در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل سوم

جلسة شمارة 320

_کیه؟؟؟

_منم، آرتور!

_اسم رمز؟؟؟

_لردسیاه جاودان باد!

_بیا تو!

مالی در را باز کرد و مطابق معمول دنبال هری گشت تا او را پیدا کند؛ اما او را بی هوش بر روی برانکاردی جادویی که از فشرده شدن هوا تشکیل شده بود، یافت. جیغی کشید و تا مرز سکته کردن پیش رفت:

_هری چش شده؟؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟؟حرف بزن آرتور ...

اشک از چشمانش سرازیر شد و بدن بیهوش هری را محکم در آغوش کشید؛ سپس به کینگزلی و چارلی اجازه داد که او را به داخل خانه ببرند.

وقتی کار انتقال به داخل به پایان رسید، مالی به آرتور فرصت استراحت کردن نداد و بلافاصله از او خواست که ماجرا را توضیح دهد:

_چی شده آرتور؟؟؟حمله ای شده؟؟؟

_حمله شده ولی با هوشیاری کامل ما کسی آسیب ندیده ...

_هری رو آدم حساب نمی کنی؟؟؟!!!

_هری توی حمله آسیب ندیده ... بعد از حمله، ولد...

_اسمشو نبر!

_ولدمورت حتماً عصبانی شده ... چون هری یهو پیشونیش رو گرفت و از درد فریاد زد و بعدش هم بیهوش شد.

_وای ... هری بیچاره ...

_حالا اگه ماجرا رو هم بشنوه که دیگه خیلی خیلی بد میشه ... حالا چی کار کنیم؟؟؟

_نذار رون و هرمیون بهش بگن وگرنه خودش رو می کشه ...

_فکر خوبیه ... انجامش با من ...

... و لبخندی امیدوارکننده به شوهرش زد ...

******************

هرمیون در حالی که با حالتی عصبی در اتاق قدم می زد، به رون گفت:

_چرا هری اینقدر دیر کرده؟؟؟ نکنه اتفاقی واسش افتاده ...

بغض در صدایش موج می زد.

_نترس هرمیون ... اون هری که من می شناسم بیس از حد خوش شانسه ... اگه صد بار دیگه هم با ولدمورت روبرو بشه، جون سالم به در می بره ...

هرمیون در حالی که در دلش شجاعت دوست پسرش!!! را در به زبان آوردن نام ولدمورت تحسین می کرد، گفت:

_اون مال قبل از تولد هفده سالگیش بود. الان دیگه هیچ فرقی با یه آدم معمولی نمی کنه ...

رون که تلاشش برای آرام کردن هرمیون بی نتیجه مانده بود، از جایش بلند شد و برای کسب جدیدترین اخبار از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین رفت؛ اما ناگهان سرجایش متوقف شد. پدر و مادرش در گوشه ی آشپزخانه به آرامی با یکدیگر مشغول صحبت بودند ... هر چه بود، چیزی مهمی بود ...

به سرعت گوش دراز شونده را باز کرد و جلو فرستاد و به خاطر اینکه آن ها طلسم ضد استراق سمع را فعال نکرده بودند، خدا را شکر کرد. رون فقط توانست قسمت آخر صحبتشان را بشنود؛ اما همین تیکه بسیار کارساز بود ... پدر و مادرش می خواستند ارتباط آن دو را با هری قطع کنند ... اما چرا؟؟؟

به سرعت گوش درازشونده را جمع کرد و به اتاقش رفت تا این خبر را به هرمیون برساند. وقتی که وارد اتاقش شد و در آن را بست، به سرعت طلسم سکوت را فعال کرد و شروع به صحبت نمود:

_هرمیون ... خبرای جدید ... پدر و مادرم می خوان ارتباط ما رو با هری قطع کنن ...

_همونطور که حدس می زدم!

رون که نگاهش حاکی از نفهمی بیش از حدش بود، گفت:

_می تونم دلیلش رو ازت بپرسم؟

هرمیون با نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به رون گفت:

_خب معلومه ... تا ما حقیقتو بهش نگیم!

_حالا چی کار کنیم؟؟؟

اما هرمیون به جمله ی آخر توجهی نکرد. چون چراغ ذهنش روشن شده بود و بر بی توجهی خود لعنت می فرستاد:

_رون تو گفتی پدر و مادرت؟؟؟

_آره...چطور مگه؟؟؟

_مگه پدرت با محفلی ها نرفته بود ... این یعنی اینکه ...

_هری رسیده ...

_درسته ... ببینم رون ... توی صداشون حالت خاصی نبود؟؟؟

_یه نگرانی خیلی خفیف تو صدای مامانم بود.

_اینو میشه به حساب نگرانی همیشگی مامانت واسه ی هری گذاشت؛ در نتیجه میشه گفت حال هری تقریباً خوبه ...

... و پس از چندین ساعت نگرانی، بالاخره هرمیون نفس راحتی کشید و لبخندی بر لبانش نشست ... این لبخند، موجب باز شدن گل لبخند رون نیز شد ...

******************

_سوروس! چرا نقشمون خراب شد ... نقشه ای به این تر و تمیزی؟؟؟

_سرورم! باید اعتراف کنم که تو این مورد محفلی ها از ما زرنگ تر بودن ...

سپس برای منحرف کردن ذهن او از این موضوع گفت:

_سرورم چطوره به یه مکان مهم حمله کنیم تا دوباره وحشت بندازیم بین مردم ...

ولدمورت که متوجه تغییر ناگهانی موضوع شده بود، به ذهن اسنیپ حمله کرد تا دلیل این موضوع را بفهمد؛ اما دلیل خاصی را در ذهنش نیافت؛ زیرا اسنیپ در هنروری ذهنی استاد بود.

_فکر خوبیه ... کجا رو پیشنهاد می کنی؟؟؟

_سرورم! من ایده ای دارم ... بهتر نیست زهرچشمی به دنیا نشون بدیم؟؟؟

_حرف بزن ببینم چی می خوای بگی ...

_اول از وزارت جادوی کشورها شروع می کنیم ... مثلاً همین آلبانی ... شرط می بندم توی یه ساعت میشه وزارت رو فتح کرد ... بعدش با انواع جادوهای دفاعی ممکن اون مکان رو کاملاً غیرقابل نفوذ می کنیم. اینطوری ما وزارت جادوی یه کشور رو به صورت کامل در تصرف خودمون داریم ... اونوقته که می تونیم رسماً اعلام موجودیت کنیم و حکومت جهانی لردسیاه رو برقرار می کنیم ... تلفات زیادی هم نمیدیم ... ضمناً شما خودتون گفتین که هرچه آدمای بیشتری در این آتش سوزونده بشن، اینجا شیطانی تر و غیرقابل نفوذتر میشه. بعداً به تدریج متصرفاتمون رو گسترش میدیم.

_پیشنهاد خوبیه ... اعتراف می کنم که تو در بین مرگخواران من باهوش ترینی سوروس ...

این سخن موجب ناراحتی چند تن از مرگخواران شد.

_نظر لطف شماست سرورم!

_مرخصی!

اسنیپ پس از تعظیمی دیگر از در تالار خارج شد. همیشه از اینکه نظراتش موجب کشته شدن افراد شوند، متنفر بود؛ اما قول داده بود که پا پس نکشد. حال که تا اینجا آمده بود، باید تا آخر می رفت ...

******************

_رون، بیا بریم ببینیم چی کار می تونیم بکنیم.

_باشه بریم، اما مواظب باش ما رو نبینن.

آن دو از اتاق خارج شدند و آرام آرام از پله ها پایین رفتند. درِ اتاق نشیمن بسته بود و این موضوع باعث شد بفهمند که جلسه در آنجا برگزار می شود. خدا را شکر کردند که آقا و خانم ویزلی بحثشان تمام شده و هنوز آنجا نایستاده اند، وگرنه عملیاتشان به شکست منتهی می شد؛ ولی مشکل این بود که هیچ راهی برای شنیدن صدای داخل وجود نداشت. اعضای محفلی که مودی در آن باشد، هیچ گاه طلسم سکوت را فراموش نمی کنند، مخصوصاً در جلسات رسمیشان!

رون امیدوارانه به هرمیون نگاه کرد و پرسید:

_حالا چی کار کنیم؟؟؟

_چرا تا هر کی راه کم آورد، منو می شناسه؟

_چون علامه ی دهری!

هرمیون لبخندی به او زد و گفت:

_اگه من اینطوریم که تو میگی، پس میگم هیچ راهی نیست!

_اشتباه می کنی ... من میگم یه راهی هست.

هرمیون امیدوارانه پرسید:

_چه راهی؟؟؟

_دابی!!!

هرمیون در دلش آفرینی به رون گفت.

آنها دابی را صدا زدند. امیدوار بودند که دابی بیاید. در هر صورت او جنّی آزاد بود و آمدن یا نیامدن او دست خودش بود. پنج دقیقه منتظر ماندند. درست در لحظه ای که دیگر از آمدنش قطع امید کرده بودند، دابی آمد.

_دابی به جادوگران خوب سلام می کنه!

تعظیم او باعث شد که نوک بینی اش به زمین برخورد کند.

_دابی! می خوایم یه کاری واسمون بکنی ... غیب شو و برو داخل این اتاق و یه خبری از وضع هری واسمون بیار ... حرف هایی رو هم که می زنن گوش کن و بعدش واسمون بگو ... فقط مواظب باش که کسی متوجهت نشه ... ما میریم توی اتاق ... وقتی جلسه تموم شد، بیا اونجا ...

دابی خوش حال از اینکه می تواند کار مفیدی انجام دهد، اطاعت کرد و غیب شد. هرمیون و رون هم به اتاقشان رفتند تا منتظر دابی بمانند.

******************

مدآی مودی کاغذی را برداشت و زیر آن را امضا کرد.

اینجانب آلاستر میشل مودی، رییس موقت سازمان جادویی ضد سیاهی موسوم به محفل ققنوس، این جلسه را رسمی اعلام می کنم و تضمین می کنم که شرایط زیر برای جلسه ی شماره ی 320 محفل ققنوس آماده و مهیا می باشد:

1. وجود اکثریت اعضا (ت.ن: نصف+1)

2. امنیت کامل بحث های اعضا و عدم وجود جاسوس

((آلاستر میشل مودی))

مودی آستین بازوی چپش را بالا زد و نشان ققنوسی بر روی ساعد چپش نمایان شد. نشان را جلوی کاغذ گرفت. اشعه ی نوری از دستش آغاز شد که تا کاغذ نوشته شده ادامه یافت و چند لحظه بعد همین نشان زیر کاغذ مهر شده بود.

******************

یک ساعت بعد دابی با دستِ پُر به اتاقی که رون و هرمیون در آن حضور داشتند، برگشت. رون و هرمیونِ عصبی که کل این مدت را در اتاق قدم زده بود، با دیدن دابی از از جا پریدند.

دابی پس از تعظیمی بلندبالا گفت:

_دابی خبرهای بدی برای شما داره.

_چی شده؟ هری چیزیش شده؟ حرف بزن دیگه ...

این اولین باری بود که هرمیون با یک جن خانگی اینگونه صحبت می کرد.

دابی با ناراحتی فراوانی گفت:

_هری پاتر بیهوش بود ... از سرشون مقداری خون اومده بود ...

هرمیون پس از عدم توانایی در کنترل لرزش بدنش، در حالی که صورتش را با دو دستش پوشانده بود و به شدت می لرزید، از رون پرسید:

_یعنی میگی چی شده؟؟؟

رون سرش را به علامت ندانستن تکان داد.

_جادوگرای خوب درباره ی حفاظت از هری پاتر صحبت می کردن. اونا می خوان شما رو از دیدنش محروم کنن. اونا می خوان یه نفر رو انتخاب کنن تا به هری پاتر دفاع ذهنی یاد بده. اونا می خوان خودشون رو واسه ی یه نبرد ساختگی آماده کنند. قراره ارتش یه کشوری به اونا کمک کنه.

_چه جالب .. نظر تو چیه رون؟ به نظرت چه اتفاقی افتاده؟

هرمیون این را در حالی گفت که بغض در صدایش موج می زد. همیشه برای هری بیشتر از رون ناراحت می شد. اگر هر کس دیگری جای رون بود، هرمیون را در آغوش می گرفت و به او دلداری می داد اما رون این کارها را بلد نبود. این موضوع موجب ناراحتی هرمیون بود و به همین دلیل(نافهمی رون) بود که از رسمی کردن رابطه اش با رون تاکنون خودداری کرده بود. هرکس به خوبی از احساسات خود باخبر است، به خصوص اگر آن شخص هرمیون گرنجر باشد؛ اما گاه به علت عدم تطابق با وضعیت فعلی امکان بروز حقیقت و ماهیت اصلی آن وجود ندارد؛ درست مثل همین وضعیتی که برای هرمیون و هم چنین خود رون پیش آمده بود ... هر یک در نظر خود برای دیگری فداکاری می کردند؛ اما هیچ یک جرأت روبرویی با آن و بحث در مورد این موضوع را نداشتند.

... اما هرمیون به خوبی می دانست که:

((هیچ چیز همانطور که نشان می دهد، نیست.))

 

گزارش تخلف
بعدی