در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجاه و نهم

ازدواج ققنوسی

_اومدم سفارشم رو تحویل بگیرم آقای گرین ... آماده شده؟

_بله آقای ریچاردسون ... یه لحظه صبر کنین ...

فروشنده این را گفت و سپس کشوی میزش را باز کرد و جعبة کوچکی را از آن بیرون آورد و گفت:

_بفرمایین ...

لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:

_این حلقه ها در نوع خودشون بی نظیرن آقای ریچاردسون ... بهترین متخصص ها رو بین گوبلین ها انتخاب کردم و اونا هم به مدت یه هفته روی این حلقه ها کار کردن ... همونطور که شما خواستین، در داخل الماس هاشون یه نشان ققنوس کوچیک وجود داره که با ظرافت درون الماس قرار داده شده ...

_خیلی ممنونم آقای گرین ...

سپس هری دستی در کیفش کرد و سه کیسه ی نسبتاً بزرگ را بیرون آورد و آنها را جلوی فروشنده گذاشت و گفت:

_اینم اون سه هزار گالیونی که با هم توافق کرده بودیم ...

لحظه ای مکث کرد تا معنای نگاه های معنی دار فروشنده را بفهمد ... این امر چند ثانیه طول کشید ... اما بالاخره به تحقق پیوست ... دوباره دستش را در کیفش کرد و این بار کاغذی را از آن بیرون آورد:

_اوه ... ببخشید ... اینم رسیدِ اون هزار گالیونی که به عنوان پیش پرداخت بهتون داده بودم ...

فروشنده لبخندی زد و کاغذ را از هری یا همان جرج ریچاردسون گرفت و سپس گفت:

_مبارکتون باشه آقای ریچاردسون ... امیدوارم خوشبخت بشین ...

******************

اگر از این طریق می توانست شیاطین جنون را به دنیای مردگان بفرستد، باید حتماً طریقه ی کشاندن آن ها تا کنار دروازه ی ورودی دنیای مردگان را هم می فهمید ... شیاطین جنون تنها از دو لرد دستور می گرفتند ... لرد سیاه ... و لرد شب!

******************

_کیه؟

_سلام خانم ویزلی ... منم ... دامادتون ... لرد سیاه جاودانه باد!

_سلام پسرم ... اما اگه تو واقعاً هری هستی، پس باید بگم متأسفم عزیزم ... اسم رمز عوض شده ...

هری با تعجب گفت:

_اسم رمز خونه عوض شده؟ ... اما من چیزی در این باره نمی دونستم ... نمیشه یه سؤال امنیتی دیگه بپرسین تا بفهمین من واقعاً هری هستم؟

چند لحظه سکوت حکم فرما شد تا اینکه خانم ویزلی گفت:

_خب ... فکر نکنم اشکالی داشته باشه که این بار رو استثنا قائل بشیم ... حالا بگو ببینم ... آخرین بار که اومدی اینجا، با چه کسانی حرف زدی؟

_چارلی، شما و آقای ویزلی ... آقای ویزلی هم در ابتدا توی خونه حضور نداشتن و پس از مدتی وارد خونه شدن ... حالا در رو باز می کنین خانم ویزلی؟

چند لحظه بعد درِ خانه باز شد و مطابق معمول، هری در آغوش خانم ویزلی که همیشه برای او مانند مادر بود و قرار بود که مادرزن او هم شود، قرار گرفت ... پس از مدتی هری از آغوش او خارج شد و پرسید: میشه اسم رمز جدید رو به من هم بگین خانم ویزلی؟ ... کسی در این باره چیزی به من نگفته!

خانم ویزلی در حالی که همچنان لبخندش را بر لب داشت، پاسخ داد:

_البته پسرم ... "جاودانگی سرای من است" ... محفل تصمیم گرفت که واسة امنیت بیشتر، اسم رمز رو عوض کنه ... از اون اسم رمز سالها استفاده شده بود و ممکن بود که به دست مرگخوارا هم افتاده باشه ...

هری سری به نشانة تفهیم تکان داد و وارد خانه شد ... خانم ویزلی هم در را بست و پشت سرِ او آمد؛ اما چند لحظه بعد مسیرش را به سمت آشپزخانه تغییر داد ... هری به سمت پله های طبقة بالا رفت ... کسی در سرِ راهش وجود نداشت ... وقتی که پله ها را به پایان رساند، مستقیم به سمت اتاق جینی که تازه از بیمارستان مرخص شده بود، رفت و چند ضربه ی آرام به درِ آن زد ... چند لحظه بعد صدای شیرین جینی را شنید: بیا تو ...

هری لبخندی زد و گفت: نمی خوای بیای به استقبالم عروس خانم؟

هری صدای جیغ کوتاهی را از درون اتاق شنید ... چند لحظه بعد درِ اتاق باز شد و جینی با لبخندی گشاده بر روی لبانش، پشتِ آن ظاهر شد و گفت:

_سلام عزیزم ... ببخشید ... نفهمیدم تویی ...

هری هم لبخندی زد و پاسخ داد: اشکالی نداره عسلم ... می تونی جبران کنی ...

لبخند جینی گسترده تر شد و پاسخ داد: حتماً ...

... و سپس لبهای آن دو به همدیگر نزدیک شد و ... عاشقانه و از اعماق وجود همدیگر را بوسیدند ...

******************

حوصله اش سر می رفت ... به تنهایی بر روی تخت اتاقش در خانه ای که از مارتین به او ارث رسیده بود، دراز کشیده بود و فکرش به همه جا پر می کشید ... اما عدم وجود مارتین هم خود نعمتی برای او محسوب میشد ... خیلی کم به او فکر می کرد ... دوست نداشت تفکراتش با چرخیدن دور خاطرات یک خائن مخدوش شوند ... هیچ گونه علاقه ای هم به این کار نداشت که او را به این کار وادار کند ... نه یک بار بر روی قبر او رفته بود و نه حتی می دانست که قبرش در کجا قرار دارد ... هر مسئله ای که به به هر نحو به مارتین مربوط میشد، برایش اهمیت نداشت ... به جز یک مورد ... بچه ای که از او در شکم داشت ... برایش مهم نبود که بچه ی یک خائن است ... این بچه ی او بود ... او داشت مادر میشد ... چیزی که همیشه آرزویش را داشت ... با به دنیا آوردن این بچه بهانه ای برای مصرف عشق بدست می آورد ... بچه ای که به او اجازه می داد تمام ناکامی های عشقیش را با عشق به او بپوشاند ...

... اما مسئلة دیگری هم وجود داشت که به حدّ کفایت حواس او را به خودش جلب می کرد ... تا زمان عروسی هری و جینی فقط سه روز مانده بود ... از محلّ خانه ی هری و دوستانش تعداد زیادی آگاهی نداشتند ... ولی نمی توانست بهانه ای برای سرنزدن به جینی داشته باشد ...

******************

_حالا اجازه هست بیام داخل پرنسس عزیزم؟

جینی لبخندی زد و از سر راه کنار رفت و پاسخ داد: بله قربان ... لطفاً بفرمایید داخل ...

هری هم در حالی که شیرین ترین لبخندش را بر روی لبانش داشت، وارد اتاق جینی شد؛ ولی جایی ننشست و همچنان ایستاده باقی ماند ... جینی بر روی تختش نشست و گفت: بیا بشین عزیزم ...

هری هم با لبخندی شیطنت بار گفت: نه ... فکر کنم این بار بهتر باشه که تو از سرِ جات بلند بشی ...

جینی در حالی که از گفتة هری تعجب کرده بود، از روی تختش بلند شد و کنار هری ایستاد و گفت:

_میشه دلیل این کارتون رو بدونم شاهزاده؟

هری لبخندی زد و گفت: راستش می خواستم یه سؤال خیلی مهم رو ازتون بپرسم پرنسس ...

جینی لبخندی زد و پرسید: چه سؤالی؟

هری که در کنار جینی ایستاده بود، بر روی زانوهایش افتاد و دست راست جینی را گرفت و بوسید ... لحظه ای بعد جعبه ای را از جیبش بیرون آورد ... آن را باز کرد، جلوی جینی گرفت و سپس گفت:

_پرنسس ... می خواستم ازتون بپرسم که با من ازدواج می کنید؟

جینی که مات و مبهوتِ برق الماس و نشان ققنوس درون آن شده بود، با لکنت زبان گفت:

_واو ... این ... این خیلی ... محشره ...

هری با بدجنسی گفت:

_سؤالم رو تکرار می کنم پرنسس ... آیا شما با من ازدواج می کنید؟

تعجب جینی کم کم جای خود را به لبخندی متعجبانه داد ... چند لحظه بعد بریده بریده پاسخ داد:

_البته ... البته هری ... البته که باهات ازدواج می کنم ...

هری لبخندی زد و سرِ پا ایستاد ... یکی از حلقه ها را برداشت و درون انگشت جینی قرار داد ... هنوز هم جینی مات و مبهوت زیبایی و شکوه آن بود ... به همین دلیل هم در تکرار این کار مقداری تأخیر به خرج داد ... هری که حالت جینی باعث نقش بستن لبخندی روی لبانش شده بود، انگشتش را جلو گرفت تا به این وسیله به جینی یادآوری نماید که چه کاری باید انجام دهد ... بلافاصله جینی منظور و مقصود هری از این حرکتش را درک کرد و گفت: اوه ... ببخشید ...

سپس حلقه ی دیگر را برداشت و درون انگشت هری قرار داد ... هری لبخندی زد و به چشمان جینی خیره شد تا باعث شود که جینی تشکر از او را هرگز فراموش نکند ... البته نیازی به این کار هم نبود؛ زیرا جینی هر چیز و هر کاری را هم که فراموش می کرد، محال بود این یکی را فراموش کند ...

جینی در جواب نگاه خیره ی هری، لبانش را به لبان او نزدیک کرد و تشکر جانانه ای از او نمود ...

******************

چند دقیقه ای را پشت میز آرایشش گذراند و وقتی که از عادی بودن وضع ظاهریش اطمینان حاصل  کرد، به سمت کمد لباس هایش رفت و لباس هایی مناسب را انتخاب کرد و شروع به پوشیدن آن ها نمود ... وقتی که کار پوشیدن لباس ها هم به پایان رسید، نگاهی کلّی در آینه به خود انداخت ... وضع ظاهریش بد نبود؛ ولی هیچ کس از غوغای درونیش خبر نداشت ... غوغایی که هیچ آینه ای قادر نبود آن را به نمایش گذارد ...

از خانه اش خارج شد و به کنار بارو آپارات نمود ... بلافاصله پس از ظاهر شدنش صحنه ای را دید که برایش تلخ و شیرین بود ...

******************

_راستش من فقط واسه ی حلقه نیومدم عشق من ... یه کار دیگه هم داشتم ...

جینی با تعجب پرسید: چه کاری؟

_من اومدم تا تو رو ببرم و لباس عروست رو بهت نشون بدم ... سفارش هامون آماده شدن ...

جینی بلافاصله پاسخ داد: لازم نیست هری ... من هر لباسی رو که تو انتخاب کرده باشی، می پوشم ...

هری لبخندی زد و گفت:

_آخه اون لباس رو من انتخاب نکردم ... ملیسا و لوییزا و سارا طرح اونو به مادام مالکین دادن ... چهار لباس عروس یک شکل و یک طرح و یک رنگ ... وقتی که اونا لباس هاشون رو دیدن، دوست ندارم تو لباس خودت رو ندیده باشی ...

جینی لبخند زد و گفت: باشه عزیزم ... هرچی تو بگی ...

هری گونه ی او را بوسید و گفت: پس هرچه زودتر آماده شو بریم ... پرنسس خوشگلم ...

_باشه عزیزم ... پس یه خورده صبر کن تا من آماده بشم ...

 _من میرم بیرون خونه منتظر می مونم ... تو هم زود کارت رو تموم کن و بیا بیرون ...

جینی لبخندی زد و پاسخ او را با بوسه ای گرم داد ... سپس هری از اتاق جینی خارج شد و از پله ها پایین آمد و خطاب به خانم ویزلی گفت:

_من جینی رو می برم تا لباس عروسش را بهش نشون بدم ... اجازه هست؟

خانم ویزلی لبخندی زد و پاسخ داد: البته پسرم ...

وقتی که خانم ویزلی به سمت هری آمد، هری بلافاصله تدبیری اندیشید که مؤثر هم واقع شد ... خم شد و گونه ی خانم ویزلی را بوسید و سپس به سمت درِ خانه حرکت کرد و از آن خارج شد ... به این ترتیب موفق به فرار از آغوش استخوان شکن خانم ویزلی شد ...

مدتی بیرون خانه منتظر ماند و درست در لحظه ای که می خواست با ارسال پاترونوسی به جینی از او بخواهد که در کارش کمی عجله به خرج بدهد، درِ خانه باز شد و فرشته ای از آن خارج گردید ... این بار هری بود که محو شکوه و زیبایی چیزی شده بود ... جینی هم وقتی مشاهده کرد که توانسته عمل دقایقی پیش هری را تلافی کند، لبخند شیرینی زد؛ اما هری با تماس دادن لبانش به لبان او و بوسیدن او با تمام وجودش، به او اجازه ی تداوم آن لبخند را نداد ...

هیچ چیز نمی توانست لبان آن دو را از هم جدا کند، به جز صدای پاقی که باعث از جا پریدن هر دوی آنها شد ...

******************

اولین صحنه ای که پس از ظاهر شدنش دید، از جا پریدن هری و جینی و جدا شدن لب های آن دو از یکدیگر بود ... این صحنه برایش تلخ و شیرین بود ... تلخ به خاطر اینکه هری یک طرف آن بود ... و شیرین ... باز هم به خاطر اینکه هری یک طرف آن بود ...

ترجیح داد شیرینی این صحنه را بر تلخی آن برتری دهد و موجب رنجش بهترین دوستانش نشود ... لبخندی زد و پس از کمی جلوتر رفتن، گفت:

_مثل اینکه بد موقعی مزاحم شدم!!!

هری پس از چند بار نفس نفس زدن لبخندی زد و گفت: خوب که خودتم فهمیدی ...

هرمیون جلوتر رفت و بوسه ای بر گونه های آن دو گذاشت و اول هم این کار را در مورد جینی انجام داد ... سپس همراه با لبخندش که حالا شیرین تر و قدری هم واقعی تر شده بود، گفت:

_داشتین جایی می رفتین؟

جینی پاسخ داد:

_آره هرمیون ... هری داشت منو می برد تا لباس عروسم رو بهم نشون بده ... دوست داری تو هم با ما بیای؟

لبخند هرمیون قدری تغییر ماهیت داد و کمی شیطنت آمیز شد ... با ابروهایش اشاره ای به هری کرد و گفت: اگه شوهرت اجازه بده ...

هری هم جواب لبخند شیطنت آمیز او را با واکنشی مشابه داد ... لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:

_ ... و اگه من چنین اجازه ای ندم، چه اتفاقی میفته؟

جینی عصبانیتی ساختگی به چهره اش بخشید و گفت: اونوقت من به حساب تو میرسم، آقای پاتر!!!

هری که از حالت جینی خنده اش گرفته بود، دستانش را بالا برد و گفت:

_باشه ... باشه ... من تسلیمم ...

******************

می دانست که این موضوع برایش ناآشنا نیست ... قبلاً مطلبی در این باره خوانده بود ... به یاد نداشت در کدام یک از کتابهایش ... ولی می دانست که خوانده بود ...

اسنیپ شروع به جستجو در بین کتابهایش کرد ... کتابخانه اش چندان کوچک نبود ... ولی می دانست که در چه بخش هایی باید به دنبال کتاب موردنظرش بگردد ...

چشمش به کتابی افتاد که جلدی سیاهرنگ و نوشته هایی قرمزرنگ داشت ... اسم آن کتاب باعث شد که بعضی از قسمت های آن را به یاد بیاورد ... و یکی از آن قسمت ها هم همان چیزی بود که او به دنبال آن می گشت ...

... نام کتاب "ارتش ارواح" بود ...

******************

هر سه نفر با دستانی حلقه شده در کوچه ی دیاگون ظاهر شدند ... هری در روز عروسی جینی به این کوچه آمده بود؛ ولی کوچکترین توجهی را به فضای آن نکرده بود ... اما این سبب نمیشد که خاطرات آنجا را فراموش کند ... چه خاطراتی که از این کوچه داشت!!!

چشمانش را چرخی داد تا نگاهی کلّی به کوچه بیندازد و تغییراتش را نسبت به آخرین باری که آن را دیده بود، مورد بررسی قرار دهد ... شعبة جدید مغازه ی فرد و جرج که در دیاگون ساخته شده بود، پُر رونق ترین مغازه بود؛ اگرچه مسئولیت ادارة آن با لی جردن بود که برای این کار سه خدمتکار هم استخدام کرده بود ... خود لی ترجیح داده بود که مسئولیت ادارة شعبة مرکزی را به عهده نگیرد ...

هری به همراه نامزد و دوستش به سمت مغازه ی مادام مالکین حرکت کرد ... کمی که جلوتر رفتند، مغازه را مشاهده کردند ... چند قدمِ باقی مانده تا آن را نیز پیمودند و وارد مغازه شدند ...

همانطور که هری انتظار داشت، سارا، ملیسا و لوییزا به همراه نامزدهایشان درون مغازه حضور داشتند و منتظر آن ها بودند ... همه با دیدن جینی لبخند زدند و مهربانانه و صمیمانه به او خوشامد و همینطور تبریک گفتند و سپس به سراغ هرمیون رفتند ... واکنشهای جینی و هرمیون نیز مشابه بود ... دخترها را در آغوش گرفتند و با پسرها دست دادند و با لبخند پیوندشان را به آنها تبریک گفتند ...

******************

از جمله قدرت های خاص ارواح، می توان به قدرت کنترل بعضی از شیاطین و موجودات فرا زمینی اشاره نمود. ارواح قدرت چندانی در برابر موجودات زمینی ندارند و تنها راه مزاحمت ایجاد کردنشان برای موجودات زمینی، صرفاً استفاده از وسایل بی جان است؛ اما آنها به سبب فرا زمینی بودن، قدرت و توان خاصی در برابر شیاطین و سایر موجودات فرا زمینی دارند. یک موجود جاندار زمینی می تواند به راحتی از درون یک روح عبور کند؛ ولی برای یک موجود فرا زمینی این کار مشروط به اجازة خود روح است؛ به همین دلیل در بعضی از جنگهایی که درون یک قلعه انجام گرفته اند، مشاهده شده که نیروهای مدافع قلعه از دیواره ای از ارواحِ قلعه برای برای جلوگیری از عبور نیروهای شیطانی استفاده کرده اند.

******************

_واو ... محشره ...

هرمیون هم حالتی چندان بهتر از جینی نداشت: حتی فراتر از اون ...

همه لبخند زدند؛ ولی لبخند سارا و ملیسا و لوییزا از همه گشاده تر بود ... ملیسا خطاب به جینی گفت:

_حالا نظرت نسبت به سلیقه ی ما چیه جینی؟ ... خوشت اومد؟

نه تنها ملیسا، بلکه همه جواب این سؤال را می دانستند؛ ولی جینی خود را ملزم به پاسخ آن دید:

_فوق العادس ... بهتر از این نمیشه ...

جینی لبخندی زد و سپس جلو رفت و گونة او را بوسید ... این کار را در مورد لوییزا و سارا هم تکرار کرد ... چند لحظه بعد هری گفت:

_حالا که همه جمعیم، بهتر نیست ساقدوش های خودمون رو هم مشخص کنیم؟

همه با تکان دادن سرهایشان موافقت خود را نشان دادند ... هری هم با پاترونوسی پترا را به مکانی که در نظر داشت، فرا خواند ...

همه تشکری از مادام مالکین کردند و از او خواستند که لباس ها را بسته بندی کند ... سپس همگی از مغازه خارج شدند و هری از بقیه خواست که برای آپارات دست هایشان را در دستان یکدیگر حلقه کنند و خودش را هم از دو طرف به هرمیون و جینی محدود کرد و وقتی که از حلقه بودن تمام دستها اطمینان حاصل نمود، آنها را به محلّ موردنظرش آپارات داد ...

... لحظه ای بعد آنها در جایی سرسبز همراه با گل هایی زیبا و رنگارنگ ظاهر شدند که جویباری هم از میان آنها عبور می کرد ... دو تخته سنگ صاف و صیقلی از بقیه ی تخته سنگ ها متمایز بودند ...

******************

این موضوع می توانست کلید مشکلاتش باشد ... راه بازگرداندن شیاطین جنون به دنیای مردگان را یافته بود ... و همینطور هم راه رساندن آنها به دروازة آنجا را ... ولی اصلاً کار آسانی نبود!!! ...

... ترجیح داد که یافته هایش را با تابلوی مدیر سابقش در میان بگذارد و از او کسب تکلیف نماید ...

******************

_اوه ... اینجا کجاس هری؟

_محل جلسات مخفیانه ی آلبوس دامبلدور با نیکلاس فلامل ...

دوباره این هرمیون بود که سؤال پرسید: ... و تو از کجا اینجا رو میشناسی؟

_روز عروسی جینی که نیک منو از کلیسا بیرون برد تا باهام حرف بزنه، منو اینجا آورد ...

این بار ملیسا سؤالی را پرسید: پترا هم اینجا رو میشناسه؟

_نه ... بهش گفتم که بیاد کنارِ سه دسته جارو ... الان میرم اون رو هم میارم ...

سپس از بقیه جدا شد تا به محلّ موردنظرش آپارات کند؛ ولی پیش از آن خطاب به همه گفت:

_تا وقتی من میام، شما چند تا صندلی ظاهر کنین و بشینین ... در مورد پیشنهاداتی هم که می خواین بعد از اومدن پترا بدین، یه مقدار فکر کنین ...

سپس هری آپارات کرد و در کنارِ سه دسته جارو ظاهر شد ... پترا در آنجا منتظر بود ... لبخندی زد و گفت: سلام پترا ... ببخشید منتظرت گذاشتم ...

پترا هم لبخندی زد و گفت: سلام هری ... مسئله ای نیست ... همین الان اومدم ...

هری جلو رفت و دستانش را در دستان پترا حلقه کرد و او را هم به همان جایی که بقیه را برده بود، آپارات داد ... پترا هم پس از سلام و احوالپرسی با بقیه و ادای بعضی تبریکات، توضیحاتی را در مورد آنجا از هری خواستار شد ... هری هم همان پاسخی را که به بقیه داده بود، به او هم داد و سپس هدف خود از دعوت او را نیز بیان کرد ...

******************

_آفرین سوروس ... کارت عالی بود ... از اون مدت زمانی هم که من انتظار داشتم، سریع تر این کار رو انجام دادی ...

_ممنون آلبوس ... اما ... من هنوز نمی دونم چه جوری این کار رو انجام بدم ...

_نگران این موضوع نباش سوروس ... تو در یه زمان مناسب اطلاعاتی رو که پیدا کردی، به هری پاتر بده ... بقیه ی کار رو به اون بسپار ... اون خودش می تونه انجام این کار رو ممکن کنه ...

_یه زمان مناسب؟ ... این زمان مناسب چه خصوصیاتی باید داشته باشه؟

_هر زمانی که قلب و مغزت تشخیص دادن، همون زمان، زمان مناسبه ...

******************

هری گفت: من قبلاً ساقدوش خودم رو مشخص کردم ... رون ساقدوش من میشه ...

پترا که امیدش برای ساقدوشی هری ناامید شده بود، گفت: ... و ساقدوش جینی؟

_اینو باید خودش مشخص کنه ...

همه ی نگاه ها به سمت جینی برگشت ... او هم بدون مکث و تفکر گفت:

_من می خوام هرمیون ساقدوشم باشه ...

لبخندی تشکرآمیز بر لبان هرمیون نقش بست؛ ولی هری در عین نارضایتی مجبور شد که این لبخند را از او بگیرد: نمیشه جینی ... یه نفر دیگه رو انتخاب کن عزیزم ...

چند نفر که جینی و خود هرمیون هم عضو آنها بودند، همزمان پرسیدند: چرا؟؟؟

هری پاسخ داد:

_رون اینو ازم خواسته ... اون بهترین دوست منه ... نمی تونم درخواستش رو نادیده بگیرم ...

سپس رویش را به سمت هرمیون برگرداند و گفت: من واقعاً ازت معذرت می خوام هرمیون ...

هرمیون لبخندی غمگین زد و گفت: مسئله ای نیست هری ... درک می کنم ...

هری هم در پاسخ او لبخندی زد و گفت: ممنونم ...

سپس رو به سوی جینی کرد و گفت: حالا یه نفر دیگه رو انتخاب کن عزیزم ...

جینی چند لحظه مکث کرد و سپس گفت:

_خب ... من لونا رو انتخاب می کنم ... اونم یکی از بهترین دوستامه ...

تمام امیدهای پترا به خاموشی گراییدند و قطرة اشکی هم از چشمش فرو افتاد که به سرعت آن را پاک نمود ... ولی به هر حال این حرکت از چشمان هری به دور نماند ...

لحظه ای بعد، پترا در ذهن خود صدای هری را شنید: من واقعاً متأسفم پترای عزیزم ...

پترا هم به همان صورت پاسخش را داد:

_مهم نیست هری ... من و جینی چندان صمیمی نیستیم ... حق داره که دوستش رو به عنوان ساقدوش انتخاب کنه ... منم اگه جای اون بودم، همین کار رو می کردم ...

هری در پاسخ او لبخندی تشکرآمیز زد و سپس خطاب به همه گفت:

_حالا ساقدوش های دراکو و ملیسا رو مشخص می کنیم ...

سپس انحصاراً از دراکو پرسید: کسی رو واسه ی این کار در نظر گرفتی؟

_آره ... من قبلاً از زاخاریاس خواستم که ساقدوشم باشه ...

هری لبخندی زد و از ملیسا که در کنار دراکو نشسته بود، پرسید: ... و تو چطور؟

ملیسا بلافاصله پاسخ داد:

_ من فکر می کردم که تو یا جینی، پترا رو به عنوان ساقدوشتون انتخاب می کنین ... ولی حالا که این کار رو نکردین، من این کار رو می کنم ... من می خوام پترا ساقدوشم باشه ...

پترا پس از نگاهی گذرا به هری، لبخندی زد و به سمت ملیسا حرکت کرد و پس از بوسیدن گونه ی راستش، به او گفت: حتماً ملیسا ... از انتخابت ممنونم ...

ملیسا هم با لبخند پاسخ او را داد:

_خواهش می کنم عزیزم ... هیچ کسی رو بهتر از تو نمی تونستم پیدا کنم ...

هری صحبت آنها را قطع کرد: حالا می رسیم به نویل و سارا ...

هری ابتدا از نویل پرسید: کسی رو به عنوان ساقدوشت در نظر داری؟

_نه ... تا حالا بهش فکر نکرده بودم ...

لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:

_دوست دارم تو ساقدوشم رو انتخاب کنی هری ... این کار رو واسم انجام میدی رفیق؟

هری لبخندی زد و پاسخ داد: حتماً رفیق ... جیمز چطوره؟

نویل هم با لبخند پاسخ او را داد: عالیه ... پس جیمز ساقدوش من میشه ...

سپس هری از سارا که در کنار نامزدش نشسته بود، پرسید: تو چطور؟ ... کسی رو در نظر داری؟

سارا لحظه ای مکث کرد و سپس پاسخ داد: من یه دوست صمیمی دارم که اسمش هانا آبوته ... میشه اونو به عنوان ساقدوشم انتخاب کنم؟

هری لبخندی زد و پاسخ داد:

_البته که میشه سارا ... هانا رو میشناسم ... اما نمی دونستم که دوست تو هم هست ...

سپس هری رو به سوی ارنی کرد و با لبخندی پرسید: فرد یا جرج؟

ارنی هم پس از چند لحظه مکث پاسخ داد: چندان فرقی نمی کنه ... ولی ... جرج ...

هری هم سری تکان داد و سپس در ذهن لوییزا از او پرسید: دوست داری ساقدوشت کی باشه؟

_هر کس که تو بگی هری ... خودت واسم انتخاب کن ...

هری لبخندی زد و خطاب به سایرین گفت: اون می خواد هرمیون ساقدوشش باشه ...

این موضوع باعث خوشحالی هرمیون شد ... اگرچه نمی توانست ساقدوش هری یا جینی باشد؛ اما به هر حال می توانست در جمع ساقدوش ها حضور داشته باشد ... او به همین هم راضی بود ...

هری لبخندی زد و خطاب به سایرین گفت: حالا باید بریم به بقیه هم خبر بدیم ...

******************

چند روز باقی مانده به عروسی هم سپری شد تا اینکه بالاخره موعد عروسی فرا رسید ... در این چند روز بنا به خواسته ی وزیر سحر و جادو، آقای آرتور ویزلی، کمیته ی ققنوس سفید تمامی فعالیت های خود را تعطیل کرده و تمام حواس خود را معطوف به عروسی نمودند ... البته نه تشریفات عروسی ... بلکه لذت اوقات پیش از عروسی ... زیرا آقای ویزلی شدیداً از آنها خواهش کرده بود که به دره حتی نزدیک هم نشوند ... درخواست مصرانه ی آقای ویزلی باعث شده بود که همه این موضوع را بپذیرند و وظیفة مهیا کردن محیط و تشرفات عروسی را به آقای ویزلی و وزارتخانة تحت فرمانش بسپارند ...

******************

هری برای آخرین بار نگاهی به آینه انداخت و وقتی که از درست بودن همه چیز اطمینان کامل کرد، برگشت و نگاه معنادارش را روی رون معطوف نمود ... رون هم در پاسخ به نگاه او، لبخند معناداری زد ... این لبخند او هم گواه دیگری بر درست بودن همه چیز و شیک بودن او به حدّ کفایت بود ...

لبخندی زد و به همراه رون از اتاقش خارج شد ... بقیه ی دوستانش هم به همراه ساقدوش هایشان از اتاق های دیگر خارج شدند ... در این میان فرد هم با وجودی که ساقدوش کسی نبود، دیده میشد ...

دامادها همان کت و شلوارهایی را که در عروسی جینی پوشیده بودند، بر تن داشتند؛ ولی ساقدوش ها کل و شلوارهایی یک دست خاکستری همراه با کراوات هایی به همان رنگ بر تن داشتند ... تنها فرد لباسی ناهماهنگ با آن ها پوشیده بود ... در مجموع همگی تمام سعی و تلاش خودشان را کرده بودند که از شیکی چیزی کم و کسر نگذارند ...

با لبخندهایی ظاهر یکدیگر را تأیید کردند و سپس به طرف خروجی شهرک ستاره حرکت نمودند ... در عین وقار، عجله هم در صورتهایشان دیده میشد ... همگی منتظر لحظه ای بودند که نامزدهایشان در کلیسا حاضر شوند و بتوانند آن ها را در لباسهای زیبایی که می پوشیدند، ببینند ... امروز روزی بود که هر کدام به عشقشان می رسیدند ... حالت درونیشان غیرقابل توصیف بود ...

از شهرک ستاره خارج شدند و پس از مقداری پیاده روی به همراه همدیگر آپارات نمودند ... چند لحظه بعد آن ها در منطقه ای نزدیک به درة گودریک ظاهر شدند ... مطابق معمول باید مقداری پیاده می رفتند تا وارد دره شوند ... با وجودی که برای رسیدن به کلیسا و دیدن نامزدهایشان سخت انتظار می کشیدند، هیچ کس بر سرعت حرکتش نیفزود ... هیچ کدام دوست نداشتند که این لحظات خوش را زودتر به پایان برسانند ... این لحظات همگی خاطره میشدند ...

وقتی که نخستین فضاهای دره را دیدند، بلافاصله متوجه غیرعادی بودن فضای دره شدند ...

جلوتر که رفتند، تصاویر نیز واضحتر شدند و مفاهیمی گوناگون را به خود پذیرفتند ... از همان ابتدای دره، سقفی تقریباً پیوسته از چراغهای رنگارنگ با رقص نور خود و طرحهای مختلفی که گهگاه درست می کردند، توجه همگان را به خود جلب می نمودند ... چراغهایی که هری مطمئن بود زمانی یک چراغ مشنگی معمولی بیش نبوده اند؛ ولی آقای ویزلی با دستکاری های خود تحولی عظیم در نحوة کاربری آنها ایجاده کرده و موجب هوشمند شدن آنها شده بود ... تا جایی که وقتی هری لبخند زد، تعدادی از چراغ ها قرمزرنگ شدند و به مانند طرحی از یک لبخند نورافشانی نمودند ... این حرکت هماهنگ و جالب چراغ ها باعث بروز لبخند بر روی لبان بقیه نیز شد ... بقیه ی چراغ ها هم این حرکت آن ها را بدون پاسخ نگذاشتند و لحظه ای بعد به تعداد آنها، طرح های لبخند چراغ ها به صورت متشابه تکثیر گردیدند ... هری در دلش آفرینی به پدرزنش گفت و سپس توجهش را به جلوی رویش جلب نمود؛ جایی که چند نفر ایستاده بودند ... تشخیص آن ها حتی از آن فاصله هم چندان مشکل نبود ... لوپین، تانکس، آقای ویزلی، چارلی، بیل و فلور تعدادی از آن افراد بودند ... لباس های فرم بقیه هم کاملاً بیانگر هویتشان بود ... تعدّد نیروهای وزارتخانه و همچنین چهره های آشنای محفلی ها، نشان از حدّ بالای امنیت مراسم عروسی داشت و همچنین انجام وظیفه ی آقای ویزلی به بهترین شکل را یادآور میشد ... مشخص بود که آقای ویزلی واقعاً برای این مراسم سنگ تمام گذاشته است ...

وقتی که هری و دوستانش به آنها رسیدند، همگی لبخندهایی بر لب داشتند که رضایتشان از این فضا را نشان می داد ... بقیه هم با دیدن آنها و رضایتی که از چهره ی آنها مشخص بود، لبخند زدند ...

هری نخستین کسی بود که پس از رسیدن به آنها شروع به حرف زدن کرد:

_سلام ... ما اومدیم ...

آقای ویزلی هم نخستین کسی بود که پاسخ داد: سلام هری ... بهت تبریک میگم پسرم ...

سپس آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند ... چشم های هر دو خیس بودند و لبخندهایشان اشک بار بود ... پس از آقای ویزلی، هری به سراغ لوپین و تانکس رفت و این کار در مورد آنها هم تکرار شد و آنها هم صمیمانه به هری تبریک گفتند ... و همینطور چارلی و بیل و فلور ... حتی فلور هم هری را بغل کرد ... این خوشامدگویی شامل بقیة دامادها هم شد ... البته نه از جانب کلّ مجریان مرتبه ی اول!

هری پس از خروج از آغوش فلور خطاب به همه گفت: از همتون ممنونم ... خیلی دوستتون دارم ...

سپس خطابش را صرفاً متوجه بیل و فلور کرد که در کنار همدیگر ایستاده بودند:

_راستی ... شما دو تا نمی خواین به فکر بچه هم باشین؟ ... خیلی ساله که عروسی کردین ها ...

بیل و فلور لبخندها و نگاه هایی شیطنت بار ردّوبدل کردند که معنای خاصی داشت ... بقیه هم لبخند زدند ... همین حرکتشان همه چیز را به هری فهماند و توضیح بیل را مبدّل به امری زاید و اضافه کرد:

_ما به فکر بچه بودیم ... فلور الان حاملس و یه دختر توی شکمشه که مطمئنم به خوشگلی مامانش میشه ...

هری لبخندی گسترده زد و یک بار دیگر هم به این مناسبت آن دو را در آغوش گرفت و به هر دوی آنها تبریک گفت ... سپس این سؤال را در مورد لوپین و تانکس هم تکرار نمود:

_شما چطور؟ ... شما نمی خواین بچه بیارین؟

لوپین با لبخندی پاسخ داد: ما که دیگه پیر شدیم ... از سن و سال ما دیگه گذشته ...

هری با لبخندی که به هیچ وجه با خشم ساختگی روی صورتش تناسب نداشت، گفت:

_کی گفته؟ ... شما فقط واسة بچه آوردن تلاش کنین ... بقیش رو می تونین به همسر من بسپارین ...

لوپین فقط لبخندش را تداوم بخشید؛ ولی تانکس با حالت انزجاری طنزآمیز که باعث خندة هری هم شد، پاسخ داد: من دوست ندارم شکمم بزرگ بشه ... حداقل نه حالا ...

هری هم با شیطنت گفت: دست خودت نیست نیمفادورا ... بالاخره مجبورت می کنم ...

بلافاصله تانکس با چهره ای برافروخته واکنش نشان داد: هری پاتر ... تو چطور جرأت کردی که ...

هری اجازه ی تداوم سخنش را به او نداد و آن را قطع نمود:

_تا زمانی که خبر حاملگیت رو نشنوم، من "نیمفادورا" صدات می کنم ... نــیــمـ ... ـفــا ... دو ... را ...

هری چشمکی را نثار ریموس نمود؛ ولی او واکنش خاصی نشان نداد ... با دیدن خشم همسرش حقیقتاً مضطرب و نگران شده بود؛ ولی حتی خود تانکس هم نمی خواست که اوقاتش را در آن شبِ شیرین، تلخ کند ... بالاخره رضایت داد که در جواب لبخندهای هری و شوهرش، او هم لبخندی کوتاه بزند ...

******************

برای عروسی هری لباسی را خریده بود که در گران ترین بودن آن در زندگیش هیچ شک و تردیدی نداشت ... این عروسی حتی از عروسی خودش هم برای او مهمتر بود ...

ساعت ها بود که آرایشگر با وسواس کامل مشغول درست کردن موها و آرایش صورت او بود ... با وجودی که آرایشگر مشنگ بود، ولی واقعاً در کارش خبره و استاد بود ... کاری با هرمیون کرده بود که به او اجازة رقابت با عروس ها را می داد ... البته او قصد نداشت که به همین بسنده کند ... آرایش مشنگی یک چیز بود و آرایش جادویی یک چیز دیگر ... و زمانی که آن دو با هم تلفیق میشدند، باز هم یک چیز دیگر ... البته به شرط درست و با قاعده بودن این تلفیق ... قاعده هایی که هرمیون همه را حفظ بود ... تمامی این مراحل را قبلاً تجربه کرده و نتیجه هم گرفته بود ... به خوبی می دانست که چه کار می کند ... هیچ نتیجه ای را جز آنچه در نظر داشت، برای خود متصور نبود ...

 ******************

مدتی بود که دامادها در کنار هم ایستاده بودند و به تبریکاتی که مهمانان به آن ها می گفتند، پاسخ می دادند ... با وجودی که اجازه ی رسانه ای شدن این خبر را نداده بودند، ولی باز هم تعداد جمعیتی که برای عروسی آمده بودند، چندین برابر یک عروسی عادی بود ... همة مهمانان هم محو فضای دره شده بودند ...

هری و دوستانش به درخواست آقای ویزلی وارد کلیسا شدند و جلوتر از بقیه ایستادند ... عده ای هم بر روی صندلی های آن نشستند ... وقتی کمبود شدید جا احساس شد، نیک فضای کلیسا و همچنین تعداد صندلی هایش را چندین برابر نمود ...

همة مهمانان روی صندلی هایشان نشستند و نظم و ترتیبی به خود گرفتند ... چند لحظه منتظر ماندند تا اینکه یک نفر از ابتدای کلیسا گفت: عروس ها اومدن ...

بلافاصله همه ی سرها برگشتند و نفس ها نیز بریده شدند ... چهار فرشتة صورتی رنگ که هر کدام دست یک فرشتة سفیدرنگ را در دست داشتند، وارد کلیسا شدند ... لباس هایی فوق العاده زیبا که انسان را صرفاً محو رنگ خود می نمودند، با طرح هایی مشابه و خاص که یک وجه آنها وجود تعدادی پری در اطراف هر کدام و حمل گوشه ای از دامن هایشان بود و همچنین دستکش های سفیدی که به دستکش های ملکه ها و پرنسس ها شبیه بودند و کفشهای شیشه ای پاشنه بلندی که به عنوان آینه هم می توانستند مورد استفاده قرار بگیرند، وظیفة خود مبنی بر مسدود کردن قدری از مسیر تنفس حاضرین را به بهترین شکل ممکن انجام دادند ... باقی ماندة مسیر تنفسان را هم چهره های فرشته ها بستند ... چهره هایی که خودشان به تنهایی هم برای مسدود کردن مسیر تنفس هر انسانی کاملاً کافی به نظر می رسیدند ... واقعاً به سان ویلاها شده بودند ... یا به عبارت دیگر ... از نظر زیبایی، ویلاها در برابر آن ها می توانستند در صف بایستند ...

چهره ی دامادها از همه دیدنی تر بود ... نگاه هر کدام بر روی یکی از آنها خیره مانده بود ...

هری چند بار چشمانش را باز و بسته کرد ... دست و پایش را گم کرده بود ... اگر احساسش از درون او را راهنمایی نمی کرد، محال بود که بتواند چهره ی جینی را از بقیه تشخیص دهد ...

شدت توجهات مردم و به خصوص دامادها، باعث بروز لبخندی بر لبان عروسها شد ... گرچه جز این هم انتظاری نداشتند ... 

پدر آرتور شروع به صحبت کرد و به این ترتیب بخشی از نگاه ها به سمت او برگشت:

_امروز ما اینجا جمع شدیم تا ازدواج چند زوج جوون رو جشن بگیریم ...

سپس انجیلش را گشود و بخشی هایی از آن را قرائت کرد و این فرصت بسیار مناسبی برای مردم و به خصوص دامادها بود که نگاه هایشان را به سمت عروس ها و همراهانشان برگردانند؛ البته شدت زیبایی آنها منحصراً به آرایش آنها برنمی گشت ... آنها ذاتاً هم زیبا بودند ...

چند دقیقه بعد کشیش دوباره توجهات را به سمت خودش جلب کرد:

_خب ... از ارنی و لوییزا شروع می کنیم ... لطفاً به جایگاه بیاین ...

همه ی دامادها به جز ارنی کنار رفتند ... لوییزا و هرمیون دست در دست یکدیگر از بقیه جدا شدند و آرام آرام جلو آمدند ... وقتی که آن دو به ارنی رسیدند، ارنی دستش را دراز کرد و هرمیون هم دست لوییزا را در دست او گذاشت ... سپس ارنی و لوییزا جلو آمدند و در جایگاه قرار گرفتند ... پدر آرتور چند قسمت دیگر از انجیل را هم قرائت کرد و سپس از ارنی پرسید:

_ارنی ... آیا قبول می کنی که لوییزا رو به عنوان همسر خودت بپذیری و یه عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری باهاش زندگی کنی تا اینکه مرگ شما رو از هم جدا کنه؟

ارنی لبخندی زد و بلافاصله پاسخ داد:

_قبول می کنم!

سپس کشیش این سؤال را در مورد لوییزا هم تکرار نمود؛ ولی این کار را دو بار انجام داد؛ یک بار با صدای بلند و برای کلّ جمعیت این سؤال را پرسید و دفعة بعد درون ذهن لوییزا و صرفاً جهت آگاهی شخص او این کار را انجام داد:

_لوییزا ... آیا قبول می کنی که ارنی رو به عنوان همسر خودت بپذیری و یه عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری باهاش زندگی کنی تا اینکه مرگ شما رو از هم جدا کنه؟

لوییزا سرش را به نشانه ی پاسخ مثبت به سمت پایین حرکت داد و همزمان در ذهن آرتور پاسخ داد:

_قبول می کنم!

سپس آرتور صلیبی را بر بدنش نقش کرد و گفت:

_به نام پدر، پسر و روح القدس، من شما رو زن و شوهر اعلام می کنم ...

کشیش خطابش را صرفاً به ارنی معطوف کرد و گفت:

_ارنی ... حالا می تونی همسرت رو ببوسی ...

ارنی و لوییزا هر دو لبخند زدند و سپس لب هایشان را به یکدیگر نزدیک کردند و عاشقانه همدیگر را بوسیدند ... حاضران در کلیسا هم همه از روی صندلی هایشان بلند شدند و برای آنها دست زدند ... سایر دامادها و عروسها هم برای آنها دست زدند ... در واقع به جز کشیش، هر کس در کلیسا حضور داشت، برای آن دو دست زد ...

چند دقیقه بعد که تشویقات حضّار به پایان رسید، کشیش گلویش را صاف کرد و گفت:

_ازدواج این زوج جوون رو بهشون تبریک میگم ... حالا ازشون می خوام که جایگاه را ترک کنن و جا رو به زوج بعدیمون یعنی نویل و سارا بدن ...

ارنی و لوییزا با لبخندهایی بر لب دستانشان را حلقه نمودند و به سمت درِ کلیسا حرکت کردند و در کنارِ آن ایستادند تا آیین ازدواج دوستانشان را بنگرند؛ البته در مسیر رسیدن به درِ کلیسا عده ای هم راه آن ها را سد کردند و با روبوسی و بغل کردن و تبریک گفتن، خوشحالی خود را از ازدواج آن دو ابراز کرده و برای آنها آرزوی موفقیت نمودند ... مسلماً هری در این زمینه پیش قدم بود ...

سارا بعد از تبریک گفتن به ارنی و لوییزا، دست در دست هانا جلو آمد ... همانند زوج قبلی، با رسیدن به نویل، هانا دست سارا را در دست او قرار داد ... آن دو هم جلو رفتند و در جایگاه قرار گرفتند ...

کشیش خطاب به جمعیت گفت:

_نویل و سارا دومین زوجی هستن که می خوایم ازدواجشون رو جشن بگیریم ...

سپس دوباره قسمت هایی از انجیل مقدس را قرائت نمود و پس از اتمام این کار، از نویل پرسید:

_نویل ... آیا قبول می کنی که سارا رو به عنوان همسر خودت بپذیری و یه عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری باهاش زندگی کنی تا اینکه مرگ شما رو از هم جدا کنه؟

_قبول می کنم!

کشیش رویش را به سمت سارا برگرداند و سؤالش را این بار از او پرسید:

_سارا ... آیا قبول می کنی که نویل رو به عنوان همسر خودت بپذیری و یه عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری باهاش زندگی کنی تا اینکه مرگ شما رو از هم جدا کنه؟

_ قبول می کنم!

کشیش صلیبی را بر روی بدنش نقش کرد و همزمان گفت: به نام پدر، پسر و روح القدس، من شما رو زن و شوهر اعلام می کنم ... حالا می تونین همدیگه رو ببوسین ...

سارا و نویل لبخندی به هم زدند و سپس بوسه ی عاشقانه ای را نثار هم نمودند که همانند زوج قبلی با تشویق حضّار همراه شد ... حضّاری که شامل نزدیکترین دوستانش هم میشدند ... و حضّاری که شامل هری میشد ... چشمان هری خیس شده بود ... اما این خیسی نتیجه ی چیزی جز اشک شوق نبود ...

جلو رفت و همانند زوج قبلی خود را به عنوان اولین فرد به عروس و داماد که در حال برگشتن بودند، رساند ... قبل از هرگونه صحبتی، نویل را برادرانه در آغوش گرفت ... پس از چند لحظه از آغوش او خارج شد و گفت: بهت تبریک میگم رفیق ... امیدوارم خوشبختی بشی ...

... اما اشک شوق چشمان او برای نویل بسیار ارزشمندتر از اندک جملاتی بود که به عنوان تبریک بر روی زبان آورد ...

نگاه هری لحظه ای به چشمان نویل افتاد ... در آن چشمان، هری دو احساس مختلف را مشاهده کرد؛ یکی شوق و خوشحالی ... و دیگری غمی عمیق ...

ابتدا اندکی تعجب کرد ... این تعجب سبب تمرکز او شد ... لحظه ای بعد پرده های غفلتی که جلوی چشمانش را گرفته بودند، همگی کنار رفتند و به مانند همیشه، جوابها خودشان را به او نشان دادند ...

... نویل برای غم موجود در چشمانش دلیل محکمی داشت ...

نویل درد پدر و مادرش را به همراه داشت ... پدر و مادری که نتوانسته بود آنها را به عروسیش بیاورد و در لحظه ی ازدواجش آنها را در کنار خود احساس کند ... پدر و مادری که از تشویق آنها در لحظة بوسه ی ازدواجش محروم شده بود ...

هری دوباره او را در آغوش گرفت ... این بار محکم تر ... و این بار پُر غم تر ...

نویل حالتی سپاس گذارانه پیدا کرد ... احساس کرده بود که هری درد او را احساس کرده است ... و چه کسی می توانست همدردی بهتر از هری باشد؟ ...

هری پس از چند لحظه از آغوش او خارج شد و فقط به گفتن یک جلمه در ذهن نویل بسنده کرد:

_من واقعاً متأسفم رفیق ...

سپس رویش را به سمت سارا برگرداند و پس از زدودن غصه ها از چهره اش و راه دادن لبخندی به آن، صمیمانه به او تبریک گفت و با او دست داد ...

نویل و سارا از هری جدا شدند و به جمع بقیه ی تبریک گویندگان از جمله پدر و مادر سارا و دوستان ققنوسیشان پیوستند ...

کشیش پس از چند لحظه مکث گفت:

_ازدواج این زوج جوون رو هم بهشون تبریک میگم ... حالا از زوج بعد یعنی دراکو و ملیسا می خوام که به جایگاه بیان ...

روال جلو آمدن دو عروس قبلی در مورد ملیسا هم تکرار شد ... دست در دست پترا جلو آمد و وقتی که به دراکو رسیدند، پترا دست ملیسا را در دست او قرار داد ...

... شاید در کلّ کلیسا فقط ملیسا از پترا زیباتر بود! ...

دراکو و ملیسا جلو رفتند و در جایگاه قرار گرفتند ... کشیش بدون مقدمه همان قسمتهایی از انجیل را که در آن روز دو بار خوانده بود، برای بار سوم هم خواند و سپس همان سؤال مهمی را که در آن روز چهار بار پرسیده بود، برای بار پنجم هم پرسید:

_دراکو ... آیا قبول می کنی که ملیسا رو به عنوان همسر خودت بپذیری و یه عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری باهاش زندگی کنی تا اینکه مرگ شما رو از هم جدا کنه؟

_قبول می کنم!

_ ... و تو ملیسا ... آیا تو هم قبول می کنی که دراکو رو به عنوان همسر خودت بپذیری و یه عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری باهاش زندگی کنی تا اینکه مرگ شما رو از هم جدا کنه؟

_قبول می کنم!

باز هم کشیش صلیبی را بر روی بدنش نقش کرد و گفت: به نام پدر، پسر و روح القدس، من شما رو زن و شوهر اعلام می کنم ... حالا می تونین در پیشگاه خداوند همدیگه رو ببوسین ...

لبان ملیسا و دراکو هم به یکدیگر نزدیک شد و آن دو هم همدیگر را بوسیدند ... برای سومین بار همة حضّار از جایشان بلند شدند و آنها را تشویق نمودند ... و برای سومین بار هری به عنوان نخستین تبریک گوینده جلو رفت و به آنها تبرک گفت و از صمیم قلب برایشان آرزوی موفقیت و خوشبتخی نمود ... روزگاری دراکو در جمع بدترین دشمنانش قرار داشت ... ولی اکنون او در زمره ی بهترین و نزدیکترین دوستانش قرار گرفته بود ...

دراکو و ملیسا هم دست در دست هم به سمت درِ کلیسا حرکت کردند و به جمع دو زوج قبل پیوستند و به انتظارهای تمامی حضّار پایان دادند ... سرانجام نوبت به آخرین ازدواج رسیده بود ...

_از هری و جینی می خوام که به جایگاه بیان ...

جینی دست در دست لونا جلو آمد ... در نظر هری، او از همه زیباتر بود ... زمانی این لحظه را آنقدر از خود دور می دانست که به خودش جرأت تجربه ی آن حتی در خواب را هم نداده بود ... ولی حالا ... رویایش در حال تبدیل به واقعیت بود ... اشکهای شوقی که در چشمان تمام نزدیکانش و یا به عبارت دیگر تمام حاضران در کلیسا مشاهده می کرد، گواهی روشن برای این مسئله بود ...

لحظه ای در انتهای جمعیت چشمش به چند نفر افتاد که تاکنون متوجه حضور آنها نشده بود ... حضور بعضی از آن ها شدیداً موجب تعجبش شد ... عمو ورنون، خاله پتونیا و دادلی ... و در طرفی دیگر ... همان نقابدار مجهول الهویه ای که سال ها پیش او را شناخته بود ... یا به عبارت دیگر ... نشناخته بود!

نگاه هری لحظه ای در چشمان خاله اش متوقف شد ... سال ها بود که به دیدن او نرفته بود ... گرچه همیشه می دانست که چندان اهمیتی هم برای او و خانواده اش ندارد ... یا حداقل ... هری اینگونه فکر می کرد ...

مقصدهای بعدی نگاه هری، چشمان خیس هاگرید، خانم ویزلی، مک گوناگال، لوپین، تانکس، چارلی، آقای ویزلی و همچنین دوستان ققنوسیش بودند ... دوستانی که تعدادی از آن ها قرار بود برادرزن او نیز شوند ... همگی چشمانی خیس داشتند ... حتی جرج و فرد که در این کار تقریباً بی سابقه بودند ...

جینی به همراه لونا جلو آمد و با رسیدن به هری، لونا دست او را در دست هری قرار داد ... دستان گرم و دوست داشتنی جینی تمام انرژی ها و قدرتهای دنیا را یک جا به هری منتقل کرد ... به خصوص قدرت عشق را ...

دست در دست جینی جلو رفت ... آرام آرام ... کندتر از تمام زوج های قبلی ... اصلاً دوست نداشت که این لحظات شیرین به همین زودی به پایان رسند ...

در جایگاه قرار گرفتند ... در برابر خداوند ... و همچنین نماد پیامبرشان، عیسی مسیح ... به فرازهایی از کتاب آسمانی گوش دادند ... و سپس ...

_هری ... آیا قبول می کنی که ویرجینیا رو به عنوان همسر خودت بپذیری و یه عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری باهاش زندگی کنی تا اینکه مرگ شما رو از هم جدا کنه؟

هری لبخندی زد و بلافاصله پاسخ داد:

_قبول می کنم!

_ ... و تو ویرجینیا ... آیا تو هم قبول می کنی که هری رو به عنوان همسر خودت بپذیری و یه عمر با عشق و احترام، در سلامتی و بیماری باهاش زندگی کنی تا اینکه مرگ شما رو از هم جدا کنه؟

_بله پدر ... قبول می کنم ...

کشیش صلیبی را بر روی سینه اش نقش کرد و گفت:

_به نام پدر، پسر و روح القدس، من شما رو زن و شوهر اعلام می کنم ... حالا می تونین همدیگه رو ببوسین ...

... تمام شده بود ... رویای هری به واقعیت مبدّل شده بود ... جینی همسر او شده بود ... برای همیشه ... و لحظه ای فراتر از رویایی رسیده بود ... لحظه ی بوسه ای از عشق حقیقی ... در پیشگاه خداوند ...

هری لبانش را جلو برد ... جینی هم به همین ترتیب ... با رسیدن لبان آن دو به یکدیگر، هری هرچه انرژی داشت را به جینی منتقل کرد ... و جینی هم این کار را به صورتی دوچندان پاسخ داد ...

بوسه ی آن دو از سه زوج قبلی بسیار بیشتر طول کشید ... یا به عبارت دیگر ... یه اندازه ی مجموع بوسه های سه زوج قبل طول کشید ... و در این مدت ... صدای تشویقات حاضران نیز آنها را همراهی کرد ... در این مورد هم از سه زوج پیشین جلوتر بودند ... چون صدای تشویقات حضّار برای آن دو با تشویقاتی که در مورد زوج های پیشین انجام داده بودند، هرگز قابل قیاس نبود ...

... و سپس لبان آن دو از هم جدا شدند و در عوض دستان آن دو در هم حلقه گردیدند ... آرام آرام به سمت درِ کلیسا حرکت کردند ... هنوز چند قدمی نرفته بودند که رون جلو آمد و با چشمانی که از هر زمان دیگری خیس تر بودند، هری را در آغوش کشید ... مردانه ... دوستانه ... برادرانه ...

پس از چند لحظه رون از آغوش او خارج شد و گفت: بهت تبریک میگم رفیق ...

... و سپس بسیار سعی کرد که در بین اشک های صورتش، اجازه ی ورود لبخندی را نیز بدهد که تا حدودی هم موفق شد ... هری هم لبخندی زد و پاسخ داد:

_ممنونم رون ... امیدوارم تو هم خیلی زود با اون کسی که دوستش داری عروسی کنی ...

رون سری تکان داد و مجالی به نفرات بعدی داد تا او به او تبریک بگویند یا مثل نخستین نفر پس از او که هرمیون بود، او را در آغوش گرفته و سپس این کار را انجام دهند ... خودش هم به سراغ تنها خواهرش رفت تا همین کار را در مورد او نیز انجام دهد ...

هرمیون هم وضعیتی مشابه رون داشت ... چشمانش پُر از اشک شوق بودند ... پس از چند لحظه هری او را از آغوش خودش جدا کرد ... هرمیون هم در پاسخ او لبخندی زد و بریده بریده گفت:

_خوشحالم که ... عروسیت رو می بینم ... هری ... واست ... واست آرزوی خوشبختی دارم ...

سپس خم شد و گونه ی هری را بوسید و پس از آن، او هم به سراغ جینی رفت تا ادای تبریکی خاص و ویژه هم برای او داشته باشد ... او هم همچون هری از بهترین دوستانش بود ... در واقع این عروسی به عبارتی عروسی بهترین دوستِ پسر و دوستِ دختر او بود؛ دوستانی که برای فدای زندیگش برای آنها، لحظه ای هم مکث و تأمل نمی کرد ...

نفر بعدی که هری را در آغوش گرفت و برایش آرزوی موفقیت نمود، فرد بود ... و پس از آن خانم ویزلی ... که قدرت و تجربه اش در این زمینه با بقیه قابل قیاس نبود ... و سپس شوهر او ... و سپس پسر ارشد او ... و سپس پسر پس از ارشد او ... و سپس عروس او ... و سپس یکی دیگر از دوقلوهای او ... در کل برای چندین دقیقه ارتش ویزلی ها اجازه ی پیش روی به هیچ کسی را ندادند و عروس و داماد را به صورت اختصاصی تصاحب کردند؛ اما پس از آن ارتش دوستان ققنوسی هری توانستند این محاصره را بشکنند و هری را در آغوش گرفته و به او تبریک بگویند ... نفر بعدی هم هاگرید بود که برای شکست هر دو ارتش محاصره کننده ی هری و رسیدن به او اصلاً مشکلی نداشت ... هری هم به هر حال نمی توانست از آغوش استخوان شکن او فرار کند و مجبور بود با آن روبرو شود ... البته اصلاً از دیدن هاگرید ناراحت نشده بود ... یا به عبارت دیگر ... از دیدن او پس از مدتها، آن هم  در جشن  عروسیش، بسیار خوشحال شده بود ... او هم همانند سایرین پس از هری به سراغ جینی رفت و او را نیز از آغوش پُر مهر و البته پُر درد خود بی نصیب نگذاشت ...

نیک هم جلو آمد و برای رسیدن به هری با هیچ مشکلی مواجه نشد؛ چون بقیه به احترام او کنار رفتند و به او اجازة رسیدن به هری را دادند ... او هم هری را در آغوش گرفت و ازدواجش را به او تبریک گفت و برایش آرزوی موفقت نمود ... اما نکته ی جالب توجه واکنش همان سیاهپوش معروف بود که پشت سر او جلو آمد و او را حتی محکم تر و مهربانانه تر از نیک در آغوش گرفت ... صدایی را که از پشت نقاب او شنید، بسیار آرامش دهنده و پُر از مهر و محبت یافت ... این صدا بسیار او را آرام کرد و باعث برانگیخته شدن عشق حقیقی در وجودش برای چندمین بار در آن روز شد: بهت تبریک میگم هری ... امیدوارم خوشبخت بشی ... دیدن لباس دومادی تو یکی از بزرگترین آرزوهای جیمز بود ...

این جملات سیاهپوش لرزشی عمیق را بر پیکر هری انداخت ... سالها بود که بدن هری حتی با دیدن ولدمورت هم نمی لرزید ... ولی حالا ... این سخنان و جملات سیاهپوش بدنش را لرزانده بود ... و این موضوع هم دلیل چندان روشنی نداشت ... ولی این سیاهپوش هر کس که بود، مسلماً از نزدیکان پدر او بود ...

با دقت حرکات سیاهپوش را تعقیب کرد ... سیاهپوش پس از او تبریکی کوتاه هم به جینی گفت و پس از دست دادن با او، به همراه نیک برگشت و از او دور شد و هری را با هزاران سؤال بدون پاسخ تنها گذاشت ...

نکته ی جالب دیگر تبریک خاله پتونیا بود که با چشمانی خیس جلو آمد و پس از در آغوش گرفتن هری، به او گفت: بهت تبریک میگم هری ... واست آرزوی موفقیت و خوشبختی دارم ...

هری هم که از حضور و سپس رفتار او تعجب کرده بود، به زور لبخندی زد و پاسخ داد: ممنونم خاله!

عمو ورنون و دادلی هم پس از خاله پتونیا جلو آمدند و بدون هیچ احساس خاصی با هری و سپس جینی دست دادند و تبریکی کوتاه و مختصر به آنها گفتند ... هری نمی دانست که چه کسی آنها را به اینجا آورده است ... اما اگر این موضوع را می فهمید، حتماً از او به خاطر این کارش تشکر می کرد ... به هر حال اینها تنها اقوام و خویشانش بودند ...

لوپین و تانکس هم به ترتیب جلو آمدند و ابتدا هری و سپس جینی را در آغوش گرفتند و به آن ها تبریک گفتند و برایشان آرزوی موفقیت نمودند ... تکرار شدن این کار از طرف مک گوناگال برای هری جالب بود ... چنین حرکتی را از او که همیشه چهره  و رفتاری جدی داشت، به خاطر نداشت ...

پس از او هم اکثر حاضران در کلیسا جلو آمدند و به آنها تبریک گفتند ...

صدای ناقوس کلیسای درة گودریک در آن روز و آن مراسم عروسی، بیش از هر عروسی دیگری به گوش رسید ... چهار زوج ازدواج کرده بودند ... و مهمتر از همه، نوادة صاحب دره ازدواج کرده بود ...

******************

می دانست که نمی تواند این مراسم را از دست دهد ... این توصیة دوستش آرتور بود ... و همینطور تابلوی مدیرش، آلبوس دامبلدور ... و علاوه بر اینها ... شاگرد مورد علاقه اش یعنی دراکو هم یکی از دامادهای این مراسم بود ... نمی بایست این مراسم را از دست می داد ...

چاره ی کار را در تغییر چهره به چهره ای ناشناس و جا زدن خود به عنوان یکی از افراد دره دیده بود و این کار به او فرصت نشستن بدون دغدغه در کلیسا را داده بود ... وقتی همه دور آخرین داماد جمع شدند، جلو رفت و به دراکو تبریک گفت ... پس از آن هم در خودش احساس کششی برای تبریک گفتن به سایر دامادها احساس کرد ... ابتدا با این احساسش مقابله نمود؛ ولی در نهایت این احساس اسنیپ بود که بر او چیره شد و باعث گردید که ابتدا به ارنی، سپس به نویل و در نهایت هم به هری تبریک بگوید ... قسمت آخر کارش از سایر قسمت ها برای او دشوارتر بود ...

******************

هری به همراه بقیه به سمت موزة پاترها حرکت کرد ... به علّت ضدّ آپارات بودن دره، مجبور بودند که این مسیر نسبتاً کوتاه را پیاده بروند ... تمامی خیابان ها و کوچه ها با ستون هایی از گل آراسته و با رشته هایی از لامپ های رنگی جادویی سقف شده و حقیقتاً همه را مات و مبهوت خود ساخته بودند ...

وقتی که وارد خیابان منتهی به موزه شدند، شدت این تزییات افزایش چشمگیری پیدا کرد ... خیابان وسیع بود و در واقع یکی از بزرگترین خیابان های دره ی کوچک گودریک بود ... در قسمت هایی از خیابان صندلی ها و میزهای متعدّدی گذاشته شده بود تا مردم بتوانند روی آن ها بنشینند ... قسمت وسیعی از خیابان هم که همچون توده ای خالی در مرکز میزها و صندلی ها قرار داشت، برای پیست رقص در نظر گرفته شده بود ... بر روی هر میز بطری های متعدّدی از انواع مختلف مشروبات، از تند تا شیرین گرفته و از قوی تا ضعیف گذاشته شده بود تا مهمانان از این بابت هم کم و کسری احساس نکنند ... در قسمتی نزدیک به پیست هم گروهی از خوانندگان معروف آمادة شروع به کار بودند ...

هری با دیدن این فضا لبخندی زد ... پدرزنش واقعاً سنگ تمام گذاشته بود ... در واقع با تغییراتی که در فضای خیابان منتهی به موزه داده بود، موزه را به یک محل تشریفاتی تبدیل کرده بود و به عروسی هم یک فضای خاص و منحصر به فرد داده بود ... واقعاً همه چیز عالی بود ...

چهار زوج جوان به همراه ساقدوش هایشان چندین میز کنار هم را تصاحب کردند ... هر کدام از آنها یک بطری از مشروب موردعلاقة خود را برداشتند و به سلامتی خود و ازدواجشان نوشیدند ... سپس نخست چهار زوج جوان دست در دست هم وارد پیست رقص شدند و به همراه آهنگ آرام و ملایم گروه خوانندگان، شروع به والس رقصیدن نمودند ... پس از چند دقیقه چهار زوج ساقدوششان هم به آنها اضافه شدند ...

******************

همه شاد و خوشحال بودند؛ به جز هرمیون که از دیدن والس رقصیدن رون و لونا ناراحت بود ... این ناراحتی او زمانی به اوج خود رسید که لونا و پترا جای خود را عوض کردند و رون و پترا زوجی جدید را تشکیل دادند ... کسی حتی به او نگاه هم نمی کرد ... انگار از تمام یادها فراموش شده بود ...

نهایتاً تصمیم گرفت که خودش را به یاد دیگران بیاورد ... چشمش به فرد خورد که با لبخندی بر لب بر روی یک صندلی نشسته بود و رقص زوج ها را نگاه می کرد ... از اینکه او را تنها میدید، خوشحال شد و به سمت او حرکت کرد ... در کنارش نشست و پس از کمی صحبت کردن و به سلامتی ازدواج دوستانشان نوشیدن، از او درخواست رقص کرد که درخواستش با موافقت او همراه شد ...

لحظاتی بعد او هم به همراه فرد وارد پیست رقص شد و شروع به والس رقصیدن به همراه او نمود ...

******************

هنوز هم باورش نمیشد ... این عروسی او بود ... با جینی ... کسی که از عمق وجودش عاشق او بود ... کسی که به هر شکل ممکن و غیرممکن او را دوست داشت ... کسی که برای فدا کردن جانش برای او، هرگز لحظه ای مکث نمی کرد ... کسی که سال ها به بی او بودن و غصه خوردن در نبودش عادت کرده بود ... کسی که داشتنش برای او مبدّل به رویایی محال شده بود ...

... اما حالا او را بدست آورده بود ... با او ازدواج کرده بود ... برای همیشه ... نشانه و گواه این موضوع هم همین رقص والسش با او بود ... اگر این لحظات واقعیت داشتند، دوست داشت این واقعیت ادامه داشته باشد ... تا آخر دنیا ... و اگر اینها همه فقط یک خواب شیرین بودند، هرگز دوست نداشت که از این خواب خوش بیدار شود ...

به مرور زوج های دیگری هم وارد پیست رقص شدند و پیست شلوغ شد ... گرچه این پیست چندین برابر هر پیست رقص دیگری بود که هری در کلّ عمرش دیده بود ...

آن شب هری به همراه جینی و سه زوج دیگر به همراه همسرهایشان و همچنین سایر دوستانشان به همراه افراد مختلف تا نزدیک به صبح رقصیدند و همه نوع رقصی را هم تجربه کردند ... با این وجود هیچ کدام خسته نشدند و از پا نیفتادند ...

... به هر حال ازدواج ققنوسیان نمی توانست با سایر عروسی ها یکسان باشد ... ازدواج ققنوسیان باید یک "ازدواج ققنوسی" می بود ...

 

گزارش تخلف
بعدی