در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل پنجم

آوای ترس و وحشت

هنوز دو ساعت تا بیدار شدن سایر اعضای خانواده مانده بود که هری از آغوش هرمیون خارج شد و بدون توجه به هرمیون، بر سر میز صبحانه نشست و تمام غذاهایی را که هرمیون برای او کشیده بود خورد. هرمیون که فکر نمی کرد کسی در دنیا باشد که بتواند این همه غذا را در یک وعده ی غذایی بخورد، بسیار تعجب کرد. هری باز هم بدون توجه به او به سمت حمام رفت و دوشی با آب یخ گرفت تا کمی آرام شود. به وضوح از درون شکسته بود. بدترین چیز برای یک جوان یا نوجوان این است که یک نفر از جنس مخالف با احساسات او بازی کند. هری در این مدت محاسنی کوتاه در آورده بود؛ همه ی آنها را اصلاح کرد و تَه ریش کوتاهی برای خود باقی گذاشت که بسیار زیبا می نمود. سپس موهایش را کمی کوتاه تر کرد. در کل چهره ای بسیار زیبا و دختر کش ساخته بود؛ اما هنوز بسیار لاغر بود. داغ دل مالی هنوز مانده بود ...

هرمیون به او لبخندی زد و گفت:

_اگه دختر ملکه ی انگلستان رو هم بخوای، محاله با این قیافه ردت کنن ... فقط یه خورده باید از این لاغری در بیای و یه خورده هم به عضلاتت برسی ...

_وقت این کارا رو ندارم!

هرمیون دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:

_نگفتم تو داری خودت رو می کشی ... ببین هری ... اگه تو خودت رو به خاطر مرگ دامبلدور یا از دست دادن جینی به کشتن بدی، اونوقت انتظار میره که ما هم به خاطر تو این کار رو بکنیم ... اینطور که نمیشه ... نمیگم نباید ناراحت باشی ولی اینکه به خودت سختی بدی و غذا نخوری و به وضع خودت نرسی، هیچ کاری رو از پیش نمی بره. ببین حالا که یه خورده به خودت رسیدی چه قدر خوشگل شدی ... همیشه قبل از هر کس دیگه ای هوای خودت رو داشته باش ...

هری جوابی نداد و در عوض پرسید:

_یه کاری واسم می کنی؟؟؟

_چی کار؟؟؟

_وسایلتو ببر تو اتاق جینی و اتاقتو بده به من.

_چرا؟؟؟

_می خوام یه مدت تنها باشم!

_باشه ... هر طور راحتی!

_ضمنا! لباست رو هم عوض کن که یه مقدار ناجوره ...

هرمیون لبخندی به او زد و گفت:

_من به تو اعماد دارم ... ولی باشه ... هر چی تو میگی ...

... و هرمیون به سمت اتاقش حرکت کرد تا کارهای خواسته شده را انجام دهد ...

******************

یک روز کاری دیگر هم برای کینزگلی شکلبولت در شرف اتمام بود که پاترونوسی از آرتور ویزلی دریافت کرد که او را برای موضوع مهمی به خانه اش فراخوانده بود. پس از خروج از وزارت مستقیم به بارو آپارات کرد. وقتی به بارو رسید و در زد، خانم ویزلی از او رمز عبور محفل را پرسید و او هم پاسخ داد:

_لرد سیاه جاودان باد!

وقتی خانم ویزلی در را باز کرد و او وارد شد، از او دلیل درخواستشان را پرسید.

_هری هر دو تا محافظش رو بیهوش کرده و الانم تو اتاقشه ... ما اون دو تا رو به هوش آوردیم ... اما نمی دونیم اون هنوز موضوع رو از کسی پرسیده یا نه ... جرأت هم نداریم ازش بپرسیم؛ چون اونوقت می فهمه که موضوع مهمیه و حتی اگه اونو ندونه، هر طور که شده می فهمه ... تو که هری رو میشناسی ... اگه بخواد یه کاری رو بکنه، محاله چیزی منصرفش کنه ... تنها کسی که می تونست اونو از تصمیمش منصرف کنه، آلبوس بود که حالا مرده ... به نظرت حالا چی کار کنیم؟

_باید به ذهنش نفوذ کنیم!

_اما تو که می دونی ... آلبوس گفته به هیچ وجه این کار رو نکنیم ...

_حالا مجبوریم!

_متاسفم کینگزل!. نمی تونم این اجازه رو بهت بدم. آخرین وصیت آلبوس این بود که راحتش بذاریم و مزاحمش نشیم تا کاراشو بکنه و هیچ وقت هم به ذهنش نفوذ نکنیم. این کار توهینیه هم به آلبوس و هم به هری. نمی تونم اجازه ی این کار رو بهت بدم.

_باشه. بذارین یه مدت بگذره. خودش دونستن یا ندونستنش رو بروز میده.

_خدا کنه ... فقط می تونیم امیدوار باشیم که نفهمیده باشه!

******************

_رون! اگه بفهمه چی کار کنیم؟ من تمام اتفاقات، حتی رفتن جینی رو بهش گفتم؛ اما جرأت نکردم بهش اینو بگم ...

_خوب کاری کردی! ما باید توی این مسئله ی خاص با محفل همکاری کنیم. وقتی اونا نمی خوان فعلاً بهش بگیم، فکر کنم صلاح همین باشه که فعلاً این کار رو انجام ندیم!

******************

قلبش شکسته بود. قلبی که دامبلدور بزرگ بارها به پاکی آن قسم خورده بود. اصلاً فکر نمی کرد که عشقش او را به مرتبه ی تباهی و سرگشتگی برساند؛ اما حال اینطور شده بود و راهی هم برای خلاصی از دست آن نبود. دیگر با دوش گرفتن نمی توانست خود را آرام کند. تنها چیزی که می توانست کمی او را آرام تر کند، پرواز بود. جارویش را برداشت و از پنجره خود را انداخت. در راه سقوط، جهشی کرد و به سمت بالا تغییر جهت داد. حال که به بلوغ جادویی رسیده بود و یک جادوگر کامل محسوب میشد، باید به قوانین رازداری احترام می گذاشت و نباید اجازه می داد که مشنگها او را ببینند؛ در نتیجه تا جایی که ممکن بود بالا رفت و در نقطه ای که مطمئن شد یک لایه ابر زیر پای او را گرفته، در جهت افقی شروع به حرکت کرد ... فارغ از هرگونه رنج و دردی در هوای خنک صبحگاهی پیش می رفت که ناگهان دو سیاهپوش با جاروها و چوبدست هایشان، بدون این که خود هری بفهمد، در پشت او قرار گرفتند و به تعقیب او پرداختند. یکی از آنها به وسیله ی نشان سیاهش پیامی برای مقرّ لرد سیاه فرستاد.

******************

از آنجا که پیتر پتی گرو همیشه در محضر لردسیاه حاضر بود، مسئول دریافت پیغام های مرگخواران شده بود؛ چون خود ولدمورت نشان سیاه نداشت.

پتی گرو در اتاق خوابش که در کنار تالار اصلی مرگخواران قرار داشت، قدم می زد که ناگهان پیامی را از طرف یکی از مرگخواران پایین درجه دریافت کرد که تقاضای نیروی کمکی کرده بود. او در این زمان از روز مسئول گشت هوایی بود. به سرعت دست به کار شد و به لردسیاه خبر داد. لردسیاه هم با اعزام نیرو موافقت کرد. ده مرگخوار برای کمک به محل رفتند. باورش نمیش ... این هری پاتر بود که در حال پرواز بود. اگر ولدمورت وعده نداده بود که دستگیری هری پاتر از کشتن او پاداش بیشتری دارد، تاکنون او را کشته بود. با دستگیری او مقامش و هم چنین مقام دوستش از اسنیپ هم بالاتر می رفت ...

برای دستگیری او پیامی به لردسیاه فرستاد و تقاضای نیروی کمکی کرد. چند دقیقه بعد ده مرگ خوار سیاه پوش که نیروی کمکی لردسیاه بودند، رسیدند ... حالا زمانش بود ... یک طلسم قرمزرنگ به طرف پاتر فرستاد ...

******************

هرمیون و رون پس از پايان بحثشان به اتاق هری رفتند تا رون هم هری را ببیند. آنها به او مهلتی برای استراحت داده بودند و هنوز هری با هیچ کدام از اعضای خانواده ی ویزلی به جز آرتور احوالپرسی نکرده بود و همگی منتظر بودند تا در زمان ناهار او را درست و حسابی ببینند و بفهمند که در چه حالی به سر می برد ... رون در را باز کرد ... هری را در اتاقش ندید ... پنجره هم باز بود ... هرمیون پس از چند لحظه در شوک بودن، جیغ کوتاهی کشید ... رون گفت:

_وای به حالش اگه بلایی سر خودش آورده باشه ... می دونم باهاش چی کار کنم ...

... اما هرمیون به این حرف توجهی نکرد. در حالی که قطره اشکی از چشمانش در حال فرو افتادن بود، رفت تا به خانم و آقای ویزلی که دو هفته برای تدارکات کامل عروسی بیل و فلور مرخصی گرفته بود، خبر بدهد ... هری رفته بود و این جوابی بود بر دل شوره های امروزش ... اگر اتفاقی برای هری می افتاد، هرگز خود را نمی بخشید ...

******************

هری به سرعت در هوای صبحگاهی پرواز می کرد و انواع تکنیک های کوییدیچ را صرفاً برای تفریح تمرین می کرد. با سرعت بسیار زیاد به طرف زمین حرکت کرد تا حقّه ی ورونسکی را تمرین کند که ناگهان طلسمی قرمزرنگ از بالای سرش عبور کرد. به سرعت برگشت تا پشتش را نگاه کند که قلبش گرفت. دوازده مرگخوار سیاهپوش، سوار بر جاروهایشان پرواز می کردند و به سویش طلسم می فرستادند. هری که حواسش از پرواز پرت شده بود، محکم به زمین برخورد کرد و به خوبی شکستن چند استخوانش و پاشیده شدن مقداری از خونش بر روی زمین را احساس کرد؛ اما وقتی برای اتلاف نداشت. اگر وقتش را می کرد، مرگش حتمی بود. از سرش به شدت خون می رفت و باعث ضعف طلسم هایش میشد. سوار جارویش شد و در جهت برگشت به بارو پرواز کرد. به مقدار بسیار زیادی اوج گرفت و از دو طلسم جاخالی داد. طلسمی را به طرف یکی از مرگخواران فرستاد که او را از جارویش انداخت. مرگخوار با برخورد به زمین، مغزش متلاشی شد. هری که از کشتن یک آدم وحشت کرده بود، چند لحظه دفاع کردن و پرواز را از یاد برد. همین موضوع باعث شد که طلسمی به جارویش برخورد کند و موجب شکستگی آن شود. هری که تعادل جارویش را از دست داده بود، به ناچار به طرف زمین حرکت کرد و با برخورد به زمین از هوش رفت.

مسلماً این آرزوی هر مرگخواری بود که هری پاتر را دستگیر کند. پس از دستگیری و انتقال او به شهرک مرگخواران، او را به تالار اصلی قصر لردسیاه بردند تا پس از بازگشت ولدمورت از پیاده روی روزانه اش، او را تحویل دهند.

******************

تمامی اعضای محفل به جز مالی ویزلی، با جاروهایشان به جست و جوی هری می پرداختند. تقریباً برای آنها مسجّل شده بود که اتفاقی برای او افتاده است؛ زیرا اگر برای تفریح رفته بود، تاکنون باید برمی گشت و اگر هم قصد ترک این خانه را داشت، وسایلش را با خود می برد؛ ولی در هر صورت کورسویی از امید در دل هایشان می درخشید؛ اما پس از سه ساعت جست و جو، مودی با چشم جادوییش چیزی را دید که سبب شد شک آنها به یقین تبدیل شود. جسد یک مرگخوار با جارویش که نشان از یک درگیری می داد و خونی که چند متر جلوتر ریخته شده بود. مودی با یکی از آزمایشاتی که در زمان کارآگاهی آموخته بود، ثابت کرد که خون هری است. هری به چنگ مرگخواران افتاده بود و کاری هم نمیشد کرد؛ زیرا کسی مقر مرگخواران را نمی دانست. در این میان این هرمیون بود که حقیقتاً شکسته بود و از دل زار می زد و رون هم هرچه در آرام کردن او تلاش کرد، ناکام ماند؛ چون ناراحتی و بغض در صدای خودش هم موج می زد.

******************

پیتر پتی گرو وقتی که در حال خروج از تالار بود، یازده مرگخوار را دید که در حال ورود به تالار هستند. در دست آنها بدن هری پاتر مشهور قرار داشت. باورش نمیشد که چند مرگخوار پایین درجه بتوانند هری پاتر را به دام بیندازند. لردسیاه بهترین پاداش ها را به آنها می داد ...

_چطوری گیرش انداختین؟

_ما فقط به لردسیاه توضیح میدیم!

_مگه لردسیاه نگفت نکشینش؟؟؟

_نکشتیمش فقط یه مقدار زخمی شده ...

_خوبه ... کارتون عالی بود ...

******************

اسنیپ در حال رفتن نزد لردسیاه بود تا نقشه ی حمله اش را ارائه دهد؛ البته نمی دانست که لردسیاه هنوز از پیاده روی برنگشته است. به محض اینکه وارد شد، دو نگهبان چوبشان را به نشانه ی سلام نظامی جلوی صورتشان گرفتند. اسنیپ بی توجه به آنان به تالار رفت. در تالار یازده مرگخوار به همراه پتی گرو ایستاده بودند. وقتی جلوتر رفت، پیکری خونین را دید. کمی که دقت کرد، فهمید که این پیکر متعلق به شاگرد سابقش هری پاتر است ... قلبش گرفت ... تا چند لحظه ی دیگر لردسیاه می آمد و نقشه اش ناموفق باقی می ماند ... باید کاری می کرد ...

******************

از چهار سال پیش تاکنون احساس خاصی در او به وجود آمده بود. می دانست که هر جادوگری بر جادوگر دیگر دینی داشته باشد، رابطه ای جادویی با او پیدا می کند؛ اما هرگز فکر نمی کرد که این ارتباط این قدر قوی باشد ... هر ارتباطی که بود، باید هم اکنون به آن پایان می داد ... در دنیا چیزی منفورتر از اين ارتباط جادویی وجود نداشت ... هرچه بود باید از دست آن خلاص میشد ...

******************

وقتی که هری را به سلول بردند، اسنیپ با استفاده از هوش سرشارش سریع نقشه ای را برای رهایی هری طراحی کرد ... برای این کار نیاز به آگاهی از شماره ی سلول او داشت؛ در نتیجه به آرامی به ذهن پتی گرو نفوذ کرد. چیزهایی را از ذهنش خواند که او را بسیار خوشحال کرد ... حرف دامبلدور درست بود ... پتی گرو برای اتمام دینش به پاتر می خواست او را آزاد کند ... لازم نبود خودش را در خطر بیندازد، فقط لازم بود با استفاده از موقعیتش مسیر سلول هری تا سالن انتقال را تخلیه کند. در این مسیر فقط یازده نفری حضور داشتند که هری را گرفته بودند. جلو رفت و با دیدن او، همه سلام نظامی دادند.

_کارتون عالی بود ... فکر نمی کردم عرضه ی چنین کاری داشته باشین!

_توی گشت هوایی پیداش کردیم!

_فعلاً برین بیرون، هر موقع لردسیاه اومد، برگردین!

_بله قربان!

... و همگی از قصر ولدمورت خارج شدند ... فرصت مناسب برای شروع کار پیتر مهیا شده بود ...

******************

وقتی که هری از خواب بیدار شد، خود را در محیطی بدبو، کثیف و تاریک دید. در سلولی که میله های آن با استخوان انسان ساخته شده بود؛ به طوری که ترس و وحشت زیادی را در دل کسانی که اسیر چنین دخمه ای شده بودند، ایجاد می کرد. آخرین چیزی را که هری به یاد می آورد، درگیری با مرگخواران و سقوط بود. خیلی زود متوجه شد که به چنگ مرگخواران افتاده و دیگر کارش تمام است. دیگر کسی نبود که به دادش برسد. در این مکان همه به خون او تشنه بودند. از اینکه تاکنون زنده مانده بود، تعجب کرد؛ اما در هر صورت دیری نمی پایید که کشته میشد و این پایان کار فرد برگزیده بود. پایانی که هرگز شروع خاصی نداشت. با خود فکر کرد که در تمام مدت زندگی اش چه کار کرده؛ اما هیچ چیزی جز بدبختی به یاد نیاورد. از آغاز تا پایان زندگی اش جز زجر و درد چیزی ندیده بود و اکنون هم با بیچارگی و در غربت تمام می مُرد ... بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. تمام دلش پر از آرزو بود. هرگاه کمی احساس خوشبختی کرده بود، ولدمورت امانش نداده بود و همان نور و امید وخوشبختی را هم ازش گرفته بود ... همة خوشی های زندگی، همة کسانی را که در زندگی با بودن در کنارشان مفهوم واقعی خوشبختی و دوست بودن را چشیده بود ... همه و همه ...

_خدایا! آخه چرا؟ چرا من اینقدر بدبختم؟ چرا یه لحظه تو زندگیم احساس خوشبختی واقعی نکردم؟؟؟ آخه چرا اينطوري شد؟؟؟ گناهم چيه آخه؟؟؟

از جایش بلند شد و در کنار میله های سلولش نشست و به فضای تاریک بیرون که بر اثر نوری کم، اندکی از ترس و وحشت آن کاسته شده بود، خیره شد.

برای یک لحظه احساس کرد که یک نفر در حال نگاه كردن به اوست. به سلول روبروی خودش خیره شد و بر اثر همان نور کم توانست پیکر آن فرد غریبه را ببیند. لحظه ای بعد صدای او را شنید. یک صداي نرم و نازک و زیبا که هیچ تشابهی به محلی که در آن قرار داشتند، نداشت.

_آقا پسر ... تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ مگه آتیشت نزدن؟؟؟

_فعلاً نه ... اما به زودی این کار رو میکنن ...

_آخه سابقه نداشت تا حالا که یه پسر رو بیارن اینجا ... معمولاً اونا کارآگاه ها و افراد مهم را میارن اینجا و بقیه رو تو آتش می سوزونن ... معلومه خیلی شانس داشتی که تا حالا زنده موندی ... می تونم اسمت رو بپرسم؟؟؟

هری با تردید در مورد اینکه خودش را معرفی کند یا نه، گفت:

_هری پاتر!

به نظر می رسید که شوکی به آن دختر وارد شده باشد؛ زیرا به یکباره چشمانش گرد شدند و با دهانی بازمانده از تحیّر پرسید:

_یعنی ... يعني تو واقعاً هری پاتری؟ همون هری پاتری که اسمشونبر بار ها سعی کرده اونو بکشه؟ همون هری پاتر معروف؟

هری دید که آن دختر تکان خورد و از جایش بلند شد و وارد قسمت روشن سلول شد.

با همان نور کم هم هری می توانست زیبایی بي نظير و نفس گير آن دختر را مشاهده کند.

هری تعجّب می کرد که آن دختر اینجا چه کار می کند و از همه عجیب تر زنده بودن آن دختر بود؛ چون ندیده بود که مرگخواران كسي را زنده بگذارند ... به خصوص یک دختر ... حتماً باید آدم مهمی مي بود ...

هری در آن اندک نور موهای بلند و صورت زیبای او که به وضوح آثار نگرانی در آن قابل تشخیص بود را می توانست ببیند. لباس هايش کثیف و در چندین جا پاره شده بودند ولی مشخص بود که قبلاً لباس هایی زیبا و گران قیمت بوده اند ...

 ... او چه کسی بود؟ قبلاً در چه مرتبه اي قرار داشت؟ نمی دانست ...

در همین زمان آن دختر زیبا شروع به صحبت کرد و هری هم سرش را پایین انداخت.

_آقای پاتر!

_هری صدام کنین!

_هری! اینجا چه کار می کنی؟؟؟ چه جوری گرفتنت؟؟؟ از یکی از زندان بان ها شنیدم که اسمشونبر اینجا نیست ... می دونی اگه برگرده و بهش خبر بدن که تو اینجایی چه اتفاقی می افته؟؟؟

هری هم برای اینکه چیزی گفته باشد و هم اینکه در مورد آن دختر کنجکاو شده بود، ماجرای بیرون آمدن از بارو و جاروسواری و بقيه ي ماجرا را برايش تعریف کرد؛ البته به جز ماجرای جینی!

دلش نمی خواست به جینی فکر کند. وقتی به یاد حرف های هرمیون می افتاد، غم و اندوه و نوعی خلع را در درونش احساس می کرد. مثل این بود که یک چیزی را از دست داده باشد. یک تکه از وجودش ... چیزی که بعد از مرگ دامبلدور و ماجرای جینی شدتش بیشتر شده بود.

ناخودآگاه قطره اشکی از چشمان سبز رنگش به پایین چکید.

سعی کرد که ذهنش را از این مسئله دور کند و بیشتر به حرفهای اين دختر زيبارو و شيرين زبان توجه کند.

_هری! ببخشید اینطور حرف می زنم ... من وصف کله شقی هاتو شنیده بودم ... اگه آدما اینجا تلف می شن ... اگه در برابر قتل عام خونواده هاشون دووم میارن و همینطور اگه دنیای جادوگری با تمام نیرو داره مقاوت می کنه، به خاطر اینه که تو وجودشون یه نور امیدی هست. می دونن یکی هست که می تونه اونا را از این زندگی سراسر درد و رنج نجات بده ... یکی که انتخاب شده ... یکی که اونا بهش لقب فرد برگزیده را دادن ... یکی که براشون تنها امید باقی مونده است ... خیلی خوب می دونم که تو زندگیت خوشی چندانی ندیدی؛ اما در هر صورت زندگی جلوه های دیگه ای هم داره ... درست مثل من که زندگی بسیار خوبی داشتم؛ ولی یهو به اینجا کشیده شدم ... پایین ترین مرتبه ی تباهی و سیاه ترین رشته ی سیاهی! ... در این زندان سیاه و ترسناک كه ترس در تک تک سلولهاش تنیده شده، من چيزي جز بدبختي نداشته و ندارم ...

 

گزارش تخلف
بعدی