در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

سرtحه جدید

ارتش های سیاه و سپید

_سلام پاتر ... چرا دوست دخترت رو اینجا جا گذاشتی؟ ... نکنه می ترسیدی نشون زنت بدیش؟ ... فکر نمی کنی راه های بهتری هم واسه ی مخفی کردن اون وجود داشت؟

_خفه شو تامی ... فکر کنم بهتر باشه که فعلاً یه خورده کثافت کاری های شهرکت رو درست کنی ... البته اگه هنوزم چیزی ازش باقی مونده باشه!!!

_چرا خودت نمیای ببینی چیزی ازش باقی مونده یا نه؟؟؟ ... دریچه ای که به شهرکم باز کردی، هنوز بازِ بازه ... خودت بیا ببین چیزی از شهرکم باقی مونده یا نه ... البته سعی کن این کار رو قبل از پایان مهلت جادوی عمر دوست دخترت انجام بدی ...

ارتباط ذهنی ولدمورت و هری قطع شد ... و کلّ دنیا بر سر هری خراب شد ...

******************

صداهایی را از دور می شنید؛ اما نمی توانست به درستی آن ها را تشخیص دهد ... بین خواب و بیداری قرار داشت ... بین بی هوشی و هوشمندی ... اما با بالا رفتن تدریجی میزان هوشمندیش، کم کم امکان تشخیص صداها نیز برای او میسر گردید ... اتفاقی که از وقوع آن به هیچ وجه راضی و خشنود نشد ...

به آرامی چشمانش را باز کرد ... در تالار ولدمورت قرار داشت ... این موضوع را میشد از تخت بلند ولدمورت که در سمت راستش قرار داشت و یا از مرگخوارانی که در تالار قرار داشتند، فهمید ... اسیر شده بود ... اسیر ولدمورت ... و این موضوع برای هرمیون بسیار تلخ تر از مرگ بود ...

صدای اسنیپ را بین سایر مرگخواران تشخیص داد:

_من مطمئنم که پاتر واسه ی اون دختره ی خون لجنی هر کاری می کنه سرورم ...

رنگ از رخسار هرمیون پرید ...

 ******************

_تام اونو گروگان گرفته ...

کلام آرام هری همچون آب سردی بود که بر پیکر همگی ریخته شد ... اما حالت چهرة جیمز از بقیه دیدنی تر بود ... با صدایی سرد و آرام گفت: باید بریم نجاتش بدیم ...

نویل سری تکان داد و گفت: متأسفم که اینو میگم جیمز ... اما ولدمورت هم دقیقاً همینو می خواد ...

جیمز با عصبانیت فریاد زد: خب بخواد ... یعنی میگی اونو همونجا بذاریم تا بپوسه؟؟؟

لوپین با حالتی که حزن و اندوه کاملاً در آن مشخص بود، پرسید: اسنیپ نمی تونه مواظب اون باشه؟

هری نفس سنگینی کشید و سپس با صدایی که هیچ رمقی در آن وجود نداشت، پاسخ داد:

_نه اسنیپ و نه هیچ کس دیگری نمی تونه ... تام روی هرمیون جادوی عمر گذاشته ...

******************

ولدمورت مسئولیت سازماندهی ارتش را به او سپرده بود ... سازماندهی ارتش برای دفاع ... دفاع در برابر حمله ی دوم ... حمله ی دوم کسانی که تمام امیدش به موفقیت آنها بود ... اما حالا ... باید ارتش ولدمورت را در مقابل آن ها سازماندهی می کرد ... و این آخرین چیزی بود که او می خواست ...

هفت غول در یک سمت جمع شده بودند و پیوسته نعره هایی کرکننده سر می دادند ... سیصد اینفری بخشی دیگر را اشغال کرده بودند ... لرد شب هم به تنهایی سمتی دیگر را قبول زحمت کرده بود ... و بدین ترتیب یک نیم دایره ی کامل از شیاطین گرداگرد راه ورودی قرار گرفته بودند و منتظر بودند تا نخستین جنبنده ای را که از آن خارج میشد، به انواع و اقسام حالات ممکن نیست و نابود سازند ... و همة اینها هم جدا از یازده اژدهایی بود که در قفس هایشان انتظار رها شدن را می کشیدند ... و همة اینها هم جدا از سپاه مرگخواران و خود ولدمورت بود که نیازی ندیده بودند خود به صحنه بیایند ...

******************

_حالا بالاخره میگین چی کار کنیم؟ ... نقشه همونطوری پیش نرفته که ما می خواستیم ...

_نمی تونیم بذاریم هرمیون همونجا بمونه نویل ... باید بریم دنبالش ...

_منم نگران اونم جیمز ... اما ما نباید به خاطر یه نفر همه چیزو خراب کنیم ... مطمئنم خود هرمیون هم اینو نمی خواد ...

هری پس از سکوتی طولانی، بالاخره صلاح را در لب به سخن گشودن دید:

_تا اینجا بیمارستان و وزارتخونه رو گرفتیم و جاودانه ساز و شیاطین جنونو هم نابود کردیم ... پس از نقشه چندان فاصله نگرفتیم ... از اینجا به بعد هم مطابق نقشه ی خودمون پیش میریم ...

جیمز نفسی به راحتی کشید ... نویل هم با حجت قرار دادن سخن هری، سکوت را بر مخالفت ترجیح داد ... اما دراکو لب به اعتراض گشود:

_دیوونه شدی هری؟؟؟ ... من مطمئنم که الان ولدمورت تمام نیروهاش رو روی دروازه ی ورودی ما جمع کرده تا بلافاصله بعد از ورودمون ترتیب هممون رو بده ... احمقانس که ما بخوایم با این وضعیت وارد شهرک بشیم ...

_من یه نقشه دارم دراکو ...

******************

پیامی را از طریق نشانش از دراکو دریافت کرد؛ پیامی که حاوی دستوری جدید از سوی هری برای او بود ... فرمانی که انجام آن برای او اصلاً خوشایند نبود ... اما خودش هم خوب می دانست که این تنها راه ممکن است ... به خانة خودش برگشت و بلافاصله پیامی را برای آمائوری آدامز و مایکل ویلیامز فرستاد ... به دقیقه نکشید که هر دو با هم وارد خانه ی او شدند ...

درِ خانه اش را پشت سر آنها بست و طلسم سکوتی بسیار قوی را برقرار نمود ...

وقت را برای مقدمه چینی و حاشیه رفتن اصلاً مناسب ندید و مستقیماً به بیان اصل مطلب پرداخت:

_واسه ی فدا شدن آماده هستین؟

هر دو یکصدا و با عزم و عقیده ای راسخ پاسخ دادند:

_با کمال میل!

******************

ترجیح داد که کسی را متوجه به هوش آمدن خود نکند ... نه حوصله و نه توان آن را داشت که در این شرایط روحی، تحقیر و یا احیاناً شکنجه شود ... ترجیح داد در غم خود بسوزد و در درون خود اشک بریزد ... اما این موضوع باعث نشد که با گوشه ی چشمش اتفاقات درون سالن را در نظر نگیرد و یا با گوش هایش گفتگوهای آنجا را نشنود ...

ولدمورت به همه ی مرگخوارانش دستور داد که از تالار او بیرون بروند ... سپس از جایش بلند شد و چشم در چشم مجسمه ی ماری که در بالای تخت او قرار داشت، چند کلمه ای را به زبان مارها گفت و سپس منتظر شد تا دریچه ای برای او باز شود ...

دهان مار به اندازه ای غیر طبیعی باز شد ... اما هیچ ماری از آن خارج نشد؛ در عوض موجی از وحشت به چهره ی ولدمورت راه پیدا کرد ... چهره ی سفید ولدمورت با دیدن منظره ی روبرویش از همیشه سفیدتر شد ... چهره اش آنقدر سفید شد که از سفیدی به سیاهی میزد ...

با آخرین حد از عصبانیت و خشمی که یک موجود زنده می توانست داشته باشد، فریاد زد:

_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

******************

صفوف پُرپشت شیاطین جادویی و در پشت آنها صفوف پُرپشت تر انسان هایی شیطان صفت، همه و همه انتظار این را می کشیدند که مهاجمین به شهرک را قلع و قمع کنند ... اما نکته ی مهم این بود که آن ها انتظار هجوم این مهاجمین را از رویروی خود می کشیدند و بدین منظور سازماندهی شده بودند و آمادگی یک تهاجم از پشت سر را نداشتند ... و همین موضوع هم بلای جان آن ها شد ...

صداهایی از انتهای شهرک برخاست که باعث شد همة نگاه ها به آن سمت برگردد ... نگاه های آنها با این تغییر مسیر متوجه صحنه ای شد که با همه ی آن چیزهایی که می دانستند و انتظار داشتند، در تضاد بود ... سیاهپوشی با سرعت به سمت آنها می دوید و در پشت سرش یازده اژدها بال می زدند و به سمت آنها می آمدند ...

... و اژدها هم تنها موجودی بود که نمی توانست نیروهای خودی را از غیرخودی تشخیص دهد ...

تمامی مرگخواران به سرعت چوبدست های خود را کشیدند و آمادة دفاع از خود شدند ... ولی به ثانیه نکشید که صدای انفجاری بزرگ دوباره موجب تغییر مسیر نگاه های آنان شد ...

******************

_سرورم ... مدی مک لاگن اجازه ی شرف یابی می خواد ...

ولدمورت با صدایی که هنوز از خشم می لرزید، غرید: بگو بیاد تو ...

مک لاگن پوشیده در لباس سیاه مرگخواریش و البته بدون نقاب وارد اتاق شد، تعظیمی کرد و گفت:

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

سپس در جواب نگاه منتظر ولدمورت گفت: قربان ... اومدم تا یه خبر مهم رو بهتون برسونم ...

_خب بگو ... منتظرم ...

_سرورم ... راستش ... راستش ... ما کنترل بیمارستان رو از دست دادیم ...

این جمله ی مک لاگن باعث شد تا ولدمورت بهانه ای کاملاً مناسب برای تخلیه ی خشم خود بیابد ... دندان هایش را به هم سایید و با خشم و عصبانیتی لجام گسیخته فریاد زد:

_ای بی عرضه های احمق ... عرضه ی هیچ کاری رو ندارین ... کروسیـــــــــــــــــــو ...

فریاد درد مک لاگن به هوا برخاست ... دردی که حتی به تن و جان هرمیون هم رسوخ نمود ... پس از مدتی بالاخره ولدمورت راضی به پایان شکنجه ی او شد و با صدایی سرد گفت:

_از جلوی چشام گم شو ...

مک لاگن با صدایی ترسان و لرزان گفت:

_چشم سرورم ... اما قبل از رفتن باید اینو هم بگم که ... همسر پاتر ... اون هم الان توی بیمارستانه ... تعداد محافظین اونجا هم به بیست نفر نمی رسه ... گفتم بهتره بدونین ...

برقی در چشمان ولدمورت طنین انداز شد ... با لحنی موذیانه و ترسناک گفت:

_خوب کاری کردی! ...

مک لاگن تعظیم دیگری کرد و سپس به سرعت از سالن خارج شد ...

ولدمورت پوزخندی زد و سپس پوزخند او به خنده ای وحشتناک تبدیل شد ...

_واقعاً که تو یه عوضی پستی ولدمورت!

******************

_هنوز وقتش نشده هری؟؟؟

_نه جیمز ... یه مقدار صبر داشته باش ... باید اسنیپ پیام بده ...

_پیام اسنیپ دیگه واسة چیه ... مگه این صداها رو نمیشنوی؟

این بار دیگر هری به آرامی پاسخ او را نداد ... بلکه با فریادی سرشار از خشم و عصبانیت این کار را انجام داد:

_گفتم نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه جیمز ... نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ... مفهوم شد؟؟؟

لرزه ای بر اندام همه ی حاضرین افتاد ... چنین فریاد خشمناکی از سوی هری بر جیمز را هیچ یک از حاضرین سراغ نداشتند ... و همین موضوع هم باعث شد که سکوتی مطلق بر فضا حکمفرما شود ...

... این فریاد هری باعث شد که همگی به خوبی متوجه شوند او اکنون چه فشاری را تحمل می کند ...

******************

_به به ... می بینم که بیدار شدی خون لجنی ...

هرمیون با شجاعت و نفرتی مشهود در صورتش گفت:

_خون لجنی تویی که وقتی در برابر یه نفر کم میاری، از زنش علیه اون استفاده می کنی ...

_تفاوت اسلیترینی ها و گریفیندوری ها توی همینه دیگه ... یه اسلیترینی همیشه بهترین راه ممکن رو واسه ی رسیدن به هدفش استفاده می کنه ...

_ ... و البته کثیف ترینش رو!

ولدمورت سری به نشانه ی موافقت تکان داد و با پوزخندی وحشتناک تکرار کرد:

_ ... و البته کثیف ترینش رو!

سپس دستش را تکان داد و صدای هرمیون را قطع کرد ... هرمیون چند بار سعی کرد که سخن بگوید و نفرتش نسبت به ولدمورت را بیشتر ابراز کند؛ اما به موفقیتی دست پیدا نکرد؛ در نتیجه ترجیح داد که دست از تلاش برداشته و فقط اشک بریزد ... اشکهایی که دلیلشان صدای کثیفی بود که مرتب در ذهنش تکرار میشد: (( ... و البته کثیف ترینش رو! ... ))

******************

هیاهویی بزرگ در بین مرگخواران ایجاد شد ... عده ای فرار را بر قرار ترجیح دادند و به این ترتیب خود را از آتش اژدهاها نجات دادند ... عده ای هم عذاب و شکنجة ولدمورت را بدتر از مرگ یافتند و تصمیم به مقابله با اژدهاها برای جلوگیری از آن گرفتند ...

عامل انفجار مدتی پیش هم که موجب ایجاد رخنه ای بزرگ در صفوف شیاطین جادویی و مرگخواران شده بود، شناسایی و پس از دستگیری، برای محاکمه و مجازات نزد ولدمورت فرستاده شده بود؛ این تصمیم را هم اسنیپ گرفته بود؛ زیرا نمی خواست دستش به خون آدامز آلوده شود ...

... بسیار متأسف بود از این که دید ویلیامز زنده زنده در آتش یکی از اژدهاها سوخت ... و بیشتر هم متأسف بود که تا دقایقی دیگر آدامز نیز به شکلی بسیار بدتر و دردناکتر به او می پیوست ...

******************

_درود بر شاه شاهان ... لرد سیاه ... فرمانروای کلّ دنیا ...

_چی شده؟؟؟ ... چرا دست و پای اونو بستین؟؟؟

_سرورم ... اون اژدهاها رو آزاد کرده ... الان اژدهاها افتادن به جونمون ...

رنگ صورت ولدمورت به یکباره برگشت ... با خشم و تعجبی توأمان فریاد زد:

_چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟ ... اون چی کار کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرده؟؟؟

_اون بهمون خیانت کرده سرورم ...

آدامز پوزخندی زد و گفت: و به این کارم هم افتخار می کنم ... به امید رستگاری!

این بار دیگر به معنای واقعی کلمه رنگ از رخسار ولدمورت پرید ... ((به امید رستگاری!)) ... به هیچ وجه این جمله برای او ناآشنا نبود ...

با صدایی که از خشم می لرزید و اگرچه بلند نبود، اما از سردی و ترسناکی چیزی کم نداشت، پرسید:

_تو چی گفتی؟؟؟

_گفتم به امید رستگاری! ... در واقع همة ما می جنگیم به امید رستگاری! ... رستگاری ما هم در هیچ چیزی نیست به جز نابودی تو ... تو که فقط یه عوضی پستی ...

این بار دیگر واقعاً ولدمورت از کوره در رفت ... با آخرین توانی که داشت، فریاد زد:

_خفه شو احمق بیشعـــــــــــــــــــــــــــــــور ... کروسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــو ...

بلافاصله فریاد درد آدامز بالا گرفت ... مسلماً او توانی به اندازه ی هری و دوستانش نداشت که تحت شکنجه ی ولدمورت قرار بگیرد و فریاد نزند ... فریاد درد او مرتب بالا و بالاتر رفت ... ولی بر خلاف دفعه ی قبل، ولدمورت هرگز شکنجه ی او را متوقف نکرد و حتی بر شدت و قدرت آن نیز افزود ... و این کار را تا زمانی ادامه داد که فوّاره هایی متوالی از خون از بینی و دهان او بیرون زدند ... و سینة او نیز از حرکت بازایستاد ... و این موضوع هیچ معنی دیگری به جز مرگ او نداشت ...

******************

وقتی که ولدمورت از قصر خود خارج شد و درگیری بین مرگخواران و اژدهاها را دید، با عصبانیت فریاد زد: 

_اینجا چه خبره؟؟؟ ... زود اونا رو متوقف کنیـــــــــــــــــــــــــــــن! ...

این فرمان ولدمورت تمام موجودات جادویی را نیز شامل میشد ... و این دقیقاً همان چیزی بود که هم اسنیپ و هم هری و دوستانش می خواستند ...

چند لحظه ای صبر کرد تا تا تمامی شیاطین جادویی به نبرد اژدهاها بروند ... و سپس با مساعد دیدن همه ی شرایط لازم، پیامی را برای دراکو فرستاد ...

******************

_حملـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!

به یکباره جمعیت عظیم محفلی ها و اعضای کمیته ی ققنوس سفید به سمت توده های در هم تنیده ی مرگخواران و شیاطین جادویی حمله بردند و پیش از آنکه آن ها به خودشان بیایند، ضربه ی سختی را به آنها وارد آوردند و به صفوف آنان نفوذ کردند ...

درگیری سختی بین محفلی ها و مرگخواران ایجاد شد ... جیمز به سراغ اژدهاها رفت ... اگرچه آن ها یک دشمن مشترک برای مرگخواران و محفلی ها شده بودند؛ ولی ضرر آنها برای محفلی ها که تعداد بسیار کمتری نسبت به مرگخواران داشتند، خیلی بیشتر بود؛ چون آنها نیروی چندانی برای جایگزینی نداشتند ... البته مرگخواران خود پنج اژدها را از بین برده بودند و تنها شش اژدهای دیگر باقی مانده بود ...

در همین حین رون با سپاهی نزدیک به صد نفره از باقی ماندة کارآگاه ها و سایر داوطلبین نبرد وارد شهرک شد ... نیروهای تحت فرمانش مشغول نبرد با مرگخواران شدند و خودش به سراغ اینفری ها رفت ... او به تنهایی باید از پس سیصد اینفری بر می آمد ... بلافاصله آتش بزرگی را ایجاد نمود ...

اضافه شدن هاگرید باعث شد تا نویل توان بیشتری برای مقابله با پنج غولی که از نبرد با اژدهاها جان به در برده بودند، بیابد ... اگرچه هنوز هم این نبرد خیلی ناجوانمردانه بود ... پنج غول در برابر یک انسان و یک نیمه غول ... و نویل هم کاملاً از محفلی هایی که اجازه نمی دادند تا عده ای از مرگخواران هم به این نبرد نا برابر اضافه شوند، متشکر بود ...   

به فرمان ولدمورت، سپاه هفتاد نفرة گرگینه ها که قابلیت تغییر شکل کنترل شده در خارج از موعد مقرر را نیز داشتند، از قصر مخوف خود خارج شدند و به سمت محفلی ها حمله بردند و مشغول قلع و قمع آن ها شدند ... اما دراکو با قدرتمندی تمام در برابر آن ها ایستاد و با حیله گری آن ها را از تودة جمعیت جدا کرد ... البته اگر جرج با ارتشی از سانتورها به کمک او نمی آمد، مسلماً بیش از ده دقیقه نمی توانست دوام بیاورد ...

آخرین سپاهی که به کمک محفلی ها آمد، سپاهی از ساکنین درة گودریک بود که بالاخره مجال پیدا کرده بودند شدت عشق و علاقة خود را به هری و راه او نشان دهند ... هر چند این کار راهی جز نثار خون نداشته باشد ...

فرد خود به سراغ لرد شب رفت تا با او درگیر شود؛ ولی نیروهای تحت فرمانش با مرگخواران درگیر شدند؛ اما کاملاً مشخص بود که فرد توان انجام چنین کاری را ندارد ... نویل که متوجه این مسئله شده بود، بلافاصله جایش را با او عوض کرد ... و البته این کار را بر خلاف میل باطنی او انجام داد ... به این ترتیب نویل با لرد شب و فرد با غول ها درگیر شد ...

لوپین و ده نفر دیگر از اعضای محفل با ولدمورت درگیر شده بودند تا به او اجازه ندهند که برای بقیه دردسرساز شود ...

هری هم به تنهایی با بیش از ده مرگخوار می جنگید و از این لحاظ وضعیتی تقریباً مشابه با ولدمورت داشت ... با این تفاوت که ولدمورت این کار را راحت تر از او انجام می داد ...

به این ترتیب ارتش های سیاه و سپید متعددی در برابر هم قرار گرفته بودند تا یکی از بزرگترین و مهم ترین نبردهای تاریخ جادوگری را رقم بزنند ... در یک سو ارتش های محفلی ها، کارآگاه های سابق وزارتخانه، ساکنین درة گودریک و سایر داوطلبین و نیز سانتورها حضور داشتند ... و در سوی دیگر هم ارتش های مرگخواران، غول ها، اینفری ها، اژدهاها و گرگینه ها قرار داشتند ...

... البته باید به این جمع ارتش های نابود شده ی ارواح و شیاطین جنون و نیز کمیته ی ققنوس سفید و لرد شب و خود ولدمورت را هم اضافه کرد که هر کدام خود بیش از یک ارتش مؤثر بودند؛ البته قرار بود سپاه اجنه ی خانگی هم به فرماندهی دابی به این جمع اضافه شود ...

... ولی هری به موضوعی دیگر می اندیشید ... هیچ کدام از مورمورادها در میدان نبرد حاضر نبودند ... و این موضوع هرگز درست و طبیعی نبود ... یک جای کار ایراد داشت! ...    

******************

تنها کاری که می توانست انجام دهد، فقط اشک ریختن بود ... دوستانش در خارج از این تالار مخوف با ولدمورت و یارانش درگیر شده بودند ... ولی او نمی توانست ... بزرگترین آرزویش در حال نابودی بود ... او دوست داشت که در رکاب هری کشته شود ... مرگی که باعث افتخارش باشد ... ولی او اسیر شده بود و نمی توانست بجنگد ... نمی توانست کشته شود ... نمی توانست وجدان خود را آرام کند ... حتی نمی توانست از وضعیت نبرد خبری بدست آورد ... فقط می توانست اشک بریزد ... و این کار را هم به حدّ نهایت انجام داد ... به اندازه ای که توانش را داشت ... و حتی بسیار بیش از آن ... ساکت و بی صدا گریه کرد ... و در دلش ولدمورت را نفرین کرد که توانایی تولید صدا را هم از او گرفته بود.

نگاهش به دستانش افتاد ... اندکی چروک شده بود ... بلافاصله تا آخر ماجرا را خواند ... ولدمورت بر روی او جادوی عمر گذاشته بود؛ جادویی که اگر باطل نمیشد، دقیقاً بیست و چهار ساعت به فرد وقت زندگی می داد و سپس او را می کشت ... و در این مدت هم بدن فرد را مُدام پیرتر و چروکتر می کرد تا بالاخره او را بکشد ... البته این پیری مصنوعی و قابل بازگشت بود ... اما فقط در صورتی که طلسم باطل شده و فرد نجات می یافت ... و اصلاً هم به نظر نمی رسید که چنین اتفاقی برای هرمیون بیفتد ...

******************

طلسم بنفش رنگ هری قلب یک مرگخوار را شکافت ... همین کار را در مورد یک مرگخوار دیگر هم تکرار کرد ... تا اینکه ...

... به یکباره نعره هایی از سمتی که راه ورودی شهرک قرار داشت، بلند شد ...

نگاهش به آن سمت چرخید ... خانه ی آدامز و ویلیامز به یکباره به طور کامل نابود شد ... و دلیل آن هم کاملاً موجه بود ... عرض و طول آن خانه هرگز به اندازه ی عرض و طول دریچه ی پشت آن نبود که گنجایش یک غول را داشته باشد ... چه برسد به سه غول! ... یا به عبارت بهتر و درست تر دو غول و یک نیمه غول ...

سه غول به طور پیاپی وارد شهرک شدند و نعره زنان به جایی که سایر غول ها حضور داشتند، حرکت کرده و در سر راه خود هم هیچ مرگخواری باقی نگذاشتند ... وقتی غول ها به هم قطارانشان در جبهة مقابل رسیدند، هر کدام با یک غول درگیر شدند ... تا آن موقع فرد و هاگرید از پس یکی از غول ها برآمده بودند ...

آمدن غول ها به صحنة نبرد اشک را در چشمان هری جمع کرد ... اشک هایی به عظمت قدر و منزلت شخصیت آلبوس دامبلدور ... آلبوس دامبلدوری که سالها پیش چنین روزی را دیده بود و هاگرید را به محلّ غولها فرستاده بود ... نتیجه ی آن سفر را حالا می دید ... حالا که مادام ماکسیم تنها به شهرک مرگخواران نیامده و دو غول دیگر را نیز با خود آورده بود ...

باز هم نمی توانست اعتراف نکند که ... واقعاً او یک پیر خردمند بود ...

 

گزارش تخلف
بعدی