در این سایت داستان من به صورت زنده ارائه می شود.

فصل هفدهم

نخستين غم ويزلي ها


بر روي تخت بلندبالایی نشسته بود و بر محيط اطراف و اجتماع مرگخواران کاملاً تسلط داشت. يکي از مرگخواران جلو آمد، تعظيمي کرد و با ترسی نهفته در صدایش گفت:

_قربان! مکس کورگي اجازه ي شرفيابي می خواد! مثل اينکه کار مهمي داره!

هری با بی تفاوتی گفت: بگو سریع بياد و بره ... من وقت اضافه ندارم که واسه ی اون تلف کنم ...

_بله قربان! لرد سياه جاودان باد!

 
مرگخوار از تالار خارج شد و اجازه داد تا مکس کورگی وارد شود. مکس گورگی هم سريعاً داخل شد و پس از تعظيم همیشگی گفت: لرد سياه جاودان باد!

سپس ادامه داد: قربان خبر خوبي دارم!

 
ولدمورت با نفرت دائمی و با خشکی خاص خودش گفت: حالا بنال ببینم چي کار داري؟!

مرگخوار با ترس و لرز بسیاری که در حضور ولدمورت امری عادی تلقی میشد، گفت: قربان! آدرس خونة پرسي ويزلي و زنش رو پيدا کردم. مدتي پیش واسه ی عروسیشون چند تا از اعضای وزارتخونه رو دعوت کرده بودن. منم از زير زبون يکي از همونا کشيدم که رازدارشون کيه ... بعد هم یه خورده رازدارشون رو شکنجه کردم تا راضی بشه راز رو بگه ... وقتی آدرس رو از رازدارشون گرفتم، حافظة اونم اصلاح کردم تا نفهمن و تغییر مکان ندن!

هري با چیزی شبیه لبخند ولی کاملا شيطاني گفت: کارت خوب بود ... پاداش مي گيري ... جات رو با کورنال عوض کن!

 
_ممنون قربان. شما خيلي ...

 
هري حرفش را قطع کرد: خودم مي دونم چي هستم! آدرس هم پیش چشمامه! مرخصي!

مرگخوار تعظيمي کرد و گفت: لرد سياه جاودان باد!

 
... و سپس از تالار خارج شد. هري هم قهقهه ی مستانه اي زد و سپس با انزجار گفت:

_هر یه دونه اي که به خانواده ي خائن به اصل و نسبتون اضافه کنين، دو تا ازتون کم مي کنم!

******************

در خياباني خلوت ظاهر شد. آدرس را در ذهنش تکرار کرد و خانه اي مجلل در کنارش ظاهر شد. در حالي که لبخندي بر روي لبانش بود، جلو رفت، نگاهي به در انداخت و گفت: آلاهومورا!

در باز نشد و موجب شد تا هری لبخندی شیطانی بزند؛ البته انتظار هم نداشت که به همین راحتی در باز شود. چوبش را تکانی داد و با خونسردی شیطانی اش زمزمه کرد: رکتور!

 
قفل در متلاشي و در باز شد. اين صدا موجب جلب توجه پرسي ویزلی که در آشپزخانه بود، گردید. به محض اينکه وارد راهرو شد، خشکش زد ...

 
صدای پنه لوپه آمد که پرسید: عزيزم! کيه؟

 
پرسي وحشتزده فریاد زد: اسمشو نبر!

 
صداي جيغ کوتاهی از اتاق پنه لوپه شنيده شد؛ ولي چند لحظه بعد زنی جوان با شجاعتی مثال زدنی از اتاق خارج شد و طلسم خلع سلاحي را به سمت هري فرستاد. هري با اشارة دستش طلسم را منحرف کرد؛ سپس با ریشخندی جنون آمیز گفت: من اومدم ديدنتون ... به جاي اينکه بهم تعارف بزنين بيام تو، واسم طلسم مي فرستين؟ مهمون نوازي ويزلي ها اين طوریه؟

پرسي با خشم و البته ترسی آشکار غرید: مهمونی زوری نیست! از خونه ی من برو بیرون!

_اصلاً مهموني نخواستيم ... حداقل جواب سلام من رو بدين! ... من خودم پيش قدم ميشم ... سلام!

پرسي با خشمي که به خاطر تحقير شدنش بود، گفت: خفه شو و از خونه ي من برو بيرون!

خشم سرتاپاي هري را دربرگرفت و اين خشم را در قالب طلسمي روانه ي پرسي کرد و او را به ديوار پشت سرش کوباند. فرياد درد پرسي به هوا برخاست. پنه لوپه بدون توجه به هري به طرف پرسي دويد و سر او را در آغوش گرفت. سپس با دل نگرانی گفت: چيزيت نشد عزيزم؟

 پرسي پاسخ داد: نه چیزیم نیست، عزیزم ... من مشغولش مي کنم ... تو از پنجره فرار کن ...

 
با وجودي که جمله ي آخر را در ذهن او گفته بود؛ اما از گوش هري به دور نماند. چوبش را تکانی داد و سپس با پوزخند گفت: اينجا خودش جادوي ضدآپارات داره. مي خواي پياده تا کجا فرار کنی؟

 
پنه لوپه شجاعانه گفت: به تو هیچ ربطي نداره، عوضی!


هری که خونش به جوش آمده بود، غرید: حيف که مي خوام تو دوئل حسابتون رو برسم وگرنه ...


سپس با دو حرکت متوالي چوبدستش هر دو را تحت طلسم فرمان قرار داد و به آنها دستور داد تا آداب دوئل را اجرا کنند. هر سه نفر، سه قدم عقب رفتند و سپس برگشتند. پس از آن چوبدستيشان را جلوي صورتشان گرفتند و تعظيمي کوتاه کردند. هري با حرکت دستش طلسم هاي آن دو را باطل کرد. به محض اینکه پنه لوپه خود را آزاد احساس کرد، شمرد: سه، دو ...

هري چوبش را به سمت او گرفت و طلسمي را به سمتش فرستاد و او را زمين زد و سپس گفت: يه چيزي يادتون ميدم که احتمالاً تو گور به دردتون مي خوره ... يه اسليتريني وقتش رو براي کارهای غيرضروري هدر نميده ... خب حالا اين مبارزه تا کجا ادامه داره؟؟؟

پنه لوپه پاسخ داد: تا سرحد مرگ!

 
پرسي هم به تقلید از همسرش تکرار کرد: تا سر حد مرگ!


هري هم تکرار کرد: تا سر حد مرگ! البته من مي خواستم این دوئل دوستانه باشه؛ ولي وقتي خودتون مي خواين که تا سر حد مرگ باشه، منم دیگه حرفي ندارم ... من به نظر رفقام احترام مي ذارم!

پرسي با تحقیر و سرکوفتی آمیخته با خشم و تنفر گفت:

_رفقاي تو يه مشت مرگخوار پست و آدمکشن!

... و دوئل شروع شد ...

 
پنج دقیقه از شروع دوئل می گذشت. در تمام اين مدت پرسي و پنه لوپه پیاپی طلسم مي فرستادند و هري نيز فقط آنها را دفع مي کرد.


... تا اینکه هري گفت: خب ديگه ... کم کم رفع زحمت کنم ... وقت من با ارزش تر از اينه که براي شما هدرش بدم ... آواداکداورا!


پرسي با زحمت زياد طلسم را منحرف کرد. سپس با لبخندی از سر غرور گفت:

_هنوز زوده که بتوني مامور آموزش ديده ي وزارت رو ...


_آواداکداورا!
بدن بي جان پرسي بر روي زمين افتاد. پنه لوپه جيغي زد و وحشتزده خود را به او رساند. با حالتي بین بُهت و گريه گفت: نه پرسي!!! ... نه!!! ... بگو حالت خوبه عزیزم!!! ...

آنقدر بدن پرسی را تکان داد تا اینکه دیگر توان دستانش تمام شد.

هنگامی که دیگر از بیدار شدن دوبارة او قطع امید کرد، بدون توجه به هري، بر سر جنازة شوهرش تا می توانست گریست ... دیگر زمان و مکان را فراموش کرده بود ... دیگر هیچ چیزی در این دنیا برای او مهم نبود و ارزشی نداشت ... تنها عشقش را از دست داده بود ...

هري که پس از کشتن پرسی دست از دوئل کشیده بود، گفت: واي که چقدر از اين صحنه ها بدم مياد ... در واقع حالم رو بهم مي زنن ... ضمناً اون مرده، دیگه هم زنده نمیشه! ... همونطور که قراره تو هم به سرنوشت اون دچار بشي!


پنه لوپه با حالتي گريان فرياد زد: تو کثيف ترين موجودي هستي که من توی زندگیم ديدم!

 هري تعظيم کوتاهي کرد و گفت: افتخار مي کنم!


پنه لوپه غرید: پس من رو هم بکش تو مجبور نباشم وجود کثیفی مثل تو رو تحمل کنم!

خشم هري بالا گرفت و گفت: مطمئن باش راحت نمي کشمت ... کروسيو!

 درد سر تاپاي پنه لوپه را فرا گرفت؛ ولي فرياد نزد. با وجود اینکه هری شدت طلسم را هر لحظه بیشتر می کرد؛ اما باز هم از زن جوان صدایی بلند نمی شد ... سرسختانه مقاومت می کرد و تسلیم نمیشد ... هري چوبش را تکاني داد و گفت: ايبرا ايبراسکا!


پنه لوپه به سقف کوبيده شد و دوباره بر روي زمين افتاد؛ ولي صدايي را از خود بيرون نداد.

هري با لبخندي شوم گفت: هنوز هم بروز نميدي؟! پس يادت باشه حتماً درد و صبرت رو واسة شوهر احمقت توضيح بده ... آواداکداورا!

******************

پسر جواني به نام هري پاتر در حالي که زخم پيشانيش به شدت مي سوخت و مقداري خون نيز از آن تراوش کرده بود، با فريادي چشمانش را باز کرد. تمامي اعضاي خانواده ويزلي به همراه تعدادي از محفلي ها در بالاي سرش جمع شده بودند. نقابدار مجهول الهويه جلو آمد و خون ریزی پیشانی هري را با طلسمي قطع کرد. هري احساس خاصي نسبت به او داشت. از اين که او درمانش مي کند، لذت مي برد. خواست شروع به توضيح کند که صدايي محکم او را از حرف زدن باز داشت: ساکت شو پاتر!


هري به راحتي فهميد که اين صدا متعلق به يک دامبلدور است!


هري گفت: اما اون ...

 
_خودم مي دونم پاتر ... عوض اين کارا آکلامنسي(دفاع ذهني) ياد بگير!

ترس سرتاپاي هري را دربرگرفت.


_نترس ... هنوز اونقدر شرف برام مونده که تو خاطرات خصوصي آدم ها سرک نکشم!

 اين صدا در ذهن هري باعث شد تا نفس راحتي بکشد. چند لحظه بعد که خون زخم هري بند آمده بود و بوي ملال آور آن هم توسط طلسم خوشبو کنندة هرميون کاملاً از بين رفته بود، ابرفورث نگاهي خشمگين به کينگزلي و چند تن از اعضاي محفل انداخت. هري از همین نگاه او فهميد که به صورت تلپاتي دستور بررسي موقعيت و رسيدگي به مشکل پيش آمده را داده است. خيالش راحت شد که لازم نيست در حضور خانواده ي ويزلي حادثه ي پيش آمده را شرح دهد.

هرميون با نگراني هميشگي اش پرسید: بازم از چشم اون ديدی؟

هري هم صادقانه پاسخ داد: آره!

رون پرسید: خب حالا چي ديدي، رفيق؟

لحن کنونی رون باعث شد تا هری بسیار ناراحت شود. به خوبی می دانست که وقتی خبر مرگ برادر و همسر برادرش را بشنود، هرگز نمی توانست چنین لحنی داشته باشد!

 
ابرفورث خشمگينانه غريد: ساکت بشين ویزلی ... اون بايد استراحت کنه ...

 
سپس رويش را به سمت هري برگرداند و گفت:

 _تو استراحت کن پاتر ... من خودم واسشون توضيح ميدم!


******************

به آرامي چشمانش را باز کرد. با نگاهی تار به به اطراف فهميد که صبح شده است. عينکش را به چشمانش زد و از جايش بلند شد. در اتاق را باز کرد و از آن خارج شد. هيچکس در خانه ي ويزلي ها نبود. همه جا سوت و کور بود. بوي غم در خانة هميشه شاداب ويزلي ها به وضوح به مشام مي رسيد. صداي پرندگان از حياط خانه به گوش نمي رسيد. گنجشکها گويي غم خانه را حس کرده بودند؛ زيرا سعي نمي کردند با صداي خود سکوت بارو را بشکنند، شايد هم مي دانستند که توانايي جان بخشيدن دوباره به بارو را ندارند ... بارو بوي مرگ مي داد!

 
خانه کاملاً خالی از آدم بود. آشپزخانه و اتاق نشيمن ويزلي ها را کاملاً بررسي کرد ... هيچکس نبود ... کم کم اتفاقات ديشب يادش آمد. خيانت مأمور وزارت، شکنجة رازدار خانه و لو رفتن آدرس خانه، خنده ی ملال آور ولدمورت، قتل پرسي، قتل پنه لوپه و ...

 
ابرفورث به او گفته بود که خودش براي آنها توضيح خواهد داد. مطمئناً تاکنون اين کار را کرده بود. پس خانواده ي ويزلي فقط يک جا مي توانستند باشند ... قبرستان!

 
 به سرعت از خانه خارج شد و به ليکي کالدرون آپارات کرد.


******************

هري در کنار ليکي کالدرون ظاهر شد. با آخرين توان و سرعتش به طرف حياط پشتي ميخانه دويد. تام، صاحب مهمانخانه و چند تن ديگر با تعجب شاهد فرد برگزيده بودند که اينچنين بدون هيچ محافظي به آنجا آمده است. هري بدون توجه به هيچ چيز به حياط پشتي رفت و راه ورود به دياگون را باز کرد. به محض رؤيت کليسا در انتهاي کوچه در ميان دریایی از گل و بوته که از باغچه هاي آن بسط پيدا کرده بودند، با سرعت به سمت آن دويد. تپه اي کوچک هم در کنار کليسا قرار داشت که انتهای کوچه ي دياگون را اعلام مي کرد و البته پيچ ورود به کوچه ي ناکترن را نيز! از راه کنار کليسا گذشت و وارد قبرستان که در پشت کليسا قرار داشت، شد ... درست حدس زده بود!


قبرستان بسيار شلوغ بود. بسياري از سران محفل و وزارت و کل خانوادة ويزلي و وابستگان آنها در آنجا حضور داشتند. همين ديروز بود که در بارو جشن شادي و عروسي برپا بود؛ ولي سياهي دنيا بار ديگر خودنمايي کرده بود و نشان داده بود که دنيا عرصه ي زندگي خوبان نيست. عده اي غمگين، عده اي خشمگين، عده اي آرام، بعضي بي قرار، بعضي رسمي، عده اي هم همچون خانم ويزلي زارِ زار گريان!

 
هري ساکت و آرام در گوشه اي ايستاد، به گونه اي که در ديد نباشد. کسي هم متوجه حضور او نشده بود. ولدمورت بار دگر يکي از نزديکانش را از او گرفته بود؛ البته تنها نزديکي پرسي به هري، ویزلی بودنش بود. از اينکه او واسطة رسیدن پيام مرگ پرسي و همسرش بود، احساس تنفر بسياری نسبت به خودش مي کرد. پرسي و همسرش را به خاک سپردند و اين گريه ي خانم ويزلي بود که علي رغم تلاش های فراوان هرميون و جيني و رون و چارلي و آرتور تسکين نميافت. کشيش مشغول دعا کردن برای آنها شد؛ بلکه آرامش روح آن دو چيزي از درد ويزلي ها کم کند!


_خداوند روحشان را قرين رحمت خود قرار دهد ... مسيح دستگيرشان باشد ... به اميد رستگاري!

تمامي حضار زمزمه کردند: آمين!


******************

چند ساعتي بود که همه به بارو برگشته بودند. خانم ويزلي دائماً در حال گریه بود و اشک و ناله هاي جانسوز و مادرانه ي او پاياني نداشت. چند نفري مشغول تسکين دادن او بودند. پرسي اولين نفري بود که از خانواده ی ويزلي به سر و سامان رسيده بود و همچنين اولين کسی که به دام سياه ولدمورت افتاده بود. پيام امروز هم به مناسبت قتل دستيار اول وزير گزارشي مفصل از زندگي پرسي و شرح فداکاري هاي او در وزارت منتشر کرده بود که البته بيشتر آنها دروغ بود؛ در واقع تنها مطلب درست روزنامه تاريخ تولد پرسي و همسرش بود که روزنامه دليلي بر دروغ گفتنش نيافته بود. جز خشم در چشمان فرد و جرج و رون و چارلي هيچ احساس ديگري ديده نميشد. بيل هم اندوهگین در گوشه اي نشسته بود و فلور دل نازک نیز آهسته مي گريست. آقاي ويزلي در کنار رفوس اسکريمجيور ايستاده بود و آرام با هم حرف مي زدند. هري هم در حال فکر کردن به قسم خود برای نابودی به ولدمورت بود ... قسمی تا آخرين قطره ي خون و آخرين لحظه ي وجود!

******************

_لرد سياه جاودان باد!

 
پوزخندي زد و با خود گفت: هستم، شما نمي دونين!

 
سپس صدايش را بلند کرد و رو به مرگخواران گفت: دو نفر از خائنين به اصل و نسب از روي زمين لرد سياه محو شدند. به اميد روزي که به حساب بقيه هم به همينطور رسيدگي بشه!

فرياد شادي از مرگخواران بلند شد؛ مرگخواراني که مي دانستند اگر شادي نکنند، امکان مجازاتشان کم نيست!


با لحن آرام و ترسناکش ادامه داد: به اميد روزي که زمين من از ننگ وجود مشنگها، مشنگ زاده ها، خائنين به اصل و نسب و فشفشه ها و اسکوئيب ها پاک بشه ... به اميد همون روز که ديگه جز جادوگران اصیل در زمين لرد سياه کس ديگه اي نیست ... به اميد جاودانگي!

مرگخواران هم تکرار کردند: به اميد جاودانگي!


... اما در ميان مرگخواران کساني هم بودند که به آرامي زمزمه کردند: به اميد رستگاري!

******************

سه دوست مشغول انجام تکاليف تابستانة خود بودند و مطابق معمول، هرميون براي آن دو غلط گيري مي کرد. تکاليف اين سال آنها تنها در زمينه ي دفاع در برابر جادوی سياه و پرواز بود. تنها کتابهايي که براي سال تحصيلي جديد خريده بودند، راهبرد دفاع پيشرفته اثر بايرون مالدرون و هنر پرواز اثر گيلدروي لاکهارت بودند. هري با خود فکر کرد که اين کتاب متعلق به کدام نويسنده اي است که ذهنش اصلاح شده و به نام لاکهارت به ثبت رسيده است. پوزخندي زد و با خود گفت: مردم چه کارا که واسه ي شهرت نمي کنن. کي مياد به عواقبش فکر کنه؟


تکاليفشان خيلي زود تمام شد. هرميون هم اصلاح آنها را تمام کرد. هنوز هم خانه ي ويزلي ها در غم از دست دادن پرسي و پنه لوپه در تاريکي به سر مي برد. خانه ي پرسي و حساب پانصد گاليوني او هم به آقاي ويزلي رسيد. آقاي ويزلي هم خانه را به قيمت5500 گاليون فروخت و در مجموع شش هزار گاليون از پرسي به خانواده ی ويزلي رسيد. آقاي ويزلي هم چهار هزار گالیون به معمارهای مخصوص وزارت داد و آنها هم به مدت دو روز به تعمير بارو با جادو و دست و هنر و فن پرداختند. شکل بارو را به کلي تغيير دادند. استحکام آن بسيار بيشتر شد، به گونه اي که حداقل تا هفتاد سال ديگر باقی مي ماند. قطر ديوارها دو برابر شد و گچ بري ها ي جديد و زيبايي در جاي جاي خانه نصب گردید. تابلوهايي بسیار زيبا از منظره هاي زيباي طبيعت در قسمتهاي مختلف بارو ديده ميشد. حجم و اندازه ي تمامي قسمتهاي خانه دو برابر شده بود. سرويس هاي مبلمان و صندلي هاي جديد جاي قديمي تر ها را گرفتند. تمامي لوازم آشپزخانه جديد شدند. سرويس هاي بهداشتي هم بسيار تميزتر و مدرن تر از قبل شدند. تمامي کثيفي ها و گرد و خاک هاي موجود در خانه و همچنين داکسي ها از خانه بيرون برده شدند که البته فرد و جرج از ذره اي از آنها هم نگذشتند و همه ی آن ها را در انبار مغازه شان جمع کردند. باغچه از جن هاي موجود در آن پاکسازي شد. گلها و نقش و نگارها و تمامي تغييراتي که به مناسبت عروسي بيل و فلور در خانه ايجاد شده بود، ماندگار شدند. خوکداني ويزلي ها با چهار هزار گاليون به خانه اي زيبا، باصفا و واقعاً قابل سکونت تبديل شد. به حد خانه ي مالفوي ها نمي رسيد؛ ولي براي ويزلي ها حکم يک قصر را داشت؛ ولي با اين وجود شوک کشته شدن پرسي چيزي نبود که با تغيير فضاي خانه تسکين يابد. قتل پرسي و پنه لوپه نخستين غم ويزلي ها در راه مبارزه با سياهي بود!

 

گزارش تخلف
بعدی