در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل دهم

اشک پاک گریفیندوری

چند ساعتي از گم شدن هري مي گذشت و در اين مدت هرميون با چشماني اشكبار به مراقبت از خانم ويزلي پرداخته بود. نمي توانست درست به او رسيدگي كند چون وضع خودش از او بدتر بود. تصور اينكه هري الان در مقرّ مرگخواران باشد، بدنش را به لرزه در مي آورد. هري براي او بيش از يك دوست بود. او اسطوره اي بود از عشق، شجاعت، شهامت، دلاوري، فداكاري و البته حماقت! وقتي به خودش نگاه مي كرد، چيزي جز كمي هوش و درايت و پشتكار نمي ديد. به خوبی مي دانست كه ويژگي های يک گريفيندوري كامل را دارا نيست. براي گريفيندوري شدن چيزي بيش از اينها نياز بود. بسيار دوست داشت كه اولين كسي مي بود كه مجوز آپاراتش را به او تبريك مي گفت؛ اما اكنون ممكن بود ديگر هرگز او را نبيند. تصورش فراتر از مغز هرميون يا هر انسان ديگري بر روي كره ي زمين بود. هري پاتر بزرگ و مظلوم، اسير سپاهيان سياهي شده بود.

******************

مرگخواري كه طلسم مرگ را بر روي هري اجرا كرده بود، پيتر مانلي نام داشت. او بيش از دو ماه سابقه ي فعاليت براي لرد سياه را نداشت ... اصلاً باورش نميشد كه چه كرده است ... بخت به روي او باز شده بود ... كشتن هري پاتر چيز كمي نبود ... لرد سياه حتماً از خجالتش در مي آمد ... كافي بود اين جسد را تحويل لرد سياه بدهد تا مقامش به جايي برسد كه اسنيپ را وادار به تعظيم كند ... به آرامي به طرف جسد هري حركت كرد و آن را از روي زمين برداشت. به وضوح احساس مي كرد كه جاني در بدن ندارد. براي اطمينان بيشتر دستش را بر قلب او گذاشت ولي قلبش هم از كارافتاده بود. نفس هم نمي كشيد ... اين پايان كار فرد برگزيده بود ...

******************

لرد ولدمورت در حال بازگشت از گردش روزانه اش بود ... كمي كه به دهكده اش نزديكتر شد، احساسي بد در وجودش به وجود آمد. فشاري را در قلبش احساس كرد كه موجب تنگي آن شد. دليل اين موضوع را نمي فهميد. در هر صورت درد شديدي نبود. اندکی كه به راه رفتنش ادامه داد، درد كمش حالتي عادي پيدا كرد؛ اما ناگهان موجي جادويي در بدنش به وجود آمد و او را با فريادي بلند زمين زد. هر جادويي که بود، بايد قدرت فراواني مي داشت ... قدرتي كه لرد ولدمورت بزرگ و سياه را زمين زده بود.

******************

_سلام دراكو!

_سلام مليسا! حالت خوبه؟

_مگه ميشه با حضور تو بد باشم؟

_ديگه داري خيلي من رو بزرگ مي كني ... در حضور تو، من هيچي جز يه مرگخوار عوضي نيستم ... مگه يادت رفته؟

_هوووووووووووو ... هنوز كه هنوزه بايد تقاص يه اشتباه رو پس بدم؟ تو بخشش تو كارت نيست؟؟؟

_بابا شوخي كردم عزيزم ... چته تو فكري؟؟؟

_مي دونستي هري پاتر چند وقت پيش اينجا بود؟؟؟

_چـــــــــــــــــــــــــــــي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فرياد دراكو آنچنان بلند بود كه سلول های استخوانی زندان را به لرزه در آورد.

_البته پيتر پتي گرو نجاتش داد ...

_شوخي بی مزه اي بود ... اگه پيتر دستش به پاتر برسه تيكه تيكش مي كنه ...

_ نمي دونم چي بود؛ ولي اونا در مورد يه رابطه ي جادويي صحبت كردن و بعدش هري كه حاضر نبود در حالي كه من اينجا موندم، خودش بره، باهاش مخالفت كرد؛ اما پيتر كه اصرار داشت رابطه ي جادوييش با هري رو تموم كنه، اونو بي هوش كرد و با خودش برد.

ملیسا پس از مکث کوتاهی که به خاطر انتخاب کلمات درست داشت، ادامه داد:

_مطمئناً پيش ولدمورت كه نبرده چون اگه پيش اون مي بردش، تا حالا كل دنيا فهميده بودن؛ پس اونو نجات داده ... چه رابطه ايه كه آدم رو مجبور به نجات يه نفر ديگه مي كنه؟؟؟

دراكو چند دقيقه عميقاً فكر كرد و سپس به آهستگي گفت:

_پيمان وابستگي!

_ميشه واسم توضيح بدي اين چه پيمانيه؟؟؟

_حتماً عزيزم ... اگه يه انسان جون يه انسان ديگه رو نجات بده، بينشون يه پيماني به وجود مياد كه بر اساس اين پيمان، طرف مقابل به اون مديون ميشه و اين رابطه جز با نجات دادن او برطرف نميشه. فقط نمي دونم چي شده كه پاتر حاضر شده که پيتر رو نجات بده تا اون رو وادار به اداي دين كنه!

_حالا اين موضوع رو ول كن. يه خورده بيشتر واسم توضيح بده. خودت كه مي دوني من در اين جور مسائل خيلي كنجكاوم.

_توضيحات خاص ديگه اي نيست ... فقط بگم كه پيمان ها اكثراً از درك انسان ها خارج هستن. تا حالا شده كه يه انسان دينش رو ادا نكنه؛ ولي اتفاق نيفتاده كه يه نفر كه به كسي مديونه، بتونه اونو بكشه ... حتي اگه قصد اينكار رو هم داشته باشه، بازم يه نيروي ناشناخته جلوش رو مي گيره ... هيچكس نمي دونه که اين چه نيرويي هست يا منبعش چيه ... علم جادوگرا فقط به جایی رسیده که تشخیص بدن پيمان ها از جادو ها بسيار قوي ترن و منبعشون هم فرق مي كنه. بالاخره يه روز ميشه واسه ي يه جادو يه ضد طلسم ساخت كه اونو خنثي كنه؛ ولي يه پيمان جز با رضايت هر دو طرف از بين نميره. بعضي از پيمان ها هم هستن كه هيچ وقت شكسته نميشن تا زماني كه شرط پيمان عملي بشه.

دراكو اين حرف ها را زد و در فكر فرو رفت. مليسا هم براي اينكه خلوتش را به هم نزند، سكوت اختيار كرد و فقط به نگاه كردن به او اكتفا كرد. حقيقتاً اين پسرِ دوست داشتني، زندگيش را تغيير داده بود. هر چه را كه اكنون داشت متعلق به اين پسر خوش تيپ و خوش چهره بود. هيچ لحظاتي را بيشتر از زمان بوسيدن او دوست نمي داشت و همچنين زماني كه زنگ تفريح مرگخواران با دختران بيچاره بود؛ ولي فرد والامنشي همچون دراكو جز به محبت كردن او، به چيز ديگري روي نياورده بود. نجابت او بي مثال بود و البته هيچ اراده اي را راسخ تر از اراده ي او براي بازگشت از دنياي سياهي كه ناخواسته به آن وارد شده بود، نديده بود. پس از چند لحظه مليسا گفت:

_دراكو! مي تونم بپرسم چرا با هري پاتر دشمني؟ ... اونكه بچه ي خوبيه!

دراكو با اين حرف برآشفت و رويش را از مليسا بازگرداند؛ ولي نمي توانست با او پرخاش كند. چند لحظه دندان هايش را برهم ساييد تا كمي خشمش فروكش كند، سپس گفت:

_ببين مليسا! من يه عقايدي رو مجبور بودم بپذيرم كه در ابتدا باب طبعم نبودن؛ اما بعد از مدتي واسم مثل يه دستورالعمل شدن ... من كه مرگخوار به دنيا نيومدم ... وقتي كوچيك بودم و مي ديدم که بابای کثافتم يه انسان بیگناه رو بعد از شکنجه های شدید و طولانی مدت مي كشت و مامانم هم هر كار مي كرد، نمي تونست جلوش رو بگيره، خيلي ناراحت مي شدم. بعضي وقتها ميشد كه چند ساعت تو اتاقم مي نشستم و گريه مي كردم؛ ولي اين ناراحتي ها هم تموم شدن. كم كم طوري شد كه وقتي يه نفر رو جلوي چشمام مي كشت، ناراحت نمي شدم. خوبيش اين بود كه با پيشرفت اين موضوع، وقتي خواستم خودمم يه نفر رو بكشم، نتونستم و كم آوردم؛ وگرنه الان پيش تو نبودم. من به راحتي مي تونستم بين مرگخواراي لردسياه پيشرفت كنم. با توجه به موقعيت پدرم و توان جادويي خودم، كار سختي نبود؛ ولي عدم تمايل به كشتن انسانهاي بيگناه باعث شد که موقعيتم اينطوري بشه و الان پيش تو باشم.

_خب ... قبول ولي دليل نميشه اين اين رويه رو ادامه بدي ... برگرد ... مثل الان كه برگشتي!

دراكو چند دقيقه اي سكوت كرد و سپس گفت:

_سعيمو مي كنم؛ ولي نمي تونم قولي بدم ... تا بوده من ازش متنفر بودم ... نميشه كه يهو همه چي رو فراموش كنم!

_درك مي كنم!

دراكو به او لبخندي زد و گفت:

_تو هميشه منو درك مي كني ... مليسا خانم!

... و به آرامي او را در آغوش كشيد.

******************

_چي كار كنيم هرميون؟؟؟

هرميون كه تاكنون فقط گريه كرده بود، با بغض جواب داد:

_نمي دونم؛ ولي نمي تونيم يه جايي بشينيم و منتظر بمونیم ...

_من هر كاري بگي مي كنم ... مي خواي بپرم تو دل مرگخوارا؟؟؟

_تا حالا مخالفت مي كردم با چنين نقشه هايي ... اما ديگه طاقت ندارم ... خودمم می خوام همين کار رو انجام بدم ...

هرميون رويش را به سمت رون برگرداند و گفت:

_من مي خوام توي حمله ي فردا باشم ... تو هم مي ياي؟؟؟

رون لبخندي دلگرم كننده به او زد و گفت:

_حتماً عزيزم ... منم هستم!

******************

پيتر مانلي در حال بردن هري به قصر ولدمورت بود كه در تاريكي شيء سياهرنگي را بر روی زمین ديد. كمي كنجكاو شد كه ببيند اين چه چيزي است. باد شديدي مي وزيد و هوا پر از خاك بود. كمي جلوتر كه رفت فهميد كه او انسان است و با دقت در چهره اش فهميد كه او كسي نيست جز لرد سياه كه بيهوش بر روي زمين افتاده است. براي اطمينان بيشتر، نزديكتر رفت ... خودش بود ...

در يك لحظه جادوي هري را برداشت و هري از ارتفاع يك و نيم متري بر روي زمين افتاد. سپس با جادويي ديگر لرد سياه را از روي زمين بلند كرد و با خود به قصر برد. گرد و خاك هوا صورت هري را مكان مناسبي براي فرو نشستن دانست. چه مي دانست كه اين پسرك  بي جان كه در دهكدة سياه مرگخواران افتاده، جسد هري پاتر بزرگ، اميد جادوگران است!

به محض رسيدن پيتر به قصر، گروهي مسئول رسيدگي به وضع لرد سياه شدند. سردسته ي اين گروه سوروس اسنيپ بود. سوروس ماهرانه مشغول بستن زخم لرد سياه شد. طلسمي شاعرانه و طولاني را در زير زبانش زمزمه مي كرد و زخم او هم همزمان بسته ميشد ... طولي نكشيد كه زخمي بر روي بدن او باقی نمانده نبود ...

_ببرينش ... لرد سياه نياز به استراحت دارن ... سريع!

_بله قربان! هر چي شما بگيد!

پيتر هم با يادآوري وضع هري پاتر برگشت و از تالار خارج شد تا جسدش را به تالار لرد سياه بياورد.

******************

رون و هرميون از محوطه ي آپارات بارو خارج شدند و بر روي يك صندلي در كنار هم نشستند. هيچ قصدي جز ضربه زدن به مرگخوارها نداشتند. هرميون دست رون را گرفت و به كينگزكراس آپارات كرد. مي دانست كه ولدمورت اين مكان ها را بدون محافظ و خبرچين رها نمي كند. مطمئن بود كه دست كم ده مرگخوار در اين منطقه كشيك مي دهند. با ترس و وحشت موجود در جامعة جادوگري، كينگزكراس هم به طرز وحشتناكي ساكت شده بود. حتي مشنگ ها هم به اين ايستگاه رفت و آمد نمي كردند. يك ماهي ميشد كه هيچ مشنگي به اين منطقه وارد نشده و هيچ قطاري به جز قطار جادوگران به آن رفت و آمد نكرده بود ...

مرگخواران هم بي گدار به آب نزده بودند و با لباس مرگخواري خود نيامده بودند ... محفل و وزارت هر چقدر هم ضعيف مي بودند، از پس چند مرگخوار بر مي آمدند ...

رون و هرميون شنل نامرئي هري را نيز با خود آورده بودند. به محض آپارات كردن، هرميون شنل را بر روي خودش و رون انداخت. به دليل رشد بي اندازه ي رون، مجبور بودند كمي خم بشوند. در گوشه اي در كنار يك ديوار پناه گرفتند و مشغول در اختيار گرفتن اوضاع شدند. گهگاهي يك چهرة خشن كه امكان مرگخوار بودنش قریب به صد درصد بود، از جلوي چشمانشان رد ميشد.

_شرط مي بندم مرگخواره ... تو چي ميگي ...

_منم همين نظر رو دارم؛ ولي تا زماني كه مطمئن نشيم، نمي تونيم كاري بكنيم ...

هرمیون چند ثانیه مکث کرد و سپس ادامه داد: الان مي فهميم!

... و چوبش را آماده در دستش گرفت و منتظر آمدن دوبارة او شد. با برگشتن مرگخوار با يك طلسم بي كلام و سريع او را بيهوش كرد و به زير شنل نامرئي انتقال داد. مشكلشان براي استتار شدن توسط شنل نامرئي بسيار بيشتر شد. هرميون آستينش را بالا زد و همانطور كه حدس مي زد با نشان سياه مرگخواران رو به رو شد. رون گفت:

_حالا چي كارش كنيم؟؟؟

_میديمش دست محفلي ها ...

_فكر خوبيه!

هرميون دست مرگخوار را با اكراه گرفت و به محوطه ي اطراف بارو آپارات كرد؛ سپس دست و پاي او را با طناب نامرئي ضد آپارات بست و به سمت در ورودي بارو حركت كرد. بدن بيهوش مرگخوار هم در بالاي سرش در حال حركت بود. به محض رسيدن به در و در زدن، اين جرج ويزلي بود كه خواست در را باز كند و اسم رمز را پرسيد:

_اسم رمز؟؟؟

_لرد سياه جاودان باد!

جرج به شوخي گفت:

_هرميون تو هم؟؟؟

... و در را باز كرد.

_چي كار كنيم ديگه ... شاهكار محفله!

_جرج به بدن شناور بالاي سر هرميون اشاره كرد و پرسيد:

_اين چيه؟؟؟

_اين آدمه ...

_مي دونم ... بنال ببينم اينجا چي كار مي كنه؟؟؟

_درست حرف بزن! ضمناً وقتي يه آدم رو ببيني بخواي در موردش سوال كني نبايد بگي اين چيه ... بايد بگي اين كيه؟؟؟‌ فهميدي؟؟؟

_مسخره بازي در نيار ... اينجا چي كار مي كنه؟؟؟

_يه مرگخوار گرفتيم ... اشكالي داره؟؟؟

_شما به چه حقي از محوطه ي بارو خارج شدين ... كي به شما چنين اجازه اي داده؟؟؟

_اوه ... اوه ... اوه ... حالا ببين كي اين حرفو ميزنه؟؟؟ تو كه سابقه ات سياه تره ... اگه مامان يا بابات بگن يه چيزي؛ ولي اين حرف اگه از جرج ويزلي شنيده بشه به دل نمي چسبه؛ برخلاف بقيه حرفاش! ... اين يكي اصلاً جوك بامزه اي نبود ...

_حالا منم به تو درس ادبيات ميدم ... در حضور آدم از ضمير و فعل سوم شخص استفاده نمي كنن ...

_كي گفته؟؟؟ مكالمه رو خوشگلتر مي كنه!

_نمي خواي آخر بگي اين كيه؟؟؟ من كه نمي تونم و نخواهم توانست تو رو ضايع كنم!

_مي توني سعيتو بكني ... ضمناً يه بار بهت گفتم اين يه مرگخواره!

_شوخي نكن ... جدي گفتم ...

_منم جدي گفتم!

جرج تا چند لحظه مات و مبهوت به هرميون چشم دوخت و هرميون توانست قطره اشكي را كه از گوشة چشمان جرج پایین آمد، ببيند. باورش نميشد! جرج ويزلي خلافكار به خاطر يك تخلف كوچك كه منجر به پيروزي هم شده بود، اشك بريزد؟؟؟

جرج بدون نگاه كردن به هرميون رفت و در گوشه اي از آشپزخانه كه در ديد نباشد، بر روي يك صندلي نشست و دو سرش را با دست گرفت و بر روي ميز روبرويش تكيه داد و به ديوار زل زد. هرميون مات و مبهوت به جرج نگاه مي كرد. در را بست و مرگخوار را در گوشه اي بر زمين گذاشت. آرام جلو رفت و در كنار جرج نشست. با لحن دلسوزانه اي پرسيد:

_چيزي شده جرج؟؟؟

اشك جرج به هق هق تبديل شد. هرميون كه ديد وضع خراب است، براي دلداري دستش را بر شانة جرج گذاشت و گفت:

_نمي خواي به خواهر كوچيكت بگي چي شده كه جرج ويزلي داره گريه مي كنه؟؟؟ تو رو خدا اگه چيزي شده به من بگو ... دارم نگران ميشم ...

هق هق كردن جرج شدت گرفت ... در همان حال گفت:

_يعني تو فكر مي كني من احساس ندارم؟؟؟ بابا اومد خونه و با طلسم كنترل آپاراتي كه خونه داره فهميد كه به كينگز كراس آپارات كردي ... اومد دنبالتون كه يه مرگخوار از پشت بهش حمله كرد و بدجور هم زخمي شد ... الان هم همه رفتن سنت مانگو ...

هرميون بر زمين و زمان لعنت فرستاد ... كه چرا همچين حماقتي كرده ... كه چرا شنل نامرئي پوشيد تا آقاي ويزلي آن دو را نبيند ... كه چرا حواسش را جمع نكرده و آقاي ويزلي را نديده ... و ... هرميون در حالي كه جلوي صورتش را گرفته بود و اشك مي ريخت، براي آرام كردن جرج صورتش را در آغوش كشيد و گفت:

_من ميرم رون رو برگردونم ...

جرج جوابي نداد.

هرميون از خانه خارج شد و به کنار رون آپارات كرد. رون با ديدن چشمان سرخ شده ي هرميون، رنگ از رخسارش پريد. در طول چند دقيقه، هرميون آرام آرام ماجرا را براي رون گفت تا رون هم به جمع اشك ريزان گريفيندوري اضافه شود؛ اما اين بار همراه با خشم سوزان گريفيندوري ... و اين خشم دچار مرگخوار بخت برگشته اي شد كه دوست مرگخوار ناپديدشده اش را صدا مي زد. رون كنترلش را از دست داد ... از زير شنل خارج شد و چوبش را به سمت او گرفت و با تحكم و تعصب و خشمی گريفيندوري، اولين طلسمي را كه به فکرش رسيد، فریاد زد:

_سكتوم سمپرا ...

طلسم درست به سر مرگخوار برخورد كرد و علاوه بر كوبيدن او به ديوار پشت سرش، مغزش را نيز متلاشي نمود.

هرميون جيغ كوتاهي كشيد و دو دستش را جلوي دهانش قرار داد؛ ولي رون ويزلي غضبناك، بدون توجه به اين موضوع دستش را در دست هرميون قرار داد و به او فهماند كه وقت بازگشت به بارو است و هرميون هم بلافاصله آپارات كرد؛ در حالي كه هنوز در خلسه اي باورنكردني فرو رفته بود. اولين بار بود كه در عمرش صحنة كشته شدن يك انسان را به چشمانش مي ديد. هر چقدر سعي كرد جلوي قطره اشكي را كه در چشمانش حلقه زده بود بگيرد، نتوانست و سرانجام آن قطره اشك سمج فرو افتاد و هر چه آلودگي در سر راهش بود را شست و با خود برد.

 

گزارش تخلف
بعدی