه ی نمایش گذاشت ...

******************

_خیلی بدی هری! ...

_مجبور بودم عزیزم ... چاره ی دیگه ای نداشتم ...

_چرا داشتی ... می تونستی منو هم ببری ...

_ضرر این کار خیلی از سودش بیشتر بود ...

_خیلی خودخواهی هری ...

_نه عزیزم ... من خودخواه نیستم ... اگه یه نگاهی به جسدهایی که اینجا هستن بندازی، خودت خوب متوجه میشی که چرا من تو رو نبردم ...

_من می تونستم از خودم دفاع کنم ...

صدای سنگینی مانع از پاسخ هری شد:

_بابا و بیل و چارلی هم همین فکرو می کردن ...

جینی با شنیدن این حرف رون جا خورد و از آغوش هری خارج شد ... نگاهی سرشار از وحشت به او انداخت و چند لحظه با چشمانش حالت او را وارسی کرد ... سپس با شک و اضطراب سؤالی را پرسید که از شنیدن جوابی که باب طبعش نباشد، هراس بسیار داشت: منظورت چیه رون؟؟؟

رون در جواب او دستانش را باز کرد ... لحظه ای بعد تحرکی بین اجساد به وجود آمد ... سه جسد از سه سمت مختلف، بر روی زمین کشیده شده و جلو آمدند و در جلوی جینی متوقف شدند ...

این بدترین شکلی بود که میشد جواب سؤال جینی را داد ... جوابی که موجب گردید جینی تلخ ترین، دردمندانه ترین و وحشتزده ترین جیغ تمام عمرش را بزند ... 

******************

_من تصمیم گرفتم که واسه ی اداره و کنترل بهتر سرزمین هایی که فتح کردم، واسه ی هر کشور یه نفر رو به عنوان جانشین خودم قرار بدم ... این جانشین ها کلیّة اختیارات منو در محدودة اون کشور دارن و هرگونه مخالفتی با اونا، مخالفت با من محسوب میشه و مجازاتی مشابه رو داره! شیرفهم شد؟

همه با هم تعظیم کردند و گفتند: بله قربان!

******************

جینی دردمندانه اشک می ریخت ... اشک او به اندازه ای پُر از غم بود که اشک بقیه را هم درآورده بود ... مسلماً هری هم از این قضیه مستثنا نبود ... اما این آخر ماجرا نبود ... وقتی که آتشی روشن شد و لحظه ای بعد نیک و مالی ویزلی در آن ظاهر شدند، دردی بسیار بیشتر هری را دربرگرفت ...

******************

همة مرگخواران شاد و خوشحال بودند ... حداقل به صورت ظاهری ... اما عده ای هم در جشن باشکوه آن ها حضور داشتند که ظاهرشان هم چیزی جز اشک خون نبود ... دختران بیچاره ای که دقیقاً برای چنین مواقعی نگه داشته شده بودند ...

سالم بیرون آمدن چند تن از دختران از بعضی از اتاق ها راهی آشکار و مطمئن برای شناخت اعضای ر.ا.ب بود ... گرچه به اندازه ای سایر مرگخواران مشغول عیش و نوش و مستی و خوشگذرانی بودند که هرگز متوجه این قضیه نشدند ... با این وجود که این زنده ماندن با سیره ی مرگخواران که کشتن دختران پس از استفاده از آنها بود، شدیداً در تناقض بود ...

 ******************

اشکهای دردمندانه ی خانم ویزلی و جینی که هضم چنین داغی برای آنها محال بودند و همچنین بقیة حاضرانی که با مشاهده ی گریه ی آنها، خود هم به گریه یا حداقل بغض دچار شده بودند، دل شیطان را هم به رحم می آورد ...

البته همانطور که انتظار می رفت، نیک با کنترل کامل اعمال و رفتارش، مشغول انتقال اجساد به داخل دره شد تا قبل از انجام هرگونه تهاجم احتمالی ولدمورت، آن ها را در قبرستان درة گودریک به خاک بسپارد ...

... با به حرکت آمدن اجسادِ ویزلی ها، خانم ویزلی و جینی هم به دنبال آن ها حرکت کردند؛ البته نه با انرژی و توان خودشان ... بلکه با توانی که از طریق چوبدست های رون و هری به آنها منتقل شد و آنها را به حرکت واداشت ...

... در طول این مدت لحظه ای از شدت گریه ی آنها کاسته نشد ...

******************

_تو رو خدا ... به من رحم کنین ...

این جمله را دختری گفت که تا قبل از ورود اسنیپ به اتاق، سرش را پایین انداخته بود و پیوسته بر بخت شوم خود می گریست و دردمندانه اشک می ریخت، اما با ورود اسنیپ ناله را کنار گذاشته و با وحشت به چشمان او خیره شده بود ... لرزیدن دل اسنیپ در اثر نگاه خیس او، بیش از یک لحظه به طول نینجامید ...

******************

واکنش آرتور برگر هم بسیار جالب توجه بود ... با دیدن آن دریای اجساد تنها سری به نشانة تأسف تکان داد و صلیبی بر بدن نقش کرد و برایشان آرزوی آمرزش و مغرفت الهی نمود؛ اما با دیدن جسد سیاهپوشی که هویتش هنوز هم برای هری مجهول مانده بود، اندوهی تمام صورتش را دربرگرفت و به سرعت خودش را به او رساند و بر بالین وی نشست و حتی چشمانش هم خیس شدند ...

هری با دیدن این صحنه به یاد آورد که فرصتی مناسب را برای کشف هویت او از دست داده است ...

******************

چشمانش آبی بودند ... به رنگ آسمان ... زیبا ... بسیار بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد ... صورت او سفید بود ... سفیدتر از برف ... و سفیدتر از هرچه سفیدی که در دنیا وجود داشت ... چهره اش مظلوم بود ... مظلوم تر از هر چهره ای که تاکنون در عمرش دیده بود ...

... غرق در نگاهش شد ... نگاهش در او نفوذ کرد ... خودش هم نفهمید که چگونه چشمانش خیس شدند ... فقط این را فهمید که خیس شدن چشمان او، اندک مقداری از وحشت دختر کاست ...

_آروم باش دختر ... من نمی خوام بهت آسیبی برسونم ...

******************

نیک شروع به حفر قبرهای متعدّدی کرد؛ اما پس از چند دقیقه ادامه ی این کار را به نویل سپرد ... به بقیه هم مأموریت های دیگری را واگذار کرد تا هرچه زودتر اجساد را به خاک بسپارند؛ البته تصمیمی که در مورد مستثنا کردن جیمز و دراکو از هرگونه فرمانی گرفت، کاملاً به جا به نظر می رسید ...

... گرچه اگر مجبور نبود، در مورد بقیه هم همین کار را انجام می داد ...

******************

روحی از امید، برقی از تعجب و رگه هایی از شادمانی همراه با شک و تردید در چهره ی دختر پدیدار گشت ... پیامد دیگر جملة اسنیپ هم قطع گریة دختر بود که روحیه ای هم به خود او و هم به اسنیپ بخشید ...

... از اینکه توانسته بود قدری روحِ زندگی را به چهرة پژمردة او برگرداند، به خودش افتخار کرد ...

******************

قدری خاک برداشت ... جلو رفت ... به زحمت ... با سختی ... هنوز هم باور نمی کرد ... اگر اینها همه یک خواب بود، مسلماً بدترین خواب عمرش بود ... و اگر واقعیت بود، حقیقتاً واقعیتی کمرشکن بود؛ البته مورد دوم بسیار ملموس تر از واقعیت اول به نظر می رسید ... به هر حال سیاه بختی جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود ...

آرتور دعا خواند ... بقیه "آمین" گفتند ... صدای همه پرُ از بغض و تداعی کنندة اوج غمی بود که آنها داشتند و در بینشان جیمز و هری مسلماً در صدر بودند ...

هری جلو رفت و کمی خاک درون قبر پترا ریخت و برگشت ... البته هم او و هم تعدادی دیگر از حاضرین می دانستند که قرار نبود این قبر در اینجا بماند ...

... قبرهای افراد خاص باید در مکان های خاص به خاک سپرده میشدند! ...

******************

_اگه ... اگه نمی خوای ... پس چرا اومدی اینجا؟ ...

چهرة مظلومانة دختر، قلب اسنیپ را پُر از درد کرد. نیازی هم برای مخفی کردن این حالتش ندید ... تبسّمی کرد و پاسخ داد:

_خیالت راحت باشه ... من بهت آسیبی نمیزنم ... اومدنم به اینجا هم واسة شک نکردن بقیه بود ...

چهره ی دختر کاملاً نشانگر این مطلب بود که کمی از شکّش برطرف شده است ...

چند ثانیه در سکوت کلامی سپری شد و اسنیپ و دختر وظیفه ی تبادل پیام ها را به نگاه های خیره ی خود محول کردند که جسورانه راه چشمان مقابلشان را در پیش گرفته بودند ... تا اینکه بالاخره دختر سکوت را شکست: می تونی منو از اینجا ببری بیرون؟

اسنیپ با اندوه پاسخ داد: اگه می تونستم، حتماً این کارو می کردم ...

******************

قبرها یکی یکی به خاک سپرده شدند ... چند نفر با به خاک سپرده شدن هر قبر، به سراغ قبری دیگر می رفتند و عده ای هم فقط روی یک قبر باقی مانده بودند و تنها بر روی آن قبر می گریستند ...

به تدریج مردم دره هم با اطلاع یافتن از وقایع ناگوار پیش آمده، همگی در قبرستان جمع شدند تا به خاک سپرده شدن از دست رفتگان شکلی باشکوه تر به خود بگیرد ... البته در این میان هم عده ای از ساکنان دره هم وقت ناشناسی خود را نشان می دادند و پیوسته در مورد نبرد از هری و دوستانش و سایر حاضرین در صحنه سؤالاتی را می پرسیدند که اغلب هم بدون جواب باقی می ماندند ... مراسم غم انگیز خاکسپاری با آواز دردناک ققنوس حکیم دردناکتر هم شد و دیگر کسی توانی برای حبس بغض و اندوه خود نیافت ... این خاصیت ققنوس بود که غم و شادی و سایر عواطف و احساسات خود را به راحتی به همه تحمیل می کرد ...

 ******************

اسنیپ مشغول کلنجار رفتن با خود بود ... برایش سخت بود ... او مرد این کارها نبود ... حداقل ... اگر بود، قبلاً بود ... زمانی که نخستین بار لرزش دلش را احساس کرده بود ... و حالا ... دوباره این اتفاق رخ داده بود ... قبلش لرزیده بود ... و همین موضوع باعث شد که تمام قید و بندهایش را کنار بگذارد و جلو برود ... لبانش را جلو برد ... دختر تعجب کرد ... ولی خودش را عقب نکشید ... گویی صداقت گفتار اسنیپ را باور کرده بود ... این موضوع به اسنیپ توان و  نیروی مضاعفی بخشید ... اما ... به یاد مأموریت ناتمامش افتاد ... قید و بند هایش را دوباره به یاد آورد ... مسیر لبانش را به سمت بالا تغییر داد و به جای لبان آن دختر، پیشانی او را بوسید و به سرعت برگشت تا از اتاق خارج شود ...

تنها چیزی که باعث شد او لحظه ای متوقف شود، صدای دختر بود که با نهایت محبت گفت: ممنونم ...

******************

قبرهای پترا، ملیسا، لوییزا و ارنی به قبرستان ویژه ی کمیتة ققنوس سفید منتقل شدند و برای همیشه در جایگاه ابدی خود آرمیدند؛ البته این کار در خفا انجام شد که مسلماً با جمع شدن تمامی اهالی دره در قبرستان کاری غیرممکن به نظر می رسید ... ولی نیک هم خوب بلد بود که غیرممکن ها را ممکن سازد ...

قبرهای باشکوهی برای آن ها ساختند تا متناسب با عظمت آنها باشند ... ولی چه وقت یک تکه سنگ می توانست با عظمت شخصیتی همچون پترا برابری کند؟ ... مسلماً هیچ وقت ...

دوباره بر روی قبرهای آنها دعا خواندند و پس از چند دقیقه برای جلوگیری از شک کردن اهالی دره، از قبرستان بیرون آمدند و به جمع آنها برگشتند ... البته هری و نیک از این قضیه مستثنا بودند؛ زیرا نیک از هری خواست که به همراه او به همان میعادگاهی بروند که دفعه ی قبل رفته بودند ... هری از این پیشنهاد نیک خوشحال شد و بالافاصله آن را پذیرفت ... به خوبی می دانست که حقایقی جدید و بسیار مهم انتظارش را می کشیدند ...

******************

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

_چی شد سوروس؟ ... احکام جانشینانم رو آماده کردی؟

_بله قربان ... خیالتون راحت باشه ... همونطور هم که خودتون خواسته بودین، برای هر کشور یه نفر از همون جا رو در نظر گرفتم ...

_خوبه ... اونا رو بیار تا امضاشون کنم ...

اسنیپ جلو رفت و تعداد زیادی کاغذ را به ولدمورت داد؛ سپس خم شد و لبه ی ردای او را بوسید و گفت: درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

******************

به محض ظاهر شدن در مکان موردنظر، چشم هری به جسد سیاهپوش افتاد ... سیاهپوشی که همین چند دقیقه او را به خاک سپرده بودند و نامی را هم بر روی قبرش ننوشته بودند ... شاید قرار بود که طلسم هویت او بالاخره بشکند ... حالا ... پس از مرگ او ...

نیک شروع به صحبت کرد: فکر کنم دیگه زمانش رسیده ...

هری سری به نشانه ی تأسف تکان داد و پاسخ داد: شایدم دیر شده ...

_پس معطل چی هستی؟

هری نگاهی مشکوکانه به نیک انداخت و وقتی که حالت جدّی چهرة او را دید، به سمت جسد حرکت کرد ... آرام آرام ... خودش را برای حالات گوناگونی که ممکن بود پیش بیاید، آماده کرد ... جلوتر رفت تا اینکه بالاخره به جسد رسید ... آرام خم شد و نقاب را از چهره ی او برداشت ...

... چهره ای که در پشت نقاب دید، باعث شد که به معنای واقعی کلمه نفسش بند بیاید ...

******************

افکار مختلفی در ذهنش می چرخید ... اکثر آنها تلخ بودند ... صحنه های کشته شدن اعضای محفل ... همرزمان سابقش ... همه جلوی چشمان او رخ داده بودند ... اما او نتوانسته بود کاری انجام دهد ... از این موضوع واقعاً احساس شرم می کرد ... دوست داشت که زمین دهان گشوده و او را در خود ببلعد تا دیگر اسنیپی بر روی کرة زمین وجود نداشته باشد که مجبور باشد اخبار این نبرد سیاه را به گوش تابلوی آلبوس دامبلدور مرحوم برساند ...

... البته همة افکار او هم تلخ و منفی نبودند ... سیمای دختری خوش چهره و معصوم همچون چراغی در این شب ظلمانی می درخشید ...

******************

بلافاصله نقاب را دوباره بر روی چهره اش کشید ... با وجودی که صحنه های وحشتناک کم ندیده بود و به هیچ وجه در چنین مسائلی کم تجربه محسوب نمیشد، ولی باز هم نزدیک بود که حالش با دیدن این صحنه بهم بخورد ...

... صحنه ای که او دیده بود، چهره ای تماماً سوخته و وحشتناک بود که تنها شباهتش به آدمیزاد، یک چشم تقریباً سالم بود؛ زیرا سایر اعضای بدنش همچون دهان و بینی و گوش به سختی از یکدیگر قابل تشخیص بودند ...

******************

همیشه یک راه برای فرار از افکار وجود دارد که کارایی این راه مخصوصاً برای دفع افکار تلخ کاملاً ثابت شده است ... و آن هم فراموشی دنیاست ... دنیا ... با همه ی بدی هایش ... با همه ی تلخی ها و غم های بی پایانش ... و برای این کار هم روش هایی وجود دارد ... روش هایی که موجب ایجاد بعضی مکان ها به نام "بار" شده است ... اسنیپ هم تصمیم گرفت از این روش استفاده کند ...

 ******************

_حالا فهمیدی که چرا چهرة خودش رو مخفی کرده بود؟؟؟

_آره ... کاملاً ... ولی حیف شد که بالاخره هویتش رو نفهمیدم ...

_خب دنیا که به آخر نرسیده ... خودم بهت میگم ...

در واقع روحی تازه در بدن هری دمیده شد؛ ولی بسیار سعی کرد این موضوع را در چهره اش بروز ندهد ... تقریباً هم موفق شد: خب بگو ... منتظرم ...

******************

دوباره بطری را روی میز گذاشت ... زیاد ننوشیده بود ... بالاخره او چندان هم بی تجریه هم نبود ... به خوبی از عواقب زیادی نوشیدن آگاه بود ... عواقبی که به هیچ وجه خواستارشان نبود ...

... و همین حسّ وظیفه شناسی او هم به کمکش آمد ... جمع شدن توده ای جادویی در پشت سرش را احساس کرد ... کمی تمرکز کرد ... توده ی جادویی گسترده تر شد ...

... در یک لحظه اسنیپ خودش را به کناری پرتاب کرد و این کار را هم بسیار به موقع انجام داد؛ زیرا لحظه ای بعد میزش منفجر شد ...

******************

_می دونی هری ... زندگی کردن در سایه خیلی سخته ... اینکه یه تعدادی رو دوست داشته باشی؛ ولی مجبور باشی خودتو ازشون دور نگه داری، یه مصداق خیلی روشن از اینطور زندگی کردنه ... باور کن به هیچ وجه دوست نداری اینطوری زندکی کنی ...

_حرفت درسته ... ولی لطفاً میشه بری سر اصل مطلب؟

_اصل مطلب اینه که اون مدتها بهت نزدیک بود ... و در عین حال خیلی هم دور ...

نیک لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:

_شاید تو هیچ وقت نفهمیدی که معلم ریاضی سابقت، با چه حالت خاصی بهت نگاه می کنه ... با حالتی که پُر از عشق و احساس بود ... خیلی ها متوجه این نگاه خاص شدن ... اما تو نشدی ... و این یعنی در حاشیه بودن ... این یعنی همون چیزی که در موردش بهت گفتم ... یعنی حالتی که اصلاً دوست نداری داشته باشیش ...

بدن هری لحظه ای شُل شد ... مغزش مثل ساعت به کار افتاد ... البته صد بار به خود لعنت فرستاد که چرا این امر تا این اندازه دیر رخ داده است! چرا یک معلم ریاضیات جادویی باید تا آن اندازه مهارت جادویی داشته باشد؟؟؟ ... این سؤال را بارها از خود پرسیده بود ولی هرگز به جواب درست و کاملی برای آن دست نیافته بود ... بارها متوجه نگاه متفاوت ساحره ویکتور به خودش شده بود ... نگاهی که بسیار خاص بود؛ ولی خودش سعی در مخفی کردن آن داشت ... نگاهی که مشابه آن را فقط در نگاه پدرانة همین سیاهپوش نقابدار دیده بود ... ولی هیچ وقت به آن توجه نکرده بود ...

... اما حال یک سؤال مهمتر پیش می آمد ... سؤالی که پاسخ آن بسیار حیاتی تر از کشف رابطه ی بین سیاهپوش و ساحره ویکتور به نظر می رسید:

_ ... اما واسه ی چی؟؟؟ ... چرا ساحره ویکتور یه همچین احساسی به من داشت؟؟؟

نیک لحظه ای مکث کرد و سپس پاسخ داد:

_این احساسیه که هر عمویی به برادرزادش داره ...

******************

چندین طلسم پیاپی به سمتش آمدند ... بلافاصله سپری را با دوستش ایجاد کرد و طلسمها را به سمتی از بار که خالی از جمعیت بود، منحرف کرد ... این کارش به او فرصت کافی داد تا چوبدستش را از غلاف خارج کند و پس از آن، دیگر در برابر مهاجمان هیچ مشکلی نداشت ...

نیاز به تحقیق و تفحّص و یا هرگونه بررسی ذهنی نبود که بفهمد اینها اعضای ر.ا.ب هستند ... اگرچه کارشان کاملاً اشتباه و ناآگاهانه بود؛ ولی اسنیپ نمی توانست شجاعتشان را در حمله به مرگخوار اول لرد سیاه تحسین نکند ... آنها برای رسیدن به هدف مقدسشان از همه چیزشان گذشته بودند ...

******************

دنیا در برابر چشمانش سیاه شد ... احساس کرد دیگر توانی در بدن ندارد ... به معنای واقعی کلمه بر روی زمین پخش شد ... اما به هیچ وجه زنگ صدای نیک از گوش او بیرون نرفت ...

نیک به سخنانش ادامه داد:

_اون کسی که تو و دوستات به اسم ساحره ویکتور میشناختینش، در واقع عموی تو، پیتر پاتر بود ... کسی که تمام سختی کشیده های دنیا در برابر اون سر تعظیم فرود میارن ...

نیک اندکی مکث کرد و سپس دوباره ادامه داد:

_اول از همه همسرش، جولیا رو از دست داد ... جولیا کارآگاه وزارتخونه بود و توی یه نبرد مرگخوارا اونو محاصره کردن و یاکسلی هم کارشو تموم کرد ... بعد از اون دیگه هیچوقت اون پیتر سابق نشد و به همین خاطر هم حاضر شد که یکی از سخت ترین مأموریت های محفل رو بپذیره؛ به عبارت دیگه، همون مأموریتی رو پذیرفت که الان اسنیپ برعهده داره ... قیافش رو عوض کرد و وارد تشکیلات مرگخوارا شد و خیلی زود هم پیشرفت کرد و شد یکی از مرگخوارای خوب ولدمورت ... تا اینکه تام به هویتش پی برد و اونوقت بود که دیگه از مقرّ مرگخوارا فرار کرد و با یه شمایل جدید وارد مدرسة هاگوارتز شد و سِمَت تدریس ریاضیات جادویی رو برعهده گرفت ... البته همه ی این اتفاقات بعد از اون آتش سوزی رخ داد که منجر به سوختن صورتش شد ...

هری که کمی به خودش آمده بود و با شنیدن سخنان نیک دوباره مغزش داغ شده بود، گفت:

_میشه ماجرای سوختن صورتش رو واسم تعریف کنین؟

_این موضوع مربوط میشه به آتش سوزی سنت مانگو ... همون آتش سوزی که پترا تونست از توی اون جون سالم به در ببره ... در واقع این پیتر بود که تونست پترا رو نجات بده؛ اما در این راه صورتِ خودش رو هم از دست داد ...

احساسات متفاوتی در هری به وجود آمد ... شکوه ... اندوه ... افتخار ... حقارت ... عشق ...

_کیا از این موضوع خبر داشتن؟

_اعضای اصلی محفل و نزدیکان پدرت از این قضیه اطلاع داشتن .... ولی مجبور بودن که این قضیه رو مخفی کنن ... البته مطمئن باش که این کار، اصلاً کار آسونی نبود ...

نیک دوباره سکوت کرد ... این بار سکوتش بیشتر از دفعه ی قبل طول کشید ... در این مدت هری با نگاه های کنجکاوانه اش منتظر ادامة سخنان نیک بود ... پس از یک دقیقه، نیک سکوتش را شکست:

_یادته که ازم پرسیدی چرا ولدمورت قبل از به سنّ قانونی رسیدنت، درخواست مدیریت هاگوارتز رو مطرح نکرد؟ ... فکر کنم الان خودتم فهمیدی که به خاطر این بوده که قیّومیتت با عموت بوده ...

هری سری به نشانه ی موافقت تکان داد و ترجیح داد تا با سکوتش، نیک را به ادامة سخنانش دعوت کند ... نیک هم او را منتظر نگذاشت:

_حالا فهمیدی که چرا باید یه پشتیبان عاطفی می داشتی تا این قضیه رو بفهمی؟

هری سری به نشانة جواب مثبت تکان داد ... با چشمانی که از غم دنیا خیس شده بودند ... با چهره ای که پُر بود از غم و درد ... با حالتی که حتی نیکِ صبور را هم به درد آورد ... هیچ مانعی را برای خالی کردن خود ندید ... به همین خاطر هم لحظه ای در انجام این کار تعلّل نکرد ...

... مخصوصاً که جسد سیاهپوش تازه عمو شده اش هم هنوز در آنجا حاضر بود و نگاه کردن به او صبر و طاقت را به معنای واقعی کلمه از هری می گرفت ...    

******************

با وجودی که تمرکز حواسش مثل همیشه نبود، اما در شکست دادن مهاجمانش به مشکلی برنخورد ... این اتفاق تلنگری برای او بود که بی حواسی چه عواقبی را می تواند داشته باشد ...

به دهکده ی مرگخواران برگشت ... در تمام طول مسیر با خودش کلنجار می رفت که دوباره راه تالار مخصوص خوشگذرانی را در پیش بگیرد یا اینکه همانند همیشه به خانه ی خود بازگردد ...

... سرانجام نبرد سهمگین عقل و دل اسنیپ را دل او فاتح شد ...

******************

به محض اینکه اعضای کمیته دستور هری را دریافت کردند، هر کدام به نحوی و با بهانه ای ابتکاری از دست مردمِ اندوهگین و البته بسیار مهربان دهکده گریختند و خود را به قبرستان مخصوص اعضای کمیته رساندند و همانطور هم که هری خواسته بود، هرمیون، جینی و خانم ویزلی را هم به همراه خود آوردند تا آنها هم از نزدیک شاهد مراسم خاکسپاری واقعی عزیزانشان در آرامگاه ابدیشان باشند ... گریختن از دست مردم برای پدر آرتور بیش از بقیه طول کشید و در این مدت هم چند تن از اعضای کمیته کلّ ماجرای خاکسپاری قبلی و کنونی را برای خانم ویزلی، جینی و هرمیون شرح دادند ... هری وجود چنین مکانی را حتی به جینی هم نگفته بود و این موضوع اصلاً جینی را خوشحال نکرد؛ اما وقتی از تصمیم هری مبنی بر به خاک سپردن پدر، برادران و زن برادرش در آنجا آگاه شد، احساس تشکر و سپاس هم به انبوه احساسات مختلف موجود در چهره اش اضافه شد ... البته کاملاً مشخص بود که هری به هیچ وجه قصد نداشت عمویش را از این قضیه مستثنا کند ...

پایان یافتن توضیحات اعضای کمیته برای خانم ویزلی و هرمیون و جینی با ورود آرتور برگر به آنجا مصادف شد ... ورودی که به معنای شروع مراسم مختصر ولی واقعی خاکسپاری بود ...

******************

با سرعتی نه چندان زیاد که به خوبی شک و تردیدش در انجام این کار را نشان می داد، به سمت اتاق دختر حرکت کرد ... وارد آخرین راهرو شد ... چشمش به گری بک افتاد که در حال خروج از راهرو بود و از ظاهر خونینش میشد فهمید که به تازگی حساب بیگناهی دیگر را رسیده است ...

گری بک با همان ظاهر ترسناک و در حالی که خون از لای دندان هایش قطره قطره می چکید و روی زمین می ریخت، تعظیمی کرد و ادای احترام نمود ... سپس راه خودش را در پیش گرفت؛ اما قبل از خروج از راهرو برگشت و گفت: خیلی تیکه ی خوبی بود ... واقعاً که حال کردم ...

اسنیپ از حالت شهوت آلود و سرمستانه ی موجود در چهره ی او احساس انزجار کرد ... رویش را به سمت اتاق ها برگرداند و نگاهی کلّی به راهرو انداخت ... بیش از بیست اتاق درون این راهرو وجود داشت و فقط صداهایی که از اتاق های مختلف به گوش می رسید، کافی بود تا هر انسانی بفهمد که در داخل هر یک از این اتاقها چه خبر است ... راه دیگر تشخیص این موضوع هم توجهی مختصر به کف راهرو بود ... کفی که سرتاسر پُر بود از خون دخترهایی بیگناه که از بخت بد، طعمة مرگخواران شده بودند ...

نیازی به تفکر نداشت تا اتاق موردنظرش را به یاد آورد ... آرام آرام به سمت آن حرکت کرد ... هنوز هم در کاری که می خواست بکند، شک داشت ... اما همچنان به راهش ادامه داد ... سرانجام به درِ باز اتاق رسید ... یک قدم مانده به آن توقف کرد ... اما نفس عمیقی که کشید، به او توانی دو چندان برای ورود به اتاق داد ... تمام شجاعتش را جمع کرد و با جلو گذاشتن یک قدم، وارد اتاق شد؛ اما در همان آستانة در به یکباره حرکتش متوقف شد ... البته به هیچ وجه توقفش عادی نبود ... در واقع سر جایش خشک شده و نفس کشیدن را از یاد برده بود ...

... اتاق پُر از خون بود و بدن از هم دریده ی دختر هم در گوشه ای از اتاق به دیوارهای تیره رنگ آن دهن کجی می کرد ...          

******************

تمام کارهایی را که نزدیک به یک ساعت پیش انجام داده بودند، دوباره تکرار کردند ... دعا خواندند و در قبر عزیزانشان خاک ریختند و برایشان آرزوی مغفرت کردند ... اگرچه این کار را برای دومین بار در طی یک ساعت انجام می دادند، اما چیزی از دردشان کاسته نشده بود ...

ابتدا از ملیسا شروع کردند که در قبری با سنگی از گرانیت سفید به خاک سپرده شد ... سپس نوبت به آرتور ویزلی و اوج گریه های ویزلی ها رسید ... پس از آن هم چارلی را به خاک سپردند ... بیل و فلور در دو قبر شبیه به هم به خاک سپرده شدند ... همین کار را در مورد قبرهای لوییزا و ارنی هم تکرار کردند ... قبرهای آن دو هم در کنار همدیگر و دقیقاً مشابه بودند و رنگ قبرهایشان هم قدری از رنگ قبر ملیسا تیره تر بود ...

... سرانجام نوبت به پترا رسید ... برای او هم دعا خواندند و در قبرش خاک ریختند و برایش آرزوی آمرزش و مغفرت الهی کردند ... سپس به آرامی بدنش را به خاک سپردند و تخت سنگ با شکوه و بسیار شکیلی برای همیشه روی او را گرفت ... تخت سنگی که از گرانیت سیاه بود و اوج غم را برای تمام ناظرینش تداعی می کرد ... نیک هم که همانند جیمز و هری و بقیه ی حاضران، چشمانش خیس شده و نتوانسته بود جلوی خود را بگیرد، با خطّ قرمزِ تیره، سنگ نبشته های قبر او را هم نوشت ... عملی که مطابق انتظارش موجب جا خوردن همه ی حاضران و به خصوص هری شد:

 پترا پاتر

2015 - 1991

کشته شده در راه مبارزه با تاریکی

 

گزارش تخلف
بعدی